ویژه برنامه میلاد آیتالله شهید دکتر بهشتی(ره)
2 آبانماه 1390
بهشتی یک ملت بود برای ملت ما
امام خمینی (ره)
بسماللهالرحمنالرحیم
به نام خداوند بخشنده مهربان
که به همه ما فکر و عقل و هوش داده است. من یکی از افتخاراتم این است که مدت مدیدی با شهید بهشتی رفت وآمد داشتم. با ایشان در خیلی جاها، خیلی برنامه ها بودم و از حضور ایشان فراوان استفاده کردم. اولین روزهایی بود که من طلبه شده بودم و قدم کوتاه بود و سنم هم فرض کنید 19 سال، 18 سال بیشتر نبود. شهید بهشتی از آلمان آمده بود. ممکن است بگویید شهید بهشتی آلمان چه کار میکرد؟! مرحوم حضرت آیت الله العظمی بروجردی که از مراجع بزرگ زمانشان بودند به شهید بهشتی مأموریت داده بودند که به آلمان برود و در شهر هامبورگ مسلمانها را هدایت بکند و مسلمانها را رهبری بکند. شهید بهشتی یک مرکز اسلامی عظیم در هامبورگ ساختند که تا امروز آن مرکز ادامه دارد و مسلمانهای فراوانی آن جا رفت و آمد میکنند. کتابخانه، مرکز کامپیوتری، اینترنتی و پاسخ به سوالات و خیلی قسمتهای مختلف دارد. ایشان تازه از آلمان آمده بودند و به زیارت امام رضا (ع) آمده بودند. من آن جا خدمت شهید بهشتی رسیدم از طرز صحبت کردن شهید بهشتی خیلی خوشم آمد:
1- طرز کلام
ممکن است بگویید طرز کلام چیست؟ خیلی از ما ها شروع به حرف زدن میکنیم و وسط کار میفهمیم که ای وای چقدر اشتباه کردیم. ایشان خیلی با فکر حرف میزد. مثلاً میگفت برای... {خوب فکر میکرد ببیند چه بگوید}... تحقق این هدف ما باید این کارها را انجام بدهیم.
ایشان در کلامش خیلی فکر و اندیشه بود و با فکر حرف میزد. حالا خیلی وقتها معلم سر کلاس میگوید چه کسی فلان چیز را بلد است؟ ما بگوییم.. ما بگوییم.. خب بگو یادم رفت. پس چرا دست بلند کردی ما بگوییم؟! بعضیها اصلاً بلد نیستند ولی می گویند ما بگوییم.. بگو.. یادمان رفته است.. چرا دست بالا میکنی؟ اینها چیزهایی است که ما از شهید بهشتی میتوانیم یاد بگیریم.
2- نظم:
یکی از مسائلی که برای ما خیلی خیلی جالب است. نظم شهید بهشتی بود. شهید بهشتی من معتقدم مثل ساعت دقیق کار میکرد، نظمش اصلاً بیسابقه بود، من یک نمونهاش را برایتان بگویم من به ایشان گفتم که آقا کی خدمتتان برسیم، ایشان دست کرد در جیبش و تقویمش را درآورد و نگاه کرد و گفت دو ماه دیگر روز دوشنبه ساعت 4 بعد از ظهر من میتوانم خدمت شما برسم. من آن جا زدم زیر خنده با خودم گفتم دو ماه دیگر آن هم روز دوشنبه ساعت 4 بعد از ظهر. گفتم آقا ببخشید شما تا روز دوشنبه دو ماه دیگر هیچی وقت ندارید. گفتند چرا وقت دارم اما من وقتم را سه قسمت کردهام مخصوص خودم و خدا این وقت را به هیچکس نمیدهم حتی به خانوادهام. برای عبادتم، برای مطالعه ام، برای فکر کردنم، برای برنامهریزی کردنم، این وقت برای خودم و خداست و به هیچکس نمیدهم. دوم: برای خانواده، خانواده که می گویم نه فقط همسر و فرزندان همه قوم و خویشان ما را شامل می شود. ما هفتگی جلسات خانوادگی داریم همه قوم و خویشان جمع میشویم میگوییم و میخندیم و صحبت می کنیم، آیه و روایت میخوانیم، مسائل مختلف مانند: تربیتی، روانشناسی را بحث میکنیم. سوم: مربوط به مسائل اجتماعی و سیاسی است و شما جز این قسمت سوم هستید در این قسمت سوم من تا دو ماه دیگر روز دوشنبه ساعت 4 بعد از ظهر هیچ وقتی ندارم و نتیجه کار ایشان در خود من این شد که من الان اگر بخواهم تقویم را در بیاورم و به شما نشان دهم تا دو ماه و تا سه ماه آینده برنامههایم ردیف است. همین برنامه که من امروز برای شما دارم این از چند وقت پیش ردیف شده است مسئول دفترمان گفته است که آقا شما فلان روز باید به صدا و سیمای اصفهان بروید در آن جا خانمهای مقطع راهنمایی هستند و شما مربوط به شهید بهشتی باید برایشان صحبت کنید. این نظم را من از شهید بهشتی یاد گرفتم.
یک بار من با ایشان با اتوبوسهای کرایهای از تهران به قم از ره جاده قدیم میآمدیم. اتوبوس در اواسط راه نگه داشت و گفت برای نهار و نماز و غیره بروید. ما نماز را خوانده بودیم و نهار هم ایشان گفت نمیخوریم و به جایش این 20 دقیقه را به کوه می رویم. ایشان ساعتش را در آورد و دقیقاً نگاه کرد و با هم به کوهی که در آن نزدیکیدر کنار آن رستوران بود، رفتیم. به گونه ای ایشان تنظیم کرد که ما رفتیم بالای کوه و پائین برگشتیم و وقتی پایمان را در اتوبوس گذاشتیم دقیقاً 20 دقیقه شده بود. حالا تازه مسافران یکی یکی دارند می آیند، یکی دارد خمیازه می کشد، یکی هنوز آن طرف گیر کرده برای شستن دست و صورتش و کمک راننده مکرر می گوید مسافرین اتوبوس فلان هرچه زودتر سوار شوید. شهید بهشتی چون راننده گفت 20 دقیقه دقیقاً سر 20 دقیقه آمد.
یک روز دیگر من با ایشان قرار گذاشته بودم که ساعت 5 بعد از ظهر به منزلشان بروم و با هم به سالنی برویم و سخنرانی آقای قرائتی را گوش کنیم. ما آن روز با 3 نفر از دوستمانمان به کوه تهران – توچال رفتیم. البته با این لباس روحانی که نمی شود با آن به کوه رفت. ما به منزل یکی از دوستان رفتیم و این لباس ها را درآوردیم و لباس کوه پوشیدیم. کفش بنددار و لباس بادگیر پوشیدیم که راحت بتوانیم به کوه برویم. در مسیر برگشت احساس کردیم که دارد دیر می شود و به قول خودمان اسبی از کوه پائین پریدیم، یعنی یک پا جلو و یک پا عقب به این صورت به پائین می آمدیم. سوار اتوبوسی شدیم دیدیم اتوبوس خیلی نگه می دارد، پیاده شدیم و تاکسی گرفتیم و به راننده تاکسی آدرس منزل شهید بهشتی را در تهران دادیم و گفتیم که سریع به آن جا برو. ساعت را نگاه کردیم دیدیدم که اگر بخواهیم به منزل دوستمان برویم و دوباره لباس عوض کنیم و لباس های روحانیمان را بپوشیم و برگردیم ساعت از 5 می گذرد. گفتیم لباس را بعداً می پوشیم و شروع به رفتن کردیم و در نزدیکی های منزل بهشتی بودیم که دیدیم ساعت نزدیک 5 است و شروع به دویدن کردیم. طوری شد که من راس ساعت 5 به منزل شهید بهشتی رسیدم. این داستانی که تعریف می کنم را می خواهید باور بکنید و می خواهید نکنید اما این اتفاق افتاده است. من راس ساعت 5 آمدم که دستم را بگذارم روی زنگ و زنگ بزنم هنوز 5 سانت مانده بود که دستم به زنگ برسد دیدم شهید بهشتی در را باز کرد و گفت آمدید؟ خب برویم. آن قدر منظم راس ساعت 5 ایشان در را باز کرد و اگر من به آن جا نمی آمدم ایشان رفته بود چون با من ساعت 5 قرار گذاشته بود.
یک روز 5 بعد از ظهر ما با ایشان قرار داشتیم من زودتر از 5 به منزلشان رفتم و زنگ را زدم. پسرشان آمد در را باز کرد و گفت حاج آقا در مسیر هستند و در حال آمدن هستند. البته آن زمان موبایل نبود و اگر بود تماس می گرفتند. گفتند از جایی که حرکت کردند گفتند آقای راستگو می آید ایشان در منزل باشند من می آیم. 10 دقیقه دیر شد ایشان ساعت 5:10 وارد خانه شد. اگر ما به جای شهید بودیم می گفتیم آقا ببخشید دیر شد یا مثلاً دیر شده شما با پسر من صحبت می کردی و ... بهشتی آمد و گفت آقای راستگو من جداً از شما معذرت می خواهم و خدا شاهد است که در اختیار من نبود. من طبق تنظیم پیش بینی ترافیک از بزرگراه می آمدم در بزرگراه تصادف شده بود آمدم به کنار بپیچم پشت سر من ماشین ها متوقف شدند و دیگر نه راه پیش داشتیم و نه راه برگشت. گفتم آقا وقت ما این قدر ارزش ندارد. و دوباره گفت من جداً از شما معذرت می خواهم و باید ببخشید. من گفتم من این جا نشسته بودم به کتاب هایتان نگاه می کردم و با پسرتان هم داشتم حرف می زدم 10 دقیقه که هیچ اگر 1 ساعت هم دیر می آمدید من ناراحت نمی شدم. شهید بهشتی گفت نه من به شما قول داده بودم که راس 5 این جا باشم 10 دقیقه دیر شد.
حالا اگر به شما بگویند که دیر کردی می گویید دیر شد که شد چقدر تو به ما گیر می دهی؟ خب دیر شد که شد. بنده خدایی میگفت کمی صبر کن می گفت چقدر؟ می گفت یک قالی بافتن. (قالی بافتن چقدر طول می کشد)، حالا آقا یک ساعت دیر یا زود...
انسان باید سعی بکند نظم داشته باشد این نظم را چه کسی به ما گفته است:
حضرت علی (ع) فرمودند: من شما را وصیت می کنم به تقوای الهی و نظم امرکم. که در کارهایتان منظم باشید.
این نکته دیگری بود از شهید بهشتی مسئله بعدی فکر کردن و اندیشه است.
3- فکر و اندیشه کردن:
من یک بار با شهید بهشتی با اتوبوس از تهران به قم می آمدم. ایشان در قم یک کلاسی برای طلبه های سال چهاردهم داشت و خیلی طلبه های سطح بالا در این کلاس بودند، شهید بهشتی فلسفه برای این ها می گفت. من در اتوبوس کنار این ها نشسته بودم .
خودش تعریف می کند که کارها را انجام می داد، اما متاسفانه مخالفان هر چقدر که می توانستند به شهید بهشتی بد و بی راه می گفتند، علیه اش کتاب چاپ می کردند، مقاله پخش می کردند، مقاله می نوشتند، اعلامیه علیه اش پخش می کردند.
من یک دفعه یادم است با یکی از هنرپیشه های معروف که الان جزو بازیگران معروف سینماست به خانه شهید بهشتی رفتم. شهید بهشتی آن جا گفت: چیست که شما سخن از اباذر غفاری می گویید. اباذر ساده زندگی می کرد امروز هم ما ابوذرهایی داریم که با حقوق بسیار بالا ولی با ساده ترین وضع زندگی می کنند و پولشان را در راه مستضعفان و در راه انقلاب خرج می کنند. صحبت از ابوذر شد. این آقای بازیگر که الان جزو بازیگران معروف است که اسمش را نمی خواهم ببرم وقتی از منزل شهید بهشتی بیرون می آمدیم یک دفعه به شهید بهشتی شروع به پرخاش کرد و گفت: تو که از ابوذر حرف می زنی چرا زندگی خودت این گونه است؟ چرا زندگی خودت اشرافی است؟
راوی: حالا زندگی شهید بهشتی خیلی هم اشرافی نبود، کف خانه اش موکت بود یک زندگی معمولی هم داشت. این شخص خیلی داغ کرد و من هم خیلی ناراحت شدم و داشتم خودم خودم را می خوردم که این آقا برای چه این حرف را به شهید بهشتی زد؟ مگر شهید بهشتی را نمی شناسد؟ گفتم الان بهشتی بر سرش داد می زند. بهشتی چه گفت؟
بهشتی گفت: به به، من این فکر را تحسین می کنم خب شما که الان دارید تشریف می برید برگردید تا من به شما بگویم که این زندگی مال کیست؟ و چقدرش مال من است. و من چقدر به این زندگی دل بسته هستم.
راوی: و آن فرد گفت نه آقا من دیگر می روم. خداحافظ.
راوی: شهید بهشتی هیچ ناراحت نشد و بعداً برای من تعریف کرد. فرمود این خانه برای من نیست و از خانمم است و بخشی از آن مهریه خانمم هست و من در منزل خانمم زندگی می کنم (آن مقداری که من به خاطر دارم همین است) و این زندگی از من نیست. بعد ایشان یک نکته جالبی گفت. گفت من را رژیم شاه (ساواک) دستگیر کردند.
راوی: شهید بهشتی محور همه کارهای انقلابی در تهران و شهرستان ها بود.
بهشتی: دستگیرم کردند من فکر کردم که این ها خیلی چیزها از من می دانند و گفتم من چیزی نمی گویم تا ببینم خودشان چه می گویند. وقتی که من را دستگیر کردند تصور کردم که همه چیز را می دانند و من اعدام شده هستم با خودم گفتم حالا که من قرار است اعدام شوم ببینم من قدر به این دنیا و زندگی دنیا دل بسته هستم.
راوی: این ها را شهید بهشتی به طور خصوصی به عنوان خاطراتش برای من تعریف کرد.گفت بین خود و خدا دیدم والله هیچ علاقه ی دنیایی و تجملات و وابستگی های دنیا ندارم. در آن چند روزی که من زندان بودم. فقط نان و آب می خوردم که از نظر بدنی نمیرم. اگر آن ها می خواهند من را شهید بکنند، بکنند. اما من خودم را از بین نبرم. نان و آب می خوردم و به هیچ چیز علاقمند نبودم شهید بهشتی می گوید ساواک نفهمید که ما چقدر در انقلاب بودیم و چه کار می کردیم و من را آزاد کردند.
ایشان با شهید باهنر و شهید مطهری از نویسندگان کتاب های درسی بودند. تعریف می کند که ما را دستگیر کردند. چرا دستگیر کردند؟ آن زمان رسم این بود وقتی که یک همایش رسمی برگزار می کردند حتماً باید سرود شاهنشاهی می نواختند و همه باید به احترام سرود شاهنشاهی بلند می شدند و عکس شاه و فرح، همسر شاه و ولیعهد نیز بالا بود. می گوید که بازپرس از من پرسید شما چرا در همایش هایی که رسمی برگزار می کنید سرود شاهنشاهی نمی نوازید و از شاهنشاه تعریف نمی کنید. بهشتی گفت من از آن شخص سوال کردم:{ حالا خوب دقت کنید ببینید سوال بهشتی چه بود.} اصلاً آنها نفهمیدند که سوال بهشتی چه بود.
بهشتی گفت: شما خواهان برنامه های قالبی، ظاهری و پوشالی و توخالی و چاپلوسانهی مزورانه هستید یا برنامههای علمی و منطقی و جاافتاده؟
گفت همین دومی که گفتی.
بهشتی: خب ما هم همین دومی را انجام میدهیم و آن فرد دیگر هیچ چیز نتوانست بگوید.
راوی: شهید بهشتی در بازجوییهایش هم به طور منطقی و جدی صحبت کرد که طرف جا خورد.
راوی: این خاطره را شهید باهنر برای من تعریف میکرد، شهید باهنر میخواست به ژاپن برود میگفت که من میخواستم به کشور ژاپن بروم ولی زبان انگلیسی ام خیلی قوی نیست و اگر آن جا لازم شد من انگلیسی صحبت کنم چکار کنم؟ میگوید مدتی در محضر شهید بهشتی میرفتم و از ایشان انگلیسی یاد میگرفتم. شهید بهشتی به چند زبان مسلط بود، عربی که مشخص است، فارسی هم که معلوم است، انگلیسی و آلمانی. شهید بهشتی به این زبانها مسلط بود و خیلی راحت با این زبانها صحبت میکرد.
من یادم هست یک زمانی یک مناظرهای در تلویزیون گذاشتند. چند نفر از سران مکاتب مختلف مثلاً مکتب فلان، مکتب فلان و... شهید بهشتی از طرف مکتب اسلام نماینده بود. آنها آمدند و گفتند که قانون اساسی ایران فلان است و جمهوری اسلامی ایران فلان است و شروع کردند به انقلاب و نظام اسلامی بد و بی راه گفتن. ایشان فرمود در قانون اساسی شما این مسئله وجود دارد از خود قانون اساسی آنها شروع کرد برایشان حرف زدند و آن فرد گفت: نه در قانون اساسی ما نیست و شهید بهشتی کتاب قانون اساسی آنها را درآورد و گفت بند فلان، ماده فلان، این قانون اساسی شما است. شما قانون اساسی خودتان را بلد نیستید و طرف جا خورد و آن فرد مثلاً وابسته به کشور شوروی بود. آن فرد گفت در نظام فلان... شهید بهشتی گفت در قانون اساسی خود شما این را میگوید باز از قانون خودشان و کتاب اصلی خودشان برایشان استدلال آورد و من فهمیدم که ایشان همه کتابهای قانون اساسی و همه مکتب ها را بررسی کرده و ایشان با این آگاهی کامل به مناظره آمده و همه آن افراد حاضر در مناظره جا خوردند و و دیگر هم حاضر نشدند با بهشتی مناظره کنند این بود که تصمیم گرفتند بهشتی را شهید بکنند که در هفتم تیر ان بمبی که در حزب جمهوری اسلامی گذاشته بودند ایشان و 72 تن از یارانشان در آن مهلکه به شهادت رسیدند. و افتخاری شد که همان طور که امام حسین (ع) و 72 تن از یارانش به شهادت رسیدند و شهید بهشتی هم با 72 تن از یارانش سید الشهدای انقلاب شد.
اشاره کردیم که شهید بهشتی در آموزش و پرورش زمان شاه نفوذ کرده بود. شهید باهنر و شهید مطهری و دیگران را نیز با خود همراه کرده بود که کتاب های دینی را این ها می نوشتند. من به خاطر دارم که آن زمان اگر کسی در کتابی یک کلمه می نوشت مثلاً ستمگران، دستگیرش می کردند و می گفتند تو چرا نوشتی ستمگران؟ فکر کردی که شاه ستمگر است و نوشته ای ستمگران... این ها در کتاب درسی نوشته بودند غلدران، گردن کشان، ستمگران و عمال ساواک و شاه نفهمیده بودند و در سال های آخر فهمیدند که دیگر انقلاب در حال پیروزی بود و کار از دست شاه و اطرافیانش در رفته بود. این ها توانستند نسل امروز را که بچه های انقلاب بودند با آن کتاب های دینی و درسی بسازند. بدون این که ساواک و شاه و ماموران مزدور متوجه بشوند. شهید بهشتی به این صورت در عمق کارش نفوذ کرده بود.
یک بار من به شهید بهشتی گفتم من مقداری مطالعه تفسیر قرآن کردم. من یک جوان 22 ساله بودم و من را چه به تفسیر قرآن..!؟ مفسران بزرگ مثل شیخ طوسی، شیخ طبرسی، علامه طباطبایی این ها مفسران قرآن هستند و تو یک جوان کم سن را چه به این کارها؟؟
ایشان چطوری من را تشویق کرد؟ و چطوری من را کنترل کرد؟
ایشان به این صورت سوال کرد. آیا نظر شما در مطالعاتتان با نظر مفسران تغییر کرده است یا نه؟
گفتم: بله، بعضی جاها نظر من با مفسران فرق می کند.
بهشتی: این جاچه می کنید؟
گفتم: این جا من نظر خودم را یادداشت می کنم اما خیلی نظرم را رو نمی آورم و اول نظر مفسران را احترام می کنم، می خوانم، یاد می گیرم و اگر دیدم نظر من با آن ها یکی است که هیچی و اگر دیدم نظر ان ها با نظر من فرق می کند فعلاً نظر خودم را کنار می گذارم و نظر آن ها را قبول می کنم. بعداً که علمم بیشتر شد آن نظرات خودم را به کار می گیرم. ایشان از این کار خیلی خوشش آمد و فرمود من از جناب مفتح که بعداً شهید شد خواهش می کنم که مطالعات شما را بررسی کند. شهید مفتح رئیس دانشگاه الهیات بود. هر روز قبل از این که به دانشگاه برود می آمد و در مجلس قبا می نشست و تک تک ورقه های من را مطالعه می کرد یا من برایش می خواندم و یا خودش می خواند. بعد از یکی دو هفته که طول کشید به اتفاق هم به خدمت شهید بهشتی رفتیم. شهید بهشتی با خنده و شوخی گفت جناب آقای مفتح گزارش بدهید ببینیم چه کرده اید..
مفتح: آقا من تمام مطالعات تفسیری آقای راستگو را مطالعه کردم و یک کلمه خلاف در آن ندیدم یک کلمه که بگویم اشتباه است و به آن ایراد بگیرم ندیدم.
راوی: بهشتی سری تکان داد و گفت احسنت. تبریک عرض می کنیم، موفق باشید. و افطار من را به منزل خودشان دعوت کرد و گفت من می خواهم به عنوان تشکر از شما که تفسیرتان خیلی عالی بود و هیچ اشکالی نداشت با دست خودم برای شما افطاری بکشم و تنها مهمان امشب ما شما هستی و با دست خودشان برای من غذا می کشید که من افطار کنم و من یکی از خوشحالی هایم این است که شهید بهشتی در یک جا داریم غذا می خوریم و چه چیزی بهتر از این بود. اگر می خواستیم شهید بهشتی را ببینیم باید 2 تا 3 ماه مهلت می گرفتیم ولی خود شهید بهشتی گفت امشب شام شما به منزل ما بیا و افطار مهمان ما باش.
یک روز از تهران با اتوبوس به قم می رفتیم، یکی از جوانان رادیویی همراهش بود، این رادیو داشت موسیقی پخش می کرد و موسیقی های زمان شاه از آن موسیقی های خراب بود. شخصی آمد و به شهید بهشتی گفت که آقا این دارد موسیقی می زند چه کارش کنیم؟ ایشان فرمود اگر امکان تغییر هست به او تذکر بدهید.
آن شخص به آن جوان گفت خواهش می کنم که موسیقی ات را ببند ولی آن جوان گفت که برو بابا و نمی خواهم که ببندم. آن شخص گفت که آقا شما اگر می خواهی گوش بدهی در گوشت بزن و با گوشی گوش کن چرا صدایش را باز کردی و همه می شنوند. آن جوان گفت که دلم می خواهد و تو حرف نزن.
شهید بهشتی: دیگر متعرضش نشوید کسی که اصلاً نمی تواند بفهمد که حلال و حرام و مزاحمت مردم چیست دیگر با او کاری نداشته باشید.
راوی: حالا اگر ما باشیم هر طوری که شده سیم رادیواش را می کشیم یا اذیتش می کنیم و بدتر او را بدبین می کنیم ولی شهید بهشتی با همین بزرگواری اش که در قرآن می گوید: و اذا مرو بالقوه مرو کراما..وقتی که به یک کار نامربوطی برخورد می کنند با بزرگواری از کنارش رد می شوند و نمی آیند خودشان را برای آن کار نامربوط سبک کنند و الی آخر...
ما به اردو رفته بودیم. در اردو می دانید که سلف سرویس است یعنی همه باید در صف بایستند و ظرف غذا را در دست بگیرند و به در آشپزخانه بروند و قاشق و چنگال و ماست و نان را بردارند و آشپز نیز برایشان برنج و خورشت بکشد و به سر میز بروند و غذا بخورند.
شهید بهشتی با این که بزرگوار، مجتهد، استاد و دکتر بود و از همه این ها دانشمندتر بود ولی مثل بقیه در صف ایستاد. مسئولین اردو گفتند که آقا چرا شما در صف ایستاده اید؟
شهید بهشتی: اردو زندگی اردویی است و همه باید در خودشان کارهای خودشان را انجام دهند.
راوی: باز مسئولین اصرار کردند که آقا شما بفرمایید. دو پرس غذا برای آقای شهید بهشتی و آقای راستگو بگیر.
شهید بهشتی گفت آقای راستگو خودش می داند ولی من در صف می ایستم.
راستگو: من گفتم که من کی هستم که وقتی بهشتی در صف می ایستد من نایستم؟ من هم در صف می ایستم و هر چه اصرار کردند ایشان گفت نه، در اردو زندگی اردویی است و خودش سینی را در دستش گرفت و رفت غذا را برایش کشیدند و قاشق و چنگال و ماست و نان هم برداشت و در سینی گذاشت و نشست و شروع به غذا خوردن کرد. و وقتی که غذایش تمام شد ظرفش را برداشت تا ببرد و خودش آن را بشوید. آن جا ابر، اسکاچ، مایع ظرف شویی، آب گرم و سرد بود و هر کس باید سینی خودش را می شست. آن جا دیگر 2-3 نفر آمدند و به زور سینی را از دست شهید بهشتی گرفتند و گفتند این جا دیگر نمی گذاریم که شما بزرگواری کنید این جا شما باید بروید. هر چه بهشتی زور زد دیگر زورش به آن ها نرسید.
صبح در اردو نرمش صبحگاهی بود آن فردی که مسئول نرمش صبحگاهی بود می دانید که انواع و اقسام نرمش ها را داریم و همه در حال نرمش بودند و شهید بهشتی هم مانند بقیه عین یک دانش آموز آن نرمش ها را انجام می داد. آن فرد نرمش دهنده هم با شهید بهشتی شوخی داشت و گاهی می گفت بهشتی بپر بالا. و اصلاً نمی گفت دکتر بهشتی یا آیت الله بهشتی...
شهید باهنر کنار من بود و نرمش این بود که باید دست را مشت می کردیم و با دو استخوان انگشت ها شنا می رفتیم. ما سنمان کم بود و جوان بودیم ولی مرحوم شهید باهنر سنش یک کمی بالاتر بود و برایش کمی سخت بود. من دیدم که دستانش در حال لرزیدن است و دارد نرمش را انجام می دهد. گفت من چه کارکنم؟ گفتم الان تمام می شود و چاره ای نیست.
یعنی بهشتی و باهنر این ها الگوهایی بودند ولی حالا ما به اردو می رویم لم می دهیم و می گوییم برای ما چای بیاورید. بچه ها شما سلف سرویس بروید و برای من چی بیاورید.
بهشتی مثل یک دانش آموز درصف می ایستاد و کارهایش را خودش انجام می داد.