فهرست مطالب کتاب



مسئله ی نفاق (پانزده گفتار)
* [1]
بسم اللّه الرحمن الرحیم
الحمدللّه ربّ العالمین بارئ الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبداللّه و رسوله و حبیبه و صفیّه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته سیّدنا و نبیّنا و مولانا ابی القاسم محمّد صلی الله علیه و آله و علی اله الطیبین الطاهرین المعصومین اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم:
اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمَعْرُوفِ وَ یَقْبِضُونَ أَیْدِیَهُمْ نَسُوا اَللّهَ فَنَسِیَهُمْ إِنَّ اَلْمُنافِقِینَ هُمُ اَلْفاسِقُونَ [2].
بحث ما درباره ی مسئله ی نفاق است. كسانی كه با تلاوت كلام اللّه مجید آشنا هستند می دانند از جمله كلماتی كه در قرآن زیاد به چشم می خورد و به گوش شنیده می شود كلمه ی «منافق» یا صیغه های دیگری از همین ماده است: منافقون، منافقات یا
مجموعه آثار شهید مطهری ، ج25، ص: 202
خود كلمه ی نفاق: فَاَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فی قُلوبِهِمْ [3]، یا كلمه ی «نافَقوا» كه باز به همین معناست، و بعضی از صیغه های دیگر؛ و به هر حال یكی از مطالب و مسائلی كه در قرآن كریم مطرح است بحث درباره ی منافقین است. در قرآن در مقابل مؤمنین و موافقین دو دسته مخالف وجود دارد نه یك دسته. شاید این از مختصات قرآن باشد و در هیچ كتاب آسمانی در مقابل طبقه ی مؤمنین و موافقین دو دسته ی مختلف را نام نمی برد بلكه مجموعاً دو دسته اند: مردم یا مؤمنند و یا كافر، نقطه ی مقابل مؤمن. اما قرآن مجید نقطه ی مقابل مؤمنین را دو دسته یاد می كند: دسته ای كه گاهی آنها را كافران و یا مشركان می نامد، و دسته ی دیگری كه آنها را منافقان می نامد و برای اینها حساب جداگانه ای باز كرده است. مثلاً می فرماید: یا اَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللّهَ وَ لاتُطِعِ الْكافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ [4] ای پیامبر! تقوای الهی را پیشه كن، پروای خدا را داشته باش؛ پیروی نكن، اطاعت نكن، نپذیر پیشنهادهای كافران و نه پیشنهادهای منافقان را. یا در جای دیگر می فرماید:
لِیُعَذِّبَ اللّهُ الْمُنافِقینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكینَ وَ الْمُشْرِكاتِ [5]. به هر حال حساب آنها را از حساب كافران و یا مشركان (كافر و مشرك به دو اعتبار گفته می شود) جدا می كند. و گاهی قرآن در بعضی از تعبیرات خود به اینها با خشم بیشتری نگاه می كند و اینها را مستحق عذاب بیشتری از كافران می شمارد چون در یك جا می فرماید: اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّار [6] منافقان در پایین ترین و سخت ترین طبقات جهنم خواهند بود. پس معلوم می شود اینها از نظر قرآن از آن طبقه ای كه آنها را كافران می نامد وضع بدتری دارند.
همبستگی میان منافقین
قرآن منافقین را- همان منافقینی كه در زمان خود رسول اكرم بودند- به صورت افرادی جدا از هم نمی بیند، به صورت یك دسته ی متشكل و همفكر كه میان آنها همبستگی وجود دارد می بیند. آیه ای كه در ابتدای سخنم عرض كردم همین مفهوم را می رساند؛ آیه ای است در سوره ی توبه. در چند آیه بعد از آن می فرماید: وَ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ اَوْلِیاءُ بَعْضٍ یَأْمُرونَ بِالْمَعْروفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ [1] الی آخر. مردان مؤمن و زنان مؤمن حامیان یكدیگر هستند، وابسته و پیوندخورده ی به یكدیگر هستند، امر به معروف و نهی از منكر می كنند. در مقابل، كافران را ذكر نمی كند، منافقان را ذكر می كند. برای منافقان هم چنین همبستگی قائل است. گو اینكه كلمه ی «اولیاء» را به كار نمی برد ولی می فرماید: بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ بعضی شان از بعضی هستند، یعنی اینها از یكدیگر هستند. این تعبیر «همبستگی» از تعبیر «بَعْضُهُمْ اَوْلِیاءُ بَعْضٍ» اگر بیشتر نباشد كمتر نیست چون در برخی دیگر از آیات قرآن این تعبیر هست و مفسرین اینچنین می فهمند كه اینها آنچنان به یكدیگر وابسته و پیوسته هستند كه یكی هستند. مفهوم «بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ» اتحاد و یگانگی را می رساند كه بالاتر از مفهوم حامی بودن و ناصر بودن است. نقشه و عملشان درست ضد عمل مؤمنین است. اگر مؤمنین مردم را ترغیب می كنند به آنچه كه «معروف» نامیده می شود و كار خیر است و اگر از كارهای شر باز می دارند، اینها درست در جهت عكس 52فعالیت می كنند، نقش بازدارندگی دارند، كه در آیات دیگری از قرآن می توان استنباط و استفاده كرد. از جمله همین جا: «وَ یَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ» و دست خودشان را قبض می كنند، بسط ید ندارند، موقع كار و عمل كه می شود عقب نشینی می كنند، از داخل به جامعه ی اسلامی صدمه و ضربه می زنند.
به هر حال، آیاتی كه در قرآن راجع به منافقین است زیاد است. من نمی خواهم آیات را ذكر كنم چون آنقدر زیاد است كه اگر همان آیات را بخواهیم ترجمه و تفسیر مختصر هم بكنیم به این دو شب تمام نمی شود. اساساً ما یك سوره در قرآن داریم به نام سوره ی «منافقون» كه بعد از سوره ی جمعه است: اِذا جاءَكَ الْمُنافِقونَ قالوا نَشْهَدُ اِنَّكَ لَرَسولُ اللّهِ وَ اللّهُ یَعْلَمُ اِنَّكَ لَرَسولُهُ وَ اللّهُ یَشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقینَ لَكاذِبونَ [2]. (ضمناً این آیه تعریف می كند كه منافق چه كسانی هستند. ) یك عده مردم منافق و دو رو پیش تو می آیند، تظاهر به اسلام و ایمان می كنند، می گویند شهادت می دهیم كه تو پیغمبر خدا هستی. خدا می داند كه تو پیغمبری و خدا شهادت می دهد كه این منافقین اعتراف ندارند و دروغ می گویند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 204
آیاتی كه كلمه ی منافق و منافقات در آن نیست و درباره ی منافقین است زیاد است و جالب این است كه همین طور كه در مؤمنین، قرآن هم مردها را ذكر می كند و هم زنان، مردان مؤمن و زنان مؤمنه، در منافقین هم زنان را نیز به حساب می آورد:
مردان منافق و زنان منافق.
[1] . توبه / 71.
[2] . منافقون / 1.
عصر ما، عصر نفاق
حال چگونه است كه قرآن این همه روی مسئله ی منافق تكیه كرده است خصوصاً كه در كتب آسمانی پیشین یا اسمی از منافقین نیست یا اگر هست بسیار كم است، برای این است كه هر چه بشر بدوی تر و از تمدن دورتر بوده و در درجات پایین تر زندگی می كرده است، از صراحت بیشتری برخوردار بوده است؛ یعنی آنچه كه در درون داشته است از فكر و احساسات و عواطف و از رغبات و بی میلی ها و از مهربانیها و خشمها و از ایمانها و بی ایمانی ها، هر چه داشته است همان را ظاهر می كرده است؛ و هر چه بشر پیش رفته و تكامل پیدا كرده است (نمی خواهم بگویم خود این نوعی تكامل است ولی از تبعات تكامل است) قدرتش بر تصنع هم- كه نفاق نوعی تصنع است- افزایش پیدا كرده است؛ كما اینكه اگر ما مردم عصر خودمان را با صدر اسلام مقایسه كنیم نفاق هزاران درجه بیشتر شده است. یك وقتی من با خودم فكر می كردم كه اساساً اگر عصر ما را از نظر انسانی بخواهند ارزیابی كنند نه از نظر صنعتی، اگر یك جنبه ی انسانی را بخواهند ملاك و مشخِص عصر و زمان ما قرار بدهند، باید بگویند عصر نفاق. اگر بگویند در عصر ما بزرگترین ماشینی كه ابتكار و اختراع شده است چه ماشینی است؟ به نظر من ماشین قلب حقایق است، اینكه بشر این همه توانایی پیدا كرده است كه حقایق را وارونه جلوه بدهد. این بحث باشد برای جلسه ی بعد.
چون بحث ما مثل درس و جلسات كلاسی اندكی جنبه ی خصوصی دارد، این طور می خواهم صحبت بكنم: اول جنبه ی لغوی را بحث می كنم. اصلاً «نفاق» چه لغتی است؟ تعریف نفاق و ماهیتش چیست؟ بعد بحثی درباره ی خطر نفاق؛ و وقتی خطر نفاق را شناختیم، ما در مواجهه با این خطر چه وظیفه ای داریم. و بحث دیگری كه اگر موفق بشوم خواهم داشت راجع به عامل نفاق در پدید آوردن فاجعه ی كربلاست كه این عامل در به وجود آوردن این فاجعه در عصر خودش چقدر تأثیر داشت یعنی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 205
دشمنان حسین بن علی از عامل نفاق چقدر توانستند استفاده كنند تا چنین فاجعه ای را به وجود آوردند. متقابلاً حادثه ی كربلا و شهادت امام حسین چقدر تأثیر داشت در دریدن پرده های نفاق در عصر خودش و عصرهای بعد.
لغت نفاق
اما لغت نفاق. كلمه ی «نَفَق» در قرآن آمده است: اَنْ تَبْتَغِیَ نَفَقاً فِی الْاَرْضِ اَوْ سُلَّماً فِی السَّماءِ [1]. از اینجا ما می توانیم ریشه ی لغت را پیدا كنیم. لغویّین می گویند نَفَق یعنی راه، البته راههای مخفی و پنهانی. یادم هست وقتی ما شرح نظام می خواندیم (كتابی است در صرف و نحو، مقارن با سیوطی. طلبه هایی كه مقدمات عرب را می خوانند یكی از كتابهایی كه در صرف و نحو می خوانند شرح نظام است) در آنجا ما به یك لغتی برخورد كردیم و بعد در كتابهای لغت دیدیم و آن لغتِ «نافِقاء» است. در آنجا این جور معنی كرده بود: موش صحرایی سوراخ خودش را كه در صحرا می كَند یك احتیاطی می كند برای نجات از دشمن. یك در برای سوراخ و آغل خودش باز می گذارد كه همان درِ معمولی رفت و آمد است كه باید برود و بیاید. ولی بعد در آن و در یك نقطه ی دوردستی كه از این دروازه ی آشكار دور است از زیرِ زمین به طرف بالا می كَند و می كند تا سقف را به كف زمین نزدیك می كند، اما آنقدر نمی كَند كه سوراخ بشود، بلكه یك قشر نازكی باقی می گذارد و نه آنقدر نازك كه خود قشر خراب بشود، بلكه در این حد كه اگر روزی خطری از در پیدا شد، حیوان درنده ای از این در وارد شد و خطر ایجاد كرد او بتواند با سرش محكم بزند و این قشر خراب بشود.
این كه از این در وارد می شود او از آن در خارج می شود. عرب به این می گوید «نافقاء» یعنی یك راه مخفی درونی سرپوشیده ای كه برای دنیای موش صحرایی جزء اسرار نظامی است و دشمن از آن باخبر نیست ولی یك چنین راه احتیاطی برای خودش باز گذاشته است.
در لغت هم وقتی كه ما راجع به «منافق» نگاه می كنیم كه منافق را چرا منافق می گویند، می بینیم گفته اند برای اینكه دو در برای خودش قرار داده: یك در ورودی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 206
كه از آن در به اسلام وارد می شود، و یك درِ خروجی كه باید فرض كنیم درِ پنهانی است؛ از یك در وارد و از در دیگر خارج می شود.

[1] . انعام / 35.
تعریف «منافق»
از همین جا ضمناً تعریف منافق معلوم می شود. مؤمنی داریم، كافری داریم و منافقی. مؤمن كسی است كه واقعاً از عمق دل خودش به حقیقت و اسلام ایمان دارد و اقرار و اعتراف هم دارد؛ در دل مؤمن است، در زبان و در عمل هم مؤمن است؛ در احساسات مؤمن است، در تظاهرات ظاهری هم مؤمن است؛ در عمل مؤمن است، در قول مؤمن است.
اما كافر كسی است كه مخالف است؛ در باطن مخالف است، در ظاهر هم مخالف است. می گوید من خدا را قبول ندارم. خدا را قبول ندارد و می گوید هم خدا را قبول ندارم. پیغمبر را قبول ندارد، می گوید هم پیغمبر را قبول ندارم. قرآن را قبول ندارد، می گوید قبول ندارم. صریح است. كافر است و یك كافر صریح، یعنی یك رو؛ یك رو بیشتر ندارد. ظاهرش همان را می گوید كه باطنش می گوید و باطنش همان را می گوید كه ظاهرش می گوید.
و اما منافق. منافق كسی است كه فكر و اندیشه اش یك جور می گوید زبانش جور دیگری، درست بر ضد آن. احساسات و عواطفش در یك جهت است ولی تظاهرات ظاهریش در جهت دیگر. در دل خدا را قبول ندارد اما متظاهر به خداپرستی است؛ پیغمبر را قبول ندارد متظاهر به احترام به پیغمبر است؛ قرآن را قبول ندارد متظاهر به احترام به قرآن است؛ علی را قبول ندارد متظاهر به احترام به علی است؛ و همین طور همه ی مقدسات دین. پرده ای بر روی كفر خودش كشیده است. بنابراین نفاق یعنی كفرِ در زیر پرده، منافق یعنی كافری كه كفر خودش را در پشت پرده مخفی نگه داشته است. حدیثی در نهج البلاغه است. امیرالمؤمنین در نامه ای كه به محمد بن ابی بكر وقتی او را والی مصر كرده بودند نوشته اند می فرمایند:
من از پیغمبر اكرم این حدیث را شنیدم. پیغمبر نسبت به آینده ی امت اظهار نگرانی می كرد و می گفت من از منافقان نگرانم. پیغمبر از آینده ی امت خودش اظهار نگرانی می كرد ولی نه از ناحیه ی كافران، نه از ناحیه ی كسانی كه مسلمان نیستند و می گویند ما اسلام را قبول نداریم، بلكه از ناحیه ی كسانی كه اسلام را به ظاهر قبول كرده اند و در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 207
باطن قبول نكرده اند. عبارت حضرت این است كه پیغمبر می فرمود: اِنّی لا اَخافُ عَلی اُمَّتی مُؤْمِناً وَ لا مُشْرِكاً من از مؤمنین بر امتم بیم ندارم، از مشركین هم بر امتم بیم ندارم اَمَّا الْمُؤْمِنُ فَیَمْنَعُهُ اللّهُ بِایمانِهِ اما مؤمن، خدا به موجب همان ایمانش او را باز می دارد؛ یعنی ایمان مؤمن به او اجازه نمی دهد خطری برای اسلام به وجود بیاورد. وَ اَمَّا الْمُشْرِكُ فَیَقْمَعُهُ اللّهُ بِشِرْكِهِ مشرك چون متظاهر به شرك خودش هست خدا او را به همین موجب می كوبد وَ لكِنّی اَخافُ عَلَیْكُمْ كُلَّ مُنافِقِ الْجَنانِ عالِمِ اللِّسانِ [1] آن كه من از او بر شما نگرانم منافق است كه زبانش دانا و متظاهر است و به خیر و اسلام می چرخد، بلكه همه ی تظاهراتش تظاهرات اسلامی است اما دلش به سوی دیگر است.
از اینجا انسان می فهمد كه خطر منافق و نفاق چقدر بزرگ است! وقتی قرآن را نگاه می كنیم می بینیم تكیه ی عظیمی دارد راجع به نفاق و منافق. آیاتش را جمع آوری نكرده ام ولی زیاد است. می بینیم پیغمبر اكرم هم می گوید من از كس دیگر حتی از مشركان و كافران بر امت خودم بیم ندارم ولی از منافقان، از مسلمانانی كه متظاهر به اسلامند ولی مدلّس و ریاكار و متظاهر و دكاندار هستند و باطن و عمق دلشان به اسلام ایمان نیاورده است، من از اینها بر دین خودم می ترسم.

[1] . نهج البلاغه، نامه ی 27.
ماهیت نفاق
نفاق یك مسئله ی عجیبی است برای بشر. شنیده اید كه معمولاً دانشمندان، فلاسفه و روان شناسان، برای انسان مختصاتی ذكر می كنند. وقتی می خواهند انسان را از حیوانات دیگر مجزا كنند كه نوعِ خودش باشد غیر از انواع دیگر، مثلاً می گویند انسان حیوانی است كه ناطق است به معنی اینكه كلیات را درك می كند یا به معنی سخنگو. حیواناتِ دیگر سخن نمی گویند و مكالمه ندارند، لااقل مكالمه ی صوتی مثل ما ندارند. یا می گویند «تعجب» از مختصات انسان است. انسان تعجب می كند.
گاهی با یك مسائلی مواجه می شود، حالتی به او دست می دهد، اسمش را «تعجب» می گذارند. می گویند حیوانات تعجب ندارند. انسان می گرید؛ در مقابل حادثه ناگواری كه برایش پیش می آید هق هق می گرید و اشكهایش جاری می شود. در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 208
حیوانات كسی نشان نداده است كه حیوانی رسماً بگرید. انسان می خندد. راجع به خنده هم گفته اند از مختصات انسان است. بعضی ادعا كرده اند كه برخی از حیوانات می خندند، ولی گویا ثابت نشده است.
نفاق، از مختصات انسان
یك چیزی كه می شود آن را از مختصات انسان شمرد كه حیوان دیگری ندارد یا لااقل مثل انسان ندارد و اگر دارد یك درجه ی بسیار ضعیفی است، نفاق است.
حیوانات این گونه هستند كه هرچه در درونشان هست همان در ظاهر و بدنشان تظاهر می كند. یك حیوان خشمناك می شود، قیافه اش هم خشمناك است. اگر روحش خشمناك شد، در چشمها و صدایش هم شما خشم را می بینید. وقتی یك سگ می خواهد به صاحبش اظهار مهربانی كند، آن مهربانی در چهره و قیافه اش، در بدنش و در حركاتش هم ظاهر می شود. حیوان به یك طعمه ای رغبت دارد، آثار این رغبت در ظاهرش پیداست. به یك چیزی بی رغبت و بی میل است، همان بی میلی در ظاهرش پیداست؛ یعنی نمی تواند درونش یك جور باشد برونش جور دیگر.
ولی انسان، این موجود دو پا، عجیب است. این قدرت برای انسان هست كه در دلالت تظاهرات ظاهری نسبت به حالات درونی خودش تصرف كند؛ یعنی نسبت به یك كسی منتهی درجه خشم داشته باشد ولی برای اینكه او را بفریبد تظاهر به محبت و مهربانی كند و قربان صدقه اش برود؛ یك چهره ی خندان، یك لبهای متبسم و یك چهره ی خیلی گلگونی نشان بدهد كه اساساً طرف تصور نكند كه این دشمنش است. دشمن است ولی می تواند دوستی نشان بدهد. خشمناك است مهربانی نشان می دهد. به یك چیزی منتهی درجه رغبت دارد یك قیافه ی تنفرآمیزی می گیرد، برای اینكه دیگری اشتباه كند. به یك چیزی فوق العاده مایل است تظاهر به بی میلی می كند، یا بی میل است تظاهر به رغبت می كند. این عجیب است. این قدرت در انسان هست كه می تواند كتمان بكند و بپوشاند آنچه را كه در درون دارد.
البته هر پوشاندنِ آنچه كه در درون است عیب نیست. نگویید اگر چنین صفت بدی هست پس فایده اش چیست؟ آیا لغو است در انسان؟ نه، خود این قدرت برای انسان كمال است كه انسان بتواند بر روی منویّات خودش پرده ای بكشد ولی همیشه پرده كشیدن اغفال دیگران و نفاق نیست. مثال ذكر می كنم: ما در فارسی خودمان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 209
می گوییم كه فلانی صورت خودش را با سیلی سرخ نگه می دارد. بعضی از مردم، آبرودار هستند و آبروداری می كنند، یعنی ندارند ولی نمی خواهند مردم بفهمند كه ندارند. این فی حدذاته [بد نیست. ] می خواهد رازش را كسی نفهمد. او در اینجا وظیفه ای ندارد كه رازش را مردم بفهمند كه اگر مخفی بكند خیانتی به مردم باشد.
قرآن هم چنین صفتی را تمجید می كند، می فرماید: یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ اَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ [1].
می گوید بعضی از فقرا فقیرند ولی اینقدر بزرگ منش اند و عفت نفس و بزرگواری روح دارند كه وقتی دیگران آنها را می بینند خیال می كنند اینها غنی هستند؛ یعنی آنچنان خودشان را نشان می دهند كه احدی از فقر اینها آگاه نمی شود. این عیب نیست. انسان در دل خودش غصه ای دارد. (هركسی ممكن است در یك وقت یك شادی یا غصه ای داشته باشد. ) حال وقتی به دیگران می رسد وظیفه اش چیست؟ آیا باید قیافه ی خودش را عبوس كند، دیگران را كسل كند كه هركسی به او رسید بگوید آقا چه شده است، مثل اینكه ناراحت هستید؟ یا نه، غصه اش را برای خودش نگه می دارد تبسمش را برای دیگران. حدیث نبوی است؛ پیغمبر اكرم فرمود: اَلْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ (یا بُشْرُهُ) فی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فی قَلْبِه [2]. مؤمن اندوهش در دلش است و خوشحالی اش در چهره اش.
اینجاست كه این قدرت را باید اعمال كرد و اعمال كردنش خوب و به نفع دیگران است. انسان فقیر باشد ولی تا حد امكان عفت به خرج بدهد نگذارد دیگران بفهمند، نگذارد كه آن فقر در وجناتش ظاهر بشود. در دل غصه داشته باشد ولی در چهره ی خودش بشاشت نشان بدهد، دیگران را افسرده نكند «كافسرده دل افسرده كند انجمنی را» ، درست همین حالتی كه ما داریم. ما اگر كمی مقدس مآب شدیم یكی از علائم مقدس مآبی ما عبوس كردن چهره است. ممكن است در دل خودمان هیچ خداترس نباشیم و غصه ی عاقبت و آخرت و غصه ی اعمال خودمان را نداشته باشیم كه آیا اعمال ما در آخرت چه سرنوشتی خواهد داشت و هیچ به فكرش نیستیم ولی از باب اینكه می خواهیم خودمان را به درِ مقدسی بزنیم، مصلحت را این می بینیم كه یك چهره ی عبوسی داشته باشیم، هیچ وقت نخندیم و به روی كسی تبسم نداشته
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 210
باشیم. این درست عكس این دستور است.
به هرحال چنین قدرتی در بشر هست، قدرت تصنع و اینكه ظاهر خودش را برخلاف آنچه در باطن دارد بسازد كه احیاناً در مواقعی خوب و مطلوب است و در مواقع دیگر چون گمراه كننده است بد است، كه موارد زیادی دارد. این جهت از مختصات انسان است.
انسان مثل عبارت است. بعضی از الفاظ و عبارتها در معنی خودش صریح است، یعنی انسان وقتی كه جمله را می خواند می فهمد مقصود چیست؛ یك عبارت صریح است. بعضی جمله ها عبارتهای معقَّد و پیچیده است. وقتی كه شما یك بیت یا یك رباعی از شعرهای سعدی را می خوانید، در كمال صراحت و وضوح، معنا خودش را از لفظ نشان می دهد. اما بعضی از اشعار ممكن است كه در نهایت بلاغت هم باشد، خیلی معنی دقیق و رقیقی هم داشته باشد اما معقّد و پیچیده است، لفظ معنی را آن طور كه باید نشان نمی دهد و بعضی از عبارتها اساساً معماست، انسان نمی فهمد كه اصلاً مقصود از آن چیست و گوینده چه می خواسته بگوید. بعضی از عبارتها ظاهری دارد و باطن دیگری. انسان نگاه می كند، اول یك معنا از آن می فهمد ولی وقتی خیلی در آن دقت می كند می بیند مقصود دیگری داشته است غیر از آنچه كه ظاهر می فهماند.
انسانها درست مثل عبارتها هستند. ظواهر انسانها با منویّات آنها حكم لفظ و معنا را دارد. پس نقطه ی مقابل نفاق چیست؟ صراحت و صداقت. آنچه كه اسلام از یك نفر مسلمان می خواهد صراحت و صداقت است، كه صریح باشد، مثل استعاره ی بالكنایه و جمله ی كنایی نباشد؛ راست باشد و دروغ نباشد، چون در هر نفاقی دروغ هم مستتر است. البته دروغها را ما اغلب در لفظ می گوییم ولی نفاق گاهی دروغش در لفظ است و گاهی در تظاهر و عمل؛ انسان خودش را آنچنان نشان می دهد كه نیست. گفت: «آیا تو هرآنچه می نمایی هستی؟ » یك جور می نمایاند و جور دیگری هست. مثل معروفی است، می گویند: «جوفروشی و گندم نمایی» انسان جوفروش باشد ولی گندم نشان بدهد. این هم بحثی مختصر راجع به ماهیت نفاق. اما خطر نفاق.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 211

[1] . بقره / 273.
[2] . كافی، ج 2 / ص 226.
خطر نفاق
خیال نمی كنم دیگر تردیدی باشد در این جهت كه خطر نفاق از خطر كفر خیلی بیشتر و افزونتر است، برای اینكه نفاق همان كفر است ولی در زیر پرده؛ كفرِ در زیر پرده است. حال تا این پرده دریده بشود و آن چهره ی كریه كفر ظاهر بشود چقدر نفوس فریب خورده و گمراه شده اند!
علت تفاوت پیشروی علی علیه السلام و پیامبر صلی الله علیه و آله
چرا وضع پیشروی امیرالمؤمنین علی علیه السلام نسبت به پیغمبر اكرم فرق داشت؟ از نظر ما شیعیان كه علی و تاكتیك علی با پیغمبر فرقی نداشت ولی چطور است كه پیغمبر با این سرعت پیشروی می كند و دشمن را یكی بعد از دیگری ساقط می كند ولی علی علیه السلام وقتی كه با دشمنانش روبرو می شود سخت دچار و گرفتار است، آن پیشروی برایش نیست و در مواقع زیادی از دشمن شكست می خورد، چرا؟ برای اینكه پیغمبر با كسانی می جنگید كه آنها كافر بودند. منافقین زمان پیغمبر در زمانی بودند كه نطفه ی نفاق تازه داشت بسته می شد كه علی بعدها مواجه با همینها شد. ولی علی علیه السلام از اول با منافقین طرف بود. پیغمبر با ابوسفیان طرف است، ابوسفیانی كه كفر صریح و روشن است، ابوسفیانی كه با لا اله الّا اللّه مخالفت می كند و اُعْلُ هُبَل (زنده باد هبل) می گوید. واضح است كه اُعْلُ هُبَل با لا اله الّا اللّه نمی تواند بجنگد.
جاذبه ی لا اله الّا اللّه كجا، جاذبه ی اُعْلُ هُبَل و از این مزخرفات كجا؟ ! اما معاویه همان ابوسفیان است، منویات همان منویات است، مقصود همان مقصود است، راه همان راه است، هدف همان هدف است ولی شعارش همان شعار علی علیه السلام است و احیاناً در مواقعی داغتر. خودش را مدافع توحید و لا اله الّا اللّه و اسلام و قرآن معرفی می كند. شعاری كه با آن به جنگ امیرالمؤمنین می آید آیه ی قرآن است: وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً فَلایُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ اِنَّهُ كانَ مَنْصوراً [1]. حالا چقدر دیده ی تیزبین می خواهد كه در زیر آیه ی «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلوماً» كه معاویه آورده خط اُعْلُ هُبَل را بخواند، بگوید این همان اُعْلُ هُبَل است، لفظش این است معنی همان معنی است.
خیلی نفوذ عمیق و بصیرت فوق العاده ای می خواست.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 212
دلیلش خیلی واضح است: داستان قرآن بر نیزه كردن. آیا چنین نقشه ای بر سر راه پیغمبر بود كه یك كسی بیاید قرآن بر نیزه كند، بگوید بین ما و شما قرآن؟ این از قطعیات تاریخ است: علی علیه السلام وقتی با معاویه روبرو می شود مرتب پیك می فرستد و نامه می نویسد: ما مسلمانیم شما مسلمانید، دو فرقه ی مسلمان با همدیگر روبرو شده اند، بین ما و شما كتاب خداست، بیاییم ببینیم هرچه قرآن می گوید به آن عمل كنیم. هرچه علی پیشنهاد كرد اینها گوش نكردند. معلوم بود آنها به قرآن كاری ندارند. ولی آن لحظات آخری كه این مرد شكست را برای خودش قطعی می بیند كه چند لحظه ی دیگر بیشتر تا شكست باقی نیست فوراً نیرنگ می زند. نوشته اند پانصد قرآن بر نیزه كردند. (حتی افرادی مثل جرجی زیدان می نویسند «پانصد قرآن» و این را یك دلیل می گیرند كه نوشتن قرآن در صدر اسلام با چه سرعتی بوده، برخلاف تبلیغاتی كه می كنند كه در صدر اسلام چون عرب جاهلیت كتابت نمی دانست تا مدتها چیزی نمی نوشتند. ) حالا شما ببینید چقدر باید فكر، عالی و ایمان محكم باشد كه وقتی علی به او می گوید بزن، این تظاهرِ به قرآن است علیه خود قرآن، این كاغذ است، او دروغ می گوید، [وی اطاعت كند و بزند. ] گفتند تو می گویی ما با قرآن بجنگیم؟ ! ما هرگز با قرآن نمی جنگیم. ما تا حالا در راه قرآن می جنگیدیم ولی حالا كه با قرآن روبرو شدیم نمی جنگیم، محال است؛ اصلاً یك لحظه این جنگ ادامه پیدا كند حرام است. فرمود شما نمی خواهد بجنگید، بگذارید آنهایی كه می جنگند بجنگند. گفتند این عمل حرام است، یك لحظه هم ادامه پیدا كند حرام است. فوراً دستور بده مالك اشتر برگردد.

[1] . اسراء / 33.
سخن امیرالمؤمنین علیه السلام
جمله ای دارد امیرالمؤمنین. این جمله از مسلّمات تاریخ است كه امیرالمؤمنین در همان جریان صفین و جمل و غیره می فرمود: پیغمبر بر تنزیل می جنگید و من باید بر تأویل بجنگم. دشواری كار علی همین جاست. پیغمبر با تنزیل می جنگید؛ یعنی با دشمن روبرو بود یا می خواست روبرو بشود، آیه ای در مورد معین نازل می شد، در همان موردی كه آیه نازل می شد همه ی مسلمین می دانستند این آیه ی قرآن مال همین جاست، می رفتند و می جنگیدند. دیگر برای كسی شك و شبهه ای باقی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 213
نمی ماند. اما علی باید با تأویل بجنگد؛ یعنی آیه ی قرآن همان آیه ی قرآن است اما شأن نزول، آن شأن نزول نیست، مربوط به زمان پیغمبر است. روح، همان روح است، روحِ همان دستور است ولی شكل فرق كرده. علی باید به تأویل بجنگد. تأویل از ماده ی «اَوْل» است. اَوْل یعنی رجوع. مُؤَوَّل یعنی مَرْجِع. اینكه می گوید من به تأویل باید بجنگم، یعنی این چیزی كه الآن من با او باید بجنگم ظاهر و شكلش آن نیست اما روح و معنی و برگشتش همان است. ظاهرِ این می گوید آیه ی قرآن، اما روح و باطن و معنایش همان كفر است؛ یعنی من با نفاق باید بجنگم. دشواری كار من این است كه با نفاق و منافق باید بجنگم. این است كه كار من را خیلی سخت و دشوار كرده است.
ابزار منافق
ابزار منافق چیست؟ نمی شود منافق را در دنیا از میان برد؛ هست، بشر است منافق می شود. بشر وقتی در جامعه ای قرار گرفت كه دید اگر بخواهد برخلاف اصولی كه مردم آن جامعه به آن اعتقاد دارند تظاهر كند جامعه او را درهم می كوبد، فوراً تظاهر می كند، به همان لباس در می آید ولی جامعه خودش باید آگاه باشد و گول تظاهر و فریب را نخورد. باز اینجاست كه ما می بینیم پیغمبر اكرم از آن طرف راجع به خطر نفاق شدیداً اظهار نگرانی می كند، از طرف دیگر راجع به اینكه امتش جاهل باشند و تجزیه و تحلیل نداشته باشند و در مسائل غور نكنند اظهار نگرانی می كند. خیلی عجیب است! پیغمبر از دو چیز اظهار نگرانی كرده است: از نفاق و منافق، و دیگر از اینكه توده ی امت جاهل و نادان باشند. در آنجا فرمود: اِنّی لا اَخافُ عَلی اُمَّتی مُؤْمِناً وَ لا مُشْرِكاً تا آنجا كه فرمود: وَ لكِنّی اَخافُ عَلَیْكُمْ كُلَّ مُنافِقِ الْجَنانِ عالِمِ اللِّسانِ، در اینجا می فرماید: اِنّی لا اَخافُ عَلی اُمَّتِیَ الْفَقْرَ وَلكِنْ اَخافُ عَلَیْهِمْ سوءَ التَّدْبیرِ من از فقر و نداشتن ثروت بر امتم نگران نیستم یعنی كمیِ ثروت، امت من را از پا در نمی آورد، آن چیزی كه من از آن نگران هستم فقر معنوی و فكری و فقر اندیشه است. اگر غنای اندیشه باشد ثروت می آید اما ولو ثروتشان از دنیا بگذرد- مثل ثروت امروز كشورهای اسلامی كه همین نفت بزرگترین منبع ثروت دنیاست و بیشترش در كشورهای اسلامی است- ولی فقر اندیشه داشته باشند فایده ای به حالشان ندارد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 214
حالا اگر دو خطر با هم پیدا بشود یعنی از یك طرف منافقها، بی دینهای متظاهر زیرك، متظاهرها و ریاكارها و مدلّسها پیدا بشوند و از طرف دیگر مردم، جاهل و نادان باشند، آنها اینها را ابزار خودشان قرار می دهند.
عامل نفاق در پدید آوردن حادثه ی كربلا
حادثه ی كربلا را همین دو عامل به وجود آوردند. مردم جاهل و نادان ابزار دست ابن زیادها قرار گرفتند و این نكته ای است كه ما می بینیم خودِ امام حسین آن را بیان كرده است، ائمه ی ما نیز بیان كرده اند. این واقعاً مایه ی عبرت و درس است. اگر ما خیال بكنیم مردمی كه در كربلا جمع شدند امام حسین را كشتند به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقاد نداشتند و یك مردم كافرِ بی اعتقادی بودند (توده شان را عرض می كنم نه سرانشان را) اشتباه كرده ایم، گمراه شده ایم و از این حادثه نمی توانیم پند بگیریم.
حتی اگر ما خیال بكنیم این مردم نسبت به علی و آل علی بی اعتقاد بودند باز هم اشتباه كرده ایم. اگر مردم شام می بودند این جور بود. مردم شام به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقاد داشتند ولی علی و آل علی را نمی شناختند. اما مردم كوفه می شناختند.
این شهادتِ معاصرین امام حسین است كه همه می گفتند دل مردم با توست. تاریخ می نویسد وقتی كه مسلم در كوفه در مجمع مردم نامه ی امام حسین را خواند، این مردم گفتند سخنان آقاست و های های گریستند و اشك ریختند. در عین حال منافقین از همین مردم لشگری علیه امام حسین به وجود آوردند. این عبرت تاریخ است.
حدیثی از امام سجّاد علیه السلام
این حدیث را از امام سجاد برای شما بخوانم، تعجب كنید: روزی امام سجاد (سلام اللّه علیه) عبیداللّه بن عباس بن علی پسر حضرت ابوالفضل العباس را دیدند؛ نوشته اند: فَاسْتَعْبَرَ گریه كرد و اشكش جاری شد. عمویش اباالفضل و صحنه ی عاشورا و قضایای عاشورا به یادش آمد، اشكش جاری شد. بعد فرمود: چند روز بر پیغمبر بسیار سخت گذشت: یكی روز اُحد بود كه عمویش حمزه به آن وضع شهید شد، دیگر روز موته بود كه پسرعمویش جعفر شهید شد. هیچ روزی مثل روز حسین بر پیغمبر سخت نگذشت. بعد امام فرمود: سی هزار نفر در كربلا جمع شدند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 215
وَ كُلٌّ یَتَقَرَّبونَ اِلَی اللّهِ بِدَمِهِ سی هزار نفر به قصد قربت، فرزند پیغمبر را كشتند. این شهادت امام سجاد است.
اگر یك چنین زمینه ای نبود كه پسر سعد در عصر تاسوعا وقتی می خواست شعار بدهد و مردم را بلند كند نمی گفت: «یا خَیْلَ اللّهِ ارْكَبی وَ بِالْجَنَّةِ اَبْشِری» لشگر خدا قیام كن، بشارت باد تو را به بهشت. وقتی كه مقدس احمق بشود این جور از آب در می آید. یك عده ی قلیل منافق توانستند از توده ای مسلمان ولی جاهل و احمق لشگری انبوه علیه فرزند پیغمبر به وجود بیاورند. شما جمله هایی كه اینها گفتند ببینید، تمام آنها عوامفریبی است. خود عبیداللّه رو می كند به مسلم و او را تفسیق می كند: «یا فاسِق» تو فاسقی، من اطلاع دارم تو شرب خمر می كردی، شراب می خوردی. (یك نفر نگفت آخر تو كه نسبت شرب خمر را به چنین مرد پاكی می دهی به كدام دلیل و شاهد؟ الآن باید به حكم اسلام حد بر تو جاری كنند كه یك چنین نسبتی دادی. بلكه گفتند: عجب! این آدم شرابخوار هم بوده! ) ای فاسق! تو آمده ای اینجا كه اجتماع مسلمین را بهم بزنی، آمده ای وحدت مسلمین را بهم بزنی و تفرقه ایجاد كنی، آمده ای كه چنین و چنان بكنی. مسلم هم خوب جواب داد، گفت:
فاسق تو خودت هستی. آیا ما آمده ایم در میان مسلمین تفرقه ایجاد كنیم یا مفرّق جماعت مسلمین شما هستید؟ شما كه مردم بی گناه را می كشید، بیت المال مسلمین را چپاول می كنید، به گمانِ تهمت هم كه شده مردم را می كشید.
اسم این مرد بزرگوار آمد، این مردی كه گول این مردم مقدس مآب جاهل را خورد. یكتنه با یك لشگر در آن هوای گرم كوفه جنگیده بود. خیلی تشنه بود. وقتی كه به درِ همان دارالعماره رسید، چشمش به یك كوزه ی آب افتاد، تقاضا كرد این كوزه ی آب را به من بدهید. یكی از آنها گفت: فایده اش چیست؟ تو عن قریبٍ كشته می شوی از حمیم جهنم خواهی خورد. آخر تو یك آدمی هستی كه بر امام زمان خودت خروج كرده ای، برخلاف امر و دستور خدا رفتار كرده ای. این حرفها دیگر از هر شمشیری برای مسلم دردناكتر است.
اینكه عرض كردم خود امام حسین متوجه است، این جمله را می خواهم عرض بكنم. از جمله های روز عاشورا یكی آن خطبه ی خیلی عجیب است كه من اگر صدهزاربار بخوانم هر وقت كه این خطبه را می خوانم اصلاً دگرگونی در روحم پیدا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 216
می شود از بس كه حماسه در این خطبه وجود دارد: تَبّاً لَكُمْ اَیَّتُهَا الْجَماعَةُ وَ تَرَحاً تا آنجا كه می فرماید: شما ما را دعوت كردید ما آمدیم، حَشَشْتُمْ عَلَیْنا ناراً اقْتَدَحْناها عَلی عَدُوِّكُمْ وَ عَدُوِّنا [1] آتشی كه ما آن را برای دشمنان ما و شما افروختیم شما این آتش را علیه خود ما به كار بردید. شمشیری كه ما به دست شما دادیم با همان شمشیر خود ما را می خواهید بكشید، مرا با شمشیر اسلام دارید می كشید. واقعاً وقتی كه انسان به این چیزها تأمل و دقت می كند می بیند كه اینها از آن زخمهای ظاهری كه بر بدن مقدس اباعبداللّه وارد می كردند بالاتر و ناراحت كننده تر بود.
ظهر است. عده ای از اصحاب و همه ی اهل بیت و خود امام حسین بعد از ظهر شهید شدند. البته از قبل از ظهر شروع شده بود. عده ای كه در حمله ی اول از میان رفتند قبل از ظهر شهید شدند. مكرر شنیده اید: یكی از اصحاب می آید عرض می كند: آقا اول ظهر است و ما مایلیم كه با شما نماز بخوانیم. چقدر امام خوشحال می شوند. در حق او دعا می كند كه خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد. بسیار خوب، نمازی بخوانیم. آنوقت دشمن می گوید فایده ی این نماز چیست؟ نماز شما كه قبول نیست. چه نماز بخوانید چه نخوانید شما به هر حال جهنمی هستید. یكی از اصحاب امام حسین گفت: نماز فرزند پیغمبر و امام برحق قبول نیست، نماز شما نوكرهای ابن زیاد و یزید بن معاویه، یزید شرابخوار سگباز قبول است؟ ! نمازی خواندند، چه نماز سوزانی! نماز خوف خواندند، یعنی نماز جنگ، نه نماز از روی ترس. نماز جنگ را اصطلاحاً «نماز خوف» می گویند. نمازِ در حال جنگ احكام خاصی دارد.
اگر انسان مسافر هم نباشد باید دوركعتی بخواند، و امام در آنجا وظیفه ای دارد و مأمومین وظیفه ای. امام یك ركعت كه می خوانَد باید صبر كند، ممكن است گاهی یك ساعت هم طول بكشد، نصف مأمومین می روند در مقابل دشمن می ایستند نصف دیگر نماز می خوانند. آن نصفی كه نماز می خوانند بعد از یك ركعت امام، زود ركعت دوم را می خوانند. امام صبر می كند تا آنها بروند و مركز را به جای دوستان خودشان بگیرند و دوستان بیایند نماز بخوانند.
امام حسین چنین نمازی خواند. اما در اثر اینكه میان لشگرگاه و میدان جنگ
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 217
امام حسین فاصله ای نبود یعنی هر دو یكی بود، به این شكل احتیاج نبود. فقط دو سه نفر آمدند خودشان را سپر وجود آقا قرار دادند. نماز خوف در این جنگی كه از طرف امام حسین كوچك بود به این شكل بود. در جنگهای بزرگ معمولاً لشگرگاه یك جاست و میدان كه در آنجا می جنگند جای دیگری است. ممكن است دو تا سه كیلومتر فاصله باشد. آنها این فاصله را باید طی كنند بیایند نمازشان را بخوانند و بروند. (اسلام نماز و جهادش با یكدیگر توأم است. ) اما امام حسین و یارانش آن وقت شاید سی چهل نفر بیشتر نبودند. همه در مقابل دشمن، در همان صف جنگ و در میدان جنگ، حالا در اینجا می خواهند نماز بخوانند. دشمن هم اینقدر وجدان ندارد یا بگوییم اینقدر فهم ندارد [كه مانع نشود. ] او فكر می كند- العیاذ باللّه- این نماز قبول نیست. در همان حالی كه آقا نماز می خوانْد آنها تیراندازی می كردند و دو یا سه نفر از اصحاب بدن خودشان را سپر این تیرها قرار دادند. دلیلش این است:
این دو ركعت نماز كه تمام شد یكی از اینها- ظاهراً سعید بن عبداللّه حنفی- به حال احتضار افتاد. وقتی آقا آمد به بالینش او یك جمله بیشتر نگفت: «أوَفَیْتُ» آیا من وفا كردم؟ آیا من وظیفه ی خودم را عمل كردم یا نكردم؟
یكی از مورخین نوشته است كه راستی آن نماز روز عاشورا چه نمازی بود! چه نمازِ از روی خلوص نیتی بود! نمازی بود در حالی كه از دنیا و مافیها منقطع بودند.
آن نماز نبود، یك معراج برای آنها بود، یك اللّه اكبرشان ارزش داشت به یك دنیا نماز خواندن، همین طور یك سبحان اللّهشان، یك ركوعشان، یك سجودشان، یك تشهدشان، یك اِیّاكَ نَعْبُدُ وَ اِیّاكَ نَسْتَعینشان. ولی می دانیم امام حسین در روز عاشورا در غیر حال نماز هم ركوع و سجودی و ذكری داشت. ذكر آخر امام آن وقتی است كه آقا از روی اسب به روی زمین افتادند. ولی این دفعه پیشانی امام بر خاك نیست، طرف راست چهره اش بر خاك است، ذكرش سُبْحانَ رَبِّیَ الْاَعْلی وَ بِحَمْدِه نیست، ذكرش این است: بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ وَ عَلی مِلَّةِ رَسولِ اللّهِ.
و صلّی اللّه علی محمد و اله الطاهرین. باسمك العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم یا اللّه. . . .
خدایا عاقبت امر همه ی ما را ختم به خیر بفرما، ما را با حقایق دین مقدس
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 218
اسلام آشنا كن، ما را اسلام شناس واقعی قرار بده.
خدایا از ما هر نوع نفاق و دورویی را دور بگردان، به ما بصیرت پرهیز كردن از هرگونه نفاق و دورویی را عنایت بفرما.
خدایا مسلمین را در هر جای دنیا كه هستند تأیید بفرما، دشمنانشان را مخذول و منكوب بگردان، اموات همه ی ما را ببخش و بیامرز.
رحم اللّه من قرأ الفاتحة مع الصلوات
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 219
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 220
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 221

[1] . اللّهوف، ص 41.

تفسیر سوره منافقون
تفسیر سوره ی منافقون (1)
بسم اللّه الرحمن الرحیم
إِذا جاءَكَ اَلْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللّهِ وَ اَللّهُ یَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اَللّهُ یَشْهَدُ إِنَّ اَلْمُنافِقِینَ لَكاذِبُونَ. `اِتَّخَذُوا أَیْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اَللّهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا یَعْمَلُونَ. `ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ. `وَ إِذا رَأَیْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ یَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ یَحْسَبُونَ كُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِمْ هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اَللّهُ أَنّی یُؤْفَكُونَ [1].
این سوره ی مباركه به نام سوره ی «منافقون» است چون بیشتر آیات این سوره درباره ی گروه منافقین است. قبل از اینكه آیات را تفسیر كنیم توضیحی درباره ی كلمه ی «منافق» و بعد هم اشاره به تاریخچه ی منافقین در صدر اسلام بكنیم.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 312

[1] . منافقون / 1- 4.
كلمه ی «منافق»
كلمه ی «منافق» به طور خلاصه یعنی دو رو، یعنی مردمی كه متظاهر به اسلامند ولی در باطن ایمان ندارند، ظاهرشان به شكلی است و باطنشان به شكل دیگر. لحن قرآن مجید درباره ی منافقین فوق العاده شدید است و در سوره های متعدد از منافقین یاد كرده و به شدت با آنها مبارزه كرده است و مسلمین را متوجه می كند كه از خطر منافقین غافل نمانند. حتی تعبیری در همین سوره هست- و شبیه این در جاهای دیگر هم پیدا می شود- كه بزرگترین اعلام خطرهاست درباره ی منافقین. تعبیر در آیه ی چهارم است: هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ . جملاتی نظیر «هُمُ الْعَدُوُّ» در تعبیرات عربی علامت حصر است. ضمیر «هُمْ» را در این موارد می گویند ضمیر حصر: تنها آنها هستند دشمنان حقیقی. این تعبیر خیلی عجیب است. در شرایطی كه پیغمبر دارد با مشركین قریش یعنی با امثال ابوسفیان در میدان جنگ رو در رو مبارزه می كند و شمشیر به روی یكدیگر كشیده اند و در حالی كه با یهود هم به آن شكلی كه در سوره های پیش خواندیم یك مبارزه ی رو در رویی در كار است و اسلام چنان دشمنانی در مقابل خود دارد، در عین حال قرآن درباره ی این دشمنهای داخلی یعنی متظاهرین به اسلام و مبطنین كفر كه تظاهر می كنند به اسلام ولی باطنشان كفر است می گوید اصلاً دشمن یعنی اینها؛ یعنی اینها خطرشان خیلی بالاتر است از آنها. بعد باز راجع به این قضیه صحبت می كنیم.
پس كلمه ی «منافق» به طور خلاصه یعنی دو رو، كسی كه از نظر اسلامیت دو روست، یك روكش اسلامی و یك پوشش اسلامی برای خودش درست كرده است در صورتی كه در باطن، منویّاتش همان منویّات غیر مسلمانهاست.
نظر اهل سنت درباره ی منافقین صدر اسلام
و اما تاریخچه ی اینها. معمولاً اهل تسنن در كتابهایشان این جور اظهار نظر كرده اند كه نفاق در مدینه در میان گروهی از انصار پیدا شد و همین استمرار داشت تا نزدیك وفات پیغمبر اكرم و در اواخر عمر پیغمبر اكرم ریشه ی نفاق بكلی از دنیای اسلام كنده شد، یعنی بعد از هجرت شروع شد و قبل از وفات هم پایان یافت. آنچه آنها می گویند راجع به گروهی از منافقین است (یعنی نمی شود منافقین را منحصر كرد به آنها) و راجع به آن گروه خاص كه این آیات سوره ی منافقون هم ناظر به آنهاست
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 313
درست است.
بعد از سیزده سال كه از بعثت پیغمبر اكرم گذشته بود و ایشان در این مدت در مكه بودند و آن اوضاع و آن سختیها [پیش آمد و] بعد از اینكه گروهی از اهل مدینه با اسلام آشنا شدند و اسلام اختیار كردند و پیغمبر اكرم كسانی را برای تبلیغ اسلام به مدینه فرستاد و بعد هم خودشان هجرت كردند و اكثریت قریب به اتفاق مردم مدینه مسلمان شدند، مدینه در واقع مركز حكومت اسلامی شد. در مدینه گروهی بودند كه از آمدن پیغمبر اكرم ناراضی بودند و هرگز هم واقعاً ایمان نیاوردند. در رأس اینها مردی است به نام عبداللّه بن ابیّ كه عبداللّه بن سَلول هم به او می گویند، عبداللّه بن ابیّ بن سلول، و از اشراف درجه اول آنجا و خزرجی بود. با اینكه قبیله ی اوس و قبیله ی خزرج با یكدیگر جنگ و نزاع داشتند ولی او قبلاً شخصیتش آنقدر بزرگ و اتباعش آنقدر زیاد بودند كه دو قبیله اتفاق كرده بودند كه او را به عنوان ریاست و حتی پادشاهی [1] و به عنوان مَلِك برای خودشان انتخاب كنند كه در همین قصه ی بنی المصطلق كه اینجا به آن می رسیم یكی از آنها وقتی می آید حضور حضرت رسول معذرت خواهی كند عرض می كند: یا رسولَ اللّه با این مدارا كن، این خیلی عقده دارد برای اینكه قبل از آمدن شما توافقی شده بود كه ما این را به ریاست انتخاب كنیم و حتی مقدمات تاج گذاری اش فراهم شده بود، در تهیه ی آن جواهراتی كه به تاج می زنند بودیم كه با پیدایش اسلام بكلی همه ی اینها از بین رفت.
عبداللّه بن ابی اتباع زیادی داشت. عرب هم كه عصبیت قبیله ای در او خیلی اثر دارد یعنی اگر یك كسی رئیس یك قبیله شد، دیگر اتباع كوركورانه [از او پیروی می كنند. ] گویی یك سنتی است و نمی توانند مخالفت كنند. عبداللّه بن ابی رأس و رئیس منافقین بود و عده ی زیاد دیگری هم مثل او بودند. آن موج كه در مدینه پیدا شد، اوس و خزرج و قبائل دیگر و نزدیكان اینها راهی برای خودشان نمی دیدند و چاره ای ندیدند جز اینكه اینها هم اظهار اسلام و تظاهر به اسلام بكنند. ولی اینها در باطن نه تنها مسلمان نبودند، بلكه گروه و حزبی بودند كه كوشش و فعالیت می كردند كه از درون و داخل، اسلام را به اصطلاح منفجر كنند. با اینكه در ظاهر می آمدند در مسجد شركت می كردند، در نماز جماعت شركت می كردند، حتی زكات مالشان را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 314
می دادند و در جنگها احیاناً همراه مسلمین شركت می كردند ولی همیشه مردمی بودند فرصت طلب، گاهی كه موقعیت را تشخیص می دادند و مواردی اتفاق می افتاد كه فرصتی پیدا می كردند، در آن موارد به اصطلاح مشتشان باز می شد [2]، كما اینكه در قصه ی یهود بنی النضیر و بنی قریظه خواندیم وقتی كه حس كردند كه الآن یك خطر بزرگی برای اسلام پیدا شده است فوراً رفتند با یهود متحد شدند، یا گاهی می رفتند با قریش محرمانه قرارداد می بستند. به اصطلاح امروز اینها ستون پنجم كفار در داخل مسلمین بودند.
این یك گروه از منافقین [صدر اسلام ] است. شك ندارد كه پیدایش این گروه از منافقین بعد از هجرت بود. قبل از هجرتِ پیغمبر اكرم این گروه اساسا موضوعیت نداشت. بعد از رحلت پیغمبر اكرم هم از اینها چندان اثری نیست یعنی سران منافقینِ این زمان بعد از رحلت پیغمبر اكرم هم دستشان به جایی بند نشد و چیزی نشدند یعنی دیگر پیدا نشدند.

[1] . پادشاهی به شكل ملوك الطوایفی، چون جزیرة العرب در مجموعِ خودش حكومتی نداشت.
[2] . تظاهر [به كفر] كه نمی كردند، همه ی مسلمین هم كه نمی دانستند كه اینها منافق هستند، قرآن منافق گری اینها را برملا كرد.
استدلال اهل سنت
اهل تسنن می خواهند بگویند منافقین منحصر بودند به همینها كه پیدایششان بعد از هجرت است و قبل از وفات [پیامبر] هم پایان پذیرفتند و وقتی كه پیغمبر اكرم از دنیا رفتند دیگر منافقی در دنیای اسلام وجود نداشت. البته اینها برای قبل از هجرت این جور استدلال می كنند، می گویند قبل از هجرت معنی نداشت كه منافقی پیدا بشود، زمینه ی پیدایش منافق نبود چون منافق در جایی پیدا می شود كه طرف ببیند كه چاره ای ندارد جز اینكه خودش را مخفی كند؛ یعنی وقتی كه قدرتی برای طرف مقابل پیدا می شود و این طرف می بیند كه با قدرت او نمی تواند رو در رو مبارزه كند چاره ای نمی بیند جز اینكه مبارزه را به اصطلاح از علن به خفا ببرد، از ظاهر به زیر پرده ببرد یعنی تظاهر كند به اینكه من از شما هستم و در باطن با او مخالفت و مبارزه كند. می گویند قبل از هجرت زمینه ای برای نفاق نبود برای اینكه مسلمین حكومتی و قدرتی نداشتند بلكه منكوب بودند، اكثریت و قدرت با قریش بود. مسلمین احیاناً
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 315
مجبور بودند ایمان خودشان را كتمان كنند نه اینكه كفار اجبار داشته باشند تظاهر به اسلام كنند. بنابراین قبل از هجرت منافقی نمی توانسته وجود داشته باشد. من در كلمات آنها برای این مطلب كه در اواخر عمر پیغمبر به آن طرفْ دیگر منافقی نیست، استدلالی ندیدم.
پاسخ
ولی این استدلال را جواب داده اند. راجع به قبل از هجرت می گویند اولاً ممكن است چنین چیزی باشد چون دعوت پیغمبر اكرم كه ظهور كرد طرز پیشرفت این دعوت به گونه ای بود كه اشخاصی زیرك حس كردند كه مقاومت ناپذیر است.
افرادی كه یك نوع جامعه شناسی فطری و طبیعی دارند، یك شامّه ی پیش بینی دارند، یعنی یك جریان كوچكی كه پیدا می شود با توجه به مجموع شرایط و اوضاع حس می كنند كه این رشد پیدا خواهد كرد. ما از كجا می توانیم نفی كنیم كه چنین اشخاصی با چنین شامّه ی تیزی بوده اند و در همان ابتدا خودشان را سهیم و شریك كردند برای اینكه در آینده سهیم باشند.
منافقین مكه
و اما بالاتر از این، این مسأله است كه اینها گفتند منافقین منحصر بودند به همین گروه عبداللّه بن ابی كه از انصار بودند، به دلیل اینكه اكثریت مردم مدینه مسلمان شدند و اینها چاره ای ندیدند جز اینكه تظاهر به اسلام كنند و اسلام و قرآن خودش آمد پرده را پاره كرد و گفت اینها مؤمن نیستند منافق هستند. [كسانی كه پاسخ داده اند] می گویند عین همین شرایط بعد از فتح مكه برای گروهی از كفار قریش پیش آمد، برای اینكه اسلام در ابتدای هجرت موجش مدینه را گرفت، ناچار یك عده ی غیر مؤمنْ آنجا خودشان را در زیر پوشش شعارهای اسلامی قرار دادند ولی این موج به تدریج توسعه پیدا كرد، به تعبیر قرآن «إِذا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ. `وَ رَأَیْتَ اَلنّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اَللّهِ أَفْواجاً» [1]، مقارن فتح مكه و بعد از فتح مكه این موج سراسر عربستان را گرفت. آنوقت همین شرایطی كه در مدینه بود در سراسر عربستان و از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 316
آن جمله در مكه پیدا شد و ناچار قرشی هایی كه تا فتح مكه با اسلام می جنگیدند و مبارزه می كردند دیگر مبارزه را بیهوده دیدند، در نتیجه چاره ای نداشتند از اینكه بگویند ما هم اسلام آوردیم یعنی تظاهر به اسلام بكنند. ابوسفیان تا روز فتح مكه دارد با اسلام مبارزه می كند ولی وقتی كه احساس كرد دیگر بیهوده است و این موج چنان آمده كه هزارها امثال ابوسفیان را دارد با خودش می برد چاره ای ندید جز اینكه بیاید پشت سر عباس سوار بشود و بگوید: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و سیاست پیغمبر اكرم- نه تنها برای منافقین مكه، حتی برای منافقین مدینه كه قرآن با این صراحت اینها را می كوبد- بر این بود كه اگر مردمی همین قدر در گروه مسلمین وارد بشوند و اسلام اختیار كنند و شهادتین را به زبان بیاورند مادامی كه تظاهر به ارتداد نكنند حكم مرتد درباره ی اینها جاری نكند، اینها را نكشد ولی مسلمین را متوجه كند كه از خطر اینها غافل نباشید.

[1] . نصر / 1 و 2.
نفاق ابوسفیان
آیا این احتمال درستی است كه ابوسفیان از سال فتح مكه تا آخر عمر پیغمبر اكرم كه دو سه سالی بیشتر نیست دیگر یك مؤمن خالص شد؟ ! یا او باز مردی بود فرصت طلب در عالم اسلام؛ فرصت طلبی او كاملا آشكار و روشن بود. همین ابوسفیان موقفی دارد در برابر امیرالمؤمنین علی علیه السلام، موقفی دارد در برابر عمر بن الخطّاب. اگر آدم بخواهد بفهمد سیاست علی چگونه سیاستی است و سیاست عمر چگونه سیاستی بوده، كدام یك با قرآن منطبق است كدام یك نیست، از اینجا باید بفهمد. ابتدا كه خلافت به ابوبكر رسید و هنوز ابوسفیان سهمی در این كار نداشت، دوید رفت به خانه ی عباس، گفت: عجب! شما نشسته اید در خانه ی خودتان! خلافت مال شما بنی هاشم است، شما وارث پیغمبر هستید، تیم و عدی [1] كی هستند كه بیایند خلیفه بشوند؟ ! عباس ِ به آن زیركی را توانست تحریك كند. عباس را برداشت، آمدند درِ خانه ی امیرالمؤمنین: اینها كی هستند كه آمده اند خلافت [را غصب كرده اند؟ ! ] خلافت حق توست، تو باید خلیفه باشی. ناراحت نباش، خیال نكن تنها هستی، من خودم هستم و گروهم، به خدا قسم اگر دستور بدهی این مدینه را پر می كنم از سرباز سواره و پیاده: لَأَمْلَئَنَّ الْمَدینَةَ خَیْلاً وَ رِجْلاً، بیا جلو، خودم پشت سرت هستم. و گروه هم داشت، رئیس قبیله بود. علی چه فرمود؟ (قرآن گفت: هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ دشمنت این منافقین هستند) علی علیه السلام فرمود:
شقوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طریق المنافرة و ضعوا تیجان المفاخرة، افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح [2].
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 319
خیلی چند جانبه و جامع سخن گفت. فرمود فتنه كه پیدا می شود آدمهای فتنه جو می خواهند آتش فتنه را بالا ببرند و بیشتر كنند ولی اشخاص صالح می خواهند كشتی پیدا كنند كه چگونه این دریای فتنه را سالم طی كنند. تو از طریق منافره و اختلاف و تنافر و ایجاد نفرت میان مسلمین وارد شدی و از طریق تفاخر كه او تیم است و تو هاشم هستی. اسلام این تفاخرات را از بین برده، صحبت افتخار به تیم و هاشم نیست. ولی بعد برای اینكه اصل حقیقت مطلب را هم گفته باشد فرمود: اما مطلب در جای خودش درست است، خلافت حق من است ولی نه به دلیل اینكه من از هاشمم و بنی هاشم باید ارث ببرد، او تیم است و تیم حق ندارد؛ حقانیت تابع این نیست. در عین حال من اگر بال و كمك می داشتم (یعنی تو بال و كمك من نیستی) قیام می كردم (یعنی تو برو دنبال كارت، من هرگز از تو استمداد نمی كنم) . افلح من نهض بجناح رستگار شد كسی كه بالی دارد و با بال خودش پرواز می كند (یعنی تو كه بال من نیستی، تو برو دنبال كارت) .
ابوسفیان وقتی از اینجا مأیوس شد كم كم رفت به آن جناح نزدیك شد. دیگر ما نمی دانیم چگونه اینها به هم نزدیك شدند، همین قدر می دانیم چند سالی بیشتر طول نكشید كه یزید بن ابی سفیان (پسر همین ابوسفیان، برادر معاویه و عموی یزید بن معاویه) والی شام شد، یعنی این كه آمده بود با علی سازش كند و می خواست آن فتنه را بپا كند، بعد كه دید از اینجا طرفی نمی بندد، رفت با آن طرف و موفق هم شد.
هسته ی خلافت اموی در همین وقت كاشته شد؛ یعنی از یك طرف عثمان كه اموی بود بعد از عمر خلیفه شد، از طرف دیگر در زمان عمر یزید پسر ابوسفیان والی شام شد و شام (دمشق، سوریه ی فعلی) مركز حكومت اینها شد و اینها هم مردم بسیار زیرك و مدبّری بودند. بعد از یزید كه حكومت او دو سال بیشتر طول نكشید و مُرد برادرش معاویه باز به فرمان عمر بن الخطّاب جانشین او شد. معاویه هم از روز اول تمام كارش این بود كه حكومت خودش را تحكیم كند. نطفه ی بنی امیه به این شكل بسته شد، یعنی اصل «هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ » (از منافقین بترسید) به وسیله ی عمر اجرا نشد و اسلام از همان جا آن خنجری كه از پشت نباید بخورد خورد.
پس منافقین آن طور كه اینها گفته اند منحصر نیست به گروهی از انصار یعنی اهل مدینه كه بعد از هجرت پیدا شدند و قبل از وفات پیغمبر هم بكلی از بین رفتند،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 320
همین قدر كه نزدیك وفات پیغمبر شد یك منافق در دنیای اسلام پیدا نمی شد! این طور نیست. اولا در میان كسانی كه با پیغمبر از مكه به مدینه آمدند نمی شود نفی كرد كه منافقینی بودند یعنی كسانی كه به طمع آمده باشند. بعلاوه بعد از فتح مكه، باز گروه دیگری از منافقین كه ابوسفیان در رأس آنها بود و عده شان خیلی زیاد بود پیدا شدند. مسأله ی مهم این است كه چطور است كه این منافقین بعد از پیغمبر اكرم اسمشان به عنوان «منافق» دیگر برده نمی شود، آیا اینها معدوم شدند یا اینكه به یك شكلی توانستند منافع خودشان را حفظ و سازشی بكنند؟ كه این داستان طولانی دارد.
منافقینی كه در این آیات مطرح است یعنی شأن نزول این آیات همان منافقین مدینه است. داستان این آیات مربوط به منافقین مدینه است.

[1] . [قبیله ی تیم و قبیله ی عدی ]
[2] . نهج البلاغه، خطبه ی 5.
معنی درست «شأن نزول»
وقتی كه می گوییم شأن نزول آیه ای این مورد است، معنایش این است كه این آیه در این مورد نازل شده نه اینكه مفاد آیه مخصوص این مورد است شامل جای دیگر نمی شود. مثلاً اگر گفتیم كه آیات مربوط به پوشش زن در این مورد نازل شد: یكی از صحابه ی پیغمبر داشت در كوچه رد می شد، هوا هم خیلی گرم بود، زنی از روبرو می آمد در حالی كه دو سر چارقد خود را به پشت سر برگردانده بود و موها و زلفها و گردن و سینه اش همه پیدا بود و زن زیبایی بود و آن مرد جوان به او خیره شده بود و چنان مات و مبهوت شده بود كه از خود بی خبر، آن زن كه رد شد او مرتب پشت سرش را نگاه می كرد، همین طور می رفت ولی رویش به آن طرف بود، از دیوار شی ء تیزی بیرون آمده بود، آن شی ء صورتش را مجروح كرد، خون ریخت، یكدفعه به خود آمد، دید كه خون دارد از صورتش می ریزد، به همان حال رفت خدمت پیغمبر اكرم، بعد آیه نازل شد كه زنها این جور نباید بیرون بیایند: وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ. . . [1] این شأن نزول است نه اینكه آیه مخصوص این مورد است.
آیه قانون كلی است برای همه ی مسلمین؛ در این وقت آیه نازل شده. اینجا كه می گوییم شأن نزول این آیه منافقین مدینه اند، نه به معنی این است كه این آیه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 321
مخصوص همان منافقین است. این آیه برای همه ی منافقین عالم است، موردش و شأن نزولش این است.

[1] . نور / 31.
تاریخچه ی منافقین مدینه و شأن نزول این سوره
عبداللّه بن ابی و اصحابش كه ما اینها را «گروه منافقین مدینه» اصطلاح می كنیم تظاهر به اسلام می كردند ولی در باطن مسلمان نبودند، این امر را مخفی می كردند، فوق العاده هم مخفی می كردند، قرآن بود كه آشكار كرد نه اینكه آشكار هم بود، چون اینها در جماعت مسلمین شركت می كردند، از مال خودشان به عنوان زكات در بودجه ها و در جنگها كمك می كردند و حتی در جنگها شركت می كردند؛ فقط در جاهایی كه فكر می كردند ضربه شان مؤثر است خودشان را نشان دادند. یكی در احد بود كه كفار قریش [به سوی مدینه ] آمده بودند و قدرتشان هم خیلی زیاد بود و اینها حس كردند جای این است كه می شود اسلام را حسابی كوبید، ثلث جمعیت از اتباع همین عبداللّه بن ابی به یك بهانه ی كوچكی یكمرتبه برگشت، انشعاب كرد و آمد به مدینه.
مورد دیگر قصه ی غزوه ی بنی المصطلق است. بنی المصطلق گروهی مشرك بودند.
به پیغمبر اكرم خبر رسید كه اینها دارند جمعیت جمع می كنند و عن قریبٍ به مدینه حمله می كنند. پیغمبر اكرم پیشاپیش حركت كرد و با اصحاب خودشان رفتند و با اینها جنگیدند و اینها را بكلی شكست دادند و وضع آنها بكلی از بین رفت. آنجا چاه آبی بود به نام مُرَیصیع. در عربستان كه آب كم پیدا می شود، محلی كه اُتراق می كنند باید جایی باشد كه آب باشد. از آن چاه آب می كشیدند، هوا هم خیلی گرم بود، پیغمبر اكرم در یك جایی كه سایه ی درختی بود استراحت كرده بودند، هر كسی یك جایی رفته بود. عمر یك نوكر مانندی داشت به نام جحجاح كه چون عمر از مهاجرین بود این هم قهراً وابسته به مهاجرین می شد، یك مرد دیگری هم از انصار در همین ردیف آدمها، دو نفری آمده بودند سر چاه آب بردارند، نوبت را رعایت نكردند، حالا كدام یك بی نوبتی كرد ننوشته اند، همزمان دلوها را فرستادند به ته چاه. دلوها به همدیگر پیچید و خلاصه با همدیگر حرفشان شد. جحجاح كه نوكر عمر بود با سیلی، محكم زد به صورت این مرد انصاری به طوری كه صورتش خونی شد. او هم فریاد كشید و از انصار، از خزرج، قبیله ی خودش، كمك خواست؛ این هم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 322
از مهاجرین كمك خواست. یك عده به هواخواهی این و یك عده به هواخواهی آن آمدند و عن قریب بود كه فتنه ی بزرگی پیدا بشود. عبداللّه بن ابیّ منافق خبردار شد، آمد كه قضیه چیست؟ گفتند سر آب برداشتن، این مرد مهاجر آمده این مرد مدنی را سیلی زده صورتش را خونی كرده. عبداللّه اینجا دیگر تاب نیاورد، شروع كرد به شعار دادن، گفت گناه ما بود، تقصیر ما بود كه اینها را به مدینه راه دادیم، به آنها جا دادیم، پول دادیم، به ما گفتند نماز بخوانید نماز خواندیم، گفتند زكات بدهید زكات دادیم، حالا كارشان به جایی رسیده كه می آیند كتكمان می زنند. بعد مثلی را ذكر كرد شبیه آنچه كه سعدی در گلستان آورده، گفت این حرفی است كه در مثل می گویند: سگت را سیر كن تا آخرش تو را بدرد:
یكی بچه ی گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید
ما اینها را آورده ایم سر سفره ی خودمان نشانده ایم، حالا كه سیرشان كرده ایم به ما پریده اند، به خدا قسم همین قدر كه من پایم به مدینه برسد آنوقت خواهید دید كه آن عزیزتر ذلیل تر را، آن قوی ضعیف را بیرون خواهد كرد [1]. می خواست بگوید من بروم مدینه پیغمبر را از مدینه بیرون می كنم. نوجوانی بود ده پانزده ساله به نام زید بن ارقم كه بعد هم اسمش خیلی در تاریخ اسلام می آید. زید بن ارقم خودش از انصار بود، وقتی كه این را شنید عصبانی و ناراحت شد، شروع كرد به پرخاش كردن به او. گفت این فضولیها چیست كه می كنی؟ ! درباره ی پیغمبر چنین حرفی می زنی؟ ! آمد خدمت پیغمبر اكرم، گفت: یا رسولَ اللّه من در یك مجمع خصوصی كه این افراد حضور داشتند بودم كه عبداللّه بن ابی چنین حرفی زد. پیغمبر اكرم فرستاد عبداللّه بن ابی بیاید. عبداللّه آمد و شروع كرد به قسمهای غِلاظ و شِداد خوردن كه من چنین حرفی نزدم، به من بسته اند، خودم مسلمانم، من مؤمنم، این بچه بیخود آمده این سخن را گفته. دیگرانی هم كه از انصار آنجا بودند شروع كردند به معذرت خواهی: یا رسول اللّه این بچه است، حالا ممكن است اشتباه كرده باشد، ممكن است كه روی غرضی گفته باشد و شما به حرف این بچه ترتیب اثر ندهید. پیغمبر اكرم آنجا چیزی نگفتند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 323
همان جا بود كه عمر آمد گفت: یا رسول اللّه عبداللّه بن ابی را بكش، او كه منافق است، خودت می دانی كه منافق است. فرمود من اگر این را بكشم بعد مردم خواهند گفت محمد اصحاب خودش را دارد می كشد. یك وقت دستور داد حركت كنید برویم. حالا هوا خیلی گرم است و هیچ وقت پیغمبر در آن ساعت دستور حركت نمی داد، معمولاً صبر می كردند شب بشود، هوا خنك بشود. عده ای از بزرگان انصار، سعد بن عُباده از اوس و حُصَید بن حُضَیر از خزرج، آمدند و گفتند: یا رسول اللّه شما هیچ گاه این وقت حركت نمی كردید، چطور این وقت؟ فرمود مگر نشنیدید كه رفیقتان چه گفته است؟ چه گفته یا رسول اللّه؟ چنین حرفی را زده. گفتند یا رسول اللّه- به تعبیر من- غلط كرده، عزیز تو هستی، ذلیل اوست. فرمود به هر حال من باید بروم. تا گفتند پیغمبر اكرم حركت كرد، همه حركت كردند. آن روز را تا شب حركت كرد و توقف نكرد، آن شب را هم تا صبح رفت و جز اوقات نماز توقف نمی كرد. فردایش هم باز آنقدر حركت كرد كه آفتاب تابید. چنان این مردها و مركبها ذلّه [2] شدند كه نوشته اند همین قدر كه دستور داد پایین بیایند هر كس كه پایین آمد [نقش بر زمین شد. ]
سیره نویس ها و همان اصحاب نقل كرده اند كه پیغمبر عمداً این كار را كرد.
فهمید كه الآن این قضیه حرفش در میان اصحاب بازگو می شود، او یك چیز می گوید این یك چیز می گوید، بسا هست او یك طرف را می گیرد این یك طرف را می گیرد، یك عده می گویند عبداللّه بن ابی چنین كاری كرده یك عده می گویند او چنین كاری نكرده، همینها بعد سبب لجبازی ها و اختلاف می شود. خواست به آنها مجال حرف زدن و فكر كردن در این موضوع ندهد تا قضیه حل شود. حدود بیست و چهار ساعت یكسره حركت كرد تا رسید به محلی كه باز هم به مدینه نزدیك بود، كه تا دستور داد پایین بیایید همین جور همه افتادند و هنوز سرشان به زمین نرسیده بود خوابشان برد. در همین حال بود كه این سوره نازل شد و نظر زید بن ارقم را تأیید كرد.
از آن طرف، عبداللّه بن عبداللّه بن ابی یعنی پسر همین عبداللّه كه یك مرد مسلمان قویّ الایمانی بود آمد گفت: یا رسول اللّه من شنیده ام پدرم چنین حرفی گفته
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 324
است. اگر پدرم مستحق كشتن است و تو فرمان قتلش را می دهی، به خودم بده. بعد گفت: یا رسول اللّه همه می دانند، تمام آشنایان می دانند كه من از نظر عاطفه ی پدر و مادری كسری ندارم، بر عكس هیچ كس به اندازه ی من پدر دوست نیست، من پدرم را به حساب عاطفه ی پدری فوق العاده دوست دارم (این را صریح گفت) ولی اگر شما فرمان بدهید بكشم می كشمش. دلم هم نمی خواهد كس دیگر بكشد برای اینكه پدرم را خیلی دوست دارم، می ترسم یك مؤمنی او را بكشد، بعد من هر وقت او را ببینم چون قاتل پدرم را می بینم تحریك بشوم، یك وقت گول بخورم آسیبی به او به عنوان قاتل پدر بزنم، مؤمنی را به خاطر یك كافر بكشم، بعد خودم بشوم یك كافر.
اجازه بده خودم بكشم. فرمود: نه، من دستور كشتنش را ندادم، تو هم به او نیكی كن، مادامی كه او در زمره ی ما هست به او نیكی كن.
می خواستند وارد مدینه شوند. عبداللّه، همین پسر عبداللّه بن ابی، خودش جلوتر آمد دم دروازه ی مدینه، شمشیرش را كشید و ایستاد. كسی نمی داند كه این چه می خواهد. تا پدرش رسید و گفت: ما و أنت؟ یعنی چه خبر داری، خبر تازه چیست؟ گفت خبر تازه ای نیست. حالا همه تعجب كرده اند كه این كار برای چیست. به پدرش گفت: به هر حال تو اینجا توقیف هستی، حق نداری بروی. گفت:
چرا؟ گفت: تا پیغمبر اجازه ندهد كه تو حق داری بیایی مدینه، من به تو اجازه نمی دهم. پدر را در دروازه ی مدینه توقیف كرد؛ تا پیغمبر اكرم- كه معمولاً خودشان در فاقه و در آخر اصحاب حركت می كردند و حتی گاهی تنهای تنها حركت می كردند كه اگر وامانده ای باشد در راه نماند- رسیدند. عبداللّه بن ابی رفت پیش پیغمبر به شكایت پسرش: یا رسول اللّه من مسلمانم، من چنین و چنین، پسرم به من اجازه ی ورود به مدینه را نمی دهد، می گوید تا شما اجازه ندهید نمی توانی وارد شوی.
فرمود: به او اجازه بدهید. آنوقت اجازه به او داد. آنگاه عبداللّه بن ابی آمد مدینه، چند روزی بیشتر نگذشت كه مریض شد و مرد.
شأن نزول این سوره ی منافقون این قصه است كه در اینجا در مورد عبداللّه بن ابی آمده است. بعد كه این جور شد حضرت رسول رو كردند به عمر و فرمودند: عمر! حالا این جور بهتر شد یا آن جوری كه تو می گفتی؟ اگر من عبداللّه بن ابی را آن روز كشته بودم چه فتنه ها پشت سرش بود ولی الآن به این شكل در آمد كه پسرش به او اجازه نمی دهد وارد مدینه بشود؛ یعنی این كسی كه یك روز می گفت عزیزترین
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 325
افراد ذلیل ترین را از مدینه اخراج خواهد كرد (روح سخنش این بود: پایم به مدینه برسد پیغمبر را از مدینه بیرون خواهم كرد) دیدیم كارش به جایی رسید كه بچه اش اجازه ی آمدن به مدینه را به او نمی داد. خیلی عجیب است! این كسی كه می گفت پیغمبر را از مدینه بیرون می كنم نزدیكترین افرادش كه پسرش بود به او اجازه نمی داد كه وارد مدینه بشود، گفت اگر بخواهی بی اجازه وارد بشوی می كشمت. اگر پیغمبر اجازه بدهد داخل مدینه بشوی اجازه می دهم و الّا من اجازه ی داخل شدن به تو نمی دهم.

[1] . حالا این را در میان جمعی می گوید كه همه از انصار و از كسان خودش هستند.
[2] . [بسیار خسته ]
ترجمه ی آیات
إِذا جاءَكَ اَلْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللّهِ آنگاه كه منافقان می آیند پیش تو، می گویند از دل و جان شهادت می دهیم كه تو پیامبر خدا هستی. قرآن می گوید: وَ اَللّهُ یَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ و خدا خود می داند- یعنی این شهادت خداست، خدا خود شهادت می دهد- كه تو پیامبر او هستی. اما در مقابلِ اینكه اینها شهادت می دهند كه تو پیامبر خدا هستی خدا شهادت می دهد كه اینها دروغ می گویند: وَ اَللّهُ یَشْهَدُ إِنَّ اَلْمُنافِقِینَ لَكاذِبُونَ خدا هم شهادت می دهد كه اینها در شهادت خودشان دروغ می گویند. اِتَّخَذُوا أَیْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اَللّهِ . قرآن یكی از نقشه های اینها را ذكر می كند، می گوید با قسمهای غلاظ و شداد خودشان مردم را می فریبند. در میان مردم افراد ساده تری هستند. بعضی از افراد با اینكه قرائن و شواهد بر یك امری دلالت می كند و خیلی خوب هم دلالت می كند، همین قدر كه روبرو می شوند با یك كسی كه می بینند همین جور مرتب خودش را به زمین و آسمان می زند قسم می خورد، تحت تأثیر قرار می گیرند، می گویند این قسمها می خورد. قرآن می گوید قسمها بخورند، شما چرا گول قسمهای اینها را می خورید؟ ! در جلسه ی پیش نقل كردیم داستان حاطب بن ابی بلتعه و آن زنی كه حاطب وسیله ی او نامه ای برای مردم مكه فرستاده بود، بعد پیغمبر اكرم باخبر شد و حضرت امیر را با زبیر و مقداد فرستاد كه بروید نامه را از او بگیرید. این زن یك زن چرب زبانی بود. اولا گفت بیایید اثاثم را نگاه كنید. نگاه كردند چیزی نبود. شروع كرد به قسم خوردن كه نامه كجا بود، من یك زن بیچاره چه نامه ای از كسی می برم. زبیر و مقداد گفتند لابد نامه ای نیست كه این همه قسم می خورد. حضرت امیر فرمود چنین چیزی محال است، اگر نبود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 326
پیغمبر نمی گفت. یكدفعه شمشیرش را كشید، گفت: پیغمبر خلاف نمی گوید، یا نامه را می دهی و یا گردنت را همین جا می زنم. آن زن دست برد و نامه را از میان موهایش درآورد.
غرض این است كه قسم دروغ، افرادی را گول می زند. قرآن می فرماید این قسمهای مردم شما را گول نزند. یك نفر مسلمان باید عمیق تر از این حرفها باشد.
گفتم اسلام اجازه نمی دهد كه به بهانه ی اینكه فلان شخص متظاهر به اسلام است و مسلمان واقعی نیست او را بكشند چون این بهانه ها بعدها سبب می شود كه افراد دیگر بهانه ی دروغین بسازند؛ بعلاوه اسلام مسلمانی می خواهد كه آنقدر عمیق باشد كه زیر پرده ی این تظاهرات را درك كند. این فایده اش چیست كه بگویند فلان كس منافق است پس او را بكشیم، آن دیگری منافق است پس او را بكشیم. به جای همه ی اینها مسلمان باید تیزهوش و تیزبین باشد، فراست داشته باشد به تعبیری كه در حدیث آمده: اتقوا من فراسة المؤمن فانه ینظر بنور الله. به جای همه ی اینها مسلمانان باید فراست داشته باشند تا منافق را از غیر منافق تشخیص بدهند. قرآن می گوید:
وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ اَلْقَوْلِ [1] باطن بالاخره از ظاهر بروز می كند، كمی دقت می خواهد.
اِتَّخَذُوا أَیْمانَهُمْ جُنَّةً قسمهایشان را سپر خودشان قرار داده اند و به این وسیله مانع مردم از راه خدا شده اند، با قسمهایشان خودشان را در میان مسلمین جا زده اند و آنوقت در داخل مسلمین صدّی [2]، یك وسیله ی منع و انحرافی به وجود آورده اند. إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا یَعْمَلُونَ خیلی بد عمل می كنند یعنی عمل اینها بسیار عمل بد و خطرناكی است.
منافقین همه شان یا لااقل بعضی شان مانند یهود در ابتدا گمان نمی كردند كه اسلام به صورت چنین قدرتی در بیاید كه موجش آنها را هم ریشه كن كند. یهود خودشان را در مقابل مشركین می دیدند و گفتند پیغمبر كه می آید مسأله ی اهل كتاب را هم طرح می كند، این امر جانب ما را تقویت می كند. بعد كه دیدند این حساب حساب دیگری است آنوقت به فكر مبارزه ی جدی افتادند. در میان منافقین هم در ابتدا افراد زیادی بودند كه از اول نمی خواستند راه نفاق بپیمایند ولی بعد دیدند كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 327
اینها بكلی از بین می روند و مضمحل می شوند، راه نفاق را پیمودند. آیه ی قرآن این است كه ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا این به این موجب است كه اینها ایمان آوردند و سپس كافر شدند. مفسرین در اینجا اختلاف كرده اند كه آیا مقصود این است كه اینها اول واقعاً ایمان آوردند بعد مخالف شدند یا مقصود از این «بعد» بعد زمانی نیست و «ایمان آوردند» یعنی اسلام آوردند، اظهار اسلام كردند اما در باطن كافر بودند.
ظاهراً اوّلی مقصود است. اینها ابتدا گرایش پیدا كردند ولی بعد كفر و عناد ورزیدند و كفر بعد از ایمان اثرش بر قلب انسان این است كه قلب انسان را كور می كند: فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِمْ پس بر دلهای اینها مهر زده شد و اینها دیگر نمی فهمند كه چه می كنند، مثل آدمهای عقده دار كه وقتی آدم عقده ی یك كاری را داشته باشد این عقده او را چنان به یك كاری می كشاند كه خودش هم نمی فهمد كه اصلاً چه می كند، حالت یك آدم مصروع را پیدا می كند.
وَ إِذا رَأَیْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ یَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ یَحْسَبُونَ كُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِمْ . قرآن می گوید وقتی اینها را می بینی این اندامها و جسمهای اینها تو را به عَجَب می آورد، یعنی خیلی ظاهرهای خوبی دارند. سخنشان هم خیلی خوب است. این قدر ظاهر خوبی دارند و خوب حرف می زنند كه جالب است. ظاهر و دیدنشان به گونه ای است كه آدم می خواهد تماشاشان كند، حرفهاشان هم به گونه ای است كه آدم می خواهد گوش كند. اما وقتی كه دقت كنی می بینی كه اینها روح ندارند: كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ مثل چوبهای خیلی قشنگ هستند، چوب بی روح، جمادی كه آن را به دیوار تكیه داده باشند؛ روح و باطن ندارند. جمله ای است كه می گویند: «اَلْخائِنُ خائِفٌ» خائن خائف است. [اینها نیز هر صدایی را به زیان خود می پندارند: یَحْسَبُونَ كُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِمْ. ] [3]
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 328

[1] . محمّد صلی الله علیه و آله / 30.
[2] . «صدّ» با صاد یعنی مانع شدن كه با «سدّ» با سین خیلی نزدیك یكدیگرند.
[3] . [آخر نوار چند ثانیه ای ناقص است. ]
تفسیر سوره ی منافقون (2)
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ. `سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یَغْفِرَ اَللّهُ لَهُمْ إِنَّ اَللّهَ لا یَهْدِی اَلْقَوْمَ اَلْفاسِقِینَ. `هُمُ اَلَّذِینَ یَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ حَتّی یَنْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لكِنَّ اَلْمُنافِقِینَ لا یَفْقَهُونَ. `یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَی اَلْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ وَ لِلّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لكِنَّ اَلْمُنافِقِینَ لا یَعْلَمُونَ [1].
این آیات مربوط به منافقین و سوره هم به نام سوره ی منافقون است. درباره ی نفاق و منافق به طور كلی و درباره ی منافقین در اسلام در جلسه ی گذشته توضیحاتی دادیم و باز هم لازم است توضیحاتی داده شود كه به دو سه نكته اشاره می كنم.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 329

[1] . منافقون / 5- 8.
اختلاف میان تشیع و تسنن در مورد منافقین
نكته ی اول راجع به منافقین در صدر اسلام است كه گفتیم اینجا یك نوع اختلاف نظری میان شیعه و سنی وجود دارد. اهل تسنن معمولاً منافقینی را كه در قرآن از آنها یاد شده است و بلكه اساساً منافقین در دوره ی اسلام را منحصر می دانند به منافقین مدنی، یعنی منافقینی كه از انصار هستند، و معتقدند كه اینها در اوایل ورود پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله به مدینه پیدا شدند و بعد در سالهای آخر حیات پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله هم ریشه شان كنده شد و كارشان تمام شد. این طور هم تعلیل می كنند- كه تا این مقدار حرف درستی است- كه در مدینه گروهی بودند كه در رأسشان مردی بود به نام عبداللّه بن اُبَیّ كه اینها از اول، از آمدن پیغمبر ناراضی بودند، یعنی آمدن پیغمبر اكرم منافع خاص آنان را در خطر می انداخت، ولی موج اسلام در مدینه موجی بود غیرقابل مقاومت و اینها چاره ای نداشتند الّا اینكه خود را در زیر پوشش اسلام مخفی كنند؛ یعنی در باطن همان كه بودند بودند، ولی تظاهر به اسلام می كردند. شك ندارد كه چنین گروهی در مدینه بوده اند و اینها منافق بوده اند و بسیاری از آیات هم ناظر به همانهاست و شأن نزول آیات نفاق اغلب در مورد همانهاست.
ولی آیا منافقین منحصر بودند به همین منافقین مدنی كه به قول این حضرات ریشه ی آنها هم در همان زمان پیامبر كنده شد، و یا نه منافقین منحصر به اینها بودند و نه ریشه ی خود اینها كنده شد؟
وقتی كه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، منافقین هنوز گروهی قوی و نیرومند بودند. این مطلب دلایلی دارد. یكی اینكه این یك امر واضح و روشنی است كه همان طور كه موج اسلام در مدینه خواه ناخواه سبب شد كه عده ای هم كه درواقع مسلمان نبودند تظاهر به اسلام كنند، در سالهای آخر یعنی بعد از آنكه مكه فتح شد، عین همان جریان، در مكه تكرار شد؛ یعنی موج اسلام باز مكه را آنچنان گرفت كه باز عده ای از مردم مكه، از همان قرشی ها، وقتی دیدند كه دیگر این موج غیرقابل مقاومت است خودشان را در زیر پوشش اسلام مخفی كردند. امثال ابوسفیان در حدود بیست سال با پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله جنگیده بودند و به شدت هم مخالفت كرده بودند، احقاد بدریه و حدیبیه و اُحدیه در اینها بود، كشته ها داده بودند، در راه مبارزه با اسلام همه چیزشان را درواقع از دست داده بودند. شك ندارد كه وقتی موج اسلام مكه را گرفت و اینها تظاهر به اسلام كردند، اسلام اینها یك اسلام واقعی نبود و لهذا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 330
عمار یاسر در مورد اینها فرمود: «ما أسلموا و لكن استسلموا» [1] یعنی درواقع اسلام نیاوردند، تظاهر به اسلام كردند.
و اما اینكه سیاست پیغمبر اكرم در مورد منافقین چه سیاستی بود، درباره ی منافقین اهل مدینه مورد اتفاق است. سیاست ایشان درباره ی منافقین سیاست حذَر و احتیاط بود، نه اینكه كسانی كه تظاهر به اسلام می كنند، مادامی كه عملی بر ضد انجام نداده اند، اینها را پیغمبر اكرم بكشد؛ این طور نبوده است.
مطلب دیگر این است كه این مطلب كه اینها مدعی می شوند كه حتی منافقین مدینه با وفات پیغمبر اكرم یا نزدیك به وفات ایشان بكلی ریشه كن شدند این هم یك حرف صد در صد قابل قبولی نیست كه حتی منافقین مدینه هم چنین شده باشند.

[1] . بحارالانوار، ج 32 / ص 325.
نكته ای از علامه ی طباطبایی
نكته ای علامه طباطبایی ذكر كرده اند و نكته ی خوبی هم هست و آن این است:
مسأله ای كه فوق العاده نظر را جلب می كند این است كه چطور است كه منافقین تا پیغمبر اكرم زنده هستند تحریكات می كنند ولی پیغمبر كه از دنیا می رود و دوره ی خلافت خلفا می رسد دیگر نامی از این منافقین نیست؟ منافقین كوچكترین تحریك و دسیسه كاری در دوره ی خلفا نكردند. اینها چطور یكمرتبه مؤمن و عابد شدند؟ ! تا پیغمبر زنده بود، اینها مؤمن واقعی نشدند ولی آیا پیغمبر كه از دنیا رفت، یكمرتبه اینها مؤمن واقعی شدند و یا اینها در دوره ی خلافت، منافع خودشان را تأمین یافته دیدند و از این جهت صدایشان خوابید؟ این خودش مسأله ی فوق العاده ای است كه تا پیغمبر زنده است این همه صدای اینها هست- كه در خود قرآن منعكس است- ولی پیغمبر كه از دنیا می رود، یكمرتبه گویی چنین افرادی اصلاً وجود نداشته اند و اصلاً دیگر در تاریخ اسلام اسمی از منافقین برده نمی شود. این نشانه ی این است كه در اثر وفات پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و برقراری خلافت، جریان شكلی پیدا كرد كه منافقین منافع خودشان را تأمین یافته دیدند، این بود كه دیگر اسمی و صدایی از آنها نبود. این مطلب حتی در مورد منافقین مدینه صادق است و در مورد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 331
منافقین مكه امثال ابوسفیان كه تاریخچه ی خیلی روشنی دارد.
مسأله ی دیگر این است كه آیا منافقین منحصر به همین دو گروه هستند، یعنی گروههایی بعد از آن كه می بینند موجی آنچنان شدید است و غیرقابل مقاومت، از اول خودشان را در زیر این پوشش می برند، و یا ممكن است افرادی ابتدا مؤمن باشند و بعد منافق بشوند؟ بله، همه جور احتمال در كار بشر هست؛ همان طور كه ممكن است افرادی مؤمن باشند و بعد كافر شوند، به طریق اولی این احتمال هست كه افرادی مؤمن باشند و بعد منافق بشوند. آنهایی كه كافر می شوند چرا كافر می شوند؟ انسان بعد از اینكه ایمان پیدا كرد و واقعاً چیزی را انتخاب كرد، همیشه در معرض امتحانات هست و در آن وقت است كه گاهی انسان لغزش پیدا می كند و كافر می شود و به طریق اولی منافق هم ممكن است بشود و بلكه احتمال اینكه منافق بشود خیلی بیشتر است و شاید اسلام از منافقینی كه در یك دوره مؤمن راستین بوده اند و بعد منافق شده اند بیشتر ضرر برده است تا منافقینی كه از اول منافق بوده اند. منافقینی كه از اول منافق بودند، اعتمادها را نتوانستند جلب كنند، ولی منافقینی كه از ابتدا منافق نبودند و بعد منافق شدند اعتمادها را جلب كرده و بعد منافق شدند و خطر اینها خیلی بیشتر است. حتی همه ی منافقین مدینه مثل عبداللّه بن ابیّ نبودند كه از ابتدا منافق باشند بلكه عده ای از آنان ابتدا مؤمن بودند و بعد منافق شدند. قرآن می فرماید: «ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» [1].
پس این كه ما بگوییم همین كه كسی اسلام آورد اگر از ابتدا اسلامش اسلام حقیقی باشد و از روی نفاق نباشد، این دیگر تا ابد اسلامش از روی نفاق نیست، اصلی نیست كه دلیلی داشته باشد كه انسان بتواند بپذیرد، بلكه اصل غیرقابل پذیرشی است.

[1] . منافقون / 3.
تكیه ی قرآن بر حذر از منافقین
مسأله ای كه فوق العاده توجه انسان را به خود جلب می كند این است كه در قرآن بیش از هر كتاب دیگری روی احتیاط و حذر از منافقین تكیه شده است. شما در هر كتاب مذهبی دیگری می بینید كه صحبت از مؤمن و كافر است، ولی قرآن در مقابل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 332
مؤمن، دو گروه را قرار می دهد: كافر و منافق. مؤمن یعنی یك انسان با ایمانِ یكچهره كه چهره ی درونش ایمان و چهره ی برونش هم ایمان است. كافر یعنی یك انسان بی ایمان یكچهره كه چهره ی درونش بی ایمانی و چهره برونش هم بی ایمانی است. ولی منافق یك بی ایمان دو چهره است كه چهره ی درونش بی ایمانی و چهره ی برونش ایمان است. این اگر مسأله ای بود كه اختصاص به همان گروه منافقین مدینه می داشت این همه آیه در مورد منافقین نازل نمی شد. این قضیه به صدر اسلام هم اختصاص نداشته و برای ذیل اسلام و بلكه برای دنیا همیشه بوده است.
نفاق، از مختصات بشر
نكته ی دیگر این است كه نفاق از مختصات بشر است. معمولاً در حیوانات اثری از نفاق یعنی دوچهرگی و دورویی دیده نمی شود. شاید خیلی به ندرت در بعضی از حیوانات زیرك چنین چیزی دیده شود، یعنی حیوان به حالتی بر ضد حالتی كه داراست تظاهر كند. حیوان اگر خشم بگیرد آثار خشم در صدایش و حنجره اش ظاهر می شود؛ اگر خوشحال شود فوراً جست و خیز می كند؛ اگر دردش بیاید ناله می كند. هر صدایی از حیوان یك نشانه ی واقعی است از حالتی كه دارد و میان حالتش و آن صدا یا علامتی كه از خود بروز می دهد اختلاف نیست؛ این انسان است كه این قدرت را دارد كه ممكن است با یك نفر در نهایت درجه دشمن باشد و در دلش حقد و كینه ی او را داشته باشد ولی وقتی با او بنشیند تظاهر به دوستی كند و با چهره ی باز برخورد كند و اظهار خوشوقتی و خوشحالی كند. اكثر تعارفاتی كه در میان مردم معمول است نوعی نفاق است برای اینكه دروغ است. كسی به خانه ای می آید و صاحبخانه می گوید قدم روی چشم ما گذاشتید، چنین و چنان كردید، اما همین كه مهمان می رود، خلافش را می گوید و باطنش را ظاهر می كند. بشر به دلیل اینكه هوشش بیشتر و عقلش زیادتر است می تواند منافق گری و دورویی كند [1].
هرچه انسانها بدوی تر هستند صریح تر هستند یعنی فاصله ی میان درون و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 333
بیرونشان كمتر است. هرچه انسانها به طرف تمدن آمدند و هرچه كه فرهنگ و تمدنشان پیش رفت بر نفاقشان افزوده شد، یعنی فاصله ی میان این دو چهره شان زیاد شد و این امر مثالهای بسیاری دارد به طوری كه دنیای ما را باید گفت «دنیای نفاق» .
آن انسانهای اوّلی درصورتی كه منافق گری می كردند، اگر فاصله ی دو چهره شان چهار سانتیمتر بود حالا انسانها در حدی منافق شده اند كه فاصله ی میان دو چهره شان چند فرسخ است و كشف این [نفاقها] فوق العاده مشكل است. این نیرنگهایی كه استعمارچی های دنیا می زنند و كارهایی كه می كنند اگر لای اولش را باز كنی چیزی نمی فهمی؛ لای دوم را كه باز كنی باز هم نمی فهمی؛ لای سوم را كه باز كنی چیزی نمی فهمی؛ آن لای صدمش را اگر كسی باز كند، آن نیت حقیقی را در آن لای صدم می فهمد.
حذر از اینها خیلی مشكل است. هر مقدار كه نفاق شدیدتر و پرپیچ و خم تر و دقیق تر باشد احتیاط از آن مشكلتر و دشوارتر است. «هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ» [2]. دستور، دستور احتیاط است. احتیاطكردن از اینها صد درجه دشوارتر و مشكلتر است.
مرحوم آقا میرزا محمد صادق اصفهانی از علمای خیلی بزرگ و هم دوره ی مرحوم آقا سید ابوالحسن بودند. ایشان بعد به اصفهان آمد كه اگر در نجف مانده بود خودش مرجع تقلید بود. ایشان گفته بود از اصفهان برای سفر حج عازم مكه شدم (در آن وقت بیشتر با كشتی می رفتند و از كشورهایی عبور می كردند) . در یكی از سفارتخانه های خارجی دنبال گذرنامه رفته بودم. یك وقت دیدم مردی با زبان فارسی فصیح صدا زد: آقا میرزا صادق! آقا میرزا صادق! بعد مثل یك آدم كاملاً آشنا شروع به صحبت كرد. هرچه فكر كردم دیدم او را نمی شناسم. آخر گفت: من را نمی شناسی؟ گفتم: نه. گفت: من در زمان مشروطیت در نجف در فلان حجره بودم، و خودش را معرفی كرد. یادم آمد كه او طلبه ای بود از شاگردهای مرحوم آخوند كه آنچنان زاهد و مقدس و متدین بود و آنچنان درسهایش را هم خوب حاضر می كرد كه مورد اعتماد همه قرار گرفته بود. معلوم شد كسی بوده كه سی سال مأموریت داشته است.
بشر این قدر قدرت و توانایی دارد كه پرده روی چهره ی خودش بكشد و چهره ی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 334
واقعی خود را پنهان كند. «هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ» . قرآن می فرماید از این طور دشمنان بپرهیز.

[1] . سالهای اولی كه به تهران آمده بودم پیش یك نفر چند درسی انگلیسی خواندم. می گفت مثَلی در انگلیسی هست كه می گویند: «خدا به انسان زبان داده برای اینكه همیشه ضد آنچه كه فكر می كند بگوید» .
[2] . منافقون / 4.
كتمان ممدوح و نیكو
مطلب دیگر این است كه اگرچه درصورتی كه انسان قدرت و توانایی اینكه بتواند اسرار خود را مخفی كند نمی داشت این نوع عملِ خدعه و فریبكاری را كه بالاترین خدعه هاست انجام نمی داد، ولی بشر به واسطه ی همین توانایی كه دارد می تواند از بزرگترین فضیلتها برخوردار باشد، فضیلتی كه نقطه ی مقابل نفاق است. هر كتمانی كه نفاق نیست. نفاق یعنی باطن بد و نیت بد را به قصد خدعه و فریب مردم مخفی كردن؛ جو فروختن و گندم نمایی كردن. عكس قضیه چگونه است؟ عكس قضیه این گونه است كه انسانی به كمالاتی از معنویت رسیده باشد كه اگر مردم از آن اطلاع پیدا كنند دست و پایش را می بوسند، خاك پایش را برمی دارند ولی او این كمالات را مخفی می كند و می خواهد این راز بین خودش و خدای خودش باشد؛ ببین تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟
داستان آن غلام را شنیده اید كه در خانه ی امام زین العابدین علیه السلام بود. سال قحطی و سختی بود و باران نیامده بود. مردم به صحرا رفته بودند و دائماً دعا می كردند و نماز می خواندند. شخصی می گوید: من غلامی را در یك غربت و تنهایی و خلوت در آنجا دیدم. نماز خواندن و عبادت او و گریه و خشوع او و مناجاتی كه با حق كرد و دعایی كه كرد مرا مجذوب كرد. من شك نكردم كه بارانی كه آمد از دعای او بود.
دنبالش را گرفتم و تصمیم گرفتم هرطور كه هست او را در اختیار بگیرم برای اینكه غلام او بشوم. خدمت امام زین العابدین علیه السلام رفتم و عرض كردم: من می خواهم این غلام را از شما بخرم نه برای اینكه غلام من باشد بلكه برای اینكه مخدوم من باشد و من خدمتگزار او باشم. غلام را حاضر كردند. وقتی او را خریدم، نگاه حسرتباری به من كرد و گفت: تو چه كسی هستی كه مرا از مولایم جدا كردی؟ گفتم: قربان تو، من تو را برای این نخریدم كه تو را خدمتگزار خودم قرار بدهم، بلكه برای این خریدم كه خدمتگزار تو باشم. من در تو چیزی دیدم كه در كس دیگری ندیدم. جز برای اینكه خدمتگزار تو باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم. من می خواهم از محضر تو بهره ببرم و بعد جریان را به او گفتم. تا جریان را گفتم رو كرد به آسمان و گفت: خدایا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 335
این رازی بود بین من و تو. من نمی خواستم بندگان تو از آن اطلاع پیدا كنند. حال كه بندگانت را مطلع كرده ای خدایا مرا ببر. همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم كرد.
بشر قدرت كتمان كردن دارد، اما چه چیزی را باید كتمان كند؟ یكی بدی را كتمان می كند و تظاهر به خوبی می كند و دیگری از این قدرت و از این كمال و توانایی به این نحو استفاده می كند كه اسرارش را- كه اگر مردم اطلاع پیدا كنند او را به عرش برین می رسانند- از مردم پنهان نگاه دارد.
در قرآن درباره ی بعضی از فقرا چنین آمده است: «یَحْسَبُهُمُ اَلْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ اَلتَّعَفُّفِ» [1]. این، نقطه ی مقابل نفاق است. بعضی از فقرا به واسطه ی اینكه عفیف هستند آنچنان روی فقر و ناداری خودشان را می پوشانند و نمی خواهند كسی بفهمد كه آنها فقیر هستند كه مردم خیال می كنند آنها اغنیا هستند.
پس نه این است كه اگر ظاهر با باطن فرق داشته باشد مطلقاً بد است. اگر انسان كاری كند كه باطنش از ظاهرش بهتر باشد و همیشه كوشش كند كه ظاهرش یك درجه پایین تر از باطنش باشد خیلی هم خوب است و برای انسان كمال است. آنچه كه اسمش نفاق است، فریب است، خدعه است، گول زدن مردم است.
تعبیری در سوره «علق» آمده است كه می فرماید: «كَلاّ لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنّاصِیَةِ.
`ناصِیَةٍ كاذِبَةٍ خاطِئَةٍ» [2] [چنین نیست، اگر از كارش دست برندارد] در قیامت موی پیشانی او را خواهیم گرفت، این پیشانی دروغگوی خطاكار. پیشانی دروغگو، یعنی این سیمای دروغگو، سیمایی كه مردم فكر می كنند كه او چه آدم خوبی است اما این سیما دروغ می گوید. نمی فرماید زبانش دروغ می گوید بلكه می فرماید خود پیشانی اش دروغ می گوید.
در آیه ی بعد، قرآن لحن اكیدی دارد. بعد از آن كه تشت رسوایی منافقین از بام افتاد و معلوم شد كه اینها خطا كرده اند، بعضی به آنها گفتند: بروید خدمت رسول اكرم صلی الله علیه و آله و اظهار ندامت كنید و از ایشان بخواهید از خداوند برای شما طلب مغفرت كند. این سخن به آنها برمی خورَد! «وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللّهِ
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 336
لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ» وقتی به آنها گفته می شود بیایید تا پیغمبر برای شما استغفار كند سرشان را می پیچند كه این حرفها چیست كه می زنید؟ «وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ» اینها را می بینی در حالی كه صد می كنند- كه هم ممكن است به معنای اعراض خودشان باشد و هم به معنای اعراض دادن مردم: خودشان روی برمی گردانند و یا مانع مردم هستند- و آنها تكبر می ورزند. كسی كه به پیغمبر ایمان داشته باشد، محال است در مقابل ایشان استكبار بورزد.
قرآن می فرماید ولی كار اینها از این حرفها گذشته است. به آنها گفته اند بیایید پیغمبر برای شما استغفار كند؛ مگر این گناهان با این استغفارها آمرزیده می شود؟
«سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یَغْفِرَ اَللّهُ لَهُمْ» فرقی نمی كند، چه تو برای اینها استغفار بكنی و چه نكنی خدا هرگز اینها را نخواهد آمرزید. «إِنَّ اَللّهَ لا یَهْدِی اَلْقَوْمَ اَلْفاسِقِینَ» خدا مردم فاسق و خارج را هدایت نمی كند. فسوق همان خروج است.
آیه ی بعد گویی می خواهد بیان كند كه چرا خداوند اینها را نمی آمرزد. قرآن یك گناه این منافقین را كه اهانتی بود كه به خدا، پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله، اسلام و مؤمنین كردند گوشزد می كند: «هُمُ اَلَّذِینَ یَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ» اینها همان كسانی هستند كه به یاران خودشان می گویند چرا به این مردمی كه نزد پیغمبر هستند انفاق می كنید؟ چرا به اصحاب مهاجر پیغمبر انفاق می كنید؟ كلمه ی «انفاق» را به كار برده اند. قرآن در سوره ی حشر همین قصه را نقل می كند و كلمه ی «ایثار» را به كار می برد. ایثار یعنی ازخودگذشتگی. اینها كه كلمه ی «انفاق» را به كار می برند می خواهند مهاجرین را تحقیر كنند. گویی چنین می گویند كه چرا مثلاً به این گداها این قدر پول می دهید؟ البته این را در بین رفقای خودشان می گفتند كه بعد، از طرف زید بن ارقم- كه در آن وقت بچه ای بود و در آنجا حاضر بود و آنها متوجه نبودند كه ممكن است خبر بدهد- قضیه فاش شد. «هُمُ اَلَّذِینَ یَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ حَتّی یَنْفَضُّوا» اینها كسانی هستند كه می گویند به مردمی كه نزد پیغمبر هستند انفاق نكنید تا متفرق شوند.
قرآن می فرماید: «وَ لِلّهِ خَزائِنُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ» چه فكر كرده اید؟ شما خیال
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 337
كرده اید كه ریشه ی همه چیز، شندر غاز [3] پولی است كه مردم می دهند؟ خیلی به اصطلاح، اقتصادی و مادی فكر كرده اید. مسأله، مسأله ی ایمان است، مسأله ی اتكای به خداست و مسأله ی نصرت الهی است. اگر مردمی استحقاق این را پیدا كنند كه خدا بخواهد آن مردم را پیروز كند، همه ی آن وسائل را فراهم می كند، مال و ثروت هم برایشان فراهم می كند. خزائن آسمانها و زمین مال خداست، برای خدا كار مشكلی نیست كه بخواهد وسیله ای را فراهم كند. «وَ لكِنَّ اَلْمُنافِقِینَ لا یَفْقَهُونَ» ولی منافقین این چیزها را نمی فهمند.

[1] . بقره / 273.
[2] . علق / 15 و 16.
[3] . [كنایه از پول اندك. (غاز: كوچكترین واحد پول در عهد قاجاریه. ده غاز معادل یك شاهی بود- فرهنگ معین) . ]
ذلّت عبداللّه بن اُبَیّ
«یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَی اَلْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ» می گویند اگر ما به مدینه بازگردیم آن كه عزیزتر است ذلیل تر را بیرون خواهد كرد. عبداللّه بن ابیّ می گفت پایم كه به مدینه برسد پیغمبر را بیرون می كنم.
قرآن می فرماید: «وَ لِلّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ» عزت منحصراً از آنِ خدا و پیامبر و مؤمنین است، یعنی تو ذلیل تر از آن هستی كه بخواهی چنین كنی، تو آنقدر ذلیلی كه خودت هم نمی دانی: «وَ لكِنَّ اَلْمُنافِقِینَ لا یَعْلَمُونَ» .
عبداللّه بن ابیّ هنوز به مدینه نرسیده بود كه خدای متعال دو بار ذلت او را به او نشان داد. این طور اشخاص كه منافق و ترسو هستند وقتی كه در میان رفقای خودشان هستند رجز می خوانند ولی در جمع بكلی شكل دیگری به خود می گیرند.
وقتی كه آمد خدمت پیغمبر، قسمهای غِلاظ و شِدادی خورد كه اصلاً من این حرفها را نگفته ام و اینها را به من دروغ بسته اند. این اولین ذلتش بود. بعد هم پسرش آمد خدمت پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و عرض كرد: یا رسول اللّه همه می دانند كه در میان انصار، جوانی نسبت به پدر و مادرش خوشرفتارتر از من نیست. من پدرم را به عنوان یك پدر دوست دارم ولی پدر من منافق است. اگر حق پدرم كشته شدن است فرمان بده تا خودم او را بكشم. فرمود: نه. با اینكه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله او را نهی كرد، آمد كنار
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 338
دروازه ی مدینه ایستاد. هر كس می آمد، می دید كه او دارد قدم می زند و شمشیرش هم دستش است. پدرش از دور پیدا شد. جلوی او را گرفت و گفت حق ورود به مدینه را نداری. تا پیغمبر اجازه ندهد من نمی گذارم وارد مدینه شوی. این آدمی كه اینچنین لاف می زد كه اگر به مدینه برگردم پیغمبر را از مدینه بیرون می كنم، كارش به جایی رسید كه روز بعد (بیش از یك روز هم تا رسیدن به مدینه فاصله نشد) نزدیكترین افراد به او یعنی پسرش به او گفت من بدون اجازه ی پیامبر نمی گذارم وارد مدینه بشوی.
«یا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ اَلْخاسِرُونَ» . گویی قرآن می خواهد این طور نتیجه بگیرد كه این كسانی كه این همه باد و بروت می كنند و این حرفها را می زنند، غرورشان به مال و ثروتی است كه دارند. فكر می كنند هر چه هست مال و ثروت است و ثروت هم دست ماست پس همه چیز دست ماست، قدرت هم دست ماست؛ پیغمبر و مهاجرین كه از مكه آمده اند ثروتی ندارند، ثروت مال ماست. ما همین قدر كه جلوی این جریان اقتصادی را بگیریم، خواه ناخواه متفرق می شوند. این غرور را از مال و ثروت پیدا كرده اند. بعد هم كه عبداللّه بن ابیّ خود را به عنوان عزیزتر حساب می كند، تكیه اش به قوم و فامیل و بچه هایش است.
قرآن به عنوان نصیحت به مؤمنین خطاب می كند كه ای اهل ایمان، ببینید چطور مال و ثروت و فرزندان و فامیل، سبب غفلت و غرور و سبب نفاق عده ای شد. مبادا این جور چیزها مانع شما و غافل كننده ی شما از خدا باشد. «یا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ» ای اهل ایمان ثروتهای شما و فرزندان شما، شما را از یاد خدا باز ندارد و غافل نكند آنچنان كه آنها را غافل كرده است. «وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ اَلْخاسِرُونَ» . هر كس این كار را بكند و اینچنین بشود یعنی مال و ثروتش موجب غفلتش بشود زیانكار است. كلمه ی «خسران» به كار رفته است چون در مال، نفع و زیان مطرح است. همین مال كه عین سود است، تبدیل به زیان می شود.
«وَ أَنْفِقُوا مِنْ ما رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ» برعكس، بنای كار خودتان را بر انفاق بگذارید و اینكه تا زنده هستید از مال و ثروت خودتان، خودتان استفاده كنید. استفاده ی شما در این است كه اینها را در راه خدا بدهید و تنها به این وسیله است كه مال خود را برای خود جاوید كرده اید.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 339
سخن امیرالمؤمنین علیه السلام
علی علیه السلام پولی به دستشان رسید. ایشان این پول را در دستشان حركت می دادند و می فرمودند كه ای پول، ای دینار، ای درهم، تو آن وقت مال من هستی كه تو را خرج كنم. برعكسِ آنچه معمولاً خیال می كنند كه می گویند پول تا وقتی كه در دست من است مال من است، ایشان فرمودند: پول تا در دست من است مال من نیست؛ وقتی كه پول را خرج كردم آن وقت است كه مال من می شود.
«وَ أَنْفِقُوا مِنْ ما رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ» انفاق كنید از آنچه كه به شما روزی داده ایم پیش از آنكه مرگ یكی از شما فرا برسد. وقتی كه مرگ فرا می رسد، آن وقت است كه هر كس آرزو می كند كه ای كاش مهلتی داشت و می توانست از مال خود در راه خدا خرج كند، در درجه ی اول واجبات را و در درجه ی دوم مستحبات را انجام دهد. بعضی گفته اند: اینجا مقصود واجبات است. شاید هم چنین باشد.
«فَیَقُولَ رَبِّ لَوْ لا أَخَّرْتَنِی إِلی أَجَلٍ قَرِیبٍ» خدایا چرا مدت كمی به من مهلت نمی دهی؟ كمی به من مهلت بده، همین قدر مهلت بده كه بتوانم مالم را در راه تو خرج كنم. «فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ اَلصّالِحِینَ» تا در راه خدا صدقه بدهم و از مردمان صالح و شایسته باشم. ولی قرآن می فرماید: «اجل مسمّی » تخلف پذیر نیست. «وَ لَنْ یُؤَخِّرَ اَللّهُ نَفْساً إِذا جاءَ أَجَلُها» خدا هرگز هیچ نفْسی را كه اجلش فرا رسیده، به تأخیر نمی اندازد؛ اینها خیال و حرف است. «وَ اَللّهُ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ» * و خدا به آنچه كه شما انجام می دهید خبیر و آگاه است.

نظر خود را ارسال کنید