بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه
کتاب حاضر مشتمل از چهار بخش است بخش اول (تکامل اجتماعی انسان) نام دارد و مجموع دو سخنرانی استاد شهید مرتضی مطهری تحت همین عنوان در دانشگاه شیراز می باشد. تاریخ دقیق این سخنرانیها مشخص نیست ولی آنچه مسلم است اینکه بعد از سال 1350 ایراد شده اند. این بخش در زمان حیات استاد بدون اجازه و نظارت ایشان با کیفت بسیار نامطلوب به چاب رسید که موجب آزردگی خاطر استاد شد و البته در همان زمان جلوگیری به عمل آمد. پس از شهادت استاد این دو سخنرانی با تنظیمی نه چندان خوب از سوی برخی واحدهای انتشاراتی منتشر شد که پس از اعلام ممنوعیت چاپ و نشر آثار آن متفکر گرانقدر بدون اجازه (شورای نظارت بر نشر آثار استاد شهید) انتشار آن متوقف گشت. به هر حال این بخش از کتاب در این چاپ با تنظیم صحیح عرضه می شود ضمن اینکه به دلیل استفاده از حواشی استاد بر آن چاپی که بدون اجازه ایشان صورت گرفته بود، کاملتر نیز شده است.
بخش دوم این کتاب (هدف زندگی) نام دارد که متشکل از پنج جلسه صحبت استاد شهید در جمع حدود ده تن از شاگردان خود در سال 1351 تحت همین عنوان می باشد در این بخش برخی از مباحث جهان بینی اسلامی نیز مورد بحث قرار گرفته به طوری که این بحثها می تواند شرح برخی از مباحث مجموعه (مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی) واقع شود. این بخش نیز مانند بخش اول با تنظیمی نه چندان خوب قبلاً از سوی برخی واحدهای انتشاراتی به چاپ رسیده است، ضمناً نوارهای این بخش در دست نیست و تنظیم آن از روی متنی که در همان زمان از نوار استخراج شده صورت گرفته است.
بخش سوم این کتاب (الهامی از شیخ الطائفه) نام دارد. این بخش تدوین و تفصیل یافته سخنرانی استاد شهید تحت همین عنوان در کنگره هزاره شیخ طوسی است که از تاریخ 28 اسفند 1348 تا 3 فروردین 1349 در دانشگاه مشهد برگزار شد. این بخش در زمان حیات استاد در کتاب (هزاره شیخ طوسی) که مجموع کنفرانسهای ایراد شده در آن کنگره است به چاپ رسید. از آنجا که این مقاله دور از دسترس علاقه مندان آثار استاد شهید بود و نیز به جهت تمرکز بیشتر این آثار از نظر نشر، عیناً در این کتاب آورده شد.
بخش چهارم این کتاب مقاله ای است تحت عنوان (مزایا و خدامات مرحوم آیة الله بروجردی) که در سال 1340 و پس از فوت آن مرحوم توسط استاد شهید نگارش یافته و قبلاً در کتاب (مرجعیت و روحانیت) که مجموع مقالاتی است از چند نویسنده به چاپ رسیده است. این مقاله نیز به همان دلائلی یعنی در دسترس نبودن و ایجاد تمرکز در نشر آثار استاد شهید در این کتاب آورده شد.
مقالات سوم و چهارم علاوه بر مطالبی در باب عناوین یاد شده، مطالبی نیز درباره اجتهاد و فقه اسلامی دارد که شایان توجه است.
از خداوند متعال توفیق بیشتری مسئلت داریم.
بخش اول: تکامل اجتماعی انسان
جلسه اول: مفهوم تکامل، و تکامل اجتماعی انسان در گذشته
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع بحث مفهوم تکامل در تاریخ و به تعبیر دیگر تکامل اجتماعی و پیشرفت اجتماعی انسان است. علماء برای انسان قائل به دو تکاملند: یکی تکامل طبیعی و زیستی که در زیست شناسی خو انده و دیده اید، که انسان را کاملترین حیوان و آخرین حلقه تکامل طبیعی حیوانات دانسته اند. معنی تکامل طبیعی روشن است، یعنی تکاملی که آنرا جریان طبیعت بدون دخالت و خواست خود انسان بوجود آوردن است. از این جهت میان انسان و سایر حیوانات تفاوتی نیست یعنی یک مسیر طبیعی جبری قهری، هر حیوانی را به مرحله ای رسانده است، انسان را هم همان جریان به مرحله ای که امروز ما او را انسان می نامیم و او را نوعی خاص در مقابل سایر انواع می دانیم رسانده است. ولی تکامل تاریخی یا تکامل اجتماعی یعنی سیر جدیدی از تکامل که در این سیر جدید، طبیعت به آن شکل دخالت ندارد. این تکامل، تکامل اکتسابی**از نظر مارکسیسم، این تکامل هم به نحوی طبیعی و جبری است. ***است. یعنی تکاملی است که انسان با دست خود آنرا کسب کرده است و دوره به دوره هم آنرا از طریق تعلیم و تعلم منتقل کرده است، نه از طریق وراثت. تکامل طبیعی بدون اختیار و اکتساب انسان رخ داده است و با یک سلسله قوانین ارثی دوره به دوره طی شده است. ولی تکامل اجتماعی یا تاریخی انسان چون اکتسابی است و به دست خود انسان بوجود آمده است انتقالش از نسلی به نسلی و از دوره ای به دوره ای و احیاناً از منطقه ای، بوسیله توارث نبوده و امکان هم نداشته است بلکه بوسیله تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن، و در درجه اول بوسیله فن نوشتن انجام شده است که می بینیم قرآن کریم هم به قلم و ابزارهای نوشتن قسم می خورد: (ن و القلم و مایسطرون) **سوره قلم آیه یک: (نون، قسم به خامه و آنچه می نویسند).*** و یا: (اقرا باسم ربک الذی خلق * خلق الانسان من علق * اقرا و ربک الاکرم، الذی علم بالقلم)** سوره علق: بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، انسان را از خون بسته بیافرید، بخوان و پروردگارت ارجمندتر است، همانکه به وسیله قلم بیاموخت.***.
خدای بزرگوار تو همان است که قلم بدست گرفتن را به انسان آموخت یعنی استعداد پیشرفت در تکامل تاریخی و تکامل اجتماعی به انسان داد.
در اینکه جامعه بشر از بدو پیدایش، از زمانی که شروع کرده است به ایجاد تمدن، رو به پیشرفت و رو به تکامل بوده است تقریباً جای بحث نیست. همه ما می دانیم که همانطوری که تکامل طبیعی تدریجاً رخ داده است، تکامل اجتماعی هم تدریجاً رخ داده است با یک تفاوت و آن اینکه هر چه زمان گذشته است بر سرعت این تکامل افزوده است و به اصطلاح علمی، یک حرکت مقرون به شتاب بوده است یعنی حرکت بوده و سکون نبوده است و تازه حرکت یکنواخت هم نبوده است ( حرکت یکنواخت مثل حرکت یک اتومبیل که مثلاً ساعتی 100 کیلومتر، یک ساعت، دو ساعت، ده ساعت با همین سرعت حرکت کند.) بلکه حرکت با شتاب بوده است یعی تدریجاً بر سرعتش افزوده شده است، اگر در دقیقه اول مثلاً یک کیلومتر حرکت کرده. در دقیقه دوم 2 کیلومتر، در دقیقه سوم 4 کیلومتر و بلکه بیشتر به طوری که هر چه جلو آمده است در زمانهای کمتر با سرعتی بیشتر و در بعضی از قسمتها با سرعت خارق العاده ای پیش رفته و جلو آمده است. ولی با اینکه به نظر می رسد که تکامل و پیشرفت امری بدیهی است، حتماً تعجب خواهید کرد که در میان دانشمندان افرادی بوده و هستند که در اینکه بتوان نام آنچه رخ داده است را پیشرفت و تکامل نامید، تردید کرده اند، خیلی هم در ابتدا تعجب آور است که چه جای تردید است؟! اینکه چرا تردید کرده اند بعد عرض می کنم. در اینجا همین قدر اشاره می کنم که اگر چه ما تردید آنها را صحیح نمی دانیم و ما هم معتقدیم که جامعه بشر همه جانبه رو به تکامل است و به یک مراحل نهائی نزدیک می شود، در عین حال تردیدهای آنها هم بی وجه نیست، جهتی دارد که باید روشن بشود تا ما بتوانیم مفهوم تکامل را کاملاً درک بکنیم.

تکامل چیست؟
تکامل را باید اول تعریف بکنیم . خیلی از مسائل است که به نظر واضح و بدیهی و بی نیاز از تعریف می آید، ولی وقتی که انسان می خواهد تعریف کند، می بیند چقدر دشوار و مشکل است و دچار اشکالات می شود. من نمی خواهم همه تعریفهائی را که فلاسفه برای تکامل کرده اند ذکر کنم. در اینجا اجمالاً به فرق میان تکامل و پیشرفت و همچنین فرق میان کمال و تمام اشاره می کنم.
بحث دقیقی در فلسفه اسلامی هست که اتفاقاً از نظر قرآن هم قابل بحث است و آن اینکه: فرق میان تمام و کمال چیست؟ ما تمام را در مقابل نقص بکار می بریم، کمال را هم در مقابل نقص. می گوئیم تام و ناقص، کامل و ناقص. آیا تام همان کامل است؟ نه، در قرآن آیه ای که مربوط به امر امامت و ولایت است اینچنین نازل شد:(الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دیناً)** سوره مائده، آیه 3: اکنون دینتان را برای شما به کمال آوردم و نعمت خویش بر شما تمام کردم و راضی گشتم که اسلام دین شما باشد.*** قرآن می گوید ما دو کار کردیم: نعمت را تمام کردیم، دین را کامل نمودیم. یعنی قرآن برای اتمام و اکمال دو مفهوم قائل است، می گوید نعمتها را از نقص به تمام رساندیم، و دین را از نقص به کمال. قبل از آنکه فرق این دو را با یکدیگر بگوییم لازم است تفاوت میان تکامل و پیشرفت را عرض بکنم.
آیا پیشرفت همان تکامل است و تکامل همان پیشرفت است؟ اتفاقاً اینها هم با یکدیگر تفاوت دارند ، شما موارد استعمال را به بینید. ما درباره یک بیماری می گوئیم این بیماری در حال پیشرفت است ولی نمی گوئیم در حال تکامل است. اگر سپاهی در سرزمین بجنگد و قسمتی از سرزمین دشمن را تصرف کند می گوئیم فلان لشکر در حال پیشرفت است ولی نمی گوئیم در حال تکامل است. چرا؟ برای اینکه در مفهوم تکامل، تعالی خوابیده است یعنی تکامل حرکت است اما حرکت رو به بالا و عمودی. تکامل، حرکت از سطحی به سطح بالاتر است. ولی پیشرفت در یک سطح افقی هم درست است. یک سپاهی که سرزمینی را اشغال کرده است وقتی قسمت دیگری را بر متصرفات خودش اضافه کند، می گوئیم پیشروی کرده است یعنی در همان سطحی که بوده مقدار دیگری به قلمرو خودش افزوده است. چرا اینجا می گوئیم تکامل؟ برای اینکه در تکامل تعالی خوابیده است. پس وقتی که ما می گوئیم تکامل اجتماعی، در مفهومش تعالی انسان از نظر اجتماعی است نه صرف پیشرفت. ای بسا چیزها که برای انسان و جامعه انسان پیشرفت باشد ولی برای جامعه انسانی تکامل و تعالی شمرده نشود. این را می گویم برای اینکه معلوم شود که اگر بعضی از علما در اینکه بتوان نام بعضی از مسائل را تکامل گذاشت تردید کرده اند، نظرشان خالی از نوعی دقت نیست. با اینکه نظر آنها را تأیید نمی کنیم ولی آنها متوجه نوعی دقت شده اند. پس تکامل با پیشرفت و همچنین با توسعه تفاوت دارد.(توسعه و پیشرفت تقریباً یک مفهوم دارند.)
اما فرق تکامل با مسئله تمام این است که یک شیئی اگر دارای یک سلسله اجزاء باشد مثل یک ساختمان و یا یک اتومبیل، مادامی که همه اجزاء لازم در او وجود پیدا نکرده، می گوئیم ناقص است، وقتی که آخرین جزء را مثلاً آخرین آجر را زدند و می گوئی تمام شد یعنی همه اجزاء به پایان رسید. ولی تکامل، در درجات و مراحل است، یک کودک اگر از نظر عضوی ناقص به دنیا بیاید ناتمام به دنیا آمده است ولی اگر از نظر اعضا و جهازات، تمام به دنیا بیاید تازه ناقص است و باید مراحل تکامل را با تعلیم و تربیت طی بکند. یعنی پله های تعلیم و تربیت برای این کودک تعالی است، درجات و پله ها را بالا رفتن است. تا اینجا بحث ما درباره تعریف تکامل و فرق میان تکامل اجتماعی و تکامل طبیعی بود. حال می پردازیم به سایر مسائلی که در این باره مطرح است که می توان آنها را در سه پرسش مطرح کرد:
1- آیا بشر در زندگی اجتماعی در طول تاریخ خود تکامل و تعالی پیدا کرده است یا نه؟.
2- آیا جامعه بشر در آینده متکامل است و رو به تکامل می رود؟.
3- اگر رو به تکامل می رود آیا آن جامعه ایده آل و به تعبیر افلاطون، آن مدینه فاضله بشریت چگونه است و چه مشخصاتی دارد؟.
ما تاریخ را تا اینجا که آمده ایم می توانیم بشناسیم اما آینده را چطور؟ آیا نسبت به آینده باید چشمهایمان را ببندیم و بگوئیم تاریخ جبراً حرکت می کند و رو به تکامل است؟ در طبیعت زمان تکامل است؟ کشتی زمان جبراً و بدون آنکه انسان کوچکترین دخالتی و کوچکترین مسئولیتی داشته باشد، رو به تکامل است نظیر تکامل طبیعی که قبلاً اشاره شد؟ و در گذشته هم انسانها به عنوان یک عده موجودات آزاد و مختار و صاحب مسئولیت و دخیل، نقشی نداشته اند؟ نقش انسانها هم در گذشته یک نقش جبری و یک نقش فرعی بوده است؟ خیر، نه در گذشته اینچنین بوده و نه در حال و آینده. چنین جبری برگذشته حاکم نبوده است. انسانها با اراده خودشان، با اختیار خودشان، با طرح ریزی خودشان برای جامعه شان، راه تکامل جامعه را انتخاب کرده اند و جامعه را جلو برده اند. یعنی نقش اختیار و آزادی انسانها در گذشته را نباید فراموش کرد و لهذا گروههائی از انسانهای گذشته قابل ستایش و قابل تعظیم و تجلیل و تقدیسند و آنها همانهائی هستند که می توانستند در جلوی تکامل تاریخ بایستند یا به تکامل تاریخ کمک نکنند و آسایش فردی رابرای خودشان برگزینند ولی این کار را نکردند و آزادانه و به اختیار خود در راه تکامل تاریخ فداکاری کردند. و انسانهای دیگری مورد ملامت و صد هزار ملامت و نفرین هستند به دلیل اینکه کارشکنی کرده اند. و قهراً اگر ما آینده را نشناسیم ینی برای آینده طرحی نداشته باشیم و اگر به مسئولیت خودمان برای ساختن تاریخ توجه نکنیم، مورد ملامت آیندگان هستیم. تاریخ ساخته انسان است نه انسان ساخته تاریخ. اگر طرحی برای آینده تاریخ نداشته باشیم و اگر مسئولیت خودمان را برای آینده تاریخ درک نکنیم کسی نمی تواند به ما قول بدهد که این کشتی خود بخود بطور خودکار به مقصد و هدف خودش برسد، لااقل قابل جلو افتادن و عقب افتادن هست. این مسئله قابلیت جلو افتادن و عقب افتادن حوادث، یعنی اینکه یک سیر جبری کور حوادث را به جلو نمی راند، در اسلام و مخصوصاً در تشیع مطرح است که اگر کسی آنرا از دیدگاه اجتماعی مطالعه کند (من در کتاب انسان و سرنوشت این نکته را گفته ام) از عالیترین معارف اسلامی است.
مسئله ای به نام بداء** بداء یعنی ظاهر شدن، هویدا شدن، پیدا شدن رأی دیگری در کاری یا امری (فرهنگ عمید)***
در اسلام مسئله ای وجود دارد بنام بداء. بداء به حسب ظاهر مفهومی دارد که کمتر انسانها می توانند قبول کنند که بداء یک امر درستی است و حتی خیلی بر شیعه اعتراض کرده اند که شیعه قائل به بداء است. معنی بداء این است که در برنامه قضا و قدر الهی تجدید نظر رخ بدهد. مقصود اینست که در حوادث تاریخی بشر، خدا برای پیش و پس رفتن تاریخ بشر صورت قطعی معین نکرده است. یعنی ای انسان! تو خودت مجری قضا و قدر الهی هستی، این تو هستی که تاریخ را می توانی جلو ببری، می توانی عقب ببری، می توانی نگه داری، هیچ جبری، نه از ناحیه طبیعت، نه از نظر ابزارهای زندگی و نه از نظر مشیت الهی بر تاریخ حکومت نمی کند. این یک جور فکر و نظر است. پس تا ما تکامل و مقصد انسانیت را نشناسیم، نمی توانیم از تکامل دم بزنیم و بگوئیم بشر رو به پیشرفت است زیرا بلافاصله این سؤالات مطرح می شود: به کجا؟ بسوی چه؟ آیا بسوی نمی دانم کجا؟! اگر بسوی نمی دانم کجا است پس ما چه می گوئیم؟ راه رسیدن چه راهی است؟ ما تاریخ را می خوانیم برای اینکه راهگشا بسوی آینده باشد اگر بنا شود که تاریخ فقط بتواند تا زمان حال، خودش را معرفی کند، و نتواند راه را بسوی آینده بگشاید فایده تاریخ چیست؟ ولی می بینیم که قرآن تاریخ را از این نظر مورد مطالعه قرار می دهد که راهگشای ما بسوی آینده است و باید باشد. بنابراین ما بحثی درباره گذشته تا حاضر و بحثی برای آینده داریم. (مسئله تکلیف و وظیفه و مسئولیت) برای ما آنوقت مشخص می شود که بعد از آنکه درباره گذشته یک شناختی پیدا کردیم، درباره آینده شناخت پیدا کنیم.
تکامل اجتماعی در گذشته
بدون شک ما اگر تاریخ گذشته را از این دو نظر نگاه کنیم، می بینیم پیشرفت (می خواهید اسمش را تکامل بگذارید که مشکل است) برای بشر وجود داشته است. یکی از آنها از نظر ابزاری است. این دیگر جای تردید نیست که بشر در ابزار سازی پیشرفت کرده است، پیشرفتی حیرت آسا.بشری که یک روز ابزارش سنگ بود آن هم سنگهای نتراشیده و بعد به دوره مثلاً سنگهای صاف و تراشیده رسید اینک تکنولوژی و صنعت و فن امروز را پدید آورده است. بشر از نظر خلاقیت فنی و از نظر خلاقیت ابزاری نه تنها به طور محسوس پیشرفت کرده است، بلکه به پیشرفت حیرت انگیزی رسیده است. به پیشرفتی رسیده است که اگر 100 سال پیش به همه بشرها و فیلسوفان درجه اول دنیا می گفتند صدسال بعد بشریت از نظر ابزار به این حد می رسد که امروز رسیده است، باورشان نمی آمد. شما اسم این را می خواهید پیشرفت بگذارید، می خواهید، تکامل. بدون شک بشر از نظر ابزار زندگی به حد اعلای پیشرفت رسیده است و پیش بینی می شود که در آینده هم چنین باشد، یعنی اگر در آینده وقفه ای، یعنی فاجعه ای برای تاریخ رخ ندهد، فاجعه ای که باز گروهی از دانشمندان آن را پیش بینی کرده اند و بلکه محتمل می دانند و می گویند همین پیشرفت فنی و صنعتی بجائی رسیده که ممکن است بشر به دست بشر نابود بشود با همه دستاوردهای گذشته اش از علم و فن و صنعت و کتاب و تمدن و آثار تمدن، و شاید بعد از نو انسانهایی پیدا شوند که زندگی را از روز اول شروع کنند، اگر چنین فاجعه ای رخ ندهد شکی نیست که بشر از نظر ابزار کار باز هم جلوتر می رود شاید به مراحلی برسد که برای بشر امروز هم قابل تصور نیست. این تکامل معلول تکامل تجارب بشر و تکامل علم بشر است (علوم تجربی) چون بشر از نظر آگاهیهای تجربی و اطلاع بر طبیعت پیش رفته و توانسته است طبیعت را در خدمت و در تسخیر خود بگیرد. به عبارت دیگر بشر در رابطه اش با طبیعت پیشروی کرده است و هر چه جلو رفته است طبیعت عینی را بیشتر در تسخیر خود و در اختیار خود قرار داده است.
یک جهت دیگر تکامل (اگر باز بشود نام آن را تکامل گذاشت که مشکل است) اینست که ساختمان جامعه بشری از یک حالت ساده تدریجاً بسوی پیچیدگی و پیچیده تر بودن پیش آمده یعنی همانطور که در امور صنعتی و فنی مثلاً اولین هواپیمائی که ساختند بسیار ساده بوده و اکنون که این سفینه های فضاپیما را ساخته اند دستگاههای بسیار دقیقی است، و همانطور که در تکامل طبیعی، ساختمان بدن یک حیوان تک سلولی نسبت به ساختمان بدن یک انسان که روابط پیچیده ای دارد، بسیار ساده است، در جامعه بشری هم چنین است.
بعضیها تکامل را اینگونه تعریف کرده اند: تکامل عبارت است از تراکم، یعنی ابتداء جمع شدن یک عده اجزاء و بعد تقسیم شدن، از تجانس خارج شدن و به سوی عدم تجانس رفتن و به اصطلاح ارگانیزه شدن، عضو - عضو شدن، جزء - جزء شدن، و سپس یک رابطه وحدت میان اعضا برقرار شدن، همان طور که می دانید در نطفه، آن سلولی که از ترکیب دو سلول نر و ماده بوجود می آید اول یک حالت بسیطی دارد بعد شروع می کند به تجمع و تراکم یعنی یکی، دوتا می شود، دوتا چهارتا می شود، چهارتا هشت تا می شود، هشت تا شانزده تا می شود و مرتب تقسیم می شود ولی صرفاً جنبه ازدیاد کمی دارد. به یک مرحله که رسید صورت تقسیم شروع می شود، تغییر ماهیت می دهند، یک گروه مثلاً به صورت سلسله اعصاب در می آیند، گروه دیگر قلب را و گروهی دیگر کبد را تشکیل می دهند و... و همه گروهها نیز با هم یک وحدت و ارتباطی دارند. از همه اینها یک انسان تشکیل می شود.
در این جهت هم جامعه انسان بدون شک پیشرفت کرده است می خواهید اسم آن را تکامل بگذارید، می خواهید نگذارید. یعنی ساخت اجتماع از آن بساطت اولیه به صورت یک پیچیدگی در آمده است. ساختمان جامعه های بدوی و جامعه های قبایلی خیلی ساده است، یک نفر رئیس قبیله است و یک عده افراد آن، که احیاناً رئیس قبیله نوعی تقسیم کار در میان آنها بوجود آورده آنهم چند تا کار بیشتر وجود ندارد. ولی شما می بینید که هر چه علم و فن پیش رفته، در جامعه هم تقسیمات زیاد شده، کار زیاد شده، تقسیم کار زیاد شده و اعضا برای جامعه زیاد شده است. شما شغلها و کارها و طبقات شغلی جامعه های امروز با جامعه صد سا پیش بسنجید، یا تقسیمات اداری و علمی را در نظر بگیرید. در قدیم یک نفر می توانست معلم همه علوم زمان خودش بشود، ارسطوئی بشود معلم همه علوم زمان خودش، بوعلی سینا بشود معلم همه علوم زمان خودش، ولی الان دستگاه تعلیم و تربیت آنقدر تقسیم پذیرفته است که صدها بوعلی سینا و ارسطو هر کدام در رشته ای تخصص دارند در حالی که حتی از وجود برخی رشته های دیگر بی خبرند که چنین رشته ای هم در دنیا وجود دارد. و این، یک خصلت دارد (من مخصوصاً بخاطر این خصلتش می گویم) و آن اینکه این نوع تکامل و پیشرفت، افراد انسان را از حالت همرنگی و همشکلی خارج می کند و میانشان تمایز و اختلاف برقرار می کند چون همان طور که انسان کار را می سازد کار هم انسان را می سازد. بعد می بینیم انسانها در جامعه با اینکه همه انسانند گوئی با ماهیتهای مختلفند چون او با کاری سرو کار دارد که دیگری اصلاً آن کار را نمی شناسد و با دنیائی سرو کار دارد که دیگری اصلاً با آن دنیا آشنا نیست، در نتیجه انسانهائی بیرون می آیند که خیلی با یکدیگر مختلفند. اگر ما بخواهیم پیشرفت یا تکامل را در ساخت و ارگانیزم جامعه ها، در عضو عضو شدن جامعه ها بکار ببریم، در این جهت هم بدون شک روابط ساختمانی جامعه ها از سادگی به سوی پیچیدگی و باصطلاح بسوی معقد و تعقد پیش رفته است. البته به بیانی که عرض کردم شاید بسیاری از شما از همین جا احساس خطر بکنید که اگر کار اینطور پیش برود، انسانها را آنقدر با یکدیگر به اختلاف می کشاند که وحدت نوعی انسانها به خطر می افتد یعنی انسانهائی ساخته می شوند که شکلاً انسان هستند ولی ساختمان فکری، روحی، احساسی و تربیتشان به کلی با یکدیگر اختلاف دارد و این، یک خطر برای جامعه بشریت است. اینست که می گویند پیشرفت صنعت انسان را از خودش بیگانه کرده است و به تعبیر بهتر با خودش بیگانه کرده است، انسان را به صورت چیزی ساخته است که آن کار و آن شغل می خواسته که انسان ساخته شود، وحدت انسانها را از بین برده است، و این خودش مسئله ای است. به هر حال از نظر ساخت و تشکیلات جامعه نیز باید گفت در گذشته جامعه ها پیشرفت کرده اند. ولی اینجا غیر از مسئله قدرت و سلطه بر طبیعت و نیز ساخت جامعه انسانی و به عبارت دیگر تشکیلات جامعه های انسانی، یک سلسله مسائل دیگر هم هست که با ماهیت انسان ارتباط دارد و مربوط است به روابط انسانی انسانها با یکدیگر.
روابط انسانها با یکدیگر
آیا همان طور که بشریت در ابزارها پیشرفت کرده است و در ساختمان و تشکیلات اجتماعی پیشرفتی عظیم برایش پیدا شده است در حسن روابط انسانها با یکدیگر نیز پیشرفت پیدا شده است یا نه؟ اگر این پیشرفت پیدا شده باشد اسمش واقعاً تکامل است، تعالی است. یعنی مثلاً آیا انسانها در احساس تعاون نسبت به یکدیگر پیش آمده اند؟ یعنی انسان امروز از انسان گذشته نسبت به انسانهای دیگر بیششتر احساس تعاون می کند؟ آیا در احساس مسئولیت و درک مسئولیت نسبت به انسانهای دیگر به همان نسبت پیشروی پیدا شده است؟ عواطف انسانها نسبت به یکدیگر به همان نسبت پیشروی پیدا کرده است؟ آیا بهره کشی انسان از انسان واقعاً از بین رفته است؟ یا شکل عوض شده است ولی معنی به درجاتی فزونی گرفته است؟ آیا تجاوز انسان به حقوق انسان کاهش یافته است؟ آیا به همان نسبت که ابزار پیشرفت کرده است و به همان نسبت که ساختمان اجتماعی تنوع و تشکل پیدا کرده است به همان نسبت این مسائل هم پیش رفته است؟ یا نه، این مسائل به حال اول باقی مانده است؟ و یا ممکن است کسی مدعی شود که این مسائل نه تنها پیش نرفته، بلکه عقب گرد هم کرده است. به عبارت دیگر آیا بطور کلی ارزشهای انسانی و اساساً آنچه که ملاک و معیار انسانیت انسان است هم بهمان نسبت جلو آمده است؟ در این مورد نظریات مختلفی وجود دارد، بعضیها بطور کلی منکر و بدبین اند به اینکه از این جهت پیشرفتی برای انسان حاصل شده باشد چون می گویند اگر ملاک پیشرفت، آسایش و سعادت انسان است مشکل است که بتوانیم اینها را پیشروی حساب کنیم. حتی در مورد ابزارها نیز چنین سخنی را گفته اند. راجع به اینکه چرا پیشرفت ابزار سازی از نظر آسایش انسان مورد تردید قرار گرفته است که آیا پیشروی است یانه، دو مثال برایتان عرض می کنم:
مثال اول: سرعت
یکی از چیزهائی که از لحاظ رابطه انسان با طبیعت و از نظر ابزار سازی فوق العاده پیشروی کرده است، سرعت است. یعنی انسان در ابزار آنچنان پیشرفت کرده است که سرعت را به حد بالایی رسانده است. آیا در صد سال پیش امکان داشت که گروهی از دانشجویان محترم در ظرف یک دقیقه به وسیله تلفن از من دعوت بکنند از تهران و آمدن من هم در ظرف یک ساعت به وسیله هواپیما صورت بگیرد؟ نه. سرعت، فوق العاده افزایش پیدا کرده است ولی آیا این سرعت را با مقیاس آسایش انسان می توانیم پیشرفت بدانیم؟ یا اینکه چون سرعت یک وسیله است، همینطوری که سبب شده در یک قسمتهائی برای انسان آسایش بیاورد سبب شده است که در قسمتهای دیگر آسایش را از انسان سلب بکند زیرا همانطوری که این سرعت، یک انسان با حسن نیت و یک انسانی که مقصد خوبی در زندگی دارد را زودتر به مقصد می رساند، انسان پلید با مقاصد پلید را هم زودتر به مقصدش می رساند. یعنی درست است که یک انسان سالم و یا حسن نیت دستش قویتر شده و پایش سریعتر گشته ولی یک انسان پلید هم همینطور شده است. افزایش سرعت سبب شده است که مثلاً وسیله آدمکشی را هم در ظرف چند ساعت از این سر دنیا به آن سر دنیا منتقل بکنند و هزارها و بلکه میلیونها آدم را یکجا بکشند. پس نتیجه نهائی چیست؟ من خودم مطلبی را که عرض می کنم قبول ندارم ولی می خواهم بگویم که چرا بعضیها تردید کرده اند؟ مثلاً آیا پیشرفت طب واقعاً پیشرفت انسان است؟ بظاهر بله، زیرا من وقتی که خودم و بچه ام را نگاه می کنم می بینم اگر بچه ام دیفتری بگیرد فوراً دارو پیدا می شود و معالجه می گردد. شک ندارم که این پیشروی است ولی بعضیها مثل الکسیس کارل که بامقیاس انسانیت حساب می کنند معتقدند که پیشرفت طب دارد نسل انسان را تدریجاً ضعیف می کند. کارل می گوید: در گذشته انسانها با بیماریها مبارزه می کردند. انسانهای ضعیف از بین می رفتند، قویها باقی می ماندند و در نتیجه نسل انسان تدریجاً قویتر می شد و نیز انسان دچار تراکم جمعیت نمی شد. ولی حالا این طب سبب شده که انسانهای ضعیف و مردنی را که از نظر طبیعت محکوم به مرگ هستند بطور مصنوعی نگاه دارد. سپس نسل بعد از این بوجود می آید نه از اصلح، نتیجه این است که نسل آینده بشریت رو به ضعف می رود. مثلاً بچه ای که هفت ماهه به دنیا آمده است در قانون طبیعت محکوم به مرگ است ولی حالا طب پیشرفت کرده او را با وسائل خودش نگهداری می کند. درست است که او می ماند ولی نسل او در آینده چه خواهد شد؟ همچنین مسئله تراکم جمعیت پیش می آید و در تراکم جمعیت بسا هست که انسانهائی که برای بهبود نسل بشر اصلح هستند از بین می روند و انسانهائی که برای بهبود نسل بشر صلاحیت ندارند به وسیله ای باقی می مانند. اینست که این موضوع مورد تردید واقع شده است.
مثال دوم: وسائل ارتباط جمعی
در مورد وسائل خبر رسانی و به اصطلاح وسائل ارتباط جمعی یا به تعبیر فارسی امروزی رسانه های گروهی، آدم فکر می کند چه از این بهتر که اینجا نشسته باشد و خبری را که به آن علاقمند است سر ساعت بشنود. می گویند ولی این را هم حساب بکنید که همین، خودش چقدر دلهره ها و اضطرابها و چقدر ناراحتیها برای بشر بوجود می آورد! بسیاری چیزها است که مصلحت بشر این است که آن را نداند. به عنوان مثال در قدیم مردمی که در شیراز بودند هیچوقت اطلاع پیدا نمی کردند که مثلاً در قوچان سیلی آمده و چندین هزار نفر را بی خانمان و نابود کرده است. ولی حالا اطلاع پیدا می کنند و ناراحت می شوند. و هزاران حوادث ناراحت کننده دیگر که در گوشه و کنار دنیا اتفاق می افتد.
اینست که از نظر آسایش و با مقیاس آسایش این را مورد تردید قرار داده اند که اینها ملاک پیشرفت و تکامل باشد. حالا ما به اینها کاری نداریم چون معتقدیم که در نهایت امر، تکامل است، با تکاملهای انسانی می شود بر اینها مسلط شد، که بعداً به این موضوع خواهیم پرداخت. پس در مسئله روابط انسان با انسان یا نمی توان گفت پیشرفت و تکامل صورت گرفته است یا اگر هم صورت گرفته است بدون شک به آن نسبت که ابزار و ساختمان و تشکیلات (اجتماعات بشری) جلو رفته است، حسن رابطه انسان با انسان بهبود پیدا نکرده است .
رابطه انسان با خودش
مسئله دیگر رابطه انسان با خودش، با نفس خودش است که نامش اخلاق است. اگر نگوئیم تمام سعادت بشر در برقراری حسن رابطه خودش با خودش است که البته اینطور هم نمی گوئیم زیرا که اغراق است، ولی اگر موجبات سعادت بشر را با یکدیگر بسنجند و بخواهند درصد بگیرند مسلماً درصد عمده سعادت بشر در رابطه انسان با خودش و به عبارت دیگر با نفس خودش است، در رابطه انسانیت انسان با حیوانیت انسان است. چون انسان در عین اینکه انسان است و یک سلسله ارزشهای انسانی در او نهفته است، حیوان هم هست یعنی حیوان انسان شده است، حیوانی که با حفظ حیوانیت از انسانیت برخوردار است. در اینجااین سؤال مطرح می شود که آیا انسانیت انسان تحت الشعاع حیوانیتش است، یا حیوانیتش در اطاعت انسانیتش است؟ قرآن می فرماید: (قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها)** سوره شمس آیات 8 و 9 (هر که جان را مصفا کرد رستگار شد و هر که آن را بیاسود زیانکار گشت) ***مسئله اصلاح خود، اصلاح نفس خود، تزکیه خود، اسیر مطامع و شهوات نفسانی خود نبودن، اسیر خصلتهای حیوانی پست خود نبودن را مطرح می کند که تا انسان از ناحیه اخلاقی تکامل پیدا نکرده باشد یعنی تا از درون خودش، از حیوانیت خودش رهائی پیدا نکرده باشد امکان ندارد که در رابطه اش با انسانهای دیگر حسن رابطه داشته باشد یعنی بتواند از اسارت انسانهای دیگر رهایی یابد یا خودش انسان دیگر را به اسارت خود درنیاورد. پس در واقع ما در چهار قست بحث کردیم:
1- رابطه انسان با طبیعت: پیشرفت کرده است به همان معنا که عرض کردم.
2- روابط ساختمانی و تشکیلاتی اجتماع، که انسان از نظر ساختمان اجتماع و تشکیلات اجتماعی پیشرفت کرده است.
3- حسن رابطه انسانها با یکدیگر که معنایش معنویت انسان است و حقیقت انسانیت انسان به آن وابسته است. در این، تردید است که آیا پیشروی کرده است یا نه؟ ولی در اینکه به موازات آنها پیشروی نکرده است شکی نیست. بحث در این است که اصلاً پیشروی کرده است یا هیچ پیشروی نکرده است.
4- رابطه انسان با خود انسان که نامش اخلاق است.
نقش انبیاء و دین در تکامل تاریخ
آیا انسان امروز از حیوانیت خودش بیشتر فاصله گرفته و واقعاً ارزشهای انسانی در او تحقق یافته است یا انسانهای دیروز؟ به عبارت دیگر تکامل انسان در ماهیت انسانی خودش چه صورتی دارد؟ این قسمت است که نقش انبیاء را در تکامل تاریخ روشن می کند. انبیاء در تکامل تاریخ چه نقشی داشته اند و چه نقشی در آینده خواهند داشت؟ دین در گذشته چه نقشی داشته است و در آینده چه نقشی خواهد داشت؟ از همین جا می توانیم نقش دین در گذشته را به دست آوریم. نقش دین در آینده را هم کشف کنیم، و از روی قرائن علمی و اجتماعی حدس بزنیم که آیا بشر در آینده برای تکامل خود نیاز به دین دارد یا ندارد؟ چون هر چیزی بقا و عدم بقائش تابع نیاز است، قرآن این اصل را به ما گفته و علم هم تأیید کرده است.
قرآن می گوید: (فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض.** سوره رعد آیه 17: (کف، به کنار افتاده نابود می شود ولی چیزی که به مردم سود می دهد در زمین می ماند).***
مثل معروفی را بیان می کند که مکرر در سخنرانیها ذکر کرده ام، مثل سیل و کف روی آب. می گوید کفهای روی آب زود از بین می روند ولی آب باقی می ماند، بعد می گوید این، مثل حق و باطل است. و حق و باطل را هم اینطور تعریف می کند: آنچه نافع و مفید است باقی می ماند و آنچه که فایده ای ندارد حذف می شود.
مسئله آینده دین که باقی خواهد بود یا نه، مربوط می شود به نقشی که دین در تکامل ماهیت انسان، در تکامل معنویت و انسانیت انسان دارد یعنی نقشی که در حسن رابطه انسان با خود و با انسانهای دیگر دارد که هیچ چیزی قادر نیست و نخواهد بود (نه در گذشته چنین قدرتی داشته است و نه در آینده خواهد توانست) جای آن را بگیرد. پس مسئله این خواهد شد که در آینده، جامعه بشریت یا منقرض خواهد شد و بشر بدست خود تباه خواهد گردید، با یک خودکشی دسته جمعی بشریت از روی زمین برچیده خواهد شد و یا جامعه بشریت به سرنوشت واقعی خودش که تکامل همه جانبه است: تکامل در رابطه اش با طبیعت، تکامل در آگاهی، تکامل در قدرت، تکامل در آزادی، تکامل در عواطف، تکامل در احساسات انسان دوستی و... خواهد رسید و در همه اینها تکامل انسان حقیقت پیدا خواهد کرد که این اعتقادی است که ما داریم و در درجه اول این اعتقاد را از تعلیمات دینی خودمان الهام گرفته ایم . در یک سخنرانی تحت عنوان امدادهای غیبی در زندگی بشر در همین دانشگاه این مطلب را عرض کردم که این خوش بینی نسبت به آینده بشریت و تکامل واقعی زندگی بشریت و به بن بست نرسیدن آن را (فقط) ما داریم و عرض کردم که چگونه مکتبهای دیگر از نظر توجیه تکامل بشریت در آینده به بن بست رسیده اند. جز دین، هیچ عامل دیگری نیست که این قسمت اعظم تکامل بشریت، یعنی تکامل بشریت در ماهیت انسانی خودش را تأمین کند.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاتة
پرسش و پاسخ
س: شما در ضمن صحبت گفتید که صنعت برای انسان مضر است چون برای منظورهای پلید بکار می رود. پس در این مورد صنعت ضد انسان است. ولی شما این مسئله را از دیدگاه طبقاتی بررسی نکردید، چون استعمال صنعت بر ضد انسان را باید از دیدگان روابط اجتماعی بررسی کرد. چون در موردی که صنعت بر ضد انسان بکار می رود، تقصیر از صنعت نیست، بلکه مقصر روابط اقتصادی است.
ج: من باید خواهش بکنم که در آنچه که من عرض می کنم مخصوصاً در قسمتهائی که تأکید می کنم بیشتر دقت بفرمائید. من هرگز نگفتم که صنعت برای انسان مضر است و هرگز هم نگفتم صنعت ضد انسان است. کی من چنین حرفی زدم؟! اولاً من حرفی را از دیگران نقل کردم و خواستم شما به نظریه ای که دیگران دارند، آگاه باشید و به دیدگاه حرف آنها توجه کنید و تازه نه آنها گفته اند و نه من از آنها نقل کردم که صنعت برای انسان مضر است، صنعت ضد انسان است. آنها می گویند صنعت برای انسان ابزار است، و ابزار بی طرف است همچنانکه علم چون برای انسان یک ابزار است، بی طرف است. یعنی ابزار برای انسان هدف معین نمی کند، بلکه انسان برای هدفهای انتخاب شده خودش از ابزار استفاده می کند. یعنی اتومبیل به شما نمی گوید کجا برو کجا نرو، اتومبیل نه به شما می گوید برو برای دستگیری از زلزله زدگان فلان منطقه و نه به شما می گوید برو برای ستم و ظلم و دزدی. ابزارها بیطرف هستند. حرف آنها هم همین است که پس اساس این است که ماهیت انسان باید درست بشود تا ابزار برایش مفید باشد و این حرفی است مولوی در شش هفت قرن پیش گفته است. می گوید:
هر که او بی سر بجنبد دم بود - جنبشش چون جنبش کژدم بود
علم ومال و منصب و جاه و قرآن - فتنه آرد در کف بدگوهران
تیغ دادن در کف زنگی مست - به که افتد علم ناکس را بدست
پس بحث بر سر ماهیت انسان است. بعضیها آمده اند ساده اندیشی کرده و گفته اند اساساً آنچه سبب شده که انسان هدفهای ضد انسانی انتخاب بکند و از صنعت بر ضد انسانها استفاده بکند فقط یک چیز است و آن طبقاتی بودن ساختمان اجتماع است. تضاد طبقاتی را از بین ببرند، همه اینها از بین می رود. این را ما در جلسه دیگر خدمتتان عرض خواهیم کرد از بین رفتن تضادهای طبقاتی یک شرط لازم برای سعادت و تکامل انسان هست ولی بر خلاف آن فرضیه ای که شما در اینجا نوشته اید شرط کافی نیست. و لهذا ما اگر بخواهیم نظر اسلام را در مورد جامعه ایده آل بدانیم از زاویه این دید که می گوید در دولت مهدی علیه السلام چنین و چنان می شود، می فهمیم که نظر اسلام درباره تکامل انسان نه معنایش این است که صبر کنید تکامل رخ می دهد. در کتاب قیام و انقلاب مهدی علیه السلام مخصوصاً این موضوع را یادآوری کرده ام و اصلاً روح این کتاب این است که تکامل، تدریجی است و باید به آن رسید.
مسئله بهره کشی انسان از انسان از جنبه اقتصادی و از بین رفتن این بهره کشیها، یکی از شرایط است، یک پایه از ارکان تکامل است ولی برای تکامل کافی نیست. دلیلش هم این است که در جامه هایی هم که طبقات از میان رفته است هنوز انسان به ماهیت انسانی خودش نرسیده است.
آیا این کشتارهای دسته جمعی که در جامعه های به اصطلاح بی طبقه صورت می گیرد نشان دهنده این واقعیت نیست؟ آنجا که طبقات نیست. پس چرا؟ سولژنیتسین معروف در کتابی که به نام مجمع الجزایر گولاک نوشته است مدعی است که از انقلاب اکتبر تاکنون در حدود 100 میلیون نفر به عنوان تصفیه در شوروی کشته شده اند. بنابراین آیا درد انسان فقط همان طبقاتی بودن است یا تسلط انسان بر انسان است؟ این دیکتاتوری پرولتاریا که آنها می گویند بدترین شکل تجاوز انسان به انسان است. پس، از بین رفتن تضادهای طبقاتی یک شرط لازم هست ولی شرط کافی نیست.
س: اگر روابط اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی در حال تکامل است آیا دین نیز در این گذرگاه نباید تکامل پیدا کند؟ به عبارت دیگر اگر همه چیز متکامل است پس خود دین هم باید متکامل باشد.
ج: جواب این سؤال روشن است. ما از دین چه فهمیده ایم؟ اگر دین را به صورت پدیده ای که در یک زمان تحت یک سلسله شرایط خاص زمان و مکانی به وجود آمده است یعنی یک پدیده وابسته به زمان و مکان خود فهمیده ایم، اولاً آن دین نیست و ثانیاً اگر دین باشد باید متغیر باشد. ولی اگر ما دین را عبارت از بیان قوانین تکامل اجتماعی بدانیم، یعنی همانطور که مثلاً علم، قوانین تکامل طبیعی را کشف کرد، دین، قوانین تکامل اجتماعی را که یک تکامل اکتسابی است از راه وحی بیان کرد، در این صورت قانون تکامل که دیگر متکامل نیست، چون قانون تکامل است. مثلاً در تکامل طبیعی اگر گفتید که نباتات روی این قوانین تکامل پیدا کرده اند آیا همینطور که نباتات تکامل پیدا کرده اند، قوانین تکامل هم تکامل پیدا کرده؟ نه، قانون، پدیده نیست، پدیده های عالم تکامل پیدا می کنند. پیغمبر خودش پدیده است و لهذا متولد می شود، رشد می کند، عمر می کند و می میرد: (انک میت و انهم میتون) ولی قرآن (قرآن مقصود این کاغذها نیست. اگر مقصود این کاغذها باشد که اینها هم پوسیده و کهنه می شود) یک سلسله حقایق و معارف و یک سلسله قوانینی است که برای بشر آمده است، لذا می ماند. ای پیغمبر تو می میری ولی قرآن باقی می ماند. تو پدیده ای، قرآن، قانون. پدیده از بین می رود، قانون باقی می ماند.
س: برای رسیدن به تکامل معنوی و اخلاقی در جامعه هایی که امواج فساد در آنجا زیاد است تکلیف چیست؟
ج: اتفاقاً در جامعه هایی که فساد هست و احیاناً فساد بیشتر است، زمینه برای تکامل روحی و اخلاقی انسان بیشتر است، اشتباه نشود، چون تکامل روحی و اخلاقی و معنوی انسان نتیجه مقاومت کردن در برابر جریانهای مخالف است. این را شاید شما هم تجربه کرده باشید، من تجربه دارم: در یک ده، در یک قصبه که از یک عده مردم همسطح بوجود آمده است، اگر یک فرد فاسد باشد در حد این است که مثلاً دروغ می گوید. آدم خوبش هم در سطح بالا پرورش پیدا نمی کند (ز آب جزء ماهی خرد خیزد) ولی در محیطهایی که جریان مخالف زیاد است، همانطور که قربانی زیاد است افراد تکامل یافته هم بوجود می آیند. من در حدودی که تجربه دارم یعنی محیط دهات را طی کرده ام، محیط خیلی شهرستانها را طی کرده ام، در محیط تهران هم بوده ام، معتقدم که در عین اینکه محیط تهران شاید فاسدترین محیطهای ایران از نظر اخلاقی باشد** البته باید توجه داشت که سخنرانی در زمان ستم شاهی ایراد شده است.***، پاکترین و کاملترین افرادی هم که من در عمرم دیده ام در همین تهران آلوده به فساد دیده ام. اگر بنا بشود که سیر و حرکت جامعه همیشه به طرف صلاح باشد، مثل رودخانه ای می شود که جریان دارد و یک آدم همین مقدار که خودش را در رودخانه ای که جریان دارد بیندازد به حالت یک مرده هم که خودش را روی آب در بیاورد، آب او را می برد. این، هنر نیست. هنر آنوقت است که انسان برخلاف جریان آب شنا بکند، یعنی کمالش آنوقت در آنجا صورت می گیرد.



جلسه دوم: آینده بشر از دیدگاههای مختلف
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث ما درباره مفهوم تکامل تاریخی یا تکامل اجتماعی انسان مربوط به گذشته انسان بود که آیا آنچه بر انسان و جامعه انسان گذشته است تکامل و لااقل پیشرفت بوده است یا نه، و یا شق سومی در کار است و آن اینکه در قسمتی از شئون زندگی اجتماعی انسان پیشرفتهای بسیار قابل توجهی صورت گرفته است ولی در قسمتهائی و در جنبه هائی و در ابعادی از زندگی انسان یا باید بگوئیم پیشرفت و تکاملی صورت نگرفته است و یا لااقل باید بگوئیم اگر احیاناً پیشرفتی بوده است، با آهنگی بسیار بسیار کند بوده که با آهنگ پیشرفت در ابعاد فنی و در ابعاد تشکیلاتی و ساختمانی جامعه انسانی هیچگونه همانگی نداشته است. آن ابعادی که در آن ابعاد، بشر نتوانسته است آن اندازه جلو برود، ابعاد انسانی زندگی اجتماعی است و اگر زندگی اجتماعی انسانها را به یک اندام (دارای روح) تشبیه کنیم، ابعاد فنی و تشکیلاتی زندگی که پیشرفت قابل توجهی کرده است به منزله اندام جامعه است و ابعاد انسانی زندگی اجتماعی به منزله روح انسانیت است. آن وقت نتیجه چنین گرفته می شود که انسانیت بطور کلی از نظر اندام زیاد رشد کرده و زیاد پیش رفته است، ولی از نظر روح و معنا چیزی پیش نرفته است.
اینجا است که برداشتها و نظرها راجع به آینده انسان مختلف شده است.
بدبینی و یاس نسبت به سرنوشت بشر و آینده بشریت
بعضی راجع به آینده به تردید می نگرند که اساساً آیا بشر آینده ای دارد یا آینده ای ندارد؟ یعنی در اینکه فنا و نیستی جامعه بشریت را به دست خود بشر تهدید می کند سخت در تردیدند. در جامعه های غربی و در میان روشنفکران و دانشمندان غربی این تردید زیاد به چشم می خورد** دوستانی که سخنان مرا می شنوند (می خوانند) آنجا که من نظریات دیگران را نقل می کنم با نظریات خود من اشتباه نکنند، من الان دارم نظریات دیگران را نقل می کنم.***. گروهایی دیگر از این هم بالاتر. یعنی به تردید نمی نگرند، بلکه نسبت به آینده بشریت مأیوسند و نسبت به سرشت انسان (و به قول آنها) سرشت غیر قابل اصلاح انسان به نهایت درجه بدبین هستند. اینها معتقدند که سرشت انسان همان سرشت حیوانیت، شهوت پرستی، خودخواهی، خودگرایی، فریب، دغل، دروغ، ظلم و ستم و از این قبیل چیزهاست و از اولی که دنیای انسان و زندگی اجتماعی انسان برقرار شده است این صحنه زندگی اجتماعی، صحنه شر و فساد انسان بوده است ، چه در دوره توحش انسان و چه در دوره تمدن انسان. اینها معتقدند که تمدن و فرهنگ، ماهیت و طبیعت انسان را تغییر نداده و هیچ چیزی نتوانسته است سرشت پلید این موجود به نام انسان را عوض کند، منتها فرق انسان وحشی بدوی ابتدائی با انسان متمدن با فرهنگ امروزی در هدفها و مقصدها نیست بلکه فقط و فقط در نحوه کار است، در روش است، در صورت و شکل است. انسان بدوی به حکم بدوی بودن و مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن، جنایتهای خودش را صریحتر و بی پرده انجام می داد ولی بشر متمدن با فرهنگ امروز همان جنایتها را در زیر لفافه ها و سترها و روپوشهای طلائی، زیر عنوان شیکترین کلمات و مدرنترین الفاظ و اصطلاحات انجام می دهد در حالی که مطلب همانست، در ماهیت آنچه انسان وحشی می کرده و آنچه انسان متمدن می کند، تفاوتی نیست، در صورت و شکل آنها تفاوت است. نتیجه چیست؟ می گویند نتیجه یاس و ناامیدی است. چاره چیست؟ راهش چیست؟ می گویند انتحار دسته جمعی، خودکشی. خوشبختانه در میان ما این فکرها کم است، اگر نبود که من اصلاً اسمش را هم نمی بردم ولی چون به مقدار کم هست و می دانم بالخصوص در میان طبقه دانشجو این فکرها کم و بیش ممکن است وجود داشته باشد و در لابلای کتابهائی که مطالعه کرده ام آمده است لذا به آن اشاره می کنم.
عجیب این است که می گویند: انسانی که به بلوغ فرهنگی رسیده است باید خودکشی کند، چرا؟ زیرا بعد از اینکه فهمید طبیعت انسانی لاعلاج است حق دارد خودش را بکشد و حق دارد دیگران را هم به خودکشی تشویق کند، منطق (صادق هدایت). این فکر در دنیای اروپا به شکلهای مختلف رایج است، و آمار نشان می دهد که علیرغم اینهمه رفاهی که در دنیای متمدن وجود دارد، آمار خودکشیها روز بروز بالا می رود و آمارهای اینها را در همین روزنامه ها و مجلات خودمان احیاناً می بینیم که هر سال از سال قبل بیشتر بالا رفته است. خود این هیپی گری، یک پدیده اجتماعی است. این خودش یکنوع عکس العمل و بیزاری جویی از تمدن است و به این معنی است که تمدن نتوانسته کاری برای انسان انجام بدهد یعنی نتوانسته است انسان را تغییر بدهد، انسان را عوض کند. این هیپی گری دنیای غرب را با هیپی گریهای بین خودمان که همه چیزمان تقلیدی است حتی سر زانوها را وصله کردن، مقایسه نکنید. دراین ، فکری نیست. ولی آنها که در آنجا این فکر را به وجود آورده اند در واقع فلسفه ای دارند، فلسفه بیزاری و اظهار تنفر از تمدن که این تمدن نتوانسته است درباره انسان کاری بکند، و این گره، باز شدنی و این مشکل، حل شدنی نیست. لابد گزارشهایی را که درباره پناه بردن به مواد مخدر و احیاناً از یونسکو و از جاهای دیگر است و در بعضی از مقالات بسیار مفید برخی از دانشمندان خودمان، اساتید محترم دانشگاه آمده است خوانده اید. پناه بردن به مواد مخدر در آن کشورها، از همین فکر یاس و ناامیدی و بدبینی به آینده بشریت است.
آن وقتی که بشر برسد به این مرحله که ببیند چاره پذیر نیست، هیچکدام از اصلاح و انقلاب، نتواسته است انسان را عوض بکند و وقتی که خوب فکر می کند، می بیند هر چه که رژیمها و سیستمهای حکومتی، رژیمهای اقتصادی و غیر اقتصادی عوض شده است، فقط شکل عوض شده، معنا و روح و باطن تغییر نکرده، می گوید پس دیگر اساساً رهایش کنیم. این یک فرضیه و یک نظریه است.
علم زدگی
البته یک فرضیه و نظریه دیگری قبل از این نظریه وجود داشت که می شود گفت دیگرامروز در کشورهای پیشرفته طرفداری ندارد، ولی در کشورهای دنباله رو که تازه به آن رسیده اند، طرفدارانی دارد و آن، فکری است که از بیکن و امثال بیکن شروع شد که گفتند چاره همه دردهای بشر علم است. یک مدرسه بسازید، یک زندان را خراب کنید. بشر همینقدر که به علم و آگاهی رسید همه دردهایش چاره شده است. دردهای بشر چیست؟ جهل است، ضعف و عجز در برابر طبیعت است، بیماری، فقر، دلهره، و اضطراب است، ظلم انسان به انسان است، آزمندی و حرص خود است. اینها دردهای انسان است و علم چاره همه دردهای انسان است. شک نیست که در این فرضیه قسمتی از حقیقت بود. علم، درد جهل را چاره می کند، درد عجز و ضعف و زبونی در مقابل طبیعت را چاره می کند، درد فقر را تا آنجا که مربوط به طبیعت است چاره می کند. در این قسمتها حق و حقیقت بود اما همه دردهای انسان که در این قسمتها و در رابطه انسان با طبیعت مشخص نمی شود این بیشتر مربوط به رابطه انسان با طبیعیت است. دردهای ناشی از رابطه انسان با انسان مثل ظلم و ستم و آزمندی، و دردی که ناشی از طبیعت ذاتی خود انسان است، یعنی احساس تنهائی، دلهره و اضطراب را که علم نتوانست چاره بکند. بنابراین این فرضیه که علم درمان کننده همه دردهای انسان است، در آن کشورها منسوخ است، در کشورهائی که پیرو می باشند، هنوز هستند افرادی که واقعاً خیال می کنند که همه دردها را علم می تواند چاره کند. اشتباه نشود غرض نفی کردن علم نیست. همانطور که گفتم قسمتی و بلکه نیمی از دردهای انسان جز با علم با چیز دیگری چاره نمی شود ولی انسان دردهای دیگری هم دارد که همان دردهای انسانی او است یعنی دردهائی که مربوط به ابعاد انسانی انسان است، مربوط به مرحله تکامل معنوی انسان است نه تکامل ابزاری یا تکامل اداری. اینجا است که علم قاصر است و دانشمندان به اینجا که رسند می گویند علم بی طرف است، علم بی تفاوت است، علم برای انسان ارزش وسیله ای دارد، علم برای انسان هدف نمی سازد، علم هدفهای انسان را بالا نمی برد، علم به انسان جهت نمی دهد، بلکه انسان در جهتی که در زندگی انتخاب کرده است از نیروی علم استفاده می کند.
امروز ما می بینیم بیشتر دردهائی که انسان از ناحیه انسان دارد، از ناحیه انسانهای عالم دارد نه از ناحیه انسانهای جاهل. آیا در رابطه استعمارگر و استعمار زده در دنیای امروز در چند قرن اخیر جاهلها بوده اند که جاهلها را استعمار و استثمار کرده اند؟ یا جاهلها بوده اند که عالمها را استثمار کرده اند؟ و یا عالمها بوده اند که مردم دیگر، جاهل و غیر جاهل را استعمار و استثمار کرده اند. پس این فرضیه که علم و فرهنگ تنها به عنوان علم و فرهنگ یعنی آنچه که انسان را به جهان آگاه می کند (مقصودم از فرهنگ تا این حد است) و جهان را به انسان می شناساند و به عبارت دیگر شناخت چاره کننده همه دردهای انسان است، درست نیست. شناخت امری است ضروری و لازم و چیز دیگری جای آن را نمی گیرد، ولی اشتباه نشود تنها شناخت کافی نیست که همه دردهای بشر را درمان کند.

نظریه مارکسیسم
اینجا نظریه سومی به وجود آمد که می گوید نباید به طبیعت انسان بدبین بود و نباید از آینده مأیوس بود. می گوئیم پس چرا گذشته اینطور شده است؟ می گویند شما نتوانسته اید ریشه دردهای بشر را پیدا کنید، ریشه دردهای بشر صرف جهل و نادانی و عجز و امثال اینها نیست، بلکه ایدئولوژی حاکم و فرمانروا بر انسان است. برای انسان یک مسئله دیگر هم مطرح است که آن غیر از علم و فرهنگ و صنعت و... است و آن، مسئله مکتب و ایدئولوژی است که بر جامعه ای حاکم باشد. برای اینکه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خودش حتی با نقاط ضعفی که مربوط به ابعاد انسان اوست، مبارزه کند فقط باید ایدئولوژیش را تغییر بدهد.
به عقیده آنها از زمانی که بشر اشتراک اولیه را پشت سر گذاشته است، از روزی که مالکیت فردی به وجود آمده است، از روزی که ایدئولوژیها بر اساس مالکیت فردی و زندگی طبقاتی تشکیل شده است، از روزی که سیستمهای اجتماعی بر اساس طبقات پایه ریزی شده است، ایدئولوژی حاکم و فرمانروای انسان، بهره کشی انسان از انسان را به صورت قانون اجازه داده و آن را مجاز و مشروع شمرده است. تا این، بر زندگی بشر حاکم است، این نقصها، این کاستها، این ناتمامیها، این خونریزیها، این جنگها، این جدالها، این آدمکشیها، این قساوتها که می بینید وجود دارد ولی اگر ایدئولوژی حاکم بر انسان عوض شد همه اینها از بین می رود، یعنی همه یک وحدت جمعی پیدا می کنند و برابر و برادر می شوند، دیگر از آز و ظلم خبری نیست، از ترس، دلهره و اضطراب خبری نیست. آنوقت جامعه انسانی به موازاتی که در ابعاد فنی و مادی خودش تکامل پیدا کرده است، در ابعاد انسانی هم تکامل پیدا کند، به موازاتی که جامعه انسانی در اندامش رشد کرده است، در روح و معنی و باطنش هم رشد می کند. این همان نظریه مارکسیستی است.
مارکسیسم بر اساس این نظریه است یعنی ریشه همه دردها ایدئولژی طبقاتی و مالکیت فردی می داند، و بنابراین جامعه تکامل یافته و رسیده به حد نهائی تکامل، جامعه بی تضاد و بی طبقه است.
بر این نظریه و به این فرضیه هم ایرادهای زیادی عملاً و عیناً وارد است. یکی از آنها این است که اگر ایدئولوژی صرفاً به عنوان یک فکر باشد، به عنوان یک فلسفه باشد، آیا یک فکر و یک فلسفه و یک آموزش قدرت دارد طبیعت انسان را تغییر بدهد؟ چرا علم نتواست طبیعت انسان را عوض کند؟ چون علم صرفا آگاهی و شناخت و اطلاع است. یک ایدئولوژی مادامی که تمام عناصرش را فقط شناخت تشکیل بدهد، یعنی عنصری از ایمان به معنی گرایش در او وجود نداشته باشد، چه تاثیری می تواند روی طبیعت انسان بگذارد؟
آیا ایدئولوژی حاکم ناشی از طبیعت انسانهای حاکم است؟ یا ایدئولوژی، طبیعت انسانهای حاکم را به این شکل در آورده است؟ شما که قائل به تقدم عین بر ذهن هستید، نمی توانید بگوئید طبقات حاکم به این دلیل ظلم می کنند که این ایدئولوژی را دارند بله می توانید بگوئید به این دلیل این ایدئولوژی ظالمانه را دارند که طبیعتشان، طبیعت ظالم است یعنی حس منفعت جویی و منفعت طلبی آنها چنین اقتضا می کند یعنی در سرشت بشر، چنین خصلتی وجود دارد که تا حدی که امکانات به او اجازه می دهد سودجو است، منفعت طلب است. پس به قول شما منفعت طلبی، این ایدئولوژی ظالمانه را به وجود آورده است، نه اینکه این ایدئولوژی، آن طبیعت را در انسان خلق کرده و آفریده است ایدئولوژی یک ابزار در دست انسان است نه انسان یک ابزار در دست فکر و ایدئولوژی. به قول شما این فکر ایده آلیستی است که بگوئیم: انسان ابزاری است در دست فکر خودش و در دست ایدئولوژی ساخته خودش. وقتی که اینطور است آیا اگر ایدئولوژی عوض بشود و شکل دیگری پیدا کند در حالی که انسانها عوض نشده اند، این راه بر انسان بسته است که باز عده ای بنام همین ایدئولوژئی انسانی و ضد طبقاتی بزرگترین استثمارها و بهره کشیها انسان از انسان و بزرگترین اختناق انسان به وسیله انسان را به وجود بیاورند؟! همه حرفها این است که هر چه شکل و نظام تغییر کرده، انسان با طبیعتش در همان نظام تجلی کرده و باز آن نظام را برای خودش یک ابزار قرار داده است. از کجا می شود تضمین کرد که اینچنین نشود؟ مگر در کشورهائی که از چنین ایدئولوژی پیروی می کنند انسان آزادی دارد؟ در آنجا تساوی هست ولی نه تساوی در خوشبختی اگر نگوئیم تساوی در بدبختی. در آنجا طبقات هست ولی نه به شکل طبقات اقتصادی، بلکه در دویست میلیون جمعیت، ده میلیون بنام حزب کمونیست همه چیز را در اختیار گرفته اند. چرا به آن صدونود میلیون دیگر اجازه نمی دهید که کمونیست شوند؟ زیرا اگر اجازه بدهند، دیگر امتیازات از بین می رود. بزرگترین اختناقها، بدبختیها وبیچارگیها به وجود آمده است بنام یک ایدئولوژی ضد طبقاتی. طبقه جدیدی به وجود آمده است ولی نه به نام طبقه. این به خاطر این است که یک فکر، مادامی که یک فکر است و یک فلسفه مادامی که یک فلسفه است یعنی مربوط به دستگاه ذهن و اداراک بشر و مربوط به شناخت بشر است نمی تواند تأثیری در طبیعت بشر بکند. شناخت فقط راه انسان را روشن کند که منافع و مصالح خودش را بهتر تشخیص بدهد، دور اندیشتر باشد. اما هرگز شناخت به او هدفهائی بالاتر نمی دهد. وقتی که من هدفی بالاتر در درونم و در سرشتم نباشد چگونه می توانم آن را پیدا کنم مگر شما خودتان نمی گوئید فکر هیچ گونه اصالتی برای انسان ندارد؟ وقتی که فکر هیچگونه اصالتی ندارد، نمی تواند انسان را کنترل کند.
نظریه اگزیستانسیالیزم
فکر و فلسفه دیگری بنام اگزیستانسیالیزم پیدا شد که جهان بینی آن یعنی نظرش درباره انسان، همان جهان بینی مادی است، ماتریالیستی فکر می کند ولی اینها طرحی و نظریه ای دادند تا این نقصی که در مارکسیسم هست یعنی مسأله گرایش را برطرف کند، چون در مارکسیسم، انسانیت یا بگوئیم ارزشهای انسانی، معانی و مفاهیم اخلاقی از قبیل صلح و عدالت را مفاهیمی ایده آلیستی و بی ارزش می دانند. ولی اگزیستانسیالیستها چسبیدند به ارزشهای انسانی برای اینکه بتوانند در انسان یک مبدأ گرایش به وجود بیاورند و نه فقط مبدأ شناخت و فکر، یعنی یک چیزی که جاذبه داشته باشد و انسان را به سوی خودش بکشاند و بتواند برای انسان هدفهای عالی و متعالی غیر از هدفهای مادی مشخص کند. این بود که بر ارزشهای انسانی و بر آن چیزی که انسانیت نامیده می شود تکیه کردند و این ارزشها را رو بنا و قهراً بی ارزش تلقی نکردند.
ولی باید سؤال کرد شما که می گوئید جهان انبوهی و توده ای از ماده است و تمام هستی جز ماده و فعل و انفعالات مادی چیزی نیست پس این ارزشهای انسانی در جهان مادی چیست؟
می رویم سراغ انسان. انسان بر طبق فلسفه چیست؟ انسان هم جز همین اندام واقعیتی ندارد و ترکیبی است از ماده و مادیات. آنچه که با این ترکیب مادی می تواند رابطه داشته باشد سود است، منافع است. آن است که حقیقت دارد. اگر من حقیقتی مادی هستم و در واقعیت و بافتمانم جز مادیات چیزی وجود ندارد، در رابطه من با خارج هم چیزی جز مادیات نمی تواند دخالت داشته باشد. من باید دنبال چیزی بروم که عینیت مادی دارد. برای من خوراک، پوشاک، امر جنسی و مسکن امر عینی است. می پرسیم ارزشهای انسانی مثل فداکاری و اینکه انسان با فداکاری ارزشهای انسانی را در خودش تحقق می دهد چیست؟ جواب دهند که اینها وجود ندارند ولی انسان به حکم اینکه یک موجود با اراده است می تواند ارزشها را بیافریند، خلق کند. ارزش، وجود ندارد، وجود عینی ندارد، واقعیتی در عالم خارج نیست که من بخواهم به آن واقعیت برسم، چون این توده انبوه مادی به کجا می تواند برسد؟ رسیدن این توده انبوده مادی فقط این است که از این سر سالن برسد به آن سر سالن. دیگر رسیدن من به یک امری که هیچ مفهوم مادی ندارد، معنی ندارد. می گویند ارزشها واقعیت عینی ندارد ولی ما به آن واقعیت و ارزش می دهیم. انسان ارزشها را خلق می کند. این یکی از مضحکترین و ابلهانه ترین حرفهای دنیا است. به اینها باید گفت معنی اینکه شما می گوئید ما ارزش را می آفرینیم، ما به این کار، به این جود، به این بخشش، به این فداکاری، به این گذشت، به این خدمت (که در ذات خودش ارزش در آن معنی ندارد چون اصلاً ارزش در عالم ماده معنی ندارد) ارزش می دهیم یعنی چه؟ آیا یعنی واقعاً شما به ارزش، وجود عینی می دهید؟ این، مثل این است که من به این میکروفون که مثلاً از آهن است بگویم: ای میکروفون) من به تو ارزش طلا می دهم. آیا با گفتن من این طلا می شود؟ آهن، آهن است. یا بگویم ای چوب ! من به تو اعطا می کنم نقره بودن را. اگر تا آخر دنیا هم بگویم من بتو نقره بودن را اعطا می کنم این نقره نمی شود. چوب، چوب است، واقعیتش که عوض نمی شود. مگر انسان می تواند چنین بکند؟!
پس اعطاء ارزش، آفریدن ارزش به معنی واقعیت عینی دادن اصلاً معنی ندارد. بله، ارزش، به معنی واقعیت اعتباری دادن معنی دارد. یعنی چه؟ یعنی من اعتبار می کنم ، فرض می کنم یک چیزی را که چیز دیگری است. **در مقاله ششم کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم، علامه طباطبائی عالیترین بحثها را در زمینه معنی امور اعتباری مطرح کرده اند که در هیچیک از فلسفه های شرق و غرب مطرح نشده است.
*** انسان از امور اعتباری و قرار دادی فقط به عنوان یک وسیله می تواند استفاده بکند مثلاً فرض کنید فردی از کشور دیگری به ایران آمده است ما می توانیم به او طبق قرارداد، اعطای ایرانیت بکنیم و شناسنامه ایرانی به او بدهیم یعنی به حسب قرارداد او را جزء خودمان قرار بدهیم و از تمام حقوقی که مردم کشورمان دارند بهره مند کنیم. اینطور قرارداد، یک وسیله است، امر اعتباری است، فقط همینقدر ارزش دارد که می تواند وسیله برای یک امر عینی قرار بگیرد. ولی امر اعتباری نمی تواند برای انسانی که آن را اعتبار و فرض کرده هدف واقع شود. مثل اینست که یک انسان چه زن و چه مرد می خواهد همسرش زیبا باشد، حالا یک همسر زشتی دارد ولی بگوید من اعتبار کردم که تو زیبا هستی، بعد هم او را مانند یک زیبا دوست داشته باشد، چنین چیزی نمی شود. این مثل کار بت پرستها است که بت را خلق می کردند و بعد می پرستیدند. قر آن گوید (ای بشر تو چطور چیزی را که خودت خلق کرده ای، خودت تراشیده ای، هدف قرار می دهی اتعبدون ما تنحتون (معبود یعنی هدف) هدف انسان باید در ماوارء فرض و اعتبار انسان واقعیت داشته باشد. انسان که نمی تواند برای خودش یک چیزی را فرض کند که هدف است، بعد هم آن، با فرض او بشود هدف واقعی. ارزش امر اعتباری فقط در حدود وسیله واقع شدن و وسیله قرار گرفتن است و لهذا این مسئله موهومی که انسان خالق ارزشهای خودش است، از موهومترین موهومات است. مگر می شود انسان یک چیزی را فرض کند و بعد آن را هدف قرار بدهد؟!
مرحوم سید محمدباقر حجه الاسلام که در اصفهان بوده و مسجد سید به نام او است، عالمی بسیار با تقوا و مردی بود معتقد به اینکه مجتهد و حاکم شرع باید حدود شرعی را خودش بدست خودش اجرا کند. و او حدود را اجرا می کرد. یعنی اگر ثابت می شد که کسی قاتل است و باید اعدام شود، خودش او را اعدام می کرد. و اگر ثابت می شد که کسی مثلاً زنا یا لواط یا دزدی کرده و یا شراب خورده است خودش بر او حد جاری می کرد. مردم همه که تشنه اینجور چیزها بودند. هر حدی که او جاری کرد، بر میزان محبوبیتش می افزود، بطوری که آن منطقه و بلکه شاید در جنوب ایران، قدرتی شده و محبوبیتی پیدا کرده بود که در میان علمان اسلام بی نظیر بود. می گویند مرد بیسوادی که نه معلوماتی داشت و نه تقوائی، آمده بود در مقابل سید دکان باز کرده بود، عده ای را دور خودش جمع کرده بود. روزی به او خبر دادند که پیش سید ثابت شده است که یک کسی فلان کار را کرده است، سید هم بر او حد جاری کرده و در هر خانه اصفهان که می روی صحبت سید است و مدح و ستایش او. به عده ای که در اطرافش بودند گفت: بروید کسی را بیاورید تا ما بر او حد جاری کنیم. گفتند بیخود که نمی شود بر کسی حد جاری کرد. سید در خانه اش نشسته، افرادی می روند شکایت می کنند، یکی مثلاً گوید خانه من دزدی شده، بعد شاهدها می آیند، دلیلها و سندها می آید، بعد که بر سید شرعاً ثابت می شود، آنوقت حد جاری کند. آیا ما برویم همینطور یک نفر را از خیابان بیاوریم که شما حد جاری کنید که می خواهید شهرت پیدا کنید؟ گفت عیبی ندارد، یک کسی را بیاورید، خودمان با او عمل شنیع انجام می دهیم، بعد هم بر او حد جاری کنیم. ارزشی را خودشان می خواهند خلق کنند، بعد هم خودشان پرستش کنند، این که نمی شود! اینجا است که مکتب نهائی عرض وجود می کند.
نظریه اسلام
مکتب نهائی اولاً دربدبینی نسبت به گذشته اینجورها هم نیست، به طبیعت انسان آنچه بدبین نیست. این مکتب می گوید: این شهادتی که بشر امروز علیه طبیعت انسان می دهدکه سرشت انسان بربدی و بر شر و فساد است همان شهادت ناحق و نا آگاهانه ای است که فرشتگان الهی قبل از آفرینش انسان، درباره انسان دادند و خدای انسان این شهادت را مردود کرد. ببینید قبل از آفرینش انسان، قرآن حقایق را با چه زبانی می گوید؟ اینها همه رمز است، حقیقت است (واذا قال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفة) آنگاه که پروردگار تو، به فرشتگان، به آن نیروهائی که مدبر جهان وامر پروردگار هستند اعلام کرد که جانشینی از من در حال آفرینش است، فرشتگان که به هر دلیلی بود، یابدلیل اینکه انسانهائی قبل از این انسان بودند و یا به دلائل دیگر، از یک جنبه وجود انسان آگاهی داشتند، از سرشت حیوانی انسان آگاه بودند و نه بیشتر، همین حرف انسانهای امروز قرن نوزدهم و بیستم را گفتند. گفتند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء)**گفتند آیا در آنجا مخلوقی پدید می کنی که تباهی کند و خونها بریزد. *** خدایا یعنی چه؟ یک موجود شریر، یک موجود فاسد بالطبع، یک موجودی که جنگ و خونریزی جزء سرشت و طبیعت او است؟! آیا چنین موجودی می خواهی بیافرینی؟ موجودی خلق کن مثل ما که در سرشتمان هیچ تقاضای حیوانی وجود ندارد، فقط تقاضای معنوی وجود دارد. (ونحت تسبح بحمدک و نقدس لک)** و ما تو را به پاکی می ستائیم و تو را تقدیس می گوئیم. سوره بقره آیه.3*** چه جوابی به آنها داده شد؟ (انی اعلم مالا تعلمون) شما نمی فهمید.
تعبیر قرآن عجیب است! خدای انسان به معترضین به سرشت انسان، آنروز اینگونه جواب داد: شما نمی فهمید، انسان را نشناخته اید، فقط من می دانم که چه می آفرینم، شما یک طرف سکه را خوانده اید، طرف دیگر سکه را نخوانده اید، شما گرایشهای حیوانی و طبیعی انسان را دیده اید ولی گرایشهای معنوی و الهی و انسانی او را ندیده اید، فطرت انسانی را ندیده اید، من در انسان فطرتی قرار دادم که به موجب آن به حسب طبع و میل خودش فارغ از هر گونه ایدئولوژی، این اقتضاء یعنی گرایش به تعالی در ذات و سرشت او است. ایدئولوژی که من برای انسان می آورم ایدئولوژی ای است یک رکنش بر اساس این گرایش فطری و طبیعی است. من در سرشت این انسان، ماده و بذر حق طلبی و حقجوئی و حقیقتجوئی و عدالتخواهی و آزادیخواهی و... را گذاشته ام، همه اش که خودخواهی، حیوانیت و منافع طبقاتی نیست، همه اش که ظلم و زور نیست، موجودی است مرکب از نور و ظلمت، و همین ترکیبش از این دو حقیقت، او را از هر موجودی بالاتر برده است، از شما فرشتگان گرفته تا مادون شما. مگر یک ایدئولوژی که به قول آنها فقط منافع گروه را در نظر گرفته است می تواند انسان را رهبری کند؟ و یا یک ایدئولوژی که صرفاً فکر است و فسلفه و بی خبر از گرایشهای معنوی انسان و نا آگاه از واقعیت انسان، مگر می توان رهبر انسان باشد، آموزشگر انسان باشد، پرورش دهنده ارزشهای متعالی انسان باشد؟ یا آن دیگری که مدعی است انسان در ذات خودش هیچ چیزی ندارد، هیچ گرایشی به هیچ جا ندارد، اصلاً تعالی در او معنی ندارد، یک موجود مادی و خاکی محض است ولی بعد خودش برای خودش (ارزش) فرض می کند ، خلق می کند و می آفریند، همه مهمل است. انسان را باید به خودش شناساند:
ای انسان خودت را بشناس.
ای انسان خودت را درست آموزش بده.
ای انسان خودت را پرورش بده.
ای انسان هدف خودت را بشناس، تکامل خودت را بشناس.
اهانت به مقام انسانیت است که تمام کوششهائی را که بشر در گذشته کرده است در جهت منافع فردی یا گروهی یا ملی و امثال اینها بدانیم. چون انسان در درون خودش دارای دو سرشت علوی و سفلی است که در حال جهاد و مبارزه با یکدیگر می باشند. آنها که در درونشان نیروهای علوی توانسته اند نیروهای سفلی را در کنترل عادلانه خودشان قرار بدهند، در جامعه جناح و گروه طرفدار حق و حقیقت و عدالت را تشکیل داده اند و آنها که در این مبارزه شکست خورده اند، گروههای حیوان صفت و انسانهای پست منحط را تشکیل داده اند. به تعبیر قرآن، شکوهمندترین مبارزات انسان مبارزه میان اهل حق و اهل باطل بوده است، مبارزه میان انسان آزاد شده از اسارت طبیعت خارجی و از اسارت انسانهای دیگر و از اسارت درون حیوانی خودش، انسان رسیده به عقیده و ایمان و آرمان، انسانی که تکیه اش برعقیده و ایمان است، و انسان منحط و منفعت طلب. ببینید قرآن اولین اختلاف و تضاد را که در جهان انسان بیان می کند خواه بصورت یک تاریخ باشد و خواه بصورت یک تمثیل که من به این جهتش کاری ندارم، چقدر زیبا بیان می کند:
(واتل علیهم نباابنی آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهماولم یتقبل من الاخر قال لاقتلنک قال انما یتقبل الله من المتقین.
لئن بسطت الی یدک لتقتلنی ما انا بباسط یدی الیک لاقتلک انی اخاف الله رب العالمین انی ارید ان تبوء باثمی و اثمک فتکون من اصحاب النار و ذلک جز اوا الظالمین فطوعت له نفسه قتل اخیه).**1 و بخوان بر آنها به حقیقت و راستی حکایت دو پسر آدم (قابیل و هابیل) را که تقرب به قربانی جستند که از یکی پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد (قابیل به برادرش هابیل که قربانیش قبول شده بود) گفت: من ترا البته خواهم کشت. (هابیل) گفت (مرا گناهی نیست) که خدا قربانی متقین را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست بر آوری من هرگز به کشتن تو دست دراز نخواهم کرد من از خدای جهانیان می ترسم. من خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا تو اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران است. آنگاه پس از این گفتگو هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند (مائده 27.30)*** از همان داستان هابیل و قابیل که شروع می کند آنرا به صورت جنگ میان دو انسانی بیان می کند که یکی به عقیده و آرمان رسیده، انسانی است حق جو و حق طلب و عدالتخواه و فارغ از کششها و گرایشهای مادی، و دیگری یک انسان منحط حیوان صفت. اولی انسانی است که سخنش خدا و تقوا است و اینکه عمل را خدا بر اساس تقوا می پذیرد و بس، انسانی است که در مقابل آن دیگری می گوید تو اگر دست دراز کنی که مرا بکشی من نیستم کسی که قاتل باشم (پس کشتار در طبیعت انسان نیست) من از پروردگار عالمیان باک دارم. درباره آن انسان دیگر می گوید: (فطوعت له نفسه قتل اخیه) او اسیر نفس اماره خویش است.
داستان هابیل و قابیل در قرآن از شکوهمندترین داستانها است که نظر قرآن را درباره انسان بیان می کند که چگونه انسان به آرمان و عقیده و ایمان رسیده و آزادی یافته از اسارتهای مادی و طبیعی و اجتماعی و نفسانی، عقیده پرست و ایده پرست می شود و چگونه در راه عقیده اش استوار است و نیز چگونه است دیگر گرایش به سفل پیدا می کند.
اشتباه نشود جنگ قابیل و هابیل تمثیلی از جنگهای طبقاتی انسانها نیست، اینها مارکس زدگی است. این، شکوهمندترین مظهری است که قرآن بیان کرده. قر آن در تواریخ در عین اینکه نقش مستضعفین را در یک طرف و نقش (ملا) و (مترفین) را در طرف دیگر بیان کرده است ولی همیشه کوشش آن بر این اساس است که جنگهای پیش برنده تاریخ را، جنگ انسان به عقید رسیده، با انسان منفعت طلب تفسیر بکند. در کتاب قیام و انقلاب مهدی علیه السلام این مطلب را تا اندازه ای توضیح داده ام. از نظر قرآن همانطور که در درون انسان این دو جریان هست، در پیکر جامعه انسان هم چون انسانها دو گونه می شوند: انسانهای متعالی مترقی رسیده به عقیده و آرمان، و انسانهای منحط حیوان صفت، قهراً این جهت هست. مولوی چقدر عالی می گوید:
رگ رگست این آب شیرین و آب شور - در خلایق می رود تا نفخ صور
مصرع اول می گوید در پیکر اجتماع، در اندام اجتماع همیشه آب شیرین و آب شور وجود داشته است. اما مصرع دوم که میگوید در خلایق می رود تا نفخ صور، تا یک حدی قابل انتقاد است زیرا جامعه هر چه جلو می رود نظام بهتری پیدا می کند.
این مکتب، معتقد به سرشت حق خواهی و حق طلبی در انسان است، مکتبی است که هم به ارزشهای انسانی معتقد است و مثل مارکسیسم ارزشهای انسانی را نفی نمی کند و آنها را امور ذهنی و ایده آلیستی فرض نمی کند، و هم آنها را به صورت یک گرایش عرضه می کند، ولی نه گرایش به سوی یک امور قراردادی و مخلوق و آفریده انسان، بلکه گرایش به سوی حقایق کشف شدنی:
ای انسان! خود را بشناس، واقعیت خود را درک کن، این ارزشها در درون تو وجود دارد چون در جهان بزرگ وجود دارد و تو نمونه ای از جهان بزرگ هستی، (تخلقوا باخلاق الله) اینها صفات عالی الهی است، پرتوی از این صفات عالی الهی در وجود تو نهفته است، آنها را کشف کن.
بنابراین آینده انسان، چگونه آینده ای است؟ آیا باید مثل همین انسانهائی که حرف ملائکه را تکرار کنند، بگوئیم انسان طبیعت پلیدی دارد و نسبت به آینده اش مأیوس باشیم و به دنبال افکار مزخرفی مثل خودکشی و هیپی گری و پناه بردن به مواد مخدر و دم گرائی و... برویم؟ ! و یا همه معجزه ها را از ایدئولوژی ای بخواهیم که خصلتش فقط اینست که طبقاتی نیست، با هزاران اشکالی که دارد؟! یک اشکالش همان است که دیشب عرض کردم: تو که مکتب می گوید حرکت مولود تضادها است و اگر تضاد نباشد حرکت نیست پس وقتی به جامعه بی تضاد برسیم یعنی به جامعه بی حرکت و بی آرمان، به جامعه ساکن، به جامعه مرده رسیده ایم. آیا غایت و نهایت تکامل انسان اینست که انسان به ایست برسد؟! به ایستگاه برسد؟ ! یا تکامل انسان مافوق مسئله تضادها است؟.
انسان پس از آنکه تضادها را هم حل بکند هنوز اصل (فاستبقوا الخیر اتجلو) چشمش خود نمائی می کند یعنی وقتی انسان به مرحله نفی تضادهای طبقاتی رسیده تازه به مرحله ای رسیده است که نقصهای خودش را برطرف کرده و اول کار است، ابتدای سیر صعودی اوست که باید بالا برود، و (این سیر) منتهی و نهایت ندارد، هر چه بالا برود، در دستگاه هستی برای او (امکان بالاتر رفتن) هست، اگر پیغمبرش هم تا ابد بالا برود، میدان دارد که برود، منتهی برای ما غیر قابل تصور است، ولی چنین واقعیتی هست. این است که جامعه ایده آل انسانی، به حکم اینکه جامعه انسان به عقیده و آرمان رسیده است، جامعه انسان پیروز برانسان منحط منفعتجوی منفعت طلب است و در حقیقت باید بگوئیم این پیروزی، پیروزی صلاح و تقوا و عدالت است، پیروزی یک طرف سکه وجود انسان است بر طرف دیگر آن، و به تعبیر قرآن پیروزی حزب الله است بر حزب الشیطان. و به حکم اینکه انسان یک موجود عاقل و آگاه و آزاد و مختار و مسؤول و مکلف و دارای اراده آفریده شده است از روز اولی که به مقام انسانیت رسیده (هروقت می خواهد باشد)، اول انسانی که به مقام انسانیت رسیده، حجت خدا بوده است. یعنی هیچوقت امکان نداشته که انسانی روی زمین بیاید و حجت خدا یعنی آنکه تکلیف و مسوولیتش را برایش مشخص می کند وجود نداشته باشد. پس انسان چنین آینده ای در پیش دارد و چنین مقصدی در جلو دارد، مقصد شناخت خود، مقصد پیروزی نهائی بر اباطیل و در اطاعت آوردن جنبه های فطری انسانی. و همین جریان مبارزه حق و باطل است که ادامه پیدا می کند و رو به پیش است و جلو می رود تا آنجا که بر طبق پیش بینی هائی که اولیاء دین کرده اند در نهایت امر منجر به حکومت و دولتی می شود که از آن به دولت مهدی عجل الله تعالی فرجه تعبیر می شود.** در کتاب قیام و انقلاب مهدی ( ع ) من ده تا از مشخصاتش را بطور اجمال عرض کرده ام ولی در نظر دارم در کتاب دیگری تحت عنوان جمعه ایده آل اسلامی همه آنها را انشاء الله بیان کنم. ***بنابراین مسئله تکامل انسان در ابعاد انسانی به بن بست نرسیده است. دین برای همین است چون دین ایدئولوژی است که تکیه اش بر سرشت روحانی انسان یعنی بر شناساندن انسان است، بر آگاه کردن انسان به این سرشت و پرورش دادن این جنبه وجود انسان و برقرار کردن تعادل میان دو جنبه وجودی انسان، علوی و سفلی است. عبادتها، رازها، نیازها، خداشناسیها، پرهیز کردن از گناهان، پرهیز کردن از دروغ، از خیانت، از ظلم و ستم، از غیبت، تمام اینها گذتشه از جنبه های اجتماعی، یک جنبه انسانی و تربیتی دارد، یعنی برای احیاء و زنده کردن همان جنبه انسانی است. پس اگر ما بخواهیم واقعاً در طریق تکامل انسان قدم برداریم باید خودمان را مافوق همه این مسائل قرار بدهیم یعنی انسان را موجودی بدانیم که می تواند پایگاهی عقیدتی مافوق پایگاه طبقاتی و غیر طبقاتی و امثال اینها داشته باشد. مبارزه انسان می تواند صددرصد ماهیت آرمانی و اعتقادی داشته باشد، ماهیت ایمانی داشته باشد. اما این مبارزه از کجا شروع می شود؟ از دروه خودت، اینها تنها در تعلیمات انبیاء است، شما در تعلیمات غیر انبیاء چنین نمونه های شکوهمندی نمی بینید.
پیغمبر اکرم صلوات الله علیه لشکری را برای مبارزه با دشمنان بیرونی فرستاده است. وقتی که پیروز و فاتح بر می گردند به استقبال آنها می رود، (موقع شناسی را ببینید که در چه جائی پیغمبر (ص) چه سخنی می گوید) هنگامی که می خواهد به آنها مرحبا و آفرین بگوید، می فرماید: (مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر.)
آفرین بر جمعیتی که از مبارزه کوچک پیروز برگشته اند ولی هنوز مبارزه بزرگ باقی مانده است. همه تعجب می کنند، می گویند یا رسول الله! آیا ما جنگی بزرگتر از این در پیش داریم؟ فرمود: بله، مبارزه بزرگتر، جهاد با نفس است، انسان شدن خود شما است.
این شناختها درباره انسان، مبارزه انسان با نفس خود که قر آن می فرماید: (قد افلح من زکیها وقدخاب من دسیها،)** سوره شمس آیات 8 و 9 (هر که جان را مصفا کرد رستگار شد و هر که آنرا بیالود زیانکار گشت).*** در تعلیمات دیگری نمی گنجد یعنی تعلیمات دیگر چنین ظرفیتی ندارد که بتواند جایی برای اینگونه دستورها و آموزشها داشته باشد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
س: صادق هدایت که خودکشی کرد حقیقت جامعه خود را می دید و چیزی را که دیده است مطرح کرده است.
ج: اشتباه نشود، امثال هدایت به جامعه ما و به جامعه انسانیت اهانت کرده اند. اینها همان منطقی که عرض کردم یعنی منطق ملائکه معترض را به کار بردند. اینها فقط در جامعه خودشان، فسادها را دیده اند، نیکیها و زیبائیها را ندیده اند. دیدن یکجانبه غلط و بد آموزی است. دیدن صحیح یک جامعه این است که ما خالی از هر گونه حب و بغضی، نیکیهای جامعه را به بینیم، بدیهای جامعه را هم به بینیم. اگر فقط بدیها را به بینیم و اساساً خوبیها را نه بینیم و به همین جهت آنها را انکار بکنیم، این نوعی خیانت به جامعه است که کم کم منجر به خیانت به خود می شود. وقتی که انسان دائماً به خود تلقین بکند که جز شر، جز فساد، جز بدی، جز بد ذاتی و شرارت چیزی نیست، منجر به همان یأس و ناامیدی و همان خودکشیها می شود. و این را هم عرض بکنم: معمولاً آدمهائی که در خودشان هیچ نوری و هیچ جنبه ای از خوبی وجود ندارد، چون انسان بیشتر، دنیا را از عینک خودش می بیند، اغلب در خودشان نگاه می کنند، لذا فکر می کنند که در جامعه هم هیچ خوبی وجود ندارد. و الا اگر انسان در خودش از خصلتهای انسانی چیزی سراغ داشته باشد دلیل ندارد که بگوید در هیچکس دیگر وجود ندارد. وقتی که می بیند در خودش هیچ جنبه ای از خوبی وجود ندارد. می گوید پس در دیگران هم وجود ندارد.
س: اگر جامعه بشری در مسیر خودش به تکامل می رسد پس نیاز به مهدی (ع) برای چیست؟
ج: اشتباهی است که در جامعه ما رخ داده و آن این است که اغلب تصور کنند که ظهور حضرت حجت صرفاً ماهیت انفجاری دارد. این، بر اساس یک بدبینی خاص است یعنی آنها هم در میان اخبار و روایات آن جنبه های بدبینیش را نگاه کرده و اینطور فکر کرده اند که وقتی بشریت به آخرین حد ظلمت نهائی می رسد که از اهل حق و حقیقت هیچ خبر و اثری نیست یک مرتبه منفحر می شود و منجر به ظهور حضرت حجت می گردد. در حالی که اینطور نیست بلکه ایشان آخرین حلقه مبارزات انسان هستند و من شواهد این مطلب را از آیات قرآن و روایات (در کتاب قیام و انقلاب مهدی (ع) آورده ام، بنابراین ایشان به عنوان اینکه چون دیگر انسان کاری نمی کند. به عنوان یک مافوق انسان به جای او عمل می کنند بلکه به عنوان کمک انسان این کار را می کنند.
س: شما گفتید اینکه گفته اند: علم می تواند همه دردهای انسان را علاج کند در مورد آنچه مربوط به رابطه انسان با طبیعت است، درست است ولی در مورد آنچه که مربوط به رابطه انسان با انسان است، صحیح نیست، به نظر شما آیا مردم استعمار زده به آن حد علم رسیده اند و باز هم نمی توانند خود را نجات دهند؟
ج: مقصود ایشان اینست که گناه استعمار زده هم جهل او است، پس بنابراین علم می تواند چاره بکند. من متوجه این نکته بودم. این مطلب، نظر من را تأیید می کند. بحث من درباره این بود که آیا علم ماهیت انسان را عوض می کند یا نه؟.
معنای اینکه علم ماهیت انسان را عوض می کند، در این مورد اینست که علم ماهیت استعمارگر را عوض می کند و مانع استعمارگری او می شود. معنی حرف شما اینست که استعمار زده هم عالم نیست. او باید عالم بشود و از علم به عنوان یک ابزار برای هدفهای خودش استفاده بکند. استعمارگر هم چون عالم است از علم به عنوان یک ابزار استفاده می کند. من در اینکه از علم به عنوان یک ابزار می شود استفاده کرد و استعمار زده هم اگر عالم بشود می تواند از علم به عنوان یک ابزار استفاده بکند بحثی ندارم. بحث من این بود که علم ماهیت شخص عالم را عوض می کند یا نه؟ گفتیم نه.
س: در داستان هابیل و قابیل قرآن می فرماید: (لئن بسطت الی یدک لتقتلنی ما انابباسط یدی الیک لاقتلک) - تو اگر برای کشتن من دست دراز کنی، من دست درازی برای قتل تو نمی کنم، آیا معنایش اینست که من از خود دفاع نمی کنم؟.
ج: نه، لذا این تعبیر را ندارد که اگر تو بخواهی مرا بکشی من مانع قتل خودم نمی شوم. می خواهد بگوید تو اگر تصمیم به قتل من بگیری من تصمیم به قتل تو نمی گیرم. برای هر دو، بحث در قتل ابتدائی است نه در مسئله دفاع از خود و لذا تعبیر قرآن این است: تو اگر بخواهی قاتل باشی من هرگز قاتل تو نیستم. این نظیر حرفی است که امیرالمؤمنین فرمود. وقتی که امیرالمؤمنین بطور اشاره می فرمود که من قاتل خود را می شناسم و می بینم، می گفتند پس او را بکش، می فرمود این کار قصاص قبل از جنایت است. اگر قبل از اینکه او مرا بکشد، من او را بکشم، من قاتل ابتدائی می شوم، بعد از اینکه مرا کشت هم که دیگر من نیستم. اینجا هم همینطور است و معنایش اینست که تو اگر قاتل ابتدائی من باشی من قاتل ابتدائی تو نیستم.
س: اینکه در آیه قرآن آمده است که خداوند می فرماید: من در زمین جانشین آفرینم، مقصود از جانشینی چیست؟
ج: در اینجا جانشین یعنی نماینده، یعنی نمایشگر. اما نمایشگر یعنی چه؟ یعنی من می خواهم موجودی بیافرینم که در این موجود می توان صفات خدائی را مشاهده کرد. چون در استخلافها یعنی در جانشین قرار دادنها این قاعده مسلم است که اگر انسانی دارای پستی باشد و بخواهد برای خودش جانشین معین کند، یک کسی را معین می کند که در صفات و خصلتها شبیه خودش باشد، یعنی نمایشگر و نمایانگر او باشد** چند دقیقه آخر نور متأسفانه ضبط نشده است.***.

نظر خود را ارسال کنید