هجرت و جهاد
استاد شهید آیة الله مرتضی مطهری
نام کتاب: هجرت وجهاد
نام سخنران: استاد شهید آیة الله مرتضی مطهری
مکان سخنرانی: مسجدجامع نارمک
تعداد چاپ: 20000
چاپ اول: آذرماه 1360
مرکز پخش: دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی

بسم الله الرحمن الرحیم
نوشته ای که پیش رو دارید، پیاده شده دو سخنرانی از استاد شهید آیة الله مرتضی مطهری رضوان الله علیه تحت عنوان «هجرت و جهاد» است که در مسجد جامع نارمک تهران (حدود سال 1354) ایراد شده است. تنظیم این دو سخنرانی بر اساس حفظ امانت و تنها با اصلاحات اندک عبارتی صورت گرفته و سعی شده است تا حالت گفتاری آن حفظ گردد.
استاد شهید در این دو سخنرانی مفاهیم دوگانه هر یک از هجرت و جهاد را با بیانی روان تشریح نموده و گوشزد کرده است که اگر هجرت یا جهاد را تنها به یکی از دو مفهوم آن ها تفسیر نموده و یا یکی از آن دو را به بهانه دیگری تعطیل کنیم، از صراط مستقیم اسلام منحرف خواهیم شد. مثلا اگر هجرت را تنها به مفهوم هجرت از گناهان و جهاد را تنها به معنی جهاد با نفس در نظر بگیریم و هجرت مکانی و جهاد با دشمنان اسلام را فراموش نمائیم، به بیراهه رفته و دستور اسلام را به طور کامل اجرا نکرده ایم. باید مفاهیم دو گانه هجرت یا جهاد را به طور توأم و همراه با یکدیگر در خود و جامعه اسلامی تحقق بخشیده هیچکدام را به بهانه ی دیگری تعطیل نکنیم.
زمانی که این دو سخنرانی ایراد شده است اختناق حاکم بر جامعه ی ما از سوی رژیم گذشته به اوج خود رسیده بود و این خود بیانگر حریت و آزاداندیشی استاد شهید است که در چنان جوی به مطرح کردن مسائلی چون هجرت و جهاد پرداخته است. در آن زمان دو جریان عمده فکری در اجتماع ما وجود داشت. یکی جریانی که تنها به معنویات پرداخته و توجهی به مسائل اجتماعی نظیر مبارزه و درگیری با رژیم پهلوی نداشت و دیگر، جریانی که تنها به مسائل اجتماعی اسلام اهمیت داده و از معنویات و خودسازی غافل بوده و به مبارزه اصالت می داد. شک نیست که هر دوی این جریانات دارای انحراف بودند. در این میان استاد شهید آیة الله مطهری را می بینیم که با فکری توانا و بیانی روان به تشریح مفاهیم و دستورات اسلامی نظیر هجرت و جهاد می پردازد و بدون کوچکترین انحراف فکری صراط مستقیم اسلامیت را رهنمون می نماید. مطالعه ی این گفتار، این حقیقت را آشکار تر می سازد. رحمت خداوند به روان پاکش، راهش پایدار و یادش گرامی باد.
در پایان از فرزند عزیز استاد که اجازه نشر این اثر را به «واحد تبلیغات حزب جمهوری اسلامی» عنایت نمودند صمیمانه تشکر می کنیم.
و السلام علی عباد الله الصالحین
حزب جمهوری اسلامی
واحد تبلیغات

هجرت و جهاد
قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین باری الخلایق اجمعین و الصلوة والسلام علی عبدالله ورسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد (ص) و علی الله الطیبین الطاهرین المعصومین. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:
«و من یخرج من بیته مهاجر الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفورا رحیما» (نساء آیه 100).
دین مقدس اسلام از جنبه اجتماعی بر دو پایه هجرت و جهاد استوار است. قرآن کریم دو موضوع هجرت و جهاد را با تقدیس خاص یاد می کند و مهاجرین و مجاهدین را فوق العاده تقدیس می فرماید.
هجرت یعنی برای نجات ایمان از خانمان و زندگی دست شستن و کنار رفتن و دور شدن و کوچ کردن و به سرزمین ایمان رفتن. ما در آیات زیادی از قرآن عبارت هاجروا جاهدوا را می بینیم.
«والذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله و الذین آمنوا و نصروا اولئک هم المؤمنون حقا» (انفال آیه 74). به طوری که مسلمین صدر اسلام دو گروه را تشکیل می دادند، گروهی به نام مهاجرین خوانده می شدند و گروه دیگر به نام انصار. انصار ساکنان مدینه، و مهاجران، مسلمانان و مؤمنانی بودند که برای نجات ایمان خود شهر و دیار خویش را رها کرده و به مدینه آمده بودند. هجرت نیز مانند جهاد در اسلام یک حکم نسخ شدنی و رکنی از ارکان اسلام و حکمی همیشه زنده است، یعنی همیشه ممکن است شرائطی پیش بیاید که وظیفه یک مسلمان هجرت باشد.
برای اینکه بعضی از اشتباهات که احیانا ممکن است در دو طرف رخ بدهد، از بین برود، مطلبی را در موضوع هجرت و نیز جهاد عرض می کنم. از هجرت و همچنین از جهاد تعبیر و تفسیر دیگری هم شده است. و آن اینکه از هجرت، تعبیر به هجرت از گناهان می شود (هجرت یعنی از خانه و زندگی جدا و دور شدن). «المهاجر من هجر السیئات» مهاجر کسی است که از گناهان هجرت کند، از گناهان دوری گزیند.
 آیا این تعبیر و تفسیر درست است یا نه؟ مثلا کسی که به گناه آلودگی دارد، اگر از آن گناه دست شست، از آن کناره گیری کرد و دور شد، نوعی مهاجر است چون از گناه دوری جسته است. با این منطق همه توبه کاران دنیا مهاجر هستند. چون یک مرتبه گناه را کنار گذاشته و از سیئه و گناه هجرت کرده اند، نظیر فضل بن ایاض و بشر حافی.
فضل بن ایاض مردی است که در ابتدا دزد بود بعد تحولی در او پیدا شد، تمام گناهان را کنار گذاشت، توبه واقعی کرد، و بعدها یکی از بزرگان شد. نه فقط مرد با تقوائی شد، بلکه معلم و مربی عده دیگری شد، در حالی که قبلا یک دزد سرگردنه گیری بود که مردم از بیم او راحت نداشتند. یک شب از دیواری بالا می رود، روی دیوار که می نشیند و می خواهد از دیوار پائین بیاید، اتفاقا یک مرد عابد و زاهدی شب زنده داری می کرد، نماز شب می خواند، دعا می خواند، قرآن می خواند و صدای حزین قرآن خواندنش به گوش می رسید.
 ناگهان صدای قرآن خوان را شنید که اتفاقا به این آیه رسیده بود: «أَلَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» آیا وقت آن نرسیده که مدعیان ایمان، قلبشان برای یاد خدا نرم و آرام شود؟ یعنی تا کی قساوت قلب، تا کی تجری و عصیان، تا کی پشت به خدا کردن؟ آیا وقت رو برگرداندن، رو کردن به سوی خدا نیست؟ آیا وقت جدا شدن از گناهان نیست؟
این مرد که این جمله را روی دیوار شنید، گوئی به خود او وحی شد، گوئی مخاطب، شخص اوست، همانجا گفت خدایا چرا، چرا، وقتش رسیده است، الان هم، وقت آن است. از دیوار پائین آمد و بعد از آن، دزدی، شراب، قمار و هر چه را که احیانا مبتلا به آن بود، کنار گذاشت. از همه هجرت کرد، از همه دوری گزید تا حدی که بای او مقدور بود. اموال مردم را به صاحبان نشان پس داد، حقوق الهی را ادا کرد، جبران مافات کرد. پس این هم مهاجر است، یعنی از سیئات، از گناهان دوری گزید.
در زمان امام موسی کاظم (ع) مردی در بغداد بود به نام بشر حافی که در آن وقت به او بشر می گفتند. از رجال و اعیان و عیاشان بغداد بود. یک روز حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیه از جلوی درب خانه ی این مرد می گذشت، اتفاقا کنیزی از خانه بیرون آمده بود، برای اینکه زباله های خانه را بیرون بریزد. در همان حال صدای تار از آن خانه بلند بود. معلوم بود که می خوارگان در آنجا مشغول می خوارگی و خوانندگان و آوازه خوانان مشغول آوازخوانی هستند. امام از آن کنیز به طعن و استهزا پرسید این خانه، خانه کیست؟ آیا صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز تعجب کرد! گفت مگر نمی دانی این، خانه بشر یکی از رجال و اعیان است. او می تواند بنده باشد؟! معلوم است که آزاد است!
فرمود «آزاد است که این سر و صداها از خانه اش بیرون می آید، اگر بنده بود که اوضاع این طور نبود». امام این جمله را فرمود و رفت. اتفاقا بشر منتظر بود که این کنیز برگردد، چون او دیر برگشت، از او پرسید چرا دیر آمدی؟ گفت مردی که علائم صالحان و متقیان در سیمایش بود، آثار زهد و تقوی و عبادت از او پیدا بود، از جلوی درب خانه عبور می کرد، چشمش که به من افتاد سؤالی کرد، من هم به او جواب دادم. گفت چه سؤال کرد؟ گفت از من پرسید صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ من هم گفتم آزاد است. بشر پرسید او چه گفت؟ کنیز گفت او هم گفت بله که آزاد است، اگر آزاد نبود که این طور نبود.
 همین کلمه مرد را تکان داد. گفت کجا رفت؟ کنیز گفت: از این طرف رفت. بشر مجال اینکه کفش به پا کند پیدا نکرد، پای برهنه دوید و خود احساس کرد که این مرد باید امام کاظم سلام الله علیه باشد، خود را خدمت امام رساند و به دست و پای ایشان افتاد و گفت آقا از این ساعت می خواهم بنده باشم، بنده خدا باشم. این آزادی، آزادی شهوت است و اسارت انسانیت. من چنین آزادی ای را که آزادی شهوت باشد، آزادی دامن باشد، آزادی جاه و مقام باشد، و آن که اسیر است عقل و فطرت من باشد، نمی خواهم. می خواهم از این ساعت بنده ی خدا و از غیر خدا آزاد باشم. همان لحظه به دست امام توبه کرد. یعنی در همان لحظه از گناهان دوری جست، کناره گیری کرد، تمام وسائل گناه را به دور ریخت و به گناهان پشت و به طاعت رو کرد. المهاجر من هجر السیئات پس این هم مردی است مهاجر، چون از گناهان هجرت کرد.
مانند همین تعبیر در باب جهاد است: المجاهد من جاهد نفسه؛ مجاهد کسی است که با نفس خود جهاد کند. مجاهد کسی است که در مبارزه درونی که همیشه در همه انسان ها وجود دارد، (از یک طرف نفس و از طرف دیگر عقل) بتواند با نفس اماره خود، با هواهای نفسانی خود مبارزه کند.
امیرالمؤمنین می فرماید: اشجع النّاس من غلب هواه شجاع ترین مردم کسی است که بر هوای نفس خود پیروز شود. شجاعت اساسی، آن است. یک روز رسول خدا (ص) در مدینه عبور می کرد، جوانان مسلمان را دید که سنگی را به عنوان وزنه برداری بلند می کنند. زورآزمائی می کنند برای اینکه ببینید چه کسی وزنه را بهتر بلند می کند. رسول خدا همان جا بهره برداری کرد، فرمود: می خواهید من قاضی و داور شما باشم، من داوری کنم که قوی ترین شما کدامیک از شماست؟ همه گفتند: بله یا رسول الله چه داوری از شما بهتر. فرمود احتیاج ندارد که این سنگ را از اینجا بردارید تا من بگویم چه کسی از همه قوی تر است. از همه شما قوی تر آن کسی است که وقتی به گناهی میل پیدا کند، هوس شدید پیدا کند، بتواند جلوی هوای نفس خود را بگیرد. قوی ترین شما کسی است که هوای نفس، او را وادار به معصیت نکند، او از همه قوی تر است، مجاهد کسی است که با نفس خود مبارزه کند، شجاع آن کسی است که از عهده نفس خویش برآید.
داستان معروفی از پوریای ولی که یکی از پهلوانان دنیاست و ورزشکاران هم او را مظهر فتوت و مردانگی و عرفان می دانند (زیرنویس= البته در ورزش های امروز این معنویات از بین رفته است در گذشته ورزشکارها علی علیه السلام را مظهر قهرمانی و پهلوانی می دانستند. علی علیه السلام در هر دو جبهه قهرمان است، هم در میدان جنگ که با انسان ها می جنگید و هم در میدان مبارزه با نفس.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟      طالب مردی چنینم کو به کو
این بود که همیشه پهلوانی و قهرمانی با یک فتوت، مردانگی، با یک شجاعت معنوی و مبارزه با هوای نفس و اسیر هوای نفس نبودن توأم بود. یعنی آن که قهرمان بود، آنجا که چشمش به نامحرم می افتاد دیگر خیره نمی شد به ناموس مردم نگاه کند، روح قهرمانی به او اجازه نمی داد تا نگاه کند. قهرمان زنا نمی کرد، روح قهرمانی به او اجازه زنا نمی داد. قهرمان شراب نمی خورد، قهرمانی به او اجازه نمی داد شراب بخورد. قهرمان دروغ نمی گفت قهرمانی به او اجازه دروغ گفتن نمی داد. تهمت نمی زد، قهرمانی به او اجازه نمی داد. قهرمان تملق و چاپلوسی نمی کرد، قهرمانی به او اجازه نمی داد. قهرمان فقط کسی نیست که یک وزنه سنگین، یک سنگ یا آهنی را بلند کند، عمده این است که از عهده نفس اماره بر بیاید.)
نقل می کنند که یک روز به کشوری سفر می کند تا با پهلوان درجه ی اول آنجا در روز معینی مسابقه ی پهلوانی بدهد. در شب جمعه به پیرزنی بر می خورد که حلوا خیر می کند و از مردم هم التماس دعا دارد. پیرزن پوریای ولی را نمی شناخت، جلو آمد و به او حلوا داد و گفت حاجتی دارم برای من دعا کن. گفت چه حاجتی؟
پیرزن گفت پسر من قهرمان کشور است و قهرمان دیگری از خارج آمده و قرار است در همین روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگی ما با همین حقوق قهرمانی پسرم اداره می شود، اگر پسر من زمین بخورد، آبروی او که رفته است هیچ، تمام زندگی ما تباه می شود و من پیرزن هم از بین می روم. پوریای ولی گفت مطمئن باش من دعا می کنم. این مرد فکر کرد که فردا چه کنم؟ آیا اگر قوی تر از آن پهلوان بودم او را به زمین بزنم یا نه، به اینجا رسید که قهرمان کسی است که با هوای نفس خود مبارزه کند.
روز موعود با طرف مقابل کشتی گرفت، خود را بسیار قوی یافت و او را بسیار ضعیف، به طوری که می توانست فوراً پشت او را به خاک برساند، ولی برای اینکه کسی نفهمد مدتی با او هم آوردی کرد و بعد هم طوری خودش را سست کرد که حریف او را به زمین زد و روی سینه اش نشست. نوشته اند در همان وقت احساس کرد که قلبش را خدای متعال باز کرد، گوئی ملکوت را با قلب خود می بیند. چرا؟ برای اینکه یک لحظه جهاد با نفس کرد. بعد این مرد از اولیاء الله شد. چرا؟ چون المجاهد من جاهد نفسه چون اشجع الناس من غلب هواه، چون قهرمانی ای به خرج داد که از همه قهرمانی ها بالاتر بود.
بالاتر از این، داستان علی علیه السلام با عمرو بن عبدود است. قهرمانی که به او فارس یل یل می گفتند. کسی بود که یک تنه با هزار نفر برابری می کرد. در جنگ خندق مسلمین در یک طرف و دشمن در طرف دیگر خندق بودند به طوری که دشمن نمی توانست از آن عبور کند. چند نفر از کفار که یکی از آن ها عمرو بن عبدود بود خود را به هر طریقی شده به این طرف خندق می رساند. اسب خود را جولان می دهد و فریاد می کشد هل من مبارز؟ مسلمانان که سابقه ی این مرد را می دانستند، احدی جرأت نمی کند پا به میدان بگذارد، چون می دانستند رفتن همان و کشته شدن همان.
رسول اکرم (ص) فرمود چه کسی به میدان این مرد می رود؟ احدی از جا تکان نخورد جز جوانی بیست و چند ساله و او علی علیه السلام بود، فرمود یا رسول الله من. فرمود نه، بنشین. بار دیگر این مرد فریاد کشید، هل من مبارز؟ احدی جز علی (ع) از جا تکان نخورد. پیغمبر فرمود علی جان فعلا بنشین. دفعه سوم یا چهارم که مبارز طلبید، عمر بن خطاب برای اینکه عذر مسلمانان را بخواهد گفت یا رسول الله اگر کسی جواب نمی گوید عذرش خواسته است. کسی نیست که بتواند با او برابری کند. بالاخره علی علیه السلام می آید و چنین قهرمانی را به خاک می افکند، یعنی بزرگترین قهرمان ها را به زمین می زند و روی سینه ی او می نشیند. می خواست سر این قهرمان را از بدن جدا کند:
او خدو انداخت بر روی علی        افتخار هر نبی و هر ولی
از شدت عصبانیتی که داشت آب دهان به صورت مبارک علی علیه السلام انداخت. علی علیه السلام از روی سینه ی او بلند می شود، مدتی قدم می زند بعد می آید می نشیند، عمرو بن عبدود می گوید چرا رفتی و چرا آمدی؟ می فرماید: تو به صورت من آب انداختی، احساس کردم ناراحت شدم، عصبانی شدم. ترسیدم در حالی که دارم سر تو را از بدن جدا می کنم عصبانیت من در کارم دخالت داشته باشد و آن هوای نفس است.
گفت من تیغ از پی حق می زنم نمی خواهم در کارم غیر از خدا دخالتی داشته باشد. این را می گویند قهرمان، این را می گویند مجاهد و شجاع.
پس تعبیر دیگر از هجرت این است که هجرت، دوری گزیدن از شهر گناه است و تعبیر دیگر از جهاد، مبارزه کردن با غول نفس است. آیا این تعبیر درست است یا نه؟ این تعبیر به نوعی درست است، اما تفسیر انحرافی هم شده است. جمله المهاجر من هاجر نفسه را اولیاء دین گفته اند. بلکه پیغمبر اکرم فرمود، جهاد اکبر، جهاد با نفس است ولی اشتباه و انحراف در این است که بعضی به بهانه اینکه هجرت همان هجرت از گناهان و جهاد همان جهاد با نفس است؛ هجرت جسمانی و ظاهری و جهاد با دشمن خارجی را بوسیدند و کنار گذاشتند! به جای آن که خانه و زن و بچه را رها کنیم، خویشاوندان و پدر و مادر را رها کنیم، شهر و دیار را در مواقعی که لازم می شود رها کنیم و آواره شهرها شویم، در خانه می نشینیم و گناهان را رها می کنیم، پس ما هم مهاجر می شویم.
دیگری می گوید ما هم به جای آن که زحمت مجاهده در راه خدا با دشمنان دین را متحمل شویم، در خانه می نشینیم، سر به جیب مراقبت فرو برده، با نفس خود جهاد می کنیم و از آن ها هم بالاتریم! هجرت به معنی هجرت از سیئات و جهاد به معنی جهاد با نفس را بهانه ای برای نفی هجرت و جهاد دیگر قرار دادند! و این اشتباه است.
اسلام دو هجرت دارد نه یک هجرت، اسلام دو جهاد دارد نه یک جهاد، هر وقت یکی را به بهانه ی دیگری نفی کردیم از تعلیمات اسلام منحرف شده ایم.
اولیاء دین ما، رسول اکرم، علی علیه السلام، ائمه اطهار، مهاجر بودند و هر دو جنبه مهاجرت را داشتند و مجاهد بودند در هر دو جنبه مجاهدت. اساساً از نظر معنوی و روحانی هم یک درجاتی هست که آن درجات را جز از همین پلکان نمی شود بالا رفت. امکان ندارد که انسانی میدان جهاد را ندیده باشد، ولی درجه ی مجاهد را پیدا کند. انسانی هجرت نکرده باشد ولی درجه مهاجر را پیدا کند. روان انسان این طور است، تا انسانی این کلاس را طی نکند آن پختگی مخصوص را که باید پیدا کند، پیدا نمی کند.
ازدواج از نظر اسلام از چند جنبه عملی مقدس است (برخلاف مسیحیت که تجرد در آن تقدس دارد، در اسلام تأهل تقدس دارد) چرا اسلام برای تأهل تقدس قائل است؟ یکی از موارد تقدسش جنبه تربیتی روح انسان است. یک نوع پختگی و یک نوع کمال برای روح انسان هست که جز بوسیله تأهل پیدا نمی شود. یعنی اگر یک مرد تا آخر عمر مجرد بماند یا یک زن تا آخر عمر مجرد بماند ولو اینکه این آدم مجرد تمام عمرش را ریاضت بکشد، تمام عمرش را نماز بخواند، تمام عمرش را روزه بگیرد، تمام عمرش را به مراقبه بگذراند، تمام عمرش را به مجاهده با نفس بگذراند، در عین حال یک نوع خامی در روح این آدم مجرد هست و علتش هم این است که متأهل نشده است. چه زن مجرد باشد چه مرد مجرد، این است که اسلام تأهل را سنت می داند و یکی از جهات آن تأثیر در تربیت و پختگی روح انسان است. عواملی که در تربیت انسان مؤثر است، هر کدام به جای خود مؤثر است، هیچکدام جای دیگری را نمی گیرد. هجرت و جهاد هم عواملی هستند که چیز دیگری جای آن ها را نمی گیرد. جهاد با نفس سر جای خود محفوظ است. هجرت از سیئات همچنین، اما هجرت عملی چیزی است که هجرت از سیئات جای آن را پر نمی کند.
جهاد با دشمن هم چیزی است که جهاد با نفس جای آن را پر نمی کند و جهاد با دشمن هم جای جهاد با نفس را پر نمی کند. این است که اسلام هر دو را در کنار یکدیگر قرار می دهد.
تکلیف افراد در شرائط مختلف چیست؟ چون همه شرائط، شرائط جهاد نیست، همه شرایط، شرایط هجرت نیست.
پیغمبر اکرم (ص) تکلیف اشخاص را معین کرده است. فرموده است تکلیف یک نفر مسلمان این است که در نیت جدی او و در قصد واقعی او همیشه چنین چیزی باشد که اگر وظیفه ای ایجاب کرد، هجرت کند، اگر وظیفه ای ایجاب کرد، جهاد کند:
«من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات علی شعبة من النفاق»
آن کس که جنگ نکرده، یا فکر جنگ را در مغز خود نپرورانده است، وقتی بمیرد، در یک شعبه ای از نفاق مرده است. افرادی که نیتشان چنین نیتی است که اگر وظیفه ایجاب کرد هجرت کنند و جهاد کنند، ممکن است به پای مهاجرین و مجاهدین واقعی برسند.
قرآن می فرماید: «لایستوی القاعدون من المؤمنین، غیر اولی الضرر و المجاهدون فی سبیل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم علی القاعدین درجة وکلا وعدالله الحسنی و فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما» (نساء آیه 95).
مسلمانان، آن ها که در راه خدا مجاهدند به مال و جانشان، و خانه نشینانی که (خانه نشینان متخلف را قرآن نمی گوید. آن ها اصلا به حساب نمی آیند) فقط به دلیل اینکه من به الکفایة وجود دارد در خانه نشسته اند، هرگز با یکدیگر برابر نیستند.
 قرآن خانه نشینانی را که معذورند، کورند، شلند، بیمارند ولی در نیتشان هست که اگر این نقص در آن ها نمی بود، اگر این عذر را نمی داشتند، از دیگران در این جهاد فی سبیل الله سبقت می گرفتند، نفی نمی کند. ممکن است آنها، هم درجه مجاهدین فی سبیل الله باشند. این مسئله سر جای خود درست است.
وقتی امیرالمؤمنین از صفین مراجعت می کرد شخصی خدمت ایشان آمد، عرض کرد یا امیرالمؤمنین دوست داشتم برادرم هم در صفین در رکاب شما بود و به فیض درک رکاب شما نائل می شد. حضرت چه جواب داد؟
فرمود بگو نیتش چیست؟ در دلش چیست؟ تصمیمش چیست؟ آیا این برادر تو معذور بود و نتوانست بیاید یا نه معذور نبود و نیامد؟
اگر معذور نبود و نیامد بهتر همان که نیامد. و اگر معذور بود و نیامد، ولی دلش با ما بود، میلش با ما بود، تصمیم او این بود که با ما باشد، پس با ما بوده. گفت بله یا امیرالمؤمنین این طور بود. فرمود نه تنها برادر تو با ما بوده، بلکه با ما بوده اند افرادی که هنوز در رحم های مادرانند، با ما بوده اند افرادی که هنوز در اصلاب پدرانند. تا دامنه قیامت اگر افرادی پیدا شوند که واقعا از صمیم قلب نیت و آرزویشان این باشد که ای کاش علی را درک می کردم و در رکاب او می جنگیدم، ما آن ها را جزو اصحاب صفین می شماریم.
انتظار ظهور یعنی چه؟ افضل الاعمال انتظار الفرج یعنی چه؟ بعضی خیال می کنند اینکه افضل اعمال انتظار فرج است، به این معناست که انتظار داشته باشیم امام زمان عجل الله تعالی فرجه با عده ای که خواص اصحابشان هستند یعنی سیصد و سیزده نفر و عده ای غیر خواص ظهور کنند، بعد دشمنان اسلام را از روی زمین بردارند، امنیت و رفاه کامل را برقرار کنند، آزدی کامل را برقرار کنند، آن وقت به ما بگویند بفرمائید!
ما انتظار چنین فرجی را داریم و می گوئیم افضل اعمال هم انتظار فرج است! انتظار فرج داشتن، یعنی انتظار در رکاب امام زمان بودن و جنگیدن و احیاناً شهید شدن؛ یعنی آرزوی واقعی و حقیقی مجاهد بودن در راه حق. آرزوی فرج نه این است که تو برو کارها را انجام بده بعد که همه کارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره گیری شد آن وقت من می آیم! مانند قوم موسی. اصحاب پیغمبر گفتند یا رسول الله ما مانند قوم موسی نیستیم. «فاذهب انت و ربک فقاتلا انّا هاهنا قاعدون» (مائده آیه 24).
وقتی به نزدیک فلسطین رسیدند و دیدند یک عده مردان جنگی در آنجا هستند، گفتند موسی: «فاذهب انت و ربک فقاتلا انّا هاهنا قاعدون» ما اینجا نشسته ایم تو و خدا بروید، بجنگید آنجا را تصفیه و از دشمن خالی کنید، خانه را آب و جارو بزنید، وقتی برای ما خبر آوردید که هیچ خطری نیست، فقط باید برویم راحت بنشینیم و از نعمت ها استفاده کنیم، ما به آنجا می آئیم! موسی گفت: پس وظیفه شما چیست؟ شما هم وظیفه دارید که دشمن را که شما را اشغال کرده است از خانه تان بیرون کنید.
اصحاب پیغمبر مانند مقداد گفتند یا رسول الله ما آن حرف را نمی زنیم که بنی اسرائیل گفتند. ما می گوئیم یا رسول الله شما اگر فرمان بدهید که خودتان را به دریا بریزید، به دریا می ریزیم، آتش بزنید، آتش می زنیم. انتظار فرج داشتن یعنی واقعاً در نیت ما این باشد که در رکاب امام زمان و در خدمت ایشان دنیا را اصلاح کنیم «یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما» این جمله ای است که ما مرتب برای اباعبدالله می گوئیم و به معنای آن هم توجه نمی کنیم. (یا اباعبدالله این کاش ما با تو بودیم و رستگاری عظیم پیدا می کردیم) معنایش این است که ای کاش ما در خدمت تو بودیم و شهید می شدیم و از راه شهادت رستگاری عظیم پیدا می کردیم. آیا این ادعای ما از روی حقیقت است؟ افرادی هستند که از روی حقیقت ادعا می کنند، ولی اکثر ما که در زیارتنامه ها می خوانیم، لق لقه زبان است.
اباعبدالله (ع) در شب عاشورا فرمود من اصحابی بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم. یکی از علمای بزرگ شیعه گفته بود من باور نداشتم که این جمله را اباعبدالله فرموده باشد. به این دلیل که با خودم فکر می کردم که اصحاب امام حسین خیلی هنر نکردند، دشمن خیلی شقاوت به خرج داد. امام حسین است، ریحانه پیغمبر است، امام زمان است، فرزند علی است، فرزند زهراست. هر مسلمان عادی هم اگر امام حسین (ع) را در آن وضع می دید او را یاری می کرد، آن ها که یاری کردند خیلی قهرمانی به خرج ندادند، آن ها که یاری نکردند خیلی مردم بدی بودند. این عالم می گوید مثل اینکه خدای متعال می خواست مرا از این غفلت و جهالت و اشتباه بیرون بیاورد. شبی در عالم رؤیا دیدم صحنه کربلاست، من هم در خدمت اباعبدالله آمده ام اظهار آمادگی می کنم.
خدمت حضرت رفتم، سلام کردم، گفتم یابن رسول الله من برای یاری شما آمده ام، من آمده ام جزء اصحاب شما باشم. فرمود به موقع به تو دستور می دهیم، وقت نماز شد. (ما در کتب مقتل خوانده بودیم که سعید بن عبدالله حنفی و افراد دیگری آمدند خود در را سپر اباعبدالله قرار دادند تا ایشان نماز بخواند) فرمود ما می خواهیم نماز بخوانیم تو در اینجا بایست تا وقتی دشمن تیراندازی می کند مانع از رسیدن تیر دشمن شوی. گفتم می ایستم. من جلو حضرت ایستادم.
حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان دیدم یک تیر به سرعت به طرف حضرت می آید، تا نزدیک من شد بی اختیار خود را خم کردم، ناگهان دیدم تیر به بدن مقدس اباعبدالله اصابت کرد، درعالم رؤیا گفتم استغفرالله ربی و اتوب الیه، عجب کار بدی شد، دیگر نمی گذارم. دفعه دوم تیری آمد تا نزدیک من شد، خم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوم و چهارم هم به همین صورت خود را خم کردم و تیر به حضرت خورد. ناگهان نگاه کردم دیدم حضرت تبسمی فرمود و فرمود: ما رأیت اصحابا أبر و او فی من اصحابی، اصحابی بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پیدا نکردم.
در خانه خود نشسته و مرتب می گوئید یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما، ای کاش ما هم می بودیم، ای کاش ما هم به این رستگاری نائل می شدیم. پای عمل نیامده است تا معلوم شود در عمل هم این چنین هستید یا نه؟ اصحاب من مرد عمل بودند نه مرد حرف و زبان.
سخنم خود به خود به اینجا کشیده شد، تقریبا نزدیک ظهر هم هست، نزدیک به نماز اباعبدالله. در روز عاشورا بیشتر اصحاب قبل از ظهر شهید شدند. یعنی تا ظهر عاشورا هنوز عده ای از اصحاب و همه ی اهل بیت و وجود مقدس اباعبدالله در قید حیات بودند. مرحله اول شهادت اصحاب در آن تیراندازی بود که دو صف در مقابل یکدیگر ایستادند. صف کوچک اباعبدالله با هفتاد و دو نفر ولی با یک روحیه شجاعانه و پر حماسه بی نظیر.
اباعبدالله حاضر نشد یک ذره قیافه شکست به خود بگیرد. برای هفتاد و دو نفر میمنه و میسره و قلب قرار داد، فرمانده قرار داد، منظم و مرتب.
جناب زهیر بن القین را در میمنه اصحابش قرار می دهد و جناب حبیب را در میسره. پرچم را هم به برادر رشیدش ابوالفضل العباس می دهد که از آن روز به نام پرچمدار و علمدار حسین و صاحب رایه ی حسین بن علی معروف شد. اصحاب اجازه می خواهند جنگ را شروع کنند، می فرماید نه، تا دشمن شروع نکرده ما شروع نمی کنیم.
عمر سعد به دلیل تعلل های ابتدائی که کرده بود و دلش می خواست دین و دنیا را با هم داشته باشد، خدا و خرما را با هم می خواست، هم حکومت ری را از ابن زیاد بگیرد و هم دست خود را به خون امام حسین آلوده نکرده باشد، مرتب نامه های مصلحتی می نوشت تا بلکه جنگ نشود. ابن زیاد جریان را فهمید. نامه شدیدی به او نوشت که کار باید یکسره شود، نمی خواهی بکنی، به کس دیگری که مأموریت را به او داده ایم واگذار کن. از دنیا نمی توانست بگذرد، در امری که دائر بین دین و دنیا بود، از دینش گذشت! گفت می جنگم و امر امیر را اطاعت می کنم. روز عاشورا یک مقدار از رذالت های عمر سعد معلول این بود که فکر می کرد ممکن است گزارش های گذشته به ابن زیاد رسیده باشد که عمر سعد تعلل می ورزد و یک مقدار هواخواه حسین بوده است.
لذا برای اینکه خودش را از روسیاهی نزد ابن زیاد بیرون بیاورد در روز عاشورا یک سلسله رذالت ها کرد! وقتی که دو طرف، در مقابل یکدیگر ایستادند، به تیراندازهای خود گفت آماده باشید. همه آماده شدند. اولین کسی که تیر را به کمان کرد و به طرف خیام حسینی انداخت، خود او بود. (زیرنویس= اتفاقاً پدرش هم سعد وقاص از اصحاب پیغمبر و تیرانداز خیلی ماهری بود و مهارت او در تیراندازی بین عرب معروف بود و در جنگ های اسلامی هم از این نظر خیلی خدمت کرده بود.) بعد فریاد زد ایها الناس همه نزد عبیدالله زیاد شهادت بدهید که اول کسی که به طرف حسین تیر انداخت من بودم!
من هر وقت به اینجا می رسم روضه ای که از مرحوم عالم بزرگوار، دوست بسیار بسیار عزیز و گران بهای ما و شما نارمکی ها که حدود ده سال پیش از دست ما رفت، مرحوم آیتی رضوان الله علیه شنیدم یا در کتابش خواندم به یادم می آید. این مرد می گفت جنگ کربلا با یک تیر شروع شد و با یک تیر خاتمه یافت. با تیری که عمر سعد انداخت شروع شد. آیا می دانید با چه تیری خاتمه پیدا کرد؟ یعنی از جنبه دو طرفی خارج شد و بعد از آن یک طرفه شد؛ آن وقتی بود که اباعبدالله در وسط صحنه ایستاده بود، پس از آن که کر و فرهای زیادی کرده و خسته شده بود، ناگهان سنگی به پیشانی مبارکش اصابت کرد، پیراهنش را بالا زد تا خون را از جبینش پاک کند که در همان حال تیر زهرآلودی به سینه مبارکش وارد شد. کار مبارزه حسین (ع) در آنجا پایان یافت. و حسین (ع) دیگر شعار جنگی نمی داد و مخاطب او فقط خدایش بود. بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله.
مردی از اصحاب اباعبدالله نامش عابس بن ابی شبیب شاکری است که خیلی شجاع و حماسه حسینی در روح او بود. وسط میدان ایستاد و هم آورد طلبید، کسی جرأت نکرد، احدی جرأت نکرد این مرد ناراحت و عصبانی شد و برگشت، خود را از سر برداشت، زره را از بدن بیرون آورد، چکمه را از پا بیرون کرد و لخت به میدان آمد و گفت الان بیائید و با عابس بجنگید. باز هم جرأت نکردند. بعد با یک عمل ناجوانمردانه سنگ و کلوخ و شمشیر شکسته ها را به سوی این مرد بزرگ پرتاب کردند و به این وسیله او را شهید نمودند.
اصحاب اباعبدالله در روز عاشورا خیلی مردانگی نشان دادند، خیلی صفا و وفا نشان دادند. هم زن ها و هم مردان آنها. واقعا تابلوهائی در تاریخ بشریت ساختند که بی نظیر است. اگر این تابلوها در تاریخ فرنگی ها بود معلوم می شد در دنیا از آن ها چه می ساختند. جناب عبدالله بن عمیر کلبی یکی از افرادی است که در کربلا هم زنش همراهش بود و هم مادرش. مرد خیلی قوی و شجاعی بود. وقتی می خواهد به میدان برود، زن او مانع می شود، کجا می روی، من را به کی می سپاری؟ تازه زفاف کرده بود. فوراً مادرش آمد و گفت پسرم مبادا حرف زنت را بشنوی امروز روز امتحان توست. اگر امروز خود را فدای حسین نکنی، شیر پستانم را به تو حلال نخواهم کرد، این مرد بزرگ می رود، می جنگد تا شهید می شود.
بعد همین پیرزن یک عمود خیمه ای را بر می دارد و به دشمن حمله می کند. اباعبدالله می فرماید ای زن برگرد، خدا بر زنان جهاد را واجب نکرده است امر آقا را اطاعت می کند. ولی دشمن رذالت می کند سر این مرد بزرگ را از بدن جدا می کنند و برای مادرش پرتاب می کنند. سر جوانش را بغل می گیرد، به سینه می چسباند، می بوسد، مرحبا پسرم، آفرین پسرم، الان من از تو راضی شدم و شیرم را به تو حلال کردم. بعد آن را به طرف لشکر دشمن می اندازد و می گوید ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمی گیریم.
غیر از افرادی که آمده اند و از اباعبدالله اجازه می خواهند، یک بچه ده-دوازده ساله، که شمشیر به کمرش بسته بود، آمد خدمت آقا، عرض کرد اجازه دهید من به میدان جنگ بروم. «و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکه» این طفل کسی است که قبلا پدرش شهید شده است. فرمود تو کودکی نرو. عرض کرد اجازه دهید، من می خواهم بروم. فرمود من می ترسم مادرت راضی نباشد. گفت: یا اباعبدالله انّ امّی امرنی، مادرم به من فرمان داده و گفته است اگر خودت را فدای حسین نکنی از تو راضی نمی شوم.
 این طفل آنقدر با ادب است، آنقدر با تربیت است. افتخاری درست کرد که احدی درست نکرده بود. هر کسی که به میدان می رفت خودش را معرفی می کرد. در عرب رسم خوبی بود که افراد خود را معرفی می کردند. و این طفل که خود را معرفی نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدامیک از اصحاب بوده است. مقاتل او را نشناخته اند فقط نوشته اند و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکه چرا؟ آیا رجز نخواند؟ چرا رجز خواند اما ابتکاری به خرج داد و رجز را به طریق دیگری خواند که هیچ کس این ابتکار را به خرج نداده بود. این طفل وقتی به میدان رفت شروع کرد به رجز خواندن، گفت: امیری حسین و نعم الامیر، ایها الناس من کسی هستم که آقایش حسین است و برای معرفی من همین کافیست.
اللّهم الرزقنا توفیق الطاعه.
و بعد المعصیه.
و صدق النیه.
و عرفان الحرمه.
و اکرمنا بالهدی و الاستقامه.
و سدد السنتنا بالصواب و الحکمه.
و املاء قلوبنا بالعلم و المعرفه.
خدایا دل های ما را به نور ایمان منور بگردان.
ما را از مهاجرین و مجاهدین واقعی دین اسلام قرار بده.
مسلمانان را بر دشمنانشان در همه ی جبهه ها پیروز بگردان.
شر یهود عنود را به خودشان برگردان.
خدایا مرضای مسلمین، مریض منظور را عاجلا شفا عنایت بفرما.
قلب مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه را از همه ی ما راضی بفرما.
اموات ما را غریق رحمت خود بفرما
و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

هجرت و جهاد
قسمت دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد (ص) و آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:
«و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفورا رحیما» (نساء آیه 100).
در روز گذشته درباره دو اصل هجرت و جهاد که در اسلام وجود دارد و در قرآن کریم مکرر این دو توأم با یکدیگر ذکر شده اند، بحث هایی ایراد شد. بحث امروز ما متمم بحث های قبلی است و درباره ارزش این دو در تربیت و تکمیل روح انسان از جنبه اخلاقی و احیاناً از جنبه اجتماعی صحبت می کنیم. قبلا درباره تعبیر خاصی که در شکل افراطی از هجرت و جهاد شده است، بحث کردیم و حقیقت را توضیح دادیم. توجه بفرمایید، ما اگر بخواهیم روح هجرت و جهاد را در همه ی جبهه ها اعم از مادی و معنوی به دست آوریم می بینیم هجرت یعنی جدا شدن، خود را جدا کردن از آنچه به انسان چسبیده یا انسان خود را به آن چسبانده است. و جهاد یعنی درگیری، چه جهاد با دشمن و چه جهاد با نفس.
هجرت و جهاد دو چیزی هستند که اگر نباشند، برای انسان جز زبونی و اسارت چیزی باقی نمی ماند. یعنی انسان آن وقت به معنی حقیقی انسان است که زبون آنچه به او احاطه پیدا کرده و به او چسبیده است یا خودش، خود را به آن چسبانده نباشد. و الا اگر انسان زبون محیط مادی و یا زبون محیط معنوی ای باشد که در آن زیست می کند، انسان آزاد به معنی واقعی نیست. انسانی است اسیر و زبون و بیچاره.
اگر ما هجرت های ظاهری را در نظر بگیریم (در اینجا مسئله سفر به طور کلی مطرح است) این خود مسئله ایست که آیا برای انسان سفر بهتر است یا حضر؟ (البته مقصود این نیست که انسان دائم السفر باشد و هیچ وقت حضر نداشته باشد، وطن نداشته باشد.) آیا برای انسان بهتر است که همیشه در یک وطن زندگی کند و سفری در دنیا برایش رخ ندهد یا سفر برای انسان مفید است و سفر خود هجرتی است؟
در اسلام به طور کلی سفر ستوده شده است. اگر چه سیاحت به آن معنا که در دوران گذشته بوده به طوری که افرادی اساساً مقر و جایگاهی نداشته و همیشه از اینجا به آنجا مسافرت می کردند، (اگر تشبیه درستی باشد به اصطلاح ما نظیر کولی ها) امر مطلوبی نیست، ولی اینکه انسان در همه ی عمر در یک ده زندگی کند و از ده خود بیرون نیاید و یا در یک شهر زندگی کند و از آن شهر خارج نشود، در کشوری زندگی کند و به کشورهای دیگر سفر نکند، نیز روح انسان را ضعیف و زبون بار می آورد.
بر عکس اگر انسان توفیق پیدا کند که به مسافرت برود (خصوصاً طلب علوها و برتری ها، یعنی طلب فضیلت ها، و کسب کمال ها باشد. و در سفر پنج فایده نهفته است:
1- تفرج هم - همّ و غم، اندوه ها از دلت برطرف می شود. تفرج پیدا می کنی. انسان تا وقتی که در محیط است، با سوابقی که در زندگی دارد، خاطرات همیشه برای او یادآور غم و اندوه و غصه و گرفتاری هاست. مسافرت کردن و از دروازه شهر بیرون رفتن به طور طبیعی همان است و غم و غصه ها در شهر ماندن همان. پس اولین فایده اش این است که از هم و غم ها نجات پیدا می کنید، لااقل روح انسان که زیر سنگینی غم و غصه ها لگدمال می شود، برای مدتی آزاد می گردد.
2- و اکتساب معیشه- اگر باهوش باشید می توانید با مسافرت کسب معیشت کنید. انسان نباید در معیشت ها، در کسب درآمدها فکرش محدود باشد به آنچه که در محیطش وجود دارد. چه بسا که انسان با لیاقتی که دارد اگر پایش را از محیط خود بیرون گذاشته و به محیط دیگر برود، برایش بهتر باشد، زندگیش خیلی بهتر شود و رونق بیشتری پیدا کند.
3- و علم- غیر از کسب معیشت، کسب علم کنید. هر عالمی یک دنیائی دارد. ممکن است در شهر شما عالم های بزرگ و درجه ی اولی باشند ولی هر گلی، بوئی دارد. عالمی که در شهر دیگر است ممکن است از یک نظر به حد عالم شهر شما نرسد ولی او هم برای خود دنیائی دارد. وقتی با دنیای او روبرو شدید غیر از دنیائی که داشتید، با دنیای علم دیگری نیز آشنا خواهید شد و علوم دیگری به دست خواهید آورد.
4- و آداب- همه آداب و اخلاق ها آداب و اخلاقی نیست که با سرمایه ای علمی که در حضر کسب کرده است زیرا اگر آدم خام به سفر برود استفاده ای نخواهد کرد) و نادیده ها را ببیند و برگردد بسیار مؤثر خواهد بود. آن اثری که سفر روی روح انسان می گذارد، آن پختگی ای که مسافرت و هجرت از وطن در روح انسان ایجاد می کند، هیچ عامل دیگری ایجاد نمی کند حتی کتاب خواندن.
اگر انسان مثلا به کشورهای اسلامی نرود. و بگوید به جای اینکه به این همه کشور بروم و مطالعه کنم، کتاب می خوانم، به نتیجه مطلوب نخواهد رسید. شک نیست که کتاب خواندن خیلی مفید است ولی کتاب خواندن هرگز جای مسافرت را که تغییر جو و محیط دادن و از نزدیک مشاهده کردن است، نمی گیرد. در قرآن آیاتی داریم که امر به سیر در ارض کرده است: قل سیروا فی الارض او لم یسیروا فی الارض.
مورخین تقریبا اتفاق نظر دارند که مقصود، مطالعه تاریخ است. ولی قرآن مطالعه تاریخ را تنها خواندن کتاب های تاریخی نمی داند و برای مطالعه تاریخ، دعوت به مطالعه آثار تاریخی می کند و این صادق تر از مطالعه کتاب تاریخی است. چون سفر است و فایده ی سفر را همراه خود دارد، سفر چیزی است که غیر سفر جای آن را نمی گیرد. شعری در دیوان منسوب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام هست که می گوید:
تقرب من الاوطان فی طلب العلی    و سافرونی الاسفار خمس فوائد
تفرج هم و اکتساب معیشة        و علم و اداب و صحبة ماجد
سفر کن تا مثل مرغ پابسته نباشی که وقتی به او یک لنگه کفش می بندند دیگر نمی تواند تکان بخورد. سفر کن ولی هدف تو از سفر مردم شهر یا کشور تو می دانند. وقتی به جای دیگری سفر می کنید با یک سلسله آداب دیگر برخورد می کنید و احیانا متوجه می شوید که برخورد و عادت های آن ها بهتر از عادات مردم شماست. آدابی که مردم آنجا رعایت می کنند بهتر از آداب مردم شماست. ممکن است یک سلسله آداب و اخلاق در مسافرت بیاموزید. لااقل می توانید آداب آن ها را با آداب خود مقابل یکدیگر بگذارید و مقایسه کنید، قضاوت کنید و آداب خوبتر را انتخاب کنید.
5- و صحبة ماجد- غیر از مسئله کسب علم، صحبت است، صحبت یعنی چه؟ یعنی همنشینی. در سفر به همنشینی با مردمان بزرگ توفیق پیدا می کنید. گاهی صحبت با افراد بزرگ به روح شما کمال می دهد. (نه صحبت تعلیم و تعلم است، بلکه منظور همنشینی با آنهاست.)
«فی طلب العلی» معنایش این است که مسافرت بکنید و هدفتان از مسافرت این نباشد که برویم ببینیم بهترین غذاها را کجا می توان خورد، گران ترین هتل ها را کجا می توان پیدا کرد و از این قبیل.
«تقرب عن الاوطان فی طلب العلی» در طلب فضیلت ها و علوها و رقائها و کمال ها از وطن دوری کن و اینهاست که در اثر هجرت از وطن نصیب شما می شود.
تاریخ نشان می دهد افراد عالمی که مخصوصاً بعد از دوران پختگی به مسافرت پرداخته و برگشته اند، کمال و پختگی دیگری داشته اند. شیخ بهائی در میان علما امتیاز خاصی دارد، مردی جامع الاطراف و ذی فنون است. در میان شعرا نیز سعدی شاعریست همه جانبه که در قسمت های مختلف شعر گفته است. یعنی دائره فهم سعدی دائره وسیعی است. شعر او به حماسه و غزل عرفانی و اندرز و نوع دیگر اختصاص ندارد، در همه قسمت ها در سطح عالیست.
سعدی مردیست که مدت سی سال در عمرش مسافرت کرده است. این مرد یک عمر نود ساله کرده است که سی سال آن به تحصیل گذشته، بعد از دوران تحصیل سی سال در دنیا مسافرت کرده است. (مقداری کمتر یا بیشتر، در حدود سی سال) و سی سال دیگر دوره ی کمال وپختگی وی بوده که به تألیف کتاب هایش پرداخته است. گلستان و بوستان، همه از دوران پختگی اوست. به همین دلیل سعدی یک مرد نسبتاً کامل و پخته ایست. در بوستان می گوید:
در اقصای عالم بگشتم بسی        بسر بردم ایام با هر کسی
ز هر گوشه ای توشه ای یافتم    ز هر خرمنی خوشه ای یافتم
در داستان های گلستان و بوستان می گوید: در جامع بعلبک بودم چنین شد و در جای دیگر می گوید در کاشمر بودم چنان شد. بعلبک کجا و کاشمر کجا! در کاشمر با کودکی مصادف شدم که نحو می خواند به او گفتم:
طبع تو را تا هوس نحو شد        صورت یکی از دل ما محو شد
یا گاهی می گوید در هندوستان در سومنات بودم چنین شد. چه دیدم و چنان شد. در سفر حجاز که می رفتیم کسی همراه ما بود که چنان کرد. همه این ها را منعکس کرده است. شک نیست که روح شاعر با این ها کمال می یابد. این است که شما در شعر سعدی یک نوع همه جانبگی می ببینید. ولی در شعر حافظ چنین نیست. در اشعار مولوی نیز نوعی همه جانبگی می توان دید، چون مولوی هم بسیار سفر کرده است، با ملت های مختلف آشنائی دارد، لذا زبان آن ها را می داند و لغت های مختلف به کار می برد.
با فرهنگ های مختلف آشنائی دارد ولی حافظ با همه ارادتی که ما به او داریم و واقعا مرد عارف فوق العاده ای بوده است و در غزل های عرفانی، سعدی به گرد او هم نمی رسد و حافظ در این زمینه بسیار عمیق است؛ یک بعدی است، یک بعد بیشتر ندارد. او از شیراز نمی توانسته دل بکند، حال چطور بوده که می گوید:
اگرچه اصفهان آب حیات است        ولی شیراز ما از اصفهان به
یا می گوید:
خوشا شیراز و وصف بی مثالش        خداوندا نگه دار از زوالش
او آب مصلی و گلگشت مصلی و همان جائی که بود را چسبید و ماند. می گویند یک بار سفر کرد و تا یزد آمد ولی آنچنان ناراحت شد که مرتب آرزو می کرد که به شیراز برگردد:
ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم        راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سنکدر بگرفت         رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
این شعر در عین حال که عرفانی است بیان حال او نیز هست. توضیح بیت دوم اینکه در تاریخ و افسانه های قدیم آمده است که اسکندر که به ایران آمد، یزد را محبس خود کرد. یعنی هر کسی را که زندانی می کرد به زندان یزد می برد و از طرفی در قدیم شیراز و تخت جمشید را ملک سلیمان می نامیدند:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت        رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
اگر معنی عرفانی آن را هم در نظر بگیریم مقصود از زندان سکندر تن و عالم طبیعت و ماده و مقصود از ملک سلیمان عالم معناست.
بعد برای اینکه به یزدی ها بر نخورد و آن ها را مردم حق ناشناس جلوه نداده و خود هم مرد حق ناشناسی نباشد و همچنین اعتراف کرده باشد که مردم یزد با او خوشرفتاری کرده اند، در شعر دیگری از آن ها ستایش می کند.
ای صبا از ما بگو با ساکنان شهر یزد        ای سر ما حق شناسان گوی چوگان شما
به هر حال قرار بود سفری به هندوستان بکند تا کنار دریا رفت ولی آنجا گفت نه، ما اهل دریا نیستیم، از همانجا دو مرتبه به شیراز برگشت. در همان گلگشت مصلی ماند و دیگر حاضر نشد آنجا را رها کند.
مسلماً شیخ بهائی که دنیا را گشته با ملایی که پنجاه سال از دروازه نجف بیرون نیامده است، خیلی فرق می کند. او مردیست که با همه گروه ها و طوائف در دنیا سر و کار داشته است. بسیاری از علمای دیگر که ما داریم همینطور بوده اند. وقتی ما تاریخ را نگاه می کنیم می بینیم علمایی که زیاد مسافرت کرده و با طبقات گوناگونی سر و کار داشته اند و استادهای متنوعی در رشته های مختلف دیده و در هر شهری با مردم بوده اند، فکر بازتر و وسیع تری دارند نسبت به افرادی که به اندازه آن ها نابغه بوده اند، نبوغشان کمتر از آن ها نبوده، اخلاصشان کمتر از آن ها نبوده ولی همیشه در یک محیط زیسته و از محیط خود خارج نشده اند. قهراً پختگی روح آن ها برابر این ها نخواهد بود.
از هجرت، تعبیر معنوی هم در احادیث شده است: المهاجرین من هجر السیئات. این برای بعضی ها توهم ایجاد نکند، معنایش نفی هجرت ظاهری و جسمانی نیست، این اثبات یک هجرت در سطح روحی و معنوی است. یعنی هجرت اسلامی منحصر به این نیست که انسان از شهر و دیار و ده و منطقه خود هجرت کند، زبون منطقه اش نباشد، اسیر شهر و ده خود نباشد، اسیر آب و هوایی که در آن زیست کرده نباشد. اسیر عوامل جغرافیایی محیط خود نباشد، که خود یک نوع آزادی و نفی اسارت است. بلکه همچنین انسان نباید اسیر خصلت ها و عادت های روحی که به او چسبیده است و اسیر منطقه ی روحی که در آن زندگی می کند باشد. و همین طور نباید اسیر جو روحی خود شود.
انسان به یک چیزهائی عادت پیدا می کند؟ عرف جامعه برای او یک اصل می شود و یک عادت جسمی و روحی برای او پیدا می شود. عادت جسمی مثل عادت به سیگار کشیدن. خیلی از افرادی که سیگار می کشند وقتی پزشک به آن ها می گوید سیگار نکش، جواب می دهند عادت کرده ام، نمی توانم عادتم را ترک کنم؛ ترک عادت موجب مرض است! که حرف مفتی است. المهاجر من هجر السیئات؛ مرد آنست که بتواند از آنچه که به او چسبیده است جدا شود و هجرت کند. اگر فردی از یک سیگار کشیدن نتواندن هجرت کند پس انسان نیست.
مرحوم آیت الله حجت اعلی الله مقامه یک سیگاری ای بود که من واقعاً هنوز نظیر او را ندیده ام، گاهی سیگار از سیگار قطع نمی شد، گاهی وقت ها هم که قطع می شد طولی نمی کشید، در وقت بیداری اکثر اوقات ایشان به سیگار کشیدن می گذشت. وقتی مریض شدند، برای معالجه به تهران آمدند و در تهران اطبا گفتند چون بیماری ریوی هم دارید باید سیگار را قطع کنید. ایشان ابتدا به شوخی گفتند، من این سینه را برای سیگار کشیدن می خواهم اگر سیگار نباشد سینه را می خواهم چه کنم؟! گفتند، به هر حال برایتان خطر دارد و واقعا مضر است. فرمود مضر است؟ گفتند بله، گفت دیگر نمی کشم. یک نمی کشم، کار را تمام کرد. یک حرف و یک تسلیم این مرد را به صورت مهاجر از یک عادت قرار داد.
می گویند مأمون عادت داشت خاک بخورد و همیشه خاک می خورد، اطبا و دیگران را جمع کردند تا کاری کنند که خاک خوردن را ترک کند. معجون دادند، گفتند چنین بکند، چنان بکند و هر کس چیزی گفت، فایده نبخشید. روزی در این زمینه صحبت می کردند و ژنده پوشی که دم در نشسته بود، گفت دوای این درد پیش من است پرسیدند چیست؟ گفت عزمة من عزمات الملوک یک تصمیم شاهانه. به رگ مأمون برخورد و گفت راست می گوید و همان شد.
انسان نباید اینقدر اسیر عادت باشد، متأسفانه باید عرض کنم که این جهت بیشتر در میان خانم ها رایج است تا مردها. مثلا در عادات اجتماعی از این قبیل عادات هست که در روز سوم و هفتم میت چنین بکنند و روز چهلم چنان بکنند. یا در عروسی رسم این است که روی سر عروس قند بسایند و امثال اینها. می گویند رسم است چه می شود کرد، مگر می شود آن را زیر پا گذاشت؟! حال چه فلسفه ای دارد و چرا؟ جواب می دهند رسم است دیگر، رسم را که نمی شود انجام نداد. این یعنی زبونی، حقارت و بیچارگی. انسان نباید اینقدر اسیر عرف ها باشد. آدم باید تابع منطق باشد. البته مثل امروزی ها هم نباید بی جهت سنت شکن بود و گفت من با هر چه سنت است، مخالفم، خیر- من با هر چه که سنت است مخالف نیستم. با هر چیزی که منطق دارد موافق و با هر چه که منطق ندارد مخالفم. آن هم از آن طرف افتادن است.
پس همان طور که می بینید اسلام هجرت را در زندگی انسان ها یک اصل می داند. معنایش چیست؟ یعنی احیاء و پرورش شخصیت انسان، مبارزه کردن با عاملی که یکی از اساسی ترین عوامل زبونی و اسارت انسان است.
ای انسان اسیر محیطی که در آن متولد شده ای نباش، اسیر خشت و گل نباش
(زیرنویس= امام صادق (ع) روزی وارد منزل یکی از اصحاب خود شد. آن شخص در خانه حقیر و کوچکی که برای زن و فرزندش کوچک و تنگ بود زندگی می کرد. امام می دانست که او مرد متمکنی است. در دستور اسلام است که (من سعادة الانسان سعة الداره جزء سعادت های انسان این است که خانه اش وسیع باشد). اگر کسی چنین امکانی برایش هست که خانه اش وسیع باشد اگر نکند بر زن و فرزند خود ظلم کرده است و امام صادق می دانست که او امکان دارد و با این حال در خانه محقر و کوچک زندگی می کند.
فرمود: تو چرا اینجا زندگی می کنی؟ تو که می توانی خانه ات را به خاطر اهل خود، زن و فرزند خود توسعه بدهی، گفت یابن رسول الله این خانه پدری من است. من در اینجا متولد شده ام، پدر و پدربزرگم هم در اینجا متولد شده و زندگی کرده اند، نمی خواهم از خانه پدریم بیرون بروم!
امام صادق با کمال صراحت فرمود: گیرم پدر و پدربزرگ تو هیچکدام شعور نداشتند، تو می خواهی جریمه بی شعوری پدر و مادرت را متحمل شوی؟ زن و بچه ات را بردار و از اینجا برو. من اینجا متولد شده ام، به اینجا خو گرفته ام، پدر وپدربزرگم اینجا به دنیا آمده اند، همه حرف مفت است).
انسان باید برای خود این مقدار آزادی و حریت و استقلال قائل باشد که نه خود را اسیر و زبون منطقه و آب و گل کند و نه اسیر و زبون عادات و عرفیات و اخلاق زشتی که محیط به او تحمیل کرده است، باشد. المهاجر من هجر السیئات، مهاجر کسی است که بتواند از سیئات، بدی ها، پلیدی ها و زشتی ها جدا شود.
هجرت یعنی جدا شدن از زشتی هائی که بر انسان احاطه پیدا کرده، آزاد کردن خود از پلیدی های مادی و معنوی که بر انسان احاطه پیدا کرده است. پس نتیجه می گیریم که هجرت خود یک عامل تربیتی است.
جهاد
جهاد یعنی درگیری، حتی در تعبیر معنوی آن که جهاد با نفس است.
همین طور که انسان نباید اسیر و زبون محیط خود باشد، اسیر و زبون موانع محیط نیز نباید باشد. ای انسان تو برای این آفریده شده ای که به دست خود موانع را از سر راه خویش برداری.
قبل از آیه «من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله» می فرماید: «و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعة» هجرت کنید، هر کس در روی زمین هجرت کند مراغم ها و سعه ها خواهد دید.
(زیرنویس= سعه یعنی فراخ نابی، یعنی می بینند زمین خدا خیلی فراخ است و محدود نیست به آنجا که او بوده. مراغم یعنی چه؟ مراغم از ماده رغام و ارغام است. رغام یعنی خاک نرم. ارغام انف یعنی بینی را به خاک مالاندن. اینکه می گویند ارغام انف در نماز مستحب است معنایش این است که انسان در سجده سرش را روی خاک و یا چیزی از جنس خاک بگذارد. این در سجده مستحب است و آن را در اصطلاح، ارغام انف می نامند.)
قرآن در اینجا تعبیر عجیبی دارد و آن این است که چون آیه قبل از و من یهاجر فی سبیل الله، آیه مستضعفین است: «ان الذین توفاهم الملائکة ظالمی انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنا مستضعفین فی الارض قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها» وقتی ملائکه عده ای را قبض روح می کنند می بینند پرونده آن ها بسیار تاریک و سیاه و پلید است، می پرسند چرا این طور است؟! جواب می دهند ما عده ای مردم بیچاره بودیم، در محیطی زندگی می کردیم که دستمان به جایی نمی رسید، محیط فاسد بود و... از این محملات می بافند.
ملائکه می گویند این ها برای انسان عذر نیست، این ها عذر یک درخت است. درخت است که نمی تواند از جای خود حرکت کند. اگر به درختی بگوئیم که چرا در کنار خیابان های تهران پژمرده شده است؟ صورت برگ ها مثل آدم های تریاکی اینقدر سیاه شده است؟ می گوید مگر اتومبیل های شرکت واحد را نمی بینید که چقدر دود می کنند؟! تقصیر این درخت چیست؟ بله واقعاً تقصیر درخت چیست؟ درخت که نمی تواند جایش را عوض کند و مثلا به بیابان برود تا برگ هایش سبز و خرم شوند! این درخت، این موجود، ریشه هایش به این زمین وصل است، نمی تواند خود را جدا کند.
حتی حیوانات چنین اظهاراتی را ندارند، ما در میان حیوانات، مهاجر زیاد داریم. کبوترهای مهاجر، غیر کبوترهای مهاجر، پرستوها و خیلی از حیوانات دیگر. ماهی های دریا مهاجرت می کنند، مهاجرت تابستانی و زمستانی دارند. مثلا پرستوها در تابستان که هوا گرم می شود به مناطق سرد می روند و یک مهاجرت چند صد فرسخی می کنند. بسیاری از ماهی ها هستند که در فصل های مختلف از یک قسمت دریا به قسمت دیگر دریا مهاجرت می کنند و باز می گردند.
حشرات، ملخ ها یک دفعه مهاجرت می کنند به طوری که منطقه ای را سیاه می کنند. حیوان خود را به خاک و گل و سنگ نمی بندد. در چنین صورتی انسان چنین عذری برای خود می آورد: «فیم کنتم؟» وقتی از او می پرسند: چرا اینقدر کثیفی چرا اینقدر پلید و آلوده هستی؟ جواب می دهد محیط ما فاسد بود! این همه سینما، زن مینی ژوپ پوش، دکان مشروب فروشی و... جبر محیط است! این ها محملات هستند. آیا نمی شد از این محیط بروید دو قدم آن طرف تر، محیط بهتر!
«قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها» این ها می گویند ما در اینجا «مرغم» بودیم، می خواهند بگویند ما مسلمان بودیم، شهادتین را قبول داشتیم ولی زیردست و اسیر و زبون بودیم، محیط ما بد بود. همیشه دشمن بینی ما را به خاک می مالید. می گوید اینجا این طور بودید؛ «و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعة».
 هر کسی که در راه خدا مهاجرت کند به سرزمینی می رسد که آنجا سرزمین مراغم است، یعنی در آنجا با دشمن درگیر می شود، اگر یک دفعه دشمن بینی ات را به خاک مالید، یک دفعه هم تو بینی دشمن را به خاک بمال، یعنی درگیری، که همان جهاد است.
«و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغما کثیرا وسعة و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله».
در تغییر معنوی نیز مطلب همین طور است. عده ای هستند که به دروغ گفتن عادت کرده اند. وقتی به آن ها گفته می شود دروغ نگوئید، می گویند مگر می شود آدم دروغ نگوید بالاخره انسان مجبور می شود دروغ بگوید! به زن نامحرم نگاه نکن، می گوید مگر می شود آدم نگاه نکند.
در جلسه ای گفتم این شعر خیام نفی انسان است، افتخار نیست؛ ننگ ادبیات ماست:
یا رب تو جمال آن مه مهرانگیز        آراسته ای به سنبل عنبر بیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر        این حکم چنین بود که کج دار و مریز
جبر است، نمی توانم! جبر نیست، تو انسانیت انسان را نفی کردی.
می گوئیم آقا در نماز حضور ذهن داشته باش. می گوید نمی شود! اگر نمی شد نمی گفتند داشته باش، مراقبه نداری، اگر مراقبه کنی می توانی در نماز حضور قلب داشته باشی، مراقبه کن خیال تو نیز در اختیار تو قرار می گیرد، خیال یعنی خاطره ی ذهنی، بدون اجازه ی تو به ذهنت نمی آید تا چه رسد به قسمت های دیگر.
حاکم اندیشه ام محکوم نی        چون که بنّا حاکم آمد بر بنی
جمله خلقان سخره اندیشه اند        زین سبب خسته دل و غم پیشه اند
چرا انسان باید مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هیچ موجودی قرار نداده است. آن چنان آزادی و حریتی به انسان داده که اگر بخواهد می تواند خود را از همه چیز آزاد کند و بر همه چیز مسلط باشد. ولی درگیری می خواهد، انسان با خود نیز باید درگیری داشته باشد، با هوای نفس خود درگیری داشته باشد، با لذت پرستی خود، راحت طلبی خود درگیری داشته باشد. مسلماً اگر درگیری نداشته باشد، محکوم است. عقل دارد و از این دو یکی را باید انتخاب کند: یا درگیری با نفس اماره و برده کردن و در اطاعت خود در آوردن آن، یا درگیر نشدن و اسیر و زبون آن گردیدن.
«النفس ان لم تشغله شغلتک» خاصیت نفس اماره این است که اگر تو او را وادار و مطیع خود نکنی، او تو را مشغول و مطیع خود خواهد ساخت.
فلسفه زهد حضرت علی و منطق او در فلسفه ترک دنیای خود چه بود؟ آزادی، من مغلوب باشم؟! علی علیه السلام همانطور که نمی پسندد در میدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحبها باشد، به طریق اولی و صد چندان بیشتر، هرگز بر خود نمی پسندد که مغلوب یک میل و هوای نفس باشد. حکایت است که روزی حضرت از درب دکان قصابی می گذشت، قصاب گفت:
یا امیرالمؤمنین (ظاهراً در دوران خلافت ایشان بوده است) گوشت های بسیار خوبی آورده ام، اگر می خواهید ببرید. فرمود الان پول ندارم که ببرم، گفت من صبر می کنم، حضرت فرمود من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر من نمی توانستم به شکم خود بگویم که صبر کند، از تو می خواستم که صبر کنی! ولی من به شکم خود می گویم که صبر کند. سعدی این را به شعر در آورده، منتهی از زبان عارفی می گوید.
«وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَیتُ الطَّرِیقَ إِلَی مُصَفَّی هَذَا الْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ»
من اگر بخواهم بلد هستم، نه اینکه عقل و شعور ندارم، می دانم که چگونه عالی ترین لباس ها و عالی ترین خوراک ها را تهیه کنم، اما: «هیهات ان یغلبنی هوای» معنی این کار این است که من خود را در اسارت هوای نفس خود قرار دهم، نمی کنم. بعد به دنیا خطاب می کند. تعبیرهای بسیار زیبایی دارد، «الیک عنی یا دنیا فحبلک علی غاربک».
الیک یعنی گمشو، برو گمشو؛ «قد انسللت من مخالبک و افلت من حبائلک» من آزادم در برابر تو: تو چنگال هایت را به طرف من انداختی ولی من خود را از چنگال های تو رها کردم. تو دام های خود را در راه من گستردی، ولی من خود را از این دام ها نجات دادم، من در مقابل این فلک و آنچه که زیر قبه این فلک است، آزاد هستم. خود را اسیر و ذلیل و زبون احدی و هیچ موجودی نمی کنم، به این می گویند درگیری واقعی، جهاد با نفس.
روز یازدهم محرم است که یکی از سخت ترین روزهایی است که بر اهل بیت پیغمبر اکرم گذشته است. اگر صحنه کربلا را از دو طرف، یعنی از صفحه نورانی و از صفحه ظلمانی آن بنگریم، می بینیم که نشان دهنده سخنان آن روز ملائکه و پاسخ خداوند درباره آفرینش انسان است که: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لا تعلمون.
هر چه ملائکه در سرشت بشر از بدی ها دیدند در کربلا ظاهر شد. و نیز آنچه خدای متعال به آن ها گفت که شما یک طرف قضیه را دیدید و طرف دیگر آن یعنی صفحه ی نورانی و فضیلت بشر را ندیدید. به عبارت دیگر تمام فضیلت های بشری در حادثه کربلا ظاهر شد. صحنه ی آزمایش بسیار عجیبی است.
این ها انواع قساوت ها را کردند که در نوع خود در دنیا کم نظیر و یا حتی بی نظیر بوده است. یکی از آن ها این است که جوانی یا طفلی را در مقابل چشم مادرش سر بریدند و یا قطعه قطعه کردند. احصا کردند. در این واقعه هشت نفر را به این شکل کشتند که سه نفر آن ها افراد بالغ و مرد و پنج نفر دیگر کودکانی بوده اند که جلوی چشم مادرانشان سر بریده و یا قطعه قطعه شده اند. یکی از این هشت نفر که مادرانشان در کربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسین بن علی بن ابیطالب است که در میان ما به علی اصغر معروف است.
طفل شیرخواره اباعبدالله. بنابر آنچه در مقاتل معتبر است، شهادت این طفل در مقابل خیمه صورت گرفته است. آقا اباعبدالله طفل را برای بوسیدن و خداحافظی در بغل گرفتند. یا اختاه ایتنی بولدی الرضیع حتی اودعه. نوشته اند در همان حالی که اباعبدالله طفل را می بوسیدند و مادرش نیز همانجا ایستاده بود، با اشاره پسر سعد تیری می آید و گلوی این طفل را پاره می کند.
یکی دیگر جناب قاسم بن الحسن است که فرزند امام حسن هستند و مادرش در کربلا شاهد شهادت فجیع او بود. ولی مادر حضرت علی اکبر در کربلا نبوده است. علی رغم شهرتی که می گویند لیلا در کربلا بوده، لیلا در کربلا نبوده است.
یکی دیگر از جوانانی که در کربلا شهید شد و مادرش حضور داشت، عون بن عبدالله بن جعفر فرزند جناب زینب کبری سلام الله علیها است. یعنی زینب (ع) شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود. از عبدالله بن جعفر شوهر زینب دو پسر در کربلا بودند که یکی از زینب و دیگری از زن دیگر بود و هر دو شهید شدند. بنابراین پسر زینب نیز در کربلا شهید شده است. و یکی از آن عجایبی که تربیت بسیار بسیار عالی این بانوی مجلله را می رساند، این است که در هیچ مقتلی ننوشته اند که زینب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامی از او برده باشد. گوئی اگر می خواست این نام را ببرد، فکر می کرد که نوعی بی ادبی است. یعنی یا اباعبدالله فرزند من قابل این نیست که فدای تو شود، مثلا در شهادت علی اکبر، زینب از خیمه بیرون دوید و فریاد زد یا اخیا و بن اخیا که فریادش فضا را پر کرد، ولی هیچ ننوشته اند که در شهادت فرزندش چنین کاری کرده باشد.
جوان دیگری که در کربلا شهید شد یکی از فرزندان جناب مسلم بن عقیل و مادرش رقیه دختر علی بن ابیطالب علیه السلام است که ایشان هم در مقابل چشم مادر به شهادت رسیدند.
یکی از جوانان اهل بیت که اسمش یادم نیست نیز بعد از اباعبدالله به شهادت رسید. این طفل که ده سال داشت در خیمه بود، وقتی دید اوضاع دگرگون شد، از خیمه بیرون دوید. اینجا نوشته اند: حالت بهت زده ای داشت، مثل بهت زده ها نگاه می کرد و متحیر بود که چه شده است؟ ناقل نقل می کند که در دو گوش این طفل گوشواره ای بود و مادرش نیز ایستاده بود که یک نفر آمد و سر او را برید.
یکی دیگر که خیلی جانسوز و عجیب است، اینکه همان طور که گفتم اباعبدالله دستور داده بودند که کسی از خیمه ها بیرون نیاید. و این دستور اطاعت می شد. فرزند امام حسن مجتبی، به نام عبدالله بن الحسن که ده ساله بود (وقتی این طفل متولد شد پدر نداشت. او در رحم مادر یا شیرخواره بود که پدرش شهید شد. به هر حال پدر خود را ندیده بود) و در دامن اباعبدالله بزرگ شده بود به طوری که ایشان برای او هم عمو بودند و هم پدر و به او خیلی علاقمند بودند، در آخرین لحظات عمر اباعبدالله که در گودال قتلگاه افتاده و توانائی حرکت نداشتند، یک مرتبه از خیمه بیرون آمد، زینب دوید تا این طفل را بگیرد، ولی او قوی بود، خود را از دست زینب در آورده و گفت والله لاافارق عمی به خدا از عمویم جدا نمی شوم، دوید و خود را در آغوش اباعبدالله انداخت.
سبحان الله! حسین چه صبر و چه قلبی دارد! اباعبدالله این طفل را در آغوش گرفت، در همان حال مردی آمد برای اینکه به اباعبدالله شمشیری بزند. در همین موقع طفل گفت: تو می خواهی عموی مرا بزنی؟ تا شمشیر را حواله کرد این طفل دست خود را جلو آورد و دستش بریده شد. فریاد یا عمای او بلند شد. حسین او را در آغوش گرفت و فرمود فرزند برادر صبر کن عن قریب به جد پدرت ملحق خواهی شد.
خدایا دل های ما را به نور ایمان منور بگردان.
قلب ما را از محبت خودت و محبت اولیائت مالامال بگردان.
ایمان های ما را قوی تر و محکمتر و ایمانی مستقر قرار بده.
مرضای مسلمین، مرضای منظور را آجلا شفا عنایت بفرما.
خدایا اموات ما را غریق رحمت بفرما.
مساعی همه ما را، هر کس به هر نحو در راه اقامه عزای اباعبدالله و ارشاد مسلمین کوشش کرده است، به لطفت قبول بفرما.
خیر دنیا و آخرت، عنایت بفرما.
و لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

نظر خود را ارسال کنید