به نظر می رسید حزب جمهوری اسلامی تمامیت خواهی پیدا کرده بود
خط 3 در اصفهان فقط یک اسم بود که خود حزبی ها علم کرده بودند
مدرسه امام صادق(ع) را از پاتوق سیاسی به محل درس و بحث تبدیل کردم
گفتگو با حجت الاسلام حسین نصر، عضو جامعه روحانیت مبارز اصفهان و مدیر سابق مدرسه علمیه امام صادق(ع)
مکان: اصفهان- خیابان آتشگاه، منزل شخصی
زمان: 1/12/96
جواد جلوانی: سوالی دارم که در بین جمعیت مذهبیون و بین روحانیون چه اتفاقی می افتد که یک عده اصولگرا و عده ای اصلاح طلب و عده ای مثلا اعتدالی می شوند؟ در حالی که همه این ها پای درسهای امام باقر(ع) و امام صادق(ع) نشسته اند، این تفاوت ها از کجا به وجود می آید؟
جواب: بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم وَ بِه نَستَعین. تصور می کنم که پیدا شدن اینگونه دسته بندی ها و جناح بندی ها در حوزه و بین روحانیون بازتابی است از وضعیت کلی جامعه؛ یعنی طبیعتاً وقتی در جامعه تفکرهای متفاوت هست، روحانیونی هم که با جامعه و مردم سر و کار دارند تحت تاثیر این تفکرات قرار می گیرند و این دسته بندی ها پیدا می شود.
وقتی اینگونه مسایل پیدا می شود، طبیعتاً خود این افراد با بینشی که از جامعه پیدا کرده و به دست آورده اند، می آیند و مسائل دینی را مورد مطالعه قرار میدهند و به دنبال آن اختلاف برداشت و تبیین متفاوت مسائل هم پیدا می شود.
این به طور کلی بود، اما در سطح جزئی تر و مشخص تر اگر بخواهیم صحبت کنیم، صرف نظر از اصطلاحات اصولگرا و اصلاح طلب و غیره، ما از قدیم در بین روحانیون و عالمان رده بالا تفاوت بینش را در مسائل کلان و مسائل بزرگ دینی می دیدیم. مثلاً می بینیم که یک سری از علما طرفدار مداخله روحانیون در امور سیاسی و امور اجتماعی بودند و یک سری موافق نبودند. یعنی فهم و برداشت آن ها از دین و دینداری اینگونه اقتضا می کرده که بگویند روحانیون گرفتار مسائل دینی و اجتماعی نشوند و ما وقتی این افراد را به صورت مشخص می بینیم، به نظر می رسد اینجا دیگر شرایط اجتماعی حداقل برای این افراد موثر و دخیل نبوده است چون این افراد جدای از شرایط اجتمای درگیر این مسائل شده اند.
سوال: خیلی از مردم حزب باد هستند، و با موج هایی که در جامعه می آید و با موج های رسانه ای چپ و راست می شوند؛ ولی روحانیون به نظر می رسد که درس های عمیقی خوانده اند تا به درک عمقی برسند، مثلاً سالها اصول و رسائل و کفایه خوانده اند؛ پس نباید دعوایشان یک اختلاف سلیقه و تحت تاثیر جو جامعه باشد.
جواب: این بیش از اختلاف سلیقه است. اینکه گفتم گاه تحت تاثیر شرایط اجتماعی است، نمیخواهم بگویم که روحانیون دنبال مردم می روند، اما وقتی در جامعه تفکرات گوناگون پیدا می شود صرف نظر از اینکه مردم دنبال کدام جریان و کدام گروه باشند، طبیعتاً این تفکرات برای افراد جاذبه ایجاد میکند صرف نظر از اینکه خیل جامعه طرفدار چه هستند...
خاصیت تفکر و اندیشه این است که وقتی در جامعه به هر دلیلی مطرح شد یک سری افراد، طرفدار آن بشوند و وقتی که در جامعه ما اینگونه مسائل به هر دلیلی مطرح می شود مثل اصلاح طلبی، اصولگرایی، این ها زمینه ای می شود تا روحانیان هم تحت تاثیر این تفکرات قرار گیرند، به این معنا که این تفکرات را دنبال کنند و بعضاً بپذیرند.
در اینجا عوامل متعددی مطرح می شود و عامل دیگری که به ذهن می رسد اینکه نوع برداشت و سبک مطالعات افراد در این قضایا دخالت دارد؛ می بینیم که بعضی از روحانیون اساساً برداشتهای بسته دارند و اصلا حاضر به یک سری مطالعات نیستند و طبیعی است که آن ها یک نوع تفکر خاص دارند. ولی معمولاً روحانیونی که بسته فکر نمی کنند و حاضر به مطالعات عمیق تر و گسترده تر هستند، وقتی وارد این مطالعات شدند طبیعی است که با قبلی ها اختلاف برداشت پیدا بکنند.
سوال: جریان خط سه را در اصفهان می شناسیم، من این جریان را بیشتر در افواه شنیدم و کتابی درباره آن ندیده ام. خاستگاه و خواسته این جریان چه بود و سرنوشتش چیست؟
جواب: دو جریان در کشور وجود داشت که تقریباً در تمام ایران به نوعی رودرروی هم بودند. یکی از آن ها جریان حزب جمهوری اسلامی بود که حزب نمود اصلی بود اما جامعه روحانیت مبارز تهران و جامعه مدرسین حوزه علمیه هم با آن بودند و آن زمان عنوان خط امام را برای خود می گذاشتند.
یک جریان هم جریان بنی صدر بود که آن هم نمادش فقط بنی صدر بود و یک سری تفکرات روشن فکری که اطراف آن جمع بودند.
این ها با یکدیگر نقار پیدا کردند و برخوردهای تندی بینشان در سطح کشور بوجود آمد. در اوج این اختلافات و درگیری ها بود که مرحوم آقا سید احمد خمینی (بنا بر آنچه نقل شده است) گفته بودند که هر دو گرفتار یک سری مشکلاتی هستند، آن ها یک سری مشکلات و این ها هم مشکلاتی دارند و امام برخوردشان با این ها حالت میانه داری و کج دار و مریز بود؛ گاهی این ها را مورد عتاب قرار می دادند و گاهی آن ها را عتاب می کردند، گاهی این ها را تائید و گاهی آن ها را تائید می کردند.
مرحوم حاج احمد آقا خمینی (بنا بر نقل) این مسئله را مطرح کرده بودند که ما باید یک «خط سوم» بوجود آوریم که نه آن ها باشند و نه این ها. بعضی از اطرافیان مرحوم احمد آقا خمینی که بعضی از آن ها از سردمداران جریانات اصفهان بودند این تفکر را کم و بیش دنبال می کردند. یعنی در ضمن اینکه به جریان حزب جمهوری اسلامی انتقاد می کردند، از بنی صدر و دیگران هم طرفداری نمی کردند و به بنی صدر ایراد می گرفتند. مخالفانشان و بیشتر جریانات حزب اسم این ها را خط سه نام گذاشتند.
سوال: یعنی حزب جمهوری به این ها گفت خط سه یا خودشان این اسم را انتخاب کردند؟
جواب: حزب جمهوری به این ها گفت خط سه و خود این ها برای خود اسمی نگذاشتند. البته این کلمه را مرحوم آقا سید احمد خمینی گفته بودند. خود اینها می گفتند ما خط امامی هستیم و برای ما امام اصل است و دنبال امام حرکت می کنیم.
مثلاً نمونه هایش در اصفهان حالا آقای طاهری کمتر به این عنوان شناخته می شد، اما مثلاً شیخ عباسعلی روحانی که امام جمعه موقت اصفهان بود و اکنون در تهران رئیس پژوهشکده امام خمینی است، آقای شیخ عبدالله نوری و آقای غلامحسین کرباسچی که در اصفهان استاندار بود، این تیپ ها بودند که اسم جریان این ها را خط سه گذاشتند. هر کسی که با جریان حزب مقابله می کرد اما نمی توانستند به آن بگویند که تو بنی صدری یا تو لیبرال هستی، به آنها می گفتند تو خط سه هستی.
سوال: من شیفته شهید بهشتی هستم و تمام آثار ایشان را خوانده ام و حتی راجع به ایشان قلم زده ام. چه انتقاداتی به حزب جمهوری اسلامی با محوریت شهید بهشتی وارد بود؟
جواب: بیشتر انتقادات و اشکالاتی که به حزب جمهوری اسلامی وارد شد بعد از شهادت شهید بهشتی بود. البته قبل از آن هم یک سری مسائلی بود و به نظر می رسید حزب جمهوری اسلامی حالت تمامیت خواهی پیدا کرده بود.
اول بد نیست این موضوع را بگویم که حزب جمهوری اسلامی مراحل تشکیل یک حزب را طی نکرد و طبیعی هم بود، یعنی نمی شد طی بکند، و پنج روحانی خوش فکر و خوشنام آقایان بهشتی، باهنر، خامنه ای، هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی حزب را تشکیل دادند و عده ای از افراد اهل انقلاب و مبارزه مثل آقای میرحسین موسوی و آقای میرسلیم هم ضمیمه شدند و عضو شدند و بعد در اوایل انقلاب که خیلی اوضاع داغ بود اعلام کردند که افراد برای عضویت در حزب ثبت نام کنند. خاطرم هست که مردم برای ثبت نام صف بسته بودند اما این طریق تحزب نیست! حزب تشکیلش مراحلی دارد و عضوگیری اش هم مراحلی دارد.
جمع زیادی عضو حزب شدند و بعد که بحث انتخابات پیش آمد عملاً این طور شد که خیلی از افرادی که برای حزب سینه می زدند آدم هایی نبودند که به آقای بهشتی و امثال او معتقد باشند و حزب برای آن ها یک نردبان ترقی بود که از طریق آن بتوانند به پست و جایگاهی برسند. این بود که طبیعتاً در خیلی از شهرستان ها نقدهایی متوجه عملکرد حزب شد و چون تقابل بین حزب و بنی صدر هم بود، خیلی راحت این ها را متهم می کردند که شما طرفدار بنی صدر هستید.
زمانی که دیدند آدم های مهی در حال مقابله هستند مثل مرحوم شهید صدوقی و آقای طاهری، آمدند و این مسائل را مطرح کردند و مقابله ها بوجود آمد. من نمونه ای از آن را بگویم که ببینید جریان چگونه بوده است؛ در جریان اولین انتخابات ریاست جمهوری، آقای سید محمدکاظم موسوی بجنوردی، دبیر اول حزب اصفهان بود...
سوال: آقای موسوی بجنوردی دبیر حزب در اصفهان بودند؟
جواب: بله، در اصفهان ایشان استاندار بود، و در حال حاضر رئیس دایرة المعارف بزرگ اسلامی است. آدم سابقه دار در مبارزه و پایه گذار حزب ملل اسلامی بود که در زمان شاه دستگیر شده و محکوم به اعدام شده بود؛ یعنی سوابق خوبی داشت. ایشان رئیس حزب بود و افرادی هم که در حزب بودند متعدد بودند و مثلا آقای علی اکبر اژه ای، آقای عباسعلی روحانی و آقای شیخ عبدالله نوری در حزب بودند.
سوال: یعنی جریان خط سه خودش در اولین شورای حزب جمهوری اسلامی حضور داشت.
جواب: بله، ابتدا تمام کسانی که دل در گرو انقلاب داشتند به حزب پیوستند. بعد انتخابات ریاست جمهوری اول مطرح شد که حزب از تهران تصمیم گرفته بود آقای جلال الدین فارسی را کاندیدا کنند و به مراکز اعلام کردند که بعداً توسط امام قبول نشد. در اصفهان وقتی موضوع مطرح می شود آقای شیخ عباسعلی روحانی و آقای عبدالله نوری اعلام کردند که فقط تهران نمی تواند تصمیم بگیرد و حداقل باید نظرات مراکز استان ها را قبل از تصمیم گیری می خواستند و می گفتند ما آنجا اکثریت به این جمع بندی رسیده ایم.
اصلاً آقای روحانی و آقای نوری تلقی شان برای پیوستن به حزب این بود که کار حزبی و تشکیلاتی بکنند، آیا کار حزبی و تشکیلاتی معنای آن این است که از تهران تصمیم گرفته شود و این ها اجرا کنند؟ یا باید این ها نیز سهیم باشند؟
به هر حال این ها اصلاً تبیین نشد و وقتی آقایان روحانی و نوری این موضوع را اعلام کردند آقای بجنوردی آن ها را از حزب اخراج کرد و گفت که شما تخطی حزبی کرده اید. البته به نظر من آقای بجنوردی از لحاظ حزبی درست رفتار کرده اند و ایشان خودشان انسان متحزبی بود و سابقه حزب داری داشت، اما اصلاً این موضوع برای آن ها جا نیفتاده بود که عضو حزب و تشکیلات بودن یعنی چه؟ چجوری است؟
به نظر خود من حرف آقای روحانی و نوری حرفی منطقی بوده است و از مراکز استان ها نیز باید نظرخواهی می کردند اما از حزب اخراج شدند چون تخطی حزبی کردند و از اینجا در اصفهان این افراد در مقابل حزب قرار گرفتند.
بعد از انفجار 7 تیر جناح سنتی میان دار حزب شد
از همان زمان معروف بود که حزب دارای دو جناح است؛ یک جناح روشن فکر که تیپ مهندس میرحسین موسوی را می گفتند و جناح دیگر جناح سنتی بود. هنر شهید بهشتی و باهنر این بود که تا زمانی که بودند این ها را جمع می کردند اما زمانی که ماجرای انفجار هفتم تیر اتفاق افتاد تقریباً جناح سنتی میدان دار حزب شد و طبیعتاً افرادی که انتقاداتی داشتند در مقابل این ها ایستادند.
من یادم است که در بحبوحه جنگ و در عملیات فتح المبین بود که امام خمینی(ره) به آقای خامنه ای و آقای رفسنجانی گفته بودند که فتیله این جریان را پایین بکشید (به همین تعبیر) و این در جبهه ها تاثیر منفی می گذارد و از آن زمان حزب جمع شد. حزب را جمع کردند و بعد از رحلت امام نه آقای خامنه ای و نه آقای هاشمی درصدد احیای آن برنیامدند چون امام گفته بودند که برچیده شود.
سوال: در مقابل انتقادی که این افراد داشتند، پس خدمات حزب جمهوری اسلامی برای انقلاب را چه می گفتند؟
جواب: خدمات حزب جمهوری اسلامی در جهاتی قابل انکار نیست، مثلاً در جریان مقابله با منافقین شاخه کارگری حزب توانست کارگران را بسیج کند و توانستند در اصل کارخانه های ما را از دست این ها حفظ کنند، این ها را کسی انکار نداشت. آن ها هم انکار نداشتند که حزب جمهوری اسلامی کار تشکلی و خدمات خوبی کرده بود، اما به هر حال نقار و اختلافات هم بود.
خُب معمولاً در تقابل ها بیشتر نقاط ضعف را می بینند. ما تقریباً در اشکالمان به مخالفین آقای طاهری همین را می گوییم، که عیب های این دوستان و این جناح را که می گویید خدماتشان را هم بگویید.
سوال: جریان خط سه نهایتاً به کجا سرانجامید؟
جواب: به طور خود به خود پایان یافت. تشکیلات که نبود، عده ای بودند که می گفتند ما حزبی نیستیم و بنی صدر را هم قبول نداریم و اعلام کردند که ما خودمان برای خودمان فکرهایی داریم و یک تشکل دور هم نبودند. البته یک سری تشکل های محدودی مانند سازمان مجاهدین انقلاب (امثال بهزاد نبوی و...) هم بودند که جزء این ها بودند یا بعدا مجمع روحانیون مبارز بوجود آمد اما اینکه تشکلی به عنوان خط سه در سطح کشور باشد چنین نبود. بیشتر اسمشان بود تا خودشان، و خود حزبی ها این مسئله را علم کرده بودند.
سوال: جناب نصر از خودتان بگویید. شما سابقه زندان و مبارزات قبل از انقلاب در اصفهان داشتید. چه سالی و کجا درس خواندید؟
جواب: من سال 48 یا 49 به حوزه علمیه آمدم و به مدرسه ذوالفقار رفتم. تنها مدرسه ای که برنامه داشت و طلبه های مبتدی در آنجا جمع بودند مدرسه ذوالفقار بود.
سوال: یعنی مدرسه دیگری نداشتیم؟
جواب: مدارس دیگر بی در و پیکر بودند. رئیس حوزه علمیه آن زمان مرحوم آیت الله خراسانی بود، بعد از ایشان مرحوم آیت الله خادمی بود اما کلاً آن زمان سه نفر در درجه اول در حوزه علمیه اصفهان تاثیرگذار بودند: مرحوم آیت الله خراسانی، مرحوم آیت الله خادمی و مرحوم آیت الله شمس آبادی.
البته افراد دیگری مانند آیت الله ادیب هم بودند ولی تاثیرگذاری این سه نفر در حوزه بیشتر از سایرین بود. مدرسه صدر مرکز درس های خارج علما بود و مدارس دیگر هم بیشتر به خوابگاه شبیه بود.
مرحوم آیت الله ادیب در مدرسه جدّه درس می گفتند اما مرکزیتی نداشت. به این دلیل بود که مرحوم آیت الله خادمی سردمدار این ماجرا شدند که محلی را برای طلبه های جدیدالورود تهیه ببینند و فکر می کنم که سال 47 تاسیس شده بود چون آن سالی که ما وارد مدرسه شدیم بالاترین سطحی که در مدرسه بود عده ای بودند که سیوطی می خواندند. با مدیریت مرحوم حاج آقا حسن امامی این مکان راه میافتد و ما هم جذب آنجا شدیم.
سوال: یعنی حاج آقا حسن امامی ذیل آیت الله خادمی بودند؟
جواب: آیت الله خراسانی رئیس اسمی حوزه بودند اما مدرسه ذوالفقار را بیشتر آیت الله خادمی دنبال می کردند. آیت الله خادمی حاج آقا حسن امامی را به عنوان مدیر قرار داده بودند.
فضای مدرسه ذوالفقار در آن شرایط فضای خاص و قابل قبولی بود. مثلاً در کلاس حدیث و رساله، رساله امام را تدریس می کردند و این کار بسیار جاذبه داشت. مرحوم حاج آقا حسن امامی و مرحوم حاج آقا احمد امامی جزء انقلابیون و علاقه مندان به امام بودند، طبیعتاً بعضی از افراد مذهبی و طرفدار امام هم دل به مدرسه ذوالفقار بسته بودند.
منظورم بعضی از طلبه های فاضل اصفهانی مقیم قم بود که تابستان ها به اینجا می آمدند، مثل آقای عبدالله نوری که درس می گفتند. خاطرم هست که بخشی از هدایه را نزد ایشان خواندم.
سوال: ایشان علمیت لازم را داشت؟
جواب: بله، ایشان خیلی باسواد و خیلی باهوش هستند و علمیتش هم در فقه و اصول بسیار خوب و قوی است. یا مثلاً شهید حاج آقا حسن بهشتی یا حاج سید اصغر حجازی نیز اینجا تدریس می کردند.
طبیعتاً روحانیون اینچنینی که به اینجا می آمدند و خود حاج آقا حسن امامی و تفکرات حاکم، زمینه را برای اینکه یک روحیه انتقادی و مبارزه جویانه بین طلبههای مدرسه ایجاد کند مهیا بود. بعضی از افراد مثل آقای دکتر صلواتی و آقای پرورش به نوعی با مرحوم حاج آقا حسن و مدرسه ارتباطات داشتند و بی تاثیر نبودند و ما تحت تاثیر این شرایط و اینگونه مسائل گرایش هایی پیدا کردیم.
البته مبارزات ما که در آن زمان 17-18 ساله بودیم گاهی صحبتی در گوشه و کنار بود و گاهی پخش اعلامیه هایی که به دستمان می رسید. من بعد از انقلاب عضو جامعه روحانیت مبارز اصفهان شدم اما قبل از انقلاب عضو هیچ تشکیلاتی نبودم و مبارزاتی که بود در حد ایراد و اشکال گرفتن و انتقاد کردن و اعلامیه پخش کردن و مسائلی از این قبیل بود.
اتفاقی که سبب شد ما برای اولین بار گرفتار شویم و زندان برویم خودش بیشتر ما را در کانال مبارزه انداخت. آن اتفاق این بود که زمانی شاه به اصفهان آمد و ساواک و سرهنگ زاهدی که رئیس اوقاف آن زمان بود آمدند و جمعی از علما را بسیج کردند و به هتل شاه عباس(عباسی) برای دیدار با شاه بردند. بعد این دیدار را پخش کردند و روزنامه ها عکس این آقایان را چاپ کردند.
سوال: این افراد شناخته شده بودند؟
جواب: بله کاملاً می شناختیم و بعضاً در این جریان سابقه داشتند. برخی مثل مرحوم آیت الله خراسانی که یک سری ارتباطاتی داشتند تشخیصشان این بود که برای حفظ حوزه باید چنین کارهایی بکنند. بعضی ها هم سابقه نداشتند و گولشان زده بودند و به هر طریقی برده بودند اما این برای ما قابل قبول نبود. به آنها می تاختیم که این کارها چیست؟ مقابل شاه رفته اید ایستاده اید و خم شدید و این حرف ها و نقل ها...
در همین انتقادات به افراد و یکی به دو کردن ها، یک سری اعلامیه در همین رابطه تکثیر شد و پخش کردند که این مسئله سبب شد ساواک ما را تحت نظر بگیرد. باز در این شرایط ماجرایی رخ داد که این ماجرا را الکی به گردن ما انداختند در صورتی که کار ما نبود.
کتک خوردن سلطان العلما و اولین دستگیری
ماجرا این بود که یکی از افرادی که دیدار شاه رفته بود امام جمعه وقت اصفهان به نام «سلطان العلما» بود که قبر ایشان امروز در مرقد مرحوم مجلسی است. این مرد بنده خدا سید کوچک اندامی بود و روزی از منزلشان که در کوچه های پشت مسجد جامع اصفهان برای نماز به مسجد می آمد، شخصی که دوچرخه سوار بود سر راه ایشان را می گیرد و عمامه ایشان را برمی دارد و پرت می کند و در گوش ایشان می زند و می رود. این به گردن ما افتاد! چون در همان موقع ما در مدرسه با این آقایان به خاطر دیدار شاه مشاجره و بحث می کردیم.
ساواک به دنبال ما آمد و من هم بار اولم بود و فرار کردم. مدتی به مشهد و کاشان رفتم و ماندم و زمانی که برگشتیم روزی در فرودگاه قدیم اصفهان که برای بدرقه مرحوم آیت الله بهبهانی رفته بودیم ما را دستگیر کردند و این اولین دستگیری و اتهام ما بود.
ساواک در آن زمان نمی دانم برای چه، اما روی من حساسیت ویژه ای پیدا کرده بود و من خیلی چوب این قصه را خوردم و شکنجه زیادی شدم. ساواک این تصور بی جا را داشت که فکر می کرد من با بعضی از گروه های مسلح در ارتباطم که اینقدر بی پروا مشاجره می کنیم.
محکومیت برای من صادر شد و زندان رفتم. اما این اولین زندان سبب شد که من یک چهره شناخته شده زندان رفته بشوم و حالا طبیعتاً خیلی از چهره های انقلابی شهر ما را می شناختند. مثلاً در زندان با آقای دکتر صلواتی چند روزی همبند شدم. خیلی از روحانیون با من ارتباط پیدا کردند، با هم دوست شدیم و بیشتر در وادی مبارزات قرار گرفتیم.
سوال: دستگیری اول شما چه سالی بود؟
جواب: سال 51 یا 52 بود. طبق قانون حبس اگر کمتر از 60 روز باشد قابل تبدیل است، یعنی آن زمان می گفتند قابل خریدن است، اما برای ما 61 روز محکومیت زدند که قابل خرید نباشد و زندان باشیم.
سوال : زندان آن زمان کجا بود؟
جواب: زندان در خیابان استانداری در شهربانی سابق که الان به جای آن فضای سبز درست شده و از داخل عالی قاپو به خوبی داخل زندان پیدا بود.
سوال: امام جمعه وقت اصفهان را چه کسی منصوب می کرد؟
جواب: معمولاً درباری بود و از طرف شاه انتخاب می شد.
سوال : قبل از انقلاب چند نمازجمعه در اصفهان داشتیم؟
جواب: دو مدل نماز جمعه در آن زمان بود. یکی نمازی که ایشان در مسجد جامع می خواند و امام جمعه منصوب از طرف حکومت بود، و نماز جمعه دیگر که غیر حکومتی بود و مرحوم حاج آقا رحیم ارباب در مسجدی در منطقه گورتان می خواندند. بعد دیگر ایشان نخواندند و آقای غروی جایی نمازجمعه می خواند.
سوال: 61 روز زندان بودید و تازه بیشتر در فضای مبارزه آمدید.
جواب: بله، طوری شد که دیگر کم کم مدرسه ذوالفقار هم ما را تحمل نمی کرد. رسماً مرحوم حاج آقا حسن به ما گفتند آقای نصر شما یا برو قم یا از اینجا بروید چون این طور مدرسه را نمی شود اداره کرد؛ چون هر روز ساواک می ریخت مدرسه.
ما سه چهار نفر بودیم که خلاصه برای مدرسه شر شده بودیم و هر روز ساواک به مدرسه می ریخت و یکی را می خواستند ببرند؛ آن ها فکر می کردند که این مدرسه مرکز طلبه های این طوری است و بی راه هم فکر نمی کردند. هفته ای یک بار اکیپ های چهار نفری که آن زمان مُد شده بود به مدرسه می آمدند و تازه کمیته مشترکِ ساواک و شهربانی به وجود آمده بود و واقعاً دردسر شده بود.
من بابت این قضیه به حاج آقا حق می دهم و اگر هر کسی به جای ما بود اینگونه فکر می کرد که این ها با مبارزه میانه خوبی ندارند اما من به آن ها حق می دهم چون خودم در متن ماجرا بودم. به هر حال از مدرسه بیرون آمدیم و این زمانی بود که ما مکاسب می خواندیم یعنی حدوداً سال 55-56 بود.
سوال: دستگیری دیگری نداشتید؟
جواب: چرا، دستگیری های من متعدد بود. من قبل از همین ماجرا یک دستگیری 2 روزه توسط پاسگاه داشتم اما آن به خیر انجامید. بعد در ماجرای 5 رمضان 57 فعال بودم و فعالیت ما به این صورت بود که در مدرسه صدر فهمیدیم که شبانه به منزل آقای طاهری ریخته و ایشان را برده اند و اطلاعی از ایشان نیست. آقای نوری مطرح کردند که به منزل آیت الله خادمی برویم و در مدرسه صدر حدوداً70-80 نفر شدیم، من لبه یکی از سکوها ایستادم و گفتم دیشب به خانه آقای طاهری ریختند و ایشان را ربودند و بردند و ما می خواهیم به منزل آیت الله خادمی برویم که استمداد کنیم از ایشان و دنبال کنند ببینند آقای طاهری را کجا برده اند؟
اینطور بود، به قول معروف روی صحنه بودیم. حرکت کردیم و به منزل آقای خادمی آمدیم و جالب است که پسر آقای خادمی سید محمدعلی با ما هم مباحثه بود؛ من همان وقت به ایشان گفتم که چنین طرحی هست و شما به منزلتان بروید و شرایط را آماده کنید که یک وقت یک عده از رندان خلق نروند و کار را خراب کنند و در را ببندند و این بنده خدا رفت و زمانی که ما رفتیم تحویلمان گرفتند و مرحوم آقای خادمی (ره) لب ایوان آمدند و نشستند و باز آنجا من حدوداً یک دقیقه صحبت کردم که «حضرت آیت الله، دیشب عده ای به منزل جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای طاهری ریختند، ایشان را ربودند و بردن و ما برای استمداد از شما آمدیم که پیگیری کنید». بعدا یکی از رفقای من گفت چرا آقای طاهری را آیت الله نگفتی؟ و من گفتم رویم نشد در محضر آیت الله خادمی بگویم آیت الله.
سپس یکی از رفقای ما هم حدود 3-4 دقیقه آنجا صحبت کرد و بعد اعلام تحصن کرد و من بدنم لرزید و گفتم الان آقای خادمی بیرونمان می کنند، ولی آقای خادمی به آن آقا گفتند «طیب الله احسنت» و تا گفتند احسنت ما آرام گرفتیم. بعد ایشان دست به کار شدند و ما کنارشان بودیم و در آن چند روز در منزل ایشان رفت و آمد داشتیم و بعد از این ماجرا من اول ماه رمضان از آنجا برای تبلیغ رفتم.
برای اولین و آخرین بار خودم را به ساواک تسلیم کردم
ماجرای 5 رمضان که رخ داده بود ساواک همان شب به خانه ما ریخته بود که ما را دستگیر کنند، چون روی صحنه بودیم و ما را دیده و شناخته بودند. دو نفر از اقوام ما به جایی که من تبلیغ بودم آمدند و گفتند که می خواهند دستگیرتان کنند؛ من با خود گفتم الآن حکومت نظامی اعلام کرده اند و اگر ما را بگیرند پوست از سرمان می کنند!! حکومت نظامی اصفهان یک ماه بود و گفتم این یک ماه را من اینجا هستم و به خانواده بگویید این یک ماه را صبر کنند (دندان سر جگر بگذارند) و بعد که آمدم یک فکری می کنم.
آن ها برگشتند و 5-6 روز بعد آمدند و گفتند که شب ها به دنبال تو به خانه مردم می ریزند. من اینجا دیدم که دیگر انصاف نیست ما اینجا راحت هستیم و مردم بدبین می شوند و این بود که برای اولین بار و آخرین بار رفتم خودم را به ساواک معرفی کردم.
ساواک آن زمان در همین مرکز اطلاعات فعلی در خیابان کمال اسماعیل بود. رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم که با نادری کار دارم. گفتند بنشین و حدود یک ربع نشسته بودم که دیدم نادری در حال فحش دادن آمد و گفت خود فلان فلان شده اش است (چون از سابق من را می شناخت).
آن زمان بال و پرشان ریخته بود، بلند شدم و گفتم چه خبر است؟! چه خبر است؟ تو گردان نیروی نظامی در محله ما راه انداخته ای که مرا دستگیر کنند؟ تو فکر نکردی که اگر من را آن وقت می گرفتند میخندیدند و می گفتند یک متر قد چه کاری کرده که این ها آنقدر...
گفت خفه شو! داری چرت و پرت می گویی؛ دو تا شیخ پر رو این شهر را به آشوب کشیده اید.
سوال: با لباس و معمم برای معرفی رفتید؟
جواب: بله. گفتم من یکیشان، آن دیگری چه کسی است؟ گفت شیخ رضا محبوبی فلان فلان شده و چند تا فحش هم به او داد.
جریان 17 شهریور را من زندان بودم و جریان سینما رکس آبادان را هم زندان بودم. خلاصه مدتی حدود 40-50 روز من در زندان بودم تا بعد در دادگاه با لابی و پارتی بازی سروان جوانی بود که برای من حکم منع پیگرد زد و گفت من فعلا تبرئه می دهم اما بعدا باید دوباره به زندان برگردی، این پرونده ای که داری به این راحتی ها قابل چشم پوشی نیست. من هم خندیدم و گفتم نه جناب سروان به آنجاها نمی خورد.
سوال: پس پیش بینی می کردید که...؟
جواب: بله، این هم یک بار بود که ما دستگیر شدیم. بار دیگر که دستگیر شدم همان سال 56 یا 57 بود که یک جوان دانشجویی که اهل همین محله آزادان در نزدیکی ما بود به نام کریم نصرآزادانی یا نصر اصفهانی، دانشجوی دانشگاه علم و صنعت تهران بود و با دوستانش برای کوهنوردی رفته بودند و این جوان از کوه پرت شده و مرده بود. واقعه اش این بود اما از این جریانات در آن زمان استفاده سیاسی بسیار می شد و اگر اشتباه نکنم روز چهلمش بود که قرار بود دانشجوها از تهران برای شرکت در مراسم بیایند و دنبال کسی بودند که سخنرانی کند و من قبول کردم.
رفتم سخنرانی کردم و گارد آنجا ایستاده بود و بعد از سخنرانی بزن و بگیر و عده ای هم فرار کردند و من هم لباسم را عوض کردم و تحویل بنده خدایی دادم به نام آقای علی نصر که الان سردار سپاه هست و گفتم فرار کن. خودش می گفت که من وقتی از دیوار به پایین پریدم فقط نیم ساعت می دویدم و نفسم که بند آمد ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم و دیدم که کسی پشت سرم نمی آید. اما من را همان روز و همانجا با لباس مبدل گرفتند و من نتوانستم فرار کنم.
سربازها نمی دانستند من چه کسی هستم. ما را به کلانتری شماره 6 که نزدیک تخت فولاد بود آوردند و به ما گفتند رو به دیوار بنشینید و سرتان را هم پایین بیندازید. یک لحظه دیدم که کسی کنار ما ایستاده و به بغل دستی من می گوید بلند شو ببینم! (دیدم این صدا خیلی به گوشم آشناست)؛ وقتی آن فرد بلند شد به او گفت: رفته بودی تخت فولاد چکار؟ جواب داد که من کار داشتم.
من عذر می خواهم نادری خیلی بی حیا بود و گفت: می خواستی بروی کارت را زیر پل انجام بدهی؟ تا این را گفت من یادم افتاد که چه کسی است. با آن فرد کمی حرف زد و بعد به من گفت بلند شو ببینم! تا بلند شدم گفت به به!! حضرت آیت الله... معلوم شد کیه... من را به اتاقی برد و می خواست من را تحویل بگیرد و به ساواک ببرد. به من گفت چرا لباست را عوض کردی؟ گفتم می خواستم گیر نیفتم و اصلاً من بدون لباس روحانی به جلسه آمدم...
پرسید چه کسی سخنرانی می کرد؟ فهمیدم که نفهمیده اند که سخنران من بوده ام و این خودش خیلی مغتنم بود؛ گفتم من دور بودم، یک آقایی بودند که حدوداً قدش اندازه من بود و شیخ بود. گفت کی بود؟ گفتم نمی دانم.
خلاصه فشار آورد که من را دستگیر کنند اما آن زمان تازه رقابت بین شهربانی و ساواک شروع شده بود و دادگستری دنبال این بود که یک مقداری ساواک را در این مسائل قیچی کند و می گفتند کار باید دست شهربانی باشد. شهربانی من را دستگیر کرده بود و خلاصه راضی نشدند ما را تحویل ساواک بدهند.
ما را بردند و دو سه شب در کلانتری بودیم. تقسیم که کردند ما سهم کلانتری 2 شدیم. بعد هم دادگاه تشکیل دادند و 60-70 نفر بودیم که 10 نفر را به نفری 1000 تومان جریمه نقدی محکوم کردند و بقیه را قاضی تبرعه کرد.
سوال: شما تبرعه شدید؟
جواب: (با خنده) بله من تبرعه شدم.
این صحبت ها و خاطرات در کتابی که عباس نصر نوشته است به نام «تاریخ انقلاب در اصفهان» این ماجرا را چون خود ایشان دعوت کننده من برای سخنرانی بود در آنجا نوشته است.
سوال: دستگیری ها متعدد بوده اما چند بار دادگاهی شدید؟
جواب: دو بار دادگاهی شدم ولی یک بارش را محکوم شدم. آن دادگاهی که محکوم شدم دادگاه نظامی بود. زمان طاغوت محاکمات سیاسی در دادگاه نظامی بود و معمولاً قاضی هایش از سرگردهای قضایی بودند که در دادگاه های نظامی محاکمه می کردند.
سوال: به این فکر می کنم که برای خاطرات شما این جلسه کافی نیست و خیلی خاطرات زیادند که باید حفظ شوند. آیا کسی این خاطرات را نوشته است؟ بالاخره اینها تاریخ این شهر است.
جواب : خودم زمانی مقداری از این خاطرات را نوشتم اما رها کردم و الان نمی دانم که کجا هست. یکی دوبار هم گروه هایی آمدند مثلا از دفتر نشر آثار امام خمینی آمدند و مصاحبه گرفتند حالا چقدر از این ها استفاده شده را نمی دانم.
واقعیت آن است که از طرف سازمان ها اصلاً سراغ ما نمی آیند؛ آنهایی هم که می آیند خودشان می خواهند در آن گزینش کنند؛ لذا ما حرف هایمان را می زنیم اما انتظار نداریم که جایی نشر شود.
یادنامه ای هم برای آقای طاهری می خواستند کار کنند و چند جلسه ای با ما مصاحبه کردند اما مصاحبه های آنجا مسائل مربوط به آقای طاهری بود.
سوال: این دستگیر کردن و آزاد شدن شما نهایتاً به پیروزی انقلاب رسید. بعد از انقلاب چه کردید؟
جواب: ما طلبه بودیم و درس می خواندیم و در مدرسه صدر درس می گفتیم. گاهی هم منبر می رفتیم و در خدمت انقلاب بودیم، تا اینکه جامعه روحانیت مبازر اصفهان تشکیل شد. جامعه روحانیت مبارز انقلاب یک سری روحانیون انقلابی بودند که عمدتاً هم در اطراف آقای طاهری بودند. آقای شیخ عباسعلی روحانی، آقای شیخ عبدالله نوری بود، آقای مقدس، آیت الله رحیمیان، آقای شیخ نصرالله صالحی بود، آقای حاج حسن بهشتی، آقای شیخ حجت الله قاسمی، آقای حسینی رامشه ای بودند، حدود 20-30 نفر بودند.
جامعه روحانیت مبارز تشکیل شد و از ما هم دعوت به عضویت کردند، من هم بدم نمی آمد چون با خیلی از این ها رفیق بودیم و با هم کارهای مبارزاتی می کردیم. سال 58 بود که عضو جامعه روحانیت مبارز اصفهان شدم و کمتر از یک سال بود که این آقایان مدرسه علمیه امام صادق(ع) را پایه گذاری کرده بودند.
همه اینها مشغول کارهای اجرایی و کارهای استان بودند و نمی توانستند مدرسه داری بکنند. به من پیشنهاد کردند که بحث آموزشی مدرسه را انجام بده و اداره کن. البته مدرسه شورای مدیریت داشت که من و آقای شیخ عباسعلی روحانی و چند نفر دیگر بودیم ولی از نظر آموزشی کار را از ما می خواستند و ما هم طلبه بودیم و کارهای آموزشی را دوست داشتیم.
31 سال مدیر مدرسه علمیه امام صادق(ع) بودم/ گفتم از پاتوق انقلاب اینجا باید تبدیل به محل درس شود
این را بگویم تا افکار من تا حدودی برایتان روشن شود؛ این قسمت جالب است. وقتی به من پیشنهاد کردند در جلسه روحانیت مبارز که همه هم بودند، اعلام کردم کار را می پذیرم به دو شرط: 1- اینجا فقط محیط درس بشود، چون آن زمان آنجا پاتوق انقلاب شده بود، به این معنا که هرچه تشییع شهدا بود از اینجا می شد، هرچه جلسات مهم مربوط به انقلاب بود اینجا می گذاشتند، فرضا نمایشگاه دهه فجر را آنجا می گذاشتند. مرکز شهر و جای مهمی بود. مثلاً یادم است زمانی نمایشگاهی برگزار کرده بودند که جهاد یک ایوان را گرفته بود، سپاه یک ایوان و بنیاد شهید یکی دیگر را گرفته بود.
شرط اولم این بود که آنجا فقط مدرسه باشد و درس و طلبگی... که خیلی از رفقای ما بدشان آمد و برزخشان شد که اصلاً مگر ما برای چه مبارزه کردیم و اگر بنا باشد که تشییع جنازه شهدا از اینجا نباشد یا جلسات انقلاب اینجا نباشد پس چه؟
گفتم من نیستم!... محیط درس باید محیطی امن و آرام باشد. تنها کسی که با ما همراهی کرد آقای شیخ عباسعلی روحانی بود گفت قبول. شرط دومتان را بگویید و بقیه اعتراض کردند. آقای روحانی گفتند که ایشان درست می گوید باید برای آن ها یک فکری کرد.
واقعاً فکر ایشان هم قابل تقدیر بود برای من چون ایشان عضو موثرجامعه بودند.
دومین شرط من این بود که آن زمان که آقای طاهری این مدرسه را تشکیل دادند وضع مالیشان خوب بود و خودشان شهریه می دادند. گفتم شرط آمدن من این است که شهریه این ها وصل شود به شهریه حوزه، تافته جدا بافته قبول نداریم.
باز سر و صدا بلند شد که نه ما خودمان تامین می کنیم و یعنی چه؟ گفتم من نیستم. باز آقای روحانی گفت قبول منتهی خودت باید دنبال این کار بروی و گفتم باشد خودم می روم و درست می کنم.
با این دو شرط من مدیر علمی آموزشی مدرسه امام صادق شدم و 31 سال آنجا کارکردم (اندازه یک سن بازنشستگی) و بعداً عزیزانی که به عنوان شورای مدیریت کمک حال ما بودند یکی یکی رفتند و عملاً من تمام عیار و تمام قد مدیر مدرسه شدم.
سوال: متولد چه سالی هستید؟
جواب: متولد سال 1334 هستم. سی و یک سال در این مدرسه کار کردم و واقعاً راضی ام از کاری که در مدرسه امام صادق انجام دادم. بعد با آقای خادمی، آقای صادقی و حاج آقا مصطفی مهدوی صحبت کردم. این ها از اعضای موثر شهریه در اصفهان بودند. آن دو نفر گفتند که هرچه آقای خادمی بگویند، چون ایشان رئیس هستند.
خدمت آقای خادمی رسیدم ایشان گفتند مگر آقای طاهری شهریه نمی دهند؟ گفتم بدهند، ما می خواهیم شهریه حوزه اینجا داده شود. گفتند نه، باید تعدیل شود. گفتم حاج آقا ما در مدرسه ذوالفقار درس می خواندیم مگر مدرسه ذوالفقار شهریه ندارد؟ اینجا هم باید داشته باشد. گفتند نه، گفتم آقا می دهید یا نه؟ (چون ایشان شهریه به اسم امام می دادند)، گفتم ما از تهران اقدام می کنیم. گفتند حالا برو تا ببینیم چه می شود، برو پیش حاج آقا حسن امامی.
من رفتم خدمت حاج آقا حسن امامی و این داستان را گفتم، ایشان گفتند من موافقم و شما حرف خیلی خوبی زدید و شهریه باید وصل شود به حوزه و ایشان به آقای خادمی گفتند و حل شد.
سوال: یعنی آقای طاهری دیگر شهریه نمی داد؟
جواب: چرا، منتهی به قول معروف درآمد آقای طاهری محدود شد و خیلی دیگر رقمی نبود و اگر ما آن راه را ادامه می دادیم یک روز به چه کنم چه کنم گرفتار می شدیم. آن وقت من خیلی به فکر این حرف نبودم، من حرفم این بود که ما باید تافته جدا بافته نباشیم و باید در متن حوزه باشیم. این را گفتم که تفکر من برایتان روشن شود.
سوال: مرکز مدیریت حوزه علمیه که ما می شناسیم، چه زمانی درست شد؟
جواب: آن زمان نبود، مرکز مدیریت فکر می کنم در اصفهان از حدود سال 80 بود. عمر مرکز مدیریت بیست سال نیست. سالی که آقای مظاهری آمدند یک یا دو سال بعد از آن مرکز مدیریت تشکیل شد.
سوال: یعنی قبلاً مدارس ما مستقل بودند؟
جواب: مدارس مستقل بودند. مدرسه ذوالفقار و مدرسه امام صادق و مدرسه دارالحکمه بود.
منتهی یک دفتری هم در مدرسه صدر بود که آقایی به نام حاج آقا محمد روحانی کارهای اداری مربوط به حوزه را انجام می داد؛ یعنی کار سربازی طلبه ها و اگر نامه ای می خواستند برای اداره یا جایی ببرند، اینجا می نوشت، همین، دیگر چیزی نبود.
بعداً مرکز مدیریت به ریاست حاج آقا حسین بهشتی نژاد تشکیل شد که بسیار ساده بود. ایشان و آقای صافی و کلاً 4-5 نفر بودند. تا زمانی که آقای طاهری کنار رفتند و آقای طباطبایی نژاد آمدند و این کار را راه انداخت.
سوال: حالا داشتن مرکز مدیریت خوب است یا بد؟
جواب: به نظر من اصلش لازم است. همان زمان که در مرکز مدیریت رفت و آمد داشتم و مدیر بودم گفته ام که تفکر ما خلاف مدرسه ذوالفقار است، ما طرفدار نظم و انضباط آن هم در سطح کلی حوزه هستیم. ولی شیوه عملکرد این ها را نمی پسندیم، این ها جوری رفتار نکردند که باعث رشد و بالندگی حوزه شود به خصوص از آن زمانی که قضیه یک صبغه سیاسی پیدا کرد، افرادی سپاهی را به اینجا آوردند و...
دیدند که من پایم را در کفششان کرده ام...
من این ها را به آقای طباطبایی هم گفتهام، اصلاً جرم من در مقابل آقای طباطبایی همین بود که این ها دیدند من پایم را در کفششان کرده ام، فشار آوردند که من را از مدرسه امام صادق بردارند، خود آقای طباطبایی مقاومت کرد. اینها تلاش کردند که کسی را در کنار ما بگذارند باز آقای طباطبایی مقاومت کرد. من گفتم من کسی را نمی خواهم یا اینکه باید آن شخص را خودم انتخاب کنم و باز هم آقای طباطبایی به ما رای مثبت داد ولی این ها بعداً از کانال های دیگر دنبال کردند، یعنی وارد بحث اطلاعات و مسایلی از این قبیل و یک سری مسایل مالی مدرسه شدند. در 31 سال کار خیلی چیز ممکن است بتوان پیدا کرد.
سوال: شنیده ام که در مدرسه شما عکس آیت الله خامنه ای را پاره کرده بودند؟
جواب: این را به خود من هم گفتند، ولی برای من ثابت نشد. به من گفتند یک طلبه این کار را کرده، ولی نه توانستند آن طلبه را به ما معرفی کنند و نه موردش برای من ثابت شد. این ها در زمان مدیریت آقای بهشتی نژاد بود. به آن ها گفتم اگر چنین چیزی باشد من خودم برخورد می کنم و محکم هم برخورد می کردم، اما چنین چیزی برای من ثابت نشد و خود آن ها هم چیز اثبات شده ای نداشتند.
از عملکرد خود راضی هستم
نکته ای را بگویم که ببینید از کارم راضی هستم. دو نفر از دادستان های دادسرای ویژه روحانیت وقتی آمدند این پست را در اختیار گرفتند سیاستشان این بود که بیایند با مدارس آشنا شوند.
به مدرسه ما هم مثل بقیه مدارس برای صحبت آمدند، و آن وقت ما به عنوان یک متهم که نبودیم، به عنوان یک مدیر به سراغ ما آمده بودند. هر دو نفر این حرف را صراحتاً به من گفتند که ما از طلاب مدرسه شما حتی یک پرونده فساد اخلاقی نداریم. صریحاً گفتند از مدارس دیگر داریم ولی از مدرسه شما نداریم؛ گفتند از مدرسه شما 4 پرونده داریم که 3 تا مربوط به تصادف است و یکی هم مربوط به چک است.
من این را در جلسه مدیران گفتم و بعضی ها خیلی برزخشان شد و گفتند حالا شما مگر چکار کردید؟ گفتم ببینید در متن چهارباغ که هزار مسئله ممکن است وجود داشته باشد ما این طور رفتار کرده ایم و طلبه تربیت کرده ایم. قیافه اخلاق و عرفان هم هر روز برای کسی نگرفته ایم.
سوال: زمان دوم خرداد که آقای خاتمی می خواست رئیس جمهور شود شما در ستاد تبلیغاتشان بودید؟
جواب: من در ستاد تبلیغات ایشان نبودم ولی با ستادشان رفت و شد داشتم.
سوال: مسئولیتی در ستاد داشتید؟
جواب: نه مسئولیتی نداشتم. البته من طرفدار آقای خاتمی بودم. واقعش را می گویم که من در عمرم دوبار برای استقبال به فرودگاه رفتم و یک بارش برای آقای خاتمی بود.
به خیلی ها گفتم من استقبال پدرم هم معلوم نبود بروم منتهی شرایطی به وجود آورده بودند که ما احساس کردیم اگر بخواهیم بشود در این کشور نفس بکشیم باید آقای خاتمی بیاید و شاید اگر آقای ناطق بیاید، آن جناح هایی که فشار می آوردند که آقای ناطق بیاید کسانی بودند که ما فکر می کردیم می خواهند کسی حق نفس کشیدن نداشته باشد. ما تصورمان این بود.
بله من برای آقای خاتمی فعالیت کردم به خصوص روزی که ایشان برای تشکیل جلسه در مدرسه صدر اصفهان آمدند، من برای آوردن طلبه ها فعالیت کردم ولی در ستاد مسئولیت نداشتم. گاهی چون رفقای ما آنجا بودند به آنجا می رفتم.
سوال: چند فرزند دارید و مشغول چه کاری هستند؟
جواب: من 5 فرزند دارم. 3 پسر و 2 دختر. پسرها یکی قم است مشغول کارهای پژوهشی و کتاب شناسی است و در این کار ماهر است. یکی دیگرشان در آموزش و پرورش است که در مجتمع علمی رزمندگان و در کارهای علمی فعال است. هم چندین مدرسه دارند هم کلاس کنکور.
پسر دیگرم هم شغلش آزاد و پخش مواد غذایی است.
دو دختر هم دارم که همگی ازدواج کرده اند و حالا دیگر با حاجیه خانم داریم عروس و دامادی زندگی می کنیم.
سوال: الآن فقط مشغول تدریس هستید؟
جواب: بله، کار دیگری ندارم. فقط درس می گویم و گاهی منبر می روم، منبر به آن معنای دائم و خمیشگی نیست، حالا فصل های تبلیغی، گاهی هم بعضی جلسات خاص که دعوت می کردند.
پایان
به نظر می رسید حزب جمهوری اسلامی تمامیت خواهی پیدا کرده بود
خط 3 در اصفهان فقط یک اسم بود که خود حزبی ها علم کرده بودند
مدرسه امام صادق(ع) را از پاتوق سیاسی به محل درس و بحث تبدیل کردم
گفتگو با حجت الاسلام حسین نصر، عضو جامعه روحانیت مبارز اصفهان و مدیر سابق مدرسه علمیه امام صادق(ع)
مکان: اصفهان- خیابان آتشگاه، منزل شخصی
زمان: 1/12/96
جواد جلوانی: سوالی دارم که در بین جمعیت مذهبیون و بین روحانیون چه اتفاقی می افتد که یک عده اصولگرا و عده ای اصلاح طلب و عده ای مثلا اعتدالی می شوند؟ در حالی که همه این ها پای درسهای امام باقر(ع) و امام صادق(ع) نشسته اند، این تفاوت ها از کجا به وجود می آید؟
جواب: بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم وَ بِه نَستَعین. تصور می کنم که پیدا شدن اینگونه دسته بندی ها و جناح بندی ها در حوزه و بین روحانیون بازتابی است از وضعیت کلی جامعه؛ یعنی طبیعتاً وقتی در جامعه تفکرهای متفاوت هست، روحانیونی هم که با جامعه و مردم سر و کار دارند تحت تاثیر این تفکرات قرار می گیرند و این دسته بندی ها پیدا می شود.
وقتی اینگونه مسایل پیدا می شود، طبیعتاً خود این افراد با بینشی که از جامعه پیدا کرده و به دست آورده اند، می آیند و مسائل دینی را مورد مطالعه قرار میدهند و به دنبال آن اختلاف برداشت و تبیین متفاوت مسائل هم پیدا می شود.
این به طور کلی بود، اما در سطح جزئی تر و مشخص تر اگر بخواهیم صحبت کنیم، صرف نظر از اصطلاحات اصولگرا و اصلاح طلب و غیره، ما از قدیم در بین روحانیون و عالمان رده بالا تفاوت بینش را در مسائل کلان و مسائل بزرگ دینی می دیدیم. مثلاً می بینیم که یک سری از علما طرفدار مداخله روحانیون در امور سیاسی و امور اجتماعی بودند و یک سری موافق نبودند. یعنی فهم و برداشت آن ها از دین و دینداری اینگونه اقتضا می کرده که بگویند روحانیون گرفتار مسائل دینی و اجتماعی نشوند و ما وقتی این افراد را به صورت مشخص می بینیم، به نظر می رسد اینجا دیگر شرایط اجتماعی حداقل برای این افراد موثر و دخیل نبوده است چون این افراد جدای از شرایط اجتمای درگیر این مسائل شده اند.
سوال: خیلی از مردم حزب باد هستند، و با موج هایی که در جامعه می آید و با موج های رسانه ای چپ و راست می شوند؛ ولی روحانیون به نظر می رسد که درس های عمیقی خوانده اند تا به درک عمقی برسند، مثلاً سالها اصول و رسائل و کفایه خوانده اند؛ پس نباید دعوایشان یک اختلاف سلیقه و تحت تاثیر جو جامعه باشد.
جواب: این بیش از اختلاف سلیقه است. اینکه گفتم گاه تحت تاثیر شرایط اجتماعی است، نمیخواهم بگویم که روحانیون دنبال مردم می روند، اما وقتی در جامعه تفکرات گوناگون پیدا می شود صرف نظر از اینکه مردم دنبال کدام جریان و کدام گروه باشند، طبیعتاً این تفکرات برای افراد جاذبه ایجاد میکند صرف نظر از اینکه خیل جامعه طرفدار چه هستند...
خاصیت تفکر و اندیشه این است که وقتی در جامعه به هر دلیلی مطرح شد یک سری افراد، طرفدار آن بشوند و وقتی که در جامعه ما اینگونه مسائل به هر دلیلی مطرح می شود مثل اصلاح طلبی، اصولگرایی، این ها زمینه ای می شود تا روحانیان هم تحت تاثیر این تفکرات قرار گیرند، به این معنا که این تفکرات را دنبال کنند و بعضاً بپذیرند.
در اینجا عوامل متعددی مطرح می شود و عامل دیگری که به ذهن می رسد اینکه نوع برداشت و سبک مطالعات افراد در این قضایا دخالت دارد؛ می بینیم که بعضی از روحانیون اساساً برداشتهای بسته دارند و اصلا حاضر به یک سری مطالعات نیستند و طبیعی است که آن ها یک نوع تفکر خاص دارند. ولی معمولاً روحانیونی که بسته فکر نمی کنند و حاضر به مطالعات عمیق تر و گسترده تر هستند، وقتی وارد این مطالعات شدند طبیعی است که با قبلی ها اختلاف برداشت پیدا بکنند.
سوال: جریان خط سه را در اصفهان می شناسیم، من این جریان را بیشتر در افواه شنیدم و کتابی درباره آن ندیده ام. خاستگاه و خواسته این جریان چه بود و سرنوشتش چیست؟
جواب: دو جریان در کشور وجود داشت که تقریباً در تمام ایران به نوعی رودرروی هم بودند. یکی از آن ها جریان حزب جمهوری اسلامی بود که حزب نمود اصلی بود اما جامعه روحانیت مبارز تهران و جامعه مدرسین حوزه علمیه هم با آن بودند و آن زمان عنوان خط امام را برای خود می گذاشتند.
یک جریان هم جریان بنی صدر بود که آن هم نمادش فقط بنی صدر بود و یک سری تفکرات روشن فکری که اطراف آن جمع بودند.
این ها با یکدیگر نقار پیدا کردند و برخوردهای تندی بینشان در سطح کشور بوجود آمد. در اوج این اختلافات و درگیری ها بود که مرحوم آقا سید احمد خمینی (بنا بر آنچه نقل شده است) گفته بودند که هر دو گرفتار یک سری مشکلاتی هستند، آن ها یک سری مشکلات و این ها هم مشکلاتی دارند و امام برخوردشان با این ها حالت میانه داری و کج دار و مریز بود؛ گاهی این ها را مورد عتاب قرار می دادند و گاهی آن ها را عتاب می کردند، گاهی این ها را تائید و گاهی آن ها را تائید می کردند.
مرحوم حاج احمد آقا خمینی (بنا بر نقل) این مسئله را مطرح کرده بودند که ما باید یک «خط سوم» بوجود آوریم که نه آن ها باشند و نه این ها. بعضی از اطرافیان مرحوم احمد آقا خمینی که بعضی از آن ها از سردمداران جریانات اصفهان بودند این تفکر را کم و بیش دنبال می کردند. یعنی در ضمن اینکه به جریان حزب جمهوری اسلامی انتقاد می کردند، از بنی صدر و دیگران هم طرفداری نمی کردند و به بنی صدر ایراد می گرفتند. مخالفانشان و بیشتر جریانات حزب اسم این ها را خط سه نام گذاشتند.
سوال: یعنی حزب جمهوری به این ها گفت خط سه یا خودشان این اسم را انتخاب کردند؟
جواب: حزب جمهوری به این ها گفت خط سه و خود این ها برای خود اسمی نگذاشتند. البته این کلمه را مرحوم آقا سید احمد خمینی گفته بودند. خود اینها می گفتند ما خط امامی هستیم و برای ما امام اصل است و دنبال امام حرکت می کنیم.
مثلاً نمونه هایش در اصفهان حالا آقای طاهری کمتر به این عنوان شناخته می شد، اما مثلاً شیخ عباسعلی روحانی که امام جمعه موقت اصفهان بود و اکنون در تهران رئیس پژوهشکده امام خمینی است، آقای شیخ عبدالله نوری و آقای غلامحسین کرباسچی که در اصفهان استاندار بود، این تیپ ها بودند که اسم جریان این ها را خط سه گذاشتند. هر کسی که با جریان حزب مقابله می کرد اما نمی توانستند به آن بگویند که تو بنی صدری یا تو لیبرال هستی، به آنها می گفتند تو خط سه هستی.
سوال: من شیفته شهید بهشتی هستم و تمام آثار ایشان را خوانده ام و حتی راجع به ایشان قلم زده ام. چه انتقاداتی به حزب جمهوری اسلامی با محوریت شهید بهشتی وارد بود؟
جواب: بیشتر انتقادات و اشکالاتی که به حزب جمهوری اسلامی وارد شد بعد از شهادت شهید بهشتی بود. البته قبل از آن هم یک سری مسائلی بود و به نظر می رسید حزب جمهوری اسلامی حالت تمامیت خواهی پیدا کرده بود.
اول بد نیست این موضوع را بگویم که حزب جمهوری اسلامی مراحل تشکیل یک حزب را طی نکرد و طبیعی هم بود، یعنی نمی شد طی بکند، و پنج روحانی خوش فکر و خوشنام آقایان بهشتی، باهنر، خامنه ای، هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی حزب را تشکیل دادند و عده ای از افراد اهل انقلاب و مبارزه مثل آقای میرحسین موسوی و آقای میرسلیم هم ضمیمه شدند و عضو شدند و بعد در اوایل انقلاب که خیلی اوضاع داغ بود اعلام کردند که افراد برای عضویت در حزب ثبت نام کنند. خاطرم هست که مردم برای ثبت نام صف بسته بودند اما این طریق تحزب نیست! حزب تشکیلش مراحلی دارد و عضوگیری اش هم مراحلی دارد.
جمع زیادی عضو حزب شدند و بعد که بحث انتخابات پیش آمد عملاً این طور شد که خیلی از افرادی که برای حزب سینه می زدند آدم هایی نبودند که به آقای بهشتی و امثال او معتقد باشند و حزب برای آن ها یک نردبان ترقی بود که از طریق آن بتوانند به پست و جایگاهی برسند. این بود که طبیعتاً در خیلی از شهرستان ها نقدهایی متوجه عملکرد حزب شد و چون تقابل بین حزب و بنی صدر هم بود، خیلی راحت این ها را متهم می کردند که شما طرفدار بنی صدر هستید.
زمانی که دیدند آدم های مهی در حال مقابله هستند مثل مرحوم شهید صدوقی و آقای طاهری، آمدند و این مسائل را مطرح کردند و مقابله ها بوجود آمد. من نمونه ای از آن را بگویم که ببینید جریان چگونه بوده است؛ در جریان اولین انتخابات ریاست جمهوری، آقای سید محمدکاظم موسوی بجنوردی، دبیر اول حزب اصفهان بود...
سوال: آقای موسوی بجنوردی دبیر حزب در اصفهان بودند؟
جواب: بله، در اصفهان ایشان استاندار بود، و در حال حاضر رئیس دایرة المعارف بزرگ اسلامی است. آدم سابقه دار در مبارزه و پایه گذار حزب ملل اسلامی بود که در زمان شاه دستگیر شده و محکوم به اعدام شده بود؛ یعنی سوابق خوبی داشت. ایشان رئیس حزب بود و افرادی هم که در حزب بودند متعدد بودند و مثلا آقای علی اکبر اژه ای، آقای عباسعلی روحانی و آقای شیخ عبدالله نوری در حزب بودند.
سوال: یعنی جریان خط سه خودش در اولین شورای حزب جمهوری اسلامی حضور داشت.
جواب: بله، ابتدا تمام کسانی که دل در گرو انقلاب داشتند به حزب پیوستند. بعد انتخابات ریاست جمهوری اول مطرح شد که حزب از تهران تصمیم گرفته بود آقای جلال الدین فارسی را کاندیدا کنند و به مراکز اعلام کردند که بعداً توسط امام قبول نشد. در اصفهان وقتی موضوع مطرح می شود آقای شیخ عباسعلی روحانی و آقای عبدالله نوری اعلام کردند که فقط تهران نمی تواند تصمیم بگیرد و حداقل باید نظرات مراکز استان ها را قبل از تصمیم گیری می خواستند و می گفتند ما آنجا اکثریت به این جمع بندی رسیده ایم.
اصلاً آقای روحانی و آقای نوری تلقی شان برای پیوستن به حزب این بود که کار حزبی و تشکیلاتی بکنند، آیا کار حزبی و تشکیلاتی معنای آن این است که از تهران تصمیم گرفته شود و این ها اجرا کنند؟ یا باید این ها نیز سهیم باشند؟
به هر حال این ها اصلاً تبیین نشد و وقتی آقایان روحانی و نوری این موضوع را اعلام کردند آقای بجنوردی آن ها را از حزب اخراج کرد و گفت که شما تخطی حزبی کرده اید. البته به نظر من آقای بجنوردی از لحاظ حزبی درست رفتار کرده اند و ایشان خودشان انسان متحزبی بود و سابقه حزب داری داشت، اما اصلاً این موضوع برای آن ها جا نیفتاده بود که عضو حزب و تشکیلات بودن یعنی چه؟ چجوری است؟
به نظر خود من حرف آقای روحانی و نوری حرفی منطقی بوده است و از مراکز استان ها نیز باید نظرخواهی می کردند اما از حزب اخراج شدند چون تخطی حزبی کردند و از اینجا در اصفهان این افراد در مقابل حزب قرار گرفتند.
بعد از انفجار 7 تیر جناح سنتی میان دار حزب شد
از همان زمان معروف بود که حزب دارای دو جناح است؛ یک جناح روشن فکر که تیپ مهندس میرحسین موسوی را می گفتند و جناح دیگر جناح سنتی بود. هنر شهید بهشتی و باهنر این بود که تا زمانی که بودند این ها را جمع می کردند اما زمانی که ماجرای انفجار هفتم تیر اتفاق افتاد تقریباً جناح سنتی میدان دار حزب شد و طبیعتاً افرادی که انتقاداتی داشتند در مقابل این ها ایستادند.
من یادم است که در بحبوحه جنگ و در عملیات فتح المبین بود که امام خمینی(ره) به آقای خامنه ای و آقای رفسنجانی گفته بودند که فتیله این جریان را پایین بکشید (به همین تعبیر) و این در جبهه ها تاثیر منفی می گذارد و از آن زمان حزب جمع شد. حزب را جمع کردند و بعد از رحلت امام نه آقای خامنه ای و نه آقای هاشمی درصدد احیای آن برنیامدند چون امام گفته بودند که برچیده شود.
سوال: در مقابل انتقادی که این افراد داشتند، پس خدمات حزب جمهوری اسلامی برای انقلاب را چه می گفتند؟
جواب: خدمات حزب جمهوری اسلامی در جهاتی قابل انکار نیست، مثلاً در جریان مقابله با منافقین شاخه کارگری حزب توانست کارگران را بسیج کند و توانستند در اصل کارخانه های ما را از دست این ها حفظ کنند، این ها را کسی انکار نداشت. آن ها هم انکار نداشتند که حزب جمهوری اسلامی کار تشکلی و خدمات خوبی کرده بود، اما به هر حال نقار و اختلافات هم بود.
خُب معمولاً در تقابل ها بیشتر نقاط ضعف را می بینند. ما تقریباً در اشکالمان به مخالفین آقای طاهری همین را می گوییم، که عیب های این دوستان و این جناح را که می گویید خدماتشان را هم بگویید.
سوال: جریان خط سه نهایتاً به کجا سرانجامید؟
جواب: به طور خود به خود پایان یافت. تشکیلات که نبود، عده ای بودند که می گفتند ما حزبی نیستیم و بنی صدر را هم قبول نداریم و اعلام کردند که ما خودمان برای خودمان فکرهایی داریم و یک تشکل دور هم نبودند. البته یک سری تشکل های محدودی مانند سازمان مجاهدین انقلاب (امثال بهزاد نبوی و...) هم بودند که جزء این ها بودند یا بعدا مجمع روحانیون مبارز بوجود آمد اما اینکه تشکلی به عنوان خط سه در سطح کشور باشد چنین نبود. بیشتر اسمشان بود تا خودشان، و خود حزبی ها این مسئله را علم کرده بودند.
سوال: جناب نصر از خودتان بگویید. شما سابقه زندان و مبارزات قبل از انقلاب در اصفهان داشتید. چه سالی و کجا درس خواندید؟
جواب: من سال 48 یا 49 به حوزه علمیه آمدم و به مدرسه ذوالفقار رفتم. تنها مدرسه ای که برنامه داشت و طلبه های مبتدی در آنجا جمع بودند مدرسه ذوالفقار بود.
سوال: یعنی مدرسه دیگری نداشتیم؟
جواب: مدارس دیگر بی در و پیکر بودند. رئیس حوزه علمیه آن زمان مرحوم آیت الله خراسانی بود، بعد از ایشان مرحوم آیت الله خادمی بود اما کلاً آن زمان سه نفر در درجه اول در حوزه علمیه اصفهان تاثیرگذار بودند: مرحوم آیت الله خراسانی، مرحوم آیت الله خادمی و مرحوم آیت الله شمس آبادی.
البته افراد دیگری مانند آیت الله ادیب هم بودند ولی تاثیرگذاری این سه نفر در حوزه بیشتر از سایرین بود. مدرسه صدر مرکز درس های خارج علما بود و مدارس دیگر هم بیشتر به خوابگاه شبیه بود.
مرحوم آیت الله ادیب در مدرسه جدّه درس می گفتند اما مرکزیتی نداشت. به این دلیل بود که مرحوم آیت الله خادمی سردمدار این ماجرا شدند که محلی را برای طلبه های جدیدالورود تهیه ببینند و فکر می کنم که سال 47 تاسیس شده بود چون آن سالی که ما وارد مدرسه شدیم بالاترین سطحی که در مدرسه بود عده ای بودند که سیوطی می خواندند. با مدیریت مرحوم حاج آقا حسن امامی این مکان راه میافتد و ما هم جذب آنجا شدیم.
سوال: یعنی حاج آقا حسن امامی ذیل آیت الله خادمی بودند؟
جواب: آیت الله خراسانی رئیس اسمی حوزه بودند اما مدرسه ذوالفقار را بیشتر آیت الله خادمی دنبال می کردند. آیت الله خادمی حاج آقا حسن امامی را به عنوان مدیر قرار داده بودند.
فضای مدرسه ذوالفقار در آن شرایط فضای خاص و قابل قبولی بود. مثلاً در کلاس حدیث و رساله، رساله امام را تدریس می کردند و این کار بسیار جاذبه داشت. مرحوم حاج آقا حسن امامی و مرحوم حاج آقا احمد امامی جزء انقلابیون و علاقه مندان به امام بودند، طبیعتاً بعضی از افراد مذهبی و طرفدار امام هم دل به مدرسه ذوالفقار بسته بودند.
منظورم بعضی از طلبه های فاضل اصفهانی مقیم قم بود که تابستان ها به اینجا می آمدند، مثل آقای عبدالله نوری که درس می گفتند. خاطرم هست که بخشی از هدایه را نزد ایشان خواندم.
سوال: ایشان علمیت لازم را داشت؟
جواب: بله، ایشان خیلی باسواد و خیلی باهوش هستند و علمیتش هم در فقه و اصول بسیار خوب و قوی است. یا مثلاً شهید حاج آقا حسن بهشتی یا حاج سید اصغر حجازی نیز اینجا تدریس می کردند.
طبیعتاً روحانیون اینچنینی که به اینجا می آمدند و خود حاج آقا حسن امامی و تفکرات حاکم، زمینه را برای اینکه یک روحیه انتقادی و مبارزه جویانه بین طلبههای مدرسه ایجاد کند مهیا بود. بعضی از افراد مثل آقای دکتر صلواتی و آقای پرورش به نوعی با مرحوم حاج آقا حسن و مدرسه ارتباطات داشتند و بی تاثیر نبودند و ما تحت تاثیر این شرایط و اینگونه مسائل گرایش هایی پیدا کردیم.
البته مبارزات ما که در آن زمان 17-18 ساله بودیم گاهی صحبتی در گوشه و کنار بود و گاهی پخش اعلامیه هایی که به دستمان می رسید. من بعد از انقلاب عضو جامعه روحانیت مبارز اصفهان شدم اما قبل از انقلاب عضو هیچ تشکیلاتی نبودم و مبارزاتی که بود در حد ایراد و اشکال گرفتن و انتقاد کردن و اعلامیه پخش کردن و مسائلی از این قبیل بود.
اتفاقی که سبب شد ما برای اولین بار گرفتار شویم و زندان برویم خودش بیشتر ما را در کانال مبارزه انداخت. آن اتفاق این بود که زمانی شاه به اصفهان آمد و ساواک و سرهنگ زاهدی که رئیس اوقاف آن زمان بود آمدند و جمعی از علما را بسیج کردند و به هتل شاه عباس(عباسی) برای دیدار با شاه بردند. بعد این دیدار را پخش کردند و روزنامه ها عکس این آقایان را چاپ کردند.
سوال: این افراد شناخته شده بودند؟
جواب: بله کاملاً می شناختیم و بعضاً در این جریان سابقه داشتند. برخی مثل مرحوم آیت الله خراسانی که یک سری ارتباطاتی داشتند تشخیصشان این بود که برای حفظ حوزه باید چنین کارهایی بکنند. بعضی ها هم سابقه نداشتند و گولشان زده بودند و به هر طریقی برده بودند اما این برای ما قابل قبول نبود. به آنها می تاختیم که این کارها چیست؟ مقابل شاه رفته اید ایستاده اید و خم شدید و این حرف ها و نقل ها...
در همین انتقادات به افراد و یکی به دو کردن ها، یک سری اعلامیه در همین رابطه تکثیر شد و پخش کردند که این مسئله سبب شد ساواک ما را تحت نظر بگیرد. باز در این شرایط ماجرایی رخ داد که این ماجرا را الکی به گردن ما انداختند در صورتی که کار ما نبود.
کتک خوردن سلطان العلما و اولین دستگیری
ماجرا این بود که یکی از افرادی که دیدار شاه رفته بود امام جمعه وقت اصفهان به نام «سلطان العلما» بود که قبر ایشان امروز در مرقد مرحوم مجلسی است. این مرد بنده خدا سید کوچک اندامی بود و روزی از منزلشان که در کوچه های پشت مسجد جامع اصفهان برای نماز به مسجد می آمد، شخصی که دوچرخه سوار بود سر راه ایشان را می گیرد و عمامه ایشان را برمی دارد و پرت می کند و در گوش ایشان می زند و می رود. این به گردن ما افتاد! چون در همان موقع ما در مدرسه با این آقایان به خاطر دیدار شاه مشاجره و بحث می کردیم.
ساواک به دنبال ما آمد و من هم بار اولم بود و فرار کردم. مدتی به مشهد و کاشان رفتم و ماندم و زمانی که برگشتیم روزی در فرودگاه قدیم اصفهان که برای بدرقه مرحوم آیت الله بهبهانی رفته بودیم ما را دستگیر کردند و این اولین دستگیری و اتهام ما بود.
ساواک در آن زمان نمی دانم برای چه، اما روی من حساسیت ویژه ای پیدا کرده بود و من خیلی چوب این قصه را خوردم و شکنجه زیادی شدم. ساواک این تصور بی جا را داشت که فکر می کرد من با بعضی از گروه های مسلح در ارتباطم که اینقدر بی پروا مشاجره می کنیم.
محکومیت برای من صادر شد و زندان رفتم. اما این اولین زندان سبب شد که من یک چهره شناخته شده زندان رفته بشوم و حالا طبیعتاً خیلی از چهره های انقلابی شهر ما را می شناختند. مثلاً در زندان با آقای دکتر صلواتی چند روزی همبند شدم. خیلی از روحانیون با من ارتباط پیدا کردند، با هم دوست شدیم و بیشتر در وادی مبارزات قرار گرفتیم.
سوال: دستگیری اول شما چه سالی بود؟
جواب: سال 51 یا 52 بود. طبق قانون حبس اگر کمتر از 60 روز باشد قابل تبدیل است، یعنی آن زمان می گفتند قابل خریدن است، اما برای ما 61 روز محکومیت زدند که قابل خرید نباشد و زندان باشیم.
سوال : زندان آن زمان کجا بود؟
جواب: زندان در خیابان استانداری در شهربانی سابق که الان به جای آن فضای سبز درست شده و از داخل عالی قاپو به خوبی داخل زندان پیدا بود.
سوال: امام جمعه وقت اصفهان را چه کسی منصوب می کرد؟
جواب: معمولاً درباری بود و از طرف شاه انتخاب می شد.
سوال : قبل از انقلاب چند نمازجمعه در اصفهان داشتیم؟
جواب: دو مدل نماز جمعه در آن زمان بود. یکی نمازی که ایشان در مسجد جامع می خواند و امام جمعه منصوب از طرف حکومت بود، و نماز جمعه دیگر که غیر حکومتی بود و مرحوم حاج آقا رحیم ارباب در مسجدی در منطقه گورتان می خواندند. بعد دیگر ایشان نخواندند و آقای غروی جایی نمازجمعه می خواند.
سوال: 61 روز زندان بودید و تازه بیشتر در فضای مبارزه آمدید.
جواب: بله، طوری شد که دیگر کم کم مدرسه ذوالفقار هم ما را تحمل نمی کرد. رسماً مرحوم حاج آقا حسن به ما گفتند آقای نصر شما یا برو قم یا از اینجا بروید چون این طور مدرسه را نمی شود اداره کرد؛ چون هر روز ساواک می ریخت مدرسه.
ما سه چهار نفر بودیم که خلاصه برای مدرسه شر شده بودیم و هر روز ساواک به مدرسه می ریخت و یکی را می خواستند ببرند؛ آن ها فکر می کردند که این مدرسه مرکز طلبه های این طوری است و بی راه هم فکر نمی کردند. هفته ای یک بار اکیپ های چهار نفری که آن زمان مُد شده بود به مدرسه می آمدند و تازه کمیته مشترکِ ساواک و شهربانی به وجود آمده بود و واقعاً دردسر شده بود.
من بابت این قضیه به حاج آقا حق می دهم و اگر هر کسی به جای ما بود اینگونه فکر می کرد که این ها با مبارزه میانه خوبی ندارند اما من به آن ها حق می دهم چون خودم در متن ماجرا بودم. به هر حال از مدرسه بیرون آمدیم و این زمانی بود که ما مکاسب می خواندیم یعنی حدوداً سال 55-56 بود.
سوال: دستگیری دیگری نداشتید؟
جواب: چرا، دستگیری های من متعدد بود. من قبل از همین ماجرا یک دستگیری 2 روزه توسط پاسگاه داشتم اما آن به خیر انجامید. بعد در ماجرای 5 رمضان 57 فعال بودم و فعالیت ما به این صورت بود که در مدرسه صدر فهمیدیم که شبانه به منزل آقای طاهری ریخته و ایشان را برده اند و اطلاعی از ایشان نیست. آقای نوری مطرح کردند که به منزل آیت الله خادمی برویم و در مدرسه صدر حدوداً70-80 نفر شدیم، من لبه یکی از سکوها ایستادم و گفتم دیشب به خانه آقای طاهری ریختند و ایشان را ربودند و بردند و ما می خواهیم به منزل آیت الله خادمی برویم که استمداد کنیم از ایشان و دنبال کنند ببینند آقای طاهری را کجا برده اند؟
اینطور بود، به قول معروف روی صحنه بودیم. حرکت کردیم و به منزل آقای خادمی آمدیم و جالب است که پسر آقای خادمی سید محمدعلی با ما هم مباحثه بود؛ من همان وقت به ایشان گفتم که چنین طرحی هست و شما به منزلتان بروید و شرایط را آماده کنید که یک وقت یک عده از رندان خلق نروند و کار را خراب کنند و در را ببندند و این بنده خدا رفت و زمانی که ما رفتیم تحویلمان گرفتند و مرحوم آقای خادمی (ره) لب ایوان آمدند و نشستند و باز آنجا من حدوداً یک دقیقه صحبت کردم که «حضرت آیت الله، دیشب عده ای به منزل جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای طاهری ریختند، ایشان را ربودند و بردن و ما برای استمداد از شما آمدیم که پیگیری کنید». بعدا یکی از رفقای من گفت چرا آقای طاهری را آیت الله نگفتی؟ و من گفتم رویم نشد در محضر آیت الله خادمی بگویم آیت الله.
سپس یکی از رفقای ما هم حدود 3-4 دقیقه آنجا صحبت کرد و بعد اعلام تحصن کرد و من بدنم لرزید و گفتم الان آقای خادمی بیرونمان می کنند، ولی آقای خادمی به آن آقا گفتند «طیب الله احسنت» و تا گفتند احسنت ما آرام گرفتیم. بعد ایشان دست به کار شدند و ما کنارشان بودیم و در آن چند روز در منزل ایشان رفت و آمد داشتیم و بعد از این ماجرا من اول ماه رمضان از آنجا برای تبلیغ رفتم.
برای اولین و آخرین بار خودم را به ساواک تسلیم کردم
ماجرای 5 رمضان که رخ داده بود ساواک همان شب به خانه ما ریخته بود که ما را دستگیر کنند، چون روی صحنه بودیم و ما را دیده و شناخته بودند. دو نفر از اقوام ما به جایی که من تبلیغ بودم آمدند و گفتند که می خواهند دستگیرتان کنند؛ من با خود گفتم الآن حکومت نظامی اعلام کرده اند و اگر ما را بگیرند پوست از سرمان می کنند!! حکومت نظامی اصفهان یک ماه بود و گفتم این یک ماه را من اینجا هستم و به خانواده بگویید این یک ماه را صبر کنند (دندان سر جگر بگذارند) و بعد که آمدم یک فکری می کنم.
آن ها برگشتند و 5-6 روز بعد آمدند و گفتند که شب ها به دنبال تو به خانه مردم می ریزند. من اینجا دیدم که دیگر انصاف نیست ما اینجا راحت هستیم و مردم بدبین می شوند و این بود که برای اولین بار و آخرین بار رفتم خودم را به ساواک معرفی کردم.
ساواک آن زمان در همین مرکز اطلاعات فعلی در خیابان کمال اسماعیل بود. رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم که با نادری کار دارم. گفتند بنشین و حدود یک ربع نشسته بودم که دیدم نادری در حال فحش دادن آمد و گفت خود فلان فلان شده اش است (چون از سابق من را می شناخت).
آن زمان بال و پرشان ریخته بود، بلند شدم و گفتم چه خبر است؟! چه خبر است؟ تو گردان نیروی نظامی در محله ما راه انداخته ای که مرا دستگیر کنند؟ تو فکر نکردی که اگر من را آن وقت می گرفتند میخندیدند و می گفتند یک متر قد چه کاری کرده که این ها آنقدر...
گفت خفه شو! داری چرت و پرت می گویی؛ دو تا شیخ پر رو این شهر را به آشوب کشیده اید.
سوال: با لباس و معمم برای معرفی رفتید؟
جواب: بله. گفتم من یکیشان، آن دیگری چه کسی است؟ گفت شیخ رضا محبوبی فلان فلان شده و چند تا فحش هم به او داد.
جریان 17 شهریور را من زندان بودم و جریان سینما رکس آبادان را هم زندان بودم. خلاصه مدتی حدود 40-50 روز من در زندان بودم تا بعد در دادگاه با لابی و پارتی بازی سروان جوانی بود که برای من حکم منع پیگرد زد و گفت من فعلا تبرئه می دهم اما بعدا باید دوباره به زندان برگردی، این پرونده ای که داری به این راحتی ها قابل چشم پوشی نیست. من هم خندیدم و گفتم نه جناب سروان به آنجاها نمی خورد.
سوال: پس پیش بینی می کردید که...؟
جواب: بله، این هم یک بار بود که ما دستگیر شدیم. بار دیگر که دستگیر شدم همان سال 56 یا 57 بود که یک جوان دانشجویی که اهل همین محله آزادان در نزدیکی ما بود به نام کریم نصرآزادانی یا نصر اصفهانی، دانشجوی دانشگاه علم و صنعت تهران بود و با دوستانش برای کوهنوردی رفته بودند و این جوان از کوه پرت شده و مرده بود. واقعه اش این بود اما از این جریانات در آن زمان استفاده سیاسی بسیار می شد و اگر اشتباه نکنم روز چهلمش بود که قرار بود دانشجوها از تهران برای شرکت در مراسم بیایند و دنبال کسی بودند که سخنرانی کند و من قبول کردم.
رفتم سخنرانی کردم و گارد آنجا ایستاده بود و بعد از سخنرانی بزن و بگیر و عده ای هم فرار کردند و من هم لباسم را عوض کردم و تحویل بنده خدایی دادم به نام آقای علی نصر که الان سردار سپاه هست و گفتم فرار کن. خودش می گفت که من وقتی از دیوار به پایین پریدم فقط نیم ساعت می دویدم و نفسم که بند آمد ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم و دیدم که کسی پشت سرم نمی آید. اما من را همان روز و همانجا با لباس مبدل گرفتند و من نتوانستم فرار کنم.
سربازها نمی دانستند من چه کسی هستم. ما را به کلانتری شماره 6 که نزدیک تخت فولاد بود آوردند و به ما گفتند رو به دیوار بنشینید و سرتان را هم پایین بیندازید. یک لحظه دیدم که کسی کنار ما ایستاده و به بغل دستی من می گوید بلند شو ببینم! (دیدم این صدا خیلی به گوشم آشناست)؛ وقتی آن فرد بلند شد به او گفت: رفته بودی تخت فولاد چکار؟ جواب داد که من کار داشتم.
من عذر می خواهم نادری خیلی بی حیا بود و گفت: می خواستی بروی کارت را زیر پل انجام بدهی؟ تا این را گفت من یادم افتاد که چه کسی است. با آن فرد کمی حرف زد و بعد به من گفت بلند شو ببینم! تا بلند شدم گفت به به!! حضرت آیت الله... معلوم شد کیه... من را به اتاقی برد و می خواست من را تحویل بگیرد و به ساواک ببرد. به من گفت چرا لباست را عوض کردی؟ گفتم می خواستم گیر نیفتم و اصلاً من بدون لباس روحانی به جلسه آمدم...
پرسید چه کسی سخنرانی می کرد؟ فهمیدم که نفهمیده اند که سخنران من بوده ام و این خودش خیلی مغتنم بود؛ گفتم من دور بودم، یک آقایی بودند که حدوداً قدش اندازه من بود و شیخ بود. گفت کی بود؟ گفتم نمی دانم.
خلاصه فشار آورد که من را دستگیر کنند اما آن زمان تازه رقابت بین شهربانی و ساواک شروع شده بود و دادگستری دنبال این بود که یک مقداری ساواک را در این مسائل قیچی کند و می گفتند کار باید دست شهربانی باشد. شهربانی من را دستگیر کرده بود و خلاصه راضی نشدند ما را تحویل ساواک بدهند.
ما را بردند و دو سه شب در کلانتری بودیم. تقسیم که کردند ما سهم کلانتری 2 شدیم. بعد هم دادگاه تشکیل دادند و 60-70 نفر بودیم که 10 نفر را به نفری 1000 تومان جریمه نقدی محکوم کردند و بقیه را قاضی تبرعه کرد.
سوال: شما تبرعه شدید؟
جواب: (با خنده) بله من تبرعه شدم.
این صحبت ها و خاطرات در کتابی که عباس نصر نوشته است به نام «تاریخ انقلاب در اصفهان» این ماجرا را چون خود ایشان دعوت کننده من برای سخنرانی بود در آنجا نوشته است.
سوال: دستگیری ها متعدد بوده اما چند بار دادگاهی شدید؟
جواب: دو بار دادگاهی شدم ولی یک بارش را محکوم شدم. آن دادگاهی که محکوم شدم دادگاه نظامی بود. زمان طاغوت محاکمات سیاسی در دادگاه نظامی بود و معمولاً قاضی هایش از سرگردهای قضایی بودند که در دادگاه های نظامی محاکمه می کردند.
سوال: به این فکر می کنم که برای خاطرات شما این جلسه کافی نیست و خیلی خاطرات زیادند که باید حفظ شوند. آیا کسی این خاطرات را نوشته است؟ بالاخره اینها تاریخ این شهر است.
جواب : خودم زمانی مقداری از این خاطرات را نوشتم اما رها کردم و الان نمی دانم که کجا هست. یکی دوبار هم گروه هایی آمدند مثلا از دفتر نشر آثار امام خمینی آمدند و مصاحبه گرفتند حالا چقدر از این ها استفاده شده را نمی دانم.
واقعیت آن است که از طرف سازمان ها اصلاً سراغ ما نمی آیند؛ آنهایی هم که می آیند خودشان می خواهند در آن گزینش کنند؛ لذا ما حرف هایمان را می زنیم اما انتظار نداریم که جایی نشر شود.
یادنامه ای هم برای آقای طاهری می خواستند کار کنند و چند جلسه ای با ما مصاحبه کردند اما مصاحبه های آنجا مسائل مربوط به آقای طاهری بود.
سوال: این دستگیر کردن و آزاد شدن شما نهایتاً به پیروزی انقلاب رسید. بعد از انقلاب چه کردید؟
جواب: ما طلبه بودیم و درس می خواندیم و در مدرسه صدر درس می گفتیم. گاهی هم منبر می رفتیم و در خدمت انقلاب بودیم، تا اینکه جامعه روحانیت مبازر اصفهان تشکیل شد. جامعه روحانیت مبارز انقلاب یک سری روحانیون انقلابی بودند که عمدتاً هم در اطراف آقای طاهری بودند. آقای شیخ عباسعلی روحانی، آقای شیخ عبدالله نوری بود، آقای مقدس، آیت الله رحیمیان، آقای شیخ نصرالله صالحی بود، آقای حاج حسن بهشتی، آقای شیخ حجت الله قاسمی، آقای حسینی رامشه ای بودند، حدود 20-30 نفر بودند.
جامعه روحانیت مبارز تشکیل شد و از ما هم دعوت به عضویت کردند، من هم بدم نمی آمد چون با خیلی از این ها رفیق بودیم و با هم کارهای مبارزاتی می کردیم. سال 58 بود که عضو جامعه روحانیت مبارز اصفهان شدم و کمتر از یک سال بود که این آقایان مدرسه علمیه امام صادق(ع) را پایه گذاری کرده بودند.
همه اینها مشغول کارهای اجرایی و کارهای استان بودند و نمی توانستند مدرسه داری بکنند. به من پیشنهاد کردند که بحث آموزشی مدرسه را انجام بده و اداره کن. البته مدرسه شورای مدیریت داشت که من و آقای شیخ عباسعلی روحانی و چند نفر دیگر بودیم ولی از نظر آموزشی کار را از ما می خواستند و ما هم طلبه بودیم و کارهای آموزشی را دوست داشتیم.
31 سال مدیر مدرسه علمیه امام صادق(ع) بودم/ گفتم از پاتوق انقلاب اینجا باید تبدیل به محل درس شود
این را بگویم تا افکار من تا حدودی برایتان روشن شود؛ این قسمت جالب است. وقتی به من پیشنهاد کردند در جلسه روحانیت مبارز که همه هم بودند، اعلام کردم کار را می پذیرم به دو شرط: 1- اینجا فقط محیط درس بشود، چون آن زمان آنجا پاتوق انقلاب شده بود، به این معنا که هرچه تشییع شهدا بود از اینجا می شد، هرچه جلسات مهم مربوط به انقلاب بود اینجا می گذاشتند، فرضا نمایشگاه دهه فجر را آنجا می گذاشتند. مرکز شهر و جای مهمی بود. مثلاً یادم است زمانی نمایشگاهی برگزار کرده بودند که جهاد یک ایوان را گرفته بود، سپاه یک ایوان و بنیاد شهید یکی دیگر را گرفته بود.
شرط اولم این بود که آنجا فقط مدرسه باشد و درس و طلبگی... که خیلی از رفقای ما بدشان آمد و برزخشان شد که اصلاً مگر ما برای چه مبارزه کردیم و اگر بنا باشد که تشییع جنازه شهدا از اینجا نباشد یا جلسات انقلاب اینجا نباشد پس چه؟
گفتم من نیستم!... محیط درس باید محیطی امن و آرام باشد. تنها کسی که با ما همراهی کرد آقای شیخ عباسعلی روحانی بود گفت قبول. شرط دومتان را بگویید و بقیه اعتراض کردند. آقای روحانی گفتند که ایشان درست می گوید باید برای آن ها یک فکری کرد.
واقعاً فکر ایشان هم قابل تقدیر بود برای من چون ایشان عضو موثرجامعه بودند.
دومین شرط من این بود که آن زمان که آقای طاهری این مدرسه را تشکیل دادند وضع مالیشان خوب بود و خودشان شهریه می دادند. گفتم شرط آمدن من این است که شهریه این ها وصل شود به شهریه حوزه، تافته جدا بافته قبول نداریم.
باز سر و صدا بلند شد که نه ما خودمان تامین می کنیم و یعنی چه؟ گفتم من نیستم. باز آقای روحانی گفت قبول منتهی خودت باید دنبال این کار بروی و گفتم باشد خودم می روم و درست می کنم.
با این دو شرط من مدیر علمی آموزشی مدرسه امام صادق شدم و 31 سال آنجا کارکردم (اندازه یک سن بازنشستگی) و بعداً عزیزانی که به عنوان شورای مدیریت کمک حال ما بودند یکی یکی رفتند و عملاً من تمام عیار و تمام قد مدیر مدرسه شدم.
سوال: متولد چه سالی هستید؟
جواب: متولد سال 1334 هستم. سی و یک سال در این مدرسه کار کردم و واقعاً راضی ام از کاری که در مدرسه امام صادق انجام دادم. بعد با آقای خادمی، آقای صادقی و حاج آقا مصطفی مهدوی صحبت کردم. این ها از اعضای موثر شهریه در اصفهان بودند. آن دو نفر گفتند که هرچه آقای خادمی بگویند، چون ایشان رئیس هستند.
خدمت آقای خادمی رسیدم ایشان گفتند مگر آقای طاهری شهریه نمی دهند؟ گفتم بدهند، ما می خواهیم شهریه حوزه اینجا داده شود. گفتند نه، باید تعدیل شود. گفتم حاج آقا ما در مدرسه ذوالفقار درس می خواندیم مگر مدرسه ذوالفقار شهریه ندارد؟ اینجا هم باید داشته باشد. گفتند نه، گفتم آقا می دهید یا نه؟ (چون ایشان شهریه به اسم امام می دادند)، گفتم ما از تهران اقدام می کنیم. گفتند حالا برو تا ببینیم چه می شود، برو پیش حاج آقا حسن امامی.
من رفتم خدمت حاج آقا حسن امامی و این داستان را گفتم، ایشان گفتند من موافقم و شما حرف خیلی خوبی زدید و شهریه باید وصل شود به حوزه و ایشان به آقای خادمی گفتند و حل شد.
سوال: یعنی آقای طاهری دیگر شهریه نمی داد؟
جواب: چرا، منتهی به قول معروف درآمد آقای طاهری محدود شد و خیلی دیگر رقمی نبود و اگر ما آن راه را ادامه می دادیم یک روز به چه کنم چه کنم گرفتار می شدیم. آن وقت من خیلی به فکر این حرف نبودم، من حرفم این بود که ما باید تافته جدا بافته نباشیم و باید در متن حوزه باشیم. این را گفتم که تفکر من برایتان روشن شود.
سوال: مرکز مدیریت حوزه علمیه که ما می شناسیم، چه زمانی درست شد؟
جواب: آن زمان نبود، مرکز مدیریت فکر می کنم در اصفهان از حدود سال 80 بود. عمر مرکز مدیریت بیست سال نیست. سالی که آقای مظاهری آمدند یک یا دو سال بعد از آن مرکز مدیریت تشکیل شد.
سوال: یعنی قبلاً مدارس ما مستقل بودند؟
جواب: مدارس مستقل بودند. مدرسه ذوالفقار و مدرسه امام صادق و مدرسه دارالحکمه بود.
منتهی یک دفتری هم در مدرسه صدر بود که آقایی به نام حاج آقا محمد روحانی کارهای اداری مربوط به حوزه را انجام می داد؛ یعنی کار سربازی طلبه ها و اگر نامه ای می خواستند برای اداره یا جایی ببرند، اینجا می نوشت، همین، دیگر چیزی نبود.
بعداً مرکز مدیریت به ریاست حاج آقا حسین بهشتی نژاد تشکیل شد که بسیار ساده بود. ایشان و آقای صافی و کلاً 4-5 نفر بودند. تا زمانی که آقای طاهری کنار رفتند و آقای طباطبایی نژاد آمدند و این کار را راه انداخت.
سوال: حالا داشتن مرکز مدیریت خوب است یا بد؟
جواب: به نظر من اصلش لازم است. همان زمان که در مرکز مدیریت رفت و آمد داشتم و مدیر بودم گفته ام که تفکر ما خلاف مدرسه ذوالفقار است، ما طرفدار نظم و انضباط آن هم در سطح کلی حوزه هستیم. ولی شیوه عملکرد این ها را نمی پسندیم، این ها جوری رفتار نکردند که باعث رشد و بالندگی حوزه شود به خصوص از آن زمانی که قضیه یک صبغه سیاسی پیدا کرد، افرادی سپاهی را به اینجا آوردند و...
دیدند که من پایم را در کفششان کرده ام...
من این ها را به آقای طباطبایی هم گفتهام، اصلاً جرم من در مقابل آقای طباطبایی همین بود که این ها دیدند من پایم را در کفششان کرده ام، فشار آوردند که من را از مدرسه امام صادق بردارند، خود آقای طباطبایی مقاومت کرد. اینها تلاش کردند که کسی را در کنار ما بگذارند باز آقای طباطبایی مقاومت کرد. من گفتم من کسی را نمی خواهم یا اینکه باید آن شخص را خودم انتخاب کنم و باز هم آقای طباطبایی به ما رای مثبت داد ولی این ها بعداً از کانال های دیگر دنبال کردند، یعنی وارد بحث اطلاعات و مسایلی از این قبیل و یک سری مسایل مالی مدرسه شدند. در 31 سال کار خیلی چیز ممکن است بتوان پیدا کرد.
سوال: شنیده ام که در مدرسه شما عکس آیت الله خامنه ای را پاره کرده بودند؟
جواب: این را به خود من هم گفتند، ولی برای من ثابت نشد. به من گفتند یک طلبه این کار را کرده، ولی نه توانستند آن طلبه را به ما معرفی کنند و نه موردش برای من ثابت شد. این ها در زمان مدیریت آقای بهشتی نژاد بود. به آن ها گفتم اگر چنین چیزی باشد من خودم برخورد می کنم و محکم هم برخورد می کردم، اما چنین چیزی برای من ثابت نشد و خود آن ها هم چیز اثبات شده ای نداشتند.
از عملکرد خود راضی هستم
نکته ای را بگویم که ببینید از کارم راضی هستم. دو نفر از دادستان های دادسرای ویژه روحانیت وقتی آمدند این پست را در اختیار گرفتند سیاستشان این بود که بیایند با مدارس آشنا شوند.
به مدرسه ما هم مثل بقیه مدارس برای صحبت آمدند، و آن وقت ما به عنوان یک متهم که نبودیم، به عنوان یک مدیر به سراغ ما آمده بودند. هر دو نفر این حرف را صراحتاً به من گفتند که ما از طلاب مدرسه شما حتی یک پرونده فساد اخلاقی نداریم. صریحاً گفتند از مدارس دیگر داریم ولی از مدرسه شما نداریم؛ گفتند از مدرسه شما 4 پرونده داریم که 3 تا مربوط به تصادف است و یکی هم مربوط به چک است.
من این را در جلسه مدیران گفتم و بعضی ها خیلی برزخشان شد و گفتند حالا شما مگر چکار کردید؟ گفتم ببینید در متن چهارباغ که هزار مسئله ممکن است وجود داشته باشد ما این طور رفتار کرده ایم و طلبه تربیت کرده ایم. قیافه اخلاق و عرفان هم هر روز برای کسی نگرفته ایم.
سوال: زمان دوم خرداد که آقای خاتمی می خواست رئیس جمهور شود شما در ستاد تبلیغاتشان بودید؟
جواب: من در ستاد تبلیغات ایشان نبودم ولی با ستادشان رفت و شد داشتم.
سوال: مسئولیتی در ستاد داشتید؟
جواب: نه مسئولیتی نداشتم. البته من طرفدار آقای خاتمی بودم. واقعش را می گویم که من در عمرم دوبار برای استقبال به فرودگاه رفتم و یک بارش برای آقای خاتمی بود.
به خیلی ها گفتم من استقبال پدرم هم معلوم نبود بروم منتهی شرایطی به وجود آورده بودند که ما احساس کردیم اگر بخواهیم بشود در این کشور نفس بکشیم باید آقای خاتمی بیاید و شاید اگر آقای ناطق بیاید، آن جناح هایی که فشار می آوردند که آقای ناطق بیاید کسانی بودند که ما فکر می کردیم می خواهند کسی حق نفس کشیدن نداشته باشد. ما تصورمان این بود.
بله من برای آقای خاتمی فعالیت کردم به خصوص روزی که ایشان برای تشکیل جلسه در مدرسه صدر اصفهان آمدند، من برای آوردن طلبه ها فعالیت کردم ولی در ستاد مسئولیت نداشتم. گاهی چون رفقای ما آنجا بودند به آنجا می رفتم.
سوال: چند فرزند دارید و مشغول چه کاری هستند؟
جواب: من 5 فرزند دارم. 3 پسر و 2 دختر. پسرها یکی قم است مشغول کارهای پژوهشی و کتاب شناسی است و در این کار ماهر است. یکی دیگرشان در آموزش و پرورش است که در مجتمع علمی رزمندگان و در کارهای علمی فعال است. هم چندین مدرسه دارند هم کلاس کنکور.
پسر دیگرم هم شغلش آزاد و پخش مواد غذایی است.
دو دختر هم دارم که همگی ازدواج کرده اند و حالا دیگر با حاجیه خانم داریم عروس و دامادی زندگی می کنیم.
سوال: الآن فقط مشغول تدریس هستید؟
جواب: بله، کار دیگری ندارم. فقط درس می گویم و گاهی منبر می روم، منبر به آن معنای دائم و خمیشگی نیست، حالا فصل های تبلیغی، گاهی هم بعضی جلسات خاص که دعوت می کردند.
پایان