هدف زندگی
استاد شهید آیت الله مرتضی مطهری

بخش دوم: هدف از زندگی
جلسه اول: هدف خلقت و بعثت انبیاء
تاریخ ایراد سخنرانی 22/5/51
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از مسائل اساسی که باید بررسی بشود مسئله (هدف زندگی) است. این مسئله همیشه برای بشر مطرح بوده است که هدف از زندگی چیست؟ یعنی انسان برای چه زندگی می کند و در واقع هدف انسان از زندگی و در زندگی چه باید باشد؟. از طرف دیگر اگر بخواهیم از جنبه اسلامی بحث کنیم، اینطور باید بگوئیم (ریشه این بحث هم در واقع همین است) که هدف از بعثت انبیاء و غایت اصلی آن چیست؟.
مسلم هدف از بعثت انبیاء از هدف از زندگی افرادی که انبیاء برای آنها مبعوث شده اند جدا نیست. چون انبیاء مبعوث شده اند تا بشر را به سوی هدفهائی سوق دهند. و باز اگر مقداری جلوتر برویم می رسیم به بحث دیگری که هدف از خلقت چیست؟ خلقت اشیاء و مخصوصاً خلقت انسان چه هدفی را در بر دارد؟ تعبیر (هدف از خلقت چیست)، یک وقت به این معنا است که: هدف خالق از خلقت چیست؟ یعنی خالق چه انگیزه ای دارد و چه چیز عامل و باعث و محرک او است برای خلقت. به این معنا خالق نمی تواند هدفی داشته باشد. چون هدف به معنی انگیزه یعنی عامل و محرک فاعل، و چیزی است که موجب شده است کننده، کار را بکند و اگر نبود فاعل این کار را نمی کرد. ما به این معنا درباره خدا نمی توانیم قائل به هدف و غرض فاعل شویم که فاعل با کار خودش می خواهد به غرضی برسد. هدفی که برانگیزاننده فاعل است، به این معنی است که چیزی که باعث شده فاعل، فاعل باشد چیزی است که طبعاً فاعل در کار خود می خواهد به آن برسد، و این مستلزم نقص فاعل است. یعنی اینطور هدف داشتن تنها در فاعلهای بالقوه و در مخلوقات صادق است و در خالق صادق نیست. اینطور هدف داشتها بر می گردد به استکمال یعنی فاعل با کار خود می خواهد به چیزی که ندارد برسد. ولی یک وقت منظور از هدف خلقت، غایت و هدف فاعل نیست بلکه هدف فعل است. غایت فعل این است که هر کاری را که در نظر بگیریم، بسوی هدف و کمالی است و برای آن کمال آفریده شده است، این فعل آفریده شده است که به آن کمال برسد. نه فاعل این کار را کرده است که خود به کمال برسد بلکه برای اینکه فعل به کمال خود برسد. معنایش این است که خودکار، رو به تکامل است. به این معنا اگر ما ناموس خلقت را چنین بدانیم که هر فعلی از آغاز وجودش به سوی کمالی در حرکت است، در این صورت خلقت غایت دارد. و همینطور هم هست. یعنی اساساً هر چیز که موجود می شود کمال منتزعی دارد و خلق شده است برای اینکه به کمال متنزع خود برسد. و بطور کلی ناموس این عالم چنین است که هر چیزی وجودش از نقص شروع می شود و مسیرش مسیر کمال است برای اینکه به کمال لایق خود و کمالی که امکان رسیدن به آن را دارد برسد.
مسئله اینکه غایت در خلقت انسان چیست بر می گردد به اینکه ماهیت انسان چیست و در انسان چه استعدادهائی نهفته است و برای انسان چه کمالاتی امکان دارد. هر کمالی که در امکان انسان باشد باید درباره آن بحث کرد (زیرا) انسان برای آن کمالات آفریده شده است. و البته حکمت هم چون به این اعتبار است که کاری به خاطر هدفی باشد فرق نمی کند که غایت بگوئیم یا حکمت. بنابراین در مورد غایت و هدف خلقت انسان لزومی ندارد که مستقلاً بحث شود. بلکه این مسئله بر می گردد به اینکه انسان چه موجودی است و چه استعدادهائی در او نهفته است، و به عبارت دیگر چون بحث را از جنبه اسلامی انجام می دهیم نه عقلی فلسفی، باید به بینیم اسلام چه بینشی درباره انسان دارد و انسانی که اسلام می شناسد، استعداد چه کمالاتی را دارد که برای آنها آفریده شده است. طبعاً بعثت انبیاء هم برای تکمیل انسان است. مطلبی که مورد اتفاق همه است این است که انبیاء برای دستگیری انسان و برای کمک به انسان آمده اند و در واقع یک نوع خلأ و نقص در زندگی انسان هست که انسان فردی و حتی انسان اجتماعی با نیروی افراد عادی دیگر نمی تواند آن را پر کند و تنها با کمک وحی است که انسان می تواند بسوی یک سلسله کمالات حرکت کند. پس اینکه هدف از بعثت انبیاء تکمیل انسان و رساندن او به غایت خلقت است نیز خود به صورت کلی نباید مورد بحث قرار گیرد و جای بحث نیست.
در اینکه هدف زندگی هر فرد از نظر فردی چه باید باشد به این صورت کلی باز جای بحث نیست و (پاسخ آن) به طور کلی این است که ما چه می توانیم باشیم و چه استعدادهائی بالقوه در ما هست که می توانیم آن استعدادها را به فعلیت برسانیم؟ هدف زندگی ما هم باید همانها باشد. ولی تا این مقدار بحثها کلی و سربسته است. باید ببینیم آیا خود قرآن بطور جزئی تر و مشخص تر درباره هدف انسان بحث کرده است یا نه؟ آیا گفته که انسان برای چه خلق شده است؟ آیا درباره بعثت انبیاء بحثی کرده است برای چه بوده است؟ و آیا گفته است که انسانها برای چه زندگی کنند؟.
ما غالبا به مفهوم کلی که درست هم هست می گوئیم انسان برای رسیدن به سعادت آفریده شده است و خداوند هم از خلقت انسانی غرضی ندارد و سودی نمی خواهد ببرد، و انسان را آفریده است که به سعادت برسد. منتها انسان در مرتبه ای از وجود و وضعی است که راه خودش را باید آزادانه انتخاب کند و هدایت انسان تکلیفی و تشریعی است نه تکوینی و غریزی و جبری. لذا انسان بعد از اینکه راه نموده شد گاهی حسن انتخاب به خرج می دهد و گاهی سوء انتخاب (انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفوراً)** سوره انسان آیه 3 ما راه به او (انسان) نموده ایم سپاس دارد یا کفران پیشه کند.***
نظریات مختلف درباره سعادت انسان
1 نیرومندی در علم و اراده
این مطلب درستی است، ولی سعادت انسان را قرآن در چه می داند؟ معمولاً اینجور می گویند: هدف از خلقت انسان و آنچه که سعادت انسان در گرو آن است و طبعاً هدف از بعثت انبیاء این است که انسان در دو ناحیه علم و اراده نیرومند می شود. خدا انسان را از یک طرف برای علم و آگاهی آفریده است و کمال انسان در این است که هر چه بیشتر بداند، و از طرف دیگر برای قدرت و توانائی آفریده است که هر چه بخواهد بتواند، اراده اش قوی و نیرومند شود و آنچه را که می خواهد بتواند انجام دهد بنابراین هدف از خلقت دانه گندم و یا آنچه در استعداد آن است این است که به صورت بوته گندم در آید. و آنچه در سعادت یک گوسفند است حداکثر اینست که علفی بخورد و چاق شود. آنچه در استعداد انسان است ما فوق این مسائل است و آن اینکه بداند و بتواند و هرچه بیشتر بداند و هر چه بیشتر بتواند. چنین انسانی به غایت و هدف انسانی خود نزدیکتر است.
2 بهره مندی بیشتر از مواهب طبیعت
گاهی می گویند هدف از زندگی انسان سعادت است به این معنا که انسان در مدتی که دراین دنیا زندگی می کند هر چه بهتر و خوشتر زندگی کند و از مواهب خلقت و طبیعت بهره مند شود و کمتر در این جهان رنج به بیند چه از ناحیه عوامل طبیعی و چه از ناحیه همنوعان خود. و سعادت هم جز این نیست، پس هدف از خلقت ما این است که در این دنیا، هر چه بیشتر از وجود خود و اشیاء خارج بهره ببریم. یعنی حداکثر لذت و حداقل رنج را داشته باشیم. و اضافه کنند که انبیاء هم برای همین آمده اند که زندگی انسان را مقرون سعادت یعنی حداکثر لذت ممکن و حداقل رنج ممکن بکنند، و اگر انبیاء مسئله آخرت را طرح کرده اند به دنبال مسئله زندگی است. یعنی چون راهی برای سعادت بشر تعیین کرده اند، طبعاً پیروی کردن از این راه مستلزم این بوده که برایش پاداش معین کنند و مخالفت با آن مستلزم این بوده که کیفر معین کنند و آخرت هم مانند هر مجازاتی که به تبع وضع می شود به تبع دنیا وضع شده است تا قوانینی که آنها در دنیا می آورند لغو و عبث نباشد. چون انبیاء خودشان قوه مجریه نبودند و در دنیا نمی توانستند به اشخاص پاداش یا کیفر دهند، قهراً عالم آخرتی وضع شد تا پاداش به نیکوکاران و کیفر به بدکاران داده شود.
هدف خلقت از دیدگاه قرآن
ولی ما در قرآن هیچیک از این حرفها را نمی بینیم و به این صورت نیست. در قرآن یک جا تصریح کند: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون)** سوره الذاریات آیه 56 (و پریان و آدمیان را نیافریدم مگر که عبادتم کنند.) ***غایت خلقت انسان و موجود دیگر که آنرا جن می نامد را عبادت شمرده است. و این ممکن است برای فهم ما خیلی ثقیل باشد که آخر، عبادت چه فایده ای برای خدا دارد؟ که نمی تواند برای او فایده ای داشته باشد. و چه فایده ای برای بشر دارد که بشر خلق بشود که خدا را عبادت کند. ولی بهر حال قرآن این مطلب را در کمال صراحت ذکر کرده، یعنی عبادت را به عنوان غایت خلقت ذکر نموده است.
قرآن در بعضی از آیات برعکس این نظر که آخرت را امری طفیلی می شمرد، می گوید: اگر قیامتی نباشد خلقت عبث است، یعنی آنرا به منزله غایت بیان کرده است. و این منطق در قرآن زیاد تکرار شده است: (افحسبتم انما خلقناکم عبثاً و انکم الینا لاترجعون.)** سوره مومنون آیه 115 (آیا پنداشتید که ما شما را عبث آفریده ایم و شمابسوی ما بازگشت نخواهید کرد؟)*** آیا گمان کردید که شما را به عبث خلق کردیم؟ عبث چیزی را می گویند که غایت حقیقی ندارد، در مقابل حکمت، یعنی حکمت در خلقت شما نیست؟ غایت حکیمانه نیست؟ پس این خلقت عبث و بیهوده و پوچ است؟ و عطف بیانش آنکه: (و انکم الینا لاترجعون) و اینکه شما بما رجوع نمی کنید؟ یعنی اگر بازگشت به خدا نباشد خلقت عبث است. قرآن در آیات مکرر مسئله قیامت را با مسئله به حق بودن و باطل نبودن خلقت، لغو و بازی نبودن خلقت توأم و در واقع استدلال کرده است. یک استدلال که قرآن درباره قیامت دارد استدلال به اصطلاح لمی است یعنی به دلیل اینکه این عالم خدائی دارد و این خدا کار عبث نمی کند و کار او به حق است و باطل و بازیچه نیست و خلقت، چنین خالق حکیمی دارد، رجوع و بازگشت به پرورگار هست، و در حقیقت این قیامت و بازگشت به خدا است که توجیه کننده خلقت این عالم است.
ما هرگز در قرآن به این منطق برخورد نمی کنیم که انسان آفریده شده است که هرچه بیشتر بداند و هر چه بیشتر بتواند، تا اینکه انسان وقتی دانست و توانست، خلقت به هدف خود رسیده باشد. بلکه انسان آفریده شده است که خدا را پرستش کند و پرستش خدا، خود، هدف است. اگر انسان بداند و هرچه بیشتر بداند و بتواند و هرچه بیشتر بتواند، ولی مسئله شناخت خدا که مقدمه پرستش است، و عبادت خداوند در میان نباشد، بسوی هدف خلقت گام برنداشته است و از نظر قرآن سعادتمند نیست. (از نظر قرآن) انبیاء آمده اند برای اینکه بشر را به سعادت خودش که غایت سعادت از نظر آنها پرستش خداوند است، برسانند.
طبعاً به این معنا در منطق اسلام هدف اصلی از زندگی، جز معبود چیز دیگری نمی تواند باشد. یعنی قرآن می خواهد انسان را بسازد و می خواهد به او هدف و آرمان بدهد، و هدف و آرمانی که اسلام می خواهد بدهد فقط خدا است و بس، و هر چیز دیگر جنبه مقدمی دارد نه جنبه اصالت و استقلال و هدف اصلی.
در آیاتی که قرآن انسانهای کامل را توصیف می کند، و یا از زبان انسانهای کامل سخن می گوید، آنها را اینطور معرفی می کند که آنها هدف زندگی را خوب درک کرده اند و روی همان هدف کار می کنند و گام برمی دارند. از زبان ابراهیم (ع) می گوید: (و جهت وجهی للذی فطر السموات والارض حنیفاً و ما انا من المشرکین.** سوره انعام آیه 79 (من پرستش خویش خاص کسی کرده ام که آسمانها و زمین را پدید کرده و من از مشرکان نیستم)*** ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین)** سوره انعام آیه 162 (نماز و عبادت و زندگی و مرگ من برای خدا است که پروردگار جهانیان است).***
و این توحید قرآن تنها یک توحید فکری نیست که انسان فقط از نظر فکر معتقد باشد که مبدأ و خالق عالم یکی است، بلکه توحید در مرحله خاص انسان هم هست. یعنی انسان از نظر اعتقاد معتقد باشد که خالق عالم یکی بیش نیست و از نظر هدف هم برسد به آنجا که آنچه سزاوار است که انسان تنها هدف خود قرار بدهد، همان او است و بس ، و طبعاً سایر هدفها زاییده و منبعث از این هدف خواهند بود، یعنی هیچکدام استقلال و اصالت نداشته و همه مولود این هدفند. پس در اسلام همه چیز بر محور خدا دور می زند چه از نظر هدف بعثت انبیاء و چه از نظر هدف زندگی یک فرد.
حال این مطلب را که قرآن هدف خلقت را عبادت می داند بررسی می کنیم. در مورد انسان کامل که هدف از زندگیش چیست، از زبان ابراهیم (ع) می گوید: (ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.) اخلاص مورد نظر است. عبد مخلص و عبد مخلص که حاکمی جز اندیشه خدا در وجود او نیست.
در مسئله اینکه پیغمبران برای چه آمده اند، قرآن تعبیرات گوناگون دارد. در یک جا می گوید: (یاایهاالنبی انا ارسلناک شاهداً و مبشراً و نذیراً و داعیاً الی الله باذنه و سراجاً منیراً)** سوره احزاب آیه 45 و 64. (ای پیامبر ما تو را گواه و بشارت دهنده و بیم رسان فرستادیم که دعوت کننده بسوی خدا به اذن او و چراغ فروزان باشی).*** ترا فرستاده ایم که گواه (بهمان معنا که در قرآن آمده است) باشی، پیغمبر گواه بر اعمال امت است، و مبشر، نوید دهنده نسبت به کارهای خوب که پیغمبران دعوت کرده اند و نذیر، ترساننده در مورد کارهای بد، و دعوت کننده بسوی خدا. ترا فرستاده ایم که مردم را به خدا دعوت کنی. و این خود غایت است. یا در جاهای دیگر درباره بعضی یا همه پیامبران می فرماید:
(لیخرجهم من الظلمات الی النور) به یک تعبیر کلی که مردم را از تاریکیها بیرون ببرد و وارد نور بکند.
پس در بعضی تعبیرات کاملاً روشن است که مردم دعوت شده اند تا با خدا آشنا بشوند. پیغمبران حلقه اتصال میان مخلوق و خالق، و روابط ایندواند.
عدالت اجتماعی، هدف دیگر بعثت انبیاء
در یک آیه دیگر در کمال صراحت چیز دیگری به عنوان هدف بعثت انبیاء معرفی شده است و آن عدالت اجتماعی است: (لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس)** سوره حدید آیه 25، (به تحقیق پیامبران خویش را با دلائل روشن فرستادیم و با ایشان کتاب و مقیاس حق نازل کردیم برای اینکه مردم به عدالت قیام کنند و آهن را نازل کردیم که در آن صلابت شدید و منفعتها برای مردم هست).*** این آیه چنین بیان می کند که پیامبران خود را عموماً با شواهد و دلایل روشن فرستادیم و همراه آنان کتاب و معیار (مقصود قانون است یا چیز دیگر) فرستادیم، برای اینکه مردم به عدالت قیام کنند و امر عدالت در میان مردم رایج شود و پا بگیرد. طبق این حساب هدف و آرمان پیغمبران و بعثت آنان که کاری از کارهای خدا است و هدف می خواهد و بی هدف می تواند باشد، چیست؟ در این آیه قرآن می گوید این بعثت برای برقراری عدالت در میان مردم است. پس همه پیغمبران برای برقرار کردن عدالت آمده اند. اینجا فلسفه عوض شده است.
آیا هدف اصلی خلقت و بعثت انبیاء شناخت خداست یا عدالت اجتماعی؟
در اینجا دو فرض می توان کرد. یکی اینکه هدف اصلی برقراری عدالت در میان مردم است ولی همچنانکه امثال بوعلی سینا استدلال کرده اند، عدالت واقعی در میان مردم برقرار نمی شود مگر اینکه قانون عادلانه ای در میان آنها باشد، و قانون عادلانه به دو جهت از طرف بشر قابل معرفی نیست (و خدای بشر باید این قانون عادلانه را معرفی کند). یکی بدین جهت که بشر قادر نیست حقیقت را تشخیص دهد (زیرا نمی تواند) خود را از اغراض تخلیه کند، و دیگر اینکه قانون ساخته بشر ضامن اجرا ندارد، چون طبع بشر بر مقدم داشتن خود بر غیر است و با قانون تا آنجا که به نفعش است می سازد و هر جا که بر ضررش است، آنرا طرد می کند. بنابراین قانون باید به گونه ای باشد که بشر در مقابل آن خضوع داشته باشد و چنین قانونی جز اینکه از سوی خدا باشد و بشر در عمق وجدانش از مخالفت با آن بترسد، راهی ندارد. پس برای اینکه عدالت برقرار شود قانون عادلانه لازم است و قانون عادلانه باید از طرف خدا باشد. و برای اینکه قانون عادلانه ضمانت اجرائی داشته باشد، باید پاداش و کیفری از طرف خدا وضع شود. و برای اینکه مردم به این پاداش و کیفر ایمان پیدا کنند باید خود خدا را بشناسند. پس شناختن خدا به چند واسطه مقدمه شد برای برقراری عدالت.
حتی ( مطابق این استدلال می توان گفت) عبادات برای این مقرر شده است که مردم مقنن قانون را فراموش نکنند و ارتباطشان همواره با او برقرار باشد و بیادشان باشد که خدائی دارند و مراقب آنهاست، و همان خدا است که قانون عادلانه را میان آنها وضع کرده است.
روی این حساب اگر ما باشیم و این آیه قرآن، باید بگوئیم هدف اصلی از بعثت انبیاء برقراری عدالت در میان مردم است، و دعوت به خدا هدف ثانوی است برای اینکه مقنن قانون را بشناسند و از او حساب ببرند، والا مسئله دعوت به خدا و شناخت خدا اصالتی نداشته و بر این منطق استوار است.
پس در واقع ما سه منطق داریم و باید به بینیم کدامیک را باید پذیرفت.
یک منطق همین است که گفتیم. التبه طرفداری ندارد و اینکه امثال بوعلی گفته اند نه به عنوان تأیید صددرصد گفته اند. براساس این منطق هدف از بعثت انبیاء فقط برقراری عدالت در میان مردم و در واقع زندگی سعادتمندانه مردم در همین دنیاست، و مسئله معرفت و ایمان به خدا و ایمان به معاد تماماً مقدمه است، زیرا عدالت برقرار نمی شود مگر اینکه مردم به خدای خود آشنا شوند و به معاد ایمان پیدا کنند. پس ایمان مقدمه عدالت است.
منطق دوم درست عکس قبلی است، و آن اینکه شناخت خدا هدف اصلی است، عبادت خدا هدف اصلی است، تقرب به خداوند هدف اصلی است و عدالت هدف ثانوی است. برای اینکه بشر دراین دنیا بتواند به معنویت فائز و واصل شود باید در دنیا زندگی کند و زندگی بشر جز در پرتو اجتماع امکان پذیر نیست، و زندگی اجتماعی جز در پرتو عدالت استقرار پیدا نمی کند. پس قانون و عدالت همه مقدمه این است که انسان بتواند در این دنیا با خیال راحت خدا را عبادت کند. اگر این نباشد، عدالت هیچ ارزشی ندارد. بنابراین مسائل اجتماعی که امروز برای آنها اینقدر اهمیت قائل هستیم و آنها را در زمینه عدالت طرح می کنیم، هدف انبیاء هستند ولی نه هدف اولی بلکه هدف ثانوی، یعنی مقدمه اند برای هدف دیگر.
نظر سومی در اینجا هست و آن اینکه چه ضرورتی است که ما حتماً یک هدف برای بعثت و برای خلقت و زندگی در نظر بگیریم و یکی را هدف اصلی و مابقی را مقدمه بدانیم. ممکن است بگوئیم پیامبران دو هدف داشته اند، برای دو هدف بالاستقلال که هیچیک مقدمه دیگری نیست، مبعوث شده اند. یکی برای اینکه حلقه ارتباطی باشند میان بشر و خدا تا بشر خدا را پرستش کند، و دیگر بدین جهت که عدالت در میان بشر برقرار شود، و هیچکدام از ایندو مقدمه دیگری نباشد و هر دو هدف اصلی باشند و دیدیم که در قرآن هر دو هدف آمده است. چه مانعی دارد که هر دو اصالت داشته باشند و هیچکدام مقدمه دیگری نباشد. نظیر این مطلب در مسائل دیگری که قرآن طرح کرده است، وجود دارد. مثلاً قرآن روی مسئله تزکیه نفس تکیه کرده است. مسلماً قرآن به امری که آنرا تزکیه و تهذیب نفس و به یک اعتبار تنمیه و تثمیر نفس می نامد تکیه کرده است چنانکه می فرماید: (قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها) رستگاری انسان را در گرو تزکیه نفس می داند. آیا از نظر اسلام تزکیه نفس، خود هدف است؟ آیا برای زندگی انسان و بعثت انبیاء و خلقت انسان تزکیه نفس هدف است یا مقدمه است؟ و اگر مقدمه است، مقدمه چیست؟ آیا مقدمه معرفه الله و اتصال به خدا و عبادت او است؟ و یا مقدمه برقراری عدالت اجتماعی است و انبیاء آمده اند که عدالت اجتماعی را برقرار کنند و برای برقراری آن ناچار بوده اند در بشر پاره ای از صفات را که با زندگی اجتماعی جور در نمی آید، رذیله بخوانند و صفات دیگری را که با زندگی اجتماعی مناسب است فضیلت بنامند و بگویند باید انسان خود را از صفاتی که ضد اخلاق اجتماعی است همچون حسد، کبر، عجب و خودپرستی، هواپرستی و... به پیراید و به یک سلسله صفات دیگر که اخلاق اجتماعی است و به عدالت اجتماعی کمک می کند مانند راستی، امانت، احسان، محبت، تواضع و.. بیاراید؟ یا اینکه گفته شود اصولاً تزکیه نفس قطع نظر از همه اینها خود هدف مستقلی است؟
حال کدامیک را باید پذیرفت؟.
به نظر ما قرآن شرک را به هیچ معنی نمی پذیرد. قرآن کتاب توحید به تمام معنی کلمه است. کتاب توحید است به این معنا که برای خداوند مثل قائل نیست (توحید ذاتی): (لیس کمثله شی ء)** سوره شوری آیه 11 (هیچ مثل و مانندی برای او نیست).*** کتاب توحید است به این مفهوم که از صفات و اسماء، آنچه را که حداکثر کمال را در بردارد برای خدا می د اند: (له الاسماء الحسنی)** سوره طه آیه 8 (همه اسماء نیکو مخصوص او است)*** (و لله المثل الاعلی)** سوره نحل آیه 60 (و صفات والا خاص خدا است). ***کتاب توحید است به معنای اینکه در ذات خداوند هیچگونه کثرتی را نمی پذیرد. کتاب توحید است به این معنا که در مقابل خدا، فاعلی را نمی پذیرد و هر فاعلی را در طول خدا می پذیرد که معنی لاحول ولا قوه الا بالله همین است. و کتاب توحید است به این مفهوم که هیچ هدفی را برای کائنات هدف اساسی و مستقل و نهائی نمی داند جز خدا. از جمله برای انسان چه در حرکت تکوینی و چه در حرکت تکلیفی و تشریعی او هدفی جز خدا نمی شناسد.
انسانی که اسلام می خواهد با انسانی که مکتبهای فلسفی بشر می خواهند، از زمین تا آسمان فرق دارد. خیلی چیزها که اسلام می گوید با آنچه دیگران می گویند یکی است اما نه با یک دید. اسلام همیشه به مسائل از جهت توحیدی و خدائی نظر می کند. مثلاً چنانکه قبلاً گفته ایم بشر در فلسفه خود رسیده است به اینجا که می گوید در جهان ما یک سلسله قوانین ثابت ولایتغیر حکمفرما است. قرآن هم همین مطلب را می گوید اما نه با همین تعبیر بلکه از دید الهی: (فلن تجد لسنه الله تبدیلاً ولن تجد لسنه الله تحویلاً** سوره فاطر آیه 43 (هرگز روش خدا (سنت الهی) را تبدیل پذیر نخواهی یافت و هرگز روش خدا را تغییرپذیر نخواهی یافت).***.
قرآن اصل عدالت را می پذیرد و بلکه فوق العاده برای آن اهمیت و ارزش قائل است ولی نه به عنوان اینکه عدالت هدف نهائی است، و یا اینکه عدالت مقدمه است برای اینکه انسان در این دنیا خوش زندگی کند همان خوشی ای که ما درک می کنیم، بلکه زندگی خودش دنیا را هم در سایه نوعی توحید، عملی می داند (یعنی اینکه انسان خالص برای خدا بشود) و مقدمه آن می داند.
سعادت انسان را فقط خدا تأمین می کند
انسان قرآن موجودی است که سعادتش را جز خدا چیز دیگر نمی تواند تأمین کند. یعنی انسان موجودی آفریده شده است که آنچه می تواند خلائی را که از سعادت دارد پر کند و رضایت کامل او را تأمین و وی را سیر نماید، جز ذات پروردگار نمی باشد. (الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب)** سوره رعد آیه 28 (همان کسان که ایمان دارند و دلهایشان به یاد خدا آرام می گیرد بدانید که دلها به یاد خدا آرام می گیرد).*** این، عجیب و معجزه تعبیری است. آنانکه ایمان آورده اند و دلهاشان با یاد خدا آرام گرفته است. در اینجا یک امر اثباتی ذکر شده است که دلهاشان بیاد خدا آرام می گیرد و دل انسانهای دیگر بیاد چیزهای دیگر آرام می گیرد ولی آن چیزهای دیگر را نفی می کند و (الا)ی تنبیه می آورد، آگاهی و هشیاری می دهد و خبر مهمی را اعلام می کند. کلمه (بذکر الله) را نیز داشته است. به تعبیر ادبا: (تقدیم ما هو حقه التأخیر یفید الحصر) یعنی چیزی که باید به حسب قاعده، مؤخر ذکر شود اگر مقدم شد، به حسب قاعده افاده حصر می کند، چون در دستور زبان عربی تعلقات فعل و جار و مجرور باید بعد از فعل بیاید. بنابراین، این جمله یعنی: تنها به یاد خدا بودن و غیر خدا را فراموش کردن آرامش دلها است، قلب مضطرب و کاوشگر بشر را و سعادت او را فقط خدا تأمین می کند، و هر چیز دیگر امر مقدمی است یعنی یک منزل از منازل بشر است نه سرمنزل نهائی. لذا عبادت هم چنین است، می فرماید: (اقم الصلوه لذکری) **سوره طه آیه 14 (برای یاد کردن من نماز به پا کن).*** هدف ذکر است. و آیه: (ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر** سوره عنکبوت آیه 45 (نماز از بدکاری و ناروائی باز می دارد) ***خاصیت نماز را بیان می کند و برای هدفش می گوید: (ولذکر الله اکبر)** سوره عنکبوت آیه 45 (و یاد کردن خدا مهمتر است).***. اسلام انسان را برای عبادت و تقرب به خدا و آشنای و ذکر او می داند و البته در همین جا قدرت هم برای انسان پیدا می شود. ولی علم و قدرت به همه اشیاء نیز مقدمه است نه اصل. و همچنین است تزکیه نفس. همه اینها هدف ثانوی است، هدف است برای یکی و وسیله است برای دیگری.
جلسه دوم: ریشه اخلاق فردی و اجتماعی تاریخ
ایراد سخنرانی 6/ 6/51
بسم الله الرحمن الرحیم
انسان در زندگی انسانی خود، چه فردی و چه اجتماعی، نیاز دارد به یک سلسله هدفهای غیرمادی. ما فعلاً از جنبه نیاز یک فرد در زندگی فردی به هدفها و ارزشهای معنوی و غیر مادی بحثی نمی کنیم چون فعلاً مورد نیاز ما نیست و شاید در ضمن بحثهای اجتماعیمان روشن شود. ولی قدر مسلم این است که هر مکتب اجتماعی نیازمند است به یک سلسله هدفهای مشترک برای افراد. چون اگر هدفها مشترک نباشد، زندگی اجتماعی به مفهوم واقعی، یعنی زندگی تشکیلاتی امکان پذیر نیست زیرا معنی زندگی اجتماعی همکاری است و همکاری در زمینه هدفهای مشترک امکان پذیر است. اگر هدف مشترک در کار نباشد امکان همکاری میان افراد نیست. هدف مشترک اعم است از هدف مادی و معنوی. ممکن است هدف مشترک افرادی هدف مادی باشد، نظیر شرکتهای تجاری یا صنعتی که افراد تشکیل می دهند. یک عده سرمایه دار جمع می شوند و یک شرکت تجاری یا صنعتی تأسیس می کنند. و یا یک نفر صاحب سرمایه و یک یا چند نفر صاحب بازو با همدیگر قرار داد می بندند ، کار و بازو از یکی و سرمایه از دیگری، و بعد کار مشترکی انجام می دهند.
پس هدف مشترک اعم است ولی جامعه انسانی را صرفاً از طریق و به شکل یک شرکت نمی شود اداره کرد. یعنی این امکان نیست که اساس زندگی اجتماعی بشر فقط یک شرکت بزرگ باشد. البته در نظر ما نمی شود، والا فرضیه بعضیها بر همین اساس است.
نظریات مختلف درباره ریشه اخلاق اجتماعی

1- نظریه راسل: منافع فردی
همین جناب راسل اخلاقش بر همین اساس است. چون هیچ ریشه ای برای اخلاق اجتماع قائل نیست جز منافع فرد می گوید اخلاق اجتماعی در واقع نوعی قرارداد است که افراد با یکدیگر می بندند زیرا همه افراد این مطلب را کاملاً درک می کنند که حفظ بهتر منافعشان در این است که حقوق و وجود یکدیگر را رعایت کنند. مثال می زند که مثلاً من به حسب طبع، مایلم که گاو همسایه هم مال من باشد و به خود اختصاص دهم، ولی متوجه این مطلب هستم که اگر من این کار را بکنم همسایه هم عکس العمل نشان خواهد داد و گاو مرا خواهد برد، و همسایه دیگر هم این کار را خواهد کرد و من به جای اینکه سود بیشتر ببرم، ضرر بیشتر می برم. پس می گویم مصلحت این است که من حق تو را محترم بشمارم و گاو ترا مال تو بدانم تا گاو من هم ما من باشد. راسل ریشه اخلاق اجتماع را حفظ منافع فردی می داند، و در واقع ریشه احترام افراد نسبت به حقوق یکدیگر را همان می داند که یک عده شرکا حقوق یکدیگر را محترم می شمارند، چون مصلحت فرد را در همکاری می دانند.
رد این نظریه
می گوئیم دزدها هم روابطشان با هم همینطور است . یک عده دزد وقتی با هم هم پیمان می شوند که دزدی کنند و سرگردنه را بگیرند، بین خودشان بنا را بر عدالت می گذارند و رعایت یکدیگر را می کنند، چون می دانند که به تنهائی این کار عملی نیست. (به عبارت دیگر) چون همه به هم نیازمندند، به دلیل نیازمندی به یکدیگر، حقوق یکدیگر را محترم می شمارند. و به همین دلیل است که ما همیشه گفته ایم راسل شعارش با فلسفه اش فرق می کند. شعارش، شعار انسان دوستی است ولی فلسفه اش ریشه انسان دوستی را می زند. زیرا او ریشه اخلاق اجتماعی را منافع می داند، و این اخلاق می تواند حاکم بر فردی باشد که منفعت خود را در همکاری با دیگران بداند و از عکس العمل دیگران بترسد. وقتی یک عده، همزور و هم توان باشند طبعاً ملاحظه یکدیگر را می کنند، اما وقتی کسی از نظر قدرت به جائی رسید که صددرصد مطمئن شد که همکارانش یا دیگران آنقدر ضعیفند که نمی توانند کاری بکنند، دلیل ندارد که این اصول اخلاق را رعایت کند و چرا بکند؟
مثلاً نیکسون و برژنف اگر مقابل هم قرار گیرند، چون همزور و هم توان هستند حساب می کنند که در صورتی نفع خواهند برد که رعایت یکدیگر را بکنند. اما وقتی هر کدام در مقابل ملتی ضعیف قرار گرفت، دیگر این کار دلیل ندارد. در این صورت اعتراض راسل به آمریکا که مثلاً چرا شما در ویتنام می جنگید و این کار، غیر انسانی است، حرف نامعقولی است. زیرا غیر انسانی یعنی چه؟ آمریکا چه الزامی دارد که نجنگد؟ بهرحال این یک مکتب است که مسلم مکتب بسیار سخیفی است یعنی اساساً تجویز می کند و به زورمند اجازه می دهد که زور بگوید. این، حرف درستی است ولی دیگر اخلاق نیست. زیرا به قوی نمی تواند فرمان دهد که با آنکه مطمئن هستی ضعیف نمی تواند نسبت به تو کاری انجام دهد، (این کار را) نکن. دلیل ندارد چرا نکند؟ این کار برای قوی در چنین مکتبی قطعا مجاز است. پس باید بدنبال چیز دیگری رفت.
2- الغای مالکیت فردی
ممکن است یک مکتب بر اساس همان هدفهای مشترک مادی بنا شود، ولی برای جلوگیری از مفاسد یاد شده راه دیگری پیشنهاد کند و بگوید: ما باید علل تجاوز افراد به یکدیگر را بررسی کنیم، بعد آن علل را از بین ببریم و لزومی ندارد که آن علل، علل وجدانی و روانی و تربیتی باشد. اگر از پیروان این مکتب بپرسید در صورت تجاوز قوی به ضعیف چه مانع و رادعی می تواند در برابرش باشد می گویند از اول جامعه را طوری بسازیم که اصلاً قوی و ضعیف در آن وجود نداشته باشد زیرا ریشه قوی و ضعیف بودن افراد در چیست؟ وقتی ما این ریشه را زدیم همه افراد جامعه در یک سطح قرار می گیرند و آنوقت طبعاً حقوق یکدیگر را به دلیل هم توانی محترم می شمرند. آن ریشه اصل مالکیت است، چون همه قدرتهای سیاسی و اجتماعی و... از اینجا پیدا می شود. مالکیت را از بین به برید تا همه افراد در یک سطح قرار بگیرند و هم توان شوند و طبعاً نتوانند به یکدیگر تجاوز کنند. در این صورت افراد هدف مشترک خواهند داشت که همان زندگی مادیشان است . همه جامعه بصورت یک شرکت واقعی در می آید، بدون آنکه هیچیک از شرکا بتوانند به افراد دیگر زور بگویند. چون ابزاری که سبب زور و این بدبختی است مالکیت است و آنرا از بین برده ایم. مکتب مارکسیسم تقریباً چنین مکتبی است. در این مکتب روی مسائل معنوی هیچ تکیه نمی شود و سخنی از وجدان، وجدان اخلاقی و... نیست. تکیه فقط روی چیزی است که به عقیده آنها سبب شرارتها و شقاوتها و ظلمها و تعدیهاست و آن مالکیت است. وقتی مالکیت را از بین بردیم آلت جرم یا موجب جرم و جنایت را از بین برده ایم. وقتی مالکیت فردی رفت و مالکیت اجتماعی آمد، یعنی هر فردی به اندازه استعداد خود کار کرد و به اندازه نیاز خود از اجتماع گرفت طبعاً در اجتماع صلح، صفا، عدالت و اخلاق خوب برقرار می شود و ریشه کینه ها، عداوتها، دشمنیها، نفرتها و عقده ها از میان می رود و مردم برادروار و برابر با یکدیگر زندگی می کنند.

رد این نظریه
در این مکتب هم هیچ معنویتی مطرح نیست و می خواهد جامعه را بدون دخالت دادن ارزشهای معنوی اداره کند. این مطلب هم ناقص و نادرست است زیرا عمل نشان داد که جامعه هائی هم که مالکیت را الغا کردند در عین حال ظلم و تعدی و انحراف در آنها از بین نرفت. اگر حرف آنها درست بود باید جامعه همین قدر که به زندگی اشتراکی می رسید دیگر محال بود که در آن فسادی رخ دهد، و حال اینکه ما می بینیم در جامعه های کمونیستی هر چند یکبار به بهانه تصفیه و انحراف و... به جان یکدیگر می افتند. علتش هم این است که تنها عامل بدست آوردن امتیازات مالکیت فردی نیست زیرا اولاً امتیازات، همه، امتیازات پولی و خرید و فروشی نیست. بشر یک سلسله امتیازات دیگر دارد که برای آنها ارزش قائل است. فرضاً در میان زنها زنی که زیباتر باشد، دارای امتیازی است در زندگی در صورتی که این، مربوط به مسئله مالکیت نیست، یعنی اگر مالکیت، اشتراکی هم باشد این امتیاز سر جای خودش هست.
و از آن مهمتر و بالاتر پستها و مقامات است. ارزش پست و مقام برای بشر از ارزش پول خیلی بیشتر و بالاتر است. راکفلر همیشه می خواهد در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شرکت کند. او ثروتمندترین مرد دنیا یا جزء چند نفری است که بیشترین ثروت دنیا را دارند، ولی در عین حال داغ ریاست جمهوری در دلش هست و این آرزو را فوق العاده دارد. انسانها پول و ثروتشان را غالباً فدا می کنند برای اینکه به شهرت و افتخار و ریاست و قدرت و... برسند. آدمی که دیگران یا از روی ترس یا محبوبیت یا علاقه و ایمان و ارادت در مقابلش خضوع می کنند برای بشر ارزشی فوق العاده دارد.
مثلاً آیا افراد آرزو نمی کنند مانند مرحوم آقای بروجردی باشند که افراد آرزوی دیدنش را داشتند که با کمال خضوع و خشوع دستش را ببوسند و با التماس به او پول بدهند و از جواب سلامش هم مفتخر باشند. این، ارزش است برای بشر. مگر همه ارزشها پول است؟ یا در مقابل، مثلاً مانند شاه مملکت باشند که ولو از ترس، صدها هزار سرباز و افسر در مقابلش پیشفنگ و پافنگ کنند و احترام بگزارند؟ بالاخره اینها برای بشر ارزش دارد. اگر نداشت هرگز بخاطر چنین مقامی از همه چیز دیگر نمی گذشتند، و اینها مسائل کوچکی نیست.
بنابراین ریشه تجاوز به حقوق یکدیگر و مایه امتیاز تنها مال و ثروت نیست و آن چیزهای دیگر هم قابل اشتراک نیست که آنها را اشتراکی کنند.
ثانیاً وقتی به وسائل دیگر امتیازات دیگر بدست آوردند، در همان جامعه هائی هم که اشتراکی است، باز بهره از مال و ثروت، برای آن صاحبان امتیاز، مسلم بیشتر است. آیا در شوروی بهره مال و ثروت خروشچف با بهره مثلاً یک دهقان برابر است؟ ولو اینکه او نماینده طبقه دهقان باشد. بالاخره برای دهقان در عمرش یک بار هم اتفاق نمی افتد که هواپیما سوار شود و از این شهر به آن شهر برود. ولی او بهترین هواپیما را در اختیار دارد و به مسافرت و این سو و آن سو می رود.
پس اینطور نیست که تنها امتیاز، مال و ثروت باشد که با اشتراکیت ثروت، مشکل حل شود و نیز با فرض اشتراک ثروت اینطور نیست که افراد در هر مقامی که باشند از ثروت اشتراکی به یک حد استفاده کنند. هرگز چنین نیست. تازه مانند کارمند دولت خودمان است که با آنکه مال دولت مال عموم است و مال فرد نیست اما آیا از این مال عموم که هیچ عنوان مالکیت فردی و اختصاصی هم ندارد، افراد یک جور استفاده می کنند؟ (نه،) کسی که در یک پست عالیترین است، مدیر کل است یا با مقامات عالیتری ارتباط دارد، به عناوین مختلف مانند مسافرتها از این بودجه عمومی استفاده می کند، و حال اینکه بودجه عمومی است.
به علاوه این مطلب خالی از اهمیت نیست و بلکه مهمتر است که در همان جامعه های اشتراکی نیاز به گذشتها و فداکاریها و صرف نظر کردن از مواهب مادی در کارها وجود دارد. فی المثل کسی که سرباز است و باید به میدان جنگ برود و کشته شود، دیگر نمی شود بر اساس منافع مشترک کشته شود، زیرا معنا ندارد. حتماً باید ایده یا احساسات و... بر وجود او حاکم باشد تا حاضر شود خود را برای آن ایده به کشتن دهد. اینجاست که حتی مادی ترین مکتبها هم خود را بی نیاز از نوعی ارزش و معنویت نمی داند ولو به عنوان اینکه خود مسلک را به صورت یک معبود در آورند، به صورت یک شیئی با ارزش در آورند و این خود یک معنویت است.
بدون شک مکتبی که همه چیزش بر اساس اشتراک در منافع مادی و حفظ آن باشد، نمی توانید یک مکتب جامع باشد، اصلاً نمی تواند یک مکتب عملی باشد. و لهذا خود همینها پای یک سلسله معنویتها را به میان می آورند. مثلاً رفتار رهبران مادی کمونیستی نسبت به مسلک یا آرمها، شعارها و علائمی که مربوط به مسلک است چگونه است؟ و چگونه تظاهر می کنند؟ همیشه طوری عمل می کنند که مسلک مافوق همه چیز جلوه می کند. و حال آنکه طبق این مکتب، مسلک چیزی نیست، وسیله ای است برای رسیدن به منافع زندگی. بر اساس مکتب مادی مسلک حکم نقشه ای را دارد که مهندس برای ساختمان می کشد نقشه خودش در مقابل ساختمان تقدسی ندارد بلکه وسیله ای است برای ساختمان. بهترین نقشه ها در مقابل ساختمانی که بر اساس آن ساخته می شود، فرع است و ساختمان، اصل. ساختمان هرگز نباید فدای نقشه شود بلکه نقشه برای ساختمان است. حداکثر این است که مسلک بهترین طرح و نقشه برای ساختمان اجتماع است ولی چرا دیگر خود این نقشه برای من حکم یک بت را پیدا کند و معبود من قرار گیرد؟ نقشه برای ساختمان است و ساختمان برای من، بعد من فدای نقشه بشوم؟! این حرف اساساً معنا ندارد. ولی در عین حال به مسلک به عنوان وسیله برای ساختمان اجتماع و وسیله برای زندگی افراد نگاه نمی شود، بلکه به عنوان یک امر دارای نوعی قداست و بزرگی که افتخار یک انسان این است که خود را فدای آن بکند نگاه شود، گو اینکه این را بی مبنا و بی اساس هم بگویند ولی بالاخره چاره ای ندارد و حتی به صورت تلقین هم که شده به خود و دیگران تلقین می کنند.
جامعه نیازمند ارزشهای معنوی است
بنابراین هیچ اجتماعی از یک سلسله (هدفهای معنوی) یا بقول امروزیها (ارزشهای معنوی) بی نیاز نیست. حالا باید دید این ارزشهای معنوی چیست؟ آیا حقیقت دارد یا یک تلقینات و گول زدنهای افراد ساده لوح است؟ مثل حرفهائی که راجع به وطن و ملت و... می زنند که برای گول زدن ساده لوحان است. باید دید از نظر یک مکتب ارزشهای معنوی یعنی چه که انسان برای اموری معنوی آنقدر ارج و ارزش قائل باشد که منافع مادی در مقابل آنها چیزی شمرده نشود؟ اینجاست که این سخن به میان می آید که ارزش اساساً یعنی چه؟
مفهوم ارزش
هر کار اختیاری انسان به خاطر یک هدف است. انسان برای هدفی که آن را دنبال می کند اهمیت و ارج قائل است حال می خواهد مادی باشد یا معنوی. یعنی آن هدف جاذبه ای برای طبیعت انسان دارد، والا محال است که چیزی برای انسان جاذبه نداشته باشد و انسان دنبال آن برود و تلاش کند که به آن برسد، چنین چیزی امکان ندارد و محال است. گفته اند عبث مطلق و لغو و بیهوده مطلق محال است که از انسان سربزند. هر کاری که ما عبث می نامیم، از نظر مبدأ فکری و عقلانی عبث است والا از نظر مبدأ دیگری که فعل از آن ناحیه صادر می شود عبث نیست و به واسطه آن مثلاً قوه خیال که محرک است، به هدفی می رسد. قوه خیال به هدف خود می رسد ولی قوه عاقله به هدفی نمی رسد.
در امور مادی** امور مادی یعنی آنچه جسمانی است و به کار جسم می خورد، یا از باب اینکه خودش جسم است مانند غذا و یا خودش جسم نیست ولی اصلاح جسم ما وابسته به آن است مانند ورزش. انسان به سلامت تنش اهمیت می دهد، ورزش هم چون موجب سلامتی آن است برایش ارزش دارد.*** جای بحث نیست که چیزی که برای من و ادامه حیات من مفید است چون من با لذات به حیات خود علاقمند هستم و این علاقه، غریزی من است، طبعاً به سوی آن کشیده می شوم و برای من ارزش دارد (اگر چه اصطلاح ارزش را در مادیات نمی آورند ، ولی ارزش به معنای اعم در مادیات هم هست) پس یک طبیب برای من ارزش دارد، چون بیماریها را از من دور می کند. دوا برای ما ارزش دارد، غذا که بدل ما یتحلل بدن ما خواهد بود ارزش دارد.
بعد می رسیم به امور معنوی که ما بازاء مادی ندارد و مشت پرکن نیست. مثلاً خیر رساندن به دیگران که منفعت مادی برای انسان ندارد و در مفهوم کلی خدمت به جامعه و نسل آینده و... چگونه است؟ انسان در یک موسسه فرهنگی تلاش فوق العاده و پرنشاطی می کند به حساب اینکه به نسل آینده این مردم خدمت می کند، ولی به حال شخص خودش فایده ای ندارد بلکه ضرر دارد زیرا وقت و کارش را می گیرد و نمی تواند برای خود در آمد بیشتری کسب کند. اینها چگونه بررسی می شوند؟.
رابطه ارزشهای معنوی و ایمان به خدا
مسئله معنویات در زندگی بشر مسئله مهمی است و این سؤال مطرح است که آیا ایمان به امور معنوی منحصراً وابستگی به ایمان به خدا دارد؟ یعنی ایمان به خدا سرسلسله ایمان به معنویات است؟ و یا اینکه مانعی نیست که ایمان به خدا در کار نباشد، و در عین حال یک سلسله ارزشهای معنوی بر زندگی بشر حکمفرما باشد؟!
یک جمله در کتاب (اصالت بشر) سارتر از داستایوسکی نویسنده معروف روسی است که می گوید: (اگر واجب الوجود نباشد همه چیز مجاز است) یعنی اینکه کارها را به خوب و بد تقسیم می کنیم و می گوئیم فلان کار را باید کرد و فلان کار را نباید کرد (البته روی جنبه های معنوی) مثلاً باید راست گفت و نباید دروغ گفت، نباید به جامعه خیانت کرد و باید خدمت کرد، تابع این است که ما اعتقاد به خدا و واجب الوجود داشته باشیم. اگر واجب الوجود در عالم نباشد همه چیز مجاز است. یعنی همه چیز مباح است و دیگر منع و ردع و باید و نباید همه به کلی از میان می رود. آیا اینجور است یا نه؟
مسؤولیت به عنوان یک ارزش معنوی در مکتب انسانیت
مارکسیستها یک خوبی در کارشان هست که چون ماتریالیست هستند چندان دنبال مسائل معنوی نمی روند و دم هم از آن نمی زنند، دم از انسانیت نمی زنند، اگر انسانیت سالم هم بگویند مقصودشان همان جامعه بی طبقه است، چون انسان از نظر آنها یا سالم است یا معیوب، و انسانها به خاطر مالکیت و نفاوتهای طبقای فاسد می شوند، وقتی آنرا برداریم به حالت اولیه باقی نمی ماند. دیگر کمال دیگری برای انسان قائل نیستند، برای او ترقی و تکامل دیگری که در معنویات پیدا بکند، نمی شناسند. به عقیده آنها انسان همین قدر که به واسطه مالکیت فاسد نشود، کافی است، پول پرست و پول زده نشود، کافی است. ولی این مکاتبی که اخیراً پیدا شده، بانیان آن (مانند سارتر) از طرفی مادی مسلکند و از طرف دیگر مکتب خود را مکتب انسانیت می نامند و آن را بر روی ارزشهای معنوی استوار می کنند و روی مسئله (مسئولیت) تکیه می نمایند، معتقدند که بشر آزاد است، یعنی هیچگونه جبری نه الهی و نه طبیعی بر بشر حکومت نمی کند و انسان تصمیمش به هیچ شکل وابسته به گذشته نیست. پس این خود انسان ست که خود را می سازد نه محیط و سرنوشت و خدا و... بنابراین خودش مسؤول خودش است. و چون هر کاری را که انسان انجام می دهد به عنوان کار خوب انجام می دهد (که حرف درستی هم هست یعنی حتی وقتی آدم کار بد را هم انجام می دهد تا به آن در وجدان خود تیتر خوب ندهد انجام نمی دهد اگر چه از یک لحاظ باشد، و در وجدان خود برای آن (بایدی) درست می کند) پس هر کاری را که انسان اختیار و انتخاب می کند، به قول طلاب به دلالت التزامی به دیگران می فهماند که این، کار خوبی است. وقتی من کاری را انجام می دهم، به زبان بی زبانی به جامعه می گویم کار من خوب است وباید اینچنین کار کرد، شما هم چنین بکنید. می گوید هر کار جزئی در بطن خود یک کلیتی دارد، یعنی هر کاری که انسان به طور فردی انجام می دهد، گویی می خواهد به جامعه بگوید اینچنین باید کار کرد و طبعاً جامعه وادار می شود که این چنین کار بکند. یعنی هر کس در کار خود، خودش را سرمشق دیگران، قرار می دهد. پس انسان هم مسؤول خود است و هم مسؤول دیکران، زیرا به کار خود ارزش می دهد و آنرا خوب می داند و از این رو دیگران را هم به انجام آن دعوت می کند. از اینجا مسئله مسؤلیت را طرح می کنند که هر فردی در جهان مسؤول خود و دیگران است.
رد این نظریه
اکنون می پرسیم این (مسؤولیت) چیست و چه معنائی دارد؟ مسؤولیت یک امر مادی نیست، یک امر معنوی به معنای غیر مادی است. در مکتب مادی باید جواب این سؤالات را بدهند حداقل این است که بگویند انسان دارای وجدانی است که او را مورد سؤال قرار می دهد، مانند نفس لوامه که در منطق دین آمده است. در واقع انسان دارای دو شخصیت است یکی حیوانی و دیگر انسانی و ملکوتی که وقتی کار خلافی می کند، این شخصیت، شخصیت اولی را مورد عتاب قرار می دهد. و آنان منکر این وجدانند. پس وقتی چنین چیزی نیست ریشه مسؤلیت کجا است؟.
صرف نظر از ریشه مسؤلیت که اگر هم نتوانند آنرا اثبات کنند بالاخره به آن قائلند، اینکه من در مقابل افراد بشر مسؤولم، من در مقابل نسل آینده مسؤولم و.. چه معنائی دارد؟ اینها که مکتبشان مکتب مادی است و در عین حال می خواهند انسانیت و معنویتی برای انسان بسازند و او را ملتزم به آن معنویت بکنند، منهای خدا چنین اندیشه ای دارند، و حتی سارتر در مکتب خودش می گویند: اگر پای خدا در کار باشد همه این معنویتها از میان می رود، چون ریشه همه اینها آزادی انسان است و اگر خدا باشد آزادی معنا ندارد و در صورت نبودن آزادی، انتخاب بی معنا است و در نتیجه مسؤولیت معنا نخواهد داشت، بلکه به دلیل اینکه خدا نیست و انسان آزاد است، مسؤولیتی برای انسان وجود دارد.
پس با اینکه مکتب آنها مادی است می خواهند به نوعی معنویت مسلکی نه فلسفی اعتقاد داشته باشند. آیا چنین چیزی ممکن است یا خیر؟.
آیا وجدان می تواند ریشه معنویت باشد؟
ممکن است کسی بگوید چه مانعی دارد که ما قائل به خدا نباشیم ولی قائل به نوعی معنویت باشیم زیرا ریشه این معنویت در وجدان انسان آمده است، حال منشأ آن هر چه می خواهد باشد، تصادف یا چیز دیگر، بالاخره در ساختمان انسان است. خدائی نیست اما این معنویت در انسان هست، به این معنا که انسان هر چه هست دارای وجدانی ساخته شده است که (به موجب آن) از کارهای خوب لذت می برد و از کارهای بد تنفر دارد، و کار خوب را نه به دلیل منفعت مادی بلکه برای آنکه از کار خوب لذت می برد انجام می دهد بنابراین لذت انسان منحصر و محدود به لذت مادی نیست، بلکه انسان لذات معنوی هم دارد، همچنانکه از علم لذت می برد و حال آنکه مشت پر کن نیست، یا مطالعه تاریخ و اطلاع و از اوضاع گذشته عالم و یا جغرافیا و مطالعه درباره دریاها و اعماق آنها (برای او لذتبخش است) در صورتی که صددرصد می داند اطلاعات او در این موارد، هیچگونه استفاده ای ندارد و یک پول بر در آمدش نمی افزاید، ولی از این آگاهی لذت می برد، از اخلاقیات لذت می برد، بالاخره انسان طوری آفریده شده که از آگاهی لذت می برد از اخلاقیات لذت می برد، بدون اینکه هیچ منعفت مادی کسب کند چون انسان کار را برای لذت انجام می دهد، منتها یا لذت مادی و یا لذت معنوی. اپیکور که از فلاسفه قدیم یونان است، طرفدار لذت است اصالت لذت منتها با تعبیر معروفی که از مکتب او می کنند، می گویند او طرفدار (دم غنیمتی) است که از زبان خیام هم می گویند و مقصود همان عیاشی و خوشی ظاهری و استفاده از فرصتها در خوردن و نوشیدن و هر نوع لذت مادی است و لهذا لاابالی گری به اپیکوریسم معروف شده است، ولی می گویند مکتب واقعی او این نبوده و لذت را تنها به لذت حیوانی محدود نمی کند، بلکه معتقد است که برای انسان یک سلسله لذات معنوی هم وجود دارد و لذات معنوی از لذات مادی، هم بادوامتر است و هم بی رنجتر.
ممکن است کسی بگوید چه مانعی دارد که ما بر اساس وجدان انسان که از کارهای اخلاقی لذت می برد، ولو اینکه خدائی در کار نباشد معنویت را برقرار کنیم . مثلاً انسان از زیبائی لذت می برد بدون اینکه هیچ منفعت مادی داشته باشد که به حال جسمش مفید باشد یا خود جسم باشد. و یا انسان اگر منزلی داشته باشد و در آن گلکاری عالی ای باشد که از منظره اش لذت ببرد برای او ارزش دارد در صورتی که این منظره نه خودش ماده است که انسان به آن برسد و نه به حال جسم انسان مفید است ولی به حال روان انسان مفید است. بالاخره انسان به نوعی از آن، استفاده و لذت می برد. و یا یک مرغ خوش آواز که در باغ چه چه می زند برای انسان ارزش دارد و از آن لذت می برد در صورتی که نه خود آن چه چه ماده ای است که انسان به آن برسد و نه جسمش از آن سود می برد ولی روانش لذت می برد.
این حرف تا اندازه ای درست است ولی دو (اما) دارد. یکی اینکه در انسان این وجدانها تا آن حد قوی نیست که بتوان مکتبی را بر پایه آن بنا نهاد به طوری که بتواند در تربیت، واقعاً منافع عموم بشر را فدای آنها بکند، تا آنجا که انسان حتی حاضر به کشته شدن به خاطر آن لذتها معنوی باشد.
اصولاً اگر انسان فقط به خاطر لذت ولو لذت معنوی کاری بکند فقط تا مرز کشته شدن است، تا مرز زندان رفتنهای متوالی است. یعنی اینها در این حدود به شکل امور تفننی و فانتزی درست است، اما به شکل نیازهای عمیق بشری که در مکتب لازم است تا افراد پایبند به مکتب به خاطر این ارزشهای معنوی (پاکبازی) و (سربازی) بکنند صحیح نیست. چنانکه در دنیا هیچکس حاضر نیست به خاطر بقا و دوام گلهای خانه اش خود را به کشتن دهد، زیرا گل را برای استفاده و لذت خود از آن می خواهد نه برعکس. یا مثلاً در مورد کمک کردن اگر این اینطور فکر کند که چون در هنگام کمک کردن از آن لذت می برم، به خاطر آن لذت این کار را می کنم و پایبند بودنش به اخلاق همین اندازه باشد، هرگز خود را برای چنین لذتی به کشتن نمی دهد زیرا معنا ندارد.
پس درست است که انسان در عمق وجدان خود از کارهای خیر و عمومی لذت می برد (و قرآن مجید هم این وجدان را قبول دارد) اما این مقدار وجدان برای پایه و مایه یک مکتب قرار گرفتن کافی نیست، یعنی نیاز مکتب به ایمان به معنویات در یک حد خیلی بالاتر و بهتری است. لذا اگر کسی مثلاً بگوید: امام حسین (ع) به کربلا رفت و خود و جوانانش را به کشتن داد و اهل بینش را به اسارت داد زیرا وجدانش از خدمت به خلق خدا لذت می برد، این درست نیست، زیرا لذت در پایان به خود انسان برمی گردد و دیگر با پاکباختگی جور در نمی آید.
ثانیاً اگر خدائی در عالم نباشد و نظام و هدفی در کار نباشد و اگر یک نوع وابستگی باطنی میان اشیاء و انسانها برقرار نباشد، خود لذت بردن که ما بر اساس آن ساخته شده ایم، آیا نباید گفت غلطی در طبیعت است؟ لذت در ما هست اما یک اشتباه است، زیرا هر لذتی از لذت مادی به خاطر نیازی است که طبیعت دارد. شوپنهاور می گوید: طبیعت، برای اینکه افراد انسان را گول بزند و بدنبال مقاصد خودش بفرستد، لذتهائی را در کام بشر ریخته است و بدین وسیله او را گول زده و به دنبال هدفهای خود فرستاده است.
مثلاً هدف طبیعت اینست که نسل باقی به ماند. حال اگر به بشر فرمان بدهد که تو به خاطر بقای نسل ازدواج کن، زحمت بکش و زن و بچه را نان بده، بشر عاقل چنین کاری نمی کند. ولی برای آنکه بشر را گول بزند و به دنبال هدفهای خود بفرستد، این لذت را در کام او گذاشته به طوری که خود به طوع و رغبت و اختیار و با کمال میل ازدواج می کند. به هر حال هر لذتی بر اساس یک نیاز است. اگر از خوردن یک غذا لذت می برم به خاطر آنست که طبیعت ما به آن ماده احتیاج دارد و اگر لذت نبریم نمی خوریم. از نوشیدن آب لذت می بریم زیرا طبیعتمان به آب احتیاج دارد. از خواب لذت می بریم زیرا احتیاج داریم. یعنی هر لذتی بر اساس یک نیاز واقعی است، همچنانکه هر دردی بر اساس یک مانع است. فلسفه لذتهای مادی روشن است: کارهای حکیمانه ای در طبیعتند. ولی لذتهای معنوی چطور؟
اینکه من مثلاً از نان خوردن فلان بچه یتیم لذت می برم چه ربطی به من دارد؟ او خود لذت ببرد چرا من لذت ببرم؟ این لذت در این صورت چیزی است شبیه لغو و پوچ یعنی حکمت و علتی در وجود من ندارد و بی دلیل است. ولی اگر بگوئیم یک نوع همبستگی در نظام عالم هست و خلقت روی حکمت کار می کند، میان من و سایر افراد یک وابستگی در متن خلقت هست و همه یک عضو یک پیکریم، آن وقت من که دنبال این لذت می روم، به دنبال امر پوچ و بی هدف از سوی خود نمی روم، دنبال یک اصل متقن در خلقت می روم. ولی اگر این لذت تصادفی باشد و تصادفاً من طوری ساخته شده ام که از رسیدن خیر به دیگران لذت می برم گو اینکه این لذت برای من هیچ فلسفه ای ندارد، در این صورت باز آخرش کار به پوچی و بی هدفی می کشد. یعنی طبیعت از کار خود هدفی نداشته و کار لغوی انجام داده است و من دارم دنبال آن کار لغو طبیعت می روم و فی المثل خود را به عنوان سرباز برای دفاع از مردم به خاطر لذتی که می برم، فدا می کنم، اما خود لذت چیست؟ نمی دانم بلکه این چنین ساخته شده ام (مانند اینکه انسان گاه شش انگشتی ساخته می شود.) در این صورت طبیعت کار پوچی انجام می دهد و کار من هم پوچ است، و این دیگر ارزش و هدف نیست. اینکه هدف من بر اساس لذتی است که به غلط در من گذاشته شده است و آنچه هدف من در آن است (یعنی طبیعت) خود بی هدف است زندگی مرا از پوچی خارج نمی کند.
اعتقاد به حکیمانه بودن خلقت، ریشه ایمان به ارزشهای معنوی
پس ما در عین اینکه قائل به وجدان اخلاقی می شویم و می گوئیم انسان بالفطره از کار خوب لذت و از کار بد رنج می برد، اگر پای خدا و خلقت و هدف داشتن خلقت در میان نباشد، کار ما از پوچی خارج نمی شود. ولی آنجا که این وجدان اخلاقی هست (و ما معتقدیم که واقعاً وجود دارد) اما من خود می فهمم که این وجدان را خدا برای این قرار داده است که من کار با هدفی را انجام دهم و در متن خلقت، من و آن یتیم و آن پیر زن عضو یک پیکر هستیم و واقعاً جزء یک نقشه و طرح هستیم و از یک مشیت ازلی پیروی می کنیم و به دنبال یک حکمت می رویم و هدف خلقت و خالق خلقت را تأمین می کنیم، در این صورت این امر معنوی پوچ نیست بلکه حقیقی و واقعی است.
بنابراین هر مکتبی و هر سیستم فکر اجتماعی نیازمند است به یک سلسله ایده های معنوی و لهذا می گوئیم ایدئولوژی نیازمند ارزشهای مافوق مادی است، و ارزشها باید قوی و نیرومند باشند به طوری که دارای نوعی تقدس باشند و نشانه تقدس یک چیز آن است که انسان آن را شایسته این بداند که زندگی فردی خودش را فدای آن بکند.
پس هر مکتبی نیاز دارد به چنین هدفها و ارزشهای معنوی و به صرف شرکت در منافع و بر اساس آن نمی توان یک مکتب انسانی جامع بوجود آورد، آنچنانکه مارکسیسم بر این اساس است.
و باز منهای خدا که خلقت را بر اساس حکمت و هدف و مسؤلیت آفریده است، نمی شود چنان ایده های با ارزشی برای بشر به وجود آورد. آن مکتبی که مدعی است:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند - تاتو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
یا می گوید: (الم تروا ان الله سخر لکم ما فی السموات و ما فی الارض)** سوره لقمان آیه 20 (مگر نمی بینید که خدا هرچه را در آسمانها و زمین هست رام شما کرد.)***، برای هر ذره ای مسؤلیت قائل است و می گوید در متن خلقت هر چیزی برای راهی آفریده شده و مسؤول کار و وظیفه است. برای خورشید در متن خلقت وظیفه ای قرار داده شده است وظیفه خود را انجام می دهد. ابر که حرکت می کند وظیفه خود را انجام می دهد. حرکت ابر یعنی وظیفه انجام دادن. میوه دادن یک درخت یعنی وظیفه انجام دادن.
پس چنین مکتبی انسان را هم می تواند مسؤول بداند .انسان موجودی است مسؤول در میان دریائی از مسؤولیت. ولی مکتبی که همه چیز را عاری از هدف و غایت می داند برای هیچ موجودی معتقد به انجام وظیفه نیست. تنها به بشر که می رسد می خواهد برای او وظیفه و تکلیف خلق کند به طوری که بشر واقعاً احساس بکند که مسؤول است، مسؤول خود و دیگران، و حاضر باشد به خاطر این مسؤولیت ها و ارزشها و معنویتها فداکاری کند. چرا و برای چه پایه ای؟ گفتیم حداکثر می تواند بگوید لذت می برم، و حال آنکه خود این لذت، لغوی است که طبیعت انجام داده است.
بنابراین یک مکتب به ارزشهای معنوی نیازمند است و بدون اعتقاد به حکیمانه بودن خلقت نمی توان به چنین ارزشهائی ایمان پیدا کرد و چنین آرمانهائی لازمه هر حرکت است که مکتب باید آنها را به وجود آورد (آرمان یعنی منتهای آرزو) بدین معنی که برای هر فرد زندگی فردی و شخصی منتهای آرزو نباشد. بلکه کارهای بزرگ منتهای آرزو باشد.
مرد تازه داماد و تازه زندگی تشکیل داده می آمد خدمت رسول اکرم (ص) و می گفت یارسول الله! آرزوی شهادت دارم. دعا کن خداوند شهادت را نصیب من کند. مکتب تا کجا به انسان آرزو و آرمان بزرگ می دهد که همواره می خواهد به آن برسد و به شهادت نائل آید و این آرمان ، دیگر با این حرفهای پیش پا افتاده درست در نمی آید. با این حرفها نمی توان چنین بشری ساخت، و بدون این آرمان هم هیچ مکتبی، مکتب نیست.
جلسه سوم: مکتب و جهان بینی
تاریخ ایراد سخنرانی 12/6/51
بسم الله الرحمن الرحیم
تعبیر دیگری از حرفهای گذشته به این نحو قابل بیان است که: یک مکتب اجتماعی کامل و ایدئولوژی درست، هم نیازمند به یک (نظام فکری و فلسفی) است و هم نیازمند به یک ایمان، بدین معنی که هم یک جهان بینی استوار و بینش منطقی خاص و مجهز به استدلال و منظم و به اصطلاح امروز سیستماتیک درباره جهان داشته باشد و هم دارای یک ایمان باشد، یعنی دارای قدرت ایجاد دلبستگی و عشق و محیت نسبت به هدفها و هدف برتر و مافوق فردی و شخصی باشد. نقصی که در بعضی از مکتبهای اجتماعی و بلکه در اغلب مکتبهای اجتماعی امروز، مثل مکتب اگزیستانسیالیسم هست این است که می خواهند ایدیولوژی منهای ایمان بوجود بیاورند، یعنی منهای امری مافوق فرد انسان که انسان نسبت به آن عشق بورزد و در واقع آن چیز به نوعی مورد پرستش انسان باشد. می خواهند براساس فلسفه محض مکتب ایجاد کنند و این نشدنی است. ایدئولوژی براساس فلسفه محض منهای ایمان که نوعی دلبستگی و شیفتگی به هدف برتر و عالیتر است ایدئولوژی کامل انسانی نیست.
و گاهی اوقات شبه دوری ایجاد می کنند که معلوم است امری خیالی و استفاده از نیروی خیال بشریت است، می آیند خود به آن عشق بورزد و در واقع آن چیز به نوعی مورد پرستش انسان باشد. می خواهند براساس فلسفه محض مکتب ایجاد کنند و این نشدنی است. ایدئولوژی براساس فلسفه محض منهای ایمان که نوعی دلبستگی و شیفتگی به هدف برتر و عالیتر است ایدئولوژی کامل انسانی نیست. و گاهی اوقات شبه دوری ایجاد می کنند که معلوم است امری خیالی و استفاده از نیروی خیال بشریت است، می آیند خود ایدئولوژی را موضوع ایمان قرار می دهند زیرا این خلاء را احساس می کنند که ایدئولوژی باید بر ایمان به هدف برتر استوار باشد. در صورتی که ایدئولوژی طرحی است که باید مشتمل بر ایمان باشد و لذا می تواند مقدس باشد اما اگر خود ایدئولوژی مشتمل بر ایمانی نباشد و صرفاً یک نظام فکری باشد و خود بخواهد موضوع ایمان یعنی عشق و دلبستگی قرار بگیرد، این دیگر به هیچ وجه پایه منطقی ندارد. یعنی امری است که با زور تلقین و القاء می شود بدان عمل کرد ولی پایه منطقی حسابی ندارد.
اکنون مقداری از یادداشتهای گذشته را درباره مکتب می خوانیم: (مکتب عبارتسبت از یک سیستم واحد فکری عملی) یعنی نه یک سیستم فکری صرفاً نظری که مربوط به علوم نظری است و نه آنچه باید کرد. به اصطلاح فلسفه خودمان سیستم فکری نظری یعنی فکر درباره آنچه که هست. فرض کنید می گوئیم فیزیک ارسطو یک سیستم فکری نظری است یعنی یک نوع طرز تفکر است درباره آنچه هست که چگونه است. و یا می گوئیم فیزیک نیوتون یک سیستم فکری نظری دیگری است درباره آنچه هست.
ولی سیستم فکری عملی یعنی یک نظام فکری درباره آنچه باید باشد، و در اصطلاح قد ما حکمت عملی، که حکمت را به نظری و عملی تقسیم کنند: حکمت نظری یعنی حکمت و درک صحیح درباره آنچه هست و حکمت عملی یعنی درک صحیح و واقعی درباره آنچه باید باشد. بنابراین مکتب که عبارتست از یک سیستم واحد فکری عملی یعنی یک سیستم فکری درباره آنچه باید باشد، طرحی برای اینکه فرد یا اجتماع انسان چگونه خوب است باشد؟ و در تعریف مکتب اجتماعی باید یک کلمه هم اضافه کنیم و اینطور بگوئیم: مکتب اجتماعی عبارتست از یک سیستم واحد فکری اجتماعی عملی، نه مجموع اندیشه های ناهماهنگ که به صورت یک دستگاه در نیامده باشد که آن مکتب نیست. یک رکن مکتب این است که به صورت یک دستگاه باشد. دستگاه صنعتی چگونه است؟ دستگاه آن است که از یک سری اجزاء تشکیل شده و برای هر جزئی کار و مقام و جای معینی در نظر گرفته شده است. مثلاً یک ساختمان یک دستگاه است چون هر جزء آن وظیفه ای را انجام می دهد و مجموع آن یک هدف واحد را تشکیل می دهد و لهذا اندیشه های متفرق مکتب نیست زیرا یک واحد و یک دستگاه را به وجود نمی آورد.
مجموع اندیشه های هماهنگ که با زندگی عملی یعنی با بایدها و نبایدها بستگی داشته باشد، یک مکتب می باشد که بر پایه (اندیشه های نظری) قرار دارد، و آن اندیشه های نظری روح آن مکتب به شمار می رود. برای این می گوئیم برپایه اندیشه های نظری که گفتیم هر ایدئولوژی بر اساس یک جهان بینی است و خود جهان بینی نظر درباره جهان است آنچنان که هست، ولی ایدئولوژی نظر درباره انسان است آنچنان که باید باشد و باید بشود.
پایه و مایه مکتب همان روحی است که همه را به صورت یک دستگاه و یک پیکر در آورده است و دیگر چیزها به منزله اعضاء و جوارح رئیسه و غیر رئیسه است و حتی بعضی به منزله موهائی است که بر پیکر می روید یعنی اینقدر جنبه غیر اصیل دارد، مانند لازم و غیر لازم و واجب و مستحب و..
ایدئولوژی هم پایه فلسفی می خواهد و هم پایه ایمانی
تنها اندیشه ای می تواند روح یک مکتب را تشکیل دهد که از طرفی پایه جهان بینی آن مکتب باشد یعنی نوعی بینش و دید ارزیابی درباره جهان هستی باشد، و از طرف دیگر (آرمانساز) باشد و این همان مطلب است که گفتیم ایدئولوژی هم پایه فلسفی باید داشته باشد و هم پایه ایمانی. از یک سو اساس منطقی داشته باشد تا آنچه هست را بتواند با منطق و استدلال ثابت کند و از سوی دیگر آرمانساز باشد، یعنی بتواند چیزی را عرضه کند که بشود موضوع ایمان و موضوع آرمان قرار گیرد. یعنی یک محبوب و معشوق هم به بشر عرضه بدارد و بشر را به سوی آن محبوب به حرکت در آورد. هم فلسفه باشد و هم ایده آل اخلاقی و هم ایده آل اجتماعی. نیروی محرکه یک جهان بینی آرمانسازی آن است. صرف یک جهان بینی مادام که آرمان نداشته باشد محرک نمی شود. مثل اینکه بزرگترین مکتبهای ستاره شناسی، مسائل ستاره شناسی را به ما عرضه می دارد و ما فقط درباره یک سلسله چیزهائی که در جهان هست اطلاعاتی پیدا می کنیم، اما دیگر به ما ارتباطی پیدا نمی کند یعنی ستاره ها به آن وضع وجود داشته باشند یا نداشته باشند، از نظر زندگی و هدفهای انسان تأثیری ندارد، برخلاف مکتب که چیزی را عرضه می دارد که در آن آرمان بزرگی برای انسان نهفته است.
توحید هم پایه جهان بینی است و هم آرمان
(توحید) چنین خاصیتی دارد که از طرفی پایه و مایه فلسفه جهان بینی است و نوعی دید و بینش درباره هستی و وجود است و از طرف دیگر نوعی آرمان وایده است که کلمه (لا اله الا الله) در جمله نفی - لا اله - مفهوم ایده بودن و در جمله اثبات - الا الله - مفهوم اصل بودن توحید در هستی را بیان می کند. قدمای ما تعبیری دارند، می گویند توحید بر چند قسم است: توحید در ذات، توحید در صفات، توحید در افعال و توحید در عبادت. توحید در ذات یعنی اعتقاد به توحید ذاتی که (لیس کمثله شی ء) خداوند مثل و مانند و شریک ندارد. توحید در صفات یعنی ذات او مغایر با صفات و نیز صفتی مغایر با صفت دیگر نیست. در عین بساطت و وحدت، همه کمالات را به نحو بساطت و وحدت دارد. و همچنین توحید افعالی. همه اینها یک سلسله اندیشه های نظری و فلسفی مانند است که او چنین است. ولی در عین حال توحید در عبادت هم هست. او که چنین است باید پرستش بشود، لایق پرستش است و پرستش او در عمق روح و روان بشر ریشه دارد (افغیر دین الله یبغون و له اسلم من فی السموات و الارض)** سوره آل عمران آیه 83 (آیا غیر دین خدا را می جوئید و حال آنکه هر که در آسمانها و زمین است خواه و ناخواه مطیع فرمان او است.) ***.
عبادتی که ما می کنیم در واقع یک نوع تسلیم و مشایعت اختیاری است از یک عبادت تکوینی که در همه موجودات است، (یسبح لله مافی السموات و ما فی الارض)** سوره جمعه آیه 1.*** (سبح لله مافی السموات و ما فی الارض)** سوره صف آیه 1.*** (الله یسجد من فی السموات و الارض)** سوره رعد آیه 15.***.
از این جهت توحید در عبادت یعنی ذات حق یگانه آرمان بشر هم هست. همانطور که ذات یگانه ای است که مثل و مانند ندارد و در ذاتش ترکب نیست و یگانه مبدأ عالم است، همینطور ذات یگانه ای است که تنها معبود بشر و یگانه موجود لایق پرستش بشر است. این است که می گوئیم توحید هر دو خاصیت را دارد، از طرفی نوعی بینش و دید و نوعی ارزیابی درباره هستی است و از طرف دیگر آرمان است برای بشر.
مارکسیسم خود یک آرمان نیست
اما مثلاً مارکسیسم چنین نیست. جهان بینی مارکسیستی، جهان بینی مادی است. جهان بینی مادی نوعی دید و ارزیابی درباره هستی و یک نوع فلسفه هستی است که طبعاً در توجیه زندگی و زیستن نیز اثر دارد ولی خودش یک آرمان نیست. ماتریالیسم هرگز نمی تواند به بشر آرمان عرضه بدارد. آرمانی که مارکسیسم عرضه می دارد از جنبه اقتصادی است نه از جنبه ماتریالیستی. یعنی مارکسیسم اقتصادی، آرمان به بشر عرض می دارد. تازه آن هم آرمان انسانی نیست. یعنی منافع بشر و طبقه محروم را به عنوان آرمان به او عرضه می دارد و می گوید ای طبقه محروم کوشش کن که حقوق خود را دریافت کنی. در این حدود است. و لذا از لحاظ آرمانسازی و ایدئولوژی ناقص است. زیرا این آرمان تا وقتی است که انسان به هدف نرسیده است، بعد که رسید چطور خواهد بود و این آرمان چه خواهد شد؟ همینکه طبقه حاکم را از قدرت استبداد به خاک نشاند دیگر پایان ایدئولوژی و هدف است و تمام می شود.
به علاوه این نمی تواند به صورت یک هدف مقدس باشد، یک هدف مادی صددرصد مادی است و هدف مافوق انسانی نیست. و لهذا فداکاریها در این مکتب تمام بی منطق خواهد بود چون بر ضد آرمان خودش است. او می کوشد برای اینکه به منفعت خود برسد و آن وقت باید فداکاری کند و تمام وجود خود را در راه آن از دست بدهد واین چگونه منفعتی است که در راه آن خود را باید از دست داد؟!
مارکسیسم خود یک آرمان نیست، بلکه در حقیقت بی آرمانی و بازگشت به غرائز فردی است یعنی آنچه که مایه جهان بینی است، خود ایده و آرمان فردی یا اجتماعی نیست. نیروی مارکسیستی در بریدن و پاره کردن قیدها و زنیجیرها است. به علاوه قادر نیست توجیه کننده همه شؤون زندگی اعم از سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی باشد مگر به طریق غیر مستقیم. در این حال عدالت و اخلاق مفهوم واقعی خود را از دست می دهد.
به عبارت دیگر روح مکتب آن است که با نوعی ارتباط علیّ و معلولی اندام مکتب را می سازد و آنچه در این ارتباط علی و معلولی، بیشتر تأثیر دارد، هدف و آرمانی است که جهان بینی مکتب می دهد. و به همین دلیل هر جهان بینی ای صلاحیت اینکه روح مکتب را تشکیل بدهد ندارد چون ممکن است آرمان نداشته باشد.
انسان در سازندگی به آینده نگاه می کند نه به حال و گذشته. اینکه جهان چیست و چگونه بوده و هست چه ربطی دارد به اینکه من که می خواهم جهان ایده آل و مطابق با میل خود بسازم چه کنم. به عبارت دیگر فلسفه تنها کافی نیست.
اگزیستانسیالیسم نمی تواند تعهد آور باشد
جهان بینی ها از یک نظر دیگر نیز با هم تفاوت دارند و آن اینکه یکی تعهد آور است و دیگری نیست یعنی یک جهان بینی برای انسان مسؤلیت ایجاد می کند و دیگری نه. جهان بینی توحید تعهد آور است. و هر چه فکر کنیم که مثلاً اگزیستانسیالیسم چگونه می خواهد تعهد به وجود آورد فکر به جائی نمی رسد، زیرا پایه و اساسی ندارد، اینهمه که دم از تعهد و التزام و مسؤولیت می زند معلوم نیست پایه آن کجا است. من مسؤول خود هستم فقط به دلیل اینکه آزادم. این آزادی جز این معنا ندارد که دیگری مقصر (بدبختی من) نیست. اگر مجبور باشم، مقصر بدبختی من، خودم نیستم بلکه دیگری است. ولی وقتی که من صددرصد آزاد هستم چگونه است؟ البته آزادی ای که آنها می گویند اساساً مفهوم ندارد و صددرصد غلط است، زیرا برابر با آزادی ای است که اشاعره ما می گفتند و می خواستند ثابت کنند اراده انسان کاملاً آزاد و بی ارتباط به همه چیز است و این سخن چندین اشکال بزرگ دارد. ولی به هر حال فرض کنیم من آزاد هستم و هیچگونه جبری بر من حکومت نمی کند و طبیعت بشری که لازمه ای داشته باشد وجود ندارد، جبر محیط هم وجود ندارد و جبر الهی هم نیست و من آزاد مطلق هستم. پس در این صورت به قول آنها من مسؤول خود هستم. حداکثر معنای این حرف این است که هیچ عاملی مقصر (بدبختی) من نیست، من اگر بدبخت شدم خودم مقصر هستم. ولی آیا معنای این، مسؤلیت در برابر دیگران هم هست که بگویم من در انتخاب خود مسؤولم چیزی را انتخاب کنم که به نفع دیگران هم باشد؟ می خواهند مسؤلیت دیگران را هم به عهده من بگذارند. این احساس مسؤلیت از کجا برای من پیدا شود؟ اگر گفته شود من در دیگران تأثیر دارم، گیرم که چنین باشد ولی مطلب دیگری است.
اولاً دیگران نیز آزادند. آن آزادی مطلق با مسؤلیت در مقابل دیگران سازگار نیست. در آن طور آزادی که می گویند، حتی سرمشق و نمونه شدن هم معنا ندارد. می گوید من چون آزاد هستم پس خودم مسؤول خودم می باشم و چون هر راهی را که انتخاب می کنم به این معنا است که آنرا خوب می دانم و به قول طلبه ها به دلالت التزامی به دیگران می گویم همین راه مرا انتخاب کنید پس به راه خودم کلیت می دهم، می گویم این راه خوب است نه فقط برای من بلکه برای همه. پس دیگران را هم به این کار دعوت می کنم و چنانکه گفتیم دیگران هم آزاد هستند و هیچ عاملی مثل تأثیر در انتخاب دیگران مرجح اراده کسی واقع نمی شود.
ثانیاً فرضاً این مطلب را قبول کنیم که البته تا اینجا درست است (و حدیث) (کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم) همین است که کاری که من می کنم معنایش این است که آن را خوب تشخیص می دهم و دیگران را هم عملاً به آن تشویق می کنم، پس به این ترتیب مؤثر در انتخاب دیگران هستم. ولی این تأثیر در انتخاب دیگران غیر از این است که من در وجدان خود احساس مسؤولیت کنم. زیرا باید این مسؤلیت در وجدان من وجود داشته باشد. (من مؤثر هستم) بالاتر از این نیست که من درک می کنم که عامل بدبختی دیگران هستم، اما آن تعهد را چه کسی در من ایجاد می کند که من عمل نکنم و بگویم به موجب اینکه مسؤولم نمی کنم؟ مورد سؤال چه کسی هستم؟ آیا خدا وجود دارد که سؤال کند؟ می گوئید نه. آیا وجدان؟ می گوئید نه. پس چه کسی؟!
جهان بینی توحیدی
جهان بینی توحیدی به همین دلیل که (آرمانساز) و (تعهدآور) و (مسؤلیت ساز) است، هدایت کن است. خاصیت دیگر آن هدایت کردن است یعنی راه را به انسان نشان می دهد، راه و صول به هدفها را روشن می کند. به علاوه (نشاط بخش) و (دل گرم کن) و نیز (فداکار ساز) است.
از همه بالاتر همانطور که علامه طباطبائی فرموده اند: اصل توحید می تواند عنصری از عناصر همه تعلیمات باشد. همانطور که اصل امتناع تناقص اصلی است که عند التحلیل همه قضایا به آن منتهی می شود و بدون آن، یقین به هیچ اصلی پیدا نمی شود و یا لااقل یقین به هیچ اصلی یقین به احتمال اصل مخالفت آنرا نفی نمی کند، همچنین اصل توحید این صلاحیت را دارد که مانند آب ریشه همه اندیشه های دیگر را سیراب کند و مانند خون به همه اجزاء و اندامها غذا برساند و مانند روح بپا دارنده و زندگی بخش همه اندامها باشد و قوه محرکه یک مکتب باشد.
در مورد آرمان، سارترو... حرفی دارند که می گویند انسان در هیچ حدی نباید توقف کند و همیشه باید حدود خود را در هم بشکند و طرحها را تغییر دهد. وقتی به آنها رسید هدف دیگر بگیرد و همینطور به پیش رود، بدین معنی که حرکتی نامتناهی که از ابتدا آرمان و هدفش مشخص نیست انجام دهد بطوری که دائما در حال حرکت باشد مثل کسی که در راهی می رود و فقط مقداری از افق جلویش باز است ولی بعدش را نمی بیند اما مقداری که رفت افق دیگری جلوی چشمش آشکار می شود و همینطور، ولی از ابتدا هدف نهائی را بطور روشن نمی داند، زیرا نمی خواهد به نقطه ثابت برسد چرا که آنرا نقطه مرگ می داند. ولی در توحید در عین اینکه هدف از ابتدا روشن و مشخص است، غیر متناهی است و این، ارزش فوق العاده ای دارد. زیرا ذات هدف نامتناهی است و همیشه برای انسان تازگی دارد و هیچگاه کهنگی ندارد. پس هر جهان بینی ای صلاحیت ندارد که پایه و مایه و روح یک مکتب باشد که هم (آرمان) آن مکتب باشد و هم (قوه محرکه) چه از راه اینکه غایت و هدف می دهد و چه از راه اینکه ایجاد مسؤلیت می کند، و خلاصه هم (قوه محرکه) باشد و هم (تعهدآور و مسؤلیت آور) (البته به حسب خصلت ذاتی خود) و هم (راهنما و هدایت کننده) که راه وصول به هدفها را تعیین کند، و هم خاصیت (نشاط بخشی) و (فداکارسازی) داشته باشد، و هم مانند غذا خاصیت داشته باشد که به همه بدن برسد و همه اعضاء را زنده نگه دارد، و هم نفوذی داشته باشد که مانند اصل، همه مسائل به آن تحلیل شود. به عقیده ما تنها جهان بینی توحیدی است که چنین خواصی را همه و یکجا در بر دارد.
جلسه چهارم: ایمان و کمال انسان
تاریخ ایراد سخنرانی 26/6/51
بسم الله الرحمن الرحیم
در ارتباط با بحثی که درباره هدف و ایمان به هدف در اسلام داشتیم یک مسئله اساسی این است که: آنچه به نام (ایمان) در اسلام مطرح است و در سراسر قرآن به چشم می خورد و محور همه مسائل است، چیست؟.
البته ایمان در درجه اول ایمان به خدا و در درجه دوم ایمانهای دیگری است که در قرآن مطرح است مثل ایمان به ملائکه و کتب و رسل و یوم آخر.
آیا ایمان اساساً خودش از نظر اسلام برای انسان هدف است یا وسیله؟ یعنی اینکه انسان باید مؤمن باشد و اسلام از انسانها ایمان می خواهد، خود هدف است یا وسیله است برای هدفهای دیگر؟ البته توجه دارید که مقصود از هدف، هدف برای انسان است. نمی خواهیم بگوئیم ایمان هدف خداوند است و یا وسیله ای است برای هدفهای خداوند. هدفها یعنی کمالات و هدفهای انسان.
آیا ایمان خود کمال انسان است؟ و اینکه دعوت به ایمان شده است از این جهت است که اصولاً (ایمان) کمال انسانی است و نفس کمال انسان به ایمان است؟ یا از آن جهت دعوت به ایمان شده است که ایمان یک سلسله آثار دارد و آن آثار برای انسان خوب است، پس ایمان چیزی است که برای انسان نافع است یعنی دارای آثار نیک است. اگر بخواهیم این کلمه را با اصطلاح فلاسفه ادا کنیم اینطور باید بگوئیم:
آیا ایمان برای انسان خیر است و یا نافع است؟ زیرا فوق است میان خیر و نافع. خیر آن چیزی است که نفس و ذات خودش کمال و مطلوب است. یعنی انسان آنرا باید برای خودش بخواهد نه برای چیز دیگر. ولی نافع آن چیزی است که خوب است به خاطر اثری که دارد، و در واقع مقدمه خیر است نه اینکه خودش فی حد ذاته خیر باشد.
این مطلب قطعاً باید در شناخت اسلام به صورت یک مکتب و ایدئولوژی روشن بشود که از نظر اسلام آیا ایمان خود هدف و مطلوب و خیر است برای انسان، و دعوت اسلام به ایمان از آن جهت است که نفس ایمان خیر است برای انسان قطع نظر از هر اثری که داشته باد ولو برای ایمان هیچ اثری از آثاری که می شناسیم وجود نداشته باشد، و یا اینکه خیر چیز دیگری است و انسان از آن جهت به ایمان دعوت شده است که ایمان مقدمه خیرات است چنانکه ما معمولاً وقتی راجع به ایمان بحث می کنیم، درباره فوائد و آثار ایمان بحث می کنیم و مثلاً می گوئیم: انسان در صورت داشتن ایمان آرامش خاطر دارد و مصائب او را از پا در نمی آورد. اگر افراد جامعه ایمان داشته باشند می توانند به یکدیگر اعتماد کنند و خیرشان به یکدیگر می رسد و شرشان بهم نمی رسد.
شک نیست که ایمان چنین آثاری هم دارد ولی آیا ایمان از آن جهت خوب است که چنین آثار خوبی دارد یا نفس ایمان برای انسان کمال و خیر و سعادت است و انسان که باید ایمان پیدا کند فقط برای خود ایمان است نه اینکه اثر دیگری بر آن مترتب باشد.
اینجا است که این بحث پیش می آید که اصولاً کمال انسان به چیست؟ ما برای فهمیدن اینکه ایمان، کمال و خیر است یا مقدمه خیر و کمال، باید ابتدا مسئله کمال انسان را مطرح کنیم و به بینیم کمال انسان به چیست؟.
کمال انسان در چیست؟
تشخیص کمال انسان از کمال هر چیز دیگر دشوارتر و مشکلتر است. از جمله مجهولات انسان درباره انسان همین مسئله است که کمال انسان به چیست ؟ کمال ** کمال که نقطه مقابل آن نقص است، احتیاجی به تعریف ندارد و تقریباً مفهومی واضح و روشن است.*** اکثر اشیاء عالم را (به آسانی) می توانیم تشخیص دهیم. مثلاً اگر به ما بگویند یک سیب کامل چگونه باید باشد؟ به آسانی می توانیم بگوئیم، یک سیب کامل را زود می شود شرح داد، زیرا آنچه در سیب مطلوب است و ما سیب را از آن جهت سیب می دانیم، یکی مربوط به طعمش است و دیگر لطافت و رنگ و بالاخره شکلش. اگر سیبی باشد که از نظر شکل و رنگ زیبا باشد و از نظر طعم خوش طعم و شیرین و از نظر رائحه و بو خوشبو و از نظر لطافت، لطیف باشد و در مقابل دندان مقاوم نباشد آن را به عنوان یک شی ء مورد استفاده سیب کامل می دانیم.
یک خانه کامل را زود می شود تعریف کرد. یک اسب کامل را به آسانی می توان تعریف کرد، ولی انسان کامل تعریفش از هر چیز دیگر مشکلتر و دشوارتر است. و لهذا باید نظریات مختلفی را که درباره انسان کامل گفته اند شرح داد تا معلوم شود کدام درست است و یا اگر اجتهاداً نتوانیم تشخیص دهیم، لااقل به بینیم از نظر کدامیک از آنها و تا چه حد تأیید شده است.
نظریات مختلف درباره انسان کامل
1- انسان کامل یعنی انسان برخوردار الف: برخوردار از طبیعت
اول چیزی که (در تعریف انسان کامل) ممکن است گفته شود این است که: انسان کامل یعنی انسان برخوردار. یا انسان تکامل یافته یعنی انسانی که حداکثر برخورداری را از طبیت و محیط خارج خود دارد.
رد این نظریه
مسلم این تعریف غلط است. کمال انسان با برخورداری حاصل نمی شود که هر که از اشیاء خارج بیشتر استفاده کرد و بهره برد کاملتر است زیرا:
اولاً - ما هیچ چیز دیگر را اینطور تعریف نمی کنیم. ما هرگز یک اسب کامل را اسب برخوردار نمی دانیم. اسب را در ارتباط با صفات خود و در وضع خاص خودش در نظر می گیریم که چه صفاتی باید داشته باشد. اسب کامل آن نیست که مثلاً دیشب علف ییشتری خورده باشد. یا در سیب کامل نمی گوئیم سیبی است که برخورداری بیشتری از طبیعت: هوا، نور و... داشته باشد.
ثانیاً - کدام وجدان این مطلب را قبول می کند که کاملترین انسان برخوردارترین انسانها تعریف شود. چون لازمه اش این است که هر انسانی به هر نسبت که از طبیعت کمتر برخوردار باشد ناقصتر باشد. برخوردارتر، کاملتر است و نابرخوردارتر، ناقصتر. بنابراین اگر ما دو انسان داشته باشیم، یکی مانند معاویه باشد که تمام همش استفاده از حداکثر نعمتهای دنیا باشد با هر شرائطی که هست، که می گویند خودش در اواخر عمر گفت ما در نعمت دنیا غلط خوردیم، و واقعاً هم چنین بود زیرا از 80 سال عمرش حدود 40 سالش را به حکومت شام گذران و از این 40 سال حدود 20 سال به عنوان والی مقتدر بود و 20 سال دیگر خلیفه مقتدر بود، و دیگری مانند حضرت امیر باشد که برعکس در جهان زاهدانه زندگی کرده و در زهد خود هم فلسفه ای داشته است، حالا فلسفه اش این بوده است که می خواسته آزاد زندگی کند، یا ایثار کند، یا همدردی با دیگران کند، و یا اسیر دنیا شده باشد و قلب خود را فارغ برای معنویت نگهداشته باشد، هر چه باشد، و بهره اش از دنیا فقط مثلاً 17 من نان جو باشد، اولی به کمال نزدیکتر و دومی انسان ناقصی است که در این دنیا کم بهره گیری کرده است!
اگر این سخن را بگوئیم انسان را واقعاً از حیوان هم پستر کرده ایم چون هیچ حیوانی را به مقیاس برخورداری ارزیابی کمال نمی کنیم. و اگر درست توجه کنیم بسیاری از افراد اساساً جز درباره برخورداری برای انسان نمی اندیشند و هر چیزی را اگر مقدمه برخورداری انسان باشد خوب وگرنه بد می دانند. گویی که غایت و کمال اصلی انسان را در برخورداری می دانند. این مطلب البته درست نیست.
ب: انسان کامل یعنی انسان برخوردار در آخرت
در اینجا مطلب دیگری پیش می آید که دقیق است و آن اینکه هیچکس به این صراحت معتقد نیست که کمال انسان در برخورداری بیشتر از طبیعت است که لازمه اش نفی هر گونه معنویت و عمل انسانی است و معنایش این است که ایثار کردن کار غلطی است زیرا تنزل کردن است. ولی مطلب دیگری هست که در اذهان خیلیها وجود دارد و آن اینکه برخورداری دنیا کمال انسان نیست ولی برخورداری آخرت چطور؟ یعنی بگوئیم کمال انسان در برخورداری است ولی در برخوردای آخرت. به این دلیل نمی گوئیم در برخورداری دنیا که این برخورداری سبب محرومیت آخرت می شود ولی برخورداری آخرت مانعی ندارد. کمال انسان در همان خوردن است و برخورداری از نعمتهای الهی منتها در دنیا حداکثر آن میسر نیست، بلکه حداکثر آن در آخرت و در بهشت میسر است. و لهذا زاهدهای عامی عبادت می کنند برای اینکه در آخرت بیشتر برخوردار باشند. عبادت کردن برای بهشت مگر جز عبادت برای برخورداری بیشتر است؟ عبادت مقدمه برخورداری است و طبعاً هر ذی المقدمه ای بر مقدمه اش افضل و اشرف است. عبادت فقط وسیله ای است برای آن برخورداری. بوعلی در نمط نهم اشارات می گوید: (العبادة عند غیر العارف معاملة ماکانه یعمل فی الدنیا لاجرة یاخذها فی الاخرة هی الاجرو الصواب). انسان غیر عارف عبادت می کند آنچنانکه یک کارگر مزد بگیر کار می کند. کارگر مزد بگیر هدفش پولی است که می گیرد. اگر پول نباشد هرگز حاضر نیست کار بکند. این شخص هم عبادت می کند برای برخورداری آخرت. بنابراین باز کمال انسان برگشت به برخورداری، گرچه نه در دنیا بلکه در آخرت.
رد این نظریه
از نظر منطق اسلام این مطلب مسلم است که عبادت برای برخورداری در آخرت عبادت بسیار ناقصی است. یعنی همین قدر عبادت است که انسان از خدا چیزی را می خواهد و خدا را وسیله قرار داده است و همین مقدار توجه به خدا دارد که آخرت و بهشت را از خداوند می خواهد و عبادت می کند برای اینکه امر خدا را اطاعت کرده باشد تا خدا در عوض به او آخرت را بدهد. عبادت است ولی عبادتی که در آن خدا وسیله قرار گرفته است. در این باره در کلمات ائمه زیاد داریم و در نهج البلاغه نیز هست:
(قوم عبدوالله طمعاً و تلک عباة الاجراء ( عبادة التجار) (گروهی خدا را از روی طمع بندگی می کنند و این عبادت مزد بگیران (یا بازرگانان) است). (و قوم عبدو الله خوفاً و تلک عبادة العبید) آنان که از ترس عبادت می کنند کارشان از قبیل کار بردگان است که از ترس ارباب کار می کنند. (و قوم عبدو الله شکراً (حباله) که عبارات مختلف آمده است (فتلک عبادة الاحرار)** نهج البلاغه، حکمت 229 - ان قوماً عبدوا الله رغبة فتلک عبادة التجار و ان قوماً عبدو الله رهبة فتلک عبادة العبید و ان قوماً عبدو الله شکراً فتلک عبادة الاحرار (ترجمه: گروهی خدا را از روی رغبت بندگی می کنند و این عبادت بازرگانان است و گروهی خدا را از روی ترس بندگی می نمایند و این عبادت غلامان است و گروهی از روی سپاسگزاری خدا را بندگی می کنند و این عبادت آزادگان است.)*** و قومی او را عبادت می کنند نه از روی ترس و نه بخاطر طمع بلکه از روی سپاسگزاری که او را شایسته سپاسگزاری می دانند. یعنی اگر نه ثوابی باشد و نه بهشتی و نه جهنمی باز هم خدا را عبادت می کنند (و این عبادت آزادگان است). آن عبارت معروف دیگر از امیرالمؤمنین از همه اینها صریحتر است که می فرماید: (الهی ماعبدتک خوفاً من نارک و لا طمعاً فی جنتک بل وجدتک اهلاً للعبادة فعبدتک)** خدایا من تو را از ترس آتشت و به طمع بهشتت عبادت نمی کنم بلکه تو را شایسته عبادت یافته ام و عبادتت می کنم. ***.
پس این یک نظریه درباره کمال انسان که آنرا در برخورداری بدانیم، که اگر در دنیا آنرا مستلزم نفی هر فضیلتی بشماریم و برخوردری را به آخرت موکول کنیم باز هم مطلب درستی نیست وگرنه باید اصولاً کاملترین عبادت هم برای برخورداری باشد و حال اینکه دانستیم ناقصترین عبادت آن است که برای برخورداری است.
پس نمی توان گفت که کمال انسان در برخورداری بیشتر انسان از غیر خود است.
نظریات دیگری غیر از این هست که بعضی روحانی است و برخی مادی. نظریات مادی آخر کار برمی گردد به همان نظریه برخورداری. اما نظریات روحانی:

2- نظریه عرفا
اولین و شاید مهمترین این نظریات که شایسته است در اطرافش بحث شود نظریه عرفا است. اساساً مبحث (انسان کامل) را تحت همین عنوان عرفا مطرح کرده اند و شاید بتوان گفت بطور قطع عرفا این نظر را از ادیان گرفته اند، از مسئله انسان اول که در ادیان هست (مسئله آدم) و بطور کلی از مسئله (نبی) و (ولی) و انسان کامل آخر الزمان (مهدی موعود) که در همه ادیان هست، الهام گرفته اند. ماسینیون معروف کتابی دارد تحت عنوان (انسان کامل در اسلام) که عبدالرحمن بدوی آنرا به عربی ترجمه کرده است** ترجمه این کتاب به فارسی از اصل فرانسه آن از نظر اثر علمی کار مفیدی خواهد بود.***.
ماسینیون در آن کتاب می گوید: فرضیه انسان کامل میراث هلنی نیست یعنی میراث یونانی نیست. فلسفه یونان درباره انسان کامل حرفی ندارد و بحثی نکرده است.
در جهان اسلام بحث انسان کامل را عرفا مطرح کرده اند و مخصوصاً در میان عرفا محی الدین عربی خیلی در این زمینه بحث کرده است. دیگران کتابهائی به نام انسان کامل نوشته اند. از جمله عبدالکریم دیلی کتابی نوشته است به نام انسان کامل که چاپ شده است. عزیزالدین نسفی نیز به نام الانسان الکامل کتاب نوشته است. همچنین سیدمحمد برقعی (برادر مرحوم آقا میرزا سیدحسن برقعی) که مرد عارف مسلک و شاعری است، کتابی نوشته تحت همین عنوان.
عرفا طبق مسلک خودشان نظریه روشنی درباره کمال انسان و انسان کامل دارند گو اینکه برای دیگران قابل قبول نباشند. آنها در این زمینه صددرصد قاطع و جزم قضاوت می کنند و حرف عجیبی دارند.
عرفا معتقدند که حقیقت یکی است و بس و آن همان خدا است. آنها غیر خدا را حقیقت نمی دانند و به نوعی ظل و چهره و سایه حقیقت می دانند و حقیقت بودن هر چیزی را هم که ظاهراً قائل باشند، به اعتبار انتساب آن به خداوند می دانند. از نظر عارف همه چیزشان و صف و اسم خداوند است و ما تا وقتی اشیاء را در مقابل خدا می بینیم و او را چیزی و اینها را چیز دیگری می دانیم و ثانی برای او قرار می دهیم در کفر و شرک و جهل و حجاب محض هستیم که اگر به این حال به میریم در ظلمت مرده ایم یعنی حقیقت را درک نکرده ایم.
انسان آنوقت کامل است که حقیقت را درک کند و به حقیقت هم برسد. اصطلاحی دارند تحت عنوان (وصول به حق) که به معنای این نیست که العیاذبالله حق حلول کند در انسان. زیرا محال است که خداوند حلول کند یا متحد با خلق بشود. آنان اصلاً ثانی برای خداوند قائل نیستند. شبستری می گوید:
حلول و اتحاد اینجا محال است - که در وحدت دوئی عین ظلال است
اگر بگوید (حلول) برای خدا ثانی قائل شده است و عین شرک است و چیزی است که از آن فرار می کند و اگر بگوید (اتّحاد) باز دو چیز است که با هم متحد شده اند. او برای شیئی، شیئیتی، قائل نیست که آنرا ثانی برای خدا قرار دهد. خلق از نظر او یعنی تجلی، خلق کردن یعنی ظهور.
بنابراین معنای رسیدن، فانی شدن در او است و فانی شدن یعنی انسان برسد به آنجا که حقیقت را آنچنانکه هست درک کند و وقتی خودش را درک می کند پس از درک او باشد، همه چیز او را به بیند (ما رایت شیئاً الا و رایت الله فبله و بعده و معه) دیگر از نظر او من و او باقی نمی ماند و فانی شدن یعنی این.
پس اصول سخن عرفا این است که حقیقت یک چیز بیشتر نیست و غیر او هرچه هست، ثانی برای او نیست، بلکه جلوه ها و اسماء و صفات و تجلیات او است. کمال انسان در رسیدن به حقیقت است، و رسیدن به حقیقت یعنی اینکه انسان برسد به جائی که این حالت را کاملاً درک کند که در همه چیز و با همه چیز او را به بیند (و هو معکم اینما کنتم) با هر چیزی و بلکه قبل از هر چیزی او را به بیند، قوام هر چیزی را به او به بیند، و هر چیزی را از آن جمله خودش را در واقع در او به بیند و آنوقت دیگر منی باقی نمی ماند. این همان معنی (فنا) است که می گویند و اگر انسان به این حالت رسید و این فنا و اتصال برای او رخ داد، به قول آنها یدالله الباسطه می شود. عرفا معتقد به رسیدن هم هستند. (سلوک) همین است، (سیر الی الله)، (سلوک الی الله). (ما هم که (تقرب) می گوئیم به معنای نزدیک شدن است) و چون معتقد به سیر و سلوک و حرکت به سوی خدا و طی منازل قرب هستند و برای این منازل هم نظم خاصی قائلند مثل منازل مکانی که تا منزل اول طی نشود محال است که بتوان به منزل دوم رسید، برای عرفان منازلی معین کرده اند تا انسان برسد به حقیت. کمال انسان از نظر آنها خیلی روشن است. آدمی که به حقیقت نرسیده ناقص است، محجوب است و انسان (نارسیده) است. و انسانیت انسان و استعداد اصلیش همین است که حقیقت را بشناسد و به آن برسد. کسی که به حقیقت نرسیده، از راه وا مانده است. مرکب این سیر هم از نظر آنها (عشق) و (محبت) و (انس) است. و راه، راه قلب و دل است نه راه فکر و فلسفه و...
از نظر آنها هر کمال دیگر از این کمال منشعب می شود. هر چیز دیگر به آن اعتبار کمال است که یا راه رسیدن به این کمال است و یا ناشی از این کمال. مثلاً آیا زهد برای انسان کمال است؟ می گویند بلی زیرا شرط این راه است. آیا تواضح کمال است؟ بلی زیرا شرط این راه است. چیزهائی که محاسن اخلاقی است، و نیز دستگیری و ارشاد و هدایت خوب است چون اثر این کار است. وقتی که کسی به حقیقت رسید مظهر اسم الهادی می شود و دیگران را ارشاد و هدایت می کند. این، نظر روشنی است برای عرفا که کمال مساوی است با وصول به حقیقت. حقیقت یکی است و کمال انسان یعنی اتصال و وصول به حقیقت.
3- نظریه حکما و فلاسفه الهی
حکما و فلاسفه الهی نظر دیگری درباره کمال انسان دارند و انسان کامل از نظر آنها جور دیگری تعریف می شود که اندکی با آنچه عرفا می گویند فرق دارد.
در بیان حکما مسئله وحدت حقیقت و وصول و سیر و سلوک و رسیدن و فنا شدن به شکلی که عرفا می گویند مطرح نیست و در فلسفه وجود ندارد. از نظر فلاسفه کمال انسان به دو چیز است یکی درک حقایق و به عبارت دیگر حکمت (کلمه علم وافی نیست). عرفا می گویند حقیقت، و حکما می گویند حکمت و حکمت را درک حقایق اشیاء آنطور که هست و درک نظام کلی هستی آنگونه که هست می دانند. البته درک جزئیات، حکمت گفته نمی شود و شأن علوم است. مثلاً اینکه سیب خاصیتش چیست علم است ولی حکمت نیست. یا در مورد شناسائی یک منزل، گاهی اندام و کلیات آنرا می شناسید و گاه از جزئیات آن مطلعید و یا فرضاً یکی کوچه های تهران را مانند راننده تاکسی خوب می شناسد، ولی در عین حال اطلاع کلی راجع به تهران ندارد. اگر از او بپرسید تهران از کجا مشروب می شود نمی داند، برق تهران از چند منبع تأمین می شود نمی داند، نظام شهرداری یا شهربانی چگونه است نمی داند.
حکیم کمال انسان را در شناخت کلی عالم می داند، شناخت درست و صحیح به طوری که یک (عالم علمی) شود. جهان، انسانی باشد عینی و او عالمی باشد علمی که در تعریف حکمت از نظر غایت می گویند: (صیرورة الانسان عالماً عقلیا مضاهیاً للعالم العینی) حکمت عبارتست از گردیدن انسان یک جهان علمی و یک جهان عقلانی مطابق با جهان عینی. مثلاً در جهان بینی واجب الوجود، نظام کلی عوالم مجردات و متوسط و مادی هست، آنجا هم باشد و انسان بداند. پس انسان کامل از نظر آنها یعنی انسانی که حکمت را در یافته است.
در مصداق حکمت ممکن است احتیاج به بحث باشد ولی در اصل حکمت نیازی به بحث نیست. قرآن هم می فرماید: (یوتی الحکمة من یشاء و من یوت الحکمة فقد اوتی خیراً کثیراً)** سوره بقره آیه 269 (فیض حکمت را بهر که خواهد دهد و هر که حکمت یافت خوبی فراوان یافت.) ***.
از نظر حکما کمال انسان یکی در حکمت است و دیگر در عدالت. مقصودشان از عدالت، عدالت اخلاقی است. (عدالت اجتماعی تابع عدالت اخلاقی است) یعنی در میان قوا و غرائز انسان تعادل و توازن برقرار باشد و این قوا و غرائز تحت حکومت قوه عاقله باشد. به عبارت دیگر: مسلط و مسیطر بودن عقل بر جمیع قوای شهوانی و غضبی و وهمی و به اصطلاح امروز بر جمیع غرائز و تمایلات به طوری که عقل حظ و سهم هر قوه ای را به آن قوه بدهد بدون افراط و تقریط، بدون اینکه حق قوه ای را ضایع کند و یا به آن بیش از حقش بدهد.
حکما معتقدند که انسان دارای دو جنبه است: جنبه یدالفوقی و جنبه یدالبدنی. از جنبه یدالفوقی، کمال انسان در حکمت است و از جنبه یدالبدنی، کمال انسان در عدالت است. اولی را کمال عقل نظری و دومی را کمال عقل عملی گویند.
پس انسان کامل از نظر حکما، انسانی است که عقلش در مسائل نظری حکیمانه است و در مسائل عملی هم انسانی است صددرصد معتدل از نظر اخلاق، چون معتقدند همه خلقهای نیک همان معتدل آنها است. یعنی اخلاق نیک، اخلاقی است که در آن هر قوه و غریزه ای حق خود را به عدالت می گیرد.
بر اساس نظر حکما حکمت و علم، مخصوصاً علمی که پایه حکمت است، ذاتاً کمال است (البته علم به طور مطلق، حکمت جزئی هم به جای خود) پس حکمت کلی کمال است، نه مقدمه کمال.
همانطور که در ابتدا راجع به ایمان گفتیم که آیا هدف است یا وسیله، اکنون در مورد حکمت می گوئیم آیا حکمت برای انسان هدف است یا وسیله؟ آیا علم برای انسان هدف است یا وسیله، یا هم هدف است و هم وسیله؟.
آیا علم کمال انسان است؟ البته اگر کمال است منافعی هم بر آن مترتّب است. اصولاً علم به خاطر منافعش خوب است، اگر منافع آن نباشد علم هم به درد نمی خورد. هر علمی که منفعت آن بیشتر است بهتر است و آنکه منفعتش کمتر است، کم ارزشتر است.
4- نظریه هندوئیسم
نظر دیگری وجود دارد و آن اینکه کمال انسان در (عواطف) است یعنی در (محبّت) است یا لااقل محبت هم یکی از ارکان کمال انسان است.
از نظر حکما کمال در (حکمت و عدالت) و از نظر عرفا در (حقیقت) بود و از این نظر که یک نظر اخلاقی است، در محبت است. یعنی انسان کامل، انسانی است که محبتش نسبت به غیر خود بیشتر است.
هر چه انسان غیر خود را و مخصوصاً انسانهای غیر خود را یا لااقل جاندارهای غیر خود و بطور کلی تمام جهان را بیشتر دوست داشته باشد و به آن مهر بورزد، کاملتر است. و هر چه انسان به غیر خود بی محبت تر و خشکتر باشد، به چیز دیگر علاقه نداشته و خودپرست باشد، بدتر و ناقصتر است و اخلاق او را محکوم می کند و چون محور اخلاق فاسد خودپرستی است. به هر نسبت که انسان از خودپرستی خارج و به غیرپرستی برسد، به همان نسبت دارای اخلاق ممدوح است. این هم یک نظر است که هندوها روی این مطلب تکیه ای دارند و تکیه بجائی است. گاندی در کتاب (این است مذهب من) بسیار خوب روی این مسئله تکیه کرده است. البته هندوها، هم روی (حقیقت) تکیه می کنند و هم روی (محبت) و نسبت به تمدن غرب که این دو چیز را دفع کرده و از بین برده است انتقاد دارند.

5- کمال انسان در زیبایی است
نظریه دیگر این است که کمال انسان در جمال و زیبائی است ولی نه صرف زیبائی جسمانی بلکه بیشتر زیبائی روحی، به عبارت دیگر (معتقدین به این نظریه) کمال انسان را در هنر و کارها و فعالیتهای ظریف که ناشی از روح ظریف است می دانند و همه چیز را تحت عنوان ظریف و زیبا می آورند، حتی اخلاق را هم که ما خوب می گوئیم، می گویند چون زیبا است کمال است. از نظر آنها علم از مقوله زیبایی است، خود حقیقت هم چون زیباست کمال است. پس بنابراین کمال انسان در زیبائی است. البته این نظریه یک تعبیر جداگانه است و گرنه حرف جداگانه ای نیست.
6- کمال انسان در قدرت است
نظریه دیگر که تقریباً می شود گفت نظر متداول غربی است و در آن، کمال انسان جنبه مادی پیدا می کند (در نظریات پیش کمال انسان جنبه روحانی داشت. (حقیقت)، (حکمت و عدالت)، (محبت) و (زیبائی) هیچکدام مادی نیست.) می گوید کمال انسان در (قدرت) است و انسان کامل یعنی انسان قادر و مقتدر. انسان هر چه مقتدتر و نیرومندتر باشد و بر محیط خارج خود یعنی بر طبعیت و نیز بر انسانهای دیگر مسلّطتر باشد، به کمال نزدیکتر است. تکامل داروینی هم بر همین اساس است. موجود کاملتر در مقیاس داروین یعنی موجود نیرومندتر، موجودی که بهتر می تواند خود را نگهداری کند و بهتر می تواند رقیب را در میدان تنازع بقا از میان ببرد. و لهذا به داروین ایراد گرفته اند که تو با این (اصل تنازع بقا) که نظر دادی، اخلاق را به کلی از میان بردی، چون به موجب این اصل، پایه اخلاق متزلزل می شود.
این همان چیزی است که غربیها باطمطراق زیاد تبلیغ کردند که ما کشف بزرگ کردیم و اشتباه چندین هزار ساله را از بین بردیم و آن این بود که دیگران که به دنبال علم می رفتند، فکر نمی کردند که علم را برای چه می خواهند، ولی ما می گوئیم علم آنست که به درد انسان بخورد و قدرت انسان را زیاد کند و انسان را بر طبیعت بیشتر مسلّط کند. از این رو دنبال (علم تجربی) را گرفتند، علمی که بهتر برای انسان ابزار باشد و بدین ترتیب تمدن و صنعت و... را پیش بردند. البته این پیشبرد درست است ولی بیش از مقداری که به بشر فایده رساندند ضرر زدند (زیرا) مسئله حقیقت و مسئله حکمت به عنوان یک کمال، و علم به عنوان یک کمال از قداست افتاد و کمال شمرده نشد. محبت که خود، کمال انسان شمرده می شد از قداست افتاد، همه چیز مقدمه قدرت شد و این، مسیر بشریت را عوض کرد. از آنروز است که بشریت هر چه هم ادعا می کند نمی تواند به هیچ معنویتی معتقد شود. اگر سخن از معنویت می گوید، عملاً بر خلاف آن رفتار می کند.
قبلاً گفتیم که به فلسفه نیچه ایراد می گیرند و افکارش را افراطی می دانند که حرفهای عجیبی هم زده است. ولی (مطابق این طرز فکر) جای ایراد نیست. نیچه رک ترو صریح تر گفته است.
اصولاً لازمه تغییر مسیر علم که به وسیله بیکن و... صورت گرفت، این است که در اخلاق همان را بگوئیم که نیچه گفته است. نتیجه منطقی راهی که بیکن و... در پیش گرفتند که علم را فقط در خدمت قدرت قرار داده و کمال انسان را صرفاً در قدرت دانستند همین حرفهای نیچه در اخلاق و در مسائل اجتماعی است.
جلسه پنجم: بررسی نظریات مختلف درباره کمال انسان و نظریه اسلام
تاریخ ایراد سخنرانی 9/7/51
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث ما درباره هدف اصلی اسلام درباره انسان بود و اینکه نظر اسلام درباره کمال انسان چیست؟ انسان کامل از نظر اسلام چگونه است؟
طبعاً یک مکتب وقتی که می خواهد پیروان خود را بسازد از راه ارائه طریق و برانگیختن آنها این کار را می کند و غیر از این راهی ندارد. پس ناچار هدف خود را به پیرو خویش معرفی می کند و می گوید دنبال چنین هدفی برو. این است که هدف اسلام از انسان کامل طبعاً برابر است با هدف واقعی ای که یک مسلمان باید از کارهای خود داشته باشد. بنابراین وقتی بحث از انسان کامل از نظر اسلام می کنیم، در واقع بحث از هدف و آرمان اصلی در ایدئولوژی اسلامی است.
برای اینکه مطلب کاملاً روشن شود، نظریات مختلفی را که در مورد انسان کامل و کمال انسان ذکر شد، به طور خلاصه بیان می کنیم تا به بینیم آیا نظر اسلام با یکی از آنها منطبق است، یا نه، اسلام نظر جداگانه ای دارد.
گفتیم در جهان بینی عرفانی و از نظر عرفا که بیش از همه درباره انسان کامل بحث کرده اند و این عنوان هم اساساً مال آنهاست، حقیقت، واحد است و بس، و آن حقیقت واحد مساوی است با ذات حق و مخلوقات به نحوی عبارتند از تجلیات ذات حق، یعنی امری مباین باذات حق نیستند. و انسان که یک مخلوق جامعتری است و بقول آنها کاملترین مظهر اسماء و صفات الهی است، کمالش در بازگشت به اصل خود است.
پس آنان حقیقت را واحد یعنی ذات حق می دانند و غیر ذات حق را به منزله ظل ذات حق یعنی (نمود) می دانند (به طوری که) خودشان نسبت به خودشان امور حقیقی هستند، اما نسبتشان به ذات حق به اصطلاح آنها نسبت شی ء و شی ء نیست بلکه نسبت شی ء وفی ء است. او حق مطلق است و در مقابل او هیچ چیز حق نیست. همچنین اعتقاد دارند که برای انسان وصول به حق و یا به قول خودشان فنای در حق میسور است و انسان در مقام تشبیه در حکم موجودی است که از اصل خودش جدا شده و در غربت به سر می برد و کمال و سعادتش این است که به وطن اصلی خود که ذات حق است باز گردد. انالله و اناالیه راجعون. آنها معتقد به راه و مرکب هستند و راه را تمام وجود انسان یعنی قلب انسان و تطورات و تحولات قلب انسان می دانند که به قول ایشان انسان از کثرتها می گذرد و حجابها رفع می شود تا به وحدت کامل می رسد. و مرکب این راه را از نظر آنان عشق است و عبادت و تزکیه نفس و...
ولی برای حکمای الهی این فکر مطرح نیست. از نظر آنان جوهر انسان (عاقله) انسان است. اصولاً انسان واقعی همان عاقله انسان است و مابقی فروع و شاخه هاست. کمال انسان عبارتست از کمال قوه عاقله و نظر به اینکه (قوه عاقله) دارای دو جنبه (نظری و عملی) است، کمالش در جنبه نظری (حکمت) است یعنی دریافت حقایق اشیاء آنچنان که هستند، و در جنبه عملی (عدالت) است. و مقصودشان از عدالت اینست که بر وجود انسان عقل حاکم باشد و بس، هیچ غریزه و قوه دیگری حاکم نباشد و همه محکوم قوه عقل باشند. افلاطون فرضیه ای در باب اجتماع دارد که متعتقد است اجتماع وقتی مدینه فاضله می شود که (فیلسوفان حاکم باشند و حاکمان فیلسوف). عین این فرضیه را (حکمای الهی) در فرد پیاده می کنند و می گویند فرد آنوقت سعادتمند است که در وجودش فیلسوفی حاکم باشد و حاکمی فیلسوف. یعنی قوه عاقله که قوه تفکر انسان است حاکم بر وجود انسان باشد نه قوه دیگری از قوا. در سخن حکما مسأله وصول به حقیقت و .. مطرح نیست. آنان سخنشان در فکر و اندیشه است و نه قلب و روح. و راه آنها راه فهم و اندیشه است. از اندیشه ای به اندیشه دیگر. مرکب هم قوه عاقله است. با مرکب عقل و منطق و استدلال این راه را باید طی کرد.
گفتیم گروهی کمال انسان را در (محبت) می دانند و انسان کامل را کسی می دانند که از (خود) نسبت به انسانهای دیگر (بی خود) شده باشد، از خود رهانیده شده باشد، دیگران را آنچنان دوست داشته باشد که خود را، و بنابراین مرز بین خود و دیگران نداشته باشد، برای دیگران همان را خوش دارد که برای خود، و آنجا که امر دائر است بین خود و دیگران، دیگران را بر خود مقدم بدارد. پس کمال انسان در محبت است. تکیه این مکتب بر روی عواطف انسانی است. می گوید این عواطف که در انسان رشد کرد انسان کامل شده است.
مکتب دیگری روی (زیبائی) تکیه می کند و کمال انسان را در جمال و زیبائی می داند، نه تنها زیبائی جسمی که برای آن ارزش زیادی قائل نیستند، بلکه همچنین زیبایی معنوی. اخلاق عالی را از آن جهت کمال می دانند که زیبا و فضیلت است. اصولاً مکتب فضیلت سقراط در باب اخلاق (مکتب اخلاق سقراطی) از همین جا ناشی می شود. فلان چیز (فضیلت) است یعنی دارای (حسن عقلی) یا (زیبائی عقلی) است. این مکتب اخلاق را بر اساس حسن و قبح عقلی و بر اساس فضیلت می سنجد.گوید راستی خوب است چون زیباست. و دیگر حرفی بالاتر از خوب بودن ندارد و خوب در امور عقلی همانند خوب در امور حسی است. (یک خوب حسی داریم و یک خوب عقلی).
علم هم از نظر آنان از جهت کمال است که زیباست. یعنی جهل رذیلت و زشت است و علم زیباست. قدرت هم چنین است. و لذا اخلاق سقراطی که در آن همه چیز در دو سوی فضیلت یا رذیلت است و تکیه به حسن و قبح عقلی دارد در آخر بر می گردد به نوعی زیبائی عقلی. شعر و هنر و ابداع و... که در واقع خلق زیبائی است بر می گردد به زیبائی، چون خالق زیبائی تا خود زیبا نباشد نمی تواند زیبائی خلق کند. تا روح انسان زیبا نباشد نمی تواند شعر زیبا بسراید و یا نقاشی زیبا ایجاد کند. معروف است که یکی از سلاطین قاجار می خواست یک تک بیت بگوید، در مصرع دومش ماند. شعرا را خواست و استمداد کرد. هر کدام چیزی گفتند تا یکی برنده شد. آن مصرع این بود: (در جهان چون حسن یوسف کس ندید) دنباله اش را نتوانست بیاورد. شعرا هر کدام چیزی گفتند تا اینکه شاعری چنین گفت: (حسن آن دارد که یوسف آفرید) و این از همه بهتر بود. واقعاً هم چنین است. آفریننده زیبائی تا خود واجد زیبائی به حد اعلا نباشد ولو نه از نوع آن زیبائی، نمی تواند بیافریند. بنابراین اینکه کسی واقعاً شعر زیبا می سراید و اثر زیبا ایجاد می کند، حکایت از آن دارد که زیبائی در روح او به شکلی و به قول آنها به نحو وجود اعلائی وجود دارد.
نظریه دیگری که گفتیم نظریه برخورداری مادی است که البته بر می گردد به نفی کمال انسان و وجود انسان کامل. زیرا گفته اند هدف و مقصود انسان در جهان باید زندگی به معنی برخورداری باشد. اصولاً هدف انسان در دنیا باید بهتر برخوردار بودن باشد و هر چیزی هم با مقیاس برخورداری برای انسان خوب است. علم از آن جهت برای انسان خوب است که وسیله ای است برای برخورداری بیشتر یعنی به انسان قدرت و توانائی که منشأ برخورداری بیشتراست، می دهد. پس تکامل انسان یعنی تکامل در برخورداری و تکامل در واجد بودن شرایط بهتر و بیشتر برای بهتر برخوردار بودن. و مسیر بشر از زمان بیکن به این طرف تقریباً در همین جهات افتاده است. مخصوصاً امروز وقتی می گویند جامعه پیشرفته و تکامل یافته چه چیزی به نظر می رسد؟ وسیله ای است برای برخورداری بیشتر یعنی به انسان قدرت و توانائی که منشأ برخورداری بیشتر است، می دهد. پس تکامل انسان یعنی تکامل در برخورداری و تکامل در واجد بودن شرایط بهتر و بیشتر برای (بهتر برخوردار بودن). و مسیر بشر از زمان بیکن به این طرف تقریباً در همین جهات افتاده است. مخصوصاً امروز وقتی می گویند جامعه پیشرفته و تکامل یافته چه چیزی به نظر می رسد؟ آیا جامعه ای که به حقیقت نزدیکتر می شود؟ یا ایمان یافته است؟ یا به حکمت و عدالت بیشتر رسیده است؟ و یا به محبت بیشتر رسیده است؟ نه، بلکه جامعه ای که بیشتر برخوردار است، به صنعت بیشتر رسیده است و علمی که صنعت را برایش به وجود می آورد. و صنعت هم زندگی را برای انسان مرتب کرده و او را در جهان برخوردارتر کرده است. برخورداری هم از حدود برخوداریهای حیوانی و گیاهی بیشتر تلقی نمی شود و آن را به همین اندازه می دانند که رشد و سلامت بدن انسان را که همان امر مشترک انسان و گیاه است، تأمین کند. تغذیه انسان درست باشد که امر مشترک ما و گیاه است. تولید مثل انسان درست باشد که مشترک ما و گیاه است. تقاضای شهوانی بشر درست باشد که مشترک بین انسان و حیوان است. و به برخورداری ای بالاتر از این قائل نیستند. پس کمال انسانی ماوراء کمال نباتی و حیوانی وجود ندارد. علم هم برای انسان حکم شاخ را دارد برای حیوان، یعنی وسیله ای است برای تنازع با طبیعت یا تنازع با انسانهای دیگر.
اینها نظریات مختلف درباره کمال انسان بود. اکنون به بینیم از اسلام چه درک می کنیم. (این مسأله قابل توجه است. زیرا این مباحث تاکنون طرح نشده و به اصطلاح هنوز خام است.)

نظریه عرفا از دیدگاه اسلام
آیا اسلام به حقیقت به آن معنای یاد شده دعوت کرده است یا نه؟ ما نمی توانیم حرف عرفا را صددرصد به پذیریم، ولی اینقدر هست که خدائی که اسلام می گوید صرف یک موجودی از موجودات منتها به منزله پدر موجودات دیگر که آفریننده و خالق آنهاست، نمی باشد. زیرا این سؤال مطرح می شود که چنین خدایی بعد از ایجاد موجودات دیگر چگونه است؟
آیا مثل پدری است که بچه ایجاد می کند و در کنارش است؟ یا روزی دهنده موجودات است به آن معنا که ارزاق یک عده در دست یک نفر باشد؟ و یا مثل محرک اول ارسطوست که او اولین محرک همه حرکات عالم است و...؟
چنین نیست. منطق اسلام درباره خدا خیلی بالاتر از این حرفهاست. خدا چیزی است که اشیاء دیگر را در مقابل او نمی شود چیز شمرد. اگر او حقیقت است، دیگران را باید سراب حساب کرد، (ظل) حساب کرد، یعنی او آنچه خود هست، هست و همه چیز دیگران هم اوست (الله نور السموات والارض)** سوره نور آیه 35 (خدا نور آسمانها و زمین است) *** نور همه آسمان و زمین اوست. و تعبیرات قرآن درباره خداوند همین است که اصولاً حق مطلق اوست. می فرماید:
(سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق)** سوره فصلت آیه 53 (بزودی آیه های خویش را در آفاق و در ضمیرهایشان به آنها نشان می دهیم آنها را محقق شود که قرآن حق اشت.) *** نه (انه حق) که ایندو با هم بسیار فرق دارد. و واقعاً یک مؤمن وقتی به خدا ایمان پیدامی کند، دیگر همه چیز در نظرش هیچ می شود زیرا نه چیزی پیدا کرده است در مقابل چیزهای دیگر، بلکه چیزی پیدا کرده است که همه چیز در مقابل آن هیچ است.
سعدی در بوستان این مطلب را تا اندازه خوب بیان کرده است. تفاوت بینش حکیم و عارف را درباره خدا بیان می کند، می گوید:
ره عقل جز پیچ در پیچ نیست - بر عارفان جز خدا هیچ نیست
بعد برای توضیح (جز خدا هیچ نیست) که آیا همه خدا هستند یا اینها نیستند و فقط اوست، می گوید:
توان گفتن این با حقیقت شناس - ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند؟ - بنی آدم و دیو و دد کیستند؟
بعد جواب می دهد که اینها با هم منافات ندارد، می گوید:
پسندیده پرسیدی ای هوشمند - جوابت بگویم درایت پسند
که خورشید و دریا و کوه و فلک - بنی آدم و دیو و جن و ملک
همه هر چه هستند از آن کمترند - که با هستیش نام هستی برند
اگر او هست اینها چیزی نیست: (قل الله ثم ذرهم)** سوره انعام آیه 91. بگو (آنکه کتاب و رسول فرستد) خداست، آنگاه (پس از اتمام حجت) آنان را بگذار.*** همینکه بگوئی الله، ذرهم به دنبالش می آید. محال است که کسی الله را الله شناخته باشد و بتواند به قطب دیگری متمایل شود و اصولاً چیز دیگری را در مقابل او، قطب فرض کند.
این است که از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبیه به یک صانع، بلکه چیزی و صانعی است که اگر او حقیقت است دیگر چیزی را نمی شود در برابرش حقیقت شمرد. اینقدر عظیم و بزرگ است! بنابراین در اسلام ایمان به حقیقتی که دیگر چیزی را نمی شود در برابرش حقیقت شمرد مطرح است.
نظریه حکما از دیدگاه اسلام
اما آنچه حکما می گویند. آیا واقعاً در اسلام حکمت یعنی دریافت حقایق اشیاء مطرح است؟ حالا ما نزاع صغر وی نداریم که حکمت را آنچه حکیم مصداق حکمت می داند بدانیم یا ندانیم بلکه سخن در اصل حکمت یعنی دریافت حقایق آنچنان که هست می باشد و این، در اسلام طرح است.
از این تعبیر چه چیز بهتر می توانیم پیدا می کنیم که می فرماید: (یوتی الحکمه من یشاء و من یوت الحکمة فقد اوتی خیراً کثیراً)** سوره بقره آیه 269 (فیض حکت را به هر که خواهد دهد و هر که حکمت یافت خوبی فراوان یافت.)
***. اصلاً حکمت خیر بشر نامیده شده است و چیز است تقریباً مساوی با کمال. نه تنها نافع است، بلکه خیر است. یعنی باید خودش را اختیار کرد نه چیزی است که آنرا برای چیز دیگر باید اختیار کرد.
عدالت اخلاقی هم همینطور است. (البته عدالت اجتماعی به کمال فرد مربوط نیست، کمال جامعه انسان است و حرف ما در کمال فرد است) اسلام هم به مساله عدالت اخلاقی نظر دارد. نظراسلام در مورد قوا و غرائز نظر معتدلی است و معتقد است که باید حظ هر قوه را داد و از افراط و تقریط جلوگیری کرد. البته حکومت عقل را به تنهائی کافی نمی داند. واقع هم همین است که عقل به تنهائی قادر نیست بر قوا و غرائز حکومت کند. ایمان هم باید باشد. در هر حال اسلام طرفدار عدالت اخلاقی هست ولی اینکه حاکم برانسان فقط قوه فیلسوف انسان باشد، اساساً سست است یعنی حرف درستی نیست. قوه عاقله انسان به تنهائی و اگر توام با یک ایمان و یک آرمان نشود قادر به برقراری عدالت در کشور وجود (انسان) نیست. و خلاصه از فیلسوف حاکم در وجود انسان کار زیادی ساخته نیست. فیلسوف مؤمن باید حاکم باشد.
محبت در اسلام
اما در مورد محبت، در اسلام از این بیشتر چه می خواهیم: (احبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره لغیرک ماتکره لنفسک)** نهج البلاغه نامه 31.*** (برای دیگران همان را دوست بدار که برای خود دوست می داری و برای دیگران همان را بد بدار که برای خود بد می داری ) و آنچه که در باب تراحم و تعاطف آمده است. ما در کافی بابی داریم تحت عنوان تراحم و تعاطف یعنی مهربانیها و عواطف متقابل. در حدیث معروف وقتی رسول اکرم (ص) از اصحاب سؤال می فرمایند: (ای عری الایمان اوثق)؟ کدام دستگیره ایمان محکمتر است؟، هر یک از اصحاب جوابی می دهد. یکی می گوید نماز، دیگری می گوید روزه و همین طور پاسخ می دهند: حج، جهاد و... حضرت می فرماید: همه اینها که گفتید درست است ولی هیچکدام اوثق العری یعنی محکمترین دستگیره ها نیست. اصحاب سؤال می کنند پس چیست؟ حضرت می فرماید: حب لله محبت دیگران به خاطر خدا (نه فقط حب الله بلکه حب لله که البته ناشی از حب الله هم هست )، به خاطر خدا و حقیقت دوست داشتن و بغض لله به خاطر خدا و حقیقت دشمن داشتن، یعنی دشمن خدا و دشمن حقیقت را دشمن داشتن که لازمه دوست داشتن حقیقت است.
پس همه اینها در اسلام هست ولی باید بررسی کرد کدامیک از اینها اصل و کدام فرع است. آیا همه اصل هستند یا خیر؟

مسئله عبادت
در اسلام یک چیز دیگر هم هست و آن مسأله عبادت و پرستش خداوند است و این مخصوصاً در قرآن مجید آمده است: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون)** سوره ذاریات آیه 56. (و پریان و آدمیان را نیافریدیم مگر که عبادتم کنند.)*** که عبادت به عنوان یک غایت ذکر شده است.
فرضاً گروهی وجود نداشته باشد که طرفدار این مطلب باشد که انسان آفریده شده است برای عبادت، و هدف انسان و کمال انسان در عبادت است، ولی به هر حال در قرآن به این مطلب برخورد کرده ایم و وجود دارد. پس باید روی این موضوع تأمل کرد.
اقسام عبادت
عبادت برای چیست؟ اینجا دو مطلب است. یک وقت عبادت را آن طور که عوام تصور می کنند می دانیم. در این صورت در پاسخ این سؤال که چرا انسان باید عبادت کند؟، می گوئیم برای اینکه خدا در دنیای دیگر مزد بیشتری به ما بدهد و در آن دنیا برخورداری کاملی پیدا کنیم. این بر می گردد به برخورداری منتها در آن جهان نه این جهان. حد و مرتبه یکی است منتها برخورداری این جهان محدود است، ما عبادت می کنیم برای اینکه در جهان دیگر متمتع و برخوردار بشویم ومقصودمان از تمتع و برخورداری همین نوع است برخورداریهائی است که در دنیاست منتها آنجا کاملتر و بیشتر است، حور است و قصور و گلابی و سیب و...
اگر چنین بگوئیم، در واقع کمال انسان را از حد حیوانی بالاتر نبرده ایم. البته انسان را موجود قابل بقا در جهان دیگر دانسته ایم ولی حیوانی که در جهان دیگر هم می تواند به زندگی حیوانی خود ادامه دهد، و کمال دیگری برای انسان نیست.
این عبادت به تعبیر امیرالمؤمنین علیه السلام (عباده الاجراء یا عباده العبید) است ولی عباده الاحرار نیست. عباده الاحرار هرگز وسیله اینگونه برخورداریها نیست کما اینکه وسیله رهایی از آلام مادی و جسمانی هم نیست. می فرماید: (ان قوماً عبدوا الله طلبا للجنة فتلک عبادة الاجراء وان قوماً عبدوا الله خوفاً فتلک عباده العبیدوان قوماً عبدوا الله شکراً له (حبالة) فتلک عبادة الاحرار)** نهج البلاغه، حکمت 229.*** اگر عبادت را به نحو عباده الاحرار بدانیم، مسأله بر می گردد به اینکه کمال انسان بالاتر است از حد مشتهیات حیوانی ولو در جهان دیگر برای انسان تأمین شود، بلکه در حد عبادتهای (شاکرانه) و (محبانه) و (عاشقانه) است. و آن وقت پرستش مفهومی برابر مفهوم عشق نسبت به حقیقت پیدا می کند و خدا یک وسیله برای زندگی انسان ولو در آخرت نیست، بلکه خودش حقیقت و مطلوب حقیقی می گردد: (یا ولی المومنین یا غایة آمال العارفین یا غیاث المستغیثین یا حبیب قلوب الصادقین و یا اله العالمین)** دعای کمیل.*** (مسأله عبادت) تقریباً بر می گردد به مسأله حقیقت. خودش (حق پرستی) است و خود پرستش برای انسان اساساً موضوعیت دارد. (ماعبدتک خوفاً من نارک و لا طمعاً فی جنتک بل وجدتک اهلاً للعبادة فعبدتک). اینجاست که عبادت خیلی اوج می گیرد. یعنی از زمین تا آسمان فرق دارد. آن عبادتی که خدا و عبادت وسیله ای برای مشتهیات حیوانی انسان ولو در جهان دیگر قرار بگیرد کجا، و عبادتی که خودش پرستشی باشد که برای انسان اصالت دارد کجا.
پس نظریه عبادت بالاخره منتهی می شود به اینکه مراتب دارد. و در این حال عبادت برای مشتهیات حیوانی آخرت نسبت به عبادت نکردن و چسبیدن به مادیات، مسلم کمال است چون حد اقل انسان خدا را واسطه کرده است آن هم برای امر باقی، و این خیلی کمال است نسبت به هواپرستی و نفس پرستی. ولی تفاوت این عبادت با آن درجه از عبادت که در اوج است از زمین تا آسمان است.
پس اگر گفته اند: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) و از طرفی گفته اند عبادت مراتب دارد، معلوم است هدف اصلی مرتبه پائین عبادت نیست بلکه مرتبه عالی آن است، و هر که بدانجا نرسید، برای او این مرتبه پائین تر، ازهیچ بهتر است.
در تقسیر ابن عباس آمده است: لیعبدون ای لیعرفون (لیعبدون یعنی مرا بشناسند) و آنطور که ما عبادت را معنا کردیم، ایندو با هم یکی می شود. چون عرفان در اینجا معرفت کامل و شهودی حق است و عبادتی هم که در این مرحله باشد جز اینکه توأم با چنین عرفانی باشد عملی نمی شود. معرفتهای بچگانه و عوامانه این عبادت را نتیجه نمی دهد.
پس عبادت بر می گردد به نظریه ایمان و ایمان هم برگشت به نظریه حقیقت.
اسلام به ایمان و عبادت، که ایمان پیوند ادراکی با حقیقت است و عبادت، پیوند عملی با حقیقت، دعوت کرده است، به حکمت و عدالت دعوت کرده است، به محبت دعوت کرده است، به جمال و زیبائی دعوت کرده است: ان الله جمیل و یحب الجمال در (کافی) بابی داریم تحت عنوان (باب التجمل و الزینه).
اسلام به همه اینها دعوت کرده است، ولی کدام هدف اصلی است؟ آیا همه اینها در عرض واحد هدف هستند؟ یا اینکه هدف اصلی یک چیز است و آنهای دیگر یا مقدمه آن هستند و یا لازمه آن. مثل عبادت که مقدمه رسیدن به آن هدف است و یا محبت و... که لازمه رسیدن به آن هدف هستند. یعنی اگر کسی برسد به حقیقت، به هر چه که از شؤون آن حقیقت است عشق و محبت می ورزد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست - عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
هدف اصلی در اسلام
ما فکر می کنیم که هدف همان (حقیقت) است یعنی خود خدا هدف است. در منطق اسلام هدف فقط یک چیز است و آن خدا است. اصولاً توحید اسلام جز این، اقتضا نمی کند، اگر هم هدف دیگری معرفی می کند مانند بهشت و یا فرار از جهنم، هدفهای درجه دوم است برای انسانهایی که از این هدفهای خیلی پست جهنمی باید رهائی پیدا کنند والا خود حکمت از آن جهت که حکمت است، قطع نظر از اینکه انسان را به خدا برساند، هدف نیست. بلی اگر حکمت انسان را به حقیقت برساند خوب است و خوبیش هم به واسطه این است که انسان را به حقیقت می رساند خوب است نه اینکه خود، مطلوب با لذات است. عدالت اخلاقی هم از آن جهت خوب است که جلوی نفس اماره را می گیرد و این مانع را از راه وصول به حقیقت بر می دارد که تا کشور وجود انسان کشوری متعادل نباشد، انسان نمی تواند سیر الی الله داشته باشد. محبت نیز شاید از نظر اثر باشد نه مقدمه، یعنی لازمه وصول به حقیقت باشد.
به هر حال از نظر ما (ایمان) در اسلام (هدف) است نه وسیله.این، خلاصه حرف است. در اینجا سؤالی مطرح می شود و آن اینکه وقتی می گوئیم یا ایها الذین آمنوا آمنوا** سوره نساء آیه 136 ای کسانی که ایمان آورده اید ایمان بیاورید.*** آیا ایمان هدف است یا وسیله؟ شک ندارد که ایمان آثار زیادی هم دارد ولی آیا ایمان را به خاطر آثارش گفته اند؟ و انسان باید ایمان داشته باشد تا از اضطراب رهایی پیدا کند، ایمان داشته باشد تا به دیگران تعدی نکند، ایمان داشته باشد تا افراد به هم اعتماد متقابل داشته باشند و...؟ آیا ایمان مقدمه اینهاست یا اینها آثار آن است و ایمان قطع نظر از اینها خود هدف است چون ایمان پیوند انسان با حق و حقیقت است.
پس از نظر ما خود ایمان به خدا هدف است و به عبارت دیگر خود خدا هدف است و ایمان با این همه آثار زیادی که دارد، در اسلام به این دلیل واجب نشده است که آن آثار پیدا بشود. چون آن آثار فوائد ایمان است. ایمان از آن جهت واجب است که خودش پیوند انسان با حق است و نفس پیوند انسان با حق از نظر اسلام کمال است. نه علم هدف است (علم به یک معنا همان حکمت است که علم به حقایق اشیاء است) نه زیبائی هدف است، نه عدالت هدف است و نه محبت، بلکه هدف فقط و فقط خدا است و حقیقت، ولی حقیقتی که توام است با این چیزهای دیگر یا از باب مقدمه و یا از باب نتیجه.
این، بحث ما است در باب آخرین هدف و آرمان اصلی در ایدئولوژی اسلام که جز خداوند چیز دیگری نیست. و از این رو عبادت اعلی که در اوج است وسیله پیوند انسان با خداست و نه وسیله پیوند انسان با مطلوبهای دیگر.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

نظر خود را ارسال کنید