شناخت با زبان فطرت از آیة الله دکتر محمد حسینی بهشتی
**صفحه=4@
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و قطع ایادی اجانب و مزدورانشان موج گرایش به مکتب اسلام روزافزون گردید و بخصوص نسل جوان با دیدی جدید خواهان هر چه بیشتر عرضه شدن اسلام اصیل شدند به همین دلیل در دوران سازندگی پس از انقلاب، نیاز وجود کلاس‌های ایدئولوژی و اسلام شناسی به شدت احساس می‌شد. واحد دانشجوئی حزب جمهوری اسلامی در جهت رفع این نیاز تاکنون اقدام به تشکیل چندین کلاس درباره‌ی مسائل مختلف ایدئولوژی و سیاسی کرده، که جزوات آنها به صورت پلی کپی به چاپ  رسیده و در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفته است.
 جزوه حاضر نیز مجموعه‌ایست از متن پیاده شده نوارهای دروس آیت الله دکتر بهشتی، که در تابستان 59 تحت عنوان «شناخت» در کلاس‌های این واحد تدریس گردیده است که یک‌بار به صورت پلی کپی و اکنون با تصحیح مجدد و اصلاحات دقیق‌تر، به دلیل درخواست‌های زیاد علاقه‌مندان اقدام به چاپ آن نموده‌ایم.
ضمن آرزوی توفیق برای همگان، آماده پذیرش انتقادات، نظریات و پیشنهادات شما می‌باشیم به امید اینکه کارمان آغازگر و تداوم بخش اهداف مذکور، که ابلاغ رسالت اسلامی خویش و رساندن ایدئولوژی اصیل اسلامی است، باشد.
واحد دانشجوئی حزب جمهوری اسلامی
**صفحه=5@

بسم الله الرحمن الرحیم
در بحث شناخت با سه شیوه می‌توان بحث کرد:
یکی شناخت با شیوه فلسفی، همراه با اصطلاحات. و یکی شناخت از دیدگاه قرآن**زیرنویس=بحثی که چند سال قبل در جلسه‌های چهارشنبه شب شروع کردیم و ناتمام ماند. گویا جمعا حدود سیزده یا چهارده جلسه داشتیم، و اوج مبارزات سبب شد که ما آن مقدار وقتی را که به کارهای فکری اختصاص داده بودیم، بگذاریم باز روی کارهای مبارزاتی و لذا جلسات تعطیل شد. در آن بحث، بیشتر به مسائلی از شناخت که در قرآن مطرح هست پرداختیم.@.
شیوه سوم، شناخت و مسائل آنست، در حدودی که خود ما با آن سروکار داریم، به آن بر می‌خوریم و به آن نیاز داریم. یعنی همین خود ما در زمینه شناخت، یک سلسله مسائل برایمان مطرح است، ببینیم اینها چه هستند و در هر مسئله‌ای ما چه برداشتی و چه موضعی داریم؟
به نظر من شیوه سوم برای این دیدارها و کلاس‌ها مناسب‌تر است. و ما می‌توانیم طی چند جلسه که در این برنامه داریم بحث را به جایی برسانیم. بر اساس این ترجیح است که بحث ما درباره شناخت، روند خاص خودش را دارد در حقیقت بررسی می‌کنیم که در رابطه با موضوع شناخت و مسائل مختلف آن، با چه سؤالاتی روبرو هستیم و برای هر سؤالی چه پاسخی داریم؟ (صرف‌نظر از اینکه دیگران چه گفتند و چه نوشتند).
وقتی که این بحث را تمام کردیم، آن‌وقت بحث شناخت از دیدگاه قرآن یا بحث شناخت از دیدگاه مکاتب مختلف فلسفی جهان، فهمش برای شما چندان دشوار نخواهد بود. مهم این است که ما ببینیم خودمان برای پاسخ به سؤالات مربوط به مسئله شناخت چه جواب‌ها و توضیحاتی داریم. نمی‌دانم شماها هم این شیوه را، نسبت به آن شیوه شناخت از دیدگاه
**صفحه=6@
مکاتب مختلف فلسفی را ترجیح می‌دهید یا نه؟ این را از این نظر می‌گویم که یک وقت است ما در یک کلاس فلسفه بحث می‌کنیم و یک وقت است که در یک کلاس ایدئولوژی که می‌خواهد ایدئولوژی یک انقلاب و یک حرکت را شرح بدهد گفتگویی کنیم. وقتی‌که ما می‌خواهیم ایدئولوژی یک انقلاب و یک حرکت را شرح بدهیم، و برادرها و خواهرها این ایدئولوژی را بشناسند و بعد به دیگران منتقل کنند، من هیچ لزومی برای اینکه وقت، صرف طرح مسائل دیگران بشود فعلا نمی‌بینم. شاید در یک دوره بعدی این کار خیلی مفید باشد، اول ببینیم خودمان درباره‌ی هر موضوعی چه داریم. بعدی وقتی مشخص شد، می گوئیم حالا دیگران هر چه دارند و وقتی اینها را با هم مقایسه می‌کنیم چه نتیجه‌ای می‌دهد؟ البته طبیعی است که من ضمن بحث، چنین نیست که هیچ جا مطلب دیگران را نقل نکنم. گاهی که ضرورت ایجاب کند نقل می‌کنم، ولی در حد ضرورت.
این بود مقدمه بحث. حالا مطلب را آغاز می‌کنم و امروز فرازهایی از مطلب را می‌گویم و شرح می‌دهم.
فراز اول- میان من و محیط زندگی‌ام رابطه‌های گوناگون وجود دارد، یکی از این رابطه‌ها آگاهی و شناخت است. ما انسان‌ها با محیط زندگی‌مان انواع و اقسام رابطه را داریم. یکی از این رابطه‌ها، رابطه‌ای است که به آن می گوئیم شناخت، آگاهی.
بعضی‌ها اصرار دارند بگویند که تنها رابطه سازنده انسان با محیطش عمل است(اصالت عمل). حرفی نیست، بگوئید که شناخت نیست، عملی است که ما در ارتباط با محیط انجام می‌دهیم. ما که بحثی نداریم. حالا من از شما می‌پرسم آیا عملی که انسان در رابطه با محیط انجام می‌دهد، دو جور نیست؟ همین الآن که شما اینجا نشسته‌اید یک مقدار عمل انجام می‌دهید، در رابطه با محیط. اولا نفس می‌کشید، دستگاه گردش خون شما دارد کار می‌کند. البته این، چقدر در رابطه با محیط هست معلوم است. ثانیا شما دارید به سخن من گوش می‌دهید و در آن دقت می‌کنید. آیا نفسی که الآن می‌کشید ارادی و آگاهانه است، از روی آگاهی و اراده می‌کشید یا از روی یک حرکت طبیعی ریه؟ و به هر حال آیا آگاهانه است یا ناآگاهانه؟ آن‌وقتی هم که حواستان هیچ جمع
**صفحه=7@
 خودتان نیست نفس را می‌کشید، ولی شما در همان حال دارید به مطالب گوش می‌دهید. این عمل، یک عمل آگاهانه است.
پس خود عمل را می‌توانیم تقسیم کنیم به دو نوع: عمل آگاهانه و عمل ناآگاهانه. می‌بینیم که باز هم مسئله آگاهی مطرح است. و تکیه روی عمل، مسئله آگاهی را کنار نمی‌زند. آگاهی نوعی رابطه است میان من و محیط. برای اینکه این نوع رابطه را با یک مثال روشن مشخص کنیم، می گوئیم شما امروز به اینجا آمدید و این آمدنتان بر اساس رابطه میان شما و این محیط صورت گرفته است. شما می‌دانستید اینجا کلاسی هست و درباره شناخت بحث می‌شود، و اگر شما این آگاهی را نداشتید به اینجا نمی‌آمدید. آمدنتان به اینجا یک رابطه است. آگاهی‌تان از اینکه اصلا اینجا یک سالنی هست که در آن صندلی و امکانات نشستن وجود دارد، امکان درس گفتن هست، خود، یک رابطه است.
آگاهی‌تان از اینجا و اینکه امروز در این ساعت، بحثی تحت عنوان شناخت مطرح می‌شود، یک رابطه دیگر است. که به‌راحتی شما رابطه سوم و دوم را از رابطه اول جدا می‌کنید و باز می‌شناسید. برای ما شناختن رابطه خاص و ویژه‌ای بنام آگاهی آسان است؛ بدیهی و روشن است. هیچ احتیاجی به اینکه از طریق دیگری به وسیله چیز دیگری، این رابطه را به ما معرفی بکنند نداریم. شناخت و آگاهی برای ما انسان‌ها بالبداهه است، برای شناخت آگاهی و شناخت شناخت و بازشناختن آن از رابطه‌های دیگری که با جهان داریم، هیچ احتیاجی به واسطه و کمک و عامل جداگانه‌ای نداریم.
راستی اگر قرار بود، شناخت را به کمک چیز دیگری بشناسیم، آن‌وقت این سؤال پیش می‌آمد که آیا این چیز دیگر، برای ما شناخته شده بوده یا ناشناخته؟ اگر ناشناخته بوده، معنایش این است که یک ناشناخته به ما کمک کرده تا چیزی را بشناسیم! آیا این قابل قبول است؟ و اگر آن عامل که می‌خواهیم به کمک آن شناخت را بشناسیم برای ما شناخته شده بود؛ این چه چیزی است که قبل از شناختن خود شناخت برای ما شناخته شده است؟! بنابراین تلاش و کوشش برای تعریف شناخت، و اینکه یک تعریف برای شناخت بیاوریم، از قبیل تعریفی که برای میز می‌آوریم، تعریفی که برای کتاب می‌آوریم یا تعریفی که برای
**صفحه=8@
انسان می‌آوریم، از این نوع تعریف‌ها برای شناخت نمی‌توان آورد. چون اول چیزی که ما می‌شناسیم خود شناخت است. قبل از آن چیز، دیگری برای ما شناخته شده نیست تا به کمک آن، شناخت را تعریف کنیم.
فراز دوم- من این نوع رابطه (شناخت) را به‌روشنی می‌یابیم و هیچ چیز به جای آن با بهتر از آن نمی‌تواند آن را به من معرفی کند. بنابراین شناخت، نیازی به تعریف ندارد یعنی بدیهی است. من توی فضا راه می‌روم، در این فضا تنفس می‌کنم، آنجا غذا می‌خورم، در اینجا می‌خوابم، اینها یک سلسله رابطه‌هاست که من نسبت به آن آگاهی دارم، شناختی دارم. این تعریف نمی‌خواهد.
فراز سوم - این رابطه، هم میان من و محیطم وجود دارد و هم میان من و خودم (خودآگاهی، علم به ذات). حتی علم به علم، علم به خودآگاهی.
همینطور که در رابطه با جاده تهران به شهریار، من دو حالت دارم: آگاه - ناآگاه (گاهی جاده تهران به شهریار را بلدم و گاهی بلد نیستم در رابطه من، و تهران - شهریار دو حالت وجود دارد: دانستن و ندانستن. آگاهی - ناآگاهی بلد بودن - بلد نبودن) همینطور در رابطه میان من و خودم، باز همین دو حالت وجود دارد. من از خود چیزهایی می‌دانم و چیزهایی را نمی‌دانم. مثلا نسبت به تن و جسم چیزهایی را می‌دانم و چیزهایی را نمی‌دانم. شما تا وقتی که علم تشریح نخوانده‌اید هیچ نمی‌دانید که این دست شما از چند قطعه استخوان و چند عضله، و چند رگ و مویرگ و چند عصب، و چه مقدار خون و چند سلول به وجود آمده. ولی وقتی‌که کتاب تشریح را جلو می‌گذارید و دقیقا مطالعه می‌کنید، یا در سالن تشریح اینها را یکی یکی به شما نشان می‌دهند، آن‌وقت خواهید دانست. می‌گویید بله، من نسبت به تنم آگاهی‌های تازه پیدا کردم.
همینطور نسبت به شخصیت روحیم نیز: شما آدم خوش اخلاقی هستید یا آدم تندخوئی هستید، آدم بردباری هستید یا آدم عصبانی هستید. اینها اطلاعاتی است که درباره شخصیت روحی خودتان، ضمن تجربیاتتان به دست می‌آورید. درباره رفتار و منش و شخصیت خودتان، رابطه شما دوگونه است: گاهی آگاهی، و گاهی ناآگاهی. و وقتی انسان درباره خودش اطلاعات زیادی به دست آورد، می‌گویند آدمی است خودآگاه می‌داند خودش چه هست، از خودش خبر دارد. بنابراین رابطه آگاهی نه تنها میان من و محیطم هست، میان من و خودم
**صفحه=9@
 هم هست. همان که از او به خودآگاهی تعبیر می‌کنیم. بنابراین:
فراز چهارم - آگاهی‌ها، تشکیل دهنده ذهن ما یا بخشی از ذهن ما هستند. شما یک مقدار آگاهی دارید نسبت به محیطتان، یا نسبت به خودتان مقداری آگاهی دارید. به مجموعه‌ای از این آگاهی‌ها می‌گویید ذهن. حالا اینکه آیا ذهن، فقط مجموعه انباشته آگاهی‌ها است یا ذهن آگاهی‌هایی است که نه تنها روی هم انباشته است، بلکه رابطه‌های مشخصی میان خود این آگاهی‌های روی هم انباشته وجود دارد؟ یا اینکه ذهن عبارت است از یک بخش از هستی انسان که این آگاهی‌ها، این بخش از هستی را رشد می‌دهد (بدین معنی که با هر آگاهی ذهن رشد می‌کند، هر آگاهی حکم جذب یک سلول تازه را برای ذهن دارد، یا حکم رشد ذهن را در این آگاهی‌ها دارد. نظیر رشد جنین یا نطفه در رابطه با مواد غذائی که جذب می‌کند) به‌هرحال، آگاهی‌ها تشکیل دهنده بخشی از ذهن ما هستند. وقتی می گوئیم ذهن، اشاره هست به این آگاهی‌ها، یا به تنهائی یا با مایه این آگاهی‌ها، یا احیانا با چیز دیگر. به‌هرحال وقتی ذهن می گوئیم اشاره است به این آگاهی‌های انباشته شده و به هم پیوسته.
ما می گوئیم ذهن - عین. یعنی ما می آبیم ذهن را در برابر عین به کار می‌بریم. می گوئیم این، امر ذهنی است و این امر عینی است. مثال بزنیم: شما دارید توی تاریکی تنها راه می‌روید، از یک دیوار کوتاه عبور می‌کنید. خیالاتی می‌شوید! نکند کسی پشت این دیوار کمین کرده باشد و به من حمله کند. این خیال در شما قوت می‌گیرد، یک فریاد هم می‌زنید. در اینجا اینکه مسی پشت دیوار به عنوان یک دشمن سر راه شما کمین کرده باشد، واقعیت عینی دارد یا ندارد؟ اما در ذهن شما هست. واقعیت ذهنی است. واقعا شما خیال کرده‌اید. که یک آدم، یک دشمن پشت این دیوار کمین کرده و فریاد زدید.
ببینید اینجا ذهن و عین را از هم جدا می‌کنید. می‌گویید در این جریان، اینکه من بیک دشمن برخورد کردم واقعیت عینی نداشت، ولی واقعیت ذهنی داشت. یعنی واقعا به ذهن من چنین چیزی آمده بود (ذهنی - عینی). خیلی چیزها هم توی دنیا هست که من و شما اصلا از آن خبر نداریم، به خاطرمان هم خطور نکرده آنها عینیاتی هستند که اصلا به ذهن من و شما راه نیافته‌اند.
خوب، این سؤال مطرح است که وقتی می گوئیم ذهن و عین، آیا منظور
**صفحه=10@
 این است که ذهن عینیت ندارد؟ این نکته دقیقی است، خوب توجه کنید. آیا این که ما می گوئیم ذهن و عین و اینها را مقابل هم به کار می‌بریم، منظور این است که اصلا ذهن یک چیز دیگر است و عین چیز دیگر؟ بنابراین خود ذهن، عین نیست؟ آیا داریم خیال می‌کنیم که یک رابطه آگاهی میان ما و محیطمان وجود دارد؟ تازه وقتی گفتید خیال می‌کنیم، خود خیال می‌شود واقعیت! خود آن خیال می‌شود یک عینیت، اگر عین، به معنی واقعیت و مرادف با واقعیت به کار رود، ذهن و خیال و اندیشه و آگاهی و همه اینها یک سلسله امور عینی هستند، و ما معمولا عین را به همین معنی به کار می‌بریم. در آن معنی اصلی و در آن معنی گسترده عین را به معنای واقعیت به کار می‌بریم. بنابراین:
فراز پنجم - ذهن و عین معمولا در مقابل یکدیگر به کار می‌روند، ولی با دقت بیشتری باید گفت ذهن، خود، بخشی است از عین. ذهن خودش واقعیت دارد. همانطور که مثال زدم در آن حالتی که یک نفر شب تاریک، تک و تنها از کنار دیوار عبور می‌کند. خیال می‌کند که نکند پشت دیوار، دشمنی سر راه من کمین کرده باشد و این خیال در او قوت می‌گیرد و فریاد می‌زند که آی بدادم برسید. این خیال، یک ذهن است. ذهنی که ما بازاء عینی ندارد. واقعا دشمنی پشت دیوار کمین نکرده ولی خود این خیال یک واقعیت عینی است. واقعا اینطور خیال کرده که پشت این دیوار، دشمن است. به همین دلیل فریاد زد و اگر خیال نکرده بود فریاد نمی‌زد. همه اینها واقعیت است. همه اینها واقعیت عینی است. هم خیال کردنش، هم ترسیدنش و هم جیغ زدنش.
خوب دقت کنید که به این ترتیب وقتی ذهن و عین را در مقابل هم به کار می‌بریم، مبادا یک داوری غلط در ما به وجود بیاورد که ذهن چیزی است صد درصد جدا از عین. نه، ذهن بخشی از عین است. بخشی از واقعیت است که وقتی آن را با بخش‌های دیگر واقعیت مقایسه می‌کنیم آن‌وقت به این می گوئیم ذهن، به آن می گوئیم عین. این معمول است که ما گاهی یک کلمه‌ای را در یک معنائی به کار می‌بریم بعد می آبیم این کلمه را در بخش خاصی از آن معنی مجددا به کار می‌بریم.
به طور مثال: فلانی، مشهد بودی؟ بله. چند روز؟ هفت روز. یعنی چه هفت روز؟ یعنی 7 صبح تا شام؟ یا هفت تا شبانه روز؟ در اینجا، معمولا 7
**صفحه=11@
 روز یعنی 7 تا 24 ساعت. در مثال دیگر می گوئیم: فلانی، هوا گرم است، تابستان را چگونه می‌گذرانی؟ من روزها را اینجا هستم(یعنی شب‌ها از تهران می‌روم بیرون و به اطراف). در اینجا روز در مقابل شب، به کارمی‌رود. پس روز را یک‌بار طوری به کار می‌بریم که شب و روز هر دو را شامل می‌شود، و یک‌بار طوری بکار می‌بریم که مقابل شب بکار می‌رود. در یک معنی شامل شب است، در یک معنی مقابل شب است. عین هم یک چنین چیزی است. دریک معنی شامل ذهن است و در یک معنی مقابل ذهن است. و این خیلی دقیق است، نقطه دقیقی است در بحث شناخت. حتی در بخش هستی و در فهم وجود.
یک نکته ظریف را هم یادآوری کنم، که در مقایسه این دو مثال با ذهن و عین، یک تفاوت جزئی وجود دارد. این ذهن و عین، مسلما در رابطه با یک دیگرند و در یکدیگر تأثیر متقابل دارند. یعنی اولا عین در ذهن تأثیر دارد.
مثل اینکه شما می‌روید به یک پارک و در آنجا منظره باغچه و گل و آب  و درخت را می‌بینید. به‌محض اینکه چشمتان به آن منظره افتاد، این منظره در خاطر شما و ذهن شما نقش می‌بندد. اولا آن عین، یعنی آن باغچه و آب درخت، در ذهن اثر گذاشت و یک منظره و تصویر تازه بر ذهن افزود و به وجود آورد. و این است که عین در ذهن اثر دارد. بسیاری از ذهنیات و ادراکات ذهنی ما در برخورد با عین به دست ما آمده است. دیدنی‌ها، شنیدنی‌ها، بوئیدنی‌ها، چشیدنی‌ها، دست زدنی‌ها و امثال اینها. شما وقتی دست می‌برید به این لیوان آب، می‌بینید خنک است. اینکه تشخیص می‌دهید و به ذهن شما می‌آید که این لیوان خنک است، این ادراک ذهنی، در اثر برخورد شما با یک عین به وجود آمد. پس عین در ذهن اثر می‌گذارد.
ثانیا- ذهن هم در عین اثر می‌گذارد: در همان مثال که آوردیم که یک آدمی تک و تنها از کنار دیوار عبور می‌کرد و خیال کرد پشت دیوار، یک دشمن ایستاده و بعد جیغ زد یا فرار کرد، این فریادی که زد و یک کار عینی بود، یا فرار کردنش که یک کار عینی است، ناشی از چی است؟ ناشی از ترسش، که این ترس ناشی از خیال ذهنی او است. پس ذهن در عین اثر می‌گذارد.
در مثال دیگر، این سالن را آن‌وقتی که می‌خواستند اینجا بسازند و یک تکه زمین بیشتر نبود، اول چکار کردند؟ اول آن طراح نقشه آمد و در ذهن خودش
**صفحه=12@
طرح این سالن را ریخت. یعنی در ذهنش طراحی کرد این را، روی کاغذ آورد و تبدیل کرد به نقشه. این نقشه، نتیجه آن طرح ذهنی‌اش بود. بعد نقشه را دست بنا داد که این بار، نقشه منتقل شد به ذهن بنا. بنا شروع کرد دیوارها را بر طبق این نقشه، چیدن. و هر کاری که می‌کرد، این عینی‌اش به دنبال آن تصور ذهنی‌اش بود. همان تصور ذهنی که از دیدن آن نقشه برایش به دست آمده بود. ببینید دائما توالی تأثیر متقابل ذهن و عین. پس:
فراز شش: ذهن و عین در یکدیگر اثر متقابل دارند.
تا اینجا فهمیدیم ذهنی داریم و عینی داریم و میان ذهن ما و این عین، رابطه‌ای هست بنام رابطه آگاهی و شناخت. و اینها را خیلی راحت فهمیدیم.
اینک سؤال: مهم‌ترین انتظار شما از این ذهن و ذهنیاتتان چیست؟
مهم‌ترین انتظار انسان و بالاترین انتظار انسان از این ادراکات ذهنی، این است که واقعیت‌های عینی را به او بشناساند، به او بنمایاند، به او نشان بدهد. بالاترین ارزش و مهم‌ترین ارزشی که انسان از این آگاهی‌ها می‌خواهد، واقع نمائی و واقعیت نمائی آنها است. من اگر چشم‌هایم را باز می‌کنم و به این تخته نگاه می‌کنم می‌خواهم آن عبارتی را که روی تخته هست درست بخوانم، بنابراین اگر در ذهن من با خواندن من، یک تصویر غلط و خطا آمد، یعنی خلاف این عبارتی که روی تخته نوشته شده، ناراضی می‌شوم و می‌گویم چرا اشتباه کردم. اگر یک ذهنیتی ، واقعیت عینی را بما نشان ندهد، و خلاف آن را در خیال ما به‌عنوان واقعیت بیاورد، ما اینجا از این ذهنیت گول خورده‌ایم.
فراز هفتم: مهم‌ترین ارزش آگاهی و شناخت برای انسان این است که واقعیت را به او بنمایاند. یعنی واقع نمائی. حالا می آبیم و این ذهنیاتمان را از نظر واقع نمائی محک می‌زنیم. چند بار که محک زدیم، به یک نتیجه روشن می‌رسیم و آن نتیجه روشن این است که بی‌تردید، بخشی از این ذهنیات ما واقع نما هستند و واقعیت را بما نشان می‌دهند. و بی‌تردید بخشی از ذهنیات ما واقع نما نیستند. و آن چیزی را که بما نشان می‌دهند واقعیت ندارد. واقعیت، چیزی است جز آن. با محک زدن ذهنیات، این دو نتیجه را به‌روشنی به دست می‌آوریم و در این دو نتیجه کمترین تردیدی نداریم:
فراز هشتم - با محک زدن ذهنیات خویش به‌روشنی در می‌یابیم که برخی از
**صفحه=13@
 آنها واقع نما هستند یعنی واقعیتی را به ما نشان می‌دهند. و برخی دیگر واقع نما نیستند و واقعیت عینی، چیز دیگری است جز آنچه در ذهن ما است. و در این کمترین تردیدی نداریم. آن ذهنیتی که واقع نما نباشد و خلاف واقع را نشان بدهد، این آگاهی نیست.
بنابراین مهم‌ترین مسئله در بحث شناخت دستیابی بر معیارها، راه‌ها و روش‌هایی است که ما را در به دست آوردن آگاهی واقع نما کمک کند( معیار، شیوه و روش صحیح شناخت). اگر ما در مبحث شناخت روی این قسمت تکیه کنیم و موفق باشیم، هدف اصلی از بحث شناخت برای ما تأمین شده یعنی توانستیم کاری کنیم که از واقعیت‌های جهان، از خودمان و محیطمان آگاه شویم. آنها را آنطور که هستند بشناسیم، یا آنطور که باید باشند و بشوند. اما «باید»ی که واقعیت داشته باشد، نه کاذب باشد به تعبیر دیگر چه کنیم که از حقیقت و واقعیت درست آگاه شویم؟
حالا به مناسبت سؤالی که قبلا نمودید، حقیقت و واقعیت را بیان می‌کنم. ما نیاز داریم که هم از واقعیت‌ها درست آگاه شویم، هم از حقایق.
واقعیت عبارت است از آنچه هست و حقیقت عبارت است از آنچه باید باشد. واقعیت و حقیقت، چه نسبتی با هم دارند؟ آیا هر واقعیتی حقیقت است؟ و آیا هر حقیقتی به واقعیت پیوسته است؟ نه، چنین نیست. نسبت میان حقیقت و واقعیت بدین شرح است.
- برخی از واقعیت‌ها حقیقت‌اند، حق‌اند.
- برخی از واقعیت‌ها حقیقت و حق نیستند، باطلند.
- برخی از حقیقت‌ها و حق‌ها هنوز به واقعیت نپیوسته‌اند.
در مورد قسمت اول به طور مثال، یک نظام عادلانه اخلاقی و اجتماعی اقتصادی یک زمانی به وجود خواهد آمد. این نظام، هم واقعیت است و هم حق است. یا وقتی شما می‌روید برای پیروزی یک انقلاب در جهت خدا جانبازی می‌کنید، این عمل شما هم حق است هم واقعیت است. واقعا شما جانبازی کردید و این جانبازی شما عملی است حق. در مورد قسمت دوم، وقتی که شما بیک انسان و حقوق او تجاوز می‌کنید و ستم می‌کنید، این ستم شما یک واقعیت است. واقعا چنین کردید، ولی ستم شما حقیقت نیست، باطل است و
**صفحه=14@
ضد حقیقت.
در مورد قسمت سوم: آرمان‌ها و ایده آل‌هایی که بشر به‌عنوان یک حقیقت و حق می‌پرستد و دنبال می‌کند، اینها یک سلسله حقایق و حق‌ها هستند که هنوز واقعیت عینی پیدا نکرده‌اند. به این ترتیب نسبت میان حقیقت با واقعیت معلوم شد. برخی از واقعیت‌ها حقیقت‌اند، و برخی از حقیقت‌ها واقعیت‌اند. گاهی مواردی وجود دارد که حقیقت هستند، ولی واقعیت نیستند. مثل ایده آل‌هایی که ما دنبال می‌کنیم تا به آنها واقعیت بدهیم. حال ما وقتی‌که دنبال آگاهی‌های مربوط به واقعیت می‌رویم، می‌خواهیم نقش آگاهی این باشد که واقعیت را همانطوریکه هست بما نشان بدهد. و وقتی‌که دنبال آگاهی‌های مربوط به حقیقت می‌رویم، می‌خواهیم واقعا حقیقت را بما نشان بدهد تا ما در صدد واقعیت بخشیدن به آن برآییم. مبادا یک آرمان باطل را به‌صورت کاذب، در نظر ما حق جلوه دهد و  ما در راه آن تلاش کنیم و تلاش ما به هدر رود.
پس نقش آگاهی  که در جهت شناخت حق و حقیقت است باید این باشد که واقعا آن چیزی را که حق است و حقیقت است، هر چند که هنوز واقعیت پیدا نکرده است آن را بما نشان دهد. به این ترتیب:
فراز نهم - انتظاری که ما از آگاهی داریم این است که واقعیت‌ها را آنطور که هستند بما نشان دهد یا حقیقت‌ها و حق‌ها را آنطور که هستند به ما بشناساند. بنابراین اساسی‌ترین و مهم‌ترین بخش در مبحث شناخت، بخش مربوط به روش و شیوه شناخت و معیارها و محک‌های شناخت است. اینکه چه روشی و چه شیوه‌ای را بکار بریم و از چه معیارها و محک‌های استفاده کنیم، برای اینکه ذهنیات ما (آگاهی ما) واقع نما و حقیقت نما باشند.
توجه داشته باشید در اینجا نکته خیلی مهمی وجود دارد، سر بزنگاه است. ما با همین روشی که شروع کردیم داریم مسائل زیادی را پشت سر می‌گذاریم. ما با یک روند و روشی که انتخاب کردیم تا اینجا که آمده‌ایم بسیاری از مسائل پیچیده شناخت را پشت سر گذاشته‌ایم بنابراین هر کس هر چه که به ذهنش می‌رسد بگوید. اگر می‌بینید که مطلب صاف و روشن است، خوشحال بشوید و بفهمید که به این همه مسائل پیچیده و اصطلاحات گیج کننده نیازی نیست آدم می‌تواند این مسائل را با روشی بسیار روشن و منطبق با فطرت دنبال کند. این را
**صفحه=15@
هم به شما بگویم که وقتی سه سال هم برویم در کنه بحث‌های پیچیده و با اصطلاحات توی سروکله هم بزنیم و با شک و شبهه‌ها، اینطور هست و اینطور نیست‌ها با مطلب درافتیم، آخرش باید از همین راه نتیجه بگیریم. ما همان راهی را که دیگران آخر کار می‌روند همان اول کار پیش پای خود و دیگران می‌گذاریم. ولی آماده هستیم هر که هر چه دلش می‌خواهد شک و شبهه مطرح بکند.
**صفحه=17@

مبحث دوم
انواع آگاهی
**صفحه=18@
1- آگاهی‌هایی که از راه حواس یا مشابه آن به دست می‌آیند.
2- آگاهی‌هایی که از راه تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی آگاهی‌های نوع اول به دست می‌آید.
3- آگاهی‌هایی که نه از راه حواس و مانند آن به دست آمده‌اند، نه از راه تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی. (آنچه از نظر برخی از اندیشمندان «آگاهی‌های قبل از تجربه» نامیده می‌شود.)
4- آگاهی‌های به دست آمده به‌صورت اشراق و عرفان.
5- آگاهی‌های به دست آمده از راه وحی.
در این مبحث، تکیه ما روی نوع اول و دوم است. اینکه آیا نوع سوم و چهارم و پنجم، در حقیقت یک نوع است یا انواع مختلف، بحث دیگری است که اینک لازم نمی‌بینیم به آن بپردازیم. البته وحی شناسی، مسأله ای است که حتما باید به آن پرداخت ولی در جای خود. بنابراین مسئله اصلی در اینجا این است که ما دو نوع اول را خوب بفهمیم.
نوع اول: شما چشمتان را باز می‌کنید و این صندلی را اینجا می‌بینید. از چه راهی آگاه شدید که این صندلی اینجاست؟ از راه بکار انداختن چشم. دیگر به تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی نیازی نیست. در مورد صحبت کردن من و شنیدن صدای من هم مطلب همینطور است. اینکه من چه می‌گویم شاید فکر بخواهد، اما اینکه شما دارید صدایی را می‌شنوید دیگر احتیاجی به تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی ندارد.
انسان برای دستیابی بر این آگاهی‌ها، دریچه و راه‌هایی در اختیار دارد.
**صفحه=19@
قسمتی از این دریچه‌ها و راه‌ها، حواس ظاهری هستند. چشمی که با آن می‌بینیم گوشی که با آن می‌شنویم، بینی و اعصاب بویائی که با آن می‌بوییم، زبان و زیر زبان و اعصابی که با آن می‌چشیم، پوست بدن و اعصابی که در زیر پوست است و با آن لمس می‌کنیم، که خود این اعصاب، گوناگون است. اینها یک سلسله دریافت‌های هستند که از راه چشم و گوش و بینی و دهان و پوست بدن ما، که به آنها می گوئیم مشاهدات خارجی.
یک سلسله مشاهدات هم هست بنام مشاهدات درونی، و شبیه نوع اول. مثلا وقتی‌که می گوئیم دلم درد می‌کند، با حواس ظاهری پنجگانه آن را حس نمی‌کنیم. بلکه یک سلسله اعصاب درونی هستند که منتقل کننده درد می‌باشد. البته اعصاب بیرونی هم، درد را به ما می‌شناسانند و به آگاهی ما، می‌رسانند. هر چند که حقیقت این است که اعصاب درد را به آدم نمی‌شناسانند. بلکه در انسان ایجاد حالت دردناکی می‌کنند و انسان آن حالت دردناک را در خودش می‌یابد ولی به هر حال با مسامحه، به این‌ها سلسله عصب‌هایی می‌گویند که درد را به آگاهی انسان می‌رسانند.
از اینکه بگذریم شادی و غم چگونه است؟ وقتی می گوئیم: خوشحالم یا غمگینم، آن را از کجا فهمیدیم؟ از راه چشم یا از راه گوش یا بینی و یا زبان و دهان و یا پوست؟ یا از راه اعصابی که درد را منتقل می‌کنند؟ از چه راهی؟ آیا ما سلسله اعصاب‌هایی داریم که آنها بما امکان آگاهی بر شادی و غم و بر مهر و کین را می‌دهند؟ چگونه ما بر این حالات روحی و عواطف خود (به معنای وسیع روانشناسی آن) آگاه می‌شویم؟ از راه دخالت اعصاب و اندام است یا از راه دیگر؟ ... به‌هرحال هر چه هست اینها مشاهدات درونی ما هستند.
از این بالاتر، می گوئیم فلان مطلب را می‌دانم و آن مطلب دیگر را نمی‌دانم. (خود دانستن و ندانستن): اینکه شما می‌دانید، و می‌دانید که نمی‌دانید، این آگاهی از کجا به دست آمد؟ آیا یک سلسله اعصابی هستند که این نوع آگاهی را هم به من می‌دهند؟ ... بهر حال به اینها می گوئیم مشاهدات داخلی و درونی. اینها هم شبیه حواس هستند.یعنی مادر دستیابی بر این آگاهی‌ها و ادراکات، کاری داریم شبیه کاری که در مورد دستیابی بر ادراکات حسی داریم(با هم یک سنخ هستند). هر دو بدون دخالت تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی
**صفحه=20@
به دست می‌آیند. از این نظر یک‌جور هستند.
حالا اینجا مسئله حاشیه‌ای زیاد است. اینکه آیا این آگاهی‌های مربوط به بخش مشاهده درونی، از طریق دخالت اعصاب و اندامی به دست می‌آیند که علم بشر هنوز همه‌ی آنها را کشف نکرده است، یا اصولا در آنجا اندام‌ها دخالتی ندارند؟ و از آن بحث‌ها که یک پول بدرد ما نمی‌خورد. آنچه ما می‌دانیم این است که پیشرفت علم و پیشرفت اندام شناسی بشر، به او این امکان را داده که بسیاری از اندام‌هایی مربوط به آگاهی را کشف کند. اندام‌های که قبلا برای بشر شناخته شده نبودند.
مثلا شما آیا فکر می‌کردید که در گوش شما اندامی وجود دارد که به شما امکان دریافت تعادل می‌دهد؟ و اگر این اندام از کار بیفتد دیگر شما توانائی آگاهی بر حالت تعادلتان را از دست می‌دهید، و لذا نمی‌توانید خودتان را متعادل نگهدارید؟ اینها از نتایج پیشرفت علم تجربی است. شاید پیشرفت علم، یک روزی همه اندامی را که در بدن ما، دست اندر کار کسب و دادن آگاهی‌ها بما هستند، کشف کند. ما یک اصل داریم و آن این است که ندانستن، نشانه و دلیل نبودن نیست، اگر ما هنوز اندام‌های این آگاهی را نشناخته‌ایم، نمی‌توانیم بگوییم اندام در این آگاهی‌ها دخالت ندارد، شاید داشته باشد. و اساسا چنین بحثی برای ما مطرح نیست و زائد است.
بنابراین، نوع اول از آگاهی عبارت است از آگاهی‌هایی که از راه حواس یا مانند آن به دست می‌آید (مشاهدات برونی و یا درونی) ، که به‌هرحال در این جهت که برای به دست آوردن آنها «نیازی به تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی نیست» با هم شریک و به یکدیگر شبیهند.
نوع دوم: مسلما ما انسان‌ها یک سلسله دریافت‌ها و آگاهی‌هایی داریم که اینها از راه حواس و مانند آن به دست نمی‌آیند، بلکه از راه تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی آگاهی‌های نوع اول، یا از راه تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی آگاهی‌های نوع اول و بخشی از خود این آگاهی‌های نوع دوم، حاصل می‌شوند.
مثال: می‌توانید بگوئید بر قانون جاذبه چگونه آگاه شدید؟ آیا با چشم، گوش، زبان و دهان، بینی، پوست بدن، و یا اعصاب منتقل کننده درد؟ با
**صفحه=21@
 مشاهده درونی؟ از چه راهی؟ واقعا آیا نیوتن با قدری نگاه کردن و دیدن اینکه سیب از درخت می‌افتد، قانون جاذبه را دید؟ یا در آگاهی‌های به دست آمده از راه حس و مانند آن دقیق شد، کنجکاو شد و اینها را جمع بندی کرد، و از جمع بندی اینها پی برد که رابطه‌ای میان اجسام مادی وجود دارد که اینها را به‌سوی یکدیگر می‌کشاند و بعد بخشی از قانون جاذبه را کشف کرد و به دنبال قانون جاذبه، دو قانون دیگر که قانون جذب شدن به مرکز و قانون گریز از مرکز باشند، کشف شد و به دنبال اینها سیستم قانون جاذبه به عنوان یک سیستم فیزیکی و علمی کشف شد؟
انسان مقداری از آگاهی‌ها را اصلا با آن شیوه مشاهده برونی و درونی و مانند اینها نمی‌تواند به دست آورد و راه به دست آوردنش، اندیشیدن و تفکر است تفکر یعنی همان تجزیه و تحلیل و جمع بندی و ترکیب و استنتاج از آگاهی‌های نوع اول.
به تعبیر مرحوم حاج ملاهادی سبزواری (الفکر حرکة الی المبادی و من مبادی الی المراد). فکر عبارت است از اینکه وقتی یک سؤال برای شما پیش می‌آید، برای یافتن چرا و پاسخ آن می‌روید سراغ تجزیه یعنی سراغ عناصر اصلی. یک سلسله از عناصر اصلی آگاهی را، نشان می‌کنید. بعد اینها را پهلوی هم می‌گذارید و بمنظور نتیجه گیری به آن، شکل می‌دهید. یعنی از این مبادی و عناصر اولیه آگاهی، با یک حرکت فکری، به سمت مقصود و نتیجه‌ای که می‌خواهید بگیرید حرکت می‌کنید. یعنی تجزیه و تحلیل، جمع بندی و ترکیب، بمنظور استنتاج.
پیشرفت علوم و معارف بشری به مقدار زیادی وابسته به فکر و اندیشه است، یعنی بکار انداختن قدرت تجزیه و تحلیل و جمع بندی و ترکیب و استنتاج این آگاهی نوع دوم برای ما خیلی مهم است. مخصوصا در این زمینه کسانی هستند که حرف زدن آنها به گونه‌ای است که گویا منکر این  مسأله هستند و ما با اینها در ادامه این بحث طبعا روبرو خواهیم شد.
و اما نوع سوم، آنچه که آگاهی‌های قبل از تجربه نامیده می‌شود:
در این مورد کانت، در نقد عقل نظری می‌رسد به اینکه انسان یک سلسله آگاهی‌هایی قبل از تجربه دارد که با آنها به دنیا می‌آید و به آنها «کاتگوری ها» یا «مقولات» می‌گویند. و معتقد است که آگاهی‌های به دست آمده از راه مشاهدات
**صفحه=22@
 بیرونی و درونی یعنی  نوع اول، در قالب این مقولات برای انسان به دست می‌آیند. اینها، به آن آگاهی‌ها شکل می‌دهند. این بحث هم فعلا مورد نیاز ما نیست. فقط خواستیم اشاره کنیم که چنین سخن‌هایی هم هست. ان شاءالله بعدا درباره آن بحث می‌کنیم. ما جای دیگر با شکل و حساب دیگر به آنها خواهیم رسید.
و اما نوع چهارم، آنچه که اشراق و مشهود و عرفان نام دارد. آیا این همان مشاهده درونی است یا چیز دیگر؟ این هم بحثی است. و باز عده‌ای از عرفا و اشراقیون مطالبی دارند که از آنها چنین فهمیده می‌شود که اصلا یک سلسله آگاهی‌ها و معرفت‌هایی هستند، ورای بقیه آگاهی‌ها نه از نوع اول هستند، نه نوع دوم و نه نوع سوم. آگاهی‌هایی خدادادی هستند اشعه و انوار و روشنایی هائی هستند که یک خورشید برونی بر ما می‌تابد. این هم جای بحث است. ولی در این مبحث ما فعلا مورد نیاز نیست.
نوع پنجم از آگاهی‌ها، وحی است، انبیا و پیامبران، از سرچشمه وحی تغذیه می‌شوند. آیا وحی همان مشاهده‌ی درونی است؟ آیا همان مشاهده برونی است؟ ولی با افق وسیع‌تر؟ آیا آگاهی‌ها و ادراکات قبل از تجربه است؟ آیا همان اشراق و عرفان است؟ یا نه، برای خودش عالم دیگری دارد؟ اشراق هست اما آن اشراق مصطلح نیست، چیز دیگری است.
این هم بحثی است که لازم است حتما در ایدئولوژی‌های الهی به آن پرداخت و ان شاء الله در بحث وحی شناسی باید مستقلا مورد بحث قرار گیرد.
**صفحه=24@

مبحث سوم
موضوع شناخت
**صفحه=25@
چه چیزی را می‌شناسیم؟
1- خود شناخت (ذهن و امور ذهنی):
وقتی ما دور هم می‌نشینیم و بحث می‌کنیم که ذهن چیست، در این بحث چه چیز را می‌خواهیم بشناسیم؟ خود ذهن را. حتی وقتی ما داریم بحث می‌کنیم که شناخت چیست و چگونه است، موضوع بحث ما خود شناخت است. داریم شناخت شناسی می‌کنیم. پس یکی از موضوعات شناخت، خود شناخت است: خود ذهن، شناخت، امور ذهنی، تصور، تصدیق و اقسام تصور و تصدیق: بدیهی، نظری، کلی، جزئی.
همینطور بحث درباره‌ی روش شناخت و متدولوژی‌ها (روش شناخت در علوم تجربی و علوم ریاضی). یا درباره‌ی منطق‌ها: منطق صوری و شکلی، منطق ریاضی منطق تجربی، منطق دیالکتیک در مقابل منطق ارسطویی. در همه اینها ما داریم پیرامون شناخت، روش شناخت، انواع استدلال، ذهن و امور ذهنی بحث می‌کنیم. و اینها بخشی از موضوعات شناخت هستند که از طریقی و با روشی می‌خواهیم بر آنها آگاه شویم.
2- مسائل مربوط به انسان یا انسان شناسی:
روانشناسی - اخلاق- تاریخ- جامعه شناسی - حقوق- اقتصاد، و آنچه که به آن در اصطلاح امروز علوم انسانی گفته می‌شود. اینها هم موضوعات شناخت هستند.
در این انسان شناسی نکته ظریفی وجود دارد: و آن این است که بخشی از اینها (مربوط) است به انسان آنطور که هست، و بخشی دیگر مربوط است به انسان آنطور که باید بشود.
**صفحه=26@
در بخش اول (انسان آنطور که هست)، موضوع معلوم است: رابطه بین ذهن و واقعیت‌ها. اما در بخش دوم (آنطور که باید بشود)، شناخت در اینجا چه معنی می‌دهد؟ مثلا مارکس که می‌خواهد جامعه سوسیالیسم و اشتراکی پیشرفته بشری را بیان کند، دارد چه چیز را می‌گوید؟ چیزی که هست را؟ یا یک چیزی که هنوز نیست و خواهد آمد؟ یا یک چیزی که باید بیاید؟ آن مورد اول که نیست. یعنی جامعه اشتراکی ایده آل آرمان مارکسیسم، تا این لحظه هم هنوز در دنیا تحقق پیدا نکرده است. (چه رسد به آن موقع که مارکس آن را بیان کرده بود).
و اما در مورد دوم، یعنی آنچه که خواهد شد. منظور چیست؟ آیا یک پیش بینی علمی است؟ نظیر اینکه فلک شناس می‌تواند امروز پیش بینی کند که چهل سال دیگر در چه روزی و چه ساعتی در این خسوف به وقوع می‌پیوندد. خسوف 40 سال دیگر هنوز واقع نشده، ولی قابل پیش بینی است. و این پیش بینی به اعتبار رابطه طبیعی عینی است که میان زمین و خورشید و ماه برقرار است، و قابل محاسبه ریاضی است.
بطوری که فلک شناس می‌تواند محاسبه کند که 40 سال دیگر خسوف در این ساعت و این روز، در این بخش ایران روی خواهد داد. اینجا شناخت متعلق به آنچه هست، نیست. متعلق است به آنچه خواهد شد. واقعیتی که هنوز روی نداده و ما آن را پیش بینی می‌کنیم، بر اساس محاسبه مربوط به وضع زمین و خورشید و ماه در طول زمان.
آیا بحث پیرامون جامعه اشتراکی از این قبیل است؟ میدانید که سوسیالیسم علمی مدعی همین است. مدعی است که ما یک کار علمی می‌کنیم. اینکه خط زندگی بشریت اینطور شروع شده، از اینجا عبور کرده و به چنین آینده‌ای می‌رسد و حتما هم می‌رسد. اینجا است که خیلی سؤالات هم مطرح می‌شود. از جمله اینکه شما که می‌گویید حتما می‌رسد، آیا یک جبر تاریخی است؟ البته پاسخشان این است که آری، جبر تاریخی است. آیا اراده انسان دخالت دارد یا نه؟ یعنی بالاخره قیام انقلابی مردم در رسیدن بیک چنین آینده‌ای مؤثر هست یا نه؟ گاهی می‌گویند: در اصل مسئله، خیر. ولی در سرعت بخشیدن به آن، آری. حال اگر در سرعت بخشیدن به حرکت، اراده و عمل انسان‌ها دخالت دارد، چگونه می‌توانیم
**صفحه=27@
 پیش بینی کنیم که مثلا انسان‌هایی: 1- سال دیگر، این عمل و وظیفه انقلابی‌شان را انجام خواهد داد یا نخواهد داد؟ این چه نوع شناختی است؟
ببینید موضوع شناخت چقدر متنوع است و «شناخت» تا کجا می‌خواهد برود. واقعیت‌های انسانی آنطور که هست، یا آنطور که در گذشته بوده است (تاریخ)؟ واقعیت‌های انسانی آنطور که خواهد بود و هنوز نیامده؟ و همین‌ها بدون دخالت عمل ارادی انسان‌ها، یا به دخالت عمل ارادی و انتخابی انسان‌ها؟ - اینها همه جزء زمینه‌های شناخت است، در آن مسائلی که مربوط به انسان است.
3- مسائل مربوط به طبیعت یا طبیعت شناسی:
فیزیک به معنی عام کلمه، گیاه شناسی، زمین شناسی، معدن شناسی، جانور شناسی (اندام شناسی و فیزیولوژی و ...)، فضا شناسی، اینها همه موضوعات شناخت هستند. طبیعت، با همه میدان‌ها و یا همه انواع و اقسامش.
4- وجود و هستی (هستی شناسی):
ممکن است کسی بگوید وجود، چیزی جز انسان و طبیعت با ذهن انسان نیست. خارج از اینها، وجودی نداریم. خود این مطلب - که آیا وجود، همین‌ها است یا غیر از اینها هم هست! آیا اینکه هستی محدود است به ذهن و انسان و طبیعت، یا فراسوی اینها هم هستی واقعیت دارد، خود این - یک بحث نیست؟ پس، وجود - هستی- وجود شناسی- خود این، یک بحث است.
5- خدا و خداشناسی:
ما به‌هرحال یک بحثی برایمان مطرح است، بنام خدا. خدا، به‌عنوان یک زمینه شناخت.
6- وحی، وحی شناسی:
وحی شناسی و پیغمبر شناسی خود، موضوع یک بحث است. حالا اینکه آیا وحی، هست یا نیست، و آیا همان ذهن است، همان امور انسانی است یا همان طبیعت است و یا چیز دیگری است، اینها قابل بحث است.
7- معاد
معاد به‌عنوان یک مسئله مهم برای ما مطرح است، هر چند ممکن است داخل یکی از آن تقسیمات قرار بگیرد. ولی برای ما در آن حد، اهمیت دارد که خودش را مستقلا مطرح کنیم: معادشناسی.
**صفحه=28@
و چه بسا اگر قضیه عنوان کردن مسائل مهم مطرح باشد، صرف‌نظر از اینکه آیا در قلمرو موضوعات قبلی قرار می‌گیرد یا نه، ما «شناسی» های بسیار دیگری هم پیدا بکنیم. فعلا ما به همین‌ها اکتفاء می‌کنیم.
معلوم می‌شود شناخت یک عالمی‌دارد. و اینکه ما خیلی ساده، بگوییم شناخت عبارت است از انعکاس عالم طبیعت روی مغز، مسئله را حل نمی‌کند. از مسئله شناخت آسان نمی‌شود عبور کرد. زندگی انسان به شناخت او مربوط است و به انتخاب او. بخش عظیمی از انسانیت انسان، مربوط است به شناخت و آگاهی او. و بعد به انتخاب آگاهانه‌اش. نمی‌شود از مسئله شناخت چنین ساده گذشت، باید آن را فهمید.
حالا یک مسئله مهم و یک تقسیم هست، و آن این است که موضوعات شناخت دوگونه اند:
1- آنجائی که موضوع شناخت، متحرک و متطور است. یعنی موضوع شناخت موضوعی است که خودش دائما تغییر می‌کند. و ما می‌خواهیم آن تغییر را مورد مطالعه قرار بدهیم: حرکت شناسی، تغییر شناسی. حرکت، یک «شدن» است. یک واقعیتی است که خودش، تغییر است. حرکت دست یعنی تغییر مکان دست. پس موضوع شناخت یک‌وقت خود حرکت، خود تغییر، خود دگرگونی است. دگرگونی را داریم می‌شناسیم.
2- یک‌وقت است که موضوع شناخت دگرگونی نیست، یک امر ثابتی است. حال ممکن است گفته شود «مگر امر ثابت هم در دنیا داریم؟ تا آنجا که ما می‌دانیم عالم و هستی عبارت است از همین عالم ماده و هستی ماده، که دائما در حال تغییر است. بنابراین اصلا موضوع ثابت برای شناخت نداریم».
در جواب باید گفت: خیر، چنین نیست. همین شمای ماتریالیست که بزرگ‌ترین ویژگی‌تان این است که به امر ثابت معتقد نیستند، و به ماده و مادیات معتقدید و می‌گویید یکی از وجود مشخصه ماده اینست که دائما تغییر می‌کند، همین شمای ماتریالیست، معتقد به امر ثابت هستید! چطور؟ آن امر ثابت چیست که من مادی هم به آن معتقدم؟
پاسخ این است که شما می‌گویید طبیعت عبارت است از متغیرها و دگرگون
**صفحه=29@
 شونده‌هائی که قوانین ثابت بر آنها و بر تغییرات آنها حکومت می‌کند: توضیح آنکه، ممکن است بگوئید شما در علوم طبیعی دنبال چه می‌گردید شما بر چه اساس می‌گویید من امروز پیش بینی دقیق علم می‌کنم که در 40 سال دیگر در ایران در فلان روز، فلان ساعت و فلان نقطه، خسوف جزئی یا کلی و اگر هم جزئی با کدام درجه روی می‌دهد؟ آیا اگر قانون ثابتی حاکم بر روابط زمین و ماه و خورشید و حرکت آنها، و محاذات و کیفیت قرار گرفتن آنها در رابطه با یکدیگر نبود، شما می‌توانستید یک چنین پیش بینی علمی بفرمائید؟
پس بر وضع و رابطه زمین و خورشید یک سلسله قوانین ثابت حکومت می‌کند هر چند ثابت نسبی. بدین معنی که پیش بینی شما اینست که تا 40 سال دیگر این قانون حکومت می‌کند، گرچه با احتمال 99 درصد.
درست است که شاید با یک درصد احتمال، اصلا وضع دنیا تا 40 سال دیگر به هم بخورد، ولی معلوم می‌شود با احتمال 99 درصد و بلکه 999 در هزار یک چنین امر ثابتی وجود دارد.
یک جایی که این مسئله را مطرح می‌کردم، یک ماتریالیست موشکاف گفت: «اینکه شما می‌گویید قوانین ثابت، قانون که خودش واقعیت ندارد، قانون عبارت است از یک امر ذهنی، که ما از پیوندهای متغیر مشابه یکدیگر استنتاج می‌کنیم. مثلا وقتی شما می‌گویید از ترکیب دو اتم هیدروژن با یک اتم اکسیژن دائما آب درست می‌شود، هر یک، ترکیبی غیر از ترکیب دیگر است. یعنی این دو تا هیدروژن با آن یک اکسیژن ترکیب می‌شوند، این آب به وجود می‌آید. دو مرتبه آن دو هیدروژن با آن یک اکسیژن ترکیب می‌شوند، آن آب دوم به وجود می‌آید. و بار سوم همینطور، آب سوم به وجود می‌آید. بنابراین می‌آیید اینها را با هم مقایسه می‌کنید و آن‌وقت یک قانون استنتاج می‌کنید. می‌گویید همواره از ترکیب دواتم هیدروژن با یک اتم اکسیژن ، آب به وجود می‌آید. این قانون خودش واقعیت خارجی ندارد. آنچه واقعیت خارجی دارد این هیدروژن‌ها و آن اکسیژن‌ها است. که اینها گوناگون و متغیرند».
و اما سؤال ما از شما این است که، اگر قوانین حاکم بر طبیعت به آنطور که شما ادعا می‌کنید واقعیت‌های عینی نیستند، پس چه هستند؟ آیا ذهنی هستند؟ یعنی موهوم‌اند؟ عجیب است! شما می‌خواهید بگوئید که بر این عالم یک
**صفحه=30@
 مشت موهومات حکومت می‌کند؟
درست حرف ما با شما بر سر همین است. عالم طبیعت که شما از آن صحبت می‌کنید، صرفا این متغیرها نیست. این متغیرها در رابطه با یک مقدار ثابت‌ها عالم طبیعت است. و اگر شما گفتید که قوانین حاکم بر طبیعت متغیر، ثابت هستند ولی این قوانین ثابت، امور استنتاجی ذهنی هستند،آیا منظورتان این است که ذهن، موهوم پرستی و خیال پردازی کرده و می‌کند؟ یا نه، می‌خواهید بگوئید ذهن واقعیتی را کشف کرده است؟ آیا این همه می‌گویید ما در علوم دنبال کشف قوانین علمی هستیم، یعنی دنبال کشف یک مشت امور ذهنی خیالی فردی هستیم، با امور واقعی؟ کدام‌یک؟
بنابراین معلوم می‌شود که قوانین علمی کلی حاکم بر طبیعت، واقعیت عینی دارند. اما واقعیت عینی آنها به غیر از واقعیات عینی از نوع مثال فوق الذکر (ترکیب دو اتم‌های هیدروژن، و یک اتم‌های اکسیژن) می‌باشد. یک چیزی است سوای اینها. که اینها تحت سلطه آن هستند، و آن واقعیات بر اینها حکومت می‌کند.
این مسئله برای ما مهم است. اینکه بدانیم یک ماتریالیست بخواهد یا نخواهد، به یک سلسله واقعیت‌های عینی که ثابت هستند معتقد است. هر چند که درجه واقعیت عینی داشتن اینها، از قبیل رابطه ثابت و نسبت ثابت دو تا قطار باشد که روی دو تا ریل، با سرعت دقیقا مساوی حرکت کنند. یک مثال کاولا طبیعی و فیزیکی. در اینجا همیشه یک واگن، مقابل واگن دیگر قرار دارد. یعنی مقابل بودن این واگن و آن واگن برای چند ساعت، یک واقعیت عینی ثابت است گر چه این واقعیت عینی ثابت، نتیجه‌یک واقعیت عینی متحرک است و آن، این است که این دو تا قطار با سرعت مساوی دارند حرکت می‌کنند.
مسأله برای ما نتیجه دارد: می‌خواهیم ببینیم اگر دو تا قطار با سرعت نامساوی حرکت، آیا کسانی که توی این واگن نشسته‌اند، می‌توانند همیشه آدم‌هایی را که در آن واگن نشسته‌اند ببینند؟ خیر. اما اگر دو تا قطار با سرعت مساوی حرکت کردند، همیشه می‌توانند کسانی که توی این واگن هستند، آن‌هایی را که در آن واگن هستند ببینند. آیا این توانائی دیدن و اینکه مسافران این واگن
**صفحه=31@
 همواره می‌توانند مسافرین واگن قطار دیگر را ببینند، یک امر واقعی است با موهوم؟... و این، نتیجه‌یک رابطه ثابت است میان دو امر متغیر.
پس معلوم می‌شود اینقدر هم که به ما می‌گویید متغیر و متغیر و متغیر، مسأله به این سادگی نیست، قاطی این متغیرها، خیلی ثابت‌ها پیدا می‌شود. و آگاهی بر این ثابت‌ها در زندگی انسان نقش دارد. پس روشن شد که موضوع شناخت گاهی یک امر متغیر است، و گاهی یک امر ثابت.
مسأله از اینها وسیع‌تر است، آیا این میز که در اینجا قرار دارد و من چند هفته است که می‌آیم و در کنار آن می‌نشینم و با شما بحث می‌کنم، آیا ثابت است یا متغیر؟ ممکن است بفرمائید  هم ثابت است، هم متغیر. بسیار خوب، ولی می‌توانید بفرمائید من که از بیرون می‌آیم، دنبال کدام جهت این میز می‌آیم؟ دنبال جهت ثابت آن با جهت متغیرش؟ دنبال آن جهت ثابتش می‌آیم. شما که رفتید بیرون و بعد دومرتبه برگشتید سر کلاس، مسلما اگر صندلی شما سرجایش نبود. تعجب می‌کردید. شما دنبال چه آمدید؟ دنبال آن جنبه ثابت صندلی آمدید.
البته الآن که شما روی صندلی نشسته‌اید، در درون صندلی غوغاست. حرکت‌ها است. در درون هر اتمی از آن، انواع حرکت و پویش وجود دارد. ولی شما که روی آن نشسته‌اید اصلا هیچ به فکر آن حرکت‌ها هستید؟ آیا شما رابطه‌تان را با صندلی به اعتبار این حرکت‌ها برقرار کرده‌اید؟ یا نه، شما دنبال یک صندلی هستید که زیر پایتان سفت و محکم قرار داشته باشد؟...
معلوم می‌شود آدم توی همین عالم متغیر، دنبال خیلی جنبه‌های ثابت از اشیا هست. حتی اینکه این میز با این فضا دائما امواجی می‌دهد و می‌گیرد، برای منی که بر اثر تحقیقات علمی دانشمندان مطلع شده‌ام که این میز ثابت نیست و دائما با محیطش داد و ستد دارد، مطلب فرقی نمی‌کند. من الآن کنار این میز همانطور می‌نشینم که آن کسی که از این موضوع خبر ندارد. هر دویمان دنبال یک چیز می آبیم و آن اینکه میزی باشد و کنار آن بنشینیم و وضعی داشته باشد که بتوانیم با شما صحبت کنیم.
معلوم می‌شود که دراین عالم طبیعت. ذهن انسان همه‌اش به دنبال تغییرها و دنبال متغیرها از آن نظر که  متغیرند، نیست. ذهن دنبال بسیاری از ثابت‌ها است. ببینیم اصولا ما زندگی‌مان را بیشتر با متغیرها داریم تنظیم می‌کنیم یا با
**صفحه=32@
 ثابت‌ها؟ شما شب که می‌خوابید و لباستان را در می‌آورید و کناری می‌گذارید یا آویزان می‌کنید، وقت صبح که بیدار می‌شوید دنبال همان لباس دیروزتان هستید رابطه شما بیشتر تنظیم می‌شود با آن وضع ثابت لباس. حالا اینکه دائما در درون هر اتم تشکیل دهنده پیراهن شما حرکت‌های گوناگون وجود دارد، و شما از آن بی‌خبرید و یا از مقدارش خبر دارید و از مقدار دیگرش بی‌خبرید، این تأثیری در تنظیم روابط روزمره عملی زدگی شما با لباستان ندارد.
به این ترتیب ما در زندگی در همین عالم طبیعت، باید مقدار زیادی شناخت از آن جنبه‌های ثابت را داشته باشیم. و البته نمی‌گویم ثابت، الزاما تا روز قیامت. ثابت ولو برای چند روز یا چند هفته و چند سال.
بنابراین معلوم شد موضوعات و زمینه‌های شناخت، بسیار متنوعند. و خود شناخت را هنگامی‌که می‌خواهیم درست بشناسیم باید در رابطه با همه این زمینه‌ها و موضوع‌ها بشناسیم.
**صفحه=34@

مبحث چهارم
موضوع ذهنیات
**صفحه=35@
بحث فعلی درباره شناخت و خود ذهنیت و صور ذهنی می‌باشد. اینکه آیا صور ذهنی متغیرند یا ثابت؟ و اگر متغیر هستند، تغییرشان تابع چه متغیر دیگری است؟ ما در امور ذهنی و ذهنیات خود، هم ثبات می‌بینیم و هم تغییر می‌بینیم. ببینیم این تغییر، واقعا تا چه حد تغییر در ذهنیات است.
گاهی ما می گوئیم ذهنیت ما نسبت به چیزی تغییر پیدا کرده. مثلا می گوئیم «پارسال که من آمدم به این منطقه، جاهای زیادی از زمین، هنوز ساختمان نشده بود. امسال خیلی از آن جاهایی که پارسال ساخته نشده بود ساختمان شده افراد معمولی به این می‌گویند تغییر در ذهنیت. می‌گویند آن تصویر ذهنی که شما پارسال از اینجا داشتند، حالا عوض شد، امسال که آمدید تصویر ذهنی دیگری دارید.
در حالی که تصویر ذهنی در اینجا واقعا عوض نشده. و آنچه عوض شده، خود موضوع شناخت است. تصویر ذهنی شما بر عکس باید به حال خودش مانده باشد تا بتوانید این نظر را بدهید که پارسال، اینجا زمین‌ها بدون ساختمان بود و امسال ساختمان شده. خود این بیان شما که «اوه! چقدر در این مدت اینجا خانه ساخته‌اند». خود این بیان شما معنایش این است که تصویر ذهنی که از این زمین در پارسال داشتید، هنوز در ذهن شما و به یادتان مانده. و حالا یک تصویر ذهنی تازه‌ای از این وضع جدید می‌گیرید و ذهن شما تصویری را که پارسال گرفته و هنوز دارد، با تصویری که الآن می‌گیرد مقایسه می‌کند. و می‌گوید راستی چقدر در اینجا طی این یک سال خانه ساخته شده!
پس این تغییر که در تصویر ذهنی شما پدید آمده، در حقیقت دگرگونی و تغییر
**صفحه=36@
 در خود تصویر پارسالی نیست. یک تصویر از پارسال دارید، به حال خودش هست. یک تصویر جدید هم امسال دارید، این دو تا تصویر را که مقایسه می‌کنید نشان دهنده یک تغییر در موضوع شناخت، یعنی در وضع زمین است. این یک نوع تغییر است.
2- گاهی هم تغییر، واقعا در خود تصویر هست. مثل آنکه شما پارسال به مسافرت رفته‌اید، یک مقدار خیابان‌ها و کوچه‌های شهر را گشته‌اید و قدری آشنایی پیدا کرده‌اید. یک تصویر آشنا از شهر یا منطقه‌ای از شهر، با خیابان‌ها و کوچه‌ها و منزل‌ها و مغازه‌هایش دارید. یک سال می‌گذرد و امسال شما دوباره می‌روید به آن شهر. آن خیابان‌های اصلی و جاهای حساس و آن خانه یا مسافرخانه‌ای که آمد و شد داشتید، اینها دقیق در ذهنتان مانده ولی یک جاهایی از آن حذف شده. یعنی یک جاهایی را که پارسال دیده بودید و آشنا بود برایتان، امسال برایتان ناآشنا است. بعد از مدتی دقت، یادتان می‌آید که بله اینجا هم من پارسال آمده بودم.
فرضا در مورد یک خیابان، برخورد می‌کنید به یک نشانی که در ذهنتان هست. می‌گویید درست است من این خیابان را آمده بودم، خیال کردم نیامده بودم، این معنایش آنست که آن تصویر ذهنی که از وضع شما در ذهن شما اول بود، یک مقدار دست خورده. مقداری از آن پاک و محو شده. لذا حالا که وارد شهر می‌شوید، تصویری که از شهر در ذهن شما به یادگار مانده نسبت به تصویری که پارسال داشتید، مقداری از آن محو شده و تغییر پیدا کرده.
3- گاهی هم پیش می‌آید که تصویر، اصلا عوضی است. یعنی شما یک تصویری از یک منطقه‌ای دارید و بعد تخیلات شما آمده چیزهایی را به آن اضافه کرده. چیزی را که مربوط به جای دیگر بوده عوضی آورده آنجا گذاشته. یعنی تصویر پارسال تصویر خالصی بوده، ولی به‌مرور زمان جاهایی از آن محو شده و یک چیزهایی که جزو آن تصویر نبود، تخیل شما آن را قاطی کرده و داخل آن تصویر کرده حالا که مجددا می‌روید می‌بینید خیر، این منطقه آنطور که در ذهن شما خیال می‌کردید نیست. یک چیزهایی عوضی در ذهن شما به‌حساب این منطقه واریز شده.
مثال: شما پارسال در یک باغی رفته بودید و آنجا ساختمانی داشت و در مقابلش استخر آبی بود از نوع همین استخرهای ساده‌ای که در باغ‌ها هست. بعد یکجای دیگر هم رفته بودید که در آنجا یک استخر ساخته شده و مجهز بود. به‌مرور
**صفحه=37@
 زمان یک سال که فاصله شده، در ذهن شما این دو تا تصویر قاطی و مخلوط می‌شود و خیال می‌کنید که این استخر مرتب و منظم توی همان باغ بوده. امسال که شد، وقتی پیشنهاد می‌کنند به شما که می‌آیی به آن باغ برویم؟ می‌گویید بله و در حافظه شما چنین است که هم باغ می‌روم و هم از ساختمانش استفاده می‌کنم و هم از آن استخر مرتب مجهز. ولی وقتی وارد باغ می‌شوید تازه متوجه می‌شوید که آن استخری که خیال می‌کردید، در اینجا نیست. یک‌مرتبه یاد این می‌افتید که این استخر واقعا اینجا نبوده، جای دیگر بوده.
بنابراین امسال که شما با یک تصویر ذهنی نسبت به آن باغ به آنجا می‌روید این تصویر ذهنی شما تغییر پیدا کرده. تغییرش اینست که یک چیزی (تصویر استخر مدرن) از یک جای دیگر آمده به این (تصویر باغ) اضافه شده است.
تغییر در تصویرات ذهنی، با کم شدن و محو شدن و یا اضافه شدن  حاصل می‌شود. حال، اینکه این تصویر ذهنی چگونه عوض شده، خود بحثی دارد. فعلا ما نمی‌خواهیم وارد آن شویم، می‌خواهیم بحث را به سمت مقصود معینی ادامه دهیم.
در آن مثال اول که شما پارسال رفته بودید سر یک زمینی که خانه‌های آن کم بود، و امسال که می‌روید می‌بینید خانه زیاد ساخته شده، تغییری در تصویر ذهنی شما از این زمین به وجود آمد. اما این تغییر، تابع یک  متغیر دیگر است. و آن متغیر، خود موضوع شناخت یعنی وضع زمین است، که عوض شده. پس تغییر در تصویر ذهنی، تابعی است از تغییر در خود موضوع خارج.
در آن مثال دوم و سوم، تغییر در ذهنیت شما است و شهر و باغ واقعا فرقی نکرده است. در اینجا تغییری که در ذهنیت شما و تصویر ذهنی شما پیدا شده، تابعی از تغییر در موضوع شناخت نیست. پس تابع چیست؟ تابع امر دیگری است که بعدا شناسایی خواهیم کرد.
یک تغییر دیگر هم ما داریم. و آن، تغییر در ساختمان مغز و اندام‌های شناخت است. مغز انسان مثل سایر اندام‌های انسان کم و بیش تغییراتی دارد. اولا یک تغییرات دائمی‌دارد: هر اتمی از مغز مثل سایر اتم‌های دیگر، داخلش حرکت‌های درون اتمی هست. ثانیا همانطور که اندام‌های دیگر انسان یا رشد دارد یا تحلیل می‌رود و تغذیه می‌کند، مغز هم مثل اندام‌های دیگر در
**صفحه=38@
سنین رشد، رشد می‌کند و بعد از متوقف شدن رشد تحلیل می‌رود و تغذیه می‌کند و نو می‌شود.
حالا چقدر؟ آیا درست مثل سایر اندام‌ها یا طور دیگر، این بحث ما نیست. اجمالا در ساختمان مغز و در ساختمان اعصاب، و در ساختمان اندام‌های شناخت یک نوع تازه شدن و نو شدن و تغییری وجود دارد. آیا تغییراتی که در ادراکات ما پیدا می‌شود، تابعی است از این متغیر؟ (یعنی تغییراتی که در ساختمان مغز و اعصاب و اندام‌های دیگر در بدن انسان به وجود می‌آید) یا نه، تابع این متغیر نیست؟ این یک سؤال خیلی جدی است.
در تبیین ماتریالیستی ادراک و ذهن، بیشتر توجه به اینست که این تغییرات یک سلسله تغییرات فیزیکی در ساختمان مغز و ساختمان اعصاب است، ببینیم آیا واقعا اینطور است؟
یک مثال بیاوریم: از یک آدم عامی کتاب نخوانده، که با آموزش‌های رادیو و تلویزیون هم کم رابطه است، اگر پرسیده شود آقا چگونه شب می‌شود؟ می‌گوید خورشید در یکجایی فرو می‌رود، غروب می‌شود. وقتی‌که پرسیده شود چطور می‌شود که مهتاب نیست؟ می‌گوید ماه از سمت مشرق حرکت می‌کند به سمت مغرب و آنجا فرو می‌رود، دیگر چیزی نمی‌دانم. فقط می‌دانم آن سمت فرو می‌رود و اگر به او بگوئید که زمین کره و گلوله است، می‌گوید پس فهمیدم، خورشید دور این گلوله می‌گردد! یا ماه دور آن می‌گردد.
حال می آییم به این آدم مقداری معلومات و اطلاعات تازه‌تر می‌دهیم و به او می‌فهمانیم که این طلوع و غروب خورشید و ماه، مربوط به حرکت خورشید و ماه نیست. این زمین و ما هستیم که هر شبانه روز یک بار می‌گردیم، و روبروی تابش خورشید یا نورانیت ماه قرار می‌گیریم. این طلوع و غروب روزانه، ناشی از حرکت وضعی زمین است. نه ناشی از حرکت انتقالی ماه یا خورشید.
اینک سؤال: بعد از اینکه شما این آموزش را به او دادید، ادراک این شخص تشخیص این آدم و حکمی را که این شخص صادر می‌کرد، فرق کرده دیروز چنین فکر می‌کرد که خورشید و ماه در حال نقل مکان در فضا هستند و دور زمین می‌چرخند - حالا فهمید که نه، این طلوع و غروب مربوط به نقل مکان خورشید و ماه نیست. این مربوط است به حرکت وضعی زمین، که به دور خودش می‌چرخد.
**صفحه=39@
سؤال این است که اولا این تغییر رای و تغییر شناخت، تغییری است در ادراکات این شخص؟ یا نه، این شخص یک ادراکات جدید پیدا کرد.  آیا ادراک قبلی او عوض شد؟ یا نه، ادراک قبلی وی عوض نشده. فهمید آنچه که قبلا و این باره داوری می‌کرد، اشتباه بود. پی به اشتباه قبلی خود برد. والا هنوز هم یادش می‌آید که تا دیروز چنین داوری می‌کرده که خورشید و ماه در فضا با یک حرکت انتقالی دارند دور زمین می‌گردند. آنچه عوض شد این بود که خیال می‌کرد این ادراکش صحیح است، حالا فهمید باطل است و اشتباه. ادراک جدیدی پیدا کرد.
آن چیزی را که شما تغییر ادراک می‌نامید در حقیقت تغییر ادراک نیست. آن ادراک قبلی به حال خودش باقی است ادراک جدیدی و ذهنیت جدیدی آمده و این ذهنیت جدید می‌گوید ذهنیت قدیمی من باطل بود.
ثانیا فرض می‌کنیم اسم این راهم بگذاریم تغییر ادراک، بحثی نداریم. آیا این تغییری که در ادراک این شخص پیدا شده، تابعی است از متغیر مغز؟ یعنی چون این ماده خاکستری رنگ مغز از نظر تغییرات فیزیکی و تغییرات مادی در این فاصله دگرگونی‌هایی داشته است، بدین جهت این تغییر دریافت و رأی، و شناخت این شخص پیدا شده؟ آیا چنین است؟ یا نه، منشأ این تغییر رأی و شناخت، آموزشی است که به او دادید؟ کدام‌یک؟
اگر شما این آموزش را به او نمی‌دادید آیا مغز این شخص آن تغییرات فیزیکی ناشی از تغذیه را نداشت؟ چرا، داشت. آیا مغز او آن رشدی را که مغز انسان از نظر جسمی در سنین رشد، می‌کند نداشت؟ چرا، داشت، آیا خود آن رشد مغز و خود آن تغذیه‌ای که می‌کند و تحلیل می‌رود و نیروهای جدیدی با گردش خون می‌گیرد، آیا آنها کافی بود که به او این آگاهی جدید را بدهد؟ خیر. پس نمی‌توانیم بگوییم تغییری که در شناخت این شخص پیدا شده، تابعی است از آن متغیر.
بله درست است که این آدم مغزش رشد کرده، سلول‌هایش تحلیل رفته و به کمک دستگاه تغذیه و گردش خون مغز و سلول‌های نو پیدا کرده. اینها درست است، اما اینها ارتباط مستقیم یا ارتباط کاملی با تغییر نظر این انسان درباره نظام طلوع و غروب ندارد. آن چیزی که منشأ تغییر در فکر این انسان در رابطه با طلوع و غروب خورشید و ماه هست، تغییرات فیزیکی مغز نیست. چیز دیگری
**صفحه=40@
 منشأ این تغییر است و آن، آموزشی است که به او دادید. بنابراین تغییراتی که در ادراکات، به وجود می‌آید همیشه تابعی از تغییر در وضع مادی و فیزیکی مغز و اندام‌های ادراک و اعصاب ما نیستند.
آنچه در اینجا مهم است این است که تغییر در ادراکات ما ممکن است منشأ تغییرات بسیار ریز ژنتیک در سلول مغز باشد. یعنی ممکن است بپذیریم که با هر اندیشه و تصور تازه و با هر آموزش تازه، در ژن‌های مغز ما یک دگرگونی فیزیکی جدیدی به وجود می‌آید. یعنی الآن که من دارم برای شما صحبت می‌کنم و مطالب تازه‌ای را برای شما بیان می‌کنم، ممکن است با هر مطلبی که می‌گویم در ژن‌های مغز شما یک تغییر فیزیکی تازه‌ای به وجود آید. اما این، غیر از آنست که بگوئید تغییراتی که در ادراکات من به وجود می‌آید تابعی است از این تغییرات ژنتیک.
بلکه به‌عکس به نظر می‌رسد تغییرات ژنتیکی که در مغز شما با این یادگیری به وجود می‌آید، تابعی هست از این دریافت‌های تازه ذهنی و تغییر در ادراکات.
مطلب مهم دیگر: آیا این اثر مادی ژنتیک که با یادگیری در سلول‌های مغز انسان به وجود می‌آید، در ژن می‌ماند (ژنی که هزارهایش تشکیل دهنده یک سلول است). یا اینکه این اثر جدید محو می‌شود و از بین می‌رود، و در یک مقطع زمانی معین ثابت نمی‌ماند و دائما در حال عوض شدن است؟ به عبارت کوتاه‌تر آیا اثر فیزیکی ژنتیکی که با یادگیری روی هر ژن سلول مغز به وجود می‌آید، این اثر در این ژن می‌ماند یا این اثر با تغییرات فیزیکی زایل می‌شود؟
اگر بگوئید این اثر ژنتیک در سلول مغز باقی می‌ماند، معنایش اینست که در رابطه با امور ذهنی باز، ما بیک سلسله واقعیت‌های عینی ثابتی که با زمان دائما تغییر نمی‌کنند، برخورد کرده‌ایم. یعنی پذیرش واقعیت‌های عینی ثابت در ژن‌های تشکیل دهنده مغز. و اگر بگوئید که این آثار ژنتیک باقی نمی‌ماند به حال خودش و با گذشت زمان اینها از بین می‌روند، یک سؤال مهم برای ما مطرح است که باید به این سؤال مهم جواب دهید. و آن اینست که ما بدون شک ذهنیاتی داریم که ولو برای زمان کوتاه در ذهن ما مانده است. در این موارد چطور؟
یک مثال عینی بیاورم: شما چشم‌هایتان را ببندید، باز کنید و به این تابلو نگاه کنید. در آن قسمت بالای تابلو چه نوشته شده؟ بسم الله الرحمن الرحیم. آیا هیچ حرف یا کلمه دیگری هم نوشته شده؟
**صفحه=41@
نه. یک بار دیگر چشم‌هایتان را ببندید، حالا چشم‌هایتان را باز کنید مجددا به اینجا نگاه کنید.
سؤال: آیا در این فاصله زمانی از این بسم الله الرحمن الرحیم حرفی پاک شده یا نه؟ و حرفی غیر از این، در آن قسمت تابلو نوشته شده یا نه؟ نه، این داوری را از کجا کردید؟ چگونه شما می‌توانید این داوری را بکنید که قطعا و یقینا، در این فاصله زمانی که در این قسمت از تابلو یک نوشته‌ای بود، نه یک حرفش پاک شده و نه یک حرف بر آن اضافه شده؟ وقتی‌که آن تصویر ذهنی اول را در دست داشته باشید. این تصویر دوم را هم در دست داشته باشید. اینها را با هم مقایسه کنید و بگوئید آری، من قطعا می‌گویم دراین فاصله زمانی نه یک حرف اضافه اینجا نوشته شده و نه یک حرف از آن پاک شده. غیر از این است؟ روشن است که نه.
حالا آیا می‌توانید بگوئید که این ذهنیت و تصویر ذهنی که پس از چشم باز کردن اول دریافت کردید، چگونه تا آن‌وقت که تصویر دومی را پس از چشم باز کردن دوم دریافت کردید، و توانستید این دو را با هم مقایسه کنید و یک حکم صادر کنید، چگونه نگهداری شد؟ از دو حال خارج نیست:
یا باید بگوئید آن تصویر ذهنی اول به‌صورت یک نقش و اثر مادی ژنتیک در سلول‌های مغز به وجود آمد، و این اثر همچنان در چنگ من باقی است (ثابت است، ولو برای دو ثانیه). معنایش پذیرش عینی ژنتیکی ثابت است. یا باید بگوئید به‌حکم اینکه یک امر مادی دائما در حال تغییر است، این تصویر ذهنی من مستقل از آن تغییر مادی که در ژن‌های مغز من دائما وجود دارد و جریان دارد، می‌باشد. باز تصویر ذهنی برای من در ذهن ثابت مانده است، هر چند برای یک دقیقه یا 5 ثانیه. بنابراین باز، ما بیک امر ذهنی و به یک ذهنیت ثابت و تغییر نکرده، که تابع تغییرات مغز نیست پی بردیم.
یک‌بار دیگر تکرار کنم: ما در بررسی این رویداد ساده و روشن ذهنی، به این نتیجه رسیدیم که یا با نگاه اول به تخته، یک اثر ژنتیک و نقش ژنتیک روی ماده مغزی من به وجود آمده که تا نگاه دوم تغییر نکرده است. و من به کمک ثابت ماندن این اثر مادی ژنتیک، موفق شدم آنچه را با نگاه دوم به دست آوردم با آنچه در نگاه اول به دست آوردم مقایسه کنم. در این حالت، واقعیت عینی خارجی ثابت را
**صفحه=42@
 در مغز خودمان را ولو به یک مقدار معین و برای زمانی کوتاه پذیرفته‌ایم.
یا می گوئیم این تصویر ذهنی که در ذهن من ثابت ماند، تا توانستم آن را با تصویری که از نگاه دوم به دستش آوردم مقایسه کنم.مستقل از این آثار ژنتیک در ذهن من باقی مانده است. در این حالت باز رسیدیم به یک امر ذهنی ثابت.
نتیجه: در ذهنیات، امور ثابت هر چند برای زمان کوتاه قطعا وجود دارد این امور ذهنی ثابت ممکن است عبارت باشد از نقش‌های ژنتیک ثابت در سلول‌های مغز و در ژن‌های تشکیل دهنده سلول‌های مغز، و ممکن است مستقل از ماده مغز و تغییرات دائمی آن باشد. ولی نتیجه برای ما یکی است. و آن اینکه، ما بهر حال امور ذهنی ثابتی ولو برای زمان کوتاه داریم.
معلوم شد که اگر تفکر مادی بتواند به کسی بقبولاند که ماده دائما در حال تغییر است و ما واقعیت ثابت در جهان نداریم، بررسی امور ذهنی بما به‌روشنی نشان می‌دهد که واقعیت ثابت در جهان داریم.
و آن واقعیت ثابت یا نقش ثابت در ژن‌های مغز است، یا مستقل از آن (امری ذهنی مستقل از ژن‌ها و ثبات یا تغییر آنها).
**صفحه=44@

مبحث پنجم
واقع نمایی ذهن و خطای ذهن در تفسیر دریافت حسی پندار کسب آگاهی حسی قابل اعتماد، فقط در شکل ترکیب با حواس دیگر
**صفحه=45@
حال که مقداری با شناخت، ذهن، عین، موضوعات و زمینه‌های شناخت و انواع شناخت آشنا شدیم، بیاییم به مسأله اصلی بحث بپردازیم: و آن اینکه چگونه می‌توانیم نسبت به درستی و واقع نمائی شناخت خودمان اطمینان پیدا کنیم؟
همانطوری که قبلا گفتیم مشاهده، یکی از انواع شناخت و یکی از راه‌های شناخت است. مشاهده را چون بیشتر به دیدن گفته می‌شود، به شنیدن، لمس کردن، بوئیدن و چشیدن هم توسعه می‌دهیم، و از همه اینها به‌عنوان مشاهده نام می‌بریم. اصطلاحا هم همینطور است: الآن مشاهده را از نظر اصطلاحاتی توسعه می‌دهند.
اول می‌رویم به سراغ خطای در حواس. ما یک چیزهایی از طریق مشاهده درباره آن چیزها پیدا می‌کنیم، با خطاهایی همراه است. در اینجا مثال‌ها خیلی زیاد است شما به آسمان که نگاه می‌کنید ستاره‌ها را به‌عنوان یک نقطه‌های نورانی کوچک در فضا می‌بینید و برداشت شما این است که این ستاره‌ها بهمان کوچکی در فضا هستند. در حالی که این فاصله دور هست که سبب می‌شود شما آنها را کوچک ببینید. و الا اگر نزدیک بشوند، خیلی بزرگ‌ترند.
 تا جایی که ممکن است یک نقطه بسیار کوچک نورانی در فضای آسمان، از همه این کرده زمین میلیون‌ها برابر بزرگ‌تر باشد. کوچک دیدن اشیاء از فاصله‌ی دور، به‌حساب همان خطایی گذاشته می‌شود که در آگاهی‌های به دست آمده از راه مشاهده داریم.
مثال دیگر: شما اگر یک تکه چوب را که مستقیم است، توی آب فرو
**صفحه=46@
 ببرید، شکسته به نظر می‌آید. وقتی شما نگاهتان از آب عبور کند و به آن چوب برخورد کند، با این  نگاه چوب را شکسته می‌یابید. در حالی که چوب واقعا مستقیم است و شکسته نیست. این شکست شعاع‌هایی است که از چوب برمی‌خیزد و از طریق آب دچار شکستگی می‌شود و شما چوب را شکسته می‌بینید. در حالی که واقعا شعاع‌ها شکسته است و آن تصویری که از این شعاع‌های نور به دست می‌آید به‌صورت شکسته در معرض دید شما قرار می‌گیرد.
همینطور در مورد آتش گردان. شما وقتی آن را می‌گردانید، در نظرتان یک حلقه آتش در فضا مجسم می‌شود. اگر ندانید که دارند آتش گردان را می‌گردانند فکر می‌کنید یک حلقه آتش الآن در فضا وجود دارد. نگاه شما به شما می‌گوید یک حلقه‌ی آتش در فضا وجود دارد، در حالی که واقعا چنین نیست.
سراب، این نمونه خطای حواس از قدیم، در بیابان و یا توی جاده‌های آسفالته که با ماشین عبور می‌کنید، اگر یکجایی قدری نشیب و فراز نرمی داشته باشد و نور بر آن بتابد، از دور شما خیال می‌کنید که اینجا باران آمده و آب وجود دارد. جلو می‌روید می‌بینید خیر آب نیست، خشک است و سراب است. یعنی یک تابشی که روی شن‌های بیابان بوده و عینا مثل انعکاس نور از صفحه آب منعکس می‌شده. آسمان، این آسمان که به نظرتان یک سقف آبی رنگ می‌آید که روزها رنگش قدری باز و شب‌ها تیره‌تر است، و ما آن را یک سقف برای فضا حساب می‌کنیم واقعا یک سقف نیست. بلکه عبارت است از همان جو، یعنی آن مقدار هوا و گازهای داخل که محیط بر زمین است. بنابراین از این نمونه‌ها و نمونه‌های بسیار دیگر بر می‌آید که مشاهده، همیشه به ما آگاهی صحیح نمی‌دهد. پس چه کنیم و چه وسیله‌ای داریم برای تضمین اینکه مشاهده به ما آگاهی صحیح بدهد؟...
همه‌ی این مثال‌ها البته در مورد دیدن بود: در سایر انواع مشاهده هم هست شما دندانتان را با خمیر دندان مسواک بزنید. بعدا بعضی چیزها را که همان وقت می‌خورید، تلخ به نظرتان می‌آید. در حالی که اگر قبل از مسواک زدن با خمیر دندان همان را بخورید، شیرین و خوشمزه حس می‌کنید. بنابراین بودن بقایا و آثار خمیر دندان در دهان شما، سبب می‌شود که مزه چیزی را که واقعا شیرین است تلخ تلقی کنید و فکر کنید که این چیز تلخ است.
چه کنیم که این مشاهده که از پربارترین و غنی‌ترین راه‌های آگاه شدن
**صفحه=47@
 است، بما آگاهی غلط ندهد؟ یعنی ما را دچار اشتباه نکند؟ (البته گفتیم که این کلمه آگاهی غلط، اشتباه است. آگاهی نمی‌شود غلط باشد. ولی حالا با مسامحه چنین می گوئیم) این اولین مساله مهم در مورد روش شناخت است. حال ما برای اینکه مطلب خوب روشن شود، اول این مثال‌ها و هر مثال دیگر را بررسی کنیم تا ببینیم واقع مطلب چیست. خطا در کجا بود؟ آیا خطا در عمل دستگاه‌های مشاهده بود، یا خطا در جای دیگر است؟
وقتی ما آتش گردان را می‌گردانیم و یک دایره آتش در فضا به چشم می‌آید، کجای کار خطا است؟ آیا اینکه در چشم ما و شبکیه ما یک دایره آتش سرخ رنگ در فضا ترسیم شده، آیا این خطا بوده یا نه، خطا در چیز دیگری بوده؟ حقیقت آنست چشم ما خطا نکرده، دستگاه بینائی در اینکه یک دایره آتش را در فضا دیده خطا نکرده. واقعا دایره‌ی سرخ رنگ در فضا وجود داشت. منتها این دائره سرخ‌رنگ می‌تواند با گرداندن سریع آتش گردان در فضا به وجود آید (یعنی در اثر یک حرکت به وجود بیاید) و می‌تواند در اثر بودن یک حلقه واقعی آتشین ثابت، به وجود بیاید.
اگر یک حلقه  آهنی را با وصل کردن سیم برق حرارت بدهند تا سرخ بشود به‌راستی یک دایره سرخ رنگ آتشین در فضا وجود دارد. و اگر آتش گردان را هم سریع بگردانیم، به‌راستی یک دایره آتشین سرخ رنگ وجود دارد. منتها دایره اول ثابت است و دایره دوم نتیجه حرکت است. والا هر از نظر اینکه در فضا یک دایره آتشین به وجود آورده‌اند، مساویند. خطایی که ما داریم در مشاهده و دید نمان نیست. خطایی که ما داریم در تفسیر حس است، نه در خود حس. یعنی ما این دایره آتشین ناشی از حرکت سریع آتش گردان را، تفسیر کردیم به یک حلقه‌ی ثابت. خطا در تفسیر ما بود. والا در خود حس خطایی نبود.
در همان مثال سراب، شما وقتی از دور نگاه می‌کنید، آنچه بچشم می‌آید بازتاب نور است از یک صفحه نورانی. صفحه ای‌که از نور، همان رنگ آبی آب را در چشم شما مجسم می‌کند. در اینکه نور بوده، درست است و واقعا نوری بوده. در اینکه بازتابی بوده، همینطور است بازتابی بوده. اینکه از دور رنگ آبی آسمانی را ترسیم می‌کرده، این هم بوده. همه اینها واقعیت داشته. آن چیزی که خطا است اینست که ذهن آدم تشنه، فورا این را تفسیر می‌کند به یک برکه آب.
بازتاب نور، صفحه‌ی منعکس کننده نور، رنگ آبی آسمانی مثل آب، اینها
**صفحه=48@
همه واقعیت داشته، آن چیزی که واقعیت نداشته اینست که چون اینها می‌توانسته از آب برخیزد، و می‌توانسته از شن برخیزد. شما از روی عادتی که داشته‌اید یا روی علاقه‌ای که به آب داشته‌اید، این را تفسیر کرده‌اید به آب. پس خطا در کجا است؟ در تفسیر آن تصویر حسی است. وگرنه در خود آن تصویر حسی خطایی نیست.
شما در دیدن اینکه الآن یک نقطه نورانی در فضا هست، خطایی ندارید. واقعا شما یک نقطه نورانی در فضا می‌بینید. منتها چون دور است، شما تفسیر می‌کنید و می‌گویید این، فقط یک نقطه نورانی کوچکی است در آسمان! بعدا که مطالعات وسیع‌تر پیدا می‌کنید، می‌فهمید که این نقطه نورانی از کره زمین هم بسیار بزرگ‌تر است. ولی همین بزرگ‌تر از کره‌ی زمین، در آن فاصله دور واقعا تصویر یک نقطه نورانی را ترسیم می‌کند. در این خطایی نیست.
شما وقتی که پس از مسواک زدن با خمیر دندان، یک چیز شیرین را در دهانتان می‌گذارید که مزه تلخ می‌دهد، قضیه واقعا چنین است. برای اینکه بین باقیمانده و اثرات خمیر دندان در دهان شما، و مواد این غذای شیرین، یک ترکیب تلخ شیمیائی واقعا همان موقع به وجود می‌آید. منتها شما خیال می‌کردید که این تلخی مربوط است به خود این غذا. بدین معنی که اگر وقت دیگر هم بخورید تلخ است. در حالی که این ماده تلخ صرفا در اثر یک ترکیب شیمیائی بین باقی مانده خمیر دندان در  دهان شما و یکی از عناصر تشکیل دهنده این غذای شیرین، به وجود آمده که واقعا هم تلخ است. ولی شما این را تفسیر کردید به اینکه خود این غذا تلخ است. پس خطا در حس نیست، خطا در تفسیر و تطبیق و مرتبط کردن آنچه شما از روی حستان یافتید با واقعیت عینی است.
شما وقتی چوبی را در آب فرو می‌برید، واقعا آن اشعه نورانی که بازتابش به صورت اشعه شکسته در می‌آید و یک شکست نور را به چشم شما نشان می‌دهد، شکسته است. و این تصویری که از این اشعه شکسته نور به وجود آمده، این تصویر، واقعی است. واقعا این نقطه‌های ترسیم کننده‌یک خط شکسته، در آن نقطه بازتاب نور در فضا وجود دارد. منتها شما این را تفسیر کردید که خود چوب شکسته است. در حالی که چوب شکسته نیست، آن اشعه نورانی بازتابیده از چوب از طریق آب، یک خط شکسته واقعی را در فضا به وجود آورده است.
**صفحه=49@
پس در همه این موارد آنچه حس می‌یابد یک واقعیت است، نه یک خطا. خطا در این است که شما این دریافت صحیح مشاهده‌ای را به کمک ذهنیات دیگرتان تفسیر کردید و در آن تفسیر خطا کردید. ما وقتی که بفهمیم خطا از کجاست، آن‌وقت راه‌های جلوگیری از خطا را می‌توانیم کشف کنیم. اگر خیال می‌کردیم که خطا در حس است، شاید مثلا چشم‌هایتان را به هم مالیدیم که مبادا اشتباه ببینیم. در حالی که شما اگر صد بار هم چشم‌هایتان را بمالید، آب بزنید و تمیز کنید، بالاخره چوب را در آب شکسته می‌بینید. و بالاخره از فاصله دور، سراب را آب می‌بینید بالاخره آنجا بازتاب نوری وجود دارد، صفحه‌ی امواج آبی رنگ هم وجود دارد، ولو در فضا. پس نقص در چشم نیست که بخواهید چشم را معالجه کنید. نقص در ذهن شما است که این صورت حتی درست و صحیح را تفسیر می‌کند و در آن تفسیر خطا می‌کند. آنجا را باید اصلاح کرد.
مثال دیگر: در مورد یرقان، چشم انسان بیمار است. مثل اینکه انسان عینک سبز بزند. یرقان چیزی است نظیر باقی مانده‌ی خمیردندان در دهان انسان. یعنی کسی که یرقان دارد این تابلو را دیگر سبز نمی‌بیند، یک رنگ زرد گونه‌ای می‌بینید. اما واقعا علت چیست؟
در اثر داشتن یرقان، یک مقدار امواج زرد گونه، در برابر چشم شخص بیمار ایجاد شده و این انواری است که از صفحه تابلو به آن هاله‌ی زرد رنگ می‌خورد به شبکیه چشم همان را می‌دهد که چشم سالم در برخورد با شیئی زردرنگ حس می‌کند. این، علتش عبور کردن امواج است از آن هاله‌ی زردرنگ دور چشم. باز در آنجا عیب در تفسیر حس است. یعنی بیمار، امواج را برخاسته از خود این صفحه می‌داند. در حالی که این امواج بدون صافی عبور نکرده، از هاله زردرنگ عبور کرده. ملاحظه می‌کنید که باز، در خود عمل دستگاه مشاهده، اشتباهی پیش نیامده است.
گاهی اوقات ما برای علاج این خطاها از حواس دیگر کمک می‌گیریم. قرآن نقل می‌کند که ملکه سبا که بنام بوالقیس در تاریخ از او یاده شده، وقتی که برای دیدار سلیمان آمد، او را بیک کاخ آبگینه راه دادند. این کاخ آنقدر صیقلی بود که وقتی وارد شد فکر کرد آنجا آب است و باید از داخل آب عبور کند. و شاید این جزو تشریفات بزرگان است که آدم، اول باید از آب عبور کند! آنوقت پاچه‌های لباسش را بالا زد که خیس نشود! بعد متوجه شد که عجب اشتباهی
**صفحه=50@
 کرده است، اینجا آب نیست.
چشم او یک صفحه نورانی آب نما را دید، ذهنش تفسیر کرد که اینجا آب است، پایش (حس لامسه) به او خبر داد که نه من آب ندیدم، فورا ذهنش تفسیر خود را عوض کرد، که آب نیست و آبگونه هست. بنابراین با کمک گرفتن از یک حس دیگر می‌توان اشتباهی را که ذهن در دریافت حسی قبلی کرده است اصلاح و درست کرد. شما در مورد همان چوبی که داخل آب است، می‌توانید دستتان را در آب کنید و روی چوب دست بکشید، ببینید که صاف است و شکسته نیست. چون حرکت دست و لامسه هیچ شکستگی و زاویه‌ای را نشان نمی‌دهد. البته این صحیح است. ما می‌توانیم با کمک گرفتن از حواس دیگر درباره‌یک موضوع، اشتباه و خطایی را که برای ما پیش آمده بود اصلاح کنیم. ولی آیا  این خطا در حس بود یا در تفسیر حس؟ اول خود این خطا را اصلاح کنیم! خطا در حس نبود، اینکه می‌گویید خطای حواس، این جمله را عوض کنید. بگوئید خطا در تفسیر آنچه ما با حس به دست آوردیم.
پس خطای ذهن را در آگاهی‌های به دست آمده از طریق مشاهده، می‌توان اصلاح کرد. از طریق کمک گرفتن از خود مشاهده و کار ذهن نمی‌توانیم به آگاهی حس قطعی روشن دست یابیم. بنابراین می‌گویید تنها جایی که می‌توان صحت و درستی آگاهی به دست آمده از راه یک حس را، با آگاهی به دست آمده از راه حواس دیگر تجربه و آزمایش کرد، آنجا است که ما می‌توانیم آگاهی حسی و مشاهده‌ای قابل اعتماد به دست آوریم. پس در مواردی که آگاهی به دست آمده از راه حس، قابل تجربه و ارزشیابی و سنجش از طریق حواس دیگر نباشد، امکانی برای دستیابی بر مشاهده قابل اعتماد نیست.(بر آگاهی به دست آمده از مشاهده ولی قابل اعتماد)
به عبارت دیگر کسانی که روی خطای حواس تکیه می‌کنند و بعد می‌خواهند انسان را از این نقطه برهوت به شک بکشانند، و بگویند اصلا آدم، حتی از راه حس هم به یقین نمی‌رسد. اینها می‌گویند در جاهایی که بتوانیم حس دیگری به کمک حس اول که خطا کرده است فراخوانیم، امکان آگاهی یقینی و آگاهی روشن وجود دارد، در غیر این صورت وجود ندارد.
حال می آبیم با همین روش با این گروه برخورد می‌کنیم. این تخته‌ای که اینجا می‌بینید چه رنگ است؟ سبز است. ممکن است اشتباه کرده باشید، خوب
**صفحه=51@
چشم‌هایتان را باز کنید، خوب ذهنتان را آزمایش کنید، ببینید بالاخره تخته چه رنگ است؟ پا شوید جلو بیایید، بروید از دور نگاه کنید، باز سبز است. همه تلاش‌ها را به کار می‌برید برای اینکه بفهمید این تخته سبز هست یا نه. ولی این تلاش‌ها بالاخره یک راه بیشتر ندارد، و آن بکار انداختن چشم است. آیا حس دیگری را برای اطمینان به این مشاهده خویش درباره سبز بودن رنگ تابلو توانستید به کمک بگیرید؟ اصلا حس دیگری وجود دارد تا به شما این کمک را بکند؟
حالا از شما می‌پرسم آیا یقینی که ملکه سبا با آزمایش مشاهده آب به‌وسیله چشم، از طریق خبر دریافت شده از پا به دست آورد، از یقین روش شما به اینکه این تخته سبز رنگ است فراتر و قوی‌تر است؟ واقعا یقینی که ملکه سبا به دست آورد، آگاهی روشن و اطمینان آوری که از راه کمک گرفتن از پا به دست آورده، از یقینی که شما پیدا کردید به اینکه این تخته سبز است، روشن‌تر و قوی‌تر و قاطع‌تر است؟ برای بنده یقین به اینکه این تخته سبز رنگ است با آن یقینی که دستم را توی آب ببرم و با لمس چوب بفهمم که این چوب شکسته است یا نیست، فرقی ندارد.
 اصلا از این بالاتر در حقیقت ملکه سبا اشتباه در تفسیرش را با یک خبر حسی دیگر برطرف کرد. یعنی آن خبری که به او گفت اینجا آب نیست، همان یک خبر حسی بود (پا). والا چشم که به او گفته بود آب هست. شما با کمک گرفتن از حس دیگر اشتباه تفسیر حس اول را برطرف کردید. آن چیزی که در آنجا به شما یقین داد، ترکیب دو حس بود یا فقط یک حس؟ کدام‌یک؟ یک حس.
شما تنها خبر دریافت شده از طریق حس لامسه پا را معیار قرار داده‌اید برای اینکه بگوئید آن چیزی که در تفسیر دریافت چشمی‌تان به خطا گرفته بودید، غلط و خطا است. بنابراین آن چیزی که الآن به شما آگاهی اطمینان بخش می‌دهد، دو حس است یا یک حس؟ باز همان یک حس است. همچنین در مورد دست کشیدن روی چوب در آب و اینکه متوجه شدید این چوب صاف است، بریدگی و شکستگی ندارد، آن چیزی که به شما اطمینان داد که برخلاف آنچه به نظر می‌رسد، چوب شکسته نیست و صاف است، آیا این را چشم به شما گفت؟ترکیب چشم و دست به شما گفت؟ یا خود دست گفت؟...پس این عده همین حرفشان هم اشتباه است. واقعا اطمینان‌ها از راه یک حس هم به دست می‌آید، حتی در این مواردی که از آنها به‌عنوان ترکیب دو حس نامبرده می‌شود.
**صفحه=52@
واقع مسأله این است که انسان در تفسیر دریافت‌های گرفته شده از راه حس و مشاهده اشتباه نمی‌کند. و راه پرهیز و مصون ماندن از این اشتباه را هم باید کشف کرد. ولی آن چیزی که بعضی‌ها خیال می‌کنند که این، صرفا ترکیب آگاهی‌های به دست آمده از راه حس است که می‌تواند جلوی خطای ذهن را در تفسیر تصاویر حسی بگیرد، اشتباه و به کلی اشتباه است.
ما می گوئیم انسان از طریق مشاهده عینی می‌تواند آگاهی‌های قطعی روشن از عالم عین به دست آورد. در تفسیر این آگاهی‌ها؛ گاهی و نه همیشه؛ اشتباه می‌کند باید انسان راه پیش گیری از این اشتباه در تفسیر ذهن نسبت به تصاویر به دست آمده از راه حس را کشف کند.
(به عبارت مشابه) انسان بی‌تردید از راه مشاهده عینی و حسی، آگاهی‌های صحیح به دست می‌آورد. ولی ذهن گاهی در تفسیر این تصاویر ذهنی به دست آمده از راه مشاهده حسی، اشتباه می‌کند. و لازم است روش و راه مناسب برای جلوگیری از این خطای در تفسیر حسی را کشف کند. اینکه گفته می‌شود تنها راه کشف خطا در حواس، استفاده و کمک گرفتن از یک یا دو حس دیگر است، حرف تمامی نیست. زیرا در مواردی که خطای یک حس را به کمک حس دیگر کشف می‌کنید در حقیقت به تنها خبر دریافت شده از همان حس دوم اعتماد کرده‌اید. مثال: چوب در آب و تصویر شکسته آن. آب نمائی که ملکه سبا هنگام ورود به کاخ آبگینه سلیمان دید و با خبر دریافت شده از پای برهنه‌ای که در آنجا فرو برد خطای خود را اصلاح کرد و دریافت.
حال درباره اینکه الآن من می‌گویم شما این تخته را سبز می‌بینید، باز بحث می‌شود. اینکه اگر یک کسی فیزیک خوانده باشد می‌داند که اصلا چیزی بنام رنگ سبز وجود ندارد. رنگ سبز صرفا عبارت است از یک حد معین از امواج نور، که اگر این امواج بالاتر یا پائین تر برود رنگ عوض می‌شود. اصلا رنگ واقعیت ندارد. چه رسد به رنگ سبز. آنچه واقعیت دارد عبارت است از شماره‌ی موج‌های نوری که بر صفحه باز می‌تابد. امواج که بالا و پائین برود می‌شود سرخ و سبز و رنگ‌های دیگر.
این حرف تا چه اندازه مطلب را عوض می‌کند؟ هیچ. شما آمدید تحقیقات علمی‌کردید و گفتید که رنگ‌ها در حقیقت کیفیت‌های به دست آمده از کمیت‌ها هستند.
**صفحه=53@
و گفتید که این کیفیت‌ها اصل نیستند. کمیت عددی امواج نوری منشأ آنست که ما چیزی را سرخ، زرد و آبی، سیاه یا سفید ببینیم. بعد هم اگر اینها را ترکیب بکنند معنایش آنست که باز یک کمیت نورانی دیگر، اما ترکیبی، سبب می‌شود که ما تخته را سبز ببینیم. آیا مطلب را عوض می‌کند؟ شما بالا بروید و پائین بیایید این تخته بالاخره سبز است و آبی نیست، و یا سیاه و سفید نیست. منتها ذهن من این کیفیت سبز بودن را یک کیفیت تجسم یافته روی تخته می‌دید (تفسیرش این بود). حالا شما می‌گویید خیر قضیه در حقیقت بر می‌گردد به یک کیفیت حاصل از برخورد عدد معینی از امواج نوری با حس بینائی. بسیار خوب ولی مطلب عوض نشده.
بالاخره، اینکه این تخته دارای آن مقدار از امواج نوری است که رنگ مثلا آبی را بچشم می‌آورد نیست، در این تردیدی وجود ندارد. عبارت عوض شده ولی مطلب یکی است. بالاخره تخته، سبز است. بالاخره آیا شما به نقاش سفارش داده‌اید که برای رنگ کردن تخته از قوطی رنگ سیاه استفاده کند یا رنگ سبز؟ از قوطی رنگ سبز. این که جای تردید نیست. و در اینکه شما از یک مایع روغنی سبز رنگ برای رنگ کردن این تخته استفاده کرده‌اید، ذره‌ای تردید وجود ندارد، این تحقیقات و مطالعات و دقت‌ها که انصافا جالب و گرانقدر است، نباید ما را از مبادی یقینی‌مان به برهوت شک بکشاند. مبادی یقینی سر جای خودش محفوظ است. ما فهمیدیم قطعا از راه حواس ( حتی در جایی که نمی‌شود برای ارزیابی خبر به دست آمده از یک حس، حواس دیگر را به کمک دعوت کنیم) آگاهی‌های روشن قطعی یقینی به دست می‌آوریم.
نتیجه: بحث‌هایی که درباره‌ی رنگ و حدود اصالت آن و ارتباط کم یا کیف در فیزیک می‌شود، نمی‌تواند نتیجه‌ای را که ما در بحث خود گرفتیم متزلزل کند. ما بهر حال به این نتیجه رسیدیم که با مشاهده‌ی عینی، آگاهی‌های واقع نمای روشن بدیهی قابل اعتماد به دست می‌آوریم. چه در مواردی که برای ارزیابی صحت و سقم خبر آگاهی به دست آمده از یک حس، امکان کمک گیری از حواس دیگر موجود باشد، چه موجود نباشد.
مثال: تابلو را به رنگ سبز می‌بینیم و در آن ذره‌ای تردید نداریم که تابلوی جلوی چشم ما سبز است. یعنی با رنگ سبز آن را رنگ کرده‌اند، نه با رنگ مشکی
**صفحه=54@
 یا قهوه‌ای، آیا کسی هست که در آگاهی بخشی این مشاهده عینی و قطعیت و قابل اعتماد بودن آن حتی بعد از همه این بحث‌ها ذره‌ای تردید کند؟
این، نتیجه‌ی بخش اول در شروع بحث روش‌ها. ما بخواست خدا در پایان می‌رسیم بجایی که روش‌هایمان باید بر همین یقینیات تکیه کند. اگر شکاکان بیمار، اینها را بتوانند از دست ما بگیرند آن‌وقت معلوم نیست ما را به کجا خواهند برد.
دیگر نه منطق استاتیک و نه منطق دینامیک و نه منطق علمی و نه ریاضی و تجربی و نه منطق ارسطویی و نه منطق صوری و نه منطق مادی هیچ کدام درد ما را دوا نخواهند کرد. ما اول باید این مسائل را روشن کنیم. و لذا ما قبل از آنکه وارد آن بحث‌ها بشویم، آن لب بحث را مطرح می‌کنیم و ادامه می‌دهیم. و اگر همینطور که تا اینجا آمدیم حس می‌کنید که با دریافت‌های روشن جلو آمده‌ایم. از همین حالا می‌توانید پیش بینی کنید که در پایان این چند جلسه با دریافت خیلی روشن هم، بحث را به نتیجه خواهیم رساند.
**صفحه=55@

مبحث ششم
نقش اساسی و بارز اندیشه تحلیلگر در کاربرد تجربه حسی به منظور پی بردن به خطای ذهن، کشف خطای اندیشه به کمک تجربه‌های جدید و گوناگون. تأیید درستی رابطه برقرار شده میان داده‌ها و نتایج، طی تکرار یک جریان فکری و تحلیلی.
**صفحه=56@
در مبحث قبل گفتیم که ما از راه مشاهده عینی، رابطه شناختی و رابطه ذهنی برقرار می‌کنیم. و در این رابطه گاهی دچار اشتباه و خطا می‌شویم. بحث را دنبال کردیم ببینیم جای خطا و اشتباه کجاست؟ آیا اندام‌های حس، خطا و اشتباه کردند یا ذهن در تفسیر دریافت حسی اشتباه کرده؟ به این  نتیجه رسیدیم که اشتباه در خود دریافت حسی نیست. اشتباه در تفسیری است که ذهن بر آن دریافت حسی می‌کند. وقتی جای اشتباه را فهمیدیم، طبیعی است که می‌توانیم راه پیش گیری از اشتباه را بهتر کشف کنیم.
و گفتیم که کمک گرفتن از حواس دیگر، یکی از راه‌های پی بردن به این اشتباه است. مثال زدیم تکه چوب راستی را که توی آب فرومی‌بریم و به نظر شکسته می‌آید، وقتی که دست ببریم و از اول تا آخر چوب را دست بکشیم، لامسه می‌گوید که شکستگی وجود ندارد. پس شکستگی در خود چوب نیست. بعد با مطالعات فیزیکی می‌فهمیم که شکستگی در اشعه‌ای است که از آن برگشت کرده و در اثر عبور از آب، شعاع نور دچار شکستگی شده و نه خود چوب.
پس کمک گرفتن از حواس دیگر، ما را یاری می‌دهد به پی بردن به خطای ذهنمان در تفسیر دریافت‌های حسی. به این می گوئیم تجربه. این خودش یک نوع تجربه است. یعنی اگر ما نخواهیم روی تعریف تجربه، وقت تلف کنیم و تجربه را بر حسب اصطلاحات مختلف معنی کنیم، و به معنی عام کلی آن بکار بریم، می گوئیم این خودش تجربه است. اینکه می گوئیم حالا می‌خواهم دست بکشم ببینم شکسته است یا نه، دارم تجربه می‌کنم. درستی یا نادرستی این دریافت قبلی خود را می‌آزمایم. چگونه تجربه می‌کنم؟ دست می‌کشم. با دست کشیدن
**صفحه=57@
 می‌فهمم که دریافت قبلی نادرست است. پس از راه تجربه میسر شد. این تجربه خود، یک مشاهده است. یعنی درستی یا نادرستی مشاهده را با کمک گرفتن از یک مشاهده دیگر، آزمودن.
البته ما در جلسه قبل توضیح دادیم که این عمل، نتیجه‌اش این است که من بار دوم باز اعتماد کردم به یک مشاهده و مشاهده یک دریافت حسی. و آن مشاهده‌ای از راه لامسه بود بنابراین معنای این عمل اتکاء بر دو چیز نیست، معنایش اتکاء بر مشاهده‌ی دوم است. در آن مثالی که گفتیم.
امروز می‌خواهیم این را بگوییم که در مسائل حسی و تفسیر دریافت‌های حسی که به آن ادراکات حسی می‌گویند، ما می‌توانیم از روش تجربی برای جلوگیری از خطا در ذهن استفاده کنیم. کاربرد روش تجربی را در این زمینه ما تأیید می‌کنیم.
پس ما در بحث شناخت، روی ارزش و کاربرد تجربه حسی در قلمرو حد خودش تکیه داریم. منتها یادمان نرود که آنچه در کاربرد تجربه حسی و عینی برای شناساندن خطا و پی بردن به خطای ذهن به کار می‌افتد، آن، حس نیست.  قدرت تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی ذهن است. این، اندیشه است که می‌آید یک دریافت حسی نو را به یک دریافت حسی پیشین ربط می‌دهد، و جمع بندی می‌کند و می‌گوید من جلوتر خطا کردم. و بعد همان اندیشه تحلیل گراست که می‌رود تا منشأ خطا و جای خطا را پیدا کند.
ببینید در همین مثال، شما چوب را در آب شکسته دیدید. اول هم باورتان آمد که شکسته است و بعد شک کردید و دستتان را توی آب بردید و به چوب دست کشیدید، دیدید که شکسته نیست و صاف است. اندیشه شما دریافت حسی دوم را می‌گذارد پهلوی دریافت حسی اول، و می‌گوید آن تفسیری که ذهن از آن دریافت حسی کرده بود، یعنی شکستگی تصویر به چشم آمده، را مستند کرده بود به خود چوب، این اشتباه است. این شکستگی تصویر آمده به حس، مربوط به  چوب نیست. مربوط به کجا است؟ این آغاز فعالیت ذهن است.
اندیشه تحلیل گر، باید مسأله دیدن را در رابطه با مبحث نور بررسی کند. در رابطه با اشعه و تابیدن شعاع، در رابطه با بازتاب شعاع نور از جسم مرئی، و اینکه وقتی این شعاع از جرم شفاف عبور می‌کند، دچار شکستگی می‌شود و بعد، این شکستگی در آن نقطه‌ای از فضا که تصویر فضائی چوب به وجود می‌آید
**صفحه=58@
 آنجا وجود دارد. و این منتقل شده است به شبکیه چشم و مرکز بینائی. این کارها را ذهن و اندیشه تحلیل گر می‌کند. آیا این کارها را هم حس انجام می‌دهد؟ حس، کدام‌یک از این کارها را می‌تواند انجام دهد؟ بلی، در ادامه این بررسی‌ها باز چشم دائما کمک می‌کند. چشم، خود کار را انجام نمی‌دهد. خود کار را ذهن انجام می‌دهد و اندیشه تحلیل گر، اندیشه‌ای که می‌تواند تجزیه‌وتحلیل و ترکیب و استنتاج داشته باشد. البته ابزارش در این کار حس است. پس در اینجا حس در نقش یک ابزار است و در خدمت اندیشه تحلیل گر. والا بار سنگین اینگونه شناخت‌ها بر دوش اندیشه تحلیل گر انسان است.
نتیجه: روش‌های صحیح تجربی برای جلوگیری از اشتباه ذهن در تفسیر دریافت‌های حسی بسی سودمندند. و در این روش‌ها اندیشه تحلیل گر و ذهن، با کمک حس فعالیت می‌کند. ولی نقش اساسی بر دوش اندیشه است. و حس، چون ابزاری در خدمت اندیشه و قدرت ذهن انسان برای تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی و استنتاج، می‌باشد.
یک نکته مهم دیگر در رابطه با این مسأله و آن اینکه، گفتیم اندیشه می‌آید تجزیه و تحلیل می‌کند، بعد ترکیب می‌کند، جمع بندی می‌نماید و استنتاج می‌کند. آن‌وقت روی  استنتاجش شک می‌کند حال، برای باز آزمائی درستی و یا نادرستی همان استنتاج، ذهن متوسل می‌شود به تجربه‌های گوناگون، از ابعاد گوناگون. ولی در هر یک از آن تجربه‌ها باز ذهن تحلیل گر و اندیشه خلاق و مبتکر انسان است که می‌آید با استفاده از حس، راه‌های جنبی باز آزمائی نتیجه‌ای را که اندیشه تحلیل گر در نوبت اول به دست آورده، دنبال می‌کند.
مثال: بشر نگاه می‌کرد، می‌دید خورشید صبح که می‌شود از یک‌طرف زمین می‌آید بالا، و حرکت می‌کند به طرف دیگر زمین و در آن سمت فرو می‌رود چشمش تغییر جا و موضع خورشید را نسبت به خودش در ساعات مختلف روز می‌دید دریافت حسی او این بود که وضع و  محاذات خورشید با خودش و با آن نقطه‌ای که در آن زندگی می‌کند، فرق می‌کند.
حس هم در اینجا اشتباه نکرده بود. واقعا وضع و محاذات خورشید با من و نقطه زندگی من، از صبح تا شام فرق می‌کند. هیچ تردیدی در آن نیست. حالا هم می گوئیم در این هیچ خطایی نبوده، این درست بوده. ذهن و اندیشه این
**صفحه=59@
 آدم این دریافت حسی را تفسیر کرد و گفت خورشید در فضا از سمت مشرق به سمت مغرب حرکت می‌کند. بنابراین، این تفسیری بود که اندیشه و ذهن او برای دریافت صحیح حسی، کرد. حرکت ماه را هم در فضا دید. و دید ماه هم در فضا وضع متغیری با او دارد. یعنی ماه هم از سمت مشرق به سمت مغرب، نسبت و وضع و محاذاتش با وی و نقطه‌ای که در آن زندگی می‌کند، تغییر می‌کند. بنابراین گفت ماه هم حرکت می‌کند. با کسوف و گرفتن خورشید برخورد کرد و همچنین با خسوف و گرفتن ماه.
در مطالعات پیشرفته‌اش فکر کرد افلاکی وجود دارد و این افلاک به دور زمین می‌گردند، و خورشید در یکی از این فلک‌ها میخکوب شده، و ماه در یکی دیگر از فلک‌ها میخکوب شده و این فلک‌ها به کمک فلک بزرگ (فلک اطلس، فلک بی ستاره نهم) یک حرکت شبانه روزی به دور زمین دارند.
ولی در داخل خودشان هم این افلاک حرکت دارند. مثل توپ خیلی بزرگ به دور یک گوی کوچک که در مرکز این توپ قرار دارد، یک حرکت 24 ساعت یک‌بار دارد. و هشت فلک دیگر نظیر هشت پوسته توپ دیگر است که داخل این پوسته توپ بزرگ قرار دارد. اینها خودشان هم داخل یکدیگر یک لغزندگی‌هایی هم دارند. اما به تبع آن حرکت شبانه روزی توپ بزرگ که روی همه اینها قرار دارد، همه آنها در هر 24 ساعت یک‌بار به دور آن گوی کوچک که در مرکز این توپ قرار دارد حرکت می‌کنند.
با این فرضیه و اندیشه‌اش آمد مسأله خسوف و کسوف را دنبال کرد. دید می‌تواند مسأله را پیش بینی کند، و کسوف ناشی از این است که (پیش خود چنین تصور کرد) ماه، میان خورشید و زمین، حائل می‌شود، یعنی توی آن حرکت داخلی، ماه می‌آید مقابل خورشید قرار می‌گیرد. یعنی آن پوسته‌ای که ماه توی آن قرار دارد، ماهی یک‌بار یک لغزندگی برای خودش دارد. و پوسته‌ای که خورشید در آن است نیز، یک لغزندگی دارد، آن هم سالی یک‌بار. وقتی‌که در این لغزندگی ماه می‌آید مقابل خورشید قرار می‌گیرد ما، نور خورشید را کامل نمی‌بینیم. می گوئیم خورشید گرفت.
بر همین اساس، کسوف را محاسبه و پیش بینی کرد. روی همین محاسبه و فرضیه پیش بینی کرد که 3 سال دیگر یا 10 سال دیگر در تهران، در فلان روز،
**صفحه=60@
 در فلان ساعت، در فلان دقیقه خورشید به این مقدار می‌گیرد. یک‌بار هم آمد تجربه کرد، دید درست از آب درآمد. یعنی چه؟ یعنی دانستنی خودش را با این پیش بینی، آزمود و تجربه کرد (بازآزمایی کرد). تجربه هم پیش بینی او را تأیید کرد و معلوم شد که درست پیش بینی کرده است.
از این تجربه خواست آن تفسیری را که از دریافت حسی خودش کرده بود، درست قلمداد کند: اینکه خورشید در فضا از مشرق حرکت می‌کند به سمت مغرب ماه هم به همین شکل. و این حرکت ناشی از یک حرکت کلی فلک اطلس، آن فلک بی ستاره نهم به دور زمین است. هر شبانه روز یک‌بار. خواست از درستی این پیش بینی (به‌صورت یک تجربه تأیید کننده) نتیجه گیری و تجزیه و تحلیل و ترکیب جمع بندی و استنتاج اندیشه تحلیل گرش را، درست قلمداد کند. و بگوید این دلیلی است بر درستی کار ذهن من.
پس مطمئن‌تر شد که مطلب همینطور است. اینکه زمین ثابت است. خورشید و ماه در یک فلک میخکوب‌اند این فلک‌ها روی هم حرکت می‌کنند ولیکن این فلک‌ها تا فلک ثوابت که فلک هشتم است، همه در داخل یک فلک بزرگ‌تر بی ستاره که فلک نهم است قرار دارند «فلک الافلاک» . و این فلک الافلاک هر 24 ساعت یک‌بار بر مرکز خودش که زمین باشد حرکت می‌کند. و زمین، در نقطه مرکزی فلک الافلاک قرار دارد. او خواست درست از آب درآمدن آن پیش بینی را، یعنی یک نوع تجربه را دلیل صحت تفسیرش بر این‌همه دریافت‌های حسی قرار دهد.
ولی آیا واقعا مطلب درست بود؟ درست نبود. باز هم اشتباه می‌کرد. چه چیز اشتباه می‌کرد؟ آیا حس اشتباه می‌کرد؟ نه، ذهن و اندیشه تحلیل گر بود که اشتباه می‌کرد. چگونه به اشتباهش پی برد؟ جلو رفت و جلو رفت و تجربه‌های جدیدی که در تاریخ فضا شناسی وجود دارد( نظیر تجربه پاندولی و تجربه‌های دیگر) همه اینها به او کمک کرد تا در درستی آن تجربه‌اش شک کند.
بعد باز جلو رفت و جلو رفت تا آنجا که فهمید این تفسیری که بر دریافت حسی خود می‌کرد، از بیخ اشتباه بود! و حقیقت آنست که آنچه حرکت می‌کند، شبانه روزی یک‌بار کل جهان به دور زمین نیست. زمین است که به دور خودش هر 24 ساعت یک‌بار حرکت می‌کند. آن هم از مغرب به مشرق.
**صفحه=61@
و بنابراین کاری که اندیشمندان تحلیلگر جامعه شناس و امثال اینها انجام می‌دهند بیشتر کاری است که اندیشه تحلیلگر انجام می‌دهد (در رابطه بیان مقدمات و نتایج) به تعبیر دیگر هر گاه اندیشه، میان مقدسه‌ها و نتایج رابطه‌ای برقرار کرد که این رابطه، درستی خودش را طی تکرار این جریان فکری و تحلیلی نشان داد می‌فهمیم که فکر ما و اندیشه تحلیلگر ما درست عمل می‌کند و هر وقت دیدیم که این تجزیه و تحلیل، در دو جا و سه جا نتیجه مطلوب را نداد. می‌فهمیم که ذهن ما در کشف رابطه خطا رفته. می‌رویم به سراغ رابطه فرضی جدید دیگر... و آنقدر این فرضیه‌ها را در رابطه با داده‌ها و نتیجه گیری‌ها دنبال می‌کنیم تا به یک فرضیه‌ای برسیم که با مجموع داده‌های ما هماهنگی بیشتر یا صد درصد داشته باشد این کار اندیشه تحلیلگر در مسائل اجتماعی است. والا همه کس می‌داند که در مسائل جامعه شناسی امکان تجربه بسیار ضعیف است. اگر نگوییم که در بخشی از این مسائل اصلا امکان تجربه وجود ندارد.
آیا تجربه اجتماعی اینکه فئودالیسم در درون خودش یک بورژوازی ضد خود را تربیت می‌کند تا این بورژوازی بیاید و با این فئودالیسم بجنگد و آن را نابود کند، آیا این را هیچ‌کس در زمان خودش می‌تواند شاهد باشد؟ یا اصلا نه؟ و یا بسیار به ندرت؟ تنها کسانی که در جامعه‌ای، در مقطع تبدیل از فئودالیسم به سرمایه داری شهری محلی قرار گرفته‌اند، می‌توانند این مسأله را تجربه کنند. اصلا به دنبال پیدایش کاپیتالیسم و سرمایه داری جهانی امکان تجربه بورژوازی محلی در رابطه با فئودالیسم از بین رفته است.
یعنی اگر امروز ما جامعه‌هایی داشته باشیم که آنها جامعه‌های فئودالی و زمین داری بزرگ باشند به دلیل حضور سرمایه داری وابسته که در حقیقت دنباله رو کاپیتالیسم جهانی است، و دنباله رو امپریالیسم خاصی است که بر این کاپیتالیسم تکیه دارد، دیگر امکان تجربه پدید آمدن بورژوازی محلی و سرمایه داری غیر وابسته، بر ضد فئودالیسم وجود ندارد یا بسیار ناچیز و اندک است.
پس در بحث‌هایی مثل جامعه شناسی، بار اصلی کاربر دوش اندیشه تحلیل گر است. و روش‌های باید روش‌های سالم تحلیلی باشد. آقای مارکس می‌گوید این روش
**صفحه=62@
 تحلیلی، روش دیالکتیک است. و ما در جلسه‌ی بعد می‌بینیم دیالکتیک چیست؟ آیا چیزی تازه است؟ آیا قدیمی است؟ دیالکتیک ماتریالیستی یعنی چه؟ و از آنجا در طی چند جلسه‌ای که تا پایان این مباحث داریم ان‌شاءالله به یک نتیجه گیری نهائی خواهیم رسید.
سؤال- دیدن یک چوب به صورت شکسته، بدون استنتاج و عین دیدن است. زیرا حتی یک انسان دیوانه که قدرت تجزیه و تحلیل هم ندارد، اگر چوب را در آب ببیند، او هم آن را شکسته می‌یابد. و در مرحله شک است که تجزیه و تحلیل به کار می‌یابد.
جواب - چنین نیست که می‌فرمایید. برای اینکه ذهن همان دیوانه، یک تفسیر عادی کرده است. و آن اینست که این شکستگی را به چوب نسبت داده. مطالعات بعدی شما می‌گوید اصلا آنچه انسان واقعا می‌بیند، مستقیما خود اشیاء نیستند. شما الآن من را از کانال یک تصویر در شبکیه چشم، و از آنجا از کانال یک تصویر در فضا می‌بینید. منتها شما بعد از مطالعات علمی، پی بردید به اینکه من را از مجرای این دو تصویر (بلکه بیشتر) می‌بینید. بنابراین مسلما آنچه چشم دیوانه به‌عنوان شکسته می‌بیند خود چوب نیست، تصویر چوب است. و ذهن دیوانه آمده است این تصویر را نسبت داده به جرم چوب در آب. و آن چیزی که اشتباه از آب درآمده، این نسبت است که ذهن دیوانه داده، تجزیه و تحلیل نمی‌خواهد. و نسبت دادن هم همان تفسیر ذهن است که به آن اشاره داشتیم.
**صفحه=63@

مبحث هفتم
یک تعبیر دقیق و جالب از «دیالکتیک» روش صحیح در هر دیالکتیک، در رابطه با روش تجربی و قلمرو آن.
موضوع اسلام و شواهد قرآنی.
**صفحه=64@
از بحث‌های گذشته تا به اینجا چند نتیجه گیری کردیم که پایه‌ی بخش دوم از بحث ما است:
1- فهمیدیم که انسان موجودی است دارای ذهن، و ذهن او با عالم عین رابطه‌ای برقرار می‌کند که آن را علم و آگاهی و معرفت و شناخت می‌نامیم و اینکه حتی ذهن، این رابطه را میان خودش و تصوراتی که در خود دارد، باز برقرار می‌کند. (ذهن، خودش را می‌شناسد).
2- فهمیدیم که بخشی از این رابطه، از طریق و مجرای حواس برقرار می‌شود. (حواس ظاهری و اندام‌های که در این رابطه کمک می‌کنند).
3- و فهمیدیم که در این رابطه حسی (رابطه‌ای که از طریق حس برقرار می‌شود)، دو نوع کار صورت می‌گیرد:
الف- یک کار فیزیکی: یعنی تصویر یا  اثری که از عین، روی اعصاب و اندام حسی می‌آید. و از  مجرای سلسله و شبکه اعصاب (مراکز حسی) عبور می‌کند تا می‌رسد به مراکز اصلی در مغز. (نظیر مرکز بینائی، مرکز شنوایی). این، یک عمل فیزیکی است.
ب- یک کار هم فوق این کار فیزیکی: و آن ادراک این تصویر یا اثر حسی و تفسیر آن است. آنچه امروز به‌عنوان یک تکمیل و یادآوری در این خلاصه گیری می گوئیم اینست که این ادراک، این تفسیر، این دریافت تصویر و اثر حسی کاری است و واقعیتی است جدا از این رابطه‌های فیزیکی که ما می‌شناسیم. چرا؟ برای اینکه از این طریق، انسان چیزهایی را درک می‌کند و می‌یابد که ممکن نیست از این مجاری فیزیکی به دست بیاید.
**صفحه=65@
مثال بیاوریم: شما الآن اینجا نشسته‌اید یا چشمتان که حداکثر باندازه 10 سانتیمتر مکعب است، این سالن به این بزرگی را ادراک می‌کنید. این روشن است که تصویر فیزیکی که از این سالن در چشم شما می‌افتد، خیلی ریز است. آن تصویر خیلی ریز و کوچک است پس شما این سالن را که خیلی بزرگ‌تر از خودتان هست (چه رسد به چشمتان و چه رسد به آن تصویری که از سالن در چشم به وجود می‌آید، و از آنجا منتقل می‌شود به مغز. از مغزتان و کل شبکه اعصابتان هم بزرگ‌تر است)، چگونه می‌فهمید و می‌یابید؟
شما این بزرگی سالن را چگونه می‌فهمید و می‌یابید؟ و این جهان را این آسمان و زمین را که میلیون‌ها برابر بدن شما است (چه رسد نسبت به چشمتان و مغزتان) چگونه درک می‌کنید؟ درک کردن این حجم بزرگ (بزرگ‌تر از آدم) نمی‌تواند مربوط به آن تصویر باشد (چه تصویری که در فضا است و چه تصویری که در چشم است) و بعد آن تصویری که در سلسله اعصاب می‌آید، و می‌رود به مرکز بینائی در مغز (و هر جای دیگر هم که برود).
ما اگر از نظر مادی و فیزیکی تمام مسیر این تصویر را دنبال کنیم، و تمام مسیر را با جزئیاتش هم کشف کنیم و به آن آخرین جا برسیم، بهر حال می‌دانیم هیچ جای تصویر از نظر حجم باندازه سالن و جهان و کره زمین نیست. پس از آنجائی که انسان این حجم بزرگ را می‌شناسد و می‌فهمد، ورای اینها است. بنابراین بند «ب» عبارت است از: ادراک حسی، فهم آن تصویر حسی، تفسیر آن تصویر یا اثر حسی - که می‌دانیم ورای این کار فیزیکی است که روی اندام‌های حسی صورت می‌گیرد.
4- و فهمیدیم که ما از راه تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی این آگاهی‌های به دست آمده از راه حس و آگاهی‌های مشابه دیگر، می‌توانیم آگاهی‌های جدیدی به دست آوریم (استنتاج کنیم) . و آن چیزی که در این استدلال بکار می‌افتد، اندیشه ما است. (نقش اندیشه در ادراک و در برقرار کردن رابطه‌های ادراکی و شناختی میان ذهن و عین).
و از این خلاصه کردن استفاده می‌کنم و مطلب را با دو اصطلاحی که با آن آشنا هم هستید یادآور می‌شوم: ادراکات بدیهی و ادراکات نظری. بدیهی یعنی آن اولی‌ها، که انسان برای به دست آوردنش لازم نیست خیلی تجزیه‌وتحلیل و ترکیب و ... بنماید (فکرش را بکار اندازد). و ادراکات نظری این دومی‌ها
**صفحه=66@
 است که با نظر و دقت و تأمل و تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی و استنتاج به دست می‌آید.
5- و فهمیدیم که در این آگاهی و در این شناخت، گاهی این تصویرها (تصویرهای ذهنی)، واسطه و وسیله و طریق آگاه شدن بر عین هستند. و گاهی ما آگاهی‌هایی از چیزی داریم که در کسب آن آگاهی، پای واسطه‌ای در میان نیست یعنی یک تصویر ذهنی. واسطه کسب آن آگاهی نیست. مثل آگاهی که از ذهن خودمان داریم. شما اگر دقت کنید متوجه می‌شوید که مشغول اندیشیدن هستید این را دیگر بدون واسطه و بدون اینکه یک تصویر ذهنی بیاید میان شما و آن، واسطه بشود خودش را درک می‌کنید. آنجائی که ذهن می‌تواند چیزی را بدون وساطت یک تصویر ذهنی بشناسد و درک کند. می گوئیم علم حضوری داریم. و آنجائی که ذهن با واسطه و وساطت یک تصویر ذهنی، چیزی را درک می‌کند می گوئیم علم حصولی. یعنی علمی که از طریق حصول یک تصویر در ذهن به دست می‌آید. یا علمی که حاصل پادرمیانی یک تصویر ذهنی است.
6- و فهمیدیم که ذهن ما در این رابطه شناختی که برقرار کند، گاهی درست می‌رود و درست عمل می‌کند (واقعیت را درست درک می‌کند)، و گاهی اشتباه و خطا می‌کند( می‌لغزد). ما در مورد هیچ‌یک از این دو تردید نداریم. نه در اینکه بخشی از ادراکاتمان ادراکات درست و صحیحی است و نه در اینکه بخش دیگری از ادراکاتمان نادرست و صحیح است.
7- و مهم این است که بدانیم چه جور عمل کنیم که جلوی این خطاها گرفته بشود. و برای اینکه بتوانیم جلوی این خطاها را بگیریم، کوشش کردیم اول بفهمیم خطا در کجاست؟ آن لغزشگاه خود من را بشناسیم. اینها مطالبی بود که تابه‌حال مطرح کردیم.
اینک آنچه از اول تا به حال ما عمل کردیم، یک دیالکتیک بود. یعنی در این جلساتی که در خدمت شما بودیم و داشتیم درباره شناخت بحث می‌کردیم، مشغول دیالکتیک کردن بودیم، دیالکتیک از نظر اصل کلمه یعنی گفتگوی متقابل کاوشگرانه روشنگر و بارور. حال بفرمائید ببینیم آیا در این چند هفته دیالکتیک می‌کردیم یا نمی‌کردیم؟
ما در زبان فارسی‌مان یک اصطلاحی داریم درست منطبق با دیالکتیک
**صفحه=67@
 این اصطلاح ریشه‌اش عربی است اما به‌قدری در فارسی آمده است که برای ما دیگر فارسی شده است و آن کلمه مباحثه است. همانطور که می‌دانید مباحثه از ریشه بحث، به معنی کاوش است. البته ما می گوئیم بحث و گفتگو هر دو را با هم بکار می‌بریم ولی معنی اصلی بحث، کاویدن است.
(فبعث الله غرابا یبحث فی الارض) در داستان هابیل و قابیل، خداوند یک کلاغ را فرستاد که با پنجه پا یا نوکش زمین را می‌کاوید. برای اینکه چیزهایی را که پنهان است کشف و آشکار کند پس بحث یعنی کاویدن و کاوش کردن برای آشکار کردن چیزهای پنهان شده. و مباحثه یعنی دو نفر به کمک یکدیگر به بحث و کاوش بپردازند ( کندو کاو مشترک، کاوش به کمک یکدیگر) این می‌شود مباحثه یا دیالکتیک.
البته می‌دانید مباحثه باید واقعا با روحیه کاوشگرانه باشد.و آن چیزی که الآن در میان ما خیلی معمول است، بیشتر پرخاشگرانه و حرف خود را به کرسی نشاندن است. (اصطلاح عربی این، مجادله است) یعنی به ستیز با یکدیگر پرداختن - جدل کردن، غالب بحث‌های خیلی از مردم، مجادله است. دو  نفر با هم می‌نشینند حرف می‌زنند. نه آن یکی گوش می‌کند دیگری چه می‌گوید، و نه این یکی گوش می‌کند آن دیگری چه می‌گوید. هر کدام منتظر است آخری حرف که از دهان دیگری درآید، حرف خودش را شروع کند. و در مدتی که یکی از آنها حرف می‌زند، دیگری دارد حرف‌های خودش را در ذهن مرتب می‌کند تا به محض تمام شدن، چه بگوید. همینطور نوبت آن یکی.
هر کدام به اصطلاح می‌خواهند دیگری را مات کنند. بهر حال این عملی که الآن هست مجادله بدی است. یعنی اصلا طرفین در صدد کاوش از حق و حقیقت نیستند. نه این امید آن را دارد که از حرف‌های طرف مقابل، حقی برایش روشن شود و نه آن یکی امید دارد و با این دیده می‌نگرد که حرف‌های آن طرف، کمکی باشد برای او جهت فهمیدن حق. بلکه هر کدام فکر می‌کنند حق همان است که فهمیده‌اند. فقط دارند با هم کشتی می‌گیرند ببینند کدامشان همدیگر را می‌زنند زمین. این می‌شود مجادله.
ولی مباحثه چنین نیست . مباحثه بدین معنی است که من فکر می‌کنم چیزهایی را فهمیده‌ام، برای شما می‌گویم، و فکر می‌کنم که شما چیزهایی را فهمیدید، به حرف شما با
**صفحه=68@
دقت گوش می‌کنم. بدان  امید که از جمع بندی گفته‌های خودم و گفته‌های شما مطلب کامل‌تر و جامع‌تری به دست آید.
ببینید در یک مباحثه سیر مباحثه به این صورت است: اول، اثبات. یعنی اینکه من حرفی دارم که آن را ثابت و درست می‌دانم. مطلبم را برای شما به‌صورت یک اثبات می‌گویم. حال اگر شما حرف من را قبول دارید که هیچ. دیگر مباحثه‌ای نیست. اما اگر شما شروع کردید به حرف زدن، معنایش آنست که شما یا همه‌ی حرف مرا و با یک گوشه‌اش را قبول ندارید. بنابراین شما چکار می‌کنید؟ نفی می‌کنید حرف مرا، یا به‌صورت کامل یا به‌صورت ناقص.
حال اگر مباحثه در میان باشد و نه مجادله، اثبات من و نفی شما باید به یکه نتیجه سومی برسد که آن سومی، کمالات حرف مرا دارد و کمالت حرف شما را هم دارد. پس نسبت به هر دو کامل‌تر و جامع‌تر است.
تعبیر دقیق‌تر این است: یک حرفی من می‌زنم. لازم نیست شما اصلا آن را نفی کنید. شما مقابل حرف من (در برابر حرف من) مطلب دیگری دارید و می‌گویید ما می‌خواهیم با این گفتن من و گفتن شما، یک جمع بندی و نتیجه گیری برسیم که آن نتیجه گیری علی القاعده، باید هم کامل‌تر از حرف من و هم کامل‌تر از حرف شما باشد. باید عصاره و شیره‌ی دو حرف را به‌صورت کامل‌تر در برداشته باشد. معمولا مباحثه ‌اینچنین است. مطلب را بدین شرح بازگو می‌کنم:
1- شخص الف، مطلبی را می‌گوید. (حرف اولی).
2- شخص ب، در برابر مطلب او مطلب خودش را می‌گوید. (حرف طرف مقابل).
3- هر دو، بیک جمع بندی تازه‌ای می‌رسند. (جمع بندی آن دو).
یک وقت است مطلب تا همینجا تمام می‌شود، ولی معمولا مباحثه‌ها اینطور نیست. وقتی رسیدیم به اینجا، دو مرتبه آقای «الف» شروع می‌کند و با نفر «ب» به جمع بندی جدیدی می‌رسند. این نقطه جمع بندی را آغاز قرار می‌دهند برای ادامه بحث، و دیگری دو مرتبه مطلب تازه‌ای می‌گوید.
و همینطور این جریان ادامه پیدا می‌کند. تا به آنجا که در یک بحث و گفتگوی یک ساعته و دو ساعته، طرفین چندین بار از یک جمع بندی می‌آیند به طرح یک مطلب، و از آنجا به طرح مطلب مقابل و جمع بندی شماره 2. دو مرتبه طرح
**صفحه=69@
 مطلبی منتج از جمع بندی شماره 2 و بعد طرحی مقابل آن (جمع بندی شماره 3). جمع بندی سوم باز عنوان شده، در مقابلش حرفی مطرح می‌شود (جمع بندی شماره 4) و این دو طرف دائما مشغول چه هستند؟ مشغول دیالکتیک هستند.
برای مطلب به این سادگی، در زبان فرنگی اصطلاحاتی هست. و ما حالا اصطلاحات آنها و اصطلاح فارسی خودمان را هم می گوئیم.
1) فرد «الف» مطلبی را می‌گوید: Thesis «تز»- نهاد. یعنی مطلبی را وسط می‌گذارد و در میان می‌نهد.
2) فرد «ب» در برابر، مطلب دیگری را در میان می‌نهد: Anti Thesis «آنتی تز» برابر نهاد. و بعد به دنبال این، خودبه‌خود می‌رسیم به: Synthesis «سنتز» هم نهاد.
و این هم نهاد خودش می‌شود یک نهاد (نهاد شماره 2). که باز یک برابر نهاد پیدا می‌کند، و یک هم نهاد شماره‌ی 2) بمیان می‌آید. و هم نهاد شماره‌ی 2 می‌تواند در ادامه بحث، نهاد شماره‌ی 3 گردد. و همینطور ادامه یابد تا هر جا که حوصله داشته باشیم.
به نظر ما اگر بجای اثبات و نفی - و نفی در نفی که در بیان دیالکتیک متعارف و معمول شده، بگوییم اثبات - و اثبات متقابل و بعد بگوییم جمع بندی دو اثبات، دقیق‌تر عمل کرده‌ایم و حتی از نظر اصطلاح غربی دقیق‌تر ترجمه کرده‌ایم. به همین دلیل ترجمه Thesis (تز) به «نهاد» دقیق‌تر است ترجمه آن به «اثبات»، هر چند که درست است ولی کاملا دقیق نیست. ما به فرضیه هم Thesis می گوئیم. یعنی مطلبی را که در میان می‌نهند.
و همچنین اگر Anti Thesis «آنتی تز» را به «نفی» معنا کنیم، دقیق عمل نکرده‌ایم. دقیق آنست که همان بگوییم (برابر این نهاد). چون Anti (آنتی) معنی دقیقش «مقابل» است، نه نفی.
و Syntthesis (سنتز) هم دقیقا معنایش «هم نهاد» است. چون پیشوند «سن» Syn به معنی «هم» است. مثل SymPathy «سمپاتی» که به معنی همدردی است. (البته Sym و Syn هر دو بیک معنا است، بسته به آنکه در کلمه حرف بعدی‌اش چه باشد... و «پاتی» pathy یعنی درد، آسیب. لذا سمپاتی یعنی همدردی) بنابراین دقیقا سنتز یعنی هم نهاد. آن نهاد اول و آن نهاد دوم
**صفحه=70@
 جمع بندی می‌شوند در هم. اکنون بفرمائید چه به نظرتان می‌آید؟ آیا فهم دیالکتیک و این سه پایه دیالکتیک، پیچیده است باشد، خیلی هم ساده است؟ آیا خودمانی است یا غریبه؟ فقط چیزی که غریبه است این سه واژه خارجی است. والا آن خودمانی است. دیالکتیک هم خودمانی است، یعنی مباحثه. در هر مباحثه‌ای هم به‌طور معمول نهادی است، و برابر نهادی، هم نهادی. اگر هم بخواهیم فرضا چنان مدرن حرف نزنیم، می گوئیم در هر مباحثه‌ای یک آدم حرفی می‌زند. یکی دیگر هم مقابلش حرف دیگر می‌زند و بعد هم جمع بندی می‌کنند.
ملاحظه می‌کنید مطلب خیلی ساده است. این را هم که می‌گویند «اثبات و نفی، نفی در نفی» برای آدم‌های تند و تیز همین‌طورها از آب در می‌آید: اولی یک حرف می‌زند. دومی می‌گوید نه آقا این نیست، حرف این است که من می‌گویم! پس نفی کرده آن را. بعد نفر سوم یا همان اولی می‌گوید که پس نشد! نه این و نه آن (نفی در نفی) ، یک حرف دیگر... ولی قبول کنیم که این، چهره واقعی کار ما نیست. چهره واقعی کار ما آن تعبیر اولی است، هر چند که این دومی هم پر بیراه نیست. از مطلب بیگانه نیست، اینطور هم می‌شود بیان کرد. ولی انصاف این است  که تعبیر جالبی نیست.
تعبیر جالب و صحیح، همان بیان اولی است که گفتیم: شخص الف حرفی می‌زند. شخص ب می‌گوید منهم حرفی دارم، حرف خودش را می‌زند. بعد می‌بینند مثل اینکه در هر یک از این دو حرف، چیزی نهفته است لذا بیک جمع بندی می‌رسند. می‌گویند حالا که مطلب چنین است، باز حرکتمان را ادامه می‌دهیم و می‌رویم جلو.
بنابراین اگر دقت کرده باشید، انسان در هر مباحثه و گفتگوی متقابل و در هر کاوش و تحقیقی، سرگرم دیالکتیک است. ارسطو هم دیالکتیک دارد. همینطور می‌توان به دیالکتیک رواقیون اشاره کرد و یا دیالکتیک فرانسیس بیکن، دیالکتیک دکارت، دیالکتیک کانت، دیالکتیک هگل، دیالکتیک فیورباخ، دیالکتیک مارکس و انواع دیالکتیک‌های بعد از مارکس. بنابراین دیالکتیک نام یک مکتب خاص نیست. بلی، ماتریالیسم دیالکتیک عبارت است از دیالکتیکی که، معتقد به ماتریالیسم است (یعنی اصالت ماده، که غیر ماده را نفی می‌کند). تازه ‌این هم انواع و اقسام دارد. ماتریالیسم دیالکتیک مخصوص ما دیگری فیورباخ و مارکس و امثال اینها نیست. همه مادیون دنیا ماتریالیسم دیالکتیک داشته‌اند.
**صفحه=71@
و هگل که یک دیالکتیسین است و در حقیقت دیالکتیک را به‌صورت رسمی در بیان آراء و اندیشه‌هایش بکار می‌برد و به‌عنوان پدر دیالکتیک قرن حاضر شناخته می‌شود، او یک ماتریالیست و ضد خدا نیست. پس کلمه دیالکتیک هم آن‌قدرها وحشت ندارد، بیگانه و غریبه نیست. و اصولا ما خودمان در فرهنگمان مدت‌هاست اهل دیالکتیک هستیم و نمی‌دانستیم. برای اینکه بخصوص ما طلبه‌ها در حوزه‌ها عادت داشته‌ایم به درس و مباحثه یعنی دیالکتیک اصلا از ما جدا نمی‌شده. و این هم مربوط به امروز و دیروز نیست.
اکنون برویم سراغ بحث اصلی‌مان. و آن این است که بحث و کاوش ما، و مباحثه ما یعنی کاوش مشترک ما، باید از روش‌های صحیح پیروی کند. باید در این کاوش و تحقیق و حق خواهی و حق‌جوئی، از روش‌های صحیحی پیروی کرد. این روش صحیح چیست؟ اینجا است که مکتب‌ها درباره‌ی آن اختلاف نظر زیاد دارند تجربیون می‌گویند روش صحیح اینست که ما همواره از تجربه استفاده کنیم.
حال روش تجربی چیست؟ معنی کاملش بدین شرح است:
1) مشاهده. یعنی ما با بکار انداختن  حواسمان، واقعیت‌ها را ببینیم.
2) آنچه از راه حواس می‌بینیم و می‌یابیم، مورد تجزیه و تحلیل و ترکیب و جمع بندی قرار دهیم و از این مشاهدات چیز تازه‌ای به دست بیاوریم ( استنتاج کنیم استنتاج از مشاهده و تفسیر مشاهده.
3) برای اینکه بدانیم این تفسیر و استنتاج و این جمع بندی درست بوده یا نه، یک‌بار دیگر این نتیجه‌ای را که گرفتیم، بر عالم عین و خارج منطبق کنیم (تطبیق نتیجه‌ها بار دیگر بر عالم عین). این نتیجه را در یک مورد و دو مورد دیگر عمل کنیم(موارد تازه). ببینیم آیا جواب مثبت می‌دهد یا نمی‌دهد؟ (که به این می‌گویند تجربه. ما معمولا به این کار آخری می گوئیم تجربه یا آزمون، و به کل این کار می گوئیم روش تجربی) اگر جواب مثبت بود، استنتاج ما تأیید می‌شود و اگر منفی بود، می‌فهمیم که استنتاج ما درست نبوده.
حال میانه‌ی ما با روش تجربی چگونه است؟ سرد است یا گرم است؟ آیا ما روش تجربی را رد می‌کنیم یا می‌پذیریم؟ ما به‌عنوان کسانی که آزاد اندیشیم (و این آزاد اندیشی را با تربیت اسلامی‌مان به دست آورده‌ایم) روش تجربی را صد درصد توصیه می‌کنیم و مورد استفاده قرار می‌دهیم. و برای روش تجربی ارزش و اعتبار قائلیم.
**صفحه=72@
ولی:
اولا- روش شناخت را منحصرا به روش تجربی نمی‌دانیم. روش تجربی را برای قلمرو خود تجربه، مفید می‌دانیم. ولی بخشی از ادراکات هستند که آنها اساسا در قلمرو تجربه نیستند. آنها صرفا در قلمرو تجزیه و تحلیل هستند. مثل علوم ریاضی که گفتیم در قلمرو تجزیه و تحلیل است و یا علوم فلسفی و تجزیه و تحلیل‌های منطقی و فلسفی، که عموما در قلمرو تجزیه و تحلیل هستند. و حتی گفتیم که شما بسیاری از آگاهی‌هایتان قابل تجربه کردن نیست. شما اگر این تابلو را سبز می‌بینید، برای اثبات اینکه سبز است هیچ راهی جز اینکه همان دیدن را باز بکار ببندید ندارید. آنجا صرفا دقت در مشاهده لازم است. (البته گاهی ممکن است آدم فکر کند چون عینک سبز زده تابلو را سبز می‌بیند. آن وقت عینکش را بر می‌دارد تا درست ببیند. اشکالی ندارد، این هم تجربه است). ولی به هر حال روش تجربی مربوط است به قلمرو تجربه.
ثانیا - اگر ما با تجربه تأییدی بر درستی تفسیر و استنتاج از مشاهده خودمان به دست آوردیم لازم نیست فورا فکر کنیم که مطلب قطعی است. ممکن است ... تجربه مثبت هم داشته باشیم ولی باز مطلب قطعی نباشد. قطعیت علوم تجربی معمولا به صد درصد نمی‌رسد. (قطعیت نتیجه گیری‌ها از تجربه معمولا به صد درصد نمی‌رسد). پس این دو مطلب را بدانیم: اولا گردش تجربی برای خودش قلمرو و میدان خاصی دارد، که همه جا نمی‌توانیم آن را بکار ببریم. و ثانیا اینطور نیست که صد درصد قطعیت داشته باشد.
ثالثا- یک مسئله بسیار مهم در علوم تجربی باید مورد توجه قرار گیرد. و آن این است که نتایج علوم تجربی اگر هم به قطعیت برسند، لازم نیست کلیت جهانی و فراگیری جهانی داشته باشند. بلکه در میدان خودشان احیاناً کلیت دارند. شما الآن فرض کنید توی جو، یک تجربه فیزیکی را در حرکت انجام می‌دهید و از آن یک قانونی استنتاج می‌کنید. هر قدر شما تجربه را تکرار کنید، در کجا تکرار شده؟ توی همین جو زمین. دلیلی بر آن نیست که این تجربه در بیرون جو هم صدق بکند. تجربه شما اگر هم کلیت و قطعیت داشته باشد، فقط در میدان جو زمین است. چه‌بسا همین مسئله در جای دیگر نتیجه‌ی دیگر بدهد ( مثلا در کره‌ی ماه). به این می گوئیم نسبیت.
**صفحه=73@
درست آن مسئله‌ای که اساس نسبیت و فلسفه نسبیت در فیزیک و در فلسفه برخاسته از فیزیک قرار گرفته این است. (البته اساس این است والا خیلی مطلب دیگر هم هست). مسئله‌ اینست که تجاربی که در علوم طبیعی انجام می‌دهیم، در هر حال توی جو زمین انجام می‌دهیم. البته قضیه مربوط به آن زمان‌هایی است که هنوز بشر بر فضا دست نیافته بود. حالا می‌تواند تجربه‌هایش را ببرد در فضا و ببیند آیا آنطرف جو هم این تجربه درست هست یا نیست؟
آیا آن استنتاج یا فرضیه‌اش در بیرون جو هم نتیجه مثبت می‌دهد یا نه؟ تازه، فکر می‌کنید بشر وقتی که تجربه خود را بیرون از جو می‌برد، به کجا می‌برد؟ بالاخره داخل منظومه شمسی است (چون بشر که هنوز از منظومه شمسی ما بیرون نرفته است) باز اگر نتیجه همین بود دلیل آن نیست که اگر همین تجربه را در یک منظومه دیگری از منظومه‌های جهان بکند، همین نتیجه را بدهد.
بنابراین همواره درستی نتیجه تجارب ما محدود است به قلمرو آن تجارب اگر به قطعیت و کلیت برسند، تازه بیک قطعیت و کلیت نسبی است. نه مطلق و جهانی.
با رعایت این نکته‌ها، ما روش تجربی را همواره تأیید می‌کنیم از نظر اسلامی هم قرآن ما را دعوت به مشاهده کرده است. و حتی بالاتر از این، از ابراهیم پیامبر هم مطلب جالبی نقل می‌کند و آن اینکه ابراهیم پیامبر، در یک مسأله اعتقادی از خدا خواست تا اعتقادش را از طریق یک تجربه عینی محکم کند. ابراهیم به خدا گفت خدایا به من نشان بده که مرده‌ها را روز قیامت چه جور زنده می‌کنی؟ اینکه آدم دو مرتبه جسمی پیدا می‌کند و زنده می‌شود. اگر همان هیکل قبلی او باشد که آن، خاک شده و شاید هر ذره‌ای از آن را باد به جایی برده. پس چگونه است قضیه؟ خدا گفت: هان ای ابراهیم، مگر تو هنوز به معاد و رستاخیز، و زنده شدن انسان به‌صورت یک انسانی که دارای کالبد جان باشد، ایمان پیدا نکرده‌ای؟ ابراهیم گفت: چرا، ولی خدا یا یک وسوسه‌ای دارم که می‌خواهم آن وسوسه از دلم بیرون رود و قلبم مطمئن شود.
چه شد؟ یک تجربه! خدا گفت: ای ابراهیم، چهار تا مرغ (پرنده) بگیر و اینها را بکش. هر تکه‌ای از آن را بگذار سر کوهی. بعد اینها را صداشان کن، دوان دوان پیش تو می‌آیند. یک تجربه معجزه آسا (معجزه و نه عادی). و ابراهیم
**صفحه=74@
 با این تجربه معجزه آسا می‌فهمد که برای خدا کاری ندارد که کل این خلایق را هم زنده کند. یعنی ابراهیم خواست اعتقادش را به معاد، با یک تجربه، از هر گونه وسواس و دغدغه‌ای پاک کند. (توجه داشته باشید که منظور این نیست که ابراهیم به معاد از راه تجربه طبیعی اعتقاد پیدا کرد. بلکه با مشاهده این قدرت خدا به تجربه دریافت که مسأله معاد امری است شدنی).
مشاهده در طبیعت و مشاهده در تاریخ در اسلام هست. این اصولی هم که برای روش تجربی در نظر گرفته‌اید، این اصول هم مورد اعتقاد قرآن است:
1- جهان طبیعت و عالم ماده در حال تغییر و تبدل و دگرگونی است. در این مورد، قرآن تکیه بر آن دارد. می‌گوید طبیعت دائما در حال تغییر است. و حتی مثال می‌زند و به انسان می‌گوید به این طبیعت متغیر زاینده نگاه کن. ببین چطور وقتی یک دانه گندم به زیر خاک می‌رود، باران می‌آید! وقتی باران می‌آید این بذر جوانه می‌زند، ساقه می‌شود، و گندم‌های بیشتری می‌دهد؟ حتی می‌گوید تو ای انسان، عملت را در صحنه زندگی شبیه گندم و خاک، حساب کن. کار تو نیز در مسیر یک چنین تحول و دگرگونی است.
قبل از قرآن هم همینطور بوده. این مسأله حرف‌هایی نیست که بشر، تازه امروز فهمیده باشد. بشر از پیش هم می‌دانسته. از همان اول‌ها، انسان‌ها می‌دانستند که وقتی روستایی مرغ دارد و می‌خواهد آن را زیاد کند، می‌رود چند تا تخم  مرغ پیدا می‌کند و موقعی که  مرغ «کپ» می‌آید یعنی دچار یک حالت بیمارگونه‌ای می‌شود که حوصله حرکت کردن ندارد، و می‌خواهد بنشیند، تخم را می‌گذارند زیر پایش. و درست به اندازه روزهایی هم که لازم است این تخم‌ها را حرارت بدهد، این بیماری را دارد تا تخم‌ها جوجه شوند. و وقتی که جوجه شدند و آنچه داخل تخم مرغ بود خوردند، و پوستش را شکستند و بیرون آمدند، آن‌وقت تخم مرغ تبدیل به مرغ می‌شود. و مرغ هم دو مرتبه دانه می‌خورد و تخم درست می‌کند. اینها مسائل تازه‌ای نیست. تبدیل تخم مرغ به مرغ، و تبدیل غذای مرغ به تخم مرغ، مسأله تازه‌ای نیست.
بنابراین، این مسأله که عالم طبیعت عالمی است دائما در حرکت و حرکتی زاینده، که از دل یک چیز، چیز دیگر بیرون می‌آید، مسأله ساده و پیش پاافتاده ایست. از دل دانه گندم، علف سبز بیرون می‌آید. و دو مرتبه از شکم این جوانه،
**صفحه=75@
 خوشه گندم بیرون می‌آید. یعنی دو مرتبه دانه از شکم ساقه. و این مسأله ای است خیلی روشن و عادی. همه‌ی انسان‌ها این را می‌بینند. قرآن هم اینها را (همین مثال‌های عادی را) برای ما بیان می‌کند.
2) اینکه بر این تطور و تغیر، قوانین ثابت حکومت می‌کنند، این را هم قرآن می‌گوید انسان‌ها از اول می‌دانستند صبح که می‌شود، آفتاب از سمت مشرق می‌زند. شام که می‌شود، آفتاب در سوی مغرب غروب می‌کند. و شب که می‌شد مردم منتظر آن بودند که فردا دو مرتبه صبح شود. یعنی قانون ثابت طلوع و غروب را مردم می‌دیدند و قرآن به این قانون ثابت، استناد می‌کند. باز در داستان ابراهیم، که ابراهیم گفت خدا کسی است که خورشید را از مشرق بر می‌آورد اگر راست می گوئی خورشید را از مغرب برآور! یعنی اینکه یک قانون ثابتی هست و تجلی اراده خداوند است و ابراهیم در خداشناسی به آن استناد می‌کند.
3- جهان طبیعت یک مجموعه‌یکپارچه و هماهنگ است (توحید و وحدت عالم طبیعت). در این مورد هم می‌دانید که قرآن سراپا این است، بیان این است که کل جهان یک مجموعه‌ی هم آهنگ به هم پیوسته است.
ملاحظه می‌کنید که روش تجربی، و حتی روش تجربی دیالکتیکی در زمینه و قلمرو عالم طبیعت و مسائل مادی، برای ما امری است خیلی ساده و قابل فهم و قابل پذیرش. آنچه ما نفی می‌کنیم اینست که کسی فکر کند که برای شناخت و آگاهی، به‌طور کلی در همه زمینه‌ها و قلمروها یک روش وجود دارد. آن‌هم روش تجربی دیالکتیکی. خیر، تنها یک روش نیست. بیش از یک روش و روش‌های متعدد هست.
**صفحه=77@

مبحث هشتم
ماتریالیسم دیالکتیک یا دیالکتیک به عینیت خارجی درآمده تقابل، تضاد، تناقض- ضد بالقوه، ضد بالفعل تعمیم گسترده ماتریالیسم دیالکتیک و تضاد مادی به انسان، جوامع انسانی و به کل جهان هستی، نقدی بر آن
ضد، یا مکمل و هماهنگ کننده؟
ماتریالیسم دیالکتیک به‌عنوان پایه‌ی شناخت
**صفحه=78@
در بحث گذشته به این نتیجه رسیدیم که اصل مسئله دیالکتیک و مسئله تز و آنتی تز و سنتز، چیزی نیست که اصولا با آنچه شما می‌شناسید و از آن آگاهی دارید، بیگانه باشد (خیلی تازه باشد). دیالکتیک یعنی یک جریان فکری دو طرفه، کاوشگرانه و زاینده- که با طرح یک نظر (یک تز) شروع می‌شود و بعد منتقل می‌شود به نفی این تز، و از آنجا منتقل می‌شود به نفی این نفی که از آن، یک اثبات برمی‌خیزد. و این اثبات جدید برآیند و نفی قبلی است. این اثبات جدید که اثبات دوم است، باز می‌تواند به دنبالش نفی دوم و نفی نفی دوم (اثبات سوم)، بیاید و همینطور ادامه یابد.
به این پروسه یا جریان (جریان فکری و ذهنی) گفته می‌شود دیالکتیک. و گفتیم که ما برای آن کلمه «مباحثه» را داریم. این مباحثه هم می‌تواند مباحثه واقعی باشد و هم می‌تواند فرضی باشد. یعنی یک نفر با خودش این بحث دو جانبه را به وجود بیاورد. ما در کتاب‌های اصول (اصول الفقه) و همچنین فقه و فلسفه و کتاب‌های تحلیلی دیگر خودمان، عین این وضع را می‌بینیم خیلی جالب.
شما در کتاب‌های تحلیلی مفصل این شاخه علمی، می‌بینید که نویسنده کتاب رسما یک دیالکتیک را در متن کتاب آورده. به این صورت که ابتدا مسأله ای را می‌گوید مثلا می‌گوید: حق این است که خلأ وجود ندارد. بعد می‌گوید: «آن قیل» و یا (ان قلت) یعنی «اگر گفته شود، و یا بگوید.» به اینکه چرا خلأ وجود ندارد، «یقال» یا «قلت» یعنی «گفته می‌شود، یا می‌گویم» به اینکه به این دلیل و به این دلیل است. دو مرتبه همان «ان قلت» یا «ان قیل» را می‌آورد و باز می‌گوید «قلت یا یقال». می‌بینید نویسنده رسما در شکل یک گفتگو و مباحثه فرضی، یک جریان
**صفحه=79@
 فکری را که مرتب با اثبات و نفی و نفی نفی (یعنی اثبات بعدی) همراه است، دنبال می‌کند. بنابراین مسأله هیچ تازگی ندارد. مسأله ای است که ما با آن آشنایی داریم.
ماتریالیسم دیالکتیک آمده است این دیالکتیک را با بینش ما دیگری و اعتقاد به اصالت ماده و نفی واقعیت غیر ماده، همراه کرده است و این جریان ذهنی را به عین منتقل کرده. یعنی می‌گوید ما، در خود عالم عین هم یک چنین مشابه جریان ذهن داریم. آن چیزی که دیالکتیک در علم عین مطرح می‌کند، عبارت است از اینکه چطور یک پدیده‌ی مادی در درونش، بذر از هم پاشیدن خودش و پیدایش پدیده مادی جدیدی را داراست؟ بنابراین یک تز یا یک اثبات (یک واقعیت اثباتی) در درونش عوامل و زمینه نفی خودش را دارد. و آن‌وقت که این درون به حرکت می‌افتد تا این واقعیت اول از هم بپاشد (حالت آنتی تز)، به دنباله‌اش یک واقعیت اثباتی جدید حاصل می‌شود (سنتز)، که این سنتز در حقیقت ارزش‌های تز و آنتی تز را با هم در خودش به شکلی جمع کرده است.
یک هسته زردآلو این استعداد را در درونش دارد که اگر در زیر خاک برود، آب به او بدهند، حرارت و نور به او برسد، می‌تواند از هم بشکافد، و از درونش جوانه درخت زردآلو بیرون بیاید. هسته زردآلو به خودی خود جماد است. یعنی اگر آن را به حال خودش بگذاریم، نه تغذیه می‌کند و نه رشد می‌کند.
و از ویژگی‌های گیاه و نبات این است که تغذیه کند و رشد کند. پس هسته زردآلو یک تز است در شکل جماد آن.
ضد جماد چه است (در اینجا)؟ گیاه است. در درون هسته زردآلو استعداد گیاه شدن هست. اگر این در یک جریان قرار گرفته یعنی رطوبت و گرما و نور کافی به آن رسید، می‌شکفد و تبدیل به یک جوانه می‌شود که آن جوانه گیاه است. هم تغذیه می‌کند و هم رشد می‌کند. و در این شکفتن، هسته زردآلو تباه می‌شود و از آن دیگر چیزی نمی‌ماند. آن پوسته چوبی و آن هسته‌اش شکفته و از بین می‌رود. و از درون آن، درخت به وجود می‌آید که گیاه است (نفی کننده‌ی هسته‌ی زردآلو، و دارنده خصلت گیاهی). این گیاه، حالت جمادی رستن و به‌سوی زردآلو جلو رفتن را با خودش دارد.
اینها را به‌عنوان مثال‌های تقریبی، برای تز و آنتی تز و سنتز در جریان حرکت
**صفحه=80@
مادی مطرح می‌کنیم. یک‌دانه گندم جامد است و اگر آن را به حال خود بگذاری، رشد نمی‌کند. همان است که هست. ولی اگر آن را جایی گذاشتی که رطوبت و گرما و نور به آن برسد، از هم شکفته می‌شود و جوانه می‌زند و ساقه و گیاه می‌شود. و بعد این گیاه خوشه گندم می‌دهد. حاوی ده‌ها و صدها. یعنی آن حالت تکاملی گندم را با یک افزایش برای خود داراست.
پس ماتریالیسم دیالکتیک، این جریان تز و آنتی تز و سنتز ذهن را به عالم عین و واقعیت عینی منتقل می‌کند و کار دومش اینست که می‌گوید: منشأ پیدایش همه پدیده‌های جدید در عالم عین، همین جریان می‌باشد. یعنی خود اینکه در دل گندم، استعداد گیاه شدن، و ساقه شدن وجود دارد( خود این استعداد)، انگیزه حرکت دانه گندم از حالت جمادی به حالت گیاه است. و بنابراین عالم ماده با داشتن یک چنین عامل محرک در درون خودش، دائما این حرکت را دارد. و این حرکت خلاقیت دارد و تمام خلقتها و آفرینش‌ها از این طریق است. پس ماتریالیسم دیالکتیک، منتقل کردن این جریان دیالکتیکی و تطور زاینده ذهنی است به عالم ماده، و عالم عین، و پیدایش تطور زائیده عینی است در خط تضاد.
در اینجا لازم است ببینیم این تضادی که ماتریالیسم دیالکتیک مطرح می‌کند، چیست و چه می‌خواهد بگوید؟ منظور از تضاد چیست؟ ببینید ما در اصطلاحات خودمان چند تا کلمه داریم؟ تقابل - تضاد- تناقض. یک‌وقت می گوئیم دو چیز با هم متناقضند و یک‌وقت است که می گوئیم دو چیز با هم متضادند. و یکزمان است که می گوئیم دو چیز نسبت به یکدیگر متقابلند، مقابل یکدیگر قرار دارند. اینها را درست باید بفهمیم.
مقابل یکدیگر بودن، اینطور نیست که حتما تضاد باشد. ممکن است دو چیز مقابل یکدیگر باشند، ولی با همدیگر متضاد نباشند: اگر شما دو تا آیینه را روبروی یکدیگر قرار دهید، تا تصویری که توی این آیینه میافتد تا بی نهایت خودش را نشان دهد، این دو تا آیینه مقابل یکدیگرند. ولی آیا متضاد یکدیگر هم هستند؟ ما از این تضاد نمی‌فهمیم. پس از «تقابل» حتما «تضاد» فهمیده نمی‌شود. من مطلب را در همین اصطلاح مردمی و اصطلاح عرفی بازگو می‌کنم.
در تناقض، دو چیز نقیض یکدیگرند. معمولا وقتی می گوئیم نقیض یکدیگر که یکی، نفی دیگری باشد. ولی گاهی هم، ضد و نقیض را بیک معنی بکار
**صفحه=81@
 می‌بریم. مثلا می گوئیم عجب با هم ضد و نقیض هستند!. در اصطلاح فلسفی، تناقض به مقابله «نفی و اثبات» گفته می‌شود. هستی و نیستی با هم چه هستند؟ متضادند یا متناقض؟ متناقض هستند. یعنی وقتی حالت نفی و اثبات است می گویند تناقض داریم. این حد اعلای مقابله است. ولی اگر دو چیز داریم که هر دو هستی‌اند، اما دو تا هستی می‌باشند که در دو طرف مقابل یکدیگر قرار دارند (سیاهی و سفیدی)، در اینجا ما با تضاد، روبرو هستیم.
سیاهی و سفیدی را ما می گوئیم که دورنگ هستند ولی با هم تضاد دارند. در تقابل، از این هم کمتر. همین قدر که دو چیز در یک مکانی مقابل یکدیگر قرار بگیرند، می گوئیم تقابل داریم (مثال دو آیینه). البته در اصطلاح فلسفی، تقابل یک معنی محدودتری دارد. تناقض و تضاد دو تا از اقسامش می‌باشد. دو تا قسم دیگر هم دارد که ما فعلا از آنها صرف‌نظر می‌کنیم.
حال آیا در هر دیالکتیکی، تناقض یا تضاد هست؟ اولا تضاد و تناقض را دیالکتیسین های معاصر اصطلاحا به یک معنی به کار می‌برند، نه بدو معنی. منتها توجه داشته باشید که تناقض، صرفا در عالم مفاهیم است. در عالم خارج تناقض معنی ندارد. چرا؟ برای اینکه گفتیم که تناقض عبارت است از مقابله هستی با نیستی. و شما می‌دانید که در عالم خارج، نیستی معنی ندارد. اینکه بیاییم بگوییم نیستی هست؟! نیستی یک مفهوم ذهنی است در مقابل مفهوم هستی. همچنین آب بودن و آب نبودن، از مفاهیم ذهنی است. احمد آمد و احمد نیامد، از متناقضات است و در عالم عین است. پس تناقض، رابطه دو مفهوم است در ذهن.
اما تضاد، میان  دو واقعیت عینی است. سفیدی (این چیز سفید است) و سیاهی (فلان چیز سیاه است). ما می‌توانیم بگوییم این سیاهی که یک واقعیت عینی است، نسبت به آن سفیدی که یک واقعیت عینی است ضد یکدیگرند. هر دو هم در خارج هستند. البته هیچ‌وقت دو واقعیتی که رابطه تضاد دارند، با هم نیستند چون ما می گوئیم دو تا ضد عبارت است از: دو واقعیتی که با هم جمع نمی‌شوند. پس دو تا ضد با هم نیستند. یعنی نمی‌شود صفحه این میز همین الآن، هم سیاه باشد و هم سفید. پس تضاد نسبتی است میان دو واقعیت عینی که با یکدیگر، در یک زمان معین یا در یک مکان جمع نشده‌اند، یا زمانشان فرق دارند یا مکانشان.
چنانکه صفحه این میز سفید است و صفحه آن تخته سیاه است (در یک زمان
**صفحه=82@
 هست ولی مکانشان با هم فرق دارد). و می‌تواند عکس این باشد: الآن این میز سفید است. اگر بعدا میز را سیاه کنید، لحظه‌ی بعد سیاه می‌شود (مکانشان یکی است، زمانشان فرق می‌کند). بنابراین تضاد می‌تواند رابطه میان دو حالت متوالی بر یک موضوع باشد مثلا سیب در اول تلخ یا ترش است، ولی وقتی رشد می‌کند شیرین می‌شود. و یا غوره، ترش است ولی رشد می‌کند و شیرین می‌گردد. یعنی ترش و شیرین دو حالت اثباتی هستند که می‌تواند در یک شیئی به‌صورت متوالی (با اختلاف در زمان) وجود داشته باشد.
این هم مسئله تضاد. حال آنچه مهم است اینست که ماتریالیسم دیالکتیک تضاد را، در این می‌داند که دانه گندم الآن جماد است ولی در درونش استعداد گیاه شدن را دارد. و این توان گیاه شدن را که الآن در درون گندم به‌صورت بالقوه وجود دارد، ضد حالت فعلی دانه گندم( حالت جمادی) می‌داند. در حالی که واقع مسأله این است که ضد نیست. باید بگوییم آن ضد حالت جمادی گندم (حالت گیاهی)، بالقوه در این وجود دارد. آنچه وجود دارد، ضد بالقوه است. بالقوه یعنی این استعداد و توان را در درونش دارد که بعدا گیاه شود. ماتریالیسم دیالکتیک روی این تکیه دارد، و می‌گوید که همین توان و قوه گیاه بودن که در دل گندم هست موتور محرک برای این حرکت است. یعنی احتیاج به محرک دیگری نیست. بنابراین در کار ماتریالیسم دیالکتیک، مسأله ای که مطرح می‌شود عبارت است از مسأله قوه و فعل.
یک کار دیگر هم ماتریالیسم دیالکتیک می‌کند و آن اینست که اولا این جریان را تعمیم می‌دهد به انسان و زندگی انسان و به شکل اجتماعی زندگی او. می‌گوید انسان در آغاز، شکل زندگی اجتماعی‌اش شکل اشتراکی اولیه بود (البته نه همه شاخه‌های ماتریالیسم دیالکتیک. بلکه یکی از شاخه‌هایش چنین عنوان می‌کند). می‌گوید انسان در اول، دسته جمعی زندگی می‌کرد ( به صورت کمون اولیه و اشتراکی اولیه) که در آن مالکیت، و من و تو و استثمار نبود و امثال اینها.
و بعد این کمون اولیه در ضمن تبدلات گوناگون، تبدیل شد به اینکه انسان کشت و زراعت بکند و زندگی را از آن حالت اینجا و آنجا گشتن به حالت زراعت کردن و در یکجا ماندن مبدل کند. البته برای بسیاری از انسان‌ها در این وسط،
**صفحه=83@
 دوره‌ی؛ شبانی وجود دارد. یعنی از زندگی عادی به زندگی شبانی و از زندگی شبانی، به زندگی زراعتی. و از زندگی زراعتی خود به خود مسأله برده داری برخاست.
برای اینکه وقتی انسان در جایی ماند و خواست 100 هکتار زمین را آباد کند، دست تنها نمی‌تواند برای آباد کردن آن به نیروی انسانی احتیاج دارد. برای اینکه این نیروی انسانی را ارزان و مفت به دست آورد چه کار می‌کند؟ برده داری. بنابراین مسئله برده داری از آنجا پیدا می‌شود. پس اشتراکی اولیه، چوپانی، کشاورزی، برده داری اینها می‌شود یک مقطع.
بعد برده داری کار را به آنجا می‌رساند که تولید بالا برود. شهر به وجود آید و داد و ستد صورت گیرد. و بورژوا یعنی شهرنشین پیدا شود. شهرنشین که باید کالاهایش را با روستایی مبادله کند. مسأله خرده بورژوازی و تجارت ساده به وجود می‌آید. این خرده بورژوازی از دل چه برمی‌خیزد؟ از دل فئودالیسم (زمین داری بزرگ) و برده داری.
بعد بورژوازی برای اینکه فئودالیسم را به‌زانو در آورد. حمایت از بردگان و آزادی بردگان را آغاز می‌کند. مبارزه با بردگی شروع می‌شود. بورژوازی رشد می‌کند، حکومت را به دست می‌گیرد. صنعت رشد می‌کند و صنایع بزرگ به وجود می‌آید.اتحادیه‌های بازرگانی به وجود میاید. و در نتیجه بجای زمین بزرگ، سرمایه بزرگ حاکم می‌شود بر زندگی انسان (کاپیتالیسم و سرمایه داری).
پس کاپیتالیسم از دل بورژوازی، و بورژوازی از دل فئودالیسم و مالکیت بزرگ متولد شده و بعد این سرمایه داری رشد می‌کند و رشد می‌کند، و می‌گوید کافی نیست که من سرمایه دار بزرگ باشم. باید قدرت‌های ارتشی بزرگ و دولت‌های مقتدر را هم در اختیار داشته باشم. بنابراین، سیاست و قدرت ارتش را هم در اختیار می‌گیرد. و می‌شود امپریالیسم و حکومت‌های مقتدر بزرگ جهانی.
بعد، از درون این فاصله‌های طبقاتی، نارضایتی محرومان می‌جوشد و می‌خروشد. و این، حاکمیت متنعمان و مترفان را تهدید می‌کند. تا آن را از پای درآورد. و دیکتاتوری پرولتاریا یعنی حاکمیت خشن محرومان و زحمتکشان جهان، روی کار می‌آورد. پس دیکتاتوری پرولتاریا، از دل کاپیتالیسم و امپریالیسم بر می‌خیزد و بعد این دیکتاتوری پرولتاریا، محیط و عرصه زندگی را به محیط پر خفقان تبدیل می‌کند و مردم تلاش می‌کنند تا از دل آنها، یک سوسیالیسم آزاد و
**صفحه=84@
 یک زندگی اشتراکی پیشرفته صنعتی و اقتصادی. و اجتماعی و جهانی همراه با آزادی به وجود آورند. و این می‌شود سوسیالیسم نهائی. آن بهشت ایده آل و مدینه فاضله بشر.
این، تحلیل ماتریالیسم دیالکتیک است در رابطه با مراحل مختلف زندگی انسان. حال این تخیل تا چه اندازه صحیح است؟ فقط من یک جمله کوتاه می‌گویم و رد می‌شوم: و آن  این است که از نظر ما این تخیل، این طرح، این کیفیت تبیین جهان و این تئوری و فرضیه، مورد قبول نیست. چرا؟ برای اینکه در مورد جامعه بشری، مسأله نقش اراده و انتخاب آزاد انسان، نادیده گرفته شده، و او را در یک مکانیسم جبری مطلق قرار داده. در حالی که انسان از نظر ما جانوری است سازنده‌ی آینده و سرنوشت خویش. انسان که سازنده آینده و سرنوشت خویش است، نمی‌تواند یک موجود ناتوان در دست یک جبر توانای مادی اجتماعی باشد.
از دید ما، اگر سؤال شود که فردا جامعه انسان چگونه می‌شود، می گوئیم آنچنان مطمئن و قابل پیش بینی نیست. تا ببینیم انسان‌ها چه می‌کنند... چون قرآن تغییراتی را که برای انسان پیش می‌آید و انسانیت دچار این تغییرات می‌شود، ناشی از تغییرات درونی خود ما می‌داند. اگر وضع ما عوض شود، به دلیل آنست که خودمان خودمان را عوض کرده‌ایم.
معلوم می‌شود نقش انسان آزاد و انتخابگر، در ساختن یا نساختن خودش، عامل مؤثری است برای ساختن محیط و جامعه او. به‌طوری که اگزیستانسیالیسم از این نظر در مقایسه با ماتریالیسم دیالکتیک، به‌مراتب قوی‌تر و پیشرفته می‌اندیشد. شما می‌دانید جمله معروف سارتر را که می‌گوید: اگر یک بچه‌ای فلج مادرزاد به دنیا بیاید و قهرمان دو، نشود تقصیر خودش است! حالا چطور این فلج مادرزاد می‌تواند قهرمان دو بشود، این حرف به‌عنوان یک مبالغه شاعرانه برای نشان دادن اینست که انسان تسلیم دترمینیسم و جبر طبیعت نیست، و همچنین تسلیم دترمینیسم و جبر جامعه نیست بلکه خود، سازنده طبیعت و اجتماع است. بسیار تعبیر خوبی است و اگر هم ضمنا خیلی دقت شود می‌بینیم که یک معنی عاقلانه هم در آن هست. و آن اینست که راستی انسان می‌تواند آنقدر هوش و ذکاوتش را، و توان‌های نهفته در درونش را بکار اندازد، که بیماری فلجش را علاج کند و بعد هم قهرمان دو بگردد. مگر نه اینست که ما فعلا تا الآن برای انسان‌ها فلج، پاهای مصنوعی
**صفحه=85@
و چرخ‌های مصنوعی درست کرده‌ایم؟...
خوب، بنابراین مسأله اینست که عامل انتخاب آزاد و سازنده انسان را در جامعه شناسی، نباید از نظر دور داشت. این بود تعمیم مسأله دیالکتیک به جامعه، که ما درباره‌اش نظرات خودمان را هم گفتیم.
علاوه، بر این ماتریالیسم دیالکتیک می‌آید و می‌گوید اصلا این تضاد و خلاقیت تضاد، هم پهنه و صحنه هستی را فراگرفته است. یعنی معتقد است که کل هستی، قلمرو حکومت ماتریالیسم دیالکتیک است. هر چه در جهان از شکم هر مادری متولد و پیدا می‌شود، بدانید نتیجه فعالیت مکانیسم عمومی جهانی ماتریالیسم دیالکتیک است!
ما در برابر این مطلب و ادعا، یک نقد بزرگ داریم. و آن اینست که ما گفتیم قوانین طبیعی حاکم بر طبیعت، قوانینی هستند ثابت. قوانین ثابت دیگر نمی‌توانند در دل خودشان، نفی خودشان را نداشته باشند. تا بوده و هست، از اجتماع دواتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن، آب به وجود می‌آید. می‌بینید که هیچ تغییری پیدا نشده، این، یک قانون ثابت حاکم بر جهان هستی است.
این هم، مسئله‌ای که ماتریالیسم دیالکتیک می‌کوشد که حاکمیت دیالکتیک و تضاد را به کل جهان توسعه دهد و بگوید هیچ چیز در دنیا نیست که از قلمرو ماتریالیسم دیالکتیک بیرون باشد. در حالی که ما معتقد هستیم که در جهان هستی، واقعیت‌های ثابتی وجود دارند. (حداقل قوانین ثابت حاکم بر جهان طبیعت و قانون‌گذار آن یعنی خدا) پس این مسأله که تضاد دیالکتیکی و تضاد مادی، حاکم بر جهان هستی است مطلبی است که آن‌قدرها هم مورد قبول ما نیست. در یک جاهایی آری، ولی در کل جهان خیر.
مسأله سوم اینکه، طرفداران ماتریالیسم دیالکتیک، خود این تضاد را و اینکه در درون یک حالت اثباتی استعداد و حالت تبدیل شدن به ضد آن حالت وجود دارد، خود این را به‌عنوان موتور محرک جهان ماده قبول دارند. این مطلب را ما قبول نداریم.
ما می گوئیم یک‌دانه گندم را شما بگذار در یکجای خشک سرد بی تور. ببین آیا هرگز تبدیل به گیاه می‌شود؟ تا یک عاملی آن را در مجرای تبدل نیاورد دانه گندم تبدیل به گیاه نمی‌شود. بنابراین آنچه در گندم وجود دارد، تنها استعداد
**صفحه=86@
 گیاه شدن است. دانه گندم اگر بخواهد گیاه شود، خیلی نیرو لازم دارد و این نیروها سرانجام منتهی می‌شود به پروردگار عالم.
اینها مسائل مورد اختلاف دید ما است و ماتریالیسم دیالکتیک. و الا این مسئله که در عالم طبیعت حرکت هست، مورد قبول ما هم می‌باشد. و این مسئله که در این حرکت، هر مقطعی در درونش استعداد تبدل به مقطع دیگر را دارد (مثل مقطع دانه گندم به مقطع گیاه)، این مورد قبول ما هم هست. و این مسئله که تا حدودی این استعداد، در حرکت کردن به مقطع دیگر مؤثر است را قبول داریم. یک چیزی که استعداد گیاه شدن ندارد، هیچ‌وقت گیاه نمی‌شود. آری این استعداد، بی دخالت نیست اما علت تامه هم نیست.
و اما این مسئله که قانون دیالکتیک، بر تبدلات اجتماعی زندگی انسان حاکم است، این را ما قبول نداریم. البته بی تأثیر نیست ولی حاکمیت مطلق ندارد، چرا؟ برای اینکه انسان، سازنده و آزاد است. این موجود دو پا را گاهی می‌بینید که در این حرکت خودش یک کارهایی می‌کند که به عقل جن هم نمی‌رسد چنانچه تبدل ایران از آن وضع قبلی به وضع امروز، در 3 سال قبل به عقل جن‌های آمریکائی هم نرسید!!
یک مسئله را هم در اینجا ماتریالیسم دیالکتیک مطرح می‌کند که باید آن را بگوییم. و آن این است که ماتریالیسم دیالکتیک، تمام تکیه حرفش روی تضاد و درگیری است. در حالی که مسأله درگیری جهان، در یک بعد قضیه است. والا هماهنگ و تکمیل کننده یکدیگر بودن، بعد بسیار جالب دیگر قضیه است. آیا زن و مرد، بالاخره ضد یکدیگرند یا تکمیل کننده‌ی هم؟ اگر از دید دقیق نگاه کنیم زن و مرد ضد هم نباید باشند. باید تکمیل کننده یکدیگر باشند. آیا الکتریسیته مثبت و الکتریسیته منفی را بگوییم ضد هم هستند، یا تکمیل کننده‌ی هم؟ تا چه عینکی به چشممان بزنیم. بلی اگر عینک تضاد بزنیم می گوئیم ضد هم‌اند. این دو وقتی به هم می‌رسند، برق و نور و گرما و حرارت و حرکت به وجود می‌آوردند (و چیزهای دیگر). بنابراین آیا الکتریسیته منفی و الکتریسیته مثبت را بگوییم ضد همدیگر هستند یا بگوییم مکمل یکدیگرند؟ هر دو صحیح است تا، چه عینکی بچشم بزنیم
اینکه ماتریالیسم دیالکتیک، تنها چهره و قیافه و آرایش «ستیز و تضاد» می‌دهد برای بیان رابطه میان همه این پدیده‌های هستی، ما این را قبول نداریم.
**صفحه=87@
ما معتقدیم که یک تدبیر هماهنگ کننده‌ی کل هستی، آنست که چرخ هستی را می‌چرخاند و می‌گرداند. ما گاهی در هستی، نشانه هائی از هماهنگی و مکمل یکدیگر بودن می‌بینیم که بسیار اعجاب انگیز است:
ساختمان بدن مادر و نیاز طفل و ساختمان دهان او. مادر از روزی که به دنیا آمده، در ساختمان بدنش پیش بینی هائی شده است. غددی پیش بینی شده که می‌تواند در موقع بارداری شیر تولید کند. و مقداری از غذائی را که مادر می‌خورد به شیر تبدیل کند. این شیر بدرد خود مادر که نمی‌خورد، بدرد نوزادی خواهد خورد که هنوز به دنیا نیامده. برای این شیر یک خزانه و محفظه بنام پستان درست شده است. و ساختمان پستان طوری است که متناسب با قدرت مکندگی و جهاز مکندگی نوزاد است. برای اینکه دهان این خزانه یک تکمه است با سوراخ‌های بسیار ریز، که کودک می‌تواند به‌راحتی در دهان بگیرد و بمکد تا شیر را به خودش جذب کند.
آن روزی که این گوساله ماده به دنیا آمد، چطور در ساختمان بدن او سیستم تولید شیر پیش بینی شده بود؟ آن‌هم همراه با یک مخزن، و مخزن دارای یک دهانه متناسب با نیاز گوساله و دهان او. در انسان و نوزاد، هم همینطور. معلوم می‌شود که ساختمان جهان تمامش روی تضاد و درگیری نیست. بفرمائید ببینیم آیا آن موقعی که نوزاد دارد از مادرش شیر می‌خورد، دارد با او جنگ می‌کند و ضدیت نشان می‌دهد؟ و مادر هم همینطور، دارد ضدیت نشان می‌دهد؟ و آیا روی همین جنگ است که مادر، دل خسته و افتاده تا صدای فرزندش را می‌شنود از خواب می‌پرد و با ملاطفت او را در آغوش می‌گیرد، و شیره‌ی جانش را به او می‌دهد که بخورد؟ این رابطه، آیا رابطه جنگ و تضاد است، یا رابطه تکمیل کنندگی و هماهنگی نسبت به یکدیگر؟ کدام‌یک؟...
بنابراین، این مسأله که ماتریالیسم دیالکتیک می‌کوشد که به تمام این گوناگونی‌ها، چهره تضاد و جنگ و ستیز بدهد، و فکر کند که دنیا و عالم هستی جنگ است و دیگر هیچ، یک برداشت صحیحی نیست. رابطه بین این متقابل‌ها می‌تواند رابطه ساختن و سازندگی و تکمیل یکدیگر و هماهنگی باشد. و می‌تواند رابطه جنگ باشد. و اگر خوب دقت کنید، تمام آن جنگ‌هایی که در طبیعت هست در حقیقت صلحی است در شکل جنگ و برای هموار کردن راه کمال و کمال یابی. همان‌گونه
**صفحه=88@
 که خود شما هم (پیروان مکتب ماتریالیسم) می‌گویید. شما خودتان می‌گویید که این تضاد، همراه است با تکامل.
این بود خلاصه و فشرده‌ای از اصل دیالکتیک، اصطلاحات تز و آنتی تز و سنتز، ماتریالیسم دیالکتیک و منتقل کردن دیالکتیک از ذهن (که مباحثه بود) به عین. یعنی تضاد عینی خارجی، و حرکت آمیخته با تضاد و موجودات مادی در بستر کمال یا بی مادی.
حال، منطق ماتریالیسم دیالکتیک می‌آید و این «دیالکتیک به عینیت خارجی آمده» را مجددا مبنا و پایه شناخت قرار می‌دهد. یعنی می‌گوید: اگر می‌خواهی جهان طبیعت را درست بشناسی، به ماتریالیسم دیالکتیک معتقد و پای بند باشد. اگر در غیر این خط بخواهی جهان را تبیین کنی، تبیینت درست نیست. یعنی می‌آید بار دیگر، این را پایه شناخت قرار می‌دهد.
ببینید دیالکتیک عبارت بود از مباحثه در ذهن، و در رابطه با شناخت. حال منتقل شد به عین و دیالکتیک خارجی شد. یعنی ماتریالیسم دیالکتیک. و یک نوع قانونمندی حاکم بر عالم ماده و عالم عین گردید. (البته بنا به عقیده دیالکتیسین ها و پیروان ماتریالیسم دیالکتیک. و ما گفتیم که این را قبول نداریم و چند انتقاد بر آن داشتیم). مجددا این دیالکتیک به‌عنوان اینکه هر کس بخواهد جهان را شناسایی کند تا آن را درست بشناسد، تبدیل شد به مسأله شناخت. زیرا ما جهان را چگونه بشناسیم؟ (البته در این مکتب). به کمک اعتقاد به اصول ماتریالیسم دیالکتیک، که مربوط به عالم عین و خارج است. مربوط به جامعه است. جامعه شناسی ما (در این مکتب) چه وقت جامعه شناسی درست است؟ آن زمان که بر پایه ماتریالیسم دیالکتیک و حاکمیت منطق آن بر جامعه شناسی باشد!
این، کاری است که در بحث شناخت، ماتریالیسم دیالکتیک می‌خواهد انجام دهد و ما، در این باره توضیح کافی دادیم.
**صفحه=89@
ضمیمه
**صفحه=90@
معراج انسان
بسم الله الرحمن الرحیم
خودمان را بهتر بشناسیم
در بحث شناخت، خودمان را بهتر بشناسیم
بر حسب وعده‌ای که داده بودم، فکر می‌کردم، بتوانم شب نوزدهم رمضان که توفیق داشتم در مراسم دعا و احیاء دانشگاه باشم، این بحث را در سطح وسیع‌تر مطرح کنم. ولی بااینکه به برادرهای برگزار کننده توصیه کردم که کاری کنید تا ساعت دیگر، برنامه قبلی تمام شده و در ساعت 2 هم برنامه‌ی من تمام شود (چون مردم می‌خواهند به راه‌های دور بروند) ولی متأسفانه شروع برنامه من، بعد از ساعت 2 صورت گرفت و خیلی دیر شد. در عین حال حیفم آمد که یادی نکنم از ارزشی که برنامه‌ی دعا در دانشگاه، برای انقلاب اصیل فرهنگی اسلامی‌مان خواهد داشت. این بود که شروع کردم و خیلی کوتاه و شکسته مطلبی را عرض کردم.
من یک‌بار دیگر همان آیه را می‌خوانم:
الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه.
حرف‌های خوب و پاک، به‌سوی خدا بالا می‌رود و عمل صالح هم به‌سوی خدا بالا برده می‌شود. (خدا کار خوب را بالا می‌برد).
تعبیرات قرآن در این زمینه‌ها، درست بیانگر یک جهت در حرکت انسان است: معراج، عروج، بالا رفتن. این تعبیر برای حرف‌های خوب و برای کارهای
**صفحه=91@
خوب که بالا می‌رود و عروج می‌یابد - منطبق با سرشت و آفرینش ماست. آدمی در زندگی روزانه‌اش دائما با این احساس روبرو است، در وجودش یک سلسله کشش‌ها، خواسته‌ها و تمایلات وجود دارد که او را به این زمین و داده‌های زمین میخکوب می‌کند و به آن سمت می‌برد.
مثالی را برای دوستان مجاهد مبارز، از یک تجربه جزئی که من در یکی از بازداشت‌هایم داشتم بازگو کنم: من در آنجا این مطلب را که اسلام و تربیت اسلامی بما می‌گوید معراج داشته باش، خودت را آزاد کن، آزاد از این بندهای مادی، به چشم دیدم.
در آن سال که چند روزی در زندان کمیته بودم، می‌دیدم که هم سلول‌های من یا آنها که در اطاق های مجاور بودند، اینها اگر معتاد به سیگار هستند، به اندازه‌ای که معتاد به سیگار هستند اسیر نگهبان زندان هستند. (من به هیچ چیز معتاد نیستم نه به چای، نه سیگار، نه هیچ نوع غذای معین، و نه هیچ نوع وسیله خواب).
این مرد مبارز و شجاع دلیری که در برابر شاه خاضع نشده، با او جنگیده و به زندان افتاده، موقع سیگارش که می‌شود به در می‌زند و نگهبان را می‌طلبد برای سیگار. او هم می‌گوید: دیگر نیست، مگر سهمیه‌ات را نگرفتی؟ و یا برای کبریت هی به در می‌زند که نگهبان کبریت بیاور. و من خوب حس می‌کردم که این کلمه نگهبان را این شخص، با آن توانائی یک مبارز نمی‌گوید. چرا؟ چون این عادت او به استفاده از «این سیگار زمینی» و این محصول زمینی، از اوج گیری او در این لحظه جلوگیری می‌کند.
آن اوج گیری یک انسان حرامزاده مجاهدی را که هیچ گوشه قبایش هم زیر چنگ اینها نباید باشد، ندارد. عین این مسأله را شما در زندگی بیرون زندان هم ملاحظه می‌کنید. اگر آدم قرار شد که یک نوع غذای معین (غذاهای لذیذ و نوشابه‌های گوارا)، رختخواب و بستر نرم، خانه و کاشانه و وسیله نقلیه معین را مورد استفاده قرار دهد (مثل خیلی از آنها که ماشین سواری دارند و اصلا عارشان می‌شود اتوبوس سوار شدند) به همین اندازه عاجز و پست شده است به همین اندازه گرفتار است و چسبیده شده به زمین.
اما یک آدم آزاد، وقتی ماشین سواری، باشد سوار می‌شود. اگر نبود، سوار اتوبوس می‌شود. اگر نبود، سوار دوچرخه می‌شود و باز اگر نبود، پیاده می‌رود.
**صفحه=92@
این انسان، انسانی است که توانائی عروج و معراج دارد. توانائی پرواز دارد. انسان اینها را در زندگی خودش حس می‌کند: اینکه انسان در آفرینش خود، یک  مقدار چسبندگی به این کره خاکی و زندگی مادی و بهره‌مندی‌هایش دارد و وقتی خودش را از این چسبندگی‌ها و برخورداری‌ها، آزاد می‌کند، احساس می‌نماید مثل اینکه بال در آورده و دارد پرواز می‌کند. (فوق این چسبندگی‌ها مادی).
انسان اگر می‌خواهد به‌سوی حق متعال - به‌سوی خدا معراج داشته باشد، باید مثل او غنی و بی نیاز باشد. غنی کسی نیست که خیلی پول دارد، این اشتباه است. غنی کسی است که به پول احتیاج ندارد و احتیاجش حداقل ممکن است. در دعا به درگاه پروردگار می گوئیم: واجعل غنای فی نفسی - خدایا مایه های بی نیازی مرا در درونم قرار بده. آن‌کس که می‌گوید من غنی هستم و به هیچ‌کس احتیاج ندارم. چون خیلی ثروت دارم، یا قدرت و امکانات دارم، این آدم فقیر است (هر چند که گمان می‌کند غنی است). این شخص قدرت معراج و پرواز را ندارد. بسم الله الرحمن الرحیم الهاکم التکاثر حتی زرتم المقابر کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لترونها عین الیقین ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم.
مسابقه در افزایش‌ها (افزایش ثروت و افزایش قدرت) شما را از خدا بی خبر کرده، تا وقتی که پایتان به گور برسد. نه، خواهید دانست، خواهید دانست.
اگر شما اهل دانش و بینش و آگاهی بودید، باید در همین دنیا دوزخ را می‌دیدید. یا دیدن یقین آور. و آن‌وقت بود که از شما سؤال می‌کردند این ثروت‌ها و قدرت‌ها (نعمت‌ها) را برای چه در دسترستان گذاشته بودیم؟ (آیا برای مسابقه لهو آور و بی‌خبری آور، یا برای استفاده از آن در راه خدا؟).
انسان این را می‌یابد که خداوند در وجودش. چسبندگی به مادیات و دنیا را گذاشته است. حال باید چه کار کند؟... باید یکی یکی این بندها را پاره کند و پرواز کند.
در این پرواز دو مکتب و دو شیوه وجود دارد: یکی شیوه‌ی هندی و مرتاضان. مرتاض از این نعمت‌ها و چسبندگی‌ها، فاصله مکانی می‌گیرد. می‌گوید چشم نبین و دل نخواه
**صفحه=93@
ز دست دیده و دل هر دو فریاد ++
که هر چه دیده بیند دل کند یاد

خوب، تا اینجا درست. حالا از این به بعد چه؟

بسازم خنجری نیشش ز فولاد++
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد!

این معراج، معراج واقعی نیست. این آدم واقعا آدم ضعیفی است. بالا نرفته است. پاک مانده، اما پاک ماندنی سخت آسیب پذیر.
فاصله گرفتن یا تمنیات، فاصله گرفتن با مشکلات، و با فضیلت زندگی کردن، فضیلت سستی است... پس معراج چیست؟
معراج اینست که من وتو، در همین میدان زندگی و در همین میدان تمنیات نفسانی، زندگی کنیم و این انگیزه‌های مادی دنیایی سراغمان بیاید ، قلقلکمان بدهد. اما در برابر آنها قدرت مقاومت الهی و تقوایی داشته باشیم. آن‌وقت ما معراج داریم و در حالی که در همین زندگی دنیا هستیم معراج الهی داریم. واقعا تقرب الی الله داریم. واقعا از این حضیض دنیایی و مادی اوج گرفته‌ایم و پرواز کرده‌ایم. معراج ما و بالا رفتن و پرواز ما، هیچ منافاتی با اشتغال به زندگی و با حضور در میدان کشش‌ها و انگیزه‌های مادی ندارد.
ولی آنچه که بما سخت کمک می‌کند در این معراج زیبای جالب الهی اسلامی، دو کار است: یکی فکر و یاد. همواره یاد خدا بودن، اینکه می‌بینید مستحب مؤکد است که مسلمان در آغاز هر کاری بسم الله بگوید، چون می‌خواهد هر کاری را با نام خدا آغاز کند. حتی کار و شغلش را، و حتی غذا خوردنش را. تداوم ذکر خدا و یاد خدا در ما.
دوم، شور و حال. با حال و با شور دعا بخوانیم. عاشقانه دعا بخوانیم. وقتی «یا رب» و «یا الله» می گوئیم، دلمان با شور و شوق بگوید.اینکه نماز، معراج مؤمن است (الصلوة معراج المؤمن)، برای اینست که نماز هر دو جنبه را با هم دارد: هم ذکر دارد و هم شور و حال دعا را دارد.
آیات قرآن، آیاتی است که به انسان شور و حال می‌دهد: الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا با طلا.
هر قدر انسان بآیات قرآن آشناتر باشد، شور آفرینی آن برایش بیشتر است.
طنین قرآن و دعا و نماز، این خصلت را دارد: سبحان ربی العظیم و بحمده.
**صفحه=94@
ایاک نعبد و ایاک نستعین. سمع الله لمن حمده. همه اینها اذکار و آیاتی هستند که به انسان، هم یاد می‌دهد و هم شور حال می‌دهد. آن قدرت معراج را می‌دهد. معراج ما آنست که عشق به خدا و شور این عشق، چنان در دلمان خانه کند و دلمان را گرم و روشن نماید که جای عشق‌های دیگر را جز در طول این عشق، تنگ کند
هیچ عشقی در عرض این عشق نیست. عشق‌های دیگر در طول این عشق هستند. عشق به زن، عشق به فرزند، عشق به مادر، عشق به بنی نوع انسان، عشق به وطن، همه‌ی اینها در طول عشق به خداست. در کنار آن نیست. عشق به خدا دل انسان را پر می‌کند. آن‌وقت است که آدمی همه کارهایش فی سبیل الله است.
من به شما بگویم این قصد قربت، قصد قربتی که می‌شنوید، درست برای انسانی که توی این راه بیفتد، همیشه دم دست او است. هر کاری می‌کند برای خدا می‌کند. وقتی انسان به این مرحله رسید که همه کارهایش را برای خدا بکند، آن‌وقت در مراحل عالی این معراج است. هر چند کار روزانه‌اش هم صبح تا شب توی مادیات باشد.
چه بسا نانوا و مهندس و کار و پزشک، معراجشان از معراج یک روحانی قوی‌تر و عالی‌تر باشد. شرط آنست که خدای آنچنان در روحش و در زندگی‌اش، در قلبش و در احساس و اندیشه‌اش و در عملش حاضر باشد، که به‌راستی کاری که دارد می‌کند می‌بیند برای چه می‌کند. (می‌بیند که برای خدا می‌کند).
باباطاهر می‌گوید:
خوشا آنان که الله یارشان بی ++
به حمد و قل هوالله، کارشان بی

ولی من (برای مصرع دوم) می‌گویم:

به هر کار دگر خود، کارشان بی.

 فرقی نمی‌کند. آنجا است که نفس کشیدن و خوابیدنش هم عبادت است. نجاری و آهنگری و پزشکی و معلمی و کارمندی و پاسداری و همه اینها عبادت می‌شود. و شما خواهران و برادران عزیز من که نسل این انقلاب هستید، فاصله‌تان تا این عروج و این معراج و پرواز، خیلی کم است. قدردان زمانتان باشید و این معراج را در خودتان تحقق ببخشید.
خوشا به حال شما که نسل این انقلاب هستید اگر قدردان آن باشید، و بتوانید از این پله‌های سوم و چهارم به دست آمده نردبان عروج، به پله‌های بالاتر و سطوح بالاتر، سریع اوج بگیرید، خدا هادی و مددکارتان در این معراج باشد.

نظر خود را ارسال کنید