کارنامه معلم شهید رجائی و دانشمند شهید حجة الاسلام باهنر
نشریه شماره 42

متن سخنان امام خمینی که پیرامون شهادت آقای محمدعلی رجائی رئیس جمهور محبوب و حجة الاسلام دکتر محمدجواد باهنر نخست وزیر مجاهد کشورمان ایراد نمودند:
بسم الله الرحمن الرحیم
منطق ما، منطق ملت ما، منطق مومنین و منطق قرآن است. انا لله و انا الیه راجعون (گریه شدید حضار) با این منطق هیچ قدرتی نمی تواند مقابله کند. جمعیتی که، ملتی که خود را از خدا میدانند و همه چیز خود را از خدا میدانند و رفتن از اینجا و به سوی محبوب خود، مطلوب خود میدانند با این ملت نمی‎توانند مقابله کنند.
آنکه شهادت را در آغوش همچون عزیزی می‎پذیرند، آن کوردلان نمی‎توانند مقابله کنند. آنها یک اشتباه دارند و او اینکه شناخت از اسلام و شناخت از ایمان و شناخت از ملت اسلام ما ندارند. آنها گمان میکنند که با ترور شخصیتها، ترور اشخاص میتوانند با این ملت مقابله کنند. و ندیده‎اند و کور بوده‎اند که ببینند که در هر موقعی که ما شهید دادیم ملت ما منسجم تر شد.
ملتی که قیام کرده است در مقابل همه قدرتهای عالم، ملتی که برای اسلام قیام کرده است، برای خدا قیام کرده است برای پیشرفت احکام قرآن قیام کرده است، این ملت را با ترور نمیشود عقب راند. آنها گمان میکنند که افکار مؤمنین و ملت بپاخاسته‎ی ما همچون افکار غرب زده‎ها و غرب است که جز بدنیا فکری نمی‎کنند و جز متاع دنیا را نمی‎بینند، اینها هم آنطورند.
ملتی که از اول، از صدر اسلام پیشوایان او، جان خودشان را فدا کردند برای هدف خودشان که آن خدا و اسلام است، به این مسائل و به این امور از بین نخواهند رفت و سستی نخواهند داشت. ملت ما، ملت عزیز ما در تاریخ خوانده است که علی ابن ابی طالب سلام الله علیه با دست یکی از همین منافقین، با دست یکی از همین اشخاصی که به صورت اسلام و از اسلام جدا بودند، فرق مبارکش شکافت. ملت ما چون علی ابن ابی طالب را فدا کرده است از برای اسلام. فدا کردن امثال این شهدا برای ملت ما یک مسئله مهم نیست، گرچه خود واقعه و خود این افرادی که شهید شده‎اند در نظر همه ما عزیز و ارجمندند.
و آقای رجائی و آقای باهنر هر دو شهیدی هستند که با هم در جبهه‎های نبرد با قدرتهای فاسد، هم جنگ و همرزم بودند و مرحوم شهید رجائی به من گفتند که من بیست سال است که با آقای باهنر همراه بودم و خداوند خواست که با هم از این دنیا هجرت کنند و بسوی او هجرت کنند.
کسی که هجرت را به سوی خدا میداند و شهادت را فوز عظیم می‎داند و شهدایی که در صدر اسلام و از صدر اسلام تاکنون داده است عالی‎تر و بالاتر از تمام افرادی هستند که در این قرن موجودند. مثل علی ابن ابی طالب سلام الله علیه و حسن ابن علی سلام الله علیه و حسین ابن علی و اصحاب او سلام الله علیهم و سائر ائمه ما علیهم‎السلام. آنها همه عمر خودشان را صرف کردند تا اسلام را حفظ کنند و ما هم تمام عمرمان را باید صرف کنیم تا اسلام را که بدست ما سپرده است حفظ کنیم.
من در عین حال که شهادت این دو بزرگوار، برای من بسیار مشکل است، در عین حال میدانم که آنها به رفیق اعلی متصل شده‎اند و برای آنها آرامش هست و این طور گرفتاریهائی که الان برای ما هست دیگر برای آنها نیست و آنها رسیدند به مطلوب خودشان و از این جهت به آنها و به خانواده‎های آنها و ملت اسلامی تبریک عرض می‎کنم که چنین شهدایی تقدیم می‎کنند.
در عین حالی که مصائب اینها مشکل است برای ما، لکن کشور ما و ملت ما با تمام قدرت ایستاده‎اند تا همچون شهدایی تقدیم کنند و هیچ راه عقب نشینی ندارند و فکر نمی‎کنند به سستی. آن کوردلانی که گمان کرده‎اند که جمهوری اسلامی با نبود چند نفر از بین خواهد رفت و سقوط خواهد کرد، آنها افکارشان افکار اسلامی نیست و از اسلام خبری ندارند و از ایمان اطلاعی ندارند و افکارشان افکار مادی و برای دنیا کار می‎کنند و به هوای دنیا هستند.
باید دید که اینهایی که اینطور کارها را انجام میدهند انگیزه‎ی آنها چیست؟ انگیزه آنها این است که برای این ملت، بعد یک دسته‎ی دیگری از صنف خودشان بیایند و حکومت کنند، اینها مگر نشناخته‎اند این ملت را؟ که کسی که انحراف دارد از اسلام و کسی که سر کرده تروریستها هستند کسانی که سر کرده اینها هستند و اینها را وادار به خرابکاری میکنند در بین ملت جای ندارند.
ما حکومتمان و افرادی که در رأس حکومت بودند چون از همین مردم هستند، و از اشخاصی نیستند که از آن بالاها (یعنی آن پائین‎ها) آمده باشند و حکومت کرده باشند بر ملت، از این جهت ملت ما آرام است، دلش مطمئن است به اینکه وقتی که این شهدا نباشند به جای آنها داوطلبانی برای شهادت حاضر به صحنه هستند ما در عین حال که برای این شهدا متأثر هستیم و اینها اشخاص ارزنده‎ای برای ملت ما و برای جمهوری ما بودند لکن ما باز در صفهای دنبال آنها افراد داریم، و اشخاص متعهد داریم و اشخاص مومن متعهد به اسلام داریم و دنبال او ملت داریم و ملتی که هیچ گونه عقب نشینی در این مسائل نخواهد کرد و با این ترتیب جمهوری اسلامی آسیب نخواهد دید.
در زمانهای سابق، زمان رژیمهایی که در سابق بودند رژیمهای سلطنتی، وضع اینطور بود که اگر یک سلطانی کشته میشد یا میمرد کشور به هم میخورد. نکته او این بود که آن سلطان و عمال آن سلطان به قدری ظلم کرده بودند بر مردم و بر توده‎های میلیونی مردم که به مجرد این که او از بین می‎رفت، خود مردم قیام می‎کردند بر ضد حکومت، لکن جمهوری اسلامی ما وضعی دارد که خود ملت یک فردی را می‎آورند و خود ملت یک فردی را کنار میگذارند و خود ملت وقتی که یک فردی شهید شد به جای او باز یکی را انتخاب می‎کنند و خود را از دولت میدانند دولت را از خود می‎دانند و خود را از رئیس جمهور مکتبی میدانند و رئیس جمهوری مکتبی را از خود می‎دانند از این جهت ولو اینکه رئیس جمهور شهید بشود، نخست وزیر شهید بشود و هر مقامی شهید بشود، ملت ما هیچ خم به ابرو نمی‎آورند و کسانی دیگر را به جای آنها انتخاب می‎کنند.
الان سرتاسر کشور ما را اگر چنانچه ملاحظه کنید، تهران با آن جمعیت کثیری که الان در نزدیک دانشگاه متمرکز هستند و سایر شهرها هم مثل تهران مابین این جمهوری و جمهوری‎های عالم و مابین این دولت و دولتهای سابق این کشور میتوانید قضاوت کنید که چه فرقها هست.
اگر صدر اعظمی در زمان سابق کشته میشد، امکان نداشت که مردم، توده مردم، بازار مردم، هیچ عکس العملی از خود نشان بدهند، الا سرور، الا مسرت.
و امروز که یک نفر از ما و دو نفر شهید معظم از ما رفته است، سرتاسر کشور ما به عزا نشسته است و سرتاسر کشور ما انسجام خودش را حفظ میکند و حفظ کرده است و فردا که اعلام می‎کنند برای انتخاب رئیس جمهور، همه این مردم برای انتخاب حاضرند.
من می‎دانم که در خارج، الان عنصرهائی که با این جمهوری اسلامی، بلکه با اسلام مخالف هستند و بوقهای خارج و تبلیغاتی، خواهند گفت که این دو نفر که شهید شدند ایران به هم می‎خورد و خواهند گفت که در عزای اینها مردم بی تفاوت بودند یا خوشحال بودند و آنها با این که می‎‌دانند، کوردلانه این طور انتشارات و تبلیغات را انجام می‎دهند. الان ببینید که سرتاسر کشور ما امروز در سوگ هستند و در همه خیابانها و کوچه‎ها و بازارها، در سوگ نشسته‎اند و الان که به من اطلاع دادند، گفتند جمعیت بیشتر از آن وقتی است که 72 تن شهید شدند.
ملت ما اینطور است. اگر بعد از این هم خدای نخواسته اشخاصی شهید بشوند ملت ما همین ملت است و نهضت ما همین نهضت. و آن عمده این است که کاری برای خدا است نه برای افراد، نه برای اشخاص، نه برای شخصیت ها این کار رکود نمی‌‎کند با رفتن افراد و با رفتن شخصیتها.
کشوری از رفتن شخصیتهای خود تزلزل پیدا میکند که ملت او و افراد آن ملت دل به شخص بسته باشند، دل به اشخاص بسته باشند. اما کشوری که دل او به خدا پیوسته است و برای خدا قیام کرده است واز اول نه شرقی و نه غربی و جمهوری اسلامی را ندا داده است و با بانک الله اکبر صغیر و کبیر و زن و مردش در صحنه حاضر شده‎اند و این نهضت را و این انقلاب را بپا کرده‎اند.
همین ملت هستند برای اینکه خدا هست، رجائی و دیگران اگر نیستند خدا هست، در جنگی که در صدر اسلام بود، ندا در دادند منافقین به این که پیغمبر شهید شد لکن بعضی گفتند اگر شما پیغمبر را می‎پرستید، شهید شد به شهادت او ترتیب اثر بدهید و اگر خدا را می‎پرستید خدا هست ولو پیغمبر رحلت بفرماید. امیرالمؤمنین سلام الله علیه جان خودش را فدا کرد برای اسلام  شهید شد و اسلام بجای خودش بود. امام حسین سلام الله علیه خود و تمام فرزندان و اقربای خودش را فدا کرد و پس از شهادت او اسلام قوی تر شد.
با رفتن شهدائی با این که بسیار ارزشمند بودند و هستند با رفتن شهدا، در عین حال که ما متأثر هستیم لکن چون ما توجهمان به خداست و برای خداست و ملت ما برای خدا قیام کرده است، با رفتن اشخاص هیچ سستی به خودشان راه نمی‎دهند، و گرفتار این خطا نیستند که افراد یک مسئله‎ای را ایجاد میکنند.
خدای تبارک و تعالی از اول با شما بوده است و مادامی که شما در صحنه باشید و ان شاءالله هستید و خواهید بود خدای تبارک و تعالی شما را پشتیبانی میکند و شما قوی خواهید بود. قوای مسلحه ما در جبهه‎های جنگ باید توجه کنند که آنها برای خدا می‎جنگند نه برای رئیس جمهور و برای نخست وزیر، و برای دیگران. آنها دل را قوی‎تر کنند و هر چه اشخاص فاسد به این کشور صدمه وارد میکنند آنها قوی‎تر در مرکز خودشان مشغول به مجاهده و مبارزه باشند.
و گمان نکنید که اینها از روی قدرت یک همچون کارهایی را انجام می‎دهند. یک بمب در یک جا منفجر کردن، یک بچه 12 ساله هم می‎تواند آن را بگیرد و یک جائی بگذارد و خود او منفجر بشود. این قدرتی نیست. این کمال ضعف است. من ابن ملجم را از اینها مردتر می‎دانم برای اینکه او آمد و در حضور مردم کار خودش را کرد و خداوند او را لعنت کند. و اینها آن مردانگی آن نامرد را هم ندارند و به طور دزدی یک کاری انجام می‎دهند و خودشان را اصلا ظاهر نمی‎کنند.
 اینهائی که از اینجا فرار کردند و از خارج دستور می‎دهند که مردم را اقتیال کنند و به طور دزدکی بکشند، اینها تز نامردها است. من امیدوارم که کشور ما به همان طوری که در مقابل همه قدرتها ایستاد و ایستادگی کرد و زن و مردش و جوان و پیرمردش و بچه و بزرگش در مقابل مشتها را گره کرد و ایستاد و قدرتهای بزرگ را از مملکت راند و به جهنم فرستاد.
ان شاء الله الان هم در صحنه هستند و همه اینها ایستاده‎اند در مقابل اینطور گرفتاری‎ها، صبر می‎کنند و منطق آنها این است که ما از خدا هستیم و به سوی خدا می‎رویم. ما که از خدا هستیم همه چیز ما از خدا است در راه خدا داریم صرف میکنیم و باکی نداریم و اینطور نیست که گمان کنیم که از اینجا که رفتیم دیگر خبری نیست. آنها باید بترسند که قیامت را هم در همین جا خیال میکنند هست. بعثت را هم در همین جا خیال میکنند و آن را بعثت امت می‎دانند، نه بعثت انبیاء. و قیامت را هم منکر هستند آنها باید بترسند که مرگ حیوانی را بر مرگ انسانی ترجیح می‎دهند.
و اما جوانهای ما و سردمداران ما که برای شهادت حاضر و آغوش را باز کرده‎اند برای شهادت، اینها باکی از شهادت ندارند و ملت ما از این شهادتها بسیار دیده است و در این چند سال اخیر صدها شهید داده و هزاران شهید و هزاران معلول، و پایدار ایستاده است و امثال این آقای که شهید شده‎اند در عین حال که در نظر ما بسیار ارجمند هستند لکن آنها پیش خدا رفتند و ما بجای آنها اشخاص داریم مکتبی، انسانی که به شهادت فکر میکند و داوطلب شهادت است.
و من امیدوارم که ملت ما انسجام خودش را بیشتر کند و در صحنه بیشتر از سابق حاضر باشد و امثال این تفاله‎هائی که مانده‎اند از رژیم سابق و از اشخاصی که فرار کرده‎اند، اینها را ان شاءالله با نظارت خودشان و با نظر خودشان هرجا دیدند معرفی کنند و قوای انتظامی ما خصوصا شهربانی بیشتر قیام کند به امر انتظامات و نظام و سایر چیزها، و امیدوارم که شما پیروز باشید  شما پیروز هستید.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

متن مصاحبه‎ی مجله شاهد با شهید محمدعلی رجائی رئیس جمهور منتخب امت
من محمدعلی رجائی که در سال 1312 در قزوین در خانواده‎ای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشه ور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش میکردیم. در سن 4 سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی ما به عهده مادرم و برادرم که در آن موقع 13 سال داشت، می‎افتد.
مادرم با تلاش و کوشش و حفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همه فامیل، ما را با یک وضع آبرومندانه‎ای اداره میکرد و برای اداره زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود مثل شکست بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها می‎پرداخت. تنها دارائی قابل ملاحظه ما یک منزل کوچک بود که آن هم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و این منزل، زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پی گیر در آن زیر زمین اقدام به پاک کردن پنبه و بطوریکه عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و... زندگیمان را به طرز آبرومندی اداره میکرد.
اغلب اوقات سر انگشتانش ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان می‎رسیدند، اظهار میکرد که از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترک برداشته و خلاصه وانمود میکرد که در اثر کارهای منزل انگشتانش ترک خورده، برادرم هم در همان سن و سال کار میکرد در حد متعارفی که میتوانست کمکی به اداره زندگی میکرد. من طبق معمول به دبستان میرفتم و در یک دبستان ملی که به منزلمان نزدیک بود، درسم را ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ مدرک ششم ابتدائی شدم. بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدائی به کار بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دائی که ایشان هم کارش خرازی بود شروع کردم و حدود یکسال نزد دائی کار کردم. حدود 14 سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم، قبل از اینکه من به تهران بیایم، برادرم بر اثر فشار اقتصادی قزوین را ترک گفته بود و در تهران مشغول کار کردن بود و من هم به ایشان پیوستم.
در این مدت در قزوین از نظر شخصی بچه خیلی شیطانی بودم و معمولا باعث ناراحتی مادرم می‎شدم. ولی به علت اینکه تمایلات مذهبی داشتم، زحمت های مادرم در برابر شیطانی هائی که میکردم جبران می‎شد. بین بچه‎های محل یک بچه مسلمان مذهبی و معمولا در نمازهای جماعت شرکت میکردم و به خصوص در ایام سوگواری و غیره رهبری دسته بچه‎های محل را به عهده داشتم و نوحه خوان دسته هم بودم تا اینکه به تهران آمدم.
در تهران ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردی آهن فروشی مشغول شدم. و چند وقتی را هم به دست فروشی گذراندم. آن موقع‎ها در تهران کوره‎های اطراف تهران، خیلی نزدیک بود، با یک دوست دیگری که هم اکنون پزشک است و با درجه سرهنگی در ژاندارمری مشغول خدمت می باشد با هم دو نفری به جنوب شهر می رفتیم و جنسی هم که برای فروش داشتیم از این قابلمه‎ها و بادیه‎های آلومینیومی که ارزان قیمت بود می‎خریدیم و در اطراف تهران، به خصوص به کارگران کوره پز خانه می فروختیم و به تناسب درآمدی که داشتیم خرج می کردیم. ولی گاهی هم می‎شد که هیچ درآمدی نداشتیم. به خاطر همین هم در خیابان شهباز سابق پارکی بود که هنوز آسفالت نشده بود، آنجا با هم با خرید چند خیار سبز ناهارمان را صرف میکردیم.
 منزل ما ابتداء خیابان خانی آباد در جنوب غربی تهران بود و بعد از مدتی نقل مکان کردیم به خیابان ری و مجددا به خیابان فرهنگ و از آنجا به چهار راه عباسی باز به جنوب تهران و از آنجا به چهار راه رضایی که البته در چهار راه رضائی برادرم موفق به خرید یک خانه شد که دیگر آنجا ساکن شدیم. بعد از مدتی دست فروشی رفتم به تیمچه حاجب الدوله چند جائی شاگردی کردم و مجددا به دست فروشی پرداختم.
دست فروشی مصادف شد با دوران حکومت رزم آراء و رزم آراء روزی تصمیم گرفت که دستفروش های سبزه میدان را جمع کند و ما هم جزو آنها بودیم که از این طریق اداره معاش می کردیم و این مسأله باعث شد که بساط کاسبی ما را هم جمع کردند.
به یاری فدائیان اسلام، پیشبرد شعار همه کارها و همه چیز تنها برای خدا
کم کم به فکر یک کار جدید افتادم که همان موقع نیروی هوائی با ششم ابتدائی برای گروهبانی استخدام میکرد و من هم با مدرک ششم ابتدائی برای گروهبانی وارد نیروی هوائی شدم. حدود هشت الی نه ماه بود که دوره آموزشی گروهبانی را در نیروی هوائی می‎گذراندم که فدائیان اسلام رزم آراء را ترور کردند و در ضمن با این عمل اعلام موجودیت هم کردند و من بعد از مدتی که در نیروی هوائی بودم، با فدائیان اسلام همکاری میکردم و در جلسات آنان شرکت داشتم. مصدق هم فعالیتش در آن موقع همانطور که میدانیم در اوج بود و ما همان موقع جذب این شعار فدائیان اسلام شدیم که می‎گفتند همه کار و همه چیز تنها برای خدا و اسلام برتر ازهمه چیز و هیچ چیز برتر از اسلام نیست، و بالاخره اینکه احکام اسلام مو به مو باید اجرا شود. ما را که زمینه مذهبی داشتیم کاملا جذب کرده بود و به دنبال آن شعارها بودیم و بیشترین مبارزه بر علیه توده ایها بود و ما هم مشغول بودیم.
فراموش کردم که عرض کنم زمانی که در بازار بودم، کلاسهای شبانه‎ای بود در گذر قلی که وابسته به تعلیمات جامعه اسلامی بود و دقیقا خاطرم هست که با برادرمان شهید محمدصادق اسلامی که در جریان بمب گذاری دفتر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند، در آن مدرسه آشنا شدم و ما شاگرد شهید امانی بودیم که در جریان ترور منصور شهید شدند.
من چون تا ششم ابتدائی را خوانده بودم، و آشنائی چندانی هم به اسلام داشتم در آن مدرسه گذر قلی یکی از شاگردان خوب بودم که با عده‎ای جهت تبلیغات جامعه اسلامی به مساجد میرفتم و بعد از مدتی افرادیکه در مدرسه احمدیه در گذر قلی مشغول بودند، آمدند و یک گروه شیعیان درست کردند و در آنجا هم من رفت و آمد میکردم تا اینکه بالاخره جریان نیروی هوائی پیش آمد.
در نیروی هوائی مدت پنج سال ماندم. در این پنج سال یک سال در آموزشگاه بودم و چهار سال دیگر را در کنار کارم به تحصیل پرداختم و آن موقع سه سال یکبار امتحان می‎شد داد، که من دیپلم شدم و بعد از چهار سال اول نیروی هوائی که 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه یک عده زیادی از نیروی هوائی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی و یک سال آنجا ششم ریاضی را می‎خواندم که تمام شد. در آن یک سال مبارزه بچه‎هائی که با ما تبعید شده بودند، برای اینکه برگردیم به نیروی هوائی، ارتش هم بعد از مدتی که مقاومت کرد آخر ناچار شد بگوید که اگر نمی‎خواهید استعفا بدهید. ما هم بهترین فرصت را دیدیم و استعفا کردیم.
 پس در سال 34 از نیروی هوائی استعفا کردم، چون شهریور دیپلمه شده بودم به دانشکده نمی توانستم بروم و یک سال در شهرستان بیجار معلم شدم. آنجا نسبتا موفق بودم. مجرد بودم و هیچ آشنائی نداشتم و اکثر وقتم صرف مطالعه و کارهای فرهنگی می‎شد. دوران نسبتا مشکلی هم بود. تمام کسانی که فعالیت سیاسی داشتند به ترتیبی تحت تعقیب بودند و ما هم از این قضیه دور نبودیم.
در اینجا آقای رجائی فرمودند که یک واقعه جالب برایم رخ داده که فکر میکنم برای مجله خیلی جالب باشد، ولی چون وقت نیست از این مسأله می‎گذرم، که خبرنگار ما از ایشان خواهش میکند که لااقل اشاره ای و یا خلاصه‎ای از وقوع واقعه را توضیح دهند که آقای رجائی گفتند:
واقعه‎ای که رخ داد
بله، خب چاره نیست، یک روزی سر کلاش مشغول تدریس بودم که شخصی آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار کردند و خواستند هرچه زودتر آنجا حاضر باشید. وقتی که در آموزش و پرورش حاضر شدم، گفتند که شهربانی شما را خواسته، این فکر در مغزم جان گرفت که بله، به دلیل سابقه سیاسی و مبارزاتی که دارم و تاکنون لو نرفته بودم، پیش خود گفتم حتما آن روز رسیده و از جائی یا شخصی لو رفته‎ام و به هر تقدیر تصمیم گرفتم که به شهربانی بروم.
به نزدیک درب شهربانی که رسیدم گویا پاسبانی که دم در ایستاده بود خبر داشت، گفت برو رئیس شهربانی شما را خواسته است. رفتم داخل و این مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم به اینکه جوانی در شهر غریب و مخصوصا با آن سوابق و خلاصه این موضوع برایم مهم بود، داخل اتاق رئیس شهربانی شدم. من را به گوشه‎ای دعوت کردند که روی صندلی بنشینم.
رئیس فرهنگ با رئیس شهربانی مشغول صحبت بودند، من هم نگران و مضطرب در گوشه‎ای نشستم که ببینم چه می‎شود. و عجیب در فکر فرو رفته بودم که آیا کدام قسمت موضوع لو رفته؟ و خود را جهت هرگونه بازپرسی آماده کرده بودم. بعد از چند لحظه از من سؤال شد که: شما اهل قزوین هستید؟ گفتم بله. مجددا مشغول صحبت کردن شدند و دیگر پیش خود گفتم بله، قضیه همان است که فکر میکردم و بعد از چند دقیقه دیگر سؤال کردند که نام پدرتان عبدالصمد است؟ گفتم بله. و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند.
آن جریان بخصوص آن چند دقیقه‎ای که در شهربانی بود برایم کلی گذشت. بعد رئیس فرهنگ گفت که جناب سرهنگ وثوقی تصمیم دارند انگلیسی بخوانند، شما با ایشان انگلیسی کار کنید. پیش خودم گفتم بابا پدرتان خوب، این را زودتر بگوئید و این یکی از خاطرات زندگیم است که هیچ وقت فراموش نمیکنم.
بالاخره آن سال تدریس را در بیجار گذراندم و نسبتا سال خوبی برایم بود. چون هیچکس را جز کتاب نمی شناختم و اکثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگلیسی درس می‎دادم با اینکه دیپلم ریاضی داشتم، به دلیل اینکه معلم انگلیسی آن مدرسه منتقل شده بود و من دوره اول و دوم و سوم را انگلیسی درس می‎دادم. بعدها تابستان آمدم به تهران و در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم.
چرا معلمی را پیشه خود ساختم
مسئله‎ای که باید عرض کنم این است که به موازات این حرکت از همان سالی که به نیروی هوائی آمدم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هر شب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یک جلسه داشتند در خانی آباد، منزل یک نانوائی بود که آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بودیم و به طور کلی در تماس با مسجد هدایت بودم و هر کجا که مرحوم طالقانی شرکت داشتند من هم شرکت میکردم و از محضر وجودشان استفاده می کردم و میتوانم بگویم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر میکنم از هر کسی به ایشان نزدیک تر بودم.
بد نیست که این را هم عرض کنم که همان موقعی که دیپلم شده بودم یک شبی در مسجد هدایت ایشان سخنرانی داشتند و از رسالت و از پیغمبری صحبت میکردند و می‎گفتند که پیغمبری یک نوعی معلمی جامعه است و من که خیلی آماده بودم از نظر ذهنی و قلبی و روحی، این جمله‎های مرحوم طالقانی بر من اثر کرد و من دنبال هیچ دانشکده دیگری نرفتم و تصمیم گرفتم که شغل معلمی را پیشه کنم و به این جهت بود که در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم و در دوره دانشسرا تقریبا هیچ کار چشمگیری نمی‎شد و همین کارهای انجمن اسلامی و اینها بودند که البته خیلی محدود بودند.
 سال 38 فارغ التحصیل شدم و آن موقع لیسانس سه سال بود و شروع کردم به کار دبیری، ابتدا چند روزی در ملایر بودم و با رئیس آموزش و پرورش آنجا با هم اختلاف پیدا کردیم، آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار، یک سال هم خوانسار بودم و در آنجا تقریبا موفق بودم و جلسات تفسیر قرآن روز جمعه را تشکیل دادم که معلمین و غیره را جمع میکردیم. یک نفر می‎آمد تفسیر می‎گفت و بچه ها هم نسبتا راضی بودند و به طور متوسط بد نبود ولی آخر سال اتفاقی افتاد که وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از کار فرهنگ و از آن همه چیز بیزار شدم و آمدم تهران و به فکر این افتادم که خدمتم را در جای دیگر شروع کنم.

چگونگی پیدایش نهضت آزادی ایران و عضویت شهید رجائی در آن
رفتم در فوق لیسانس آمار شرکت کردم و شدم دانشجوی فوق لیسانس. برای امرار معاش ساعت‎های بیکاری را به مدرسه کمال میرفتم، مدرسه کمال را آن موقع آقای دکتر سحابی اداره میکرد و ایشان رفته بودند ژنو و آقای مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود که بنده تقاضای کار کردم و از تقاضای من استقبال شد و به موازات فوق لیسانس در مدرسه کمال شروع به کار کردم.
 در آنجا کاملا میتوانم بگویم که کار سیاسی فرهنگی را شروع کردم، زیرا که کم کم جبهه ملی دوم به وجود آمده بود. فعالیتی بود و همان زمان امنیتی و غیره بود که ما شروع کردیم به فعالیت. مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مرحوم طالقانی و عده‎ای از دوستان با جبهه ملی فعالیت میکردند که جریان فوت مرحوم بروجردی پیش آمد، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد کردند که جبهه ملی یک شب ختمی بگیرد، جبهه ملی موافقت نکرد و گفت که ما به جریان مذهبی مملکت کاری نداریم و مهندس بازرگان هم گفتند که اگر مبارزه‎ای در ایران بخواهد پیروز شود، حتما باید جنبه مذهبی داشته باشد و آنها گفتند این حرف شماست و اگر راست می‎گوئید بروید شما هم یک حزب شوید و بیائید تا ببینیم که چه عده‎ای هستید که این انتظار را دارید.
مهندس بازرگان هم در یک ماه رمضانی دعوت کرد به افطار و نهضت آزادی ایران را اعلام کرد که ما جزو نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم، پس کم کم بعنوان عضو نهضت آزادی ایران در دبیرستان کمال مشغول تدریس بودیم که جریان درخشش، وزیر آموزش و پرورش آن زمان پیش آمد، که آن اعتصاب معلمین پیش آمد. حکومت امینی روی کار آمد و ما در این رابطه مجددا به آموزش و پرورش آمدیم چون وضع فرهنگ تغییر کرده بود رفتیم قزوین.
 بدین ترتیب بود که بقیه کارمان را در قزوین انجام می‎دادیم و ساعت‎های بیکاری را به مدرسه کمال میرفتم. پس من روزهای موظفم را به قزوین میرفتم و روزهای آزادم را هم به مدرسه کمال میرفتم و بعد قرار شد که روزهای موظفم را هم به مدرسه کمال بیایم و در قزوین برای خودم جانشین بگذارم و فقط هفته‎ای یک روز بروم قزوین و آن هم روزهای چهارشنبه بود که صبح از تهران راه می‎ افتادم و ساعت 8 سر کلاس بودم و عصر هم بر می‎گشتم تهران تا اینکه چهار سال بدین ترتیب گذشت.

زندان اوین، خرداد 42
سال پنجم منتقل شدم تهران. در این فاصله ضمن همکاری با نهضت آزادی ایران نشریات این نهضت را می بردم به قزوین و آنجا به وسیله دوستانی که داشتم آنها را پخش می کردیم تا اینکه 11 اردیبهشت سال 42 شناسائی شدم و به وسیله ساواک در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم کردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوین بودم که عده‎ای هم با من در آنجا زندانی شدند، در رابطه با 15 خرداد. از جمله برادران، امانی بود.
50 روز آنجا زندان بودم، تا اینکه به قید کفیل از زندان آزاد و بعد از محاکمه تبرئه شدم. بنابراین آنجا به خدمت دبیری‎ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا آنکه جریان محاکمه مهندس بازرگان و دکتر سحابی پیش آمد و من تقریبا بخش عمده مسئولیتم را در مدرسه کمال می‎گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران.
 در تهران هم از همان سال انتقال میدان شاه سابق که حالا میدان 15 خرداد شده است دبیرستانی بود به نام پهلوی که مشغول تدریس شدم و این ادامه داشت تا سال 53 که دستگیر شدم و در همان محدوده درس می‎دادم، اول پهلوی بود و بعد رفتم میرداماد و آنجا درس می‎دادم و نسبتا در آنجا راضی بودم و به موازات آن هم در مدارس ملی درس می‎دادم.

در سال 1346 من، آقای فارسی و آقای باهنر سه نفری بقایای هیات موتلفه را اداره میکردیم
در سال 46 دوستان ما که در زندان بودند، من و آقای فارسی و آقای باهنر سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هیات موتلفه را اداره میکردیم. بسیاری از این برادران که ستاد نماز جمعه را تشکیل میدهند آن موقع جزو سرشاخه‎های هیات موتلفه بودند که بنده هم به نام مستعار «امیدوار» در آن جلسات شرکت داشتم. جلساتی داشتیم تا اینکه کم کم برادران از زندان بیرون آمدند، آقای شفیق آمدند بیرون، کم کم یک سازمان جدید به وجود آمد، برای اینکه یک پوشش اجتماعی داشته باشد و کار سیاسی هم بکند به نام بنیاد رفاه تعاون اسلامی نامیده شد.
ما گفتیم پولی که به فقرا پراکنده می‎دهید، این پول را بدهید به این گروه و اینها کارهای اصولی بکنند، و من و آقای باهنر و آقای شفیق و عده‎ای از دوستان که همین حالا هم هستند، عضو هیات مدیره بودیم و فعالیت میکردیم و یکی از کارهای من کار فرهنگی بود. آقای هاشمی رفسنجانی در یک جلسه فرش فروشها سخنرانی میکردند که تشخیص دادند که یک کاری بکنند و چه کاری مناسب هست؟ نتیجه این شد که یک مدرسه دائر کنیم و خود آقای هاشمی رفسنجانی هم سر منبر گفته بودند که بله 30000 ریال هم من کمک میکنم. فرش فروش ها به همتشان برخورد و 5000000 ریال آن شب دادند و ما هم همین محل مدرسه رفاه را که الان هم هست خریدیم و مدرسه دخترانه دائر کردیم، که مدرسه نسبتا جالبی بود.
 منتهی کلا سیاسی بود، به این معنا که هیئت مدیره من و باهنر و آقای شفیق و آقای توکلی که اکثرا یا پرونده نهضتی داشتیم و یا پرونده هیئت موتلفه‎ای و گردانندگان داخلی، خانمها بودند که اکثرا در رابطه با سازمان مجاهدین، ما هم البته این موضوع را نمی دانستیم و می دانستیم به این ترتیب ادامه می‎دادیم.
 در این موقع آن تیمی که بودیم، من و آقای باهنر و فارسی، کم کم فارسی به این فکر افتاد که رهبری مبارزه را به خارج از کشور بکشد. با مهندس بازرگان صحبت کرد موافقت نشد. خودش حاضر شد به تنهائی برود به خارج از کشور و ما هم اینجا تقسیم شدیم و هر کدام یک مسئولیت را پذیرفتیم که به فارسی کمک کنیم. یکی نیروی انسانی بفرستد، یکی پول بفرستد و یکی اخبار بفرستد، هر کسی یک کاری بکند.
 آقای فارسی رفت خارج، سر یک سال قرار شد که من بروم کارهای آقای فارسی را ارزیابی کنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم. پس مرداد ماه سال 50 من رفتم به خارج، اول پاریس، بعد ترکیه، از ترکیه به سوریه و آقای فارسی هم آمد به سوریه و ما همدیگر را آنجا دیدیم.
در سال 1341 ازدواج کردم و همسرم که دختر یک بزاز است تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده ولی از نظر شعور اجتماعی و به خصوص از نظر ایمان و اعتقاد به مبانی مذهبی یکی از بزرگترین و به نظر من معتقدین مبانی مذهبی است و به قدری شیفته خدا و معنویت و حقیقت هست که وقتی به آن مرحله برسد از بزرگترین مقاومتها برخوردار است. در بسیاری از موارد عملا معلمی بسیار ارزنده برای من بود. شکی نیست که ابتدا وقتی به منزل آمده بود از این روحیه در این سطح برخوردار نبود ولی به تدریج فضای زندگی من او را به میدانی کشید که توانست شایستگی‎های خودش را بروز بدهد و از یک موقعیت والائی در این حرکت برخوردار بشود.
اولین خاطره جالبی که از او به یاد دارم زندان قزوین است. هفت ماه بود که از ازدواجمان میگذشت، برای اولین بار به زندان افتادم. همسرم که جوان و بی تجربه بود فکر میکردم که از زندانی شدن من خیلی رنج می برد، این بود که در یک نامه‎ای برایش نوشتم «فرض کن که من جهت تحصیل به امریکا رفتم و بعد از مدتی بر میگردم نگران و ناراحت از زندانی شدن من مباش و از دوری من ناراحتی به خودت راه نده».
 جواب نامه را که معمولا لابلای لباسها میگذاشتم و از این طریق نامه را رد و بدل میکردیم، جواب نامه از همسرم رسید که چنین نوشته بود، و آن جمله مرا خیلی تکان داد و آن این بود که «تو مقام خودت را نمیدانی و آیا این زندان که رفتی ناحق است یا حق است؟ تو که دعوا نکردی و یا ورشکست نشدی، اختلاس نکردی که زندان بروی تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم. من به چنین همسری که در راه عقیده‎اش به زندان می افتد افتخار میکنم و اگر به آمریکا رفته بودی ناراحت میشدم حال که زندان رفتی نه تنها ناراحت نیستم بلکه افتخار میکنم و احساس سرافرازی».
این جواب که هیچ وقت فکر نمیکردم همسرم این همه تغییر کرده باشد مرا بی اندازه تحت تأثیر قرار داد. بعدها هم در بزنگاهها به داد من میرسید. مخصوصا با شایستگی‎هائی که از خود نشان داده مرا بسیار بسیار کمک کرده و این تعریف که از همسرم میکنم تا سال 1349 بود. از آن سال به تدریج من او را هم وارد مبارزاتی کردم که خودم هم در آن مبارزات شرکت داشتم.
برایتان تعریف کردم که در مدرسه رفاه، جمعی که در آنجا جمع شده بودند، اینها چه اداره کننده‎های مرد و چه اداره کننده‎های زن هر دو از گروههای سیاسی بودند با این تفاوت که اداره کننده‎های مرد شناخته شده بودند ولی اداره کننده‎های زن از نظر ساواک هنوز شناخته نشده بودند. یک سال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من برای دیدار آقای فارسی به خارج رفتم بعد از یک ماه که مسافرتم تمام شد و به تهران بازگشتم، سوم شهریور سال 50 بود که رئیس دبیرستان خانم پوران بازرگان اظهار کرد که بچه‎ها لو رفته‎اند.
موافقت نکردم به عضویت سازمان مجاهدین خلق در بیایم
بعد از این جریان، دیگر یک فصل جدیدی در مبارزات من شروع شد، منظور از بچه‎ها، سازمان مجاهدین بودند. سازمان مجاهدین را که پایه گذاران آن حنیف نژاد و سعید محسن و بدیع زادگان با عده‎ای دیگر هستند. نه بعنوان سازمان مجاهدین چون آنموقع هم که دستگیر میشدند هنوز اسم نداشتند، بلکه بعنوان یک عده از بچه مسلمانهایی که مشغول مطالعه هستند و فکر میکنند و کارهای سازمان دهی میکنند، می شناختم.
 با حنیف نژاد از دوره دانشکده آشنا بودم البته از طریق انجمن اسلامی، سعید محسن را هم همینطور در انجمن‎های اسلامی آشنا شده بودم. در مجموع با اکثر بنیانگزاران سازمان مجاهدین از دوره دانشکده و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم آشنا شده بودم. در سال 47 یکبار سعید محسن برای عضوگیری به من مراجعه کرد ولی به علت اختلافاتی که در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتیم من موافقت نکردم به عضویت این سازمان در بیایم، منتها شرعا تعهد کرده بودم که تماس را به هیچ کس نگویم.
اما در سال 50 وقتی سازمان مجاهدین لو رفت و بچه‎هایشان مخفی شدند، حنیف نژاد که با من سابقه دوستی داشت به سراغم آمد و کم کم با همدیگر مشغول کار شدیم و رئیس مدرسه ما که زن حنیف نژاد بود از طریق من با حنیف نژاد و سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میکرد.
من برای سازمان مجاهدین دو فایده بزرگ داشتم یکی اینکه چون از نهضتی‎های قدیم بودم افراد قدیمی را که با آنها ارتباط داشتند میشناختم و به راحتی میتوانستم ارتباط برقرار کنم. و همچنین خانواده‎های زندانی که می آمدند آنجا، به طور طبیعی ارتباط برقرار میکردم، تماس میگرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات میکردم. حنیف نژاد به طور مرتب برنامه و قرار داشت که بالاخره به طوری که میدانید شهید شد و بعد از آن مدتی با احمد رضائی بودم. در همین دوران بود که با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه هم همکاری میکردیم و به موازات اینها با بهرام آرام که بعدها مارکسیست شد آشنا شدم.
این آشنائی ادامه پیدا کرد تا احمد رضایی هم شکسته شد و ارتباط ما فقط با آرام برقرار شد. در طول این ارتباط کتابهای مجاهدین را میخواندیم و به دوستانمان هم میدادیم از جمله دوستانی که این کتابها را میخواندند آقای هاشمی رفسنجانی بودند که به من میگفتند که فلانی این کتابها همان کتابهای مارکسیست است که من این مسئله را به آقای رضا رضائی گفتم ایشان گفت که من تعجب میکنم از آقای هاشمی، که مدتهاست این کتابها را میخواندیم و هیچ کداممان مارکسیست نشدیم.
باید بگویم آن موقع که این حرف را میزد بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان نماز خواندن را کنار گذاشته بودند. من سعی میکنم که در این شرح حالم از سازمان مجاهدین بصورت یک تاریخچه نام ببرم برای اینکه به اندازه کافی روی ایدئولوژی سازمان مجاهدین صحبت شده است؛ من فقط اطلاعات و خاطراتم را بیان میکنم.
 در فاصله شهادت رضا که نسبتا دوران طولانی با او داشتم لطف اله میثمی از زندان آزاد شده بود و کم کم با هم تماس گرفتیم. من و لطف الله میثمی و محمد توسلی که مدتی شهردار تهران بود با هم یک تیم بودیم، هفته‎ای یکبار با هم تماس میگرفتیم و بعضی از نوشته‎های سازمان مجاهدین را با هم میخواندیم. بعدها در جریان 28 مرداد سال 53 بود که لطف اله میثمی ضمن ساختن یک بمب انفجار حاصل شد که جلب توجه کرد و باعث دستگیری ایشان شد که جریان جدائی است.
بعد از این دستگیری من مجددا با بهرام آرام که تنها رابطم بود با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میکردیم؛ هفته‎ای یک بار اینها را میدیدم و اطلاعات و اخبار و پول و از این قبیل مسائل را مبادله میکردیم، که در آذر 53 در ضمن یک جریانی دستگیرشدم، این جریان از این قرار است...
جریان دستگیری در آذر 53
من در خانواده‎ام یک برادر و چهار تا خواهر دارم، یکی از این خواهرها که منزلش نزدیک منزلم بود، یکی از زیرزمین های آنها را برای مخفی کردن کتابهائی که از سازمان مجاهدین داشتم و یا نوشته‎ها و نشریات استنسیل ها و غیره انتخاب کرده بودم. البته این هم کار خیلی درستی نبود که من این کتابها را آنجا برده بودم برای اینکه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد که از دانشگاهی گرفته تا دبستانی و آنها به راحتی می توانستند به این کتابها دست رسی پیدا کنند، و مسلما هر کدام از آن کتابها اگر لو میرفت باعث دستگیری من میشد.
 اما به اطمینان اینکه بچه‎ها کاری به این کارها ندارند مشغول تدریس و جلسات  غیره بودم تا اینکه یک شب از یک جلسه‎ای برمیگشتم منزل که ماموران ساواک را جلوی درب منزلم دیدم که چهار مامور بیرون و چند نفری هم داخل بودند. به محض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگیر کردند، جریان دستگیری هم نسبتا شنیدنی است اما از آن میگذریم.
شب تولد امام رضا (ع) بود که دستگیر شدم برای اینکه جریان زندان را بتوانم درست شرح بدهم یک کمی به عقب بر میگردم. ما با آقای دکتر بهشتی یک جلسه هفتگی داشتیم که ایشان 15 نفر را انتخاب کرده بودند، که تعلیمات مکتبی را در یک جلسه مذهبی به ما می‎گفتند و ما درس را میگرفتیم آماده میکردیم بعد هم بازگو میکردیم و آماده میشدیم که در آینده خودمان گرداننده‎های کلاسهای دیگر باشیم. تقریبا تمام افرادی که در آن جلسه بودند دارای پرونده سیاسی بودند و ما در آن اجتماع به طور مختصر تقریبا جمع میشدیم و کمتر کسی از آن جلسه مطلع بود.
آن شب که از آن جلسه می آمدم، دستگیر شدم. وقتیکه در ماشین چشمانم را بسته بودند و می بردند و یکی از مأموران پرسید که منزل رفقات بودی؟ گفتم بله، و بعد از یک شب که در سلول گذراندم همان شب اول متوجه شدم که کار اشتباهی کردم و از خودم پرسیدم که تو گفتی در منزل رفقایم بودم، حالا می پرسند که رفقایت چه کسانی هستند تو باید 15 نفری که آنجا بودند همراه دکتر بهشتی اسامیشان را بگوئی و البته در آن موقع هم خیلی شرایط سخت بود و هر کس زندان می‎آمد و تا میخواست ثابت کند که مثلا چه کار میکرد حداقل باید یکی دو سال زندان بماند.
من به این نتیجه رسیدم که باید این اشتباهم را تصحیح کنم. فردا که مرا جهت بازجوئی بردند، آنجا اظهار کردند که شرح حال دیروز را بنویس، من نوشتم، نوشتم تا به شرح حال شب رسیدم که چنین نوشته بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جلیلی، خیابان محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود که بالاخره آخر شب از ترافیک خلاص شدیم و دیگر دیر شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پیش گرفتم. غافل از اینکه آن کسی که در ماشین از من سئوال کرده بود که منزل رفقایت بودی، خودش بازجوی من بود که داشت از من بازجوئی میکرد و مشاهده کرد که من شرح حال را نوشتم بجز اینکه در منزل رفقایم بودم را. و این برای آنها خیلی ارزشمند بود که منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پیدا کنند و شروع کردن به شکنجه شدید و من هم بیاری خدا تا آخرین لحظه حتی بعد از اینکه بسیاری از اطلاعاتم لو رفت اما هیچ وقت آن جلسه را برای ساواک نگفتم.
 شکنجه من نسبتا طولانی بود و تقریبا یکدوره 14 ماهه داشت و بعد از این هم باز به مناسبتی شکنجه می شدم البته بدین خاطر بود که سنی از من گذشته بود و قبلا هم دستگیر شده بودم. ساواک خیلی انتظار داشت از من اطلاعات زیادی به دست بیاورد بخصوص اینکه به دنبال پوران بازرگان هم می گشتند که در آن موقع فراری بود و میخواست که از طریق من آن را شناسائی کرده و دستگیر کنند.
آن سال که من کمیته را میگذراندم واقعا جهنمی بود، تمام کمیته شبها تا صبح فریاد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همینطور آن آیه ثم لا یموت فیها و لا یحیی... تصدیق میشد. افرادی که آنجا بودند نه مرده بودند نه زنده. برای آنکه آنها را اینقدر میزدند تا دم مرگ وباز دو مرتبه میزدند و مقداری رسیدگی میکردند تا حال شخص نسبتا بهبود می‎یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا میشد.
هر کس را یکنوع شکنجه می‎کردند
در کمیته انواع شکنجه‎ها را میدادند و اولا آنجا شکنجه‎ها برای همه یکسان نبود. هر کسی را یک نوع شکنجه میکردند. مثلا من که مقداری از سن و سالم گذشته بود و دارای زن و فرزند بودم، مرا به عنوان اینکه زن و فرزندانت را دستگیر و اذیت میکنیم و این نوع تهدیدها و یکی دیگر را مثلا به نوع دیگر که گفتنی نیست و چندش آور است که من از نقل آنها خودداری میکنم. از جمله شکنجه‎های من، شکنجه‎های به اصطلاح خودشان جیره‎ای بود که بیست روز تمام مرا می زدند و هیچ مسئله‎ای را هم عنوان نمیکردند و فقط اظهار میکردند که حرف بزن یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجه‎هایم به حالت رکوع می‎بستند و اظهار میکردند که در جا میزنم و یا اینکه صلیب می کشیدند و می بستند و آویزان میکردند تا اینکه صحبت کنم.
بالاخره یک روز که رئیس کمیته را ترور کرده بودند، اینها آمدند و مرا بردند و اظهار کردند که، چهار نفر را میخواهیم بکشیم و تو هم جزو یکی از آنها هستی و آن روز یک شکنجه شدیدی به من دادند که خوشبختانه خدا کمک کرد و آن روز را هم به سلامت گذراندم.
بار دیگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوائل انقلاب بود که باز در کمیته بودم گاهی در سلول انفرادی میکردند، گاهی یک نفر را هم پهلویم می‎انداختند، وقتی که یک نفر را پهلویم می‎انداختند سعی میکردند که توسط آن یک نفر از من حرف در بیاورند و بعد علیه خودم استفاده کنند.
البته ما این مطلب را در بیرون فهمیده بودیم میدانستیم که در کمیته نقشه‎هایی از این قبیل می‎کشند این بود که هیچوقت در این زمینه توفیقی به دست نیاوردند. نکته جالب این بود که کسی را پهلویم انداختند که روزه بود. وقتی وارد شد گفت فلانی مواظب باش حرفهائی که می‎خواهی بزنی دقت کن چون من قول همکاری دادم و حرفهای تو را آنجا میزنم بنابراین فقط حرفهایی را بزن که آنجا گفتنی هستند. خوب من هم که قبلا میدانستم که برنامه چیست ولی من هم نشان دادم که اغفال شده‎ام و هرچند روز یک بار می‎بردند و ما هم که قبلا با همدیگر قرار می‎گذاشتیم که امروز مثلا این قسمت از حرفهای مرا بزنی، به هر جهت به همین صورت ادامه دادیم، ما هم روزها و شبها کتک می‎خوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید.
من حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند
یکی از روزهای ماه رمضان درست نیمه ماه رمضان بود «تولد امام حسن (ع)» من را یک روز ساعت 8 بردند تا ساعت یک بعدازظهر که هنگام برگرداندن، من حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند. آن روز یکی از روزهای خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه میشوم و آنها که به نظر خودشان میخواستند روحیه مرا بکشند و حال اینکه حالتهای ایمانی و اعتقادیم محکم تر میشد خیلی خوشحال بودم و اکثر آیات و دعاهائی که روحیه‎ام را تقویت میکرد میخواندم و خاطرم هست که در اطاق شکنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه یا منزل سکینه فی قلوب المؤمنین... را تکرار میکردم، وقتی شکنجه میشدم.
مجبورم میکردند که بر روی پاهای تاول زده بدو بروم، آنجا قسمت هائی از دعا را که قوّ الا خدمتک جوارحی... این قسمتهای از دعا را تکرار میکردم. در سلولم هر وقت فرصت بود تنها که بودم تمام آیات قرآن را که حفظ بودم میخواندم و به این وسیله از فرصت استفاده میکردم. گاهی هم با غیر مذهبی‎ها هم سلول میشدم و برای گذراندن زندان گاهی هم با آنها به انواع وسائلی که وقت گذران بودند در سلول متوسل میشدیم.
 بعد از اینکه شکنجه روز نیمه ماه رمضان با شکست کامل بازجوهای من مواجه شد، مرا به دادگاه فرستادند. در دادگاه به 5 سال حبس محکوم شدم. دادگاه اول و دادگاه تجدید نظر، در اواخر دادگاه تجدید نظر بود که یک روز بازجوی من آمد دم درب سلول و گفت که تو حرفهایت را نگفتی، این جمله تازگی نداشت. من بسیار از این حرفها شنیده بودم ولی، آن روز به طرز مخصوصی آمد و بعد هم گفت که دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع کنم به شکنجه مجدد تو، تا حرفهایت را بگوئی. این جمله را ما زیاد شنیده بودیم و خلاصه رفتیم به دادگاه.
 سلولی که بودم و از آنجا به دادگاه میرفتم، سلول 18 بودم. در سلول 20 آقای خامنه‎ای زندانی بود. من در سلول مورس زدن را یاد گرفته بودم. اکثرا با سلولهای مجاورم از طریق زدن مورس، اخبار را میدادم و میگرفتم و از جمله اخبار را به سلول پهلوئی میدادم و آن هم میداد به آقای خامنه‎ای. مثل ترور زندی پور را که اول من فهمیدم که بوسیله‎ای آن را منتقل کردم و یا بعضی اخبار دیگر که آن موقع تازه بود و به دست ما میرسید. خاطرم هست که آقای خامنه‎ای را ریشش را تراشیده بودند و برای تحقیر سیلی به صورتش زده بودند و ایشان هم مقاوم و محکم بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان می بستند و رفت و آمد میکردند. من یک روزی در دستشوئی با حالت شادی و شعف با ایشان روبرو شدم.
بعد از اینکه دادگاه هم تمام شد درست شبی که دادگاه هم به پایان رسیده بود من را آوردند و یک راست بردند به اطاق شکنجه و شروع کردند به زدن. معمولا اگر کسی را دادگاه می بردند دیگر نمی‎زدند مگر اینکه یک کارهائی در زندان انجام داده باشد اما ما که کار تازه‎ای نکرده بودیم، شدیدا شروع کردند به کتک زدن و دائم میگفتند که حرف بزن و منم متوسل میشدم به اینکه تازه دادگاه رفتم، بنابراین نباید دیگر شکنجه بشوم.
مدتی هم باز دو مرتبه به این نحو زدند و اول زمستان سال 55 در یک سلول انفرادی بدون زیلو و پتو که به همه داده بودند به جز من و من روی زمین خالی بطوریکه عرض کردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود، که نزدیک دستشوئی قرار داشت زندانی بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و یادم هست که شبها از سرما که خوابم نمی برد و خودم را جمع میکردم و می نشستم و زانوهایم را بغل میکردم که بتوانم از حرارت بدنم استفاده کنم و به محض اینکه چرتم می برد دستم آزاد میشد و از خواب بیدار میشدم که بدین ترتیب خوشبختانه این سه ماه هم گذشت بدون اینکه بتوانند از من کوچکترین اطلاعات جدیدی را به دست آورند ولی کم کم از بازجوئی متوجه شدم که من از یک طریقی لو رفتم.
من در دادگاه فهمیده بودم که آقای هاشمی و آقای بیات را هم گرفته‎اند و من با همه اینها ارتباط سیاسی داشتم ولی خودم نمی دانستم که کدام یک از این لو رفتنی‎ها مرا لو داده. گروه خاموشی لو رفته بود، خاموشی مرا می شناخت اما با من ارتباط مستقیم نداشت و میدانست که من با گروه مجاهدین یعنی با گروه آنها ارتباط دارم ولی هیچ وقت مستقیم ارتباط برقرار نکرده بودند و در گروه خاموشی یک زن وجود داشت به نام اشرف زاده کرمانی که بعدها اعدام شد.
اشرف زاده کرمانی مرا لو داده بود. بعدها هم در بازجویی، بازجو گفت که، باصطلاح آقای رجائی را لو داده‎اند. بازجوی من از اینکه من بوسیله بازجوی دیگری لو رفته بودم بسیار عصبانی بود و میگفت که تو باید حتما اعدام بشوی ولی فعلا 5 سال اول محکومیتت را بگذران تا اینکه بقیه زندانت را در قصر خواهی گذراند. من هم که خیلی خوشحال بودم که بالاخره توانسته بودم به این دژخیم ساواک پیروز بشوم، با خوشحالی به سلولم برگردم.
تا دو سال تمام در کمیته داخل سلولها گذراندم و من یکی از افراد نادری بودم که بیشترین مدت را در کمیته خرابکاری بصورت انفرادی یا دو نفره و سه نفره در سلولها گذرانده بودم. سلول جای بسیار خوبی بود برای ساختن روحیه و شخصیت انسان. و به نظر من یکی از بهترین جاهاست و اگر خداوند به انسان توفیق بدهد میتواند بهره برداری بسیاری از سلول بکند. من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه‎هایم و در یکی از ملاقاتها هم برادر و خواهرهایم با عده‎ای دیگر حضور داشتند.
بعد از دو سال که کم کم داستان آمدن نمایندگان صلیب سرخ به ایران شروع شده بود که مرا یک روزی از کمیته به اوین آوردند و بند 2 اوین که بصورت یک جهنم جدیدی اداره میشد که آنجا صحبت کردن دو نفر با هم تقریبا محدود بود. اگر کسی را متوجه میشدند که با شخص دیگری کار میکند چه از نظر ایدئولوژی چه غیره بلافاصله منتقل میکردند به انفرادی و زیر شکنجه قرار میگرفت.
و منکه تازه به آنجا وارد شده بودم به یکی از اطاقها راهنمائی شدم که یک مرتبه متوجه شدم بسیاری از دوستانم و مجاهدین در آنجا هستند که میتوانم از آنها آقای دوزدوزانی وزیر ارشاد اسلامی، آقای حقانی شهید یکی از شهدای هفت تیر حزب جمهوری اسلامی و آقای غیوران از مجاهدین، موسی خیابانی و چند نفر دیگری که شهرت چندانی ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند.
در اطاق‎های دیگر مسعود رجوی و عده‎ای از سران مجاهدین هم آنجا بودند و همچنین یک اطاقی هم از مارکسیست‎هائی که قبلا مجاهد بوده و بعدها مارکسیست شده بودند، در حال بازداشت بودند. بهزاد نبوی هم در یکی از آن اطاقها بود که برای اولین بار با ایشان آشنا میشدم.
یک سال در اوین ماندم و بعد از یک سال به قصر آمدم و یکسال هم در قصر بودم که جمعا چهار سال مدت زندانی من بود که دو سال آخر دارای خاطرات بسیار مفصلی بود، که هر کدام به تنهائی خودش یک کتاب است. و همین قدر بگویم که در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و این هم یکی از آن مواردی بود که من با 13 نفر از دوستانم از زندان سیاسی به زندان عادی تبعید شدیم و در زندان عادی هم ما را تعقیب میکردند و نمی گذاشتند که نماز جماعت بخوانیم و ما هم به هر نحوی که بود کار خودمان را میکردیم و تصمیم گرفتند ما را به سلولهای انفرادی منتقل کنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه دادیم.
اردیبهشت و خرداد 57 به صورت تبعیدی در زندان عادی به سر می بردیم و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم. در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم.
 این را بگویم که من در سلول فهمیدم که مجاهدین تغییر ایدئولوژی داده‌اند، بدترین شب زندگیم را آن شب گذراندم که تقریبا تمام تلاش خود را بی حاصل می دیدم و از آن به بعد به شدت از مجاهدین متنفر شدم و آنچه که در مورد تعلیمات آنها حدس میزدم به یقین تبدیل شده بود. نتیجه اینکه بسیار نگران بیرون بودم و می دیدم که چه ضربه‎ای بزرگ از این راه به مبارزه اسلامی جامعه‎مان خورده.
 در زندان ما به گروههای مختلفی تقسیم شده بودیم. من و آقای بهزاد نبوی و حدود چهل نفر دیگر از برادرها با هم تشکیل یک گروه داده بودیم که به اطاق چهاری معروف بودیم. در آنجا مجاهدین و یک گروه دیگری هم بودند که به غیر مذهبی‎ها معروف بودند و همین غیر مذهبی هم برای خودشان یک گروه بودند و زندان هم دارای یک مسائل مفصلی بود که فعلا از آن صرف نظر میکنیم.
بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم، با این تشکیلات کار میکردم تا پیروزی انقلاب. انقلاب که پیروز شد من هم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش عهده‎دار مسئولیت هائی بودم و به عنوان یک خدمتگزار کوچک حرکت میکردم تا انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم.
سمت وزارت و وکالت
وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد ابتدا به عنوان کفیل و بعد به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقریبا یک سالی که وزیر آموزش و پرورش بودم نسبتا دوره خوبی بود که خوشحال و راضی بودم از آن دوره و خیلی میل داشتم که وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولی نزدیکی های انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندید شوم، ولی من اظهار تمایل کردم که مایل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم. ایشان پیشنهاد کردند که به مجلس بیائید و اگر امکان وزیر شدن نبود لااقل بتوانید بعنوان نماینده خدمت کنید.
حرف ایشان را پسندیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم، بعد هم در دوران مقدماتی مجلس بنابر این بود که وزرای کابینه می‎آمدند و یک گزارشی از دوران وزارتشان را میدادند که هم نمایندگان با کار وزارتخانه آشنا بشوند و هم اینکه در جریان کارهای انجام شده قرار بگیرند.
یکی از آنها هم من بودم که گزارشی دادم و در همانجا نسبت به پاکسازی و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش که در دوره انقلاب باید باشد یک مقدار صحبت کردم. چند نفر از لیبرال های مجلس با شیوه من مخالف بودند من هم که معتقد بودم، از راهی را که انتخاب کرده بودم به طور جدی دفاع کردم و همین مقدمه‎ای شد برای اینکه مجلس با طرز تفکر من آشنا بشود ولی البته نوع کاری را هم که در آموزش و پرورش داشتم برای آنها مشخص بود تا اینکه دوران انتخاب نخست وزیر رسید.
 در این دوران من هم مثل همه نمایندگان مجلس مترصد بودم که چه کسی را بنی صدر جهت نخست وزیری معرفی خواهد کرد. در این گیر و دار بودیم که آقای میرسلیم معرفی شدند که با بحث و مجادله مفصل در مجلس مواجه شد و این انتخاب تا اینکه بعد از یک سری گفتگوهائی که اکثر هم میهنان عزیزم مطلع هستند و من آن را در جایی دیگر گفته‎ام، من به نخست وزیری رسیدم. نخست وزیری را به عنوان یک تکلیف شرعی انقلابی فکر میکردم و از اینکه در دوران دولت موقت و دولت شورای انقلاب مطالبی به نظرم می آمد و میدیدم که متصدیان، عمل نمیکنند رنج می بردم و آرزو میکردم که اگر روزی من نخست وزیر شدم آن مشکلات را از بین ببرم.
خدا توفیق داد مردم همچنان که در گذشته هم کار میکردند در دوره نخست وزیری من هم صمیمانه وظیفه‎شان را انجام می‎دادند و من از صمیم قلب میگفتم که دارای یک کابینه 36 میلیونی هستم برای اینکه هر جا میرفتم میدیدم که افراد انقلابی و متعهد و مسلمان دارند با جدیت هر چه تمام تر به این انقلاب خدمت میکنند و این بود که من به راحتی این جمله را به کار میبردم که من دارای کابینه 36 میلیونی هستم.
والسلام

مجله شاهد،
مصاحبه‎ای با شهید دانشمند حجة الاسلام دکتر محمدجواد باهنر نخست وزیر محبوب کشورمان انجام داده که متن آن از نظرتان میگذرد.
من محمد جواد باهنر در سال 1312 در شهر کرمان متولد شدم، محله ما معروف به «محله شهر» از محلهای بسیار قدیمی و مخروبه شهر کرمان بود و من دومین فرزند خانواده بودم که غیر از من هشت خواهر و برادر دیگر هم بود. پدرم پیشه ور ساده‎ای بود که زندگی بسیار محقرانه‎ای داشت، مغازه کوچکی در سر گذر داشت، که از همین مغازه امرار معاش میکردیم و هم اکنون 76 سال دارد و پیرمردی از کار افتاده است. مادرم حدود 10 سال قبل فوت کردند.
من از کودکی در سن پنج سالگی به مکتبخانه‎ای سپرده شدم که نزدیک منزلمان بود، چون اولا در آن ایام مدارس چندان زیاد نبود و بعد هم اگر بود، خانواده‎هائی امثال ما چندان دسترسی به مدرسه نداشتند از همین پیش آمد مکتبخانه بسیار خیر بود، برای اینکه در همین مکتبخانه بانوی متدینه‎ای بود که قرآن را نزد ایشان خواندم.
فرزندی داشت که آن روز از تحصیل کرده‎ها بود و بعد وارد حوزه علمیه کرمان شد به نام آقای حقیقی، و ما در همان خانه نزد ایشان خواندن و نوشتن و درسهای معمول آن روز را فرا گرفتیم و از حدود یازده سالگی به مدرسه معصومیه کرمان با راهنمائی همان حجت الاسلام حقیقی راه پیدا کردیم و از آن به بعد درسهای رسمی که می خواندیم، درسهای طلبگی بود.
مدرسه معصومیه بعد از سالها بسته بودن در دوره رضاخان، تازه بعد از شهریور 20 باز شده بود و چند نفری طلبه جمع آوری کرده بود. از جمله بعد از گذشت 2 الی 3 سال من و چند نفر از دوستانمان وارد این مدرسه شدیم، تحصیلات جدید به صورت متفرقه و داوطلبانه انجام میشد. تا سال 32 یعنی موقعی که من 20 ساله شده بودم، توانستم ضمن ادامه تحصیلات دینی به گرفتن پنجم علمی قدیم موفق بشوم، تا آن سال درس را تا حدود سطح رسانده بودم و در اوائل مهرماه 32 بود که به قم عزیمت کردم. وضع مالی خانواده‎ام آنچنان بود که به هیچ وجه قادر به پرداخت مخارج تحصیلی من نبودند و من در قم از شهریه محدودی که مرحوم آیت الله بروجردی در آن زمان میدادند یعنی 23 تومان در ماه زندگی میکردیم. که البته پس از چندی 50 تومان هم از حوزه علمیه کرمان به آنجا حواله میشد.
درآمد ماهیانه از طریق کمک هزینه تحصیلی، در سال 1332 در قم فقط 23 تومان در ماه بود
در سال اولی که در قم بودم، در مدرسه سکونت داشتم و کفایه و مکاسب را توانستم نزد چند استاد آن روز مرحوم آقای مجاهدی، آقای سلطانی و دیگران تمام کنم. از سال 33 به درس خارج رفتم، اساتید ما در درس خارج عمدتا رهبرمان، امام بزرگوارمان آیت الله العظمی خمینی بودند که ما از همان اولین سال درس خارج، یک درس فقه و یک درس اصول از محضر ایشان استفاده می کردیم و تا اوائل سال 42 یعنی بیش از 7 سال محضر ایشان را در دو درس درک کردم که هنوز هم بسیاری از یادداشت های درس آن روز ما از محضر ایشان به عنوان یادگار، ذخیره علمی خوبی برای ما باقی مانده، علاوه بر این درس مرحوم آیت الله بروجردی که درس فقهی بود میرفتم که دیگر به تدریج آن سالها با توجه به مرجعیت ایشان و گستردگی درس، از نظر تعداد شاگردان، صورت خاصی پیدا کرده بود و تا پایان سال 40 که سال فوت ایشان بود باز درس ایشان را ادامه دادیم.
استاد دیگر ما علامه طباطبائی بود که درس فلسفه (اسفار) را شش سال خدمت ایشان خواندیم و نیز از درس تفسیر ایشان استفاده کردیم. یادم هست از اولین روزهائی که ایشان درس تفسیر را شروع کردند، عادتشان این بود که ابتدا درس میگفتند و مطالب در جمع طلاب مورد بحث قرار میگرفت و بعد از آنکه اشکالات رفع میشد و درباره‎اش بحث میشد ایشان درس را می نوشتند. و بصورت المیزان، دوره تفسیر عالی ایشان در می آمد و ما چند جزوه از تفسیر ایشان را از ابتداء سوره بقره به بعد، در محضر ایشان بودیم و یادداشتهای فراوانی را هم دارم برای بنده که، خاطرات پرباری بود.
 در این دوران درس امام درس پرشوری بود، چون ایشان عمدتا به تربیت طلاب پرداختند و معروف بود که طلبه‎هائی که بیشتر میخواستند درس بخوانند و اهل فکر و تحقیق و کار هستند در درس ایشان شرکت میکنند. و امروز عمده کسانی که به صورت علمای جوان شهرها یا ائمه جمعه یا افراد شورای عالی قضائی، فقهای شورای نگهبان و مسئولان روحانی بنام مملکت و تعداد متنابهی از نمایندگان مجلس آنهائی که سنشان مقداری بالاتر است، اینها همه شاگردان آن روز امام بودند.
ــ قریب هشت سال از سال 1333 تا اوائل سال 1341 درس خارج را در محضر رهبر بزرگوارمان آیت الله العظمی امام خمینی فرا گرفتم.ــ

ما بهترین خاطرات علمی و تحصیلی مان را در این دوران 9 ساله تحصیلات قم داریم. در سال 33 که اولین سال ورودم به قم بود، که به طور متفرقه کلاس 12 را امتحان دادم و دیپلم کامل را هم گرفتم و بعد از چندی در دانشکده الهیات به ادامه تحصیلات دانشگاهی پرداختم، منتهی چون دروس دانشکده الهیات برای ما تازگی نداشت ما اصولا به همان تحصیلی قم ادامه میدادیم و در هفته یکی دو بار در بعضی از دروس که لازم بود شرکت کنیم، به تهران می آمدیم.
و به این ترتیب، حدود سال 37 بود که دوره لیسانس دانشگاه را هم تمام کردم و بعد از مدتی که در قم مشغول بودم توانستم دوره دکترا را هم ادامه بدهم و دوره دکترای الهیات را عمدتا بعد از آمدن به تهران ادامه دادم و همچنین یک دوره فوق لیسانس امور تربیتی را که آن روز دانشکده ادبیات تهران این دوره را داشت، بعد از دو سال این دوره را هم به پایان رساندم.
در قم بیشتر علاقه داشتیم که حوزه تحرک جدیدی داشته باشد از نظر نوع مطالعات و مسائل طرح شده و تحقیقات علمی، فکری و فلسفی، خوشبختانه این نهضت از چند سال قبل شروع شده بود که اولین دوره این حرکت توسط امام از یک طرف و علامه طباطبائی از طرف دیگر بود. شاگردانشان آقای منتظری و آقای بهشتی، آقای مشکینی و دیگران بودند که ما البته شش سال بعد به این جریان پیوستیم و لذا در دوره‎های درس دوم این اساتید بزرگ را شرکت کردیم، البته به لحاظ سنمان که اقتضا میکرد توانستیم ادامه بدهیم.
نهضت تالیف و تحقیق و ترجمه و کارهای مطبوعاتی تازه شکل میگرفت و ما به کمک چند نفر از دوستان از جمله آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مهدوی کنی و عده‎ای دیگر مکتب تشیع را به راه انداختیم و از سال 36 بود که سالنامه‎ای و بعد فصل نامه‎ای را منتشر کردیم و این ادامه داشت تا بعد از 7 شماره از سالنامه، این سالنامه را توقیف کردند.
و سعی ما بر این بود که از بهترین نویسندگان اسلامی مجموعه‎هایی بگیریم و جالب بود (آن مجموعه‎ها که بعدها هر یک از آن مقالات به صورتهای مختلف چاپ و تکثیر شده) در ضمن نکته جالبی را عرض کنم که آن روزها هنوز تیراژ کتابها بین 1000 الی 3000 بود، اما ما اولین سالنامه را اعلام کردیم و شروع به فروختن قبوض مربوطه کردیم. چون اولا ما هیچ بودجه جهت چاپ این سالنامه نداشتیم و از طریق فروش قبوض در صدد تهیه مخارج چاپ سالنامه بودیم، طلاب هم بسیار کمک کردند و وقتی مردم صورت مقالات و نویسندگان را مشاهده کردند به قدری استقبال شد که ما مجبور به چاپ 10000 نسخه شدیم ولی با این چاپ تقاضا به قدری زیاد بود که مجددا 5000 نسخه دیگر هم منتشر کردیم و برای آن روز تیراژ 15000 بسیار جالب و شاید واقعا بی نظیر بود. به هر حال جریان تازه‎ای بود.
ضمنا طبق عادتی که آن روزها طلاب داشتند، ما منبر هم میرفتیم و سخنرانی میکردیم و خاطرم هست اولین بار که توقیف شدم در سال 37 بود در آبادان، و مقارن بود با آن سالی که دولت ایران، اسرائیل را به صورت دو فاکتور به رسمیت شناخته بود و در منبر سخت به این مسئله حمله کردم، بعد توسط شهربانی آبادان دستگیر شدم.
ــ اولین بار در سال 1337 در شهر آبادان هنگام سخنرانی و حمله به دولت وقت که اسرائیل را به رسمیت شناخته بود دستگیر شدم.ــ
و این اولین خاطره از برخورد با رژیم بود و هنوز آن روز، مسئله دستگیری روحانی نادر بود. در هر حال مسئله منبر و سخنرانی هم برای ما مسئله‎ای بود.
سال 41 به تهران آمدم، انگیزه اولی این بود، که در آن روزها صحبت از این بود نماینده‎ای از حوزه‎ی علمیه قم برای تبلیغات اسلامی به کشور ژاپن برود و بنده پیشنهاد شده بودم به این منظور آمدم تهران که مقدمات کار را فراهم کنم و لازم بود یک دوره‎ای هم زبان انگلیسی که زبان دوم آنجا بود بصورت فوق العاده ببینم و برای دیدن این دوره زبان و دیگر مقدمات در تهران سکونت اختیار کردم.
منتهی آن سفر به علت مشکلاتی که پیش آمد به تأخیر افتاده و منتهی شد به آغاز مبارزه روحانیت به رهبری امام بزرگوارمان در اواخر سال 41 یعنی شاید 6 الی 7 ماه از سکونت ما در تهران گذشته بود، و گذشته از اینکه برای مسافرت ما مشکلاتی پیش آوردند، بهتر این بود که در ایران بمانیم و در جریان مبارزه همکاری کنیم.
 سال 42 که اوج مبارزه در آن زمان بود و 15 خرداد در همان سال اتفاق افتاد، ما از آن تعداد روحانیونی بودیم که از قم اعزام شدند به شهرهای مختلف برای اینکه محرم آن سال را به محرم حرکت و قیام تبدیل کنیم، و من آن سال به همدان مامور شدم و رفتم. خاطرم هست دستور این بود که از روز ششم ماه محرم سخنرانی ها اوج بیشتری پیدا کند و مبارزه شدت گیرد و علتش هم این بود که گفتند نگذارید جلسات پر جمعیت باشد والا اگر بخواهید از اوائل شروع کنید، قبل از اینکه اجتماعی از مردم باشد شما را دستگیر میکنند.
ــ سال 42 من از جمله روحانیونی بودم که برای اینکه محرم آن سال را به محرم حرکت و قیام تبدیل کنیم از قم به شهرهای مختلف (همدان) رفتیم.ــ
 و از همان روز ششم که اوج گرفت ظاهرا روز هفتم بود که ما دستگیر شدیم، منتهی هنوز حوادث 15 خرداد نبود. مردم اجتماع کردند و ما را آزاد کردند و ما مجددا به سخنرانی ادامه دادیم تا روز 12 محرم آن سال همه جا مسئله اوج گرفت و ما به شدت تحت تعقیب قرار گرفتیم که دوستان ما را مخفیانه به تهران فرستادند و در آنجا دستگیر نشدیم.
 اما در پایان اسفند همان سال مصادف شد با سالگرد مدرسه فیضیه، چون فروردین همان سال 42، روز اول فروردین حمله رژیم بود به مدرسه فیضیه طبعا بیستم اسفند برابر بود با وفات امام جعفر صادق و سالگرد همان حادثه مدرسه فیضیه یعنی اواخر اسفند بود که به این مناسبت در بازار تهران سخنرانی برگزار کرده بودند، واقع در مسجد جامع و ما مسئول اجراء سخنرانی آنها بودیم. در سه شب که سخنرانی انجام شد و اجتماع بسیار عظیمی هم گرد آمده بودند و در آن سالها در نوع خودش بسیار جالب بود، شب سوم بود که پلیس زیادی به اتفاق سرهنگ طاهری معدوم که ایشان مسئول دستگیری ما بود آمد. و بعد از دستگیری ما را به زندان قزل قلعه انتقال دادند. این اولین زندان رسمی بنده بود که حدود چهار ماه طول کشید و به محاکمه و دادگاه هم کشانده شد.
مسائل ما در تهران به صورتهای مختلف ادامه پیدا کرد که یکی از آن، مشارکت و همکاری من بود در مبارزه، و مسئله دومی که برایم پیش آمد همان ادامه تحصیلات دانشگاهی بود که قبلا عرض کردم در دو رشته بود، و مسئله دیگر خدمات فرهنگی بود و این از مسائلی بود که دوستان بسیار بر روی آن تاکید داشتند.
ابتدا آیت الله بهشتی به آموزش و پرورش راه یافته بودند و سربندهای این کار را در اختیار داشتند و هم چنین آقای دکتر غفوری و شاید 7 یا 8 ماهی گذشته بود که این مسئله به من ارجاع شد و در جریان قرار گرفتم و قرار شد که برای برنامه ریزی تعلیمات دینی، نوشتن کتابهای دینی، ما به طور جدی کار کنیم و از اولین سالهائی که وارد آموزش و پرورش شدیم، مشکلات فراوانی بود، دوستان مقدماتش را فراهم کردند، توانستیم در قسمت برنامه ریزی درسی راه پیدا کنیم و جالب بود که در این فرصت که ما از بخشهای کوتاهی که در اول ابتدائی به عنوان مسائل دینی بایستی وارد میشد تا آخرین سالهای تحصیلی دبیرستانی موفق شدیم که کتابهای تعلیمات دینی بنویسیم و همینطور برای دوره‎های تربیت معلم و دیگر رشته‎های تحصیلی که وجود داشت.
 این از فرصتهای جالبی بود برای ما و تاریخچه مفصلی دارد که ما چگونه در این جریان درگیری هائی با دستگاه داشتیم و چگونه بیاری خدا موفق شدیم که مطالب کتابها و خود کتابها را حتی در آن روز در بعضی از حوزه‎های مبارزاتی مخفی هم بعنوان مطالب آموزشی تعلیم میشد. مطالبی که در دوره دبیرستانی نوشته بودیم، دوره راهنمائی نسبتا تحرک خوبی داشت.
 این سالهای آخر بود در سال 55، 56 که دیگر رژیم احساس کرده بود که مطالب کتابها چیست و لذا سخت جلو کتابها را گرفته بود و داده بودند به مراکز خودشان برای سانسور و تجدید نظر، و کتابهای تجدید نظر شده آنها را که ما توانستیم دست بیابیم که مراکز وابسته ساواک و غیره دیده بودند، در حدود 60% از مطالبی را که ما در کتاب اول و دوم راهنمائی نوشته بودیم دورش را خط کشیده بودند و در حاشیه اینها اظهار نظرهائی کرده بودند و معلوم بود که برایشان ناگوار است. از آن سال اینها تصمیم گرفتند که این کتابها را جلوگیری کنند منتهی در یک محضورات اجتماعی خیلی سختی قرار گرفته بودند، قرار داشتند، و می‎گشتند دنبال اینکه مولف جدید پیدا کنند که بجای ما بنویسد.
مولفی که بتواند برای آنها مطالبی دلخواه بنویسد که یا نبود و یا اگر بود جامعه نمی‎پذیرفت. چون مدتها معلمین آشنا شده بودند با کتابهای ما، و مدتها بود که معلمین به ما میگفتند زمینه بسیار خوبی به ما دادید که ما اگر میخواستیم حرفهای خودمان را علیه رژیم بزنیم در هیچ یک از کتابهای دیگر امکان نداشت، این بهانه خوبی است و شما سرنخ مسائل را در این کتابها به ما داده‎اید، ما بحثهای خودمان را میکنیم.
و اینها تلاش کردند برای اینکه کتابهائی نوشته بشود و باز ما بر سر راهشان آمدیم و حتی با بعضی از نویسندگان اوقافی آن روز که قرار گذاشته بودند، ما خصوصا آنها را می‎دیدیم و بصورتی آنها را منصرف می‎کردیم و مردم را در جریان می‎گذاشتیم و همچنین معلمین را، که احیانا اگر خواستند کار تازه‎ای بکنند، آنها آگاه باشند و بتوانند مقاومت کنند و در هر حال با شیوه‎های خاصی ما در آن سال توانستیم جلو این کار را بگیریم و چاپ این کتابها را تا آخرین روزهائی که فرصت داشتند به عقب انداختند ولی دیگر نمی توانستند در برابر افکار عمومی مقاومت کنند و چه بگویند، که اتفاقا در سال 56 که دیگر آغاز مبارزه وسیع بود و دیگر مجبور شدند که تسلیم بشوند.
 ولی ما به عنوان یادگار نسخه‎ای از کتابهائی که آنها، بر دور مطالبی که قرار بود سانسور کنند، خط کشیده بودند نگه داشتیم و جالب اینکه 3 قلم مختلف یعنی از سه کانال مرور شده و رد شده بود، به این که باید این مطالب حذف شود. و لذا ما همه آنها را داریم که ببینیم رژیم درباره کتابهای ما چه فکر میکرده‎اند و لذا این تذکر لازم بود که گاهی بعضی این سئوال را می‎کنند که شما چطور در آن موقع این کتابها را نوشتید؟ آیا همکاری نبود؟
پاسخ ما این است که اولا کلیه مطالب و کتابها هست، جایزه می‎گذاریم برای کسانی که در سراسر این کتابها حتی یک جمله پیدا کنند که حتی غیر مستقیم بتواند دستگاه سابق را تایید کند. بالعکس صدها مورد پیدا خواهند کرد که اینها به صورت مستقیم و فشرده مثلا اصطلاح طاغوت و توحید را، که نفی استبکار و استبداد و استعمار را میکرد در این کتابها بحث کردیم.
آیات فراوانی از جهاد و لزوم کارزار در برابر ظلم و بی عدالتی را در مطلب های مختلف گفتیم و تقیه را در همین کتابهای درس بعنوان ضرورت مبارزه مخفی و حفظ نیروها، از اینکه دشمن بتواند به آنان دستبرد بزند، و برای ضربه کاری زدن به دشمن گفتیم.
تاریخ ائمه را از آن قسمتهای مبارزاتی و انقلابی و درگیری هائی که با خلفا داشتند بیان کردیم و مسائل اقتصادی که در این کتابها گفته شده است، هنوز هم بعضی از معلمین به ما میگویند همان مسائل گفته شده در کتب را اجرا کنید. از نظر ملی کردن صنایع و بسیاری از منابع طبیعی و بسیاری از این زمینه‎های سرمایه‎ای و استثماری در آن کتاب پیشنهاداتی شده، مسئله انفال بخوبی آنجا تبیین شده که ثروتهای عمومی چیست، مبارزه با تبعیض، ظلمها، طاغوتها و استبدادها و انواع وسائل که خوشبختانه همانطور که عرض کردم کتابها هست و الان هم تدریس میشود و یادگار خوبی است.
حتی بعضی مدعی هستند و فکر میکنم که ادعایشان هم درست باشد که مقداری از روشن بینی نسل جوان و نوجوان ما به خاطر خواندن این نوع مسائل بود در کتابهای دینی در هر حال این هم فرصتی بود برای ما، و جالب این بود که از سال 50 سخنرانی هایمان ممنوع شده بود در عین اینکه کتاب درسی می نوشتم و این تعجب بود که هر جا به عنوان سخنرانی دعوت می‎شدم از سخنرانی جلوگیری بعمل می‎آمد. آن وقت ما بعنوان فلان کلاس تربیت معلم برای اینکه فقط درس میدهیم و یک معلم بیشتر نیستیم در اجتماع معلمین شرکت و برایشان صحبت میکردیم.
قبل از آنکه سخنرانی ما ممنوع شود، یعنی قبل از سال 50 عمدتا سخنرانی‎های ما در انجمن اسلامی مهندسین و انجمن پزشکان آن روز بود. مسجد هدایت، مرحوم آیت الله طالقانی پاتوق ما بود، که تا سه سال ماه رمضان را آنجا صحبت میکردم. شبهای جمعه زیادی آنها صحبت کردم. مسجدالجواد تقریبا با همکاری خودمان تأسیس شد و مقدمات کارش را در جریان بودیم. در راه اندازی آنجا از نظر برنامه‎ها، با ما مشورت میکردند و بالاخره حسینیه ارشاد که مدتها آنجا برنامه داشتیم.
ابتدا که به تهران آمدیم با هیئت موتلفه آشنا شدیم که می‎دانید آنها مبارزات تندی علیه رژیم داشتند و تقریبا پدیده همان انقلاب اسلامیمان بودند. بعد که در رابطه با مسئله منصور عده‎ای از ایشان دستگیر شدند، ما وقتی که به تهران آمدیم با راهنمائی آقای بهشتی بعنوان کسی که در حوزه‎ها و کانون‎ها آموزش می‎دادیم، وارد شدیم. یادم هست از بحث‎هائی که مرحوم شهید مطهری تهیه کرده بود بعنوان درسهای آموزشی در کانون‎های مخفی استفاده می‎کردیم و بحثهائی هم خودمان تهیه میکردیم و آنجا این نوع همکاری را با برادران داشتیم.
بعد از آنکه قضیه ترور منصور پیش آمد و عده‎ای از سران آنها دستگیر شدند، فکری به نظرمان رسید و آن اینکه ما بعنوان همان جریان که نمیتوانیم علنا کار را ادامه بدهیم و از طرفی پراکنده شدن عده‎ زیادی از افراد مبارز و متعهد و این هم درست نبود، آمدیم گفتیم یک تشکیلات نیمه علنی درست می‎کنیم در یک پوشش اجتماعی و آن تشکیلات رفاه را به راه انداختیم.
موسسه رفاه که ظاهرا هدفش کارهای امدادی بود تشکیل صندوقهای قرض الحسنه و تشکیل مدارس بود. اما در باطن، ما همان دوستان را جمع کرده بودیم و غیر از کارهای علنی که به صورت کارهای کمکی میکردند، کارهای مخفی هم داشتیم که کارمان را انجام می‎دادیم و یادم هست در همان جریان برادرمان رجائی بعنوان یکی از رابط هائی که بایستی رهبری کند بعضی از این کانون‎ها را بنده معرفی کرده بودم و اسم مستعاری که برای ایشان گذارده بودیم «امیدوار» بود و ایشان بعنوان امیدوار در آن جلسات شرکت میکرد که نمی‎شناختند که ایشان چه کسی است و نام واقعی او چیست که در آن جلسات تعلیم می‎دادند.
ما از نظر کارهای علنی مدرسه رفاه را به دنبال همان مسئله به وجود آوردیم. البته در این جریان می‎دانید که آقای بهشتی، آقای رفسنجانی و عده دیگری از آقایان و دوستان همکاری داشتند. مسئله دیگر تشکیل مراکزی از این قبیل بود از جمله کانون توحید که در تاسیس این مرکز همکاری داشتیم. هم برای طرح و ساختمان و این را عرض کنم که مهندس موسوی که الان سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی و وزیر امور خارجه هستند، ایشان طرح آن ساختمان را ریخت، چون رشته اصلی ایشان بود. و جالب بود که در برابر کار عظیمی که ایشان انجام داده بود، پولی دریافت نکردند و معلوم بود که برادران با هدفهای دیگر مشغول کار هستند و میخواهند کانونی درست کنند و این کانون هم کانون علمی تبلیغی جالبی شد.
 و یکی دیگر همکاری ما بود در تأسیس دفتر نشر فرهنگ اسلامی که کار مطبوعاتی بود در تهران، و ادامه دارد و تا بحال 200 الی 300 کتاب را توانسته نشر بدهد و هر ساله میلیونها نسخه کتابهای مفید را منتشر میکند و این چند ساله آخر قبل از پیروزی انقلاب تقریبا پناهگاهی شده بود، مخصوصا موقعی که دیگر شرکت انتشار هم تعطیل شده بود و آنجا پاتوقی شده بود برای مراجعه افرادی که میخواستند کتابهای اسلامی مفید را بخوانند.
مسئله دیگر باز تذکری است نسبت به ما درباره دستگیری‎هائی که انجام شد، در سال 52 بود و ظاهرا تحت مراقبت شدید بودیم، می‎دانید که آن سالها سالهای بسیار پر وحشتی بود، غالبا افرادیکه به صورتی مبارزاتی داشتند، تحت نظر بودند، یک جریان خانوادگی برای من پیش آمد، خواهری داشتم که نزد ما زندگی میکرد و آمدند و او را دستگیر کردند و دستگیری‎های بسیار عجیبی بود. مرتب دستگیر می‎کردند و چند روز نگه می داشتند و گاهی در بیابانها رها میکردند و گاهی در گوشه دیگری از شهر، و عمدتا اصرارشان این بود که روابط ما را بتوانند از او بپرسند که ما با چه گروه هائی ارتباط داریم و چه جلساتی در منزل داریم و چه مسائلی را تعقیب می‎کنیم.
بعد در همان رابطه هم به منزل ما ریختند و آنجا را بازبینی کردند و چند روزی هم در کمیته، کمیته کذائی آن روز بودم که دومین دستگیری بنده بود.
البته آن مسئله حدود یکسالی ادامه داشت و بعد دیگر ظاهرا تمام شد. ولی تحت مراقبت بودم، مکرر به مراکز ساواک احضار می‎شدم. در سال 56 و 57 سه نوبت مجددا دستگیر شدم، یک نوبت در شیراز بود که هنگام حکومت نظامی بود و سخنرانیها ممنوع بود و ما در دانشگاه شرکت داشتیم برای سخنرانی، روز بعد هم سخنرانی انجام شده هنگام بازگشت راهها را بستند که با لباس مبدل به نحوی وارد دانشگاه شدم و در اجتماع عده زیادی از دانشجویان و اساتید که شرکت داشتند سخنرانی کردم و هنگام بازگشت، در هواپیما بازداشت شدم و بعد از چند روزی منتقل کردند به تهران و دو نوبت دیگر هم مجددا در همان حوادث دستگیر شدم.
 ولی می‎دانید که آن سالها چندان طولی نداشت، یک نوبتش جالب بود که ماه رمضان بود. ماه رمضان سال آخر اجتماعی کرده بودیم در دریای نو، عده‎ای از علما و روحانیت مبارز جمع شده بودند که برنامه می ریختند برای تظاهرات و راهپیمائی ها و ازاین قبیل مسائل، که کشف کردند و ما 30 نفر بودیم که آنجا را محاصره کردند. بعضی از ما را بین راه و بعضی را داخل منزل دستگیر کردند که بنده و آیت الله موسوی اردبیلی را در خیابان دستگیر کردند و ما را بردند، ولی باز مدت کوتاهی بود، این خلاصه مسائلی بود که تا قبل از پیروزی انقلاب داشتیم که البته یکی دو نکته را هم اشاره کنم که عضویت در شورای انقلاب بود که در جریان هستید و یکی مقدمات تاسیس حزب جمهوری اسلامی بود که باز در همان سال 57 مشغول بودیم با دیگر برادران و آخرین مسئولیتی که از طرف امام قبل از پیروزی انقلاب به من داده شد ابلاغ فرمودند که کمیته تنظیم اعتصابات را ما تشکیل بدهیم و هدف آن کمیته این بود که به اعتصابات دامن بزند اما در مواردیکه ضروری زندگی بود، مثل گندم و سایر لوازم آنها را بتوانیم تنظیم کنیم.
بسیار خاطره انگیز بود قبل از پیروزی انقلاب، که همه جا اعتصابات دامن زده می‎شد و ما در جریان مسائل بودیم. بعد که انقلاب به پیروزی رسید باز یادداشتی دیگر از امام داشتیم که قرار شد برای تنظیم امور مدارس گروهی را تشکیل بدهیم، چون مدارس بایستی بعد از پیروزی انقلاب باز می‎شدند و ما نگران بودیم که آیا چه خواهد شد؟ آیا مدارس را به راحتی می‎شود باز کرد؟
خدمت امام که مذاکره شده بود ایشان دستور فرمودند که گروهی را تشکیل بدهیم برای تنظیم امور مدارس؛ برادرانی را دعوت کردیم و به سرعت سازماندهی کردیم و حدود 1000 نفر را توانستیم از خواهران و برادران آماده کنند که روز افتتاح مدارس این گروه پخش بشود در مدارس تهران و آنجاها رهنمودهائی بدهند و مراقبت هائی بکنند و خیلی هم خوب برگزار کردند و ادامه همان جریان بود که برادرمان آقای رجائی جزو همان جریان بود که مسئول سازماندهی تنظیم امور مدارس بودند که حتی وقتی اولین وزیر آقای دکتر شکوهی از طرف دولت موقت تعیین شد آقای رجائی و چند نفر دیگر در همین وزارتخانه بعنوان مشاوران بودند که در واقع نقش بسیار فعالی برای سازماندهی جدید وزارت آموزش و پرورش بعهده داشتند.
***
با تشکر از اینکه مختصری از تاریخچه زندگی و مبارزات سیاسی خویش را در اختیارمان گذاردید چند سئوال مطرح است که خدمتتان عرض می‎کنم.
ــ بفرمائید چند خواهر و برادر هستید لطفا بیشتر توضیح دهید؟
- خانواده ما تشکیل شده از شش خواهر که ازدواج کرده‎اند حتی بعضی از فرزندان آنها از جوانانی هستند که در حال حاضر مشغول انجام وظیفه می باشند. و دو برادر دارم که یکی فارغ التحصیل از دانشکده علوم و صنعت در رشته مهندسی است.
ــ بفرمائید در چه سالی ازدواج کردید و هم اکنون چند فرزند دارید؟

- ازدواج من و همسرم در سال 44 در تهران صورت گرفت. همسرم از یک خانواده متوسط کاسب است و هم اکنون چهار فرزند دارم دو پسر دو دختر که بزرگترینشان سال اول نظری است و کوچکترینشان 3 سال دارد.
ــ آقای دکتر در صحبت‎هایتان فرمودید درس خارج لطفا کمی در این مورد توضیح دهید؟
- در حوزه‎های علمی تقریبا تحصیلات در سه مرحله است؛ یکی مرحله دوره مقدماتی است که در آن مراحل ادبیات و معانی بیان، قسمتی منطق و مقدماتی از فقه و غیره که گاهی سه سال طول می‎کشد و گاهی 4 سال. بعد از آن دوره سطح است. سطح درس های بالاتر است، فقه و اصول و فلسفه و منطق در سطح بالاتری است و اینها از روی متون و کتابها خوانده می‎شود؛ یعنی استاد کتابهای معینی را درس میدهد متن درس مشخص است.
مرحله سوم درس خارج است. یعنی آنجا دیگر جنبه تحقیق پیدا میکند. درس متن معین نیست که از روی صفحه و سطر به سطر بخوانند و درس بدهند. استاد یک بحث را عنوان می‎کند و بایستی به چندین منبع مراجعه شود. معمولا خلاصه درس را شاگرد می‎نویسد بعد مجبور است برای بررسی همین درس، گاهی به دهها کتاب مراجعه کند، به روایت مربوط به آیات و غیر ذالک مراجعه کند و در واقع درس خارج یعنی، درس تحقیقی خارج از یک متن خاص، که به صورت گسترده عنوان می‎شود و معمولا افراد می‎توانند در این سطح به درجه اجتهاد هم برسند، این دیگر بستگی به ذوق و علاقه دارد که تا چه حد پیش برود.
ــ نظرتان در مورد مجله شاهد چیست؟
- متأسفانه به جهت شرایط شغلی فرصت مطالعه کامل مجله را نکردم، ولی با مروری که کردم به نظر مجله در سبک نوئی آمده که میتواند زمینه سندهای تاریخی باشد برای آینده.
و نوع کاری که دارد از نظر معرفی افراد در گذشته و حال، ابتکار جالبی است و گزارشهای مصوری بود که به نظر جالب رسید.
 امیدوار هستیم که شما بتوانید در این قسمت پیشرفت بیشتری بکنید تا بتواند در نوع خودش این مجله نشانگر حیات این بنیاد باشد و همانطوری که شهید مظهر حیات و تحرک و جنب و جوش است و خونی است که در رگهای جامعه می‎ریزد ان شاء الله این مجله شما هم تجلی گاه این طپش و تلاش و تحرک باشد.
والسلام

نظر خود را ارسال کنید