نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی
سیاست خارجی
استاد جلال الدین فارسی
جلسه پنجم و ششم
شاخه کارمندان حزب جمهوری اسلامی

بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام به امام امت و با درود به تمام شهیدان انقلاب اسلامی بالاخص سید شهیدان انقلاب شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی در این مقطع حساس که سپاهیان اسلام سرگرم وارد آوردن آخرین ضربات بر پیکر صدامیان کافر و بیرون راندن مزدوران آمریکا از مرز های میهن اسلامیمان بوده و امت حزب ا... خود را آماده بازسازی کشور در همه زمینه ها نموده و به تبع آن نیازمند به خودسازی و بالا بردن بینش سیاسی خود می باشد، شاخه کارمندان حزب جمهوری اسلامی که خود را مسئول بالا بردن بینش عقیدتی- سیاسی قشر کارمندان جامعه اسلامی می داند در کنار کلاس های عقیدتی- تشکیلاتی اقدام به تشکیل کلاس سیاست خارجی توسط استاد جلال الدین فارسی که شناخت کامل از مکاتب، سازمانهای سیاسی و سیاست های ممالك مختلف را دارا بوده و همچنین نقش عمده ای در تدوین بخش سیاست خارجی مواضع ما را داشته اند نموده است.
باشد که با تشکیل اینگونه کلاسها بتوانیم در این خصوص گوشه ای از دین خود را به امت حزب ا... بخصوص قشر کارمندان ادا نمائیم.
ومن ا... التوفيق شاخه کارمندان حزب جمهوری اسلامی
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه پنجم
سخنرانی استاد جلاالدین فارسی، موضوع سخنرانی: سیاست خارجی
بحث امروز در باره استراتژی ابرقدرت شوروی است. در 6۵ سالی که از انقلاب اکتبر و تاسیس دولت شوروی می گذرد، در رفتار و حركات و در دیپلماسی این دولت نمودار است که سران این دولت و تعیین کنندگان سیاست خارجی و دفاعی این کشور از هدفهای ثابتی پیروی می کنند، بطوری که در تاریخ سیاسی و دیپلماسی قرون اخیر دولتی را نمی‌شود یافت که چنین اشخاصی میان حرکات و اعمال و هدفهای خاصش وجود داشته باشد.
البته، اگر ببینیم دولتی در فترتي از زمان نمی‌تواند حرکتی در جهت دستیابی به هدفش انجام دهد، دلیل بر انصرافش از پیگیری آن هدف نیست. زیرا سیاست خارجی بر خلاف سیاست فرهنگی و سیاست اقتصادی، همیشه تابع اراده يك دولت نیست. بلکه در کنار این اراده، شرایط محتوم و موانع موجود و عینیت حیات بین المللی و روابط نیروهای موجود در عرصه بین المللی، اینها همه تعیین کننده رفتار و سیاست یك دولت است.
 باید دید که با امکانات موجود و در شرایط بین المللی خاص، این دولت نسبت به هدفهای خود و در چهارچوبه امکاناتش چه کاری انجام می‌دهد. به‌همین جهت، وقتی‌که دولت شوروی در ضعف بسر می برد و دشمنانش نیرومند و متحد هستند، می بینیم دستیابی به هدفها امکان پذیر نیست و چون این يك امر بدیهی است، این دولت بدنبال هدفهای خودش اقدام نمی کند.
در دوره لنین، مشکلات داخلی، جنگ داخلی، بی سامانی، نداشتن کادرهای لازم برای اداره حزب و دولت، نبودن کادر نظامی برای تشکیل ارتش جديد، و عقب ماندگی صنعتی، دست بدست هم داده، سیاست خارجی دولت شوروی را نه یك سیاست تعرضی، بلكه يك سیاست دفاعی می‌سازد. در حالیکه همان وقت هم نیات و هدفهای آن حزب و آن دولت مشخص بوده و مرام کمونیزم، این هدفهای استراتژيك را تعیین کرده است. بنابراین یك انقلاب، مثل انقلاب سوسیالیستی اکتبر ، نمی تواند به دنبال هدفهای تعیین شده از سوی ایدئولوژی خودش نباشد. ولی در همان دوره می بینیم نه تنها دست از ایجاد انقلابات در کشورهای دیگر برمی دارد، بلکه قرارداد معروف صلح «برست لیتوسك» (Brest Litovsk) را با آلمان فئودالی یا سرمایه داری امضا می کند و به موجب این پیمان صلح ، از سرزمین های متصرفی تزار است به نفع دشمنی که با آن تا دیروز در حال جنگی بوده چشم پوشی می‌کند.
 پس عوامل تعیین کننده سیاست خارجی، قدرت هر دولت است. این قدرت عبارت است از قدرت اقتصادی و نظامی که شامل قدرت انسانی هم طبعاً می‌شود. تعیین کننده این قدرت عوامل مختلفی است؛ یکی جمعیت، موقعیت جغرافیائی، مساحت، منابع طبیعی، و بالاخره این نیروی خام بوسیله نیروی انسانی باید تبدیل به قدرت بالفعل بشود؛ یعنی قدرت اقتصادی و سیاسی. پس لازمه اش عوامل دیگری هست که با آن عوامل اول جمع شود. آداب و سنن فرهنگی به معنای عامش، موسسات سیاسی، حجم دولت، و چگونگی بهره برداری از منابع طبیعی که باز مربوط به عوامل ذکر شده است و هوش و درایت و کفایت سیاسی رهبری هر دولت.
این ابرقدرت که میراث بر روسیه تزاری است از مساحت بزرگی، از جمعیت کثیری، از منابع طبیعی سرشاری برخوردار است. و طبیعی است که چنین کشوری بتواند قدرت اقتصادی و نظامی عظیمی را به وجود بیاورد. بزرگترین امپراتوری‌های موجود است که در دو قاره قرار دارد و نیمی از دو قاره را شامل می‌شود. از ۱۵۰ قوم و ملت مرکب است، که شامل متمدن‌ترین اقوام تا عقب افتاده ترین اقوام و ملل هستند. طولانی ترین، مهمترین و خطرناکترین مرزها را این کشور دارد. و در همسایگی ۱۲ دولت قرار دارد.
موقعیت جغرافیایی اش سبب شده که این دولت همیشه دست به تعرض بزند. چونکه جلگه روسیه که مرکز و پایگاه اصلی این دولت هست، آن را موانع طبیعی از ملل ودولت‌های همسایه جدا نمی کند. به همین جهت برای اینکه این دولت موجودیتش به خطر نیافتد، دائما در حال توسعه بوده تا خودش را به مرزهای طبیعی برساند و فاصله دشمن یعنی همسایگان را، از مرکز و قلب کشور هرچه بیشتر کند. البته این توجیه اخلاقی برای سیاست توسعه طلبی تزارها یا دولت بلشویکی نیست، ولی یکی از عواملی بوده که آنها را به اتخاذ این سیاست وادار کرده است.
به‌همین جهت وقتی‌که يك دولتی با دوازده دولت هم مرز باشد، خطرهای زیادی این دولت را تهدید می‌کنند. این مجاورت، منشأ خطرها است. اگر این دولت وحدت مرکزی و قدرت نداشته باشد، اگر دچار تجزیه و ضعف شود، یکی از این دوازده دولت با چند تا از این دوازده دولت همسایه، بر انگیخته می شوند و به طمع می‌افتند که بخشی از این کشور یا همه آن را تصاحب کنند. اما از طرفی وحدت و قدرت این دولت به او اجازه می دهد که از این دوازده دولت هر کدام که ضعیف‌تر باشند، مورد تعرض و تجاوز قرار بدهد. بنابراین می‌بینیم این مجاورت با دوازده دولت در عین حال، هم عامل خطر هست، هم عامل توسعه و تعرض.
در جنگ جهانی اول دولت روسیه هم بعلت جنگی و هم بعلت اغتشاشات و آشوبهای داخلی، ضعیف شد و توسعه طلبی اش متوقف گردید. در جنگ جهانی دوم، وقتی که قدرت خودش را بازیافت و وحدتش را در سایه جنگی میهنی، بدست آورد، دوباره پس از غلبه بر آلمان هیتلری، کشورهای مجاور را مورد تاخت و تاز قرارداد و آنها را به نام برپا شدن انقلاب کمونیستی متصرف شد.
 از ۱۹۳۹، دوره استالین، پنج کشور را بلعیده است، از هفت کشور سرزمین‌هائی را غصب نموده و نسبت به دو کشور ادعای ارضی دارد. متصرفات روسیه تزاری را هم، همچنان حفظ کرده، با اینکه لنین و مارکس و انگلیس همیشه می گفتند: دولت روسیه تزاری، دولتی است متجاوز و به علت خوی استعمارگری، اراضی کشورهای همسایه را تصاحب کرده است. حتى لنین مدعی بود که اگر به حکومت برسد، این اراضی را به کشورهای اصلی پس می دهند. اما هیچ قطعه ای از این متصرفات تزارها را بر نگرداندند. اگر ادعایشان هم این باشد که اینها کشورهای سرمایه داری، یا ماقبل سوسیالیستی هستند و روا نیست که ملتی را با سرزمینش پس از آنکه به بهشت کمونیزم در آمده، آن را تحویل رژیم های سرمایه داری بدهند. سرزمینهای پهناوری را که روسیه تزاری از دولت چین گرفته بود، آنها را هم پس از انقلاب کمونیستی در چین، به کشور چین بر نگرداندند.
اسلاوها که يك تعصب قومی داشتند و نسبت به اقوام دیگر، مخصوصا اقوام اروپائی، احساس خصومت می کردند، این احساس خصومت را، همچنان با انقلاب کمونیستی حفظ کردند و يك جامعه ایدئولوژيك و اعتقادی به آن پوشاندند. همان احساس کینه و خصومت، به احساس کینه و خصومت کمونیستها با جهان سرمایه داری تبدیل شد. چونکه اسلاوها کمونیست بودند، غیر اسلاوها، غیر کمونیست.
اندیشه نژادپرستانه ای که می گفت اسلاوها برترند، یا اسلاوها باید بر اروپا حکومت کنند، بصورت مارکسیزم و به رسالت جدیدی تبدیل شد که می‌گفت، باید دولت شوروی، این پایگاه و کشور مادری کمونیستها و زحمتکشان عالم، بر دولتهای سرمایه داری تفوق پیدا کند.
محاصره دشمنان
یکی دیگر از توجيهات و دست آویزهای سیاسی کمونیست ها محاصره دشمنان بود که می گفتند، همانطور که روسیه تزاری و اسلاوها را دولتهای دشمن در محاصره داشتند، امروز هم دولتهای سرمایه‌داری ما را در محاصره دارند. همه تبلیغات، همه تعليمات در مدارس و فرهنگ آن جامعه، بر اساس این احساس کینه و دشمنی و اینکه محاصره ای بر این دولت تحمیل شده، پایه ریزی شده بود. می گفتند برای اینکه این محاصره را خاتمه بدهیم، محاصره ای که دولتهای سرمایه داری نسبت به روسيه سوسیالیستی انجام دادند، باید در چند کشور (آن هم معلوم است کشورهای صنعتی پیشرفته) انقلاب کارگری سوسیالیستی رخ بدهد و با سقوط این دولتها به این محاصره پایان داده شود.
دولت های توسعه طلب، فلسفه های مختلفی را برای خودشان اتخاذ کرده اند، اما فلسفه مارکسیزم شاید فلسفه انسب و بهتری برای يك دولت توسعه طلب باشد. به موجب این فلسفه، طبقات کارگر و زحمتکش که در سراسر جهان وجود دارند، نسبت به بقیه مردم خودشان از قوم و ملت و اتباع دولت خودشان باشد، نسبت به آنها بیگانه هستند. دوستانشان عبارتند از کارگرانی که در نقطه دیگری از جهان به حکومت رسیده اند، برادری کارگران و وحدت جهانی پرولتاریا این اصل اساسی مارکسیزم هست. مرز خودی و بیگانه به این طریق تعیین می‌شود و این مرز جایگزین همه مرزهای میهنی و اعتقادی و سیاسی می‌شود.
از طرفي يك انقلاب کارگری، انقلابی است قهرآمیز. این اصل معروف ماتریالیزم دیالكتیك است که بعد منتقل به ماتریالیزم تاریخی شده است. می گوید هر تحول کیفی مقدمتاً تغییرات آهسته و تدریجی طولانی به لحاظ زمانی را در مقدمه دارد که این تغییرات ادامه اش به صورت یك تحول ناگهانی کیفی است. و این را وقتی به تحول جامعه منتقل کردیم. جامعه در طول چند قرن با چند هزار سال تغییراتی پیدا می کند، بعد زمانی می رسد که این جامعه تحول کیفی پیدا می کند و این تحول کیفی نقطه ختام بر آن تحولات تدریجی در طول چند قرن یا چند هزار سال است. هریک از این تحولات کیفی یک انقلاب اجتماعی کامل است و يك طبقه را از سلطه سیاسی به زیر می کشاند و يك طبقه جدیدی را که پیشروترین طبقه است به حاکمیت می رساند پس وقتی‌که در کشورهای سرمایه داری چنین انقلابی قهرآمیز که نه از طریق پارلمان و نه از طریق اصلاح قوانین و روابط امکان پذیر است بلکه تنها از راه زور و غلبه و با يك قیام مسلحانه و يك جنگی هست، و دولت سوسیالیستی شوروی که نخستین دولتی است که کارگران تاسیس کرده اند، باید بوسیله نیروهای مسلح خودش به این انقلابات كمك كند. یعنی باز هم زور را به کار ببرد که این بهترین توجیه برای مداخله این ابرقدرت در کشورهای دیگر است.
استالین خودش می گوید که عمده ترین مسئله انقلاب زور و قدرت است، و این هم اصل اساسی آن دولت می باشد که دولت شوروی وسیله به راه انداختن انقلابات در کشورهای دیگر است. منافع دولت شوروی هم با منافع این طبقات وحدت دارد و هیچ ناسازگاری بینشان نیست. سیاست خارجی شوروی در دوره استالین بر پایه تصوری است که استالین از جهان طرح کرده، بنا شده بود. استالین می گفت که دولت شوروی يك سرپلی در درون جهان سرمایه داری است. (پاورقی: هرگاه يك ارتشی در داخل خاك دشمنی، نخستین تکیه گاه و مرکز تحرك و مرکز پیشروی را بوجود بیاورد به آن سر پل می گویند.)
می گوید که دولت شوروی، حکم همان سرپل را در درون خاك دشمن یعنی جهان سرمایه داری دارد. جهان سرمایه داری از این حقیقت آگاه است؛ یعنی برای اینکه تسخیر نشود و سقوط نکند، باید حمله کند و این سرپل را از بین ببرد.
اما استالین می گوید از عهده این کار برنمی آید، چونکه موازنه ای و تعادلی میان نیروی دولت شوروی، و میان مجموعه دولتهای سرمایه داری برقرار است. که البته این حرف نادرستی است، ولی اساس فکرش این بوده و مورد قبول حزب و مردم شوروی نیز بوده است.
 وقتی این موازنه نیرو بر قرار است، نه ما می‌توانیم جهان سرمایه‌داری را بوسیله ایجاد انقلابات سرنگون بکنیم، نه او می تواند ما را از بین ببرد. بنابراین يك حالت اجباری، همزیستی مسالمت آمیز، میان ما و جهان سرمایه داری برقرار شده است. به علت اینکه هیچکدام نمی توانند دیگری را از بین ببرند...
علت دیگر این است که جهان سرمایه داری ممکن است گاه مجموعه نیرویش تفوق پیدا کند اما بعلت دسته بندیهای درون این جهان سرمایه داری و تجزیه ای که بر قرار است و این هم ناشی از خاصیتهای طبیعی و ذاتی سرمایه داران است، نمی توانند نیروهایشان را علیه شوروی جمع و جور و متمرکز کنند. به دسته هائی منقسم هستند و با هم در گیرند.
تضادهای موجود در جهان را به پنج تضاد تقسیم کرده است.
یکی تضاد دو اردوگاه (یا به عبارت صحیح تر، چون اردوگاهی در آن زمان نبوده، يك دولت بوده، دولت شوروی و اردوگاه سرمایه داران). البته این حادترین تضاد است. یعنی تضاد میان اردوگاه سوسیالیزم و اردوگاه سرمایه داری، اما تضادهای دیگری وجود دارند. تضادی که در هر کشور میان طبقه کارگر صنعتی با طبقه سرمایه دار وجود دارد، مقصودش در اروپا و امریکا است.
تضاد میان دولتهای استعمارگر و ملل مستعمرات
تضاد میان دولتهای حامی وضع موجود بین المللی و دولتهای خواستار تغییر آن. یعنی دولتهای سرمایه داری پیروز، مثل انگلیس، مثل فرانسه، اینها حامی وضع بین المللی آن زمان یعنی وضع زمان استالین هستند. اما دولتهائی مثل آلمان، مثل ایتالیا، مثل ژاپن، اینها دولتهای سرمایه‌داری اند ولی می خواهند این روابط و شرایط بین المللی را به نفع خودشان دگرگون کنند؛ يك تضاد و يك کشمکش، اینچنین جریان پیدا کرده است.
 در عین حال دولتهای سرمایه داری پیروز در جنگ جهانی اول بر سر تقسیم غنائم با یکدیگر کشمکش دارند. پس این سه تضاد در درون جامعه سرمایه داری است:
1- دولتهای پیروز رقابت دارند، همچنانکه می گویند سرمایه داران با هم در رقابتند.
۲- یکی تضاد دولتهای سرمایه داری پیروز با دولتهائی که به مطامع خودشان نرسیده اند.
۳- یکی هم تضاد کارگر و سرمایه دار در درون این جامعه ها است.
4- و تضاد دولتهای استعمارگر و مستعمرات.
این چهار تضاد در درون جامعه سرمایه داری است که اگر مستعمرات را هم جزو جامعه سرمایه داری بدانیم، در حالی که جزو جامعه سرمایه داری نیست.
توجیه او این است که درگیری و جنگ میان دو اردوگاه سوسیالیزم و سرمایه داری، حتمی الوقوع و اجتناب ناپذیر است. اما زمان وقوع این درگیری را می‌توان به تعویق انداخت پس سیاست و دیپلماسی هدفش (به عقیده استالین) این است: تضادهای درون جامعه سرمایه داری را تشدید بکند و وقوع درگیری با اردوگاه سوسیالیزم را از این طریق به تعویق بیاندازد.
لنین هم همین حرفها را زده که البته این حرفها هیچ کدامش درست نبوده که جهان سرمایه داری آنقدر احمق باشد که استالین بتواند این جهان را در غفلت نگهدارد. با اینکه خودشان هم گفتند و اعلام کردند و در کتابها هم نوشتند، معذلك آنها آنقدر ابله باشند که ندانند او دارد این تضادها را تشدید می کند که زمان این درگیری را بنفع خودش، شوروی به تعویق بیاندازد. یعنی تا آن زمان هم نمی دانستند، وقتی این حرفها را شنیدند باید بهوش بیایند. اما این یک توجیهی است برای توجیه مارکسیستی، که البته با بعضی از اصول مارکسیزم هم تضاد دارد، برای تحلیل و تفسیر رویدادهای بین المللی.
البته استالین در ارزیابی خودش از جهان سرمایه داری مرتکب خطاهای بزرگ شد. یکی اینکه فکر نمی‌کرد دولتهای سرمایه داری تضادشان به جائی برسد که بعضی از این دولتهای سرمایه داری با اردوگاه سوسیالیزم (باصطلاح او) عليه بقیه جهان سرمایه داری متحد شوند. یعنی اگر تضاد حاد و اصلی، تضاد بین دولت سوسیالیستی ضد سرمایه داری شوروی باشد و مجموعه جهان سرمایه داری، این بی معنا است که چند دولت سرمایه داری علیه چند دولت سرمایه داری دیگر با اینها متحد شوند. این را اصلا محال و ممتنع می‌دانسته است. درست هم هست، با تفسیر مارکسیستی محال و ممتنع است. هم این اتحاد محال است، هم رسیدن تضاد درون جامعه سرمایه داری، میان دولتهای سرمایه دار به درجه ای که دولتهای سرمایه داری به اتحاد با کمونیستها مجبور شوند، این تضاد به این مرحله برسد. وقتی که به این مرحله برسد معنایش این است که آن تضاد، تضاد اصلی نیست، آن تضاد تحت الشعاع يك تضاد دیگر قرار گرفته که واقعیت جنگ جهانی دوم همین را نشان می‌دهد.
خطای دیگر استالین این بود که فکر می کرد آلمان هیتلری که دولت کوچکی است، آنقدرها منشأ خطر برای شوروی نیست که آمریکا (دولت سرمایه داری پیشرفته و بزرگ و خطرناك با انگلیس) منشأ خطر است. اما واقعیت اینطور نشان داد که همان دولت کو چك منشأ خطر بزرگی شد، یعنی حمله به اردوگاه سوسیالیزم از ناحیه امریکا و انگلیس صورت نگرفت، از ناحيه آلمان که يك دولت سرمایه داری عقب مانده تر نسبت به انگلیس و آمریکا بود با دید مارکسیستی و دید واقعی هر دو، یعنی با ملاك صنعتی بودن و پیشرفت تکنولوژی و صنعت. چون وقتی‌که این تضاد، تضاد اصلی باشد (تضاد سوسیالیزم و سرمایه داری) باید پیشرفته ترین کشور سرمایه داری کمر به نابودی این دولت سوسیالیستی ببندد، نه یک کشوری که عقب مانده است. اما واقعیت این را نشان داد.
بعد از جنگ جهانی دوم باز همین بحثها در درون حزب کمونیست بود که آیا جنگی سرمایه داران با شوروی حتمی الوقوع و اجتناب ناپذیر است یا جنگی سرمایه داران با یکدیگر. باز به دو دسته تقسیم شد: حزب و نظامیان شوروی. دسته ای معتقد بودند که نه، الان بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا توانسته دولتهای سرمایه داری را زیر پرچم خودش متحد کند و از تصادم دولتهای سرمایه داری با همدیگر جلوگیری کند و نیروهایشان را برای نابودی اردوگاه سوسیالیزم دارد متمرکز می کند.
 دسته دوم معتقد بودند که نه، اوضاع بین المللی و اوضاع جهان سرمایه داری بنحوی تغییر کرده که تضاد میان دولتهای سرمایه داری را تشدید کرده و قبل از اینکه اینها نیروهایشان را برای نابودی اردوگاه سوسیالیزم متمرکز کنند دست به يك سلسله جنگها بر سر غنائم و توسعه منافع و مناطق خود خواهند زد.
به لحاظ مارکسیزم همه باز معلوم است که آن تضاد اصلی هست، نباید سرمایه داران به این وضع خودشان را نابود و تضعیف بکنند. استالین اینجوری توصیه می کند. چونکه این حرفی که استالین می زند غیر مارکسیستی است اما اینطور توجیه می کند که جنگ جهانی دوم به عنوان جنگی علیه شوروی به راه نیافتاده، بلکه جنگی میان سرمایه داران با همدیگر به راه افتاده، سپس پای شوروی به این جنگ کشیده شده است.
اما چرا به عقیده استالین سرمایه داران نیروهایشان را متمرکز نمی کنند تا سوسیالیزم را از بین ببرند؟ می گوید که جنگ سرمایه‌داران با یکدیگر بر سر توسعه حاکمیت یا توسعه قلمرو است، اگر در این جنگی موفق نشد، در کم و زیاد کردن حاکمیت و قلمرو خودش شکست خورده است. اما معنای جنگ با اتحاد شوروی این است که هستی و موجودیت خودش را به خطر بیاندازد. ظاهر این حرف ممکن است کسی را گول بزند. سرمایه‌داران اگر هم با هم متحد شوند و با شوروی جنگی کنند، این جنگ یا شوروی را نابود می کند یا جهان سرمایه داری نابود می‌شود. بنابراین این ریسك را بباید کرد، اما بین خودمان بجنگیم اشکالی ندارد. يك دولت سرمایه داری، يك دولت سرمایه داری دیگر را از بین ببرد و تصاحب بکند، در آن قلمرو باز رژیم غير سرمایه داری به وجود نمی آید. دولتهای سرمایه داری تغییر می کنند اما نظام، همان نظام است. اما به این قضیه پی نبرده که دولتهای سرمایه داری اگر به هستی خودشان و به موجودیت خودشان به عنوان نظام سرمایه داری علاقمند باشند، دست به جنگ هائی که آنها را تضعیف کند تا فرصت مناسب بدست دشمن اصلی شان یعنی شوروی بیافتد، نخواهند زد.
برای بررسی سیاست يك ابرقدرت ما افکار خودش و حرفها واستدلالهای خودش را باید بررسی کنیم. از دلائل بسیار واضح در جنگ جهانی دوم بر بطلان همین نظریه، این بود که آمریکا موجودیتش به خطر نیافتاده بود. آلمان به خاك آمریکا حمله نکرده بود، از آنجا فوق العاده، فاصله داشت، ناوگانی نداشت که بتواند آمریکا را تهدید بکند. از راه زمین به کشور همسایه اش روسیه حمله کرده بود. موجودیت روسیه به خطر افتاده بود و روسیه و آلمان (این دو ملت) نیروهای همدیگر را می فرسودند.
 به لحاظ منافع آمریکا (اگر بگوئیم دشمن اصلی شوروی بود) بهتر این بود که آلمان هر چه بیشتر روسیه را فرسایش بدهد. درست زمانی آمریکا مداخله کند که شوروی هم به عنوان يك نظام از بین رفته باشد، اما اینجور نشد. در خاور دور هم آمریکا و شوروی متحد علیه ژاپن جنگیدند. بنابراین شوروی استالینی، معتقد بود که جنگ و جنگیدن ولو جنگیدن سرمایه داران با یکدیگر جزو خاصیتهای انفكاك ناپذير نظام سرمایه داری است و قبل از اینکه به جان شوروی بیافتند با همدیگر يك سلسله جنگی انجام خواهند داد. جنگی آمریکا با انگلیس و فرانسه، جنگی آمریکا با ژاپن و آلمان غربی، این پیش بینی های استالین بود که فهم سیاسی اش محدود بود.
در کنگره بیستم، این افکار و عقاید بکلی تغییر پیدا کرد و نظریات استالین در این موارد تجدید نظر شد. یکی اینکه جهان دو قطبی باشد، یعنی سوسیالیزم و جهان سرمایه داری باشد. این تقسیم بندی استالین است، در دوره استالین می گفتند هرکس کمونیست نیست، یا سرمایه دار است یا متحد سرمایه دار، هر کس با ما نیست عليه ما است، این اصل را می گرفتند. اما واقعیات غیر از این بود. ملل مستعمرات جنبش‌هائی را به پیروزی رساندند، دولتهای مستقلی را تشکیل دادند که اینها سوسیالیست نشدند، کمونیست نشدند، اما دشمن رژیم های سرمایه داری و دولتهای استعمارگر هم بودند.
جهان سوم، جهان غیر سرمایه داری و غیر کمونیست. جهانی که میان دسته بندیهای نظامی و بیطرف است.
نخستین کسی که در اردوگاه کمونیزم به این حقیقت پی برد تیتو، رهبر یوگسلاوی بود که به‌همین علت استالین او را طرد کرد و او را عامل آمریکا می خواند و با نظریه اینکه جهانی به نام جهان سوم و نیروئی به نام نیروی سوم در جهان وجود دارد، همه احزاب کمونیست به‌سختی و شدت مبارزه می‌کردند. اینجا در ایران، زمان نهضت ملی بود، این حزب نیروی سوم که تشکیل شده بود و همین تئوری را در ایران رواج می داد، حزب توده در برابرش یک کتاب تحت عنوان «نیروی سوم پایگاه اجتماعی امپریالیزم آمریکا» منتشر کرده بود. به‌همین جهت تمام نهضتهای ملی را متهم به آمریکائی بودن می کردند. چون در این مناطق بیشتر امپریالیزم فرانسه و امپریالیزم انگلیس مسلط بودند و آمریکا یك استعمارگری بود که تازه به این مناطق نزدیك می‌شد. چونکه این دولتها و این جنبش ها با انگلیس و فرانسه مبارزه می کردند که امپریالیزم مسلط بودند، توده ای ها و کمونیستها در کشورهای آسیائی و آفریقائی اینها را متهم می کردند که درست است شما با انگلیس و فرانسه این استعمارگران دشمن هستید ولی چون کمونیست نیستید، معلوم می شود که شما عامل آمریکا هستید.
 این خط استالینی بود که بلافاصله، این خط با مرگ استالین تغییر کرد، واقعیت جهان سوم پذیرفته شد.
اینجا آمدند کمونیستها يك تغییری دادند. اینکه می گفتند مردم باید برای برقراری سوسیالیزم و ملی کردن کارخانه ها و منابع تولید، باید اقدام کنند، کنار گذاشته شد. استقلال و طرد استعمار و آزادی و حکومتهای دمکراسی مورد استقبال قرار گرفت. اینجا يك اصطلاحی به وجود آمد، گفتند این کشورها بعد از پیروزی انقلاب راه غیر سرمایه داری را طی می‌کنند. راه، راه سوسیالیستی نیست، ولی راه سرمایه داری هم نیست. حالا راه چیست، و در کدام یک از آن مراحل پیش بینی شده مارکسیزم می گنجد؟ آن را هم نتوانسته تعیین کنند، اما یك چیزی تحت این عنوان درست کردند. بعد گفتند که این دولتها، دولتهای طرفدار صلح هستند، دور از دسته بندی های نظامی هستند، اینها و اردوگاه سوسیالیزم کشورهای کمونیستی، یك منطقه ای را به نام منطقه صلح دوستی یا منطقه صلح بوجود می آورند، به احزاب کمونیست هم دستور دادند با دولتهای احزابی که این ایده ها را پیروی می‌کنند و عملی می‌کنند، با آنها ائتلاف کنند و با آنها در يك جبهه متحد ملی متشکل و متحد شوند.
این فکر پیش آمد که تعیین کننده سرنوشت جهان و سرنوشت سرمایه داری و سوسیالیزم جنبشهای کارگری اروپای غربی نیست. این اصل غیر سوسیالیستی و غیرمارکسیستی است. مارکسیزم می گوید که انقلابِ تعیین کننده سرنوشت جهان، انقلابات کارگری سوسیالیستی است که در کشورهای صنعتی پیشرفته رخ می دهد یعنی سرنوشت جهان در آمریکا و در اروپا تعیین می شود، استالین هم همین را می گفت. اما اینها دیدند نه، سرنوشت جهان در کشورهای آسیائی، آفریقائی، امریکای لاتین تعیین می شود. اگر این قلمرو از چنگ استعمارگران خارج شود، رابطه استثمار میان این ملتها و این قاره های پهناور و میان چند کشور صنعتی پیشرفته قطع شود، سرمایه داری در اروپای غربی و آمریکا سقوط می کند. البته لنین هم همینگونه جهت گیری داشت که جهت گیری او غيرمارکسیستی است. می گفتند تعیین کننده این است که هند، اندونزی، چین، چه وضعی پیدا کند، با جهان سرمایه داری باشد یا علیه آنها باشد ؟ ولو کمونیست نباشد. پس کشورهای پر جمعیت تعیین کننده هستند.
سلاح هسته ای هم به میدان آمده بود. خطر برخورد کشورهای سرمایه داری و شوروی و بلوك کمونیست برای سران حزب کمونیست کاملا آشکار شده بود. اینها مسئله حتمی بودن جنگی را که استالین تاکید می کرد و می گفت زمانش را می شود به تعویق انداخت، رد کردند و گفتند که مصلحت در بلوك در این است که همزیستی مسالمت آمیز داشته باشد. منطقشان هم این بود که چون سرمایه داری رو به زوال است و جنبشهای کارگری در دنیا رو به پیشرفت هستند، آمریکا و متحدانش ممکن است عليه ما دست به جنگی هسته ای بزنند. بنابر این مصلحت ما این است که آنها را ساکت و آرام کنیم و خطر جنگ جهانی را کاهش دهیم تا بتدریج این نهضتها (مخصوصا جهان سوم) پیش ببرند.
حزب کمونیست تضادهای پنجگانه ای را که استالین چیده بود، قبول داشتند ولی اولویت و ترتیب اینها را می گفتند به گونه ای دیگر است. تضاد اصلی، تضاد دولتهای سرمایه دار با یکدیگر نیست که همدیگر را بفرسایند و از بین ببرند، بلکه تضاد استعمارگران و مستعمرات است. فرصت بهره برداری برای اردوگاه سوسیالیزم این است که با کمک به جنبشهای آزادی بخش آسیا، افریقا، امریکای لاتین، جهان سرمایه داری را تضعیف کنیم. سیاست شوروی نسبت به اعراب و عبدالناصر ابتدای همین قضایا بود. آنها قبول کردند که نهضت ناسیونالیستی عرب، گرچه غیر طبقاتی است، گرچه مارکسیزم این را جنبش مترقی نمی‌داند، معذلك چون اینها خودشان را از سیطره غرب نجات می دهند ودولتهای مستقلی را بوجود می آورند موازنه نیروها را میان این دو بلوك به نفع کمونیست به هم می زند. عبدالناصر هم از این سیاست به شایسته‌ترین وجهی استفاده کرد.
رابطه احزاب کمونیست با احزاب سوسیالیست و احزاب کارگری غیر کمونیست (که به اصطلاح آنها می گویند احزاب مترقی) روابط حسنه شد. سابقاً استالین هر کس را که می گفت من سوسیالیست هستم می گفت که این خائن است، این از عوامل جهان سرمایه داری است و کمونیست، سوسیالیست حقیقی است. هر کس هم که کمونیست نباشد، مارکسیست نباشد و داعیه سوسیالیزم داشته باشد، آن آدم منافق و مزوری است. چند نفر از کادر رهبری حزب بلشويك مولوتوف، گاگانوییچ، النكوف همان خط استالین و فرضیات او را مسلم می دانستند و حاضر نبودند تغییر نظر بدهند، افراد برجسته و قدیمی حزب بودند، اینها کنار گذاشته شدند، و چند نفر دیگر که می‌گفتند که تعیین کننده سرنوشت ما اروپای غربی است نه آسیا و آفریقا.
شوروی هدفهای استراتژیکی را در این 60 سال تثبیت کرده است. این هدفها اول تقویت بنیه نظامی اش است، دوم توسعه قلمرواش است، سوم توسعه منطقه نفوذ. توسعه منطقه نفوذ در همین دوره پس از استالین به وجود آمده است.
 قلمرو یعنی یک کشور کمونیستی که با یك پیمان نظامی و به اتحاد جماهیر شوروی وصل می شود. این مثل یکی از ایالتها است. اما وقتی که گفتند يك جهان سومی وجود دارد که به لحاظ تحولات اجتماعی راه غیر سرمایه داری را طی می کند و احزاب مترقی غیر کمونیستی (ضد سرمایه داری و ضد امپریالیستی) هم آنجا هستند، اینجا يك منطقه نفوذ شد. شوروی دیگر از آن زمان در دو جهت حرکت می کند، یکی در جهت اینکه قلمرو خودش را توسعه دهد، یکی منطقه نفوذش را توسعه دهد. منطقه نفوذ مثل کشور مصر، لیبی، سوریه، عراق (قبل از تحولات اخیر عراق) و راهش هم توسعه مبادلات بازرگانی است، اتکای اقتصاد آنها به خودشان است، وارد کردن به بازار مشترك کمونیستی است، دادن کمکهائی که آنها را متکی بکند. (این روشها مشابه، روشهای امپریالیستی غربی است. دادن وام با سود و بهره است، همان روشی که امریکا نسبت به مناطق نفوذ خودش، همه را از آنجا یاد گرفته اند.) و اسلحه فروشی. این خطرناک ترین پدیده است، تکیه يك ارتش به سلاح روسی است. درست مثل تكيه يك ارتش به سلاح آمریکایی است. و واحد کردن منبع تدارکاتی و تسلیحاتی يك کشور که این کارها را با مصر (زمان عبدالناصر) کردند، با سوریه و با کشورهای دیگر کردند. (همان کاری که امریکا می کند.)
برای يك ملت اگر بخواهد مستقل بماند و نیاز هم به خرید اسلحه داشته باشد، باید منابع سلاحش را متنوع کند.
تا وقتی‌که مصر سلطنتی متکی به سلاح غرب بود، آنها حاضر نبودند به اندازه ای به آن اسلحه بدهند که بتواند از موجودیت خودش در برابر اسرائیل دفاع بکند. عبدالناصر هم روبه شرق آورده البته ابتداء این روابط طوری است که شوروی نمی‌تواند آن را وابسته به خودش بکند. مرحله اول این است که این را از غرب جدا کند. در این مرحله یک جور معامله و رفتار می کند، وقتی‌که این تثبیت شد و با دشمنان گلاویز و درگیر شد و نیاز مبرم حیاتی به سلاح پیدا کرد تبدیل به وابستگی می‌شود و اینجا است که بهره برداری می کند و شرایط خودش را تحمیل می کند، درست همانقدر اسلحه می دهد که (یعنی درست استخوان لای زخم گذاشتن است) هیچوقت این جنگ و کشمکش تمام نشود. برای اینکه اگر این جنگ و کشمکش تمام شود، این نیاز و اتکای به سلاح شوروی و کارشناسها و ذخیره استراتژیکش، هم از بین می رود.
همچنانکه آمریکا همین کار را می‌کند، آمریکا حتی نسبت به اسرائیل هم این کار را می کند. اسرائیل اگر بتواند این سلاحها را خودش تهیه و تولید بکند (که در این خط هم سالهاست قدم بر می دارد) غیر از آن اسرائیلی است که نیازمند آمریکا باشد. اما امکان ندارد دولت کوچکی مثل اسرائیل خودش را از آمریکا مستغنی کند. این همراه خطرناکی است که شوروی در مورد افغانستان از راه فروختن سلاح، خیلی دوستانه، با شرایط سهل، به قيمت بسیار ارزان تر از امریکا همینجوری عمل کرد. سلاحهائی که روسیه به مصر با سوریه و لیبی می فروشد در مقایسه با سلاحهای مشابهی که امریکا می فروشد خیلی ارزان است. البته بعضی از انواع سلاحها را نمی دهد چون آن سلاحها تعیین کننده هستند، بعلاوه اسرار نظامی دارد، که دارای مسائل پیچیده ای است.
افغانستان را دیدیم که مرحله به مرحله از طریق افسرها و افرادی که می روند آنجا تعليم می بینند متکی کردند، عوامل خودشان را به وجود می‌آورند، روابطی برقرار می کنند و طرح کودتاها و مراحل مختلف کودتاها را طراحی می‌کنند. و کیفیت عمل ابرقدرت شوروی نسبت به این کشورها در طول چند سال یا چند دهه، احتیاج به يك تحقیقی دارد.
آن‌وقت، در دهه هشتاد، چند هدف مشخص را شوروی در سیاست خارجی جزء هدفهای تاکتیکی خودش قرار داد. یکی اینکه میان دولتهای عضو پیمان آتلانتيك شمالی ناتو، اختلاف ایجاد کند. ببینید این خط لوله ای که پیشنهاد کرد به آلمان غربی، آلمان غربی را از امریکا جدا می کند. آلمان غربی و فرانسه در درازمدت مصالح اقتصادی پیدا می کنند و در برابر امریکا می توانند موضع گیری کنند. فرانسه را می تواند از آمریکا در بعضی موارد جدا کند. این جداسازی یک کار پیچیده ای است، به مهارت سیاسی نیاز دارد و يك كار درازمدتی است. تفرقه میان متحدان آمریکا و تضعیف بلوك کاپیتالیستی از این طریق، رسیدن به دریای عمان، نفوذ در کشورهای خلیج فارس که منطقه نفتی و منطقه استراتژيك مهمی است و كمك به جنبشهای امریکای لاتین.
گفتیم که نقطه ضعف امریکا این است که دولتی بتواند رخنه کند در قاره آمریکا و تشکیل دولت کوبا در آنجا و جنبشهای آزادی بخش در امریکای لاتین. این خطرناک ترین کاری است که شوروی در امریکای لاتین انجام می دهد. زمینه بسیار مستعد است، تمام ملتها با آمریکا دشمن هستند و با سرمایه داری آمریکا و سیاستی که در يك قرن گذشته اعمال کرده است.
یکی دیگر از هدفهای شوروی محاصره و عزل چین است. چون شوروی انحرافش از مارکسیزم در تمام زمینه های آشکار شده است. یعنی هیچ علاقه ای به آزادی کارگران و زحمتکشان در اروپای غربی ندارند. تکیه اش را در آسیا و افريقا برده است. چون این کشورهای آسیائی، افریقائی اگر از تسلط غرب آزاد شوند، به لحاظ عقب ماندگی نیاز به يك دولت پیشرفته ای مثل شوروی دارند و آن می تواند این بندها را بر پای آنها محکم بکند. در حالی که اگر در اروپای غربی هم يك جنبش کارگری به پیروزی برسد حتی حکومت سوسیالیستی به وجود بیاورد، ممکن است دشمن شوروی باشد. به شوروی هم هیچ نیازی ندارد، به هیچ وجه وابسته هم نمی‌شود.
ترك برخورد مسلحانه با جهان سرمایه داری
این تخلف صریح و آشکار از مارکسیزم است. بر قراری روابط بازرگانی، الآن چیزی به نام بازار سوسیالیستی وجود ندارد. یعنی بازار شوروی و اروپای شرقی با بازار جهان سرمایه داری به هم آمیخته است. وقتی که خط لوله گاز از سیبری می آید، سراسر شوروی را طی می کند، و به آلمان غربی می آید با يك دولت سرمایه داری چنین مبادله ای دارند. صدها میلیارد دلار سرمایه گذاری و معامله می کنند، دیگر بازار سرمایه داری و استثمار و بازار سوسیالیستی بدون استثمار و بدون ریا، همه یعنی پوچ وقتی که اعتقاد کمونیستی و بطلانش و پشت پا زدن سران شوروی و حزب کمونیست شوروی به این اصول بر همه آشکار و مسلم شد. روابط دولتهای کمونیستی هم گسسته می شود. منتها آنوقت که ملتی بتواند این رابطه را بگسلد و جدا شود. چینیها دولتی هستند که فهمیده اند شوروي‌ها دروغ می گویند مارکسیزم به عنوان يك عقیده یعنی پوچ!
 به عنوان يك جامعه شناسی، يك فلسفه، تاریخ یعنی دروغ و مصالح يك ابرقدرت هست. این لقب سوسیال امپریالیزم را چینی ها داده اند. رفتار امپریالیستی با داشتن مالكيت سوسیالیستی بر وسائل تولید، يك چیزی است که مارکسیزم می گوید محال است. ولی چینی ها می گویند این بوقوع پیوسته است.
چین الآن بفکر خودش است. بزرگترین اختلافی که چین با آمریکا دارد چیست؟ بر سر جزیره فرمز است. اگر مقایسه کنیم تضادی را که چین با شوروی دارد مسئله ای نیست. مناطق وسیع و بزرگی و مناطق زرخیز در تصرف دولت شوروی است، به هیچ وجه هم حاضر نیست اینها را به چین پس بدهد. می‌گوید اینها خاك روسیه شوروی است، آن هم در حساس ترین مناطق چین قرار دارد. این تضاد چین و شوروی، تضاد عمده جهان ما است که البته هر دو دولت، هم امریکا و هم شوروی، کوشش می کنند که روابط خودشان را با چین حسنه کنند، به آن باج بدهند. چون این چین به هر دسته ای بپیوندد، کفه قدرت را به نفع آن طرف بطور محسوسی تغییر می دهد. چین در میان دولتهای سوسیالیستی، جائی که پای آمریکا هم به آنجا نمی رسد، با شوروی در رقابت است. تمام احزاب کمونیست و جنبشهای کارگری عالم صحنه رقابت چین و شوروی هستند. در حالیکه امریکا و انگلیس و فرانسه به اینجا اصلا راه ندارند. یک کشمکش درونی و داخلی است و معلوم است که این برای هر دو دولت چقدر خطرناك است.
شوروی هر دولتی را به قلمرو خودش یا منطقه نفوذ خودش در می آورد، بر قدرت خودش در صحنه جهانی می افزاید، اما این گامهائی که برای توسعه قلمرو و توسعه نفوذ برمی دارد يك تفاوت با هم دارند. وقتی‌که يک کشور به قلمرو شوروی در می آید، با انقلاب کمونیستی است.
مصر تحت نفوذ شوروی بود، حتی قرارداد همکاری نظامی و دوستی با او داشت. اما از منطقه نفوذ شوروی خارج شد، به منطقه نفوذ امریکا در آمد، سومالی همچنین. اما کشورهای اروپای شرقی، کره شمالی، ویتنام؛ کشورهائی که کمونیست شده اند و حزب کمونیست در آنجا حاکم است، محال است که شوروی بگذارد به تصرف امریکا در بیاید یا از قلمرو او خارج شود و مستقل شوند.
پیمان نظامی که بسته و اصل اساسی برژنف یا دکترین برژنف میگوید که جهان سوسیالیستی یك میهن ويك دولت است. هر قسمتی از این میهن که امنیتش به خطر بیافتد، امنیت کل این جهان را به خطر می اندازد. بنابراین معنایش این است که در لهستان نمی‌تواند يك جنبش ضد کمونیستی پیروز شود، اگر پیروز شد و آن دولت را سرنگون کرد، ارتشهای همه کشورها، در پیشاپیش همه ارتشها، ارتش سرخ وارد می‌شود امنیت را برای جهان کمونیسم در لهستان تامین میکند. در چکسلواکی همین گونه است، در آلمان شرقی همین گونه است.
افغانستان هم از همین مناطق است آنها رسما میگویند اینجا حکومت سوسیالیستی برقرار شده و جزو خانواده سوسیالیسم هست. یعنی افغانستان غیر قابل برگشت است. آنچه که بر این سیاست، یعنی دو گانگی برخورد با مناطق جزو قلمرو ومناطق جزو نفوذ، جزو منطقه نفوذ، ناشی از این ملاحظه نظامی است که میهن شوروی قلمرو دفاعی شوروی باید قلمروی پیوسته باشد. بنابر این هر کشوری در همسایگی کشورهای کمونیستی که آنها هم متصلند اگر کمونیست بشود و رژیم کمونیستی در آنجا برقرار شود، این را ارتش سرخ نباید بگذارد که از این قلمرو خارج شود اما جاهائی که ناپیوسته است، اینها میتواند خارج شود.
دو مورد است که تخلف از این قاعده است یکی ایران است. پس از جنگ جهانی دوم است که شوروی و انگلیس و امریکا متفقا وارد خاك ما شدند و با هم قرار داشتند که پس از پایان جنگ ایران را تخلیه کنند. آن دو کشور تخلیه کردند ولی روس ها در آذربایجان و کردستان ماندند. در برابر فشار سازمان ملل متحد و تهدید آمریکا، اینجا را تخلیه کردند، با اینکه آذربایجان و کردستان هر دو حکومت کمونیستی خودمختار به وجود آوردند و متصل به خاك شوروی بود. علتش این بود که تلفات سنگینی که بر شوروی ها در جنگ جهانی دوم وارد شده بود و سلاح هسته ای هم امریکائیها بدست آورده بودند شورويها مشغول ساختن بودند این تفوق و بلعیدن و هضم کشورهای اروپای شرقی احتیاج به زمان داشت. این عقب نشینی تاکتیکی را از این منطقه کردند.
 و یکی هم نمونه اطریش است، با اینکه متصل به اروپای شرقی بود ولی از آنجا عقب نشینی کردند. و این در ۱۹55 شرایط انشعاب از استالینیزم بود. اینکه پرهیز از جنگ هسته ای با امریکا و بدنبال مناطق نفوذ گشتن در آسیا و افریقا بود و تصادمها را از اروپای غربی به آسیا و آفريقا منتقل کردن بود. فرق سیاست خروشچف با باندمولوتوف و گاگانوئیچ واستالینیست ها این بود که آنها میگفتند تعیین کننده، اروپای غربی و کشورهای صنعتی هستند و انقلابات کارگری است که در آنجا بوقوع بپیوندند. اگر آنجاها سقوط کند، کارجهان سرمایه داری ساخته است. و خروشچف و این باندی که الآن مصدر کار هستند، معتقد بودند که باید این کشمکشها را به آسیا و افریقا و آن مناطق و جهان سرمایه داری را در آنجا خلع سلاح کرد و توسعه منطقه را در آنجا داد. بنابر این هماهنگی با این سیاست باید اطریش یک قدم عقب می نشست تا بتواند در جاهای دیگر پیشروی کند. علاوه بر اینکه در اطریش هم حزب کمونیست مصدر کار شده بود و چنان انقلابی رخ نداده بود.
می بینیم که پس از استالین، رهبری شوروی کشفیاتی میکند که عبارت است:
 ۱- کشف اهمیت جهان سوم. ۲- مطلب دیگر اینکه اینها تعیین کننده اند نه کشورهای صنعتی غرب. و جهان سرمایه داری هم با اینکه جنگهای خونین و پر تلفات انجام داد رژیمهایش سقوط نکرد.
آنچه که بر سر اروپای غربی آمد، برای سقوط رژیم سرمایه داری کافی بود. وقتی رژیم سرمایه داری در برابر جنبشهای کارگری مقاومتش را نشان داد، رهبری شوروی فهمید که مارکسیزم در تحلیل خود نسبت به نظام سرمایه داری دچار اشتباه است. البته این را اعتراف نمیکنند، اما وقتی صلابت نظام سرمایه داری و تفوق آن را در علم و تکنولوژی و صنعت و مسائل نظامی را در اروپا و آمریکا دیدند فهمیدند که زوال سریع نظام سرمایه داری محتمل نیست.
سومین مسئله ای که پی بردند همبستگی مسلمین جهان با هم است. فهمیدند چیزی به نام امت اسلام و برادری اسلامی وجود دارد. صرف نظر از دولتهائی که در این کشورها حاکمند، يك چیزی این ملتها را به هم متصل میکند که از آن چیزی که کارگران جهان را به هم متصل و ملتزم می‌کند، خیلی نیرومندتر است. این موجودیت را پذیرفتند پا به پای آن، در سیاست خودشان نسبت به مسلمین در داخل شوروی هم تجدیدنظر کردند. مساجد را که همه را انبار کرده بودند با این مذاهب مبارزه میکردند شروع به تغییر روش کردند. البته این یك گام خطرناکی بود، یعنی تخلف از مارکسیزم است. مارکسیزم میگوید، این دین مال ۱4۰۰ سال پیش است و اکنون چند نظریه و دین و آئین و فلسفه و جهان بینی مترقی تر از این به وجود آمده است و این باید از بین برود. اولا از بین نرفت، ثانیا مجالی که ما به او میدهیم، ولو در همان حدود زندگی خصوصی و خانوادگی بجا بماند. نشانه این است که الحاد، مکتب مترقی نیست که این مکاتب را بتواند مرور زمان از بین ببرد.
این سیاست را هم تعدیل کردند. کاملا مشهود است که سیاست پس از استالین نسبت به مسلمین و دین، کلیسا و مسجد پرولتاریائی وجود ندارد. می بینیم در آنجا نیمی وابسته به سعودی، نیم دیگرش حکومت مارکسیستی لنینیستی در آنجا برقرار می‌شود. این حرکت، همان حرکتی است که کیسینجر طراحی کرده است. یعنی مذاکره با دشمن و در عین حال ایجاد جنگهای منطقه ای، همراه با جنگی منطقه ای، مصالحه با دشمن. این اقدامات که شوروی در افریقا و در افغانستان انجام داده است. نیروی واکنش سریعی که آمریکا دارد، درست همان روشی است که شوروی از طریق کوبا در آنگولا در حبشه عمل میکند. یعنی نیروهائی که به سرعت خودشان را به يك منطقه ای برسانند که به لحاظ قانونی آنجا امکان مداخله هست.
می بینید طرز عمل امریکا در لبنان، درست مثل طرز عمل شوروی در حبشه است. اینها قراردادهایی دارند، موجودیت های قانونی و رژیمهای قانونی را به رسمیت می شناسند. حاکمیت اقوام را که به صورت دولتها تظاهر کند، به رسمیت می شناسند. هر دوتا قبول دارند که مجلس لبنان و رئیس جمهورش اگر از يك دولت خارجی و برای تثبیت حاکمیت سیاسی خودش تقاضای مداخله نظامی کرد  مورد قبول است. چه رژیم کودتاچی حبشه این کار را بکند، چه رژیم کودتاچی افغانستان این کار را بکند و چه آمریکا در لبنان این کار را بکند. هر دو این قواعد و این بازی بین المللی را پذیرفته اند، طبق آن هم عمل میکنند. ضمن اینکه از برخورد هسته ای با همدیگر پرهیز می کنند. همان سیستم جنگ نیابتی است؛ اسرائیل جنگهای نیابتی را در منطقه خاورمیانه به نفع آمریکا و به نیابت از امریکا انجام میدهد. در لبنان هم به نیابت از امریکا انجام می دهد. و کوبا هم همین کار را در امریکای لاتین انجام می دهد. ویتنام هم در آسیای جنوب شرقی.
استراتژی همتاهای شوروی
در برخورد با مسئله سلاح هسته ای، در دوره استالین دو نظر وجود داشت. نظر استالین حاکم بود. این نظر که تعریف جنگی و عوامل پیروزی در جنگ همان چیزی است که مارکسیزم و مارکس و لنین گفته اند. اینها به روحیه مردم، به آرامش و ثبات پشت جبهه، به روحیه نیروهای رزمنده، اهمیت میدهند. اینها را عوامل تعیین کننده میدانند. تعداد لشگرها و نیروی زمینی را تعیین کننده میدانند، توپخانه و نیروی زرهی را تعیین کننده میدانند و هم چنین عامل سیاسی را تعیین کننده می‌دانند و سرانجام شایستگی فرماندهی را. حمله برق آسا، پیشدستی در جنگی، اینها را میگویند که تعیین کننده در جنگ نیست.
و سلاح هسته ای و حمله هسته ای را هم معتقد بودند تعیین کننده نیست. بعد از استالین، نظامیان کاردان شوروی متوجه شدند که این نظریه غلط است. درست است غیر مارکسیستی است مارکسیزم نمی‌توانسته سلاح هسته ای و این تکنولوژی را که الان به وجود آمده پیش بینی کند. این نیروها و انرژیهائی که بشر بعد از زمان مارکس کشف کرده برای مارکس و انگلیس قابل تصور نبوده است.
وقتی‌که رهبری سیاسی حزب کمونیست شوروی با مسائل نظامی جنگی هسته ای آشنا شدند درست همانگونه اندیشیدند که استراتژهای آمریکا می اندیشند. این مسائل، مسائل روشنی بود.
یادم است که خروشچف در یکی از سخنرانی‌هایش، شاید در آمریکا بود، که گفت من را نظامیها به جائی بردند و سلاحهای هسته ای را به من نشان دادند که هیچکدامش قابل به کار رفتن علیه دشمن در کره زمین نیست. چون دوست و دشمن را به یکسان نابود میکند. وقتی‌که چنین سلاحهائی بوجود آمد، معلوم است که دیگر سخن از تضاد جهان سرمایه داری و سوسیالیزم گفتن و اینکه یکی از این دو باید بماند، و دیگری نابود شود بی معنا است برای اینکه معنایش این است که یا هر دو باید باشند، یا هر دو باید نابود شوند. این حقیقتی است که شورویها هم به آن رسیده اند.
بنابر این استراتژی هردو ابرقدرت در پرهیز از جنگی هسته ای کاملا تثبیت شده است. اینها جنگهای محدود و کلاسیک را در مناطق مختلف جوری عمل می کنند. جنگ های نیابتی را جوری براه می اندازند و در محدوده اینها را نگه میدارند که از خط سرخ عبور از منافع حیاتی دشمن عبور نکنند. این یک کشمکش طولانی چند قرنی را قبول کرده اند.
آنوقت، اهمیت فوق العاده سلاح هسته ای و سلاح موشکی را اینها پی برده اند. جنگی به عقیده شورويها جنگ موشکی، هسته ای است. یعنی جنگی با سلاح هسته ای که وسیله حمل و نقلش موشك است. البته شورویها در تئوریهائی که منتشر می کنند اینجوری اظهار نظر میکنند که جنگی محدود كلاسيك امکان پذیر نیست. این جنگها به جنگ هسته ای تصاعد پیدا می کند اما این، تظاهر به چیزی است غیر از آنچه که خود می اندیشند. معتقدند نیروی زمینی بدون مجهز بودن به انواع سلاحهای تاکتیکی هسته ای بی معنی است.
اتکای به نیروی دریائی که از اوائل دهه ۶۰ وارد يك مسابقه هولناك در این زمینه با غرب شده اند. علت اینکه شورویها وارد این مسابقه بسیار پر خرج شده اند این است که در بحران کوبا احساس کردند که ناوگان آمریکا بر آنها تفوق دارد. آمریکائیها کوبا را محاصره کردند و راه را بر روی کشتی های شوروی بستند. و این جنگ محدودی که در گرفت، جنگی بین دو ناوگان بود که معلوم بود با غرق و انهدام ناوگان شوروی خاتمه پیدا میکند. چون هیچکدام از این دو دولت به مصلحتش نبود که تصاعد بها به يك جنگ هسته ای، منتهی میشد به اشغال خاك كوبا و بر چیدن آن پایگاهها، و اگر موشکی از آنجا هم به خاك امریکا پرتاب میشد، امریکائیها شوروی را مورد حمله هسته ای قرار میدادند. بنابر این آنجا عقب نشینی کردند. امریکا هم البته موجودیت کوبا را تضمین کرد. این را هم میدانیم که اینها وقتی که با هم قرار میگذارند، عمدتاً این قرارها را (البته نه همیشه) رعایت می کنند. امریکا می تواند کوبا را از بین ببرد اما چون متعهد شده، کوبا را مستقیماً با مداخله مستقیم از بین نمی‌برد.
وقتی که شورويها احساس کردند که آمریکا تفوق دارد با وضعی خفت بار، این موشکها را بار کردند به شوروی برگرداندند که یکی از حملات کوبنده، مواردی که چینی ها و احزاب کمونیست طرفدار چین به شوروی حمله می کنند، همین عقب نشینی خفت بار شورویها در برابر امریکا است. از آن زمان شورویها شروع کردند به ساختن تعداد کثیری زیردریائی و ناو و کامل کردن سیستم مراقبت و دیده بانی ناوگانهایشان و سلاحهائی که این ناوها به آن مجهزند. چند نوع زیردریائی ساختند. زیردریائی هائی که سکوی پرتاب است برای موشکهائی که این موشکها هدفهای دور را میتواند بزند. حکم پایگاه موشك هسته ای را دارد. و تعدادی از اینها همیشه در سواحل امریکا (در فاصله معینی) در آبهای آزاد گشت میزنند، در اقیانوس آرام هستند. خلاصه، اینها از نزدیک می توانند تمام هدفهای مهم ایالات متحده، اروپای غربی را با سلاح هسته ای بزنند. حسنش هم این است که در عمق دریا هستند، منهدم کردن اینها بسیار، بسیار دشوار است. متحرك هستند، پیدا کردنشان هم مشکل است بنابراین هر زیردریائی که يك دولتی به آب می اندازد، دشمنانش باید با سیستمهای مراقبت و دیده بانی، سیر آن را کنترل کنند. و اگر نه احتمال جنگ هم شد باید بتوانند به این زیردریائی نزدیک شوند تا بتوانند آن را منهدم کنند.
زیردریائی های دیگر نقشش نابود کردن ناوهای دشمن است. اینها خیلی سریع السیر هستند، سرعتشان خیلی بیشتر از سرعت زیردریایی های آمریکایی است. وقتی که در یکی از بازدیدها به خروشچف (الان یادم آمد) يك زیردریائی را نشان داده بودند، پرسیده بود سرعتش چقدر است، یك رقمی به او داده بودند، خندیده بود گفت: آنهائی که ما داريم يك برابر و نیم این سرعت دارد. می دانیم که در تانك، در هواپیما، و در کشتی و در زیردریائی، سرعت مهم است. هر چقدر سرعت بیشتر باشد، احتمال هدف قرار گرفتنش کمتر است.
ناوچه های موشک انداز ساخته اند که اگر ده تا از آنها هم از بین برود، اهمیتی ندارد. یعنی پولی خرجش شده اما هر کدام از آن موشکهائی که همین ناوچه های کوچک کم قیمت به آن مجهز هستند میتوانند يك ناو يا ناو هواپیمابر را براحتی، منهدم کنند. عراق تعداد زیادی از اینها را داشت ولی نتوانست بکار ببرد و بیشتر آنها به قعر دریا رفت.
ناوهای آمریکا، بیشتر ناو هواپیمابر هست. اما ناوهای شوروی ناوهای هلی‌کوپتر هست که به دو صورت استفاده میکنند، بعضی در خط مقدم جبهه هستند که این هلیکوپترها باز مجهز به موشك هوا به زمین یا هوا به سطح هستند، زیردریائی را میتوانند بزنند، کشتی را میتوانند بزنند. و تعدادی از این ناوهای هلی کوپتر بر به صورت فرودگاه و پایگاهی که محل استقرار این هلی کوپترها هستند، قرار دارند. البته تعداد ناوهای هواپیمابر آمریکا خیلی بیشتر از شوروی است ولی شورویها هم به سرعت دارند خودشان را از این نظر می رسانند. تعداد زیردریائیهای آمریکا کمتر است. (پاورقی: يك مقاله ای هم اخیرا در مجله سروش چاپ شده بود که از یکی از مجلات امریکا نقل کرده است. مقایسه نیروی دریائی امریکا و شوروی است. ارقام آنجا ارقام اشتباهی هست، حتى يك پایگاه شوروی را در خاک عربستان سعودی مشخص کرده بود.)
- سوال: لغو برخی از تحریمهای امریکا نسبت به شوروی و فرستادن هیئت بلندپایه آمریکائی به سرپرستی معاون ریگان به مسکو، اینها آیا حاکمیت در مسکو به نفع سرمایه داری است؟
- حاکمیت در شوروی هیچگونه تغییری نکرده با این مرگ و میر.
- یعنی به نظر شما سفر هیئت ویژه ایرانی به مسکو گامی در جهت گسترش روابط ایران و روسیه نیست؟ اگر جواب مثبت است، آیا از اصول نه شرقی نه غربی تخطی شده است، و این امر به وجهه انقلاب در بین مستضعفین لطمه نمی زد، و آیا این دلیل نیست بر...
- عرض کنم که ما روابطی با دولتها باید داشته باشیم اما در این روابط باید مصالح خودمان را تامین کنیم، یعنی ازطریق روابطی که بر قرار می کنیم، آنجا که ضرورت دارد. اما این سفر هیئت ویژه ایرانی، یعنی سفری که برای تشییع جنازه رفته دیگر، این ربطی به روابط ندارد. یعنی ما برای اینکه روابطمان را توسعه بدهيم بنفع خودمان البته، نه به نفع شوروی، این لازمه اش شرکت در این تشییع جنازه ها نیست، و ضمن اینکه ما اصول را همه باید رعایت بکنیم.
برژنف، رئیس، یعنی امام کفر و امام الحاد است دیگر ائمه الكفر در اسلام میدانید که اصول مختلفی است، در ارزیابی دشمنان و کفار به يك لحاظ کفار به مشترکین و اهل کتاب تقسیم میشوند. اما نه اینکه هر اهل کتابی بهتر است یا کم ضررتر از یك مشرك است. لحاظهای دیگر هم هست. ممکن است يك اهل کتاب متعدی باشد، اما بعضی از مشرکین فعلا یا زور نداشته باشند یا توان این را نداشته باشند به ما حمله بکنند، این یك ملاحظه دیگر است. آن يك ارزیابی باید شود تا مرتبه اینها معلوم شود. در ایران میدانید که امریکا همان جور که امام فرمودند، دشمن شماره يك است و شیطان بزرگی است. اما در جمهوری ازبکستان دیگر آنجا آمریکا شیطان بزرگی نیست. آنجا شوروی شیطان بزرگ است. چون آنجا هم مسلمین هستند، يك کشور اسلامی تحت سیطره آنها است. در افغانستان دیگر آمریکا شیطان بزرگ نیست، آنجا شوروی شیطان بزرگی است. در ایران، امریکا شیطان بزرگی است و راس مستکبرین است و تمام خونهای مسلمین و شهدای ما همه به گردن آمریکاست، معلوم است وضع چی هست.
ما در مبارزه با امریکا میتوانیم ترك مخاصمه بکنیم با خیلی از مستکبرین دیگر حتی. اسلام هم، در صدر اسلام جنگش را اینجوری تنظیم کرد. کاری نمیکرد همه آنها متحد شوند، با همه بجنگد. چون امکان پذیر نبود. با خیلی از اینها ترك مخاصمه می‌کرد، مشرك هم بودند. این هم مشرك، آن هم مشرك، اینها را سعی میکرد متفرق کند، تجزیه کند و با بعضی هایشان بجنگد، با بعضی از اهل کتاب مثل یهود، ابتدا قرارداد داشت، دفاع مشترك. بعد از مدتی دید اینها نه، به آن قرارداد وفادار نیستند، اولویت را برای کوبیدن آنها قرار داد. مشرکین بودند که نه خدا را قبول داشتند، نه هیچ یك از ادیان را، پیغمبر اسلام آنها را ترك كرد، چسبید به یهودیها، محاصره‌شان کرد، تاکستانهایشان را، اهل کتاب هم بودند. ابتدا هم قرآن استشهاد میکند که شما عربهای مشرك نگاه بکنید، بعضی از این یهود به اینها استشهاد می کرد، اما البته نه به همه شان به آن آدمهای صالحشان. معذلك همینها را گرفت، کشت و در چاهها ریخت، بقیه شان را هم کوچ داد، تمام مزارع، اموالشان را هم گرفت. چون اینها خطر داشتند به لحاظ نظامی متشکل بودند، دژ داشتند، بارو داشتند در سراسر عربستان این یهودیها، جائی که زندگی میکردند. اینها و همه هم با هم متحد بودند. اینها خطر اصلی شده بودند، اینها را اسلام از بین برد. اما تشییع جنازه یك چیز دیگر است. این احترام به یک کافر است، این را البته باید ارزیابی بکنیم که روابط ما الان چی هست، خطر چی هست، خطراتی که ما را تهدید می کنند. این در اختیار رهبری است و در اختیار دستگاه، اما آنها هستند که بررسی میکنند، لابد بررسی کرده اند. ممکن است اشتباه بکنند، ممکن هم هست درست عمل بکنند. این یك بحثی است بین خودشان.
من نمیدانم که فلسفه این اعزامها چی بوده، ولی این هست دیگر. هر کاری سودی دارد، زیانی دارد. اگر به لحاظ اصولی اشکالی نداشته باشد، یعنی یک کاری هست به لحاظ اصولی. این کار را بکنیم صحه بگذاریم بر کفر، صحه بگذاریم بر الحاد یا کاری است که ما همه مان هم نابود شویم نباید این کار را بکنيم. يك جاهائی است که اسلام دیگر مصلحت اینجا نیست. یعنی این پا گذاشتن روی اصول است. اگر ما این کارها را بکنیم دیگر مسلمان نیستیم که بعد بیائیم بحث کنیم دشمنان اسلام چه کسانی هستند و با چه کسانی چگونه رابطه برقرار کنیم. دیگر خودمان تغییر ماهیت میدهیم. مثل همان تغییر ماهیتی که بلشویکها و کمونیستها دادند، الان آنها با سرمایه داری چه فرقی دارند؟ فقط يك مشت الفاظ، از مارکسیزم و کاپیتالی جز اسمش باقی نماند. و از کمونیزم جز اسمش، این یک مسئله است که باید مواظب باشیم اصول را زیر پا نگذاریم. بیایند بگویند دست از تولید بردارید تا شما را زنده بگذاریم تا به شما کمک کنیم، اگر این کار را بکنیم دیگر ما اصلا موجودیت خودمان را از دست داده ایم.
يك وقت هم هست کد خطراتی ما را تهدید میکند. ما ملزم هستیم روابطی برقرار کنیم. من یادم است که شیخ علی تهرانی را آقای خزعلی سخنرانی کردند در مشهد که تو چرا در جنازه فلان منافقي، تشییع جنازه اش، شرکت کردی، بر او نماز خواندی؟ او هم میگفت که این مسلمان است و شما درس امام را نبودید که امام اینجوری فرمودند و منکر اینجور چیزها است كافر. در حالی که رسول اکرم (ص) فرمود: این منافقین بعد از این بر اینها نماز نمی‌خوانم خدا هم دستور داد بر اینها نماز مخوان، در قرآن هست، منافق بودند. آیه قرآن را آن توجه نداشت که خداوند دستور میدهد به پیغمبر بر این منافقین آیه (اگر اشتباه نکرده باشم در خواندن آن) بنابراین وقتی که ما اینجور دستوراتی داریم نسبت به کفار و مشرکین، مرده و زنده آنها، این مسئله ای است که بهتر است فقها و مقام رهبری اینها را بررسی بکنند. اینجا هم حالا چون مطرح شد، گفتیم و چونکه رابطه ما با همه مسئولان در دولت و در حزب و در قم و در عالم اسلام، رابطه ما است از...
چهارم: اینکه کرسی دائمی در شورای امنیت سازمان ملل متحد داشته باشد، طبق این تعاریف چین بیشتر این خصوصیات را دارد، اما طبق نظر دوم ابرقدرت، به دولتی گفته می شود که علاوه بر داشتن این امکانات نظامی و اقتصادی یک سیاست خارجی توسعه، و سيطره جویانه و سیاست زورگویی داشته باشد. اما چین با اینکه خودش را دارد به مرتبه دولت صاحب این چهار خصوصیت نزديك می کند، هنوز در پی سیاستهای سیطره جویی و توسعه طلبانه توفیقی به دست نیاورده و نتوانسته این سیاست را اعمال کند.
 عوامل تعیین کننده سیاست خارجی چین
عوامل تعیین کننده سیاست خارجی چین مثل هر دولتی عبارت است از محیط طبیعی خارجی، حوادث تاریخی یکی دو قرن اخیر، آرمانها و خواسته های توده های مردمش.
يك مسئله در چین و در تاریخ معاصر چین ثابت است و آن مستعمره بودن چین میباشد. اینکه دولت های بزرگی استعمارگر و دولتهای همسایه چین این کشور را مورد تاخت و تاز قرار داده و صحنه ارضاء مطامع خودشان کردند، این واقعیت تاریخی یکی دو قرن اخیر است. انگلیس از هندوستان بر تبت فشار آورده، روسيه، تزاری از شمال چین بر ایالت سینکیان و بر مغولستان خارجی و از سمت شرق بر منچوری، و ژاپن از شرق بر کره و منچوری و فرمز و دیگر جزایر چین، بطوری که چین درصد سال گذشته ده میلیون کیلومتر مربع مساحت داشته ولی امروز اندکی بیش از چهار میلیون کیلومتر مربع از این مساحت طبیعی خودش را فاقد است که بیشترین این قسمتها را روسیه و جانشین طبیعی‌اش دولت شوروی از چین سلب کردند. البته این در صورتی است که هندوچین را منطقه ای چینی فرض کنیم، دولتهای حاکم بر چین چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب همیشه در سیاست خارجی خودشان باز پس گرفتن سرزمینهای غصب شده و جدا شده از چین را هدف اساسی خودشان اعلام کرده اند.
 بنابر این می بینیم که سیاست خارجی، خارج از ایدئولوژیها و مکاتب است، يا يك ارزش و آرمان ثابت است در همه ایدئولوژیها که میخواهند توده های مردم را جذب کنند که هم در چین ملی غیر کمونیستی این هدف عنوان شده بود و هم در جنبش توده ای و کمونیستی چین قبل از پیروزی و هم در پس از پیروزی، در دوره چیان کایشنگ تاریخ سلب و غصب این مناطق و مساحت اینجا و دولتی که اینها را غصب کرده فهرستی چاپ شده.
در سال ۱۹۳6 قبل از پیروزی جنبش کمونیستی چین، مائو همین فهرست و لیست را به رسمیت شناخت و در نطق...
با مرکز و مرکزیت سیاسی متصل نبوده و فشار همسایگان توانسته این مناطق را از آنجا جدا بکند، شوروی بر منچوری در شرق چین دست پیدا کرد، انگلیس بر تبت و همچنین شوروی بر مغولستان سینکیان، ژاپن هم مدتی بر منچوری و جزیره فرمز به دلیل موقعیت طبیعی که چین داشت، قبایل وحشی هم علاوه بر دولتها از دیرباز این سرزمین را مورد تاخت و تاز قرار می دادند و لذا تقريبا در مناطق مرکزی چین برای جلوگیری از همین حمالات دیوار معروف چین ساخته شده و به همین علت چینی ها بیگانه را دشمن و شیطان می نامیدند مثل شیطان بزرگی که ما می گوئیم.
علاوه بر همسایگان دولتهای خارجی هم با دولت چین رفتار تحقیرآمیزی داشتند و همین مسئله، خشم و کینه این ملت را نسبت به خارجی ها افزوده در کنگره ورسای پس از جنگ جهانی اول تمام امتیازاتی را که آلمان شکست خورده در چین داشت اینها را به ژاپن دادند. در جنگ دوم جهانی هم متفقین پس از پیروزی در کنفرانس معروف یالتا امتیازات زیادی به حساب چین به شوروی دادند؛ نخست گفتند که باید با موافقت چین این امتیازات را به شوروی بدهیم ولی منتظر این موافقت هم نماندند وآن خط مرزی که الان مورد اختلاف چین و شوروی هست با صحه‌گذاری همین شیطان بزرگ امریکا و انگلیس و فرانسه انجام گرفته به نفع شوروی.
در مورد چین باید بدانیم که سومین قدرت است یعنی پس از آمریکا بلافاصله شوروی قرار می گیرد، قدرت چهارمی هم ژاپن است که قدرت نظامی نیست و به همین دلیل ما آن را به نام ابرقدرت یاد نمی‌کنیم، بلکه قدرت اقتصادی عظیمی است که همه امکانات و استعدادهای تبدیل به يك ابرقدرت شدن را دارد. پنجمین قدرت هم اروپای غربی است در صورتی که به لحاظ سیاسی متحد بشود، که (الان مسیر وحدت هرچه بیشتر سیاسی را سیر می کند) پس از وحدت اقتصادی و نظامی تقریبی که پیدا کرد.
چینی ها می دانند که این پنج قدرتی که در جهان وجود دارد، یعنی این 5 ابرقدرت يك توازنی بین خودشان برقرار کرده اند که روابط ومناسبات بین المللی در یکی دو دهه آینده محکوم این توازن است، و هم می دانند که جنگ هسته ای میان این پنج قدرت بزرگی که سلاح هسته ای دارند منهای ژاپن امری است بعید و چنین جنگی در نخواهد گرفت. بنابر این کشمکش ها میان این 5 ابرقدرت در مناطقی رخ می دهد که تحت نفوذ این کشورهاست و یا در مناطقی که آزاد و مستقل هستند. و ویژگی روابط بین المللی در دو دهه آینده همین کشمکش در این مناطق است.
خطر عظیم چین برای شوروی
شوروی ها احساس می کنند که چین با این جمعیت عظیم و روحیه انقلابی و مردم متشکل و متحدی که دارد، خطر عظیمی را برای آنها تشکیل می دهد و این خطر اگر بیش از ایالت متحده امریکا نباشد در سطح ایالت متحده امریکا است، چون درست است که چین آن سلاحهای هسته ای را ندارد و وسایل پرتاب این سلاحها را، همچنان که امریکا و شوروی دارند، ندارد، اما بیخ گوش آنها قرار دارد و آن فاصله ای که میان آمریکا و شوروی حائل هست، چنین فاصله ای بین چین و شوروی حائل نیست.
ثانیا تضاد امریکا و شوروی در صحنه جاری بر سر مناطق نفوذ و قلمروهای جدید است. ولی هیچ وقت بر سر مناطقی که بگویند جزء خاك اصلی ما است کشمکش ندارند. در حالی که این تضاد با چین بر سر این مطلب است که چین می گوید این جزء اراضی میهن ما است و شما اشغالگر هستید. لذا جنگی بین مستعمره و استعمارگر است. علی ای حال همین احساسات و اراده و خواست در دولت و مردم چین نسب به شوروی سبب شد که شوروی مسائل مورد اختلافش را با امریکا حل و فصل کند و در صحنه جهانی در مورد مسائل بین المللی با او به توافقهایی برسد که اتفاقا همین توافق این تضاد را تشدید کرد چون طبق اصول مکتب مارکسیسم و ایدئولوژی طبقاتی ماتریالیزم تاریخی تضاد اصلی بین جهان سرمایه داری وسوسياليزم است و این تضاد هم به وسیله جنگی حل می شود که به اصطلاح آنها امر قهرآمیز جزء اصول انکارناپذیر و مسلمات اعتقادی آنها است.
 وقتی که شوروی و امریکا با هم سازش کردند و مصمم شدند که به جنگ نپردازند و همکاریهای اقتصادی و تجارتی زیادی را با هم شروع کردند و بازار سوسیالیستی به سرمایه داری پیوست، این مسئله چینی ها را از شوروی دورتر کرد.
شوروی و متحدانش در اطراف چین
شوروی برای دفع این خطر در اطراف چین متحدانی یافتند و ساختند. چون می دانید در جنگی آن ارتشی برنده است که بتواند ارتش دیگر را محاصره بكند و دور بزند برای اینکه ارتش محاصره شده باید از چند طرف بجنگد. این مطلب در سیاست خارجی هم صادق است. چنانکه در این رابطه يك طرف کره شمالی بود و با اینکه چینی ها به نفع کره شمالی و دفع خطر از کره شمالی جنگیدند و دهها هزار هم کشته دادند، اما کره شمالی به اردوی شوروی پیوست و در برابر چین قرار گرفت. بنابراین در این دوره سیاست نرمشی در عمل پیش گرفتند و همان راهی را که شوروی رفته بود آنها هم رفتند (یعنی یافتن متحدی علیه شوروی) مخصوصا که شوروی پس از حل و فصل مسائل اروپایی خودش با امریکا و اروپای غربی این احتمال را به وجود آورده بود که نیروهای خودش را در برابر چین از غرب به شرق منتقل کند که اتفاقا همن کار را کرد و احساس کردند که ممکن است حمله ای در کمین آنها باشد. این هم از عوامل نزديك شدن چینی ها به امریکا بود.
 يك خطر دیگر هم که چین را تهدید می کرد همان خط زنجیر از متحدین شوروی بود که به دور چین کشیده شده و احتمال داشت ژاپن را هم بسازد. زیرا ژاپن اختلافات و جنگهای طولانی و خونین با چینی ها داشته و این اختلافات و کینه های تاریخی زمینه بسیار خوبی بود که ژاپن هم روابطش با شوروی صمیمانه و دوستانه بشود تا به صورت يك متحدی برای شوروی علیه چین در بیاید اما چینی ها زودتر روابط خودشان را با ژاپن صمیمانه کردند و وقتی که نخست وزیر ژاپن برای بازدیدی به چین آمد، آنجا عرضه کرد که ژاپن حاضر است غرامت جنگهای طولانی و خساراتی را که در جنگ جهانی دوم و قبلش به چینی ها وارد کرده، صدها میلیارد بپردازد. چینی ها گفتند که ما میخواهیم صفحه تازه ای در روابط دو ملت بگشائم و حاضر نشدند که این غرامت هنگفت را قبول کنند و بدینوسیله روابط خودشان را با ژاپن بهبود بخشیدند.
در این زمینه همین کاری را که شوروی در مورد چین کرده، چین هم در مورد شوروی می کند. یعنی در اطراف شوروی به دنبال متحدانی برای خودش هست و بهترین این متحدان اروپای غربی، آلمان غربی و فرانسه هستند که می توانند از سمت غرب بر شوروی فشار وارد بیاورند و شوروی را با این حمله چین و اروپای غربی در معرض يك حمله به اصطلاح گاز انبری قرار بدهند. در اینجا چینی ها در برابر هند که متحد شوروی شد رو به پاکستان آوردند و کمکهای نظامی قابل ملاحظه ای هم به پاکستانی ها کردند. کشورهای اسلامی به طور کلی می توانند متحد خوبی برای چین در برابر شوروی و علیه آمریکا هر دو باشند، چون چین دولت بزرگی است که در طول تاریخ نسبت به مسلمین هیچ جنایتی را مرتکب نشده، یکی از مسائل سیاست خارجی چین استراتژی هسته ای چین است.
قبل از اینکه چین به ساختن سلاح هسته ای بپردازد زیر چتر حمایت هسته ای شوروی قرار داشت. و به موجب پیمان نظامی که میان چین و شوروی بود، شوروی متعهد شده بود که در برابر حملات خارجی یعنی حمله اتمی از چین حمایت بکند، اما وقتی دو ابرقدرت با هم سازش کردند در حالی که چین متحد شوروی بود، معلوم نبود که شوروی برای دفع يك خطر و برای دفع يك حمله هسته ای از جانب امریکا به چین هستی خودش را به مخاطره بیندازد، و از چین دفاع کند. این درست همان محاسبه ای است که همیشه اروپای غربی می کرده و زیر چتر اتمی آمریکا قرار داشت، همانگونه که وقتی شوروی به آمریکا حمله می کند، امریکا دست به دفاع هسته ای میزند آیا برای دفاع از اروپای غربی هم آمریکا در برابر حمل هسته شوروی چنین کاری را خواهد کرد یا نه؟ این محل تردید بوده.
اما علت اصلی این بود که عملا چینی ها دوبار مورد تهدید اتمی آمریکا قرار گرفته بودند یکی در کره که وقتی موج نیروهای چینی امریکا را عقب زد و به منتهی الیه کره جنوبی رساند، آنها به فکر حمله هسته ای به خاك چین بر آمدند تا چینی ها را منع کنند از اینکه صدها هزار و میلیونها سرباز را به خاك كره بفرستند، يك بار هم در ویتنام این فکر برای امریکائیها پیدا شد که با حمله اتمی به خاك چین آنها را از کمک به ویتنام شمالی باز بدارند. حالا که شوروی و امریکا ساختند و توافق کردند مخصوصا قرار گذاشتند که نگذارند دولت های دیگری دست به سلاح هسته ای پیدا کنند، معنایش این بود که سلاح هسته ای در تصرف همین دو ابرقدرت باشد. اینجا بود که چینی ها، تلاش و سرعت کارشان را در زمینه ساختن سلاحهای هسته ای و پرتابش افزودند. درست همین وضع برای فرانسه نسبت به امریکا پیش آمد و معلوم بودکه هدفهایشان، پاسداری از امنیت ملی خودشان است و دیگر اینکه قدرت سیاسی و امکان استراتژی بیشتری در مقابله با دو ابرقدرت آمریکا و شوروی پیدا کنند و مقام و اعتبار خودشان را در مقابل دولتهای آسیایی بالا ببرند.
از آثار هسته ای شدن چین این بود که دولتی مثل هند مصمم تر شد در این که به سلاح هسته ای مجهز بشود، گرچه هند هدفهای دیگری را هم تعقیب می کند. هندی ها همیشه پاکستان را جزئی از خاك خودشان می دانند و می خواهند که پاکستان را به قلمرو خودشان باز گردانند، اما خطر چین هم آنها را تهدید می کنند.
برنامه محدود کردن سلاحهای هسته ای و منع انتشارش که مورد توافق امریکا و شوروی و چندین دولت دیگر قرار گرفته بود وقتی که چین مسلح به سلاحهای هسته ای شد این هم کم اثر شد. در مورد استراتژی پیمان آتلانتيك شمالی هم لازم به ذکر است که در سال ۱۹4۹ این پیمان با شرکت ۱6 کشور اروپای غربی از جمله ترکیه که دولت آسیائی آن است این پیمان بسته شده، اسپانیا هم اخیراً به این پیمان پیوسته.
 اهمیت این پیمان این است که نیروی بسیار بزرگ و پرحجمی را برای غرب تعبیه می کند و عنصر اصلی در استراتژی غرب در مقابله با شوروی و شرق هست.  ابتدا این استراتژی متکی بر این اصل بود که نیروهای معمولی و کلاسیک را دولتهای اروپایی تامین بکنند و سلاح هسته ای را امریکا تامین کند. ولی وقتی که استراتژی آمریکا تغییر کرد و از استراتژی انتقام گیری گسترده به استراتژی واکنش قابل انعطاف تحول پذیرفت این استراتژی اخیر تکیه اش بر نیروهای معمولی و نه نیروی هسته ای بود. نیروی هسته ای را به عنوان عنصر بازدارنده دشمن از دست زدن به یك تعرض هسته ای پیش بینی می کنند ولی عملیات جنگی (آن جنگی که اتفاق می افتد) آنها را به وسیله نیروی متنوع کلاسیک عملی میکند.
اروپای غربی و فکر ایجاد سلاح هسته ای
دولتهای اروپای غربی (متحدان آمریکا در پیمان اتلانتيك شمالی) این احساس برایشان به وجود آمد کد امریکا حاضر نیست در دفاع از اروپا دست به جنگی هسته ای بزند. بنابر این آنها به فکر این افتادند که خودشان سلاح هسته ای مستقلی به وجود بیاورند. انگلیس و فرانسه به دنبال این خط رفتند، انگلیس هم يك قراردادی بست با امریکا و پیمان آتلانتيك شمالی، که اگر مصالح حیاتی و ملی انگلیس ایجاب کرد، انگلیس بتواند نیروی هسته‌ای خودش را از این پیمان خارج کند.
 فرانسه هم در زمان دوگل این سلاح را ساخت. البته قبل از دوگل در کابینه گیموله وحمله سه جانبه به مصر وقتی که این حمله با تهدید اتمی شوروی شکست خورد، و بولگانین انگلیس و فرانسه را تهدید اتمی کرد، امریکا هم در برابر این تهدید اتمی سکوت کرد حتی این تجاوز به مصر را محکوم کرد، سازمان ملل متحد هم محکوم کرد، یعنی امریکا هم با آن محکوم کردن سازمان ملل موافقت کرد، فرانسه به این فکر افتاد که برای برآوردن مطامعش یا به اصطلاح آنها تامین منافع ملی فرانسه (این تعابیر و اصطلاح آنها را ما بیشتر به کار می بریم) باید سلاح هسته ای بدست بیاورد و این منتهی شد به هسته ای شدن فرانسه.
گزارش معروفی در مورد پیمان آتلانتيك شمالی در سال ۱۹66 هست که کمیته ای را مامور بررسی این پیمان کردند تا ببینند با شرایط بین المللی که تغییر کرده آیا وفق می دهد یا نمی‌دهد؟ این هیئت يك گزارش مفصلی به شورای وزیران پیمان دادند که آن گزارش تا الان هم هست که می گوید اساس این معاهده برای ادامه کار در شرایط موجود مناسب و صالح است، ضمنا توصیه هایی به این  پیمان می کند. دوگل معتقد بود که هیچ دولت عاقلی در دفاع از خودش اعتماد و اتکال به نیروی هسته ای دولت دیگر نمی کند. عواملی هم که این تصمیم را قوی کرد عبارت بود از مذاکرات آمریکا و شوروی، مذاکره محدود کردن سلاحهای هسته ای و موافقت این دولتها که به زبان چین و فرانسه و انگلیس بود، یعنی متحدان این دو ابرقدرت و به این ترتیب فرانسه سلاح اتمی را بدست آورد و تسلط مطلق امریکا را بر پیمان آتلانتیک شمالی به خطر انداخت، اما امریکائیها این کار را محکوم کردند و می گفتند، این برای فرانسه با سلاح سیاسی است، نه يك سلاح موثر نظامی و این سلاح سیاسی برای اعاده حیثیت دولت فرانسه است که در الجزایر و در حمله سه جانبه به مصر، دچار شکست و خفت و ذلت شده که نیروهایش را برگردانده و به استقلال الجزایر تن داده.
دلایل عمده امریکائیها در بی فایده بودن استراتژی هسته ای فرانسه سه دلیل است:
اول اینکه، استراتژی موفق آن است که وقتی دشمن را تهدید می کنیم به کار بردن آن استراتژی را دشمن باورش بشود. اما اگر باورش نشد دست از تعرض باز نخواهد داشت و می شود استراتژی غیر موفق، لذا می گویند این استراتژی ناموفق است چون برای دشمن باورشدنی نیست. چرا باور شدنی نیست؟ برای اینکه وقتی یک دولتی مثل شوروی را تهدید می کند به اینکه با چند بمب هسته ای تو را خواهم زد، این بمبها و این موشکها و این هواپیماها طوری است که اگر ضربه نخستین را شوروی بر فرانسه وارد بکند همه این سلاحها از بین خواهند رفت، یعنی این سلاحها نه طوری حفاظت شده نه به کثرتی است که یک چند درصدی از این سلاحها پس از ضربه نخستین شوروی سالم بماند و آن مقداری هم که اگر سالم بماند (که سالم نمی‌ماند) برای نابودی قطعی و عمومی شوروی کافی نیست.
دوم اینکه جنگ هسته ای بدون آمریکا میان شوروی و غرب رخ نخواهد داد یعنی اتفاق افتادن يك جنگی هسته ای بین شوروی و فرانسه، یا بین شوروی و انگلیس محال است، بلکه این جنگ هسته ای همیشه با شرکت آمریکا خواهد بود (یعنی مجموعه غرب با شوروی)، هیچ وقت شوروی به يك دولت کوچک حمله هسته‌ای نمی کند چون می داند که بلافاصله با حمله آمریکا هم روبرو خواهد شد پس فرض این جنگ يك فرضی است محال، اگر هم عمل بشود چنین جنگی به شکست فرانسه منتهی می شود، اگر فرانسه و انگلیس هم متفقاً با سلاحهای هسته ای خودشان بخواهند با شوروی درگیر بشوند باز مغلوب می شوند، یعنی يك جنگی هست بین دو طرف نابرابر، وقتی که دو طرف نابرابر در یک جنگی درگیر شدند یا احتمال درگیریشان بود، بنابر این استراتژی این درگیری قبل از درگیری نمی تواند بازدارنده باشد، یعنی طرفی را که تفوق دارد نمی شود با تهدید به این نیروها از تعرض بازداشت.
امریکائیها معتقدند، آن نیرویی که برای انهدام قطعی و گسترده شوروی و اروپای شرقی لازم هست عبارت است از مجموع نیروی هسته ای آمریکا و انگلیس و فرانسه یعنی پیمان آتلانتیک شمالی، نه نیروی فرانسه و نه نیروی هسته ای فرانسه و انگلیس، اما فرانسوی ها همان اصل اساسی بازدارندگی را قائلند و می گویند ما نمیخواهیم شوروی را نابود کنیم بلکه می خواهیم بازدارنده باشیم و لازمه بازدارندگی هم این نیست که ما قادر به نابودی همه شوروی باشیم، اگر ما قادر به انهدام مسکو و کیف و لنین گراد و چند شهر شوروی هم باشیم شورويها عليه ما دست، به حمله هسته ای نخواهند زد، چون با توجه با اینکه می دانند فرانسه را نابود می کنند ولی یقین هم دارند که چند شهر بزرگشان خاکستر خواهد شد.
 امریکا برای اینکه نگذارد فرانسه دارای سلاح هسته ای بشود و استقلالی داشته باشد، پیشنهاد تشکیل نیروی هسته ای چند جانبه کرد تا آنها را در این کار شريك کند و تصمیم گیری برای به کار بردن این سلاحها را دستجمعی‌اش کند و نگذارد این دولتها حسابشان را جدا کنند ولی با مخالفت دوگل مواجه شد و این طرح هم شکست خورد.
 در رابطه با استراتژی دریایی، باید عرض کنم که استراتژی دریایی ابرقدرتها هدفش عبارت است از تامین آزادی کشتیرانی و استفاده از دریا برای خود و محروم کردن دشمن از آن، یعنی از کشتی رانی آزاد در اقیانوسها و استفاده از دریاها.
اهمیت نیروی دریائی و استراتژی دریائی
اهمیت نیروی دریایی و استراتژی دریایی در این است، که نیروی دریایی یکی از چند نیروی تشکیل دهنده هر دولت است و اهمیت نیروی دریایی در این است که یکی از وسایل بازدارندگی را در اختیار دارد.
اولاً چون زیردریایی های مجهز به موشک‌هایی با برد چند هزار میلی بزرگترین تهدید را برای دشمن دارند و نیروی ضربتی هسته ای استراتژيك را تشکیل می دهند.
ثانیا نیروی دریایی وسیله پشتیبانی نیروی رزمی و نیروی زمینی در صحنه های مختلف عملیات است و می تواند نیرو از دریا پیاده کند و حضور نیروی دریایی مخصوص هوانیرو (بر وزن هوانیروز که نیروی هوایی نیروی زمینی را هوانیروز می گویند هوانیرود هم می‌شود ساخت یعنی نیروی هوایی وابسته به نیروی دریایی.) در قلب منطقه عملیات که به وسیله ناوهای هواپیما یا هلی کوپتر بر که شوروی بیشتر از نوع دوم را دارد می تواند حضور این نیروی دریایی و نیروی هوایی وابسته به نیروی دریایی در صحنه عملیات در پیروزی نبرد موثر باشد.
ثالثاً نیروی دریائی وسیله محروم کردن دشمن از استفاده از دریا است به وسیله بمب بارانهای هوائی، هواپیماهائی که در عرشه ناوهای هواپیمابر هستند می توانند با بمب بارانهای هوایی نگذارند که دشمن از دریاها استفاده کند و خطوط ارتباطی دریایی و خطوط تجاراتی و تدارکاتش را قطع بکنند، یا با آتش توپخانه ناوگان میتواند بنادر، پایگاهها و مراکز نظامی را که در تیررس هستند از بین ببرد یا دریاها و خلیج ها، رودخانه ها، کانالهای آبی را مین گذاری کند، یا با واحدهای چریکی، ناو یا با هلی کوپتری که در عرشه ناوهای هواپیمابر است پیاده می کند، تخریب کند.
رابعاً حراست از منافع تجارتی و کاروان های بازرگانی است که بدون این کاروانها و حرکت آزادانه و سالم و ایمنی شان هیچ دولتی نمی تواند به حیات خودش چه در زمان صلح و چه در زمان جنگی (به ویژه در زمان جنگ) ادامه بدهد و نیروی دریایی می تواند با همراه کردن ناوها همراه کاروانهای تجارتی به سبك جنگ جهانی دوم از آنها حمایت کند.
حتی اگر جنگ هسته ای باشد باز هم این عمل امکان پذیر است، زیرا ممکن است حیات در خشکی ها از بین برود اما دریاها قابلیت سکونت وحیات خودشان را تا حدودی حفظ کنند و تنها موجودات کسانی باشند که در کشتی ها و ناوها به سر می برند و چهار نوع جنگی دریایی داریم.
انواع جنگ دریائی
اول جنگی آب و خاکی هست که عملیات این جنگی عبارت است از پیاده کردن تفنگداران دریایی که می توانند از دریا مستقیما به وسیله قایق پیاده بشوند، یا می توانند با هلی کوپتر پیاده شوند، یا با چتر از هواپیماها و تامین پوشش هوایی برای نیرویی که در ساحل پیاده کرده اند. این عملیات جنگی آب و خاکی است که با آتش خودش امکان پیشروی میدهد به نیرویی که خودش در سرزمین دشمن پیاده کرده و با آتش توپخانه هم می تواند بنادر و مراكز و هدفهای نظامی دشمن را بزند یا بوسیله بمباران هوائی که از عرشه ناوها انجام میگیرد زمینه پیشروی نیروهای خودی را فراهم کند، اما آتش توپخانه، خیلی موثرتر است...
...آنها را تقویت کنند. پخش مین در بنادر و کانالها و دریا و درگیری با هواپیماهائی که مجهز به موشک های هوا به دریا هستند (و اینها از خطرناکترین هواپیماها و موشک هایند).
از عملیات جنگ هوایی روی دریا است، کشتی بیش از آنچه که به وسیله کشتی و زیردریایی آسیب پذیر باشد به وسیله هواپیما و موشکهایی که هوا به سطح هستند (هوا به دریا) منهدم می شود که این نیروی هوایی وابسته به نیروی دریائی یعنی هوانیرو بزرگترین نقشش نابودی این هواپیماها است.
مکمل استراتژی دریائی استراتژی هوائی است
از خصوصیات جنگی هوایی این است که نیروی هوایی امکان و قابلیت تعرض وحمله‌اش بیشتر از دفاع است، یعنی در جنگی هوایی دفاع بسیار مشکل است و حمله بسیار آسان تر.
 هر نوع موشك زمین به هوا که برای يك عمل دفاعی ساخته می‌شود، طرز کارش را تشخیص می دهند، بعد هواپیماها را به وسایلی مجهز می کنند که در برابر این موشکها مصونیت پیدا می کنند. من به جزئیات علمی اش وارد نیستم همین قدر می دانم که اینجا یا با پیدا کردن صدای هواپیما به طرف هواپیما جذب می شوند یا دو مرحله اصلی، یکی به وسیله پرتاب است که از آن مرحله خود موشك هدف یا صوت را پیدا می کند و جذب دود می شود یا فلز را که هواپیما یک شیء فلزی است آن را پیدا می کند و به طرفش جذب می شود، یا بوسیله حرارتی که از پشت این موتورهای جِت جدا می شود جذب آن می شود. این ابتدایی ترین موشک های زمین به هوا یکی از این سه سیستم هدف یابی را داشتند. اما بعدا آمده اند اینها را مجهز کردند به هر سه این سیستمها، چون به محض اینکه فهمیدند موشکهای زمین به هوای دشمن از این نوع است که صدا را تشخیص می دهد آنها هواپیما را کاری می کنند که این موشك را منحرف کند، یا وقتی که فهمیدند جذب فلز می شود آن را منحرف می کنند. مثل اینکه در جنگ جهانی دوم اژدر مغناطیسی همراه داشت و جذب بدنه کشتی دشمن می شد این را می فرستادند يك مسافتی را بوسیله هوای فشرده ای که در این اژدر بود طی میکرد و این هوا که از پشت اژدر خارج می شد عکس العملش این بود که اژدر را به طرف جلو و عمق آب حرکت بدهد، آن نزدیکها هم به وسیله خود بدنه کشتی جذب می‌شد که انگلیس ها به وسیله کشیدن سیم های برق به دور بدنه کشتی باعث می شدند که این اژدر اصلا دفع گردد از کشتی و دور بشود یا مین های مغناطیسی هم همینجور بود که اینجور جذب می شده به کشتی ها و آنها به وسیله همین سیم ها این مین ها را دور می کردند از کشتی.
 این بالون هایی که داخلش هوایی گرم است و به محض اینکه رادار هواپیما تشخیص می دهد که یك موشکی به طرفش پرتاب شد یکی از این بالون های هوای گرم را از دم خودش خارج می کند که آن موشک جذب آن بالون می شود اما یك سیستم های الكترونيك و بسیار پیچیده ای هست و به هر حال موشك را جوری می سازند که وقتی مثلا پارازیتی می آید و امواجی را خنثی می کند این خاصیت رادار، تا آن پارازیتی را که می‌فرستند در سیستم بعدی به کار بیفتد، سیستم بعدی را هم که از کار می اندازد سیستم سوم آن را از کار می اندازد و خود همان به صورت يك کلید است که سیستم سوم را به کار می اندازد و این موشکهای سوری ها و مصری ها که علیه هواپیمای اسرائیل در جنگی ۷۳ به کار بردند همین نوع و روسی بود. البته امریکائیها این را کشف کردند و بعد از آن هواپیمای اسرائیلی به سیستمی مجهز شدند که می بینیم موشکهای سوریه نتوانستند در لبنان این هواپیماها را ساقط کنند.
يک کشمکش علمی سرّی میان ابرقدرتها بر سر ساختن انواع موشکهای زمین به هوا هست، که البته علم عاجز نیست و این علم قادر وسیله دفع این موشکها را هم توانسته پیدا بکند. اما در هر حال باز تفوق با کسی است که بتواند، حمله کند و پیش دستی کند، ضمنا علاوه بر این که این موشکهای زمین به هوا پر خرج هستند و انرژی زیادی را از علما و محققین مراکز تحقیق می گیرند، سیستم های مراقبت و هدایت موشك ها هم يك سيستم پر خرجی است و دائما در تغییر می باشد.
خصوصیات «ژ- او استراتژيك» هر کشور نقش بسیار عمده و نقش تعیین کننده در دفاع و جنگی هوایی هر کشور دارد و ممکن است این خصوصیات قدرت دفاع آن کشور را ده برابر افزایش یا تقلیل دهد که اگر خصوصیات ژ. او استراتژيك، امریکا و شوروی و اروپای غربی را بررسی کنیم این حقیقت آشکارتر می شود. آمریکا خصوصیتش این است که در شمال به وسیله یک کمربندی که به طول دو هزار میل است محاط شده و این منطقه یک منطقه یخ بندان و جنگلی بی سکنه است که هیچ هدف نظامی در درون این منطقه دو هزار میلی شمال آمریکا وجود ندارد تا دشمن در آنجا هدف را بزند و صدمه ای وارد بیاورد.
در مشرق آمریکا اقیانوس اطلس قرار دارد که آمریکا را به مساحت ۳۵۰۰ کیلومتر و بیشتر در حمایت طبیعی خودش قرارداده، این هم يك منطقه حفاظ و حمایت کننده است که در شرق آمریکا قرار دارد. جزائري و نقاطی هم در این مساحت بسیار طولانی قرار دارد که می تواند پرواز موشکها و هواپیماهای دشمن را مراقبت و دیده بانی کند و خبر بدهد، مثل گرینلند و ایسلند، برمودا و جزائر کوچکی که در این منطقه پراکنده است در مغرب اقیانوسِ آرام قرار دارد که باز همین خاصیت را دارد و او را از خاك دشمن و مراکز و پایگاه های پرتاب دشمن و فرودگاه های نظامی دشمن در امان دارد.
مراکز صنعتی و نظامی برای امریکا حسنش به این است که باز در عمق امریکا قرار دارد و فقط سواحل شرقی در آنجا متمرکز است. بنابر این، این خصوصیات ژ- او استراتژيك باعث شده که حمله هوایی به امریکا بسیار دشوار شود.
شوروی هم از همین خصوصیات برخوردار است و چندین امتیاز از امتیازات آمریکا را دارد. اگر از مناطق نفتی قفقاز که در مجاورت ترکیه و ایران قرار دارد بگذریم، به استان لنین گراد که در شمال مسکو از شوروی است، بیشتر هدفهای نظامی و حیاتی و مراکز حیاتی اتحاد شوروی در عمق خاك شوروی قرار دارد. در حوزه دن پشت سلسله جبال اورال، شمال شوروی هم مثل شمال امریکا غیر مسکونی و پوشیده از جنگلهای صنوبر است و این منطقه جوری است که مراکز نظامی امریکا پراکنده در آنجا قرار دارد و در جنگلها توانستند این مراکز نظامی را استتار کنند، لذا کشف و زدن آنها بسیار مشکل است.
در مشرق باز مناطقی و مراکزی در خاك شوروی هست که می تواند از ژاپن و از دریا اگر حمله ای صورت بگیرد آنها را تشخیص دهد و هواپیمای دشمن را آنجا دیده بانی بکنند. در جنوب سلسله کوههائی قرار دارد با صحرای آسیای میانه و بطور کلی شوروي از جنوب آسیب پذیرتر از همه جا است که قفقاز و همین آسیای میانه، مناطق آسیب پذیر شوروی هستند. در غرب کمربندی از دولتهای کمونیستی و اروپای شرقی اعمال شده اند میان اروپای غربی که دشمن است و مناطق حیاتی شوروی در غرب شوروی. بنابر این از انگلیس و از اروپای غربی اگر هواپیمای دشمن یعنی هواپیماهای پیمان آتلانتيك شمالی بخواهند برای زدن خاك شوروی پرواز کنند این سیستم های مراقبت و دیده بانی که در اروپای شرقی متمرکز است با سرعت می تواند خبر بدهد و پس از چند دقیقه یعنی در حالی که این هواپیماها در رود راین در آلمان به آنجا برسند هواپیماهای شوروی و اروپای شرقی می توانند به مقابله با آنها برخیزند و خط اودرنایه که خط معروفي است در آنجا به مقابله با جنگنده های مهاجم بپردازد. تازه اگر از این خط دفاع هوایی که سدی است از جنگنده های اروپای شرقی و شوروی، هواپیماهایی که از انگلیس پرواز کردند بتوانند به درون شوروی عبور کنند باید فاصله زیادی را طی کنند تا به مسکو که مرکز حیاتی شوروی است برسند. حمله از خاورمیانه و ترکیه و یونان هم به مناطق نفتی و مسکو آسان است ولی به پشت اورال دشوار است و دارای همان دشواری حمله از انگلیس به مرکز شوروی است. اما وضع اروپای غربی برخلاف این دو ابرقدرت باعث شده تا این خصوصیات ژ - او استراتژيك اروپای غربی که به آسانی مورد حمله اروپای شرقی و شوروی قرار می گیرد، شوروی از لهستان و آلمان شرقی ظرف چند دقیقه بتواند هواپیماهای خودش را به لندن و پاریس و هامبورگ برساند.
بنابر این فرصتی که برای پیمان آتلانتيك شمالی در برابر جنگنده ها و بمب افکن های اروپای شرقی و پیمان ورشو هست چند دقیقه اول جنگی است، ولی پس از آن چون مراکز حیاتی پایگاه های دفاع هم منهدم می شود دیگر فرصت از دست می رود، در امریکا چون خاك ایالت متحده پهناور است، مراکز حیاتی و نظامی اش هم در یک منطقه به مساحت پهناور پرت است. در شوروی هم همین گونه به علت وسعت خاك مراکز حیاتی و هدفهایش پراکنده اند و می دانیم پراکندگی و انتشار، یکی از فنون جنگی است. نیروها و مراکز حیانی را هر چه بتوانیم پراکنده کنیم احتمال آسیب پذیرش را کمتر کرده ایم.
اما در اروپای غربی این مراکز حیاتی و هدفهای نظامی همه به هم چسبیده و متمرکز هستند. بیشترین هدفهای حیاتی اروپای غربی در یک منطقه ای به عمق 400 تا ۸۰۰ مایل متمرکز است. اگر این منطقه که مرکز ثقل دفاع پیمان آتلانتیک شمالی را تشکیل می دهد مورد حمله قرار بگیرد، و اگر يك سوم آن منهدم بشود اروپای غربی به کلی مختل و فلج می شود، مراکز عمده صنعتی آلمان در همین منطقه و در همین کمربند حیاتی قرار دارند، ایالت ساب حوزه لورن، بندرهای مهم بلژيك و هلند و انگلیس و فرانسه، پاريس و لندن این دو شهر هم در همین جا قرار دارد.
 چاره ای که پیمان آتلانتیک شمالی برای مقابله با حمله پیمان ورشو و حمله هوایی اندیشیده یکی ایجاد مجموعه بزرگی از سیستم های دیده بانی و مراقبت است که متحرك هستند و در کنار پایگاه های ثابت دیده بانی و مراقبت قرار می گیرند که از اسکاندیناوی تا مرکز اروپا و تا ایتالیا منتشر هستند، این مراکز دیده بانی و مراقب متحرك باعث می شود که در نخستین دقایق حمله دشمن منهدم نشوند و بتوانند به سیستم مراقبت و دیده بانی خودشان ادامه بدهند که مجهز به رادار از جمله این وسایل متحرك هستند. هواپیماهای آواکس از همین جمله هستند و پیش بینی می کنند که اگر این سیستم مراقبت و دیده بانی به وسیله پایگاه های متحرك و هوایی و دریایی در کنار پایگاه های ثابت عملی شود در يك حمله هوایی دشمن 40 درصد از هواپیماهای دشمن منهدم می شوند و تنها 60  درصد آنها جان سالم به در خواهند برد. البته این سیستم مراقبت دیده بانی در برابر حمله موشکی که آن هم خودش حمله هوایی است نمی توانند کاری انجام دهند و در برابر آن موشکها، موشکهای ضد موشک می توانند موثر باشند.
دومین تدبیر این است که دفاع هوایی در مناطق مختلف در کنار مراکز حیاتی و هدفهای نظامی در اروپای غربی، به وسیله توپخانه و مسلسلها و موشکهای با برد کوتاه که نفرات هم می توانند به کار ببرند سلاح سبك زمین به هوا است. اما با کثرت می تواند تعدادی از هواپیماهای دشمن را هم به این وسیله نابود کند. البته با پارازیت و شیوه های ایجاد اختلال در سیستم های الکترونیک که از صحنه های کشمکش ابرقدرتها است، حدس می زنند که شوروی و اروپای شرقی بتواند بسیاری از همین سیستم های مراقبت و دیده بانی را هم از کار بیندازد و آن 40 درصد احتمال تلفات حمله هوایی را تقلیل دهند.
والسلام علیکم و رحمت الله و بركاته

نظر خود را ارسال کنید