حزب جمهوری اسلامی
آموزش مواضع- جلسه هشتم
انتشار از: حزب جمهوری اسلامی اصفهان
[انسان مسئول]
بسم الله الرحمن الرحیم
نتایج به دست آمده از بحث قبل عبارت بودند از:
خدا انسان را با خصلت ها و ویژگی ها و امتیازاتی [آفرید] که نتیجه خود بخودی این خصلت ها مسئول بودن انسان است. وقتی موجودی دارای آگاهی روزافزون و قدرت کار باشد و انگیزه حرکت روزافزون و قوه خلاقیت و شناخت را داشته باشد و راه و چاه را بشناسد و انتخاب مسیرهای مختلف زندگی و آینده سازیش بر آن پایه ها به عهده خودش گذاشته شده است، چنین موجودی خود بخود مسئول است.
او در مقابل خدا و وجدان خویش و حتی دیگران مسئول است. این ها آثار و نتایج خود بخودی این ساختار انسان است. به این ترتیب بر روی مسئولیت تکیه می شود. در سوره تکاثر(آیه 8) خطاب به همه اعلام می شود "ثُمَ لَتُسئَلُنَّ یَومَئِذٍ عَنِ النَّعیم" ای انسان ها در روز قیامت از همه شما سؤال می شود که با نعمت های داده شده چه کردید. "وقفوهم انّهم مسئولون" (سوره الصافات، آیه 24) نگهداریدشان این ها باید جواب بدهند.
آن چیزی که انسان به عنوان یک روز مهم از دیدگاه قرآن پیش روی خود داریم «یوم الحساب» (روز حسابرسی) است. البته برای انسان خودآگاهِ بیدار هر روز روز حساب است. حاسِبوا قَبلَ اَن تُحاسِبوا. قبل از آنکه از شما حساب بخواهند خود به حساب خویش برسید. این حسابرسی در سه زمینه است:
1- در زمینه آنچه که در دست آفرینش در محیط طبیعی در اختیار انسان گذاشته شده است.
2- در نعمت های نهان و آشکاری که خداوند در درون انسان قرار داده است. انسان نسبت به کشف و استخراج این گنجینه های درونی مسئول است.
3- رابطه ای که انسان با محیط اجتماعی دارد. این رابطه خود یک بستر رشد و تکامل است.
هر سه، زمینه رشد و بهره مندی و زمینه خودسازی و محیط سازی می باشد (چه محیط طبیعی و چه محیط اجتماعی).
آنچه در این بحث مورد بررسی قرار می گیرد عبارت است از:
1- محیط طبیعی:
از چه موقعی ما انسان را انسان می دانیم؟ از نخستین موجودیتش به صورت نطفه؟ یا مرحله بعدش علقه؟ یا مضغه؟ یا از آن وقت که ساختمان اندامش تمام می شود و روح الهی در او دمیده می شود و آفرینشی دگر می یابد (خلقاً آخر)؟ از زمان به دنیا آمدن؟ یا راه افتادن؟ یا از زمان به بلوغ رسیدن؟ از هر زمان که بخواهید می توانید در نظر بگیرید؛ در تمام دورههای نامبرده انسان با طبیعت در ارتباط است، همواره از طبیعت می گیرد و به طبیعت می دهد.
ما این بحث را بیشتر به آن موقع که انسان می تواند در طبیعت برود و انتخاب کند مربوط میکنیم. به هر حال طبیعت با انسان پیوندی دیرینه دارد و مادر انسان است. "هُوَ اَنشَأئکُم مِنَ الاَرضِ" (سوره هود، آیه 64). خدا شما را آفرید، زمین مادر و مهد و گاهواره انسان است و زمین جایگاه و بستر انسان است. لذا انسان با زمین و طبیعت رابطه ای وسیع دارد، رابطه ای دیرینه و گسترده و متنوع.
[متن]- محیط طبیعی: «طبیعت مادر و بستر و گاهواره انسان است» نقش مادری دارد که از او پدید آمده، نقش بستری دارد که در او آرمیده، و نقش گاهواره دارد که با حرکت او رشد می کند. «برای انسان آفریده شده خَلَقَ لَکُم ما فِی الاَرضِ جَمیعاً»
یکی از مسائل مهم در جهان بینی اسلام همین است که آنچه در طبیعت وجود دارد (آسمان ها و زمین) و آنچه میان این دو است (اَلسَمواتِ وَ الاَرضِ وَ ما بَینَهُما)، همه برای انسان آفریده شده اند تا به حال هم، در هر جای این طبیعت را که مورد مطالعه قرار داده اند هنوز موجودی برتر از انسان نیافته اند.
انسان موجود پرتوانی است که می تواند عرصه منظومه شمسی را بپیماید و تاکنون به کرات دیگر هم سفر کرده است. خصلت علم در اینجا این است که آنچه را
می بیند خبر دهد و در محدوده دید علم موجودی برتر از انسان یافته نمی شود. ولی وحی که افق دیدش مرزهای علم را ندارد و وسیع است می گوید: خدای، زمین را و آنچه در زمین و بین آسمان و زمین است، برای شما آفرید. پیدایش انسان به عنوان موجودی است که همه چیز در رابطه با اوست و همه برای او آفریده شده است. «به انسان ابزار و امکان سیطره و تسلط بر طبیعت داده شده است، (سخّر لکم الشمس و القمر)» خورشید و ماه مسخر تو گشته اند. راه شناخت و کشف و تحقیق در آن را بر روی وی گشوده اند.
«وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» (نحل، آیه 78). به شما چشم و گوش و دل داد، باشد که قدر آن ها را بدانید. و بدین ترتیب آدمی مسئول است که طبیعت را بشناسد، کشف کند و به تسخیر خود در آورد و دامنه تسلط خود بر طبیعت را توسعه دهد. این تسلط و تسخیر بالقوه است و هر اندازه که انسان بر توانی ها و دانایی هایش بیافزاید بیشتر می تواند بر آن ها تسلط پیدا کند. مثلاً نسل حیوانات اهلی را خود انسان ها به وجود آورده اند، تا یک مدتی همه طبیعت میتوانست در برابر انسان به طور وحشی عمل کند و انسان هم توانست آن را رام کند. سیل وحشی می آید، انسان در مقابل سیلگیر می سازد، و آن را مهار می کند یا در مقابل رعد و برق، برقگیر درست می کند.
هنر و آگاهی و خلاقیت رام کردن این وحشی ها، در انسان وجود دارد. لذا اینکه خدا طبیعت را مسخر ما کرده، امری بالقوه است و برای بالفعل کردن آن انسان مسئول است که طبیعت را بشناسد، کشف کند و به تسخیر خود درآورد و بر گستردگی و رونق آن بیفزاید و سپس مورد بهره برداری قرار دهد. مثلاً انواع گُل هایی که در صد سال اخیر به وجود آمده اند از اول بالقوه
در طبیت وجود داشته اند ولی هنر خلاق انسان آن را توسعه داد و بر گستردگی اش اضافه کرد. طبیعت زیباست و طبیعت دست نخورده خود زیبایی خاصی دارد اما طبیعت آرایش داده شده به وسیله انسان هم زیبایی خاص دارد. انسان هم انواع جدید را به وجود می آورد و هم بر رونق آن می افزاید.
مثال: تغییر مصنوعی تعداد الکترون ها در اتم که پس از کشف اتم به دست آمد به افسانه کیمیا پشتوانه علمی بخشید و به انسان توانایی مبدل ساختن مس به طلا را دارد. "هنر اصلی انسان بهره گیری از مکشوفاتش است. او نباید مواهبی را که برایش آفریده شده است عاطل و باطل و ناشناخته بگذارد.
"هُوَ اَنشاءکُم مِنَ الاَرضِ وَاستَعمَرَکُم فیها فَاستَغفِرُوُه" (سوره هود، آیه 64) خدا شما را از زمین آفرید و شما را به عمران و آبادی آن، برانگیخت. در انسان انگیزه های طبیعی و خدادادی برای آباد ساختن زمین وجود دارد. ما را به آبادانی زمین برانگیخت تا خود از آن بهره مند شویم زیرا او غنی و حمید و بی نیاز است.
"فَامشُوا فی مَناکِبِها وَ کُلُوا مِن رِزقِهِ وَ اِلَیهِ النُشُور" (سوره ملک، آیه 15)، برفراز و نشیب های زمین به حرکت در آیید و از روزی هایی که خداوند برایتان فراهم ساخته بخورید. تعلیم اسلام این است که خداوند همه امکانات را برای انسان آفرید تا از آن بهره مند شود و در عین بهره مندی خودساز باشد. ریاضت اسلامی در عین بهره مندی صورت می گیرد و با ریاضت پارسائی گرایانه منفی فرق دارد.
"انسان خود بخشی از طبیعت و وابسته به آن است و برای تغذیه و آسایش خود به طبیعت نیازمند است" ولی آیا این نیاز از آن نیازهایی است که انسان باید بنده و برده طبیعت شود؟ یا سالار آن؟ قرآن می گوید: انسان، تو باید سالار طبیعت باشی نه بنده و برده طبیعت. سالاری انسان بر طبیعت چگونه است؟
یکی سالاری بر
طبیعت در بُعد تسخیر طبیعت، مسلط شدن بر طبیعت [است]. آفات طبیعی می آید می خواهد کشاورزی ما را نابود کند با سم پاشی بر او مسلط می شویم، سیل می آید می خواهد شهرها را از بین ببرد سیل گیر می سازیم و بر او مسلط می شویم اما مسئله به اینجا تمام نمی شود، سالاری ما بر طبیعت باید از این ها بالاتر برود، باید انسان در عین آنکه از طبیعت بهره مند میشود از طبیعت بی نیاز باشد، باید روزه بگیرد، گرسنگی و تشنگی انسان نیاز به غذا و آبی است که در طبیعت موجود است. باید درمقابل این نیاز هم بایستد، روزه می گیرد تا به طبیعت بگوید ولو برای چند ساعتی می توانم خودم را از شر سلطه تو رها کنم.
انسان باید سالار طبیعت باشد تا تامین تمایلات مادی و شهوانی را اساس زندگی خویش قرار ندهد. زندگی فقط خوردن و پوشیدن و نوشیدن و لذت های مادی نیست. نباید نیازهای طبیعی انسان را به تنوع طلبی و تکاثر و افزون خواهی و اسراف و بهره مندی از مواهب طبیعت او را به تفاخر و استکبار بکشاند. اگر با کبر و غرور بر روی زمین حرکت کنیم برده طبیعت شده ایم."وَلا تَمشِ فِی الاَرضِ مَرَحاً" بر روی زمین چنین با تبختر گام نزنید. باید با خودپایی و تسلط بر خویشتن (تقوی) و تقدیر معیشت (زندگی را به اندازه درآوردن نه اسراف و نه تقطیع و تنگ گرفتن آن) آن ها را مهار کرد. باید مهار تمایلات را در دست خویش گیرد و بر نفس هوس باز خود مسلط باشد مگر نه توسن چموش هوی و هوس، خدا و معبود او می گردند و او را به گمراهی می کشانند.
نگاه کنید به آن انسانی که تمنیات و خواسته هایش خدای او شده با اینکه علم دارد و عام است اما گمراه است، یعنی علمش حجابی است و مایه گمراهی. "خصلت های معنوی و اخلاقی و سیر تکاملی انسان را می توان در عین بهره وری از طبیعت رشد و ادامه داد."
شیوه اسلام زهد به روش هندی و مسیحی نیست. اسلام می گوید:
در کشش های زندگی باید بر خود مسلط بود. اگر کسی در پست و مقامی قرار گرفت و برایش این مظاهر پوچ بود و رفتارش تحت تاثیر مقام و ظواهر قرار نگرفت، معلوم می شود که ظرفیت دارد و بر خود مسلط می باشد. زهد اسلام چنین زهدی است که می خواهد انسان دل بسته نباشد و دلش را آزاد کرده باشد. یک نفر در بصره شنیده بود که علی (ع) زاهد است و چون عاشق علی بود تصمیم گرفت که او هم زاهد شود. شنیده بود که علی لباسش کرباسین و خشن و غذایش تکه نانی خشک است. چنین اندیشه کرده بود که من شیفته علی هستم و باید مانند او باشم. علی (ع) برای عبادت به خانه علاء بن زیاد بصری وارد شد، دید علاء خانه بزرگی دارد به همین دلیل او را ملامت کرد و گفت تو را با این خانه بزرگ چه کار؟ آیا در آخرت به خانه بزرگ نیازمندتر از دنیا نبودی؟ خوب بود این را برای آخرت می گذاشتی. سپس فرمود حالا هم می توانی این را نقطه عزیمت آخرت قرار دهی و در همین خانه آخرت ساز باشی، به شرط اینکه این خانه، خانه شخصی تو نباشد بلکه هم خانه تو باشد و هم میهمان خانه کسانی که وارد بصره می شوند و جایی ندارند و هم محل اجتماعات کسانی که می خواهند جلسه ای برای فعالیت های اجتماعی اسلامی داشته باشند. دیگر مخصوص شخص تو نباشد، در آن از مهمان ها پذیرایی کنی و آن را کانون اقامه عدل و نشر قرار دهی (نهج البلاغه).
مثلاً این روزها گاهی می پرسند که حوزه های حزبی یا کانون تشکیلاتی می خواهیم داشته باشیم، این کانون کجا باشد؟ ما هم می گوییم هرجا که کسی اتاق بزرگی در خانه اش باشد می تواند آن را تبدیل به یک حوزه حزبی کند یا کانون های چهل- پنجاه نفری تشکیل دهد. این کار در سال های قبل انجام می شد، هیئت ها و جلسات بحث در خانه ها بود. البته این هیئت ها عیب هایی هم داشتند که با رفع آن عیوب هیئت های موتلفه تشکیل شد.
انسان از دیدگاه اسلام باید در میدان زندگی باشد و رشد کند. اگر خانه ای دارد آنقدر به آن دل بسته نباشد که مانع فعالیتش شود. آنچه علی (ع) در نهج
البلاغه می گوید ناظر بر همین مطلب است. علی به علاء گفت همین امکانات می تواند وسیله رشد معنوی تو باشد. علاء وقتی شنید که علی (ع) نسبت به داشتن خانه روی خوش نشان داد آنگاه گفت یا امیرالمومنین می خواهم از برادرم شکایت کنم؛ فرمود چه شده؟ گفت که او پشمینه پوش شده و یک سره به سراغ عبادت رفته. فرمود تا او را بیاورند.
وقتی آمد، علی (ع) او را ملامت کرد، فرمود این چه شیوه ای است که تو داری، شیطان تو را فریب داده است، تو خدا را چگونه می یابی، فکر می کنی که خدا این مواهب را آفریده و برای انسان حلال کرده اما نمی خواهد که انسان از آن استفاده کند. در این مورد قرآن هم می گوید: "قُل مَن حَرَّمَ زینَةَ اللهِ اَلّتی اَخرَجَ لِعِبادِه وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزقِ" (سوره اعراف، آیه 30) کجا گفته شده که اسلام دین تارک دنیا بودن است؟
برادر علاء گفت: یا امیرالمومنین آنچه گفتی درست است امام چرا خودت لباس خشن می پوشی و نان خشک می خوری؟ فرمود حساب من از تو جداست؛ من امیرالمؤمنینم باید به شیوه انسان های ناتوان و بینوا زندگی کنم. چهره های پیشتاز و پیشگام حسابشان از بقیه جداست. خود علی هم عمران می کند و وقف می نماید. کار علی با آن زهد منفی فرق دارد. راه اسلام این است که در عین بهره وری نباید دلبسته بود. خصلت های معنوی و اخلاقی و سیر تکاملی الهی را می توان در عین بهره وری از طبیعت رشد و ادامه داد. ممکن است غذای لذیذی در اختیار شما باشد و انسانی گرسنه ببیند، باید توانایی گذشتن از غذا را داشته باشید یا همه آن را به شخص گرسنه بدهید یا لااقل مقداری از آن را به او بدهید.
"وَ یُطعِمُونَ الطَعامَ عَلی حُبِّه مِسکیناً وَ یَتیماً وَ اَسیراً اِنَّما نُطعِمُکُم لِوَجهِ اللهِ لا نُریدُ مِنکُم جَزاءً وَلا شُکُوراً" با اینکه آن غذا را دوست دارد اما به آدم های بینوای مسکین و یتیم و اسیر می دهد. اسلام می خواهد که ما حتی اسیر غذا نباشیم. چنین پارسائی مورد نظر اسلام است و انسان باید در عین ارتباط با طبیعت، وابسته به آن نباشد. به هر نسبت که وابستگی به طبیعت
بیشتر شود عزم آدمی سست تر وشوق خداجوئی اش کمتر می شود و دلش از نور خدایی بی بهره می شود.
نتیجه:
1- انسان باید طبیعت را بشناسد، کشف کند و استخراج نماید و بر آن مسلط شود و بهره گیرد.
2- انسان باید در عین بهره مندی از طبیعت به آن وابسته نشود و بر علایق و دل بستگی های طبیعی و غریزه اش مسلط باشد. طبیعت زمانی مسخر انسان است که این دو نوع تسخیر با هم باشد، هم سوار بر گرده طبیعت باشد و هرجا می خواهد آن را برد، و هم به دل بستگی هایش تسلط داشته باشد و برده و بنده طبیعت نشود.
[2- خویشتن خویش]
انسان [نسبت به] خویشتن خویش هم مسئول است.
«گفتیم آدمی خود جزئی از طبیعت است اما موجود طبیعی خالص نیست و نفخه الهی دارد، یک شعله ربانی در او هست، دارای ذخیره ها و نیروها و استعدادهایی نهان و پیداست و هر دو بعد شخصیتش (ماده و روح) درخور تکامل و گسترش و بهره گیری است.» و از هر دو جهت توان های فراوانی دارد و باید در راه شکفتگی استعداد و نیروهایش بکوشد.
استعدادهای انسان حد و مرزی ندارد. مثلاً در بعد جسمی انسان می تواند دارای نیرویی زیادتر از آدم معمولی باشد. این جودو و کاراته و... که مسلمانان باید عموماً آن را یاد بگیرند خصوصاً در تشکیلات حزب باید گنجانده شود، چنان توانایی می دهد که یک ژاپنی چهل کیلویی می تواند در مقابل چهار انسان چهل کیلویی مقاومت کند و آن ها را از پا در آورد و چه بسا در سال های آینده راه های جدیدتری برای افزایش قوای جسمی کشف شود. از جهت بعد الهی و رشد ملکوتی هم انسان بدانجا می رسد که جبرئیل امین اگر برود پر می سوزاند.
«لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتُ» پیغمبر در معراجش به جایی رسید که من ماندم اگر یک بند انگشت نزدیک می شدم
میسوختم. قرب معنوی و خداگونگی انسان واقعاً میدان گسترده و افق بی نهایتی دارد. لذا در هر دو بعد میدان وسیعی دارد که این میدان بی نهایت را با نیروهای درونی معنویش طی می کند. کشف این نیروها دشوارتر از کشف پیچیده ترین رازهای علمی است؛ عارف کسی است که این پیچیدگی های روان آدمی را بشناسد و با این شناخت به سوی خدا سیر و سلوک را آغاز کند و چنان پیش رود که بر موانع سر راهش مسلط شود.
"هر دو بعد شخصیت وی (روح و ماده) درخور تکامل، گسترش و بهره گیری است و نمی تواند خود را رها کند و اهمال نماید. "من اهمل نفس" کسی که خود را بیهوده بگذارد مورد بازخواست قرار می گیرد. «لَتُسئَلُنَّ یَومَئِذٍ عَنِ النَّعیمِ».
انسان نمی تواند مانع رشد انگیزه های کمال خود شود، بلکه باید دفینه هایش را کشف کند. در زیرلایه های گوناگون روحیات انسان ارزش ها نهفته، این ارزش ها باید کشف شود. از نظر ما انسان در برابر تمام پیچیدگی ها و مشکلات و تنگناها قدرت حرکت دارد؛ مثلاً کسی نمی تواند بگوید چه کنم عصبانی هستم زیرا در زیر لایه خشم و عصبانیت استعدادی برای تحمل و بردباری نهفته است که باید کشف شود.
در انسان انگیزه های خداخواهی و خداجویی وجود دارد. گاهی ممکن است این انگیزه ها تحت لایه های تمنیات مادی، و یا عشق به ثروت و قدرت و... قرار گرفته باشد در این صورت باید به کشف آن پرداخت. آن وقت فضیل بن زیادی می شوی می بینی که می توانی با یک ضربه در موقعیتی مناسب این لایه ها را کنار بزنی. زمانی که می شنود "اَلَم یَأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِاللهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الحَقِّ" (سوره حدید، آیه 15) فریاد بر می آورد "بلی والله قدفان" وقتش رسیده که تمنیات را کنار زند و به دنبال راه نورانی برود.
نور الهی در انسان نمی میرد و دفینه ها و مایه هایش باقی می ماند،
فقط یافتنش به عهده خود انسان است. مشکل انسان در این است که خدا سفره آماده برایش نگسترده بلکه وسایل را در اختیارش نهاده تا آن ها را به کار گیرد و از رکود و تباه شدنشان جلوگیری کند و در ضمن از امکانات در جهت غیر خدا استفاده نکند.
مثلاً همین کلاه سبزها مگر همان هایی نیستند که به خلق خدا حمله می کردند؛ ولی حالا در یک مسیر جدید به دشمنان خدا حمله می کنند، آنان در یک جریان سازنده انقلابی تا این حد ساخته شده اند که از قدرتشان در راه دفاع از خلق استفاده می کنند.
به کوتاه سخن می توان چنین گفت که انسان باید خودش را بشناسد و بسازد. مهم ترین بخش مسئولیت انسان خودسازی است. تصفیه گنجینه های شخصیت آدمی برترین مصداق شکر نعمت هاست. "وَ جَعَلَ لَکُمَ السَمعَ وَالاَبصارَ وَالاَفئِدَةَ لَعَلَّکُم تَشکُرونَ" مصداق شکر نعمت هایی است که در این آیه گفته شده است.
«لَئِن شَکَرتُم لَاَء زیدَنَکُم» موجب افزایش و باروری نعمت می شود و ابزار سیر تکاملی انسان به سوی الله می گردد. بخش برجسته زندگی نامه انسان حرکت تکاملی او از لجنزار پست مادی به اوج صفت های والای الهی است. جهت حرکت انسان تخلقوا باخلاق الله است. صفات و اسماء خداوند در قرآن جهت حرکت ما از خودبینی و خودمداری به خدابینی و خداگرائی است.
والسلام
واحد آموزش
منابع قسمت 7 و 8:
کودک 2 جلد (1و2) آقای فلسفی
جوان جلد 1 و 2 آقای فلسفی
مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی آقای مطهری
مجموعه مقالات (مقاله اصالت روح) آقای مطهری
اخلاق جنسی آقای مطهری
امدادهای غیبی در زندگی بشر آقای مطهری
سیری در نهج البلاغه آقای مطهری
تکامل اجتماعی انسان آقای مطهری
خلقت انسان آیت الله مشکینی
حیات و هدفداری (ه- روزیر)
آفرینش و انسان آقای محمدتقی جعفری
انسان در افق قرآن آقای محمدتقی جعفری
ارتباط انسان و جهان آقای محمدتقی جعفری
فرد و اجتماع آقای محمد قطب
انسان در قرآن آقای مطهری
انسان در قرآن دکتر شریعتی
خودسازی آقای محمدجواد باهنر
جهاد اکبر امام خمینی
فصل 14 بیست گفتار آقای مطهری
انسان و ایمان آقای مطهری
علل گرایش به مادیگری آقای مطهری
سوره 3 آیه 77 و 188
سوره 2 آیه 29 و 44 و 45 و 48 و 62 تا 66 و 83 تا 86 و 206
سوره 4 آیه 39 تا 40 و 49 تا 50
سوره مائده آیات 87 تا 89 و 101 تا 105 و 119 تا 120
سوره انعام 12 تا 17 و 31 تا 32 و 118 تا 121 و 141 تا 144
سوره اعراف آیه 10 و 31 تا 33
سوره 7 آیه 176
سوره 9 آیه 38
سوره نحر آیه 77 و 107 تا 109
سوره اسراء آیه 34 تا 36
سوره محمد آیه 36 تا 38
سوره دهر آیه 1 تا 3
سوره قیامت آیه 35 تا 40
سوره حدید آیه 16
سوره مجادله آیه 22
هرگونه چاپ و تکثیر ممنوع است
قیمت 10 ریال
حزب جمهوری اسلامی
آموزش مواضع- جلسه هفتم
انتشار از: حزب جمهوری اسلامی اصفهان
بسم الله الرحمن الرحیم
این مقطع از بحث پیرامون انسان است. جلسه قبل ویژگی های انسان را بیان کردیم؛ به طور کلی پنج ویژگی برای انسان نام بردیم:
1- اندیشه دوربرد 2- شناخت خیر و شر، زیبا و زشت، نیک و بد، حسن و قبح 3- اختیار و انتخاب آگاهانه و آزادانه 4- احساس مسئولیت 5- خلاقیت و ابتکار.
در این قسمت از بحث مطالب دیگری را در رابطه با شناخت انسان مطرح می کنیم؛
اولین مسئله غرایز است: یک سلسله انگیزه های درونی وجود دارند که محرک انسان می باشند و او را به حرکت و جنبش و کار و تلاش وامی دارند؛ این انگیزه ها متنوع هستند. انواع اصلی آن ها را در اینجا مطرح می کنیم:
حبّ ذات و علاقه به بقا که انسان در راه به دست آوردن آن از هر چیزی که زندگی او را تهدید می کند می گریزد یا به جنگ با او می رود. غریزه جنسی، افزون طلبی، حبّ جاه، مال دوستی و مقام دوستی و برتری طلبی، انتقام جویی و کینه همه این ها در نهاد انسان هست و همین انگیزه ها او را به تلاش ها و کوشش ها وادار می کند.
مثال: وقتی انسان گرسنه می شود، نیاز به غذا در رابطه با همان میل غریزی به بقا و جلوگیری از مرگ در شکل احساس گرسنگی ظاهر می شود و او را به تلاش در جهت به دست آوردن غذا وادار می کند. همین طور تشنگی. انسان وقتی تشنه میشود ممکن است آن را تحمل کند ولی زمانی می رسد که احساس می کند از تشنگی در حال مرگ است در این موقع همه تلاش خود را برای یافتن آب می کند. اگر حیوان درنده ای یا انسان ددمنشی به او حمله کند از خودش، از بقاء خودش، از جان خودش دفاع می کند. این غرائز انگیزه حرکت و تلاش و کار برای انسان هستند و نقش انگیزه بودن و محرک بودن این ها غریزی است و احتیاجی به محاسبه این ندارد که آیا حرکت بکند یا نکند، به طور اتوماتیک او را به حرکت وا می دارد. در حقیقت خودکار
است، مثل حیوانات. البته در انسان انگیزه های دیگری هم هست که باید مورد شناسایی قرار گیرند. ضمنا میان انسان و حیوانات دیگر تفاوت هایی وجود دارد. در جانداران دیگر این انگیزه ها معمولا نقش شان، نقش متعادلی است مگر اینکه یک جانداری بیمار شود. خوردن، نوشیدن، تمنیات جنسی، لانه و مکان خواستن در همان محدوده معمولی است. زنبورهای عسل که ساختمان پیشرفته تری با اشکال هندسی دقیق می سازند قرن هاست که برای خودشان کندو می سازند ولی هیچ گاه پیش نیامده است که زنبوری یک کندو در گرمسیر، یکی در سردسیر، یک کندو در کنار دریا و یکی در پاریس و... ساخته باشد. احساس نیاز به یک مأوی او را برمی انگیزد که یک کندو بسازد. نقش محرک بودنش در همان محدوده نیاز طبیعی است.
انسان هم با همین احساس به تامین مسکن برانگیخته می شود ولی در درون او این محدودیت به طور طبیعی و خودکار نیست، در او غریزه تنوع طلبی و افزون طلبی، خلاقیت و ابتکار هم هست وقتی این غرائز دست به دست هم می دهند آن وقت می بینیم که یک نفر با دو یا چهار بچه هفتاد نوع خانه دارد. این سلاطین و سران استکبار انواع و اقسام قصرها و کاخ ها را دارند. در اصفهان زمانی [که] بانک سپه را می ساختند، محلی هم در آن ساختند تا هر وقت محمدرضا از آنجا عبور می کرد یک ساعتی را در آنجا بماند، گاهی سالی یک بار هم به آنجا نمی رفت. این افزون طلبی ها در حالیکه بسیاری از مردم برای داشتن یک اتاق برای شش نفر عضو یک خانواده جان می کندند نشانه عدم تعادل در زندگی انسان است.
بنابراین این غرایز و کشش ها و نیازهای طبیعی که انگیزه ای بر کار و زندگی انسان است می تواند نقش نامتعادل ایفا کند، ولی در زندگی حیوانات نقش متعادل دارد بدین ترتیب غرائز به عنوان انگیزه و محرک، بسیار مثبت و مفید هستند ولی یک شرط دارد شرطش آنست که در کنترل باشد و مهار شود، این شرط عامل است که انگیزه ها را در جهت سعادت و خیر و کمال فرد و جامعه به کار می گیرد و اگر کنترل نشود و سرکش شود آن وقت منشأ فساد و تباهی خواهد بود. انگیزه ها در کنار تقوی و خودمهاری و تسلط
بر هواهای نفس و خویشتن داری عواملی سازنده هستند و بدون آن ها خطری هستند که سعادت فرد و جامعه را تهدید می کند.
[غرایز اصلی انسان]
در انسان کشش ها و تمایلاتی را مشاهده می کنیم که ریشه در ذات و طبیعت او دارند و بخشی از ساخت اصلی او را تشکیل می دهند. حتی انسانی هم که در راه خدا فداکاری می کند آدم خویشتن دوستی است زیرا او عاشق یک کمال برتر است و در راه رسیدن خودش به آن کمال برتر فداکاری و جانبازی می کند و این خویشتن دوستی عالیست. اگر همین خویشتن دوستی آدمی را برانگیخت تا انسان دیگری را به ناحق بکشد منشأ سقوط است. اگر کسی شما را مورد حمله قرار دهد و هفت تیری جلوی شما بگیرد و بگوید دیگری را بکش و الا تو را می کشم، آیا در این موقع می توانید او را بکشید تا جان خود را حفظ کنید؟ نه در اینجا حق ندارید چنین کاری بکنید. اگر خود مهاجمی را که می خواهد تو را مجبور به قتل کسی کند کشتی اشکالی ندارد حتی این عمل عالی است و این نقش مثبت و مطلوب خویشتن دوستی است و این نقشی است که با حفظ حیات کل انسانیت هماهنگ است زیرا به انسان برخورد قدرتمندانه در مقابل ظلم و تجاوز می دهد. اگر تحت تاثیر این تهدید دیگری را کشتی خویشتن دوستی، تو را به ابزار ظلم مبدل می کند. اگر ضعیف هستی کشته شو حق نداری ضعف خودت را با کشتن کسی جبران کنی. نمونه ای از این مسئله را نقل می کنم.
یک بار در سال 54 که چند روزی مرا به کمیته ساواک و شهربانی برده بودند یکی از بازجوها تحت تاثیر بعضی از مسائل قرار گرفته بود و می گفت من در خانواده خوبی به دنیا آمده ام و اول هم آدم بدی نبودم ضرورت ها مرا به اینجا کشاند، من به اجبار به اینجا آمده ام. به او گفتم انسانِ اسلام هیچ گاه مجبور نیست و عذر بدتر از گناه نیاور. ضعف است که انسانی را آلت و ابزار ستمگران می کند. لا تَقیَّه فی الدِّماء وقتی مسئله خون به میان آمد دیگر تقیه نیست این ها همه حب ذات است.
یکی دیگر از انگیزه ها سودجویی است (لازم به تذکر است که آنچه در اینجا نوشته ایم چنان نیست که مقابل هم باشند، اگر تحلیل کنیم ممکن است همه آن ها به دو غریزه اصلی منتهی شود ولی شکل های مهم آن این
است).
سودجویی= هر کس به دنبال منفعتش می رود.
لذت خواهی= هر کس به دنبال چیزهایی که خوشایندش هست می رود.
برتری طلبی و تفوق جویی= معمولاً انسان ها دوست دارند که یک سر و گردن از دیگران بلندتر باشند و این اگر به همین ترتیب جلو رود به عُجب می رسد یعنی عنق و برتری طلبی.
انتقام جویی= انتقام جویی یک غریزه است افرادی که مورد تعدی و تجاوز قرار گرفته اند قدرت عفو ندارند و تا ظالم را مجازات شده نبینند آرام نمی گیرند. این امر به خودی خود خوب است؛ آدم هایی که در مقابل ظلم بی تفاوت و ظلم پذیرند ناقص هستند. در مقابل کسانی که هر وقت قدرتش را داشتند از ظالم انتقام می گیرند، دارای کمال هستند لذا جامعه محرومان و مظلومان را همیشه به صورت یک مجموعه نیروها برای تسلط بر متجاوز و ستمگر و ظالم در می آورند. در عین حال انتقام باید به اندازه باشد و از حد نگذرد مثلاً یک نفر یک سیلی خورده حق دارد یک سیلی بزند اگر بیشتر شد تجاوز است.
زیبایی دوستی= علاقه به جمال و تجمل در طبیعت انسان است مثلاً از دیدن گل زیبا خوشمان میآید و لذت می بریم؛ این خاصیت برای بسیاری از جانداران یا مطرح نیست یا اگر باشد بسیار ضعیف است ولی برای انسان پیشرفته به عنوان یک مسئله مهم است. غریزه جنسی.
این ها نمونه های عمده این کشش ها و تمایلات هستند. این کشش های فطری که غرائز نام دارند برای ادامه زندگی انسان ضروری و در تکامل و تعالی او بس موثر است؛ این ها هم برای ادامه زندگی و هم برای تکامل انسان و پیشرفت در میدان زندگی ضروری هستند. برتری طلبی سبب می شود که بچهها در کلاس به طور طبیعی سرِ به دست آوردن معدل بیشتر با هم رقابت کنند و این انگیزه آن ها برای درس خواندن است حتی در عوامل معنوی هم این مسئله به چشم می خورد. مثلاً عارفان حق پرست می کوشند تا در راه قرب به خدا در یک مسابقه سازنده شریک باشند اما این میل پیشرفت و ترقی و بالا رفتن و رشد شرطش آن است که با قدرت اندیشه و تشخیص و اختیاری که در آدمی
وجود دارد مهار شود. آدم می تواند از طغیان و انحراف این غرائز جلوگیری کند یا آنها را تعدیل و ترکیب و هدایت نماید.
گاهی میل ها با هم ترکیب می شوند؛ مثلاً شما می خواهید غذا بخورید اگر غذا را خوش آب و رنگ تهیه کنند بیشتر خوشتان می آید، اگر ظرفش قشنگ باشد باز بیشتر خوشتان می آید، اگر قاشق و چنگال باشد باز بیشتر خوشتان می آید، اگر قاشق و چنگال هم قشنگ و تمیز و خوب باشد میل تان بیشتر می شود لذا می بینید که در اینجا میل به غذا با میل به زیبایی ترکیب شده. نیاز به مسکن انسان را وادار می کند که اتاقی بسازد اما بعد اتاقش را آرایش می کند در حالی که در اتاق سیاه و دود زده هم می توان خوابید اما آن را رنگ آمیزی می کنند یعنی تحت تاثیر آمیختگی های این انگیزه ها قرار می گیرد و آنچه مهم است رعایت حدود این غرایز است.
انسان با موضع گیری صحیح در مقابل این غرایز و کشش های گوناگون می تواند به فلاح برسد و قله رفیعی را که جهان بینی اسلام در چشم انداز او قرار داده است فتح کند، این است که قرآن هم می گوید: «زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الْقَناطيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعَامِ» (آل عمران، آیه 14)
می گوید: در دیده انسان آذین داده شده، جاذبه وارد علاقه خواستن ها از قبیل علاقه به زن، علاقه به فرزندان، علاقه به ثروت، علاقه به اینکه انبارهای انباشته از زر و زیور داشته باشد.
علاقه به فرزند و همسر و مال جزء علاقه های طبیعی است. زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ اصلا بنین به عنوان پسران گفته می شود و این چیزی بیش از فرزند است، یعنی علاقه به قدرت می دهد، برای اینکه در نظام های قبیله ای هر کس پسرش بیشتر بود قدرتمندتر میشد. عبدالمطلب هم نذر کرده بود که اگر 10 پسر داشته باشد دهمی را در راه خدا قربانی کند، پسرها مثل لشکر پدر
بودند. اینجا از بنین به احتمال قوی حب قدرت برداشت می شود و لذا به دنبالش حب مال مطرح شده است.
این میل ها به دست توانای آفریدگار در درون انسان تعبیه شده و اصلش جزء نظام آفرینش و برنامه خلقت انسان است. اما اگر این تمایلات مانع پرداختن به وظایف الهی شد آن وقت دچار انحراف شده است. ضعیف بودن ناپسند است و علاقه به قدرت بسیار خوب است. انسان دوست دارد که نیرومند باشد، پسرانی و افرادی داشته باشد که موجب قدرتش بشوند ولی اگر خواست هر کسی را که از او پشتیبانی می کند به عنوان افراد خود قبول کند و از مرز معتدل خود گذشت آن وقت نظیر قدرت طلبی طاغوت می شود. همه طاغوت ها قدرت طلبند اما در راه کسب قدرت، حلال و حرام و خوب و بد نمی شناسند همین است که قرآن میگوید این ها کشش های طبیعی برای انسان هستند ولی انسان باید مواظب باشد و بداند که اولاً: همین چیزها در آخرت پاک تر و خالص ترش برای کسانی که در این دنیا با حساب زندگی کرده باشند وجود دارد و ثانیاً رضوان من الله اکبر. همه این ها در مقایسه با رسیدن به رضای الهی و خشنودی حق قابل فدا کردن است. فرق است بین انسانی که دستش به قدرت نرسد [برسد؟] اما برای رضای خدا از آن دست بردارد این انسانی است که طالب رضوان من الله اکبر است.
با مهار کردن این غرایز است که انسان می تواند به آن فلاح و رستگاری که خداوند برایش مقدر کرده برسد اگر این ها را رعایت نکند به اسفل السافلین می رود و خداوند هم انسان را همین طور خلق کرد در او یک گوهر گرانبها با فرمول بندی و معادله بسیار عالی به وجود آورد بعد هم او را در لجنزار طبیعت رها کرد گفت: حالا شنا کن، دست و پا بزن، می توانی بیرون بیایی. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ، إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ، فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ، أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (سوره تین، آیات 4 تا آخر)
ما انسان را در بهترین اندازه آفریدیم بعد او را به نقطه آغاز بازگردانیم
یعنی طبیعت، (آن پایین ترین حد) بچه شیرخوار همه جنب و جوشش برای این است که شیری به دست آورد ولی حال باید حرکت آغاز کند از این "اسفل السافلین" بالاتر آید و خودش را نجات دهد. در آیه دقت کنید: می گوید ما انسان ها را به اسفل سافلین بردیم مگر آن ها که ایمان آوردند و کار خوب کردند یعنی از آنجا باید خودش حرکت کند. حرکت رشدیاب کار خود انسان است. الذین آمنوا و عملوا لصالحات همین ها هستند که از اسفل سافلین نجات می یابند. لهم اجر غیر ممنون به آن ها پاداشی بی منت داده می شود و این پاداش هم در این دنیا است و هم در آن دنیا. پس آگاه باش و دین و پاداش را باور داشته باش، فما یکذّبک بعد بالدّین. دیگر چه چیزی هست که تو را از باور کردن روز جزا باز دارد. الیس الله باحکم الحاکمین. مگر خدا از هر قاضی قاضی تر نیست؟ اگر انسان بخواهد به آن اوج و فلاح برسد از اسفل سافلین نجات پیدا می کند. او باید آگاهی و گزینش خود را اعمال کند و از طغیان هر یک از این ها جلوگیری کند.
فرق انسان با همه موجودات دیگر همین است که در میدان وسیعی رهایش کرده اند و گفته اند خودت را بساز و در این خودسازی هم می تواند "اصحاب الیمین" باشد هم "اصحاب الشمال". مثلاً کودک در قرارگاه خودش حیوان بی آزاری است ولی وقتی که سنش بالا می رود به یک حیوان ددمنش تبدیل می شود؛ از خوک، خوک تر و حریص تر و از پلنگ، درنده تر و می تواند انسانی باشد از فرشته برتر.
بار دیگر از ملک پرّان شوم آنکه اندر وهم ناید آن شوم
به راستی مسجود ملائکه شود آن چنانکه فرشتگان در برابرش سجده کنند از طرف دیگر میتواند در آن افت و سقوط انسانیت برود. «لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ». (اعراف، آیه 178)
اصلاً دیگر ابزارهای آگاهی به او آگاهی های مفید نمی دهند، دل دارد اما دلش به او خبرهای نورانی نمی دهد، تفقه به این دل ندارد. دل دارد احساس دارد اما دل و احساسش
به جای آنکه آواهای رحمانی و یزدانی را به گوش جانش برساند ابزاری می شود که او را به سقوط و نیستی می کشاند. گوش دارد اما در خدمت صداهای باطل است یک کلمه حق هم با آن نمی شنود و در برابر حق "کر" است «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ». (بقره، آیه 166) چشم دارد اما یک حق را هم نمی بیند. این ها مثل چهارپایان هستند نه، از چهارپایان هم بدتر هستند چون چهارپا در حد همان هدایت غریزی زندگی حیوانی خودش را دارد. این بدتر از آن هاست.
[انسان در راه بی نهایت]
انسان در هر دو سوی شخصیت خود «بی نهایت» است. در سوی رشد و کمال از فرشتگان پیشی می گیرد و به قرب و معرفتی استثنایی می رسد، در سوی سقوط و انحطاط نیز از پست ترین موجودات، پست تر و گمراه تر می گردد. انسان با مایه ها و غرائز و استعدادهایی آفریده شده است و می تواند در هر یک از این دو مسیر بی نهایت قدم گذارد و تا دورترین نقطه برود، هم می تواند فرعون باشد هم می تواند موسی باشد. هم می شود ابوجهل باشد هم می شود محمد(ص) باشد. هم می تواند نمرود باشد و هم می تواند ابراهیم باشد هم می تواند آتیلا باشد و هم می تواند سقراط باشد. به همین دلیل است که هر انسانی برای خودش عالمی دارد و در این عالم، خودش به دست خودش عالمی می سازد. در این رابطه اگزیستانسیالیست ها هم بینش شان نسبت به انسان همین است.
اگزیستانسیالسم یعنی وجودی= یعنی آن تفکر فلسفی که وجود و هستی را شناخته و دریافته و به او اصالت داده است؛ این مکتب دارای دو جناح است: 1- جناح معتقد به خدا 2- جناح منکر خدا. ولی در هر دو جناح می گویند انسان مثل یک وجود بی شکل به وجود آمده و بعد خودش خودش را شکل می دهد و تعبیرشان به قدری است که از نظر دقت فلسفی درخور نقد است ولی تعبیر جالبی است و در عین حال می گوید انسان وجودش مقدم بر ماهیت اوست چون ماهیتش را خودش می سازد، انسان را به عنوان یک وجود بی نام و نشان به وجود می آورد آن وقت نام و نشان ها را خودش برای خودش تهیه می کند، او را می گذارند تا چیستی
و ماهیتش را خودش بسازد به او فقط یک هستی لرزان و لغزان و شکل پذیر داده می شود. این مکتب برای انسان خودسازی فراوان قائل است و لذا بعضی از مترجم ها اگزیستانسیالیسم را به «اصالت بشر» ترجمه کرده اند البته این از نظر لفظ صحیح نیست اما از نظر محتوای مکتب در رابطه با انسان این طور ترجمه کرده اند.
اجمالاً می گوییم که دید اگزیستانسیالیسم نسبت به انسان در این جهت مثل اسلام است ولی یک فرق دارد و آن این است که جناح مادیگرای اگزیستانسیالیسم معتقد است که: انسان می تواند خود را بسازد و باید چگونه ساختنش را انتخاب کند اما او در میان کشش ها و انگیزه های گوناگون که جلوی پایش گشوده اند حیران و سرگردان است. آدمی را همیشه موجود زبون و بیچاره ای در برابر این دو راهه ها و چندراهه ها می داند ولی اسلام می گوید در انسان چراغ هدایتی روشن است. هم چراغ هدایت درون است و هم برون. چراغ هدایت درونش قدرت شناختی است که خداوند به انسان داده تا زشت و زیبا و نیک و بد را بشناسد. ثانیاً گرایشی به نیکی داده که اگر انسان این گرایش را بشناسد و بیابد و در آن حرکت کند دیگر سرگردان نیست مهم آن است که انسان در عمق وجودش به خیر، عشق به حق را بیابد.
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند
هر کسی از ظن خود شد یار من واز درون من نجست اسرار من
و آخرش می گوید:
آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش نداند نیست باد
این آتش عشق در درون من است، من که خود از نفخه الهی بودم و جدا شده از مبدأ حق و خیر و جمال و کمال مطلق بودم در میدان تاریک طبیعت گم شدم.
اینک خود را باز می یابیم و مقصود و راه خویش را به سوی آن معبود و معشوق باز می شناسیم. اسلام می گوید: انسان توانایی شناخت این مقصد و مقصود را دارد و می تواند در راستا و صراط مستقیمش به
حرکت و جنبش و تلاش درآید. فرق اسلام با اگزیستانسیالیسم مادی در همین است البته جناح مومن به خدای اگزیستانسیالیسم مطلبی کم و بیش شبه عرفانی دارد.
هدایت الهی:
«با این حال خدای مهربان وسیله ای را که وی بتواند بر سر این دو راهی دائمی راه رشد و کمال را بشناسد و برگزیند به وی سپرده است، هدایت الهی چراغی است که او را از تاریکی اشتباه و حیرت بیرون می آورد.» (این ها کلماتی هستند که ناظر بر همین مکاتب می باشند.)
اشتباه و حیرت= ضلال و ضالین شدن، اهدنا صراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. این هدایت انسان را از گمشده ها و ضالین جدا می کند و به سوی مهتدین و راه یافتگان و در زمره آنان قرار می دهد.
از تاریکی و اشتباه بیرون می آورد و زمینه را برای بهره گیری از خصلت های ذاتی انسان در خط تکامل فراهم می سازد این هدایت هم از درون انسان و هم از برون به وسیله پیامبران تامین می گردد و آدمی را در گزینش راه حق کمک می کند.
هدایت درونی انسان به وسیله شناخت فطری او از خیر و شر و قدرت خداداد او بر تشخیص حسن و قبح مایه می گیرد «وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا، فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا». به او قدرت داده که خیر و شر را بشناسد و لذا دائما می گوید "افلا تعقلون" عقل عملی و خیر و شر شناس را به کار انداز. همین دریافت فطری و وجدان سالم و طبیعی انسان دستگیر و راهنمای او می گردد و وی را از سقوط و زشتی ها باز می دارد.
ولی در ما یک زمینه دیگر هم هست که قابل توجه می باشد و آن حق پرستی و میل انسان به حق است. در درون انسان زمینه برای نفوذ شیطان هم هست اما میل به حق به صورت یک میل غالب و قاهر می تواند انسان را بر نفس عماره اش مسلط کند.
اما زمینه اصلی هدایت در انسان از این نظر عمیق تر است. در سرشت آدمی چیزی است که او را به سوی حق روانه می سازد؛ "حق جویی" محرک اصلی انسان در نیل به آرمان های شریف انسانی و کشف رازهای جهان و افزایش
دانش و پیشرفت علمی اوست. حتی اگر علم های طبیعت شناس با انگیزه حق پرستی رازهای جهان را کشف کرده اند در بسیاری از مراکز علمی جهان پرفسورها و اساتید محققی که از صبح تا شب در محل تحقیق کار می کنند و ناهارشان را دو تکه نان و کره تشکیل می دهد.
یکی از دانشجویان پزشکی می گفت مدت ها شاگرد یک استاد پنجاه ساله هستم، هر قدر کوشیدم که یک بار زودتر از او وارد محل تحقیق بشوم هنوز نشده، هر قدر و هر قدر سعی کردم دیرتر از او از آنجا بیرون آیم باز پیش نیامده است مگر یکی دو بار که بیمار شده بود یا حادثه ای برایش پیش آمده بود. چنین شخصی دیگر نمی تواند یک کاوشگر مزدور باشد زیرا انگیزه او مال نیست او عاشق شناختن است و می خواهد حقایق طبیعت را بداند. اگر این انگیزه نبود تلاش آدمی در جهان شناسی و انسان شناسی و نیل به آرمان های شریف و کشف رازهای جهان متوقف میشد و به رکود می گرایید. بدین گونه می یابیم که هدایت و کمال آدمی در درجه اول از فطرت ذات وی نشأت می گیرد و او از درون و باطن خود هدایت می شود.
انسان «کمال طلب» است. کمال طلبی نکته بسیار ظریفی در مورد انسان است. آدمی: 1- احساس کمبود می کند. 2- احساس کمبود او را به حرکت وامی دارد تا در جهت رفع کمبود تلاش کند. 3- این کمبود را تبدیل به بود کند. برای تبدیل نقص به کمال برانگیخته می شود. کمال دوستی، رشدخواهی، ترقی خواهی او چیزهایی است که انسان خودآگاه در درون خودش مییابد. یکی از چیزهایی را که انسان را به سوی خدا رهنمون می شود همین احساس نقص در خودش و شوق به کمال در درونش است. لذا یکی از راه های خداشناسی عقل عملی است.
من عرف نفسه فقد عرف ربه؛ هرکه خود را بشناسد خدایش را می شناسد، این واقعیت است.
نتیجه: انسان کمال طلب است، چشم اندازها و آفاق بی نهایت را می جوید. احساس نقص و کاستی در خویش و رنجی که از آن می برد، دورنمای پرجاذبه کمال که به کمک بصیرت
خویش می بیند. وقتی نقص خود را دریافت می خواهد یک هادی درونی او را به قسمت کمال برد و برای مقابله با موانع او را برمی انگیزد. هرقدر عشق به کمال در انسان قوی تر باشد برخوردش با موانع نیرومندتر است. «فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَة، وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَةُ، فَکُّ رَقَبَةٍ، أَوْ إِطْعامٌ في يَوْمٍ ذي مَسْغَبَةٍ، يَتيماً ذا مَقْرَبَةٍ، أَوْ مِسْکيناً ذا مَتْرَبَةٍ، ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذينَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ» (سوره البلد، آیات 11 الی 17)
این ها اصحاب میمنه هستند و یمن وجود را دریافته اند و هم اینان هستند که می تواند در تنگناها خودشان را وارد کنند و راهی به سوی سعادت بگشایند. حرکت به سوی خدا هم سعی است و هم کدح. «يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ». (انشقاق، آیه 6) اگر صبور باشید به او میرسید.
"فملاقیه" بدین ترتیب تلاش به سوی کمال نیز از سرشت آدمی برمی خیزد، تلاشی که در همه مراحل آن خود را همواره در محدوده مرزها و کمبودها می یابد و کمال مطلق را فراسوی خویش می بیند. موسی در پای کوه طور شعله فروزانی را فراسوی خویش می بیند و باید در آن شب های تاریک تلاش خود را ادامه دهد تا به او برسد.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
و خود را در تکاپو برای رسیدن به همین دریافت "هر دو مرز" خویش و عشق به رسیدن به هستی "بی حد و مرز" راهنمای انسان به حقیقتی مطلق است که آدمی در راه رسیدن به آن سرسختانه تلاش می کند. "يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا" و با هر تلاش این حقیقت برای او بارزتر، نزدیک تر و دریافتنی تر می شود. "فملاقیه" انسان با هر عمل صالحی خدا برایش شناخته تر می شود.
حال این بحث را به صورت زیر جمع بندی می کنیم:
انسان دارای اندیشه دوربرد، قدرت تشخیص نیک و بد، قدرت انتخاب و اختیار، قدرت سازندگی و ابتکار است و در سرشت او جاذبه ها و ابزارهایی برای حرکت و پویایی و فرا راه او حقیقت و کمال مطلق و در خمیر مایه ذاتش تگش برای رسیدن به آن، انسان
با همین ویژگی هاست که خود را مسئول می یابد و به خاطر همین مسئولیت نسبت به دیگر آفریدگانی که از چنین موهبتی برخوردار نیستند برجسته و ممتاز است.
«وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي کَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاً»، ما بنی آدم را آفریدیم و به آن ها نسبت به بسیاری از آفریدگان امتیازاتی دادیم. «وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» به آن ها امکان سوار شدن بر هر مرکبی را دادیم. «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَني آدَمَ» به انسان ها ارزش خاص دادیم. «وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ». نعمت های پاکیزه به آن ها دادیم. (سوره اسراء، آیه 72)
انسان مسئول است، این مسئولیت در رابطه با محیط طبیعی و خویشتن خویش و محیط اجتماعی مطرح می گردد. بعد از این بحث کم کم به سمت درک وحی و نبوت به عنوان هدایت برونی می رویم.
پاسخ به سوالات
س-1: سوال شده است که شما در صحبت هایتان عنوان کردید که غرایزی چون حب جاه و مال، انتقامجویی و امثالهم ریشه در ذات انسان دارد. آیا این سخن را با مبحث قرآن که خود حضرت عالی نیز سابقا آن را طرح کردید در ذات نمی بینید که می فرماید:.....
این تناقض را چگونه قابل حل می یابید، آیا در این مبحث برای اکتسابات نقشی قائل نیستید؟
ج- آیه در مورد علم است و آنچه ما در اینجا بیان کردیم راجع به انگیزه بود. انگیزه، با علم فرق دارد (بچه از همان اول که به دنیا می آید دنبال خوراکی می گردد) این می شود غریزه، اما حال این را می خواهد پیدا کند، ببینید این شیر را کجا پیدا می کند، در سینه مادر پیدا می کند. اینجاست که ابزار معرفتی اش را به کار می اندازد تا جایی را پیدا کند. بنابراین دو تا با هم هیچ منافاتی ندارد.
و اما اکتساب، انسان غریزه را اکتساب نمی کند. غریزه در انسان هست غریزه اکتسابی نیست. میل به غذا اکتسابی نیست، غریزه جنسی، میل زن به شوهر و شوهر به زن، اکتسابی نیست، میل به قدرت است این ها غریزه است، در تضاد هم نیست.
س-2: مرحوم استاد شهید مطهری در درس های شناخت می گوید انسان اگر خود را بشناسد در حقیقت خدای خود را شناخته، به طوری که جدا از هم نیست و خویشتن شناسی مقدمه خداشناسی نیست، بلکه عین خداشناسی است و جمله من عرف نفسه فقد عرف ربه، را ایشان صحیح نمی دانستند ولی جناب عالی به این جمله استناد فرمودید و نشان می دهد این جمله را درست می دانید؟
ج- حال چون من نظر ایشان را نخواندم نمی توانم چیزی بگویم ولی در هر حال این مطلب صحیح است و آنچه شما در اینجا نقل کردید در مورد انسان شناسی است. یک وقت میگویند انسان شناسی مقدمه خداشناسی است، یک وقت می گویند انسان شناسی مرحله ای از خداشناسی است. این دو مطلب با هم فرق دارد و آنچه شما نقل کردید اگر درست نقل شده باشد مربوط به این دومی می شود و مفهومش آنست
که انسان شناسی مرحله ای از خداشناسی است نه مقدمه ای بر آن.
مطلبی که ما بر روی آن تکیه کردیم همین بود که اگر عشق به کمال (خدا) را دریافت در واقع خدا را به وسیله آن عقل عملی و حق دوست دریافته است. فقط عَرَفَ معنایش این است که خودش مرحله ای از خداشناسی است و جدا از آن نمی باشد.
س-3: حد زیبایی دوستی چیست و ارتباط آن با تنوع طلبی چگونه است. لطفا توضیح دهید؟
ج- تنوع طلبی و تازه طلبی یک مطلب است و زیبایی دوستی مطلبی دیگر است. گاهی اوقات این دو با هم مخلوط می شود و نمودهایی را در زندگی انسان به وجود می آورد.
تازه دوستی= لکل جدید لذا. نو بودن به تنوع طلبی مربوط می شود. مثلا ممکن است کسی سه دست لباس داشته باشد، یکی از آن ها از بقیه زیباتر باشد ولی او برای تنوع هر بار یکی از آن ها را می پوشد. این همان تازگی پسندی است.
س-4: آیا دانسته های غریزی هم جزء آگاهی های انسان است؟ اگر جواب مثبت است پس چرا در مواضع تفصیلی آمده است که نخستین آگاهی های انسان از راه حس به دست می آید و حال آنکه بسیاری از آگاهی ها و دانسته های غریزی در انسان وجود دارد که از راه حس به دست نیامده اند و چه بسا مقدم بر حس باشند. آیا باز هم با توجه به این مطلب، نخستین آگاهی ها از راه حس است؟
ج- در آنجا غریزه کلمه درستی نیست. این بحث را ما در شناخت گفتیم. ما گفتیم نخستین آگاهی هایی که انسان به دست می آورد (نه آگاهی هایی که با خودش همراه هستند و با خودش به وجود آورده است آن هایی که به دست می آورد) این مطلب که آیا انسان آگاهی هایی قبل از حس دارد یا نه، مورد بحث است و اینکه آیا چنین آگاهی هایی بالقوه است یا بالفعل این هم قابل بحث است. بدیهیات در منطق ارسطویی و منطق صوری باید مورد بررسی قرار گیرد ولی ما نخواسته ایم بر روی آن بحث کنیم. اینجا موضوع مورد مطالعه ما غریزه است و در آنجا هم بحث ما بر روی نخستین آگاهی بود و
معمولا اصطلاح غریزه در اینجا به کار نمی رود. غریزه بیشتر در مورد همین انگیزه ها به کار می رود.
س-5: آیا در فطرت انسان دو نوع غریزه متضاد نهاده شده؟ توحیدی و ظلم و تجاوز، آیا تکذیب توحید و پیغمبر که یک سنت الهی است، طبق آیه «فَإِن كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ رُسُلٌ مِّن قَبْلِكَ» (آل عمران، آیه 184) با غریزه خداشناسی و توحید تضاد ندارد؟
ج- به آقایان عرض کردم که در انسان هم میل به غیر خدا هست و هم میل به خدا و گفتیم که این را باید هدایت کرد. این مسئله که تکذیب پیغمبران سنت است مربوط به تاریخ می شود و به انسان مربوطش نکنید. البته در آن عوامل اجتماعی هم دخالت دارد ولی در هر حال منادیان حق همیشه در محیط اجتماعی با لبیک روبرو نمی شوند بلکه با مخالفت های قدرت های حاکم و ضد خدا هم روبرو می شوند و یصدون عن سبیل الله در آنجا سنت مربوط به اجتماع است (البته انسان اجتماعی) و به انگیزه های درونی انسان هم مربوط می شود.
س-6: به نظر می رسد خود مکتب اگزیستانسیالیسم سارتر، یک حرکت سیاسی ملی است، در مقابله حمله آلمان ها به پاریس، سارتر که خود یک مادیگرا بود به علت اینکه سربازان فرانسوی معتقد به جبر تاریخ بودند و می خواستند تسلیم قوای آلمان ها شوند و سارتر در این مورد اصالت انسان را بر جبر تاریخ ترجیح داد؛ بنابراین اگزیستانسیالیسم در کتاب ها و نوشته جات طرفدار اصالت انسان است و لاغیر.
ج- حالِ سارتر چه بوده است مورد بحث نیست ولی اگزیستانسیالیسم که با سارتر شروع نمی شود. این مکتب با یک متفکر جوان دانمارکی شروع می شود و اوست که در برابر اندیشه حاکم بر بخش عظیمی از غرب اندیشه جبر مادی قیام می کند و مایه های فکری این اندیشه را بنا می نهد و درست مقارن با همین حرکت اوست که آن سوی دیگر باز حرکت جبری مارکسیستی شروع به رشد می کند و با کمی تفاوت تقریباً مقارن هم بودند. بعدا این شاخه های مختلف منتقل شد. در یک سو "یاسپرس" بود که با اعتقاد به خدا مطلب را دنبال کرد و از یک
سو"هایدلبرگ" که در آغاز با نوعی تفکر مادی آن را دنبال می کند و سارتر خود از شاگردان هایدلبرگ بود. بنابراین مسئله این طور نیست که اگزیستانسیالیسم را یک سره به سارتر منتقل کنید.
س-7: لطفا بفرمایید این آیه "ثم رددناه اسفل سافلین" با آیه "إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" (سوره دهر، آیه 3) چه تناسبی دارند.
ج- خداوند انسان را آفرید. اول انسان را مسجود ملائکه و در بهشت و متنعم آفرید تا اینجا زمینه آلوده شدن را داشت، شیطان او را فریب داد و آلوده اش کرد "قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا" (سوره طه، آیه 122) هبوط کنید بروید به اسفل سافلین در طبیعت تاریک حرکت به سوی خدا را آغاز کنید. این منافاتی با انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا پیدا نمی کند؛ خداوند راه را به او نشان می دهد و با همان هدایت درونی و هدایت بیرونی راه را انتخاب می کند.
س-8: «الّا الّذین امنوا» در سوره تین استثنا است از «رددناه اسفل سافلین».
ج- ایشان این طور فهمیده است که ما انسان را به اسفل سافلین فرستادیم مگر انسان های پاک با ایمان را یعنی آن ها را به آنجا نفرستادیم، «وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ، وَطُورِ سِينِينَ، وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ، لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ، إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. (سوره تین، آیات 1 تا 6)
این نویسنده سوال معنی این استثناء را این طور فهمیده، این اگر به معنی پاداش بود صحیح بود. یعنی ما آن ها را به جهنم بردیم مگر مومنان را، ولی این در آن رابطه نیست بلکه در رابطه با آفرینش است یعنی انسان را آفریدیم و بهترین ساخت و بهترین جایگاه را هم داشت (در بهشت الهی بود) اما بعد دچار هبوط شد و حال باید از طبیعت دو مرتبه شروع کند. آیه چیزی بیش از این را می خواهد بگوید. صرفا گروه بندی نیست، بیان مسیر هم هست، یعنی استنباط
من با همان داستان هبوط متناسب است. وقتی آن ها را به اسفل سافلین بازگرداندند در برابر این بازگرداندن کسانی که ایمان و عمل صالح ندارند در همانجا می مانند و آن هایی که ایمان و عمل صالح دارند به جایگاه قربشان برمی گردند. یعنی این ردی که قلم تقدیر در مسیر او نهاده بود را با آن جبران کرد. البته باز هم تکرار می کنم که اگر در رابطه با جهنم بود «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» (اعراف، آیه 178) چنین تعبیری اشکال نداشت اما در اینجا به دنبال خلقنا الانسان آمده لذا همان معنایی است که قبلاً گفته شد.
داستان قرآن در مورد انسان طوری است که وقتی الانسان می گوید (البته الانسان گاهی الف و لام عطف است و گاهی الف و لام جنس ولی این ها عطف می شود) مانند آیات خلقت که می گوید ما انسان را از خاک آفریدیم «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ» (سوره مومنون، آیه 12 و 13). این ها زبان قرآن است در برتری طلبی.
س-9: در مورد برتری طلبی که اشاره فرمودید وقتی قرآن می فرماید «وَالسابِقوُنَ السابِقوُن» (سوره واقعه، آیه 10) اشاره به همین مطلب است یا نه؟ همچنین آیاتی مانند «فَأُولئِکَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلي» (سوره طه، آیه 77)؟
ج- البته اشاره به این مطلب نه، ولی مبتنی بر این مطلب است برای اینکه انسان تعالی طلب است، استعلاء بد است یعنی انسان در روی زمین بخواهد در جامعه، برتری طلب و تفوق طلب و ریاست طلب باشد این بد است، اما اگر انسان تعالی طلب و پیشرفت طلب باشد بسیار خوب است. استعلاء به این معناست که انسان بخواهد بر دیگران اعلام برتری کند. بنابراین رو به علوّ رفتن به شرط اینکه مستلزم بازداشتن دیگران از تعالی نباشد بسیار خوب است.
والسلام
واحد آموزش
آموزش مواضع- جلسه ششم
انتشار از: حزب جمهوری اسلامی اصفهان
[انسان]
بسم الله الرحمن الرحیم.
انسان بدون تردید در نقطه اوج این جهانِ محسوس قرار دارد؛ حتی مادیون هم قبول دارند که انسان کاملترین و پیچیده ترین موجود عالم ماده است. البته اگر کامل ترین و تکامل یافته ترین به معنی پیچیدهترین باشد. انسان پیچیده ترین موجودات است، چون پیکر انسان مجموعه ای از اتم هاست. لذا تمام پیچیدگی هایی را که یک اتم دارد انسان هم دارد. اما در بدن انسان آنقدر سیستمهای گوناگون فشرده وجود دارد که اگر بخواهند یک مجموعه ای از همه این سیستم ها بسازند موجودی غول پیکر می شود.
به عبارت دیگر بدن انسان از این نظر که مجموعه ای از سیستمهای پرکار است، مجموعه عالم آفرینش می باشد، وقتی این مجموعه در مکانیزم حیات آید مسئله عجیب می شود زیرا که یک سلسله فعل و انفعالات فیزیکی، شیمیائی، بیوشیمی باید صورت گیرد. عامل حیات که در مکانیزم فیزیکی یا در فعل و انفعالات شیمیایی می آید، نقش تازه ای ایفا میکند که نمی توان برای آن حسابی قائل شد. هر یک از این مجموعه ها آنقدر پیچیده است که شناخت پیکر انسان بخش عظیمی از زیست شناسی را تشکیل می دهد و بدین ترتیب فیزیولوژی روز به روز گسترده تر می شود.
وقتی بر فیزیولوژی انسان (شناخت طبیعت انسان) مسائل مربوط به ادراک و احساس و اندیشه... (تجزیه و تحلیل و استنتاج) و جایگاه های فیزیکی شان در مغز اضافه شود، موضوعات بسیاری برای علم و مطالعات خواهد بود. لازم به تذکر است که مسئله ادراک غیر از مسئله زنده بودن است چون گیاه زنده هست ولی دارای ادراک نیست و یا حداقل جزء موجودات دارای فهم و ادراک به حساب نمی آید...
وقتی مسائل مربوط به پیچیدگی رفتار انسان مطرح می شود رابطه بین رفتار و مسائل روانی و
روانکاوی مورد مطالعه قرار می گیرد. اگر شما بخواهید ضمیر ناپیدای یک انسان را بشناسید، شناسایی آن من ناشناخته و ابرمن یک انسان متوجه می شوید که خواص ژنتیک را به ارث برده و خیلی مسائل از اینجا شروع می شود و تا پیچیدگیهای رفتاری عجیب و پیوندهای میان جنبه های مختلف رفتار انسان ادامه پیدا میکند. اینکه علوم انسانی دائما شاخه های تازه پیدا می کند و علوم رفتاری روزبه روز گسترده تر می شود نشانه این است که انسان یک موجود پیچیده است... تا اینجا آنچه که گفتیم مطالعات توصیفی بود یعنی بدن انسان و ساختمان یک ژن با یک دستگاه و سیستم، ساختمان رفتار را وصف میکرد و مثلاً میگفت این رفتار برخاسته از چه عواملی است. اما اگر به سراغ روابط اجتماعی رفتیم و عواملی را که در رابطه فرد با جامعه مطرح میشود مورد مطالعه قرار دادیم و باید و نبایدها را بیان کردیم باز خواهیم دید که از این بایدها فهرست بزرگی از علوم به دست می آید مثل: داروشناسی (چه داروهایی را باید برای درمان استفاده کرد)، روانشناسیهای تربیتی و رفتاری (چه کاری باید بکنند و چه کاری نباید بکنند) شیوه های آموزشی را چطور باید درس داد تا بهتر یاد گیرد، انواع حقوق-اخلاق، انواع بایدهای اخلاقی و مجموعه آنها در مذاهب، انواع بایدهای مذهبی و بسیاری علوم دیگر... همه این علوم موضوعشان انسان است. آیا همین کافی نیست که نشان دهد در قله آفرینش انسان قرار دارد؟
انسان
در این مجموعه عظیم که جهانش می نامیم، انسان موجود برجسته و ممتازی است که باید مورد شناسائی دقیق قرار گیرد: انسان از این لحاظ که به جز جنبه مادی دارای
جنبه استثنایی دیگر نیز هست، از دیگر موجودات جهان تمایز می یابد؛ آن جنبه دیگر همان برخورداری از نفخه ربانی و روح خدائی است و این چیزی است سوای جان، در همه جانداران است. این آفرینش دیگر است که پیش روی او راهی مخصوص و به بی نهایت می گشاید و با اعتبار آن خدای بزرگ، خود را نیکوترین آفرینندگان توصیف می کند.
از نظر مادیون این معنا که انسان در قله آفرینش است در همان محدوده ای که قبلا گفتیم قابل فهم است اما از نظر مکتب های الهی و از نظر جهان بینی اسلام مسئله اینطور نیست، مسئله این است که حیوانات پیشرفته، بسیاری از آن شگفتی ها را دارند ولی انسان دارای بعد خاص خودش است و آن این است که روح الهی در او دمیده شده، ویژگی انسان مربوط به آن روح الهی می شود و ما در بحث مان روی این ویژگی تاکید داریم.
از دیدگاه اسلام قرآن صریحاً در آفرینش انسان از دمیده شدن روح الهی در او یاد می کند (آیه های 9 و 10 از سوره سجده، بیست و نهم از سوره 15 و 72 از سوره 38) با این معناست «ذَلِکَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُألَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْ ءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسَانِ مِن طِینٍثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلاَلَةٍ مِّن مَّآءٍ مَّهِینٍ ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِیهِ مِن رُّوحِهِ وَجَعَلَ لَکُمُ السَّمَعَ وَالْأَبْصَارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِیلاً مَّا تَشْکُرُونَ» (آیات 6 و 7 و 8 و 9 از سوره سجده).
در آیه نهم از اینکه خدا در انسان روح دمیده یاد می کند.
ترجمه آیه: دانای نهان و آشکار، توانای بلند پایه پر مهر که آفرینش هر چیز را به نیکوئی پرداخت و در آفرینش، انسان را سرشتن خاک او آغاز کرد، نخست خاک او را سرشت، نخستین انسان را از خاک آفرید سپس دودمان او
را از چکیده ای آب بی مقدار، سپس او را پرداخت (در هر دو مرحله او را پرداخت) و شکل و اندام داد و از روح خود در او دمید...
منظور از این روح دمیده شده چیست؟ آیا منظور همان جان جانوران است؟ ما یک بدن و یک حیات و یک روح داریم، روح معنی خاصی است؛ گاهی گفته می شود روح نباتی و گاهی هم گفته می شود روح حیوانی ولی روح برای ما معنی دقیقتری دارد. روح انسانی، روح الله، ما در آیات مربوط به آفرینش هیچ یک از جانداران دیگر چنین تعبیری نداریم لذا معلوم می شود اصل حیات که میان ما و جانوران و گیاهان مشترک است، روح نیست. روح در اصطلاح قرآن چیزی سوای روح نباتی و روح حیوانی است زیرا جانوران دارای ادراک هستند و چیزهایی می فهمند بنابراین روح در اینجا چیزی فراتر از آن قوه ای است که در حیوانات هست پس باید این فراتر را بشناسیم.
مشابه این تفسیر در آیه های 29 از سوره 19 و آیه 72 از سوره 38 هست. در آیه 14 از سوره مومنون (23) خدا خودش را احسن الخالقین می گوید «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ، ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً في قَرارٍ مَکينٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ»
ما انسان را از فشرده ای خاک آفریدیم (در نخستین انسان) سپس آن را به صورت نطفه دور هم تافته در جایگاهی دارای گنج لازم قرار داریم (نطفه ای که هم در مرد است و هم در زن و سرانجام در رحم زن جای می گیرد) سپس نطفه را به لخته خون تبدیل کردیم و در پی آن، لخته خون را به پاره گوشت مبدل ساختیم، آنگاه این پاره گوشت را به صورت مجموعه ای از استخوان در آوردیم...
تا اینجا بدن انسان ساخته می شود آن هم بدنی با حیات
، یعنی خود نطفه هم زنده است؛ اصلاً اگر نطفه و اسپرم ها بمیرند چیزی از آن بوجود نمی آید. بنابراین جنین در این مراحل تکاملی رحم جاندار و زنده است. تا اینجا یک جسم جاندار است. بعد از این می گوید ثُمَّ اَنشَأنا در تبدیل های قبل خَلَقناهُ گفت اما اینجا اَنشَأنا می گوید، این نکته ای است که در فرضیه پیدایش روح در فلسفه ملاصدرا هم نباید نادیده گرفته شود. در آنجا می گوید ما نطفه را به علقه تبدیل کردیم چون «خلق» به معنای تغییر دادن به کار می رود (البته معنی ایجاد کردن هم می دهد اما معنی اصلی آن همان تغییر دادن است) اما بعد می گوید ثُمَّ اَنشَأناهُ خَلقاً آخَر یعنی در او یک دگرگونی نو بوجود آوردیم، «انشاء» به معنی نو آفرین است در عین حال که خلقی است و یک مرحله جدید هم هست اما با یک اقدام به کلی تازه هم همراه است و آن نَفَختُ فیه مِن روحی است. این مرحله حسابش از حساب تغییرات قبلی جدا است و در پی یک چنین مرحله ای است که می گوید فتبارک الله احسن الخالقین (پربرکت و جاوید باد خدا که از همه آفرینندگان نیکوتر است).
نقطه اوج اینجاست و در پی این نقطه اوج است که «احسن الخالقین» مطرح می شود همانجا است که می گوید:
«فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» به فرشتگان می گوید وقتی او را پرداختم و از روح خود در او دمیدم آن وقت آن موجود برتری می شود که شما فرشتگان باید در برابر او سجده کنید. همین امر است که او را به قله آفرینش می برد و این چیزی سوای جان در همه جانداران است. انشأناه خلقا آخر آفرینش دیگر است که پیش روی او راهی مخصوص و ممتاز به بینهایت می گشاید. بر همین دلیل است که در مسیحیت از انسان ها به عنوان فرزندان خدا یاد میکنند؛ البته این تعبیرِ موهوم و ناشایستی است ولی صحیح آن این
است که بگوئیم انسان پیوند دیگری با خدا دارد که از طریق این پیوند راهی تازه به بینهایت دارد. همه موجودات راهی و رشته پیوندی به سوی خدا دارند. او خالق است و همه موجودات مخلوق. او ربّ است و همه مربوب. او رزاق است و همه مرزوق، اما انسان علاوه بر این ها پیوند خلیفه الهی هم دارد و همین پیوند راهی مخصوص و ممتاز به بی نهایت می گشاید و به اعتبار چنین آفرینشی خدای بزرگ خود را نیکوترین آفرینندگان می خواند.
[ویژگی های انسان]
حال می خواهیم انسان را دقیق تر و با توجه به ویژگی هایش بشناسیم. در انسان ویژگی هایی می یابیم که بی گمان به همان جنبه استثنایی مربوط می شوند؛ این ویژگی ها بدین قرار است:
اول: اندیشه دوربرد
«وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلائِکَةِ فَقالَ أَنْبِئُوني بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقينَ»
خدا بر انسان تمام اسم ها را یاد داد. رابطه علم و اسماء علم و نام بحث گسترده ایست که علاقه مندان می توانند بر نوارهای تفسیری که قبلاً در مورد آن داشتیم مراجعه کنند. آدم از نظر برخورداری از علم و آگاهی حسابش از حساب موجودات دیگر جداست. افق دانش بشری در مقایسه با محدوده دانش همه موجودات دیگر قابل مقایسه نیست. مثلاً مدت ها کوشش کردند که به اسب عمل ریاضی یاد بدهند البته به صورت یک رفلکس عصبی به او یاد دادند که اگر چند ضربه زنند او آن را تکرار کند یا اگر دو تا پنج ضربه زدند او ده تا پشت سر هم بزند یعنی بگوید 5+5=10 ولی بعد از این چی؟ آیا اسب چیزی تازه هم یاد گرفت؟ همین مقدار را هم به کمک انسان یاد گرفت؛ یعنی خود این کار هم به ابتکار انسان بود.
بعد از مدتی گفتند ما به اسب تقسیم یاد دادیم. با مدت ها تکرار به صورت یک رفلکس
به او یاد دادیم که اگر مثلا 8 ضربه زدیم و بعد باز 2 ضربه زدیم اسب چهار تا بزند این شد تقسیم (4= 2 : 8) ولی اسب که این معنی را نمیفهمد او فقط ادای انسان را به صورت یک رفلکس در می آورد. اما انسان ها دلشان را به این خوش کردند که به اسب تقسیم یاد داده اند و گفتند این همه درباره انسان مبالغه نکنید اسب هم تقسیم بلد است. اما آیا واقعیت همین طور است؟ اگر به اسب بگوئیم که خودش ده هزار را به چهار تقسیم کند آیا می تواند جواب دهد؟
میدان دانش بشر با دانسته های دیگر موجودات قابل قیاس نیست. تمام کارهای انسان به وسیله اندیشه دوربرد او انجام می شود.
[دوم: شناخت خیر و شر و زیبا و زشت]
مطلبی که ما روی آن سخت تکیه داریم این است که اندیشه دوربرد مربوط به «عقل نظری» محال است. در بینش ما اصولاً عقل نظری قادر به فهم خیر و شر، حسن و قبح، زیبایی و زشتی، بد و خوب نیست. عقل حسابگر حساب هایش، دو دوتا، چهارتا است، خواه حساب های کامپیوتری الکترونیک باشد خواه حساب های تجزیه و تحلیل اندیشه باشد، هیچ یک از این حساب ها به انسان ها باید و نباید اخلاقی نمی دهد و اگر نظامی میخواست به کمک اندیشه باید و نباید پیدا کند باید و نبایدهایش آدم ماشینی می سازد و در آن ها باور و ایمان و عشق را نسبت به این تکلیف ها به وجود نمی آورد... تکلیف آن است که بر روی عشق بنا شود و غرب و شرق این را گم کرده اند ولی در پی سعادت انسان هستند غافل از اینکه وقتی این را از انسان گرفتی دیگر اصلا انسان نیست که به دنبال سعادتش بگردی؛ انسانهایی که عشق در زندگیشان نیست و به یک هدفی عشق نمی ورزند زندگی را تاریکخانهای می یابند و اگر روزی هم آتش عشق کاذبی در آن ها برافروخته شود به زودی به خاکستر می نشیند، دلیل این امر آنست که آن شعله یزدانی و ربانی را در انسان گم کرده اند.
کسانی که عشق به اهداف انسانی دارند مثلاً عاشق تحقیقات علمی هستند اگر بیمار شدند و توان تحقیقات علمی را از دست دادند و روی تخت بیمارستان افتادند و حافظه آن ها معلوماتش را از دست داد آن وقت به چه چیزعشق می ورزند؟ پیرمردی نزدیک به 90 سال را دیدم که سال ها بستری بود؛ از نظر معلومات، متوسط اما از نظر روحانیات پیشرفته، حافظه اش هم آن قدر یاری نمیکرد و در آن اواخر فقط بچه هایی را که از نزدیکانشان بودند می شناخت اما همواره یاد خدا را زمزمه می کرد و تا آخرین لحظه ای که او را دیدم شاداب بود. همان اوقات آخر هم برایش معنی داشت و آن را مرحله و برهه ای از زندگیش می دانست؛ یا الله می گفت و یا الله برایش معنی داشت.
همین جا این مطلب را به عنوان پیشنهاد مطرح می کنم که جمهوری اسلامی ما به یاری خدا و با استفاده از علم تجربی و روانشناسی به سراغ این تجربه برود که ببیند در آن مرحله از فرتوتی و پیری که اندام ها درست کار نمی کنند و سلول ها رو به مرگ است و حافظه اندیشه کار نمی کند آیا قلب و عاطفه و عشق هم کارش گم شده، همان طور است که بوده یا احیاناً زیادتر شده؟ تجربه فراوانی در این زمینه هست ولی در عین حال ما دعوت می کنیم که یک تجربه سیستماتیک سازمان یافته علمی هم بر روی این کار کند تا ابهامات و شایدها از بین برود. تا این لحظه برداشتی که ما از نمونه های عاشقان معنوی داریم این است که انسان های با ایمان معمولاً در آخرین لحظات حیات هم زیر لب یا الله را زمزمه می کنند.
ما معتقدیم این رابطه بُعد دومی از انسان است و آن توانایی بر شناخت خیر و شر و زیبا و زشت است. لذا می بینیم این مرحله را آدم پس از تکمیل آفرینش و زندگی در باغ فردوس (پارادیس) متوجه می شود. آنجا که مرتکب یک
نافرمانی می شود می فهمد که بد کاری کرده است و از همین جا قدم به مرحله شناخت خیر و شر گذاشت. او این مرحله را بالقوه داشته است اما فعلیتش در آن هنگام بود. به این توان شناخت نیک و بد «عقل عملی» می گوییم.
سومین ویژگی: [اختیار]
وقتی انسان آگاه شد و نیک و بد را شناخت آن وقت نوبت به اختیار می رسد. اختیار یعنی نیک و بد را برگزیدن و خیر را انتخاب کردن.
[چهارم: مسئولیت]
به دنبال احساس حسن و قبح و اختیار، مرحله احساس مسئولیت پیش می آید. وقتی آدم فهمید که خوب و بد تکلیفی است در برابر آن احساس مسئولیت می کند و در همه این مراحل اگر انسان نوآفرینی و خلاقیت و ابتکار نداشت باز در خداگونگی اش یک کمبود بزرگ داشت چون یکی از اسماء بزرگ خداوندی خالق و خلاق است و انسان هم دارای قدرت ابداع و خلق است. به نظر ما این ها آن پیوندهای اختصاصی انسان با خداست که هیچ موجود دیگری ندارد. (در رابطه با اختیار بعداً به تفصیل سخن خواهیم گفت)
حال یک بار دیگر ویژگی های انسان را به طور اجمالی بیان می کنیم. ما فکر می کنیم که:
1- اندیشه دوربرد، عقل نظری. 2- عقل عملی و توان شناخت خیر و شر و نیک و بد
و زشت و زیبا 3-اختیار یعنی آزادانه نیک را برگزیدن 4- احساس مسئولیت 5- خلاقیت و ابتکار، شباهت های خاص انسان به خدا هستند.
حال از روی متن می خوانیم:
اندیشه دورپرواز از راه تجزیه و تحلیل، ترکیب، جمع بندی و استنتاج راه آگاهی و معرفت گستردهای را به روی او می گشاید و چشم اندازهای اختصاصی انسان را به او می نمایاند (اکنون انسان در میدان علم قلمروهایی را تسخیر کرده که هیچ داننده دیگری قبل از انسان و به جز انسان تسخیر نکرده و چشم اندازهای اختصاصی دارد):
- شناخت خیر و شر: نیک و بد و زشت و زیبا که در پی آن انسان خود را مجبور به اختیار و انتخاب می بیند.
- امتیاز بعدی، انتخاب: انسان نیک یا بد را برمی گزیند و دیگری را رها می کند.
- مسئولیت: یعنی انسان بر مبنای قدرت آگاهی و اختیاری که دارد در برابر نیک و بد کارهایش مسئول است (مسئول یعنی او را مورد سوال قرار می دهند، چه کسی از او می پرسد؟) وجدان او همواره او را مورد سوال و پرسش قرار می دهد. «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ، وَلا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ» (این وجدان اخلاقی و سرزنشگر از انسان بازخواست می کند)
و از آن بالاتر پرسش خداوند در روز پاداش است «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ» احساس مسئولیت برای انسانی که معتقد به خدا نیست وجدان و برای انسان معتقد به خدا، هم وجدان و هم خداست چون وجدان نماینده دیگر خدا در قلب مومن است آن هم رسول الهی و رسول باطن است.
- ابتکار: یعنی قدرت بر خلاقیت و پی ریزی پدیده های نوین و گشودن راه های جدید. (انسان راه های تازه ای می رود و دائماً نو می آفریند الان آن مقدار از چیزهایی را که انسان به عنوان خلیفه الله خلق کرده شماره اش را بردارید چه بسا آمارش با آمار بخش عظیمی از خلقت مستقیم الهی مساوی شود... آنچه انسان خلق می کند هم خدا خلق کرده است اما به دست انسان. از تولیدات شیمیایی رنگ ها گرفته تا اختراعات بزرگ، همه نوآوری های انسان هستند.) به کمک این ویژگی است که انسان، صحنه گیتی و مسیر تاریخ را چنان که می اندیشد و می پسندد میسازد و جهت میدهد و گسترش و تکامل می بخشد. انسان محیط زندگیش را می سازد. مثلًا وقتی هوا گرم است او برای خنک شدن اقداماتی می کند اول به غار می رفت اما بعد وقتی به غار دسترسی نداشت و سایبان هم برایش فراهم نبود زمین را کند و به زیر زمین رفت. در دزفول سرداب هایی است که زیر زمین جای دارد و به همین منظور ساخته شده
است. بلوچ دید این هم به درد نمیخورد اتاق خار درست کرد، یعنی وسط پنجره مقداری خار ریخت به خارها مرتب آب میپاشید و بدین ترتیب باد خنک به اتاق می آمد از این جهت مثل کولر کار می کرد. بعد دیدند این هم زحمت دارد و همه جا به کار نمی آید کولر برقی و بعد هم کولر گازی ساختند. سپس متوجه شدند که این هم پر سر و صداست تهویه مطبوع درست کردند.
پس انسان صحنه زندگی را آن طور که می خواهد و می اندیشد می سازد و ما در جهانبینی خود معتقدیم که انسان سازنده تاریخ هم هست و فرضیه (انسان ساخته تاریخ) فرضیه غیر اسلامی است. محیط اجتماعی بر روی انسان اثر می گذارد اما باید درصد آن مشخص شود و صحیح تر این است که بگوییم انسان سازنده تاریخ است. همه تکامل های گوناگون هنری، فنی، صنعتی، اجتماعی یافته خلاقیت انسان و به کمک ویژگی هایش است. وجود این پنج خصوصیت در انسان زمینه تمامی پیشرفت های وی در تمامی ابعاد و جوانب است. ابعاد مادی و معنوی، فردی و اجتماعی و انسان با حفظ و روش این خصلت ها هم خود و هم جهان و هم تاریخ را می سازد و در خط کمال بی نهایت پیش می رود.
پاسخ به سوالات
سوال 1: روانشناسی علمی به هیچ عنوان نمی تواند رسائی ها و نارسائی های نفسانی و روحانی انسان را دریابد زیرا با نتیجه گیری هایی که علمای روانشناسی در موجودات زنده نموده اند روی حیواناتی چون موش و گربه و سگ بوده است آنگاه نتیجه اش را در انسان ها هم تعمیم داده اند و حال آنکه روانشناسی قرآن و اسلامی، انسان را بر مبنای روحانیت ربانی می شناسد و با روانشناسی علمی جور در نمی آید.
ج- آنچه من گفتم اینست که ما در این زمانی که صحبت می کنیم وسیله های پیشرفت برای سنجش خیلی از چیزها روی انسان داریم که به ما برای شناخت نفسانیات انسان کمک می کند و بعد یک سلسله آمارگیری هایی که بتواند پویایی داشته باشد انجام گیرد، منظور این نبود که حالا آن را تجربه کنند. گاهی جمع بندی مشاهدات بدون هیچ تجربه ای یک نتیجه علمی می دهد؛ ردهبندی که در علوم طبیعی می کنند به مشاهده مربوط می شود یعنی علوم تجربی بر پایه مشاهده و تجربه و جمع بندی و نتیجه گیری استوار است. بعضی ها خیال می کنند علوم تجربی علوم حسی هستند در حالی که آنجا هم عقل نظری دخالت دارد اگر عقل و اندیشه نباشد از مشاهدات و تجربیات نمی توان استنتاج کرد. ما در علوم تجربی این چند چیز را لازم داریم:
1- مشاهده 2- تجربه 3- تجزیه و تحلیل 4- رده بندی 5- جمع بندی 6- استنتاج. منظور من همین نوع کار علمی بود.
سوال 2: در آیات سوره مومنون «ثم انشأناه خلق اخر» طبق نظریه ملاصدرا در مورد حرکت جوهری، باید در همان اولین قدم رشد نطفه انسان، نفخه الهی در او باشد نه بعد از مضغه و علقه زیرا روح خدایی در انسان جسمانیه الحدوث و روحانیه
البقاء است ولی با سخنان شما پس از مدتی که بدنش مقداری رشد کرد مضغه و علقه... آنگاه نفخه الهی مطرح می شود و حال آنکه نفخه الهی در همان حرکت اول نطفه می باشد و با نظریه ملاصدرا هم جور در می آید.
ج- نه طبق نظریه ملاصدرا لزومی ندارد که از همان وقت باشد. لازمه حرکت جوهری هم این نیست، لازمه حرکت جوهری اینست که پیدایش روح در انسان در جریان یک حرکت جوهری رشد یاب انجام گیرد اما در کدام مقطع؟ مقطع نطفه وقتی جدا جدا در زن و مرد است یا وقتی که به هم می آمیزد یا وقتی که علقه یا مضغه است؟ این در وصف ملاصدرا مطرح نگشته و لازمه اعتقاد به حرکت جوهری همین جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن است و آن اینکه جوانه روح از بطن جسم سرمی زند در مقابل کسانی [است] که فکر می کنند روح از عالم دیگر به بدن متصل می شود.
جوشیدن روح از بطن ماده یک مسئله است و متصل شدن روح به ماده مسئله دیگر است ولی این نکته را نباید فراموش کرد که آن حرف نهایی ملاصدرا هم باز این نیست که جسمانیه الحدوث به معنی برخاستن از ماده باشد. زیرا این مطلب با آن حرفی که می گوید روح از ملاء اعلا به انسان می پیوندد متناقض است. اما مشابه این حرف ها را در حرف های هگل هم داریم؛ هر که ملاصدرا بفهمد می تواند آثار هگل را هم خوب بفهمد زیرا شیوه کار آن ها مشابه هم هستند. نه هگل صد درصد تازه است نه ملاصدرا طرز تفکر و شیوه اش ابتکاری خودش است، ملاصدرا این شیوه را به یک اوج رسانده است.
خلاصه اینکه این «انشأناه خلقا اخر» چنان نیست که در مرحله کمال جسم چنین باشد و با حرکت جوهری ملاصدرا هم سازگاری دارد.
سوال 3: درباره قسمت آخر آیه شریفه "ثم انشأناه خلقا اخر" با توجه به آنکه قبول توضیحات شما کمی ثقیل به نظرم می رسد آیا در دگرگونی و تغییر و تبدیل، یک رابطه ای بین مراحل
اول و دوم می باشد یا نه؟ مثلاً در تغییر نطفه به علقه و علقه به مضغه، یک همجنسی و وجه تشابه بین تمام مراحل و دگرگونی هاست اما در «انشأناه خلقا اخر» هیچ نوع وجه مشترک و تشابهی وجود ندارد، به طور کلی جنبه مادی از ملکوتی جداست پس چطور می شود در اینجا خلق معنی دگرگونی و تغییر داد. آیا اصولا می توان از این بن بست با استفاده از کلمه «انشأنا» گریخت؟ آیا ربطی بین انشأنا با تازگی داشتن و جدا بودن مرحله ملکوتی از مادی وجود دارد؟
ج- بله ربطی بین انشأنا وجود دارد و آن اینکه این جنبه ربانی از این جنبه مادی ممتاز برجسته است به همین جهت گفتیم اینجا معنی تازه ای می دهد. جواب قسمت آخر سوال هم مثبت است اما وقتی بجایی می رسد که یک مرحله اصلی جدید پیش می آید آنجا هم تغییر است اما با یک نوآوری همراه است پس هم «خلقا اخر» است و هم «انشأنا» ولی در مراحل قبلی صرفا «خلقنا» بود.
موضوع مورد بحث ما انسان است شما موضوع را روح و جسم گرفته اید لذا برایتان ثقیل می شود. از نطفه تا تبدیلش به استخوان بندی و «گوشت خلق» است اما وقتی نفخه الهی میآید انسان تغییر کرده است ولی یا روح الهی در او سر زده یا روح الهی به او پیوسته یا روح الهی در او دمیده شده است که در «دمیدن» هم مفهوم سر زدن است هم مفهوم پیوستن. اینکه گفتم حرف ملاصدرا باید در مرحله عالیش فهمیده شود به همین دلیل بود خلاصه هم انشأنا است و هم خلقا.
سوال 4: این نفخه ربانی و دمیده شدن روح در بدن آیا نتیجه حرکت جوهری ماده جنین است و به عبارتی دیگر آیا می توان گفت که روح ترکیب شده ماده است یا به شکلی دیگر است؟ لطفاً توضیح دهید.
ج- توضیحاتی که عرض کردم کم و بیش بیانگر این معنا بود. در قرآن در مورد سایر جانداران از دمیدن روح خدا صحبتی به میان نیامده است اما این نمی تواند ثابت کند که سایر
جانداران روح ندارند. ما از کجا می دانیم که گیاهان و یا پرندگان و سایر موجودات غیر از انسان، روح ندارند؟ ما می گوییم در قرآن برای دیگران سخنی از روح نرفته است البته یادتان نرود که روح خدایی را می گوییم "و نفخت فیه من روحی". روح منتسب به خداوند است؛ روحی که از آن کارهای خدایی سر زند و خیر و شر را بشناسد، اختیار و انتخاب آزادانه و خلاقیت و ابتکار داشته باشد. وقتی آیه «انشأناه خلقا اخر» و آیات دیگر مربوط به آفرینش انسان را با هم مقایسه می کنیم استنباطی برای ما پیدا می شود و آن اینکه روح مخصوص انسان است البته روایات فراوانی در این زمینه وجود دارد.
سوال 5: در عبارت احسن الخالقین این فکر به نظر می رسد که مگر بجز خداوند تبارک و تعالی خالق دیگری هم هست که او احسن آنهاست؟
ج- بله همه شما انسان ها خالقید. خلاقیت از صفات انحصاری خداوند نیست، سرچشمه هستی فقط اوست اما تغییر دادن را ما هم می توانیم انجام دهیم حتی حیوانات و گیاهان هم تغییراتی می دهند ولی ما آگاهانه و آنها از روی غریزه انجام می دهند.
سوال 6: اینکه می فرمایید حیوانات فاقد روح می باشند آن سگ را در ماجرای اصحاب کهف چگونه توجیه می کنید و آن پرندگان را در ماجرای اصحاب فیل. بالاخره آن ها هم کار خلیفه الهی می کردند یا یک وسیله بودند؟ در آیه سوره مومنون چرا افعال جمع آمده است؟ «ثم خلقنا...»
ج- خداوند درباره کارهای خودش ضمیرهای متکلم من و ما و یا ضمیر غایب او به کار می برد، هر کدام در حال متناسب با آن الهامی که خدا می خواهد بدهد می آید. هرجا که می خواهد بگوید انسان، تو مستقل از خدا نیستی و فانی در خدا هستی "ما" به کار می برد و هرجا میخواهد به انسان بگوید مستقل از خدا
نیستی ولی در عین خدا هم نیستی آن وقت "من و تو" میگوید و هرجا که می خواهد بگوید این خدا برای تو هم شهادت است و هم غیب، وقتی میگوید انسان، یادت باشد در عین حال میان تو [و] او حجاب ها آویخته است آن وقت "غیب" مطرح می شود. «الذین یومنون بالغیب و...»
سوال 7: با این همه ارزشی که قرآن و اسلام برای انسان قائل است و او را تا اوج قله خلیفه الهی بالا می برد چرا در جای دیگری او را ظلوم، جهول، کفور و ضعیف توصیف می کند؟
ج- برای اینکه می بینیم، شما هم هر دو جنبه را می بینید. هم انسان خلیفه الله را می بیند که در اوج تقرب الی الله قرار دارد و در راه خدا به سوی خدا پر تلاش و کوشش حرکت می کند و هم انسانی را می بیند که «ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلينَ- أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» است بنابراین چون پلنگ متکبر و خودپرست است، چون روباه مکار و نیرنگ باز است، چون خرگوش گوش خودش را به هر چیزی می سپارد و چون زنبور نیش می زند و...
حال می فرمایید این ظلوم چیست؟ این آدم والاترین جهلش این است که قدر خودش را نشناخته و خیال کرده که یک حیوان اقتصادی مصرفی است. این ضعیف نیست که در برابر نفس عماره اش و هوی و هوس های سرکش خوار و زبون است؟ آیا این کفور نیست که قدر قدرت را ندانسته و نعم الهی را ناسپاسی کرده است؟ در عین حال همین انسان دارای استعداد پرش به سوی خداست وقتی می پرد آنجا می پرد که پر جبرئیل هم می سوزد.
والسلام
واحد آموزش
برای مطاله بیشتر می توانید به آیات و کتب زیر مراجعه نمائید:
آیات
آیه 6-10 سوره سجده
آیه 29 سوره 15
آیه 72 سوره 38
آیه 14 سوره 23
آیه 1-3 سوره 75
آیه 46 و 20 سوره 17
آیه 79و77و60و59 سوره 36
آیه 24-27 سوره 37
آیه 7-6 سوره 39
آیه 1 سوره 4
آیه 109 و 108 سوره 10
آیه 22 سوره 14
آیه 30-23 سوره 15 آیه
آیه 42 سوره 15
آیه 78-68 سوره 16
آیه 97 و91 سوره 16
آیه 111 سوره 16
آیه7 سوره 18
آیه 2 سوره 67
آیه 38 سوره 74
آیه 3-1 سوره 76
کتب
انسان موجود ناشناخته آلکسیس کارل
حیات ه. روویر
خلقت انسان آیت الله مشکینی
آفرینش و انسان استاد محمد تقی جعفری
شناخت اسلام بخش انسان دکتر بشتی –دکتر باهنر –دکتر کلزاده غفوری
نکاتی درباره دستگاه آفرینش علامه طباطبایی –استاد شهید مطهری
علل گرایش به مادیگری(فصل توحید و تکامل)استاد شهید مطهری
انسان در افق قران استاد محمد تقی جعفری
اسلام و انسان معاصر علامه طباطبایی
هنر عشق ورزیدن اریک فروم
انسان و سرنوشت استاد شهید مطهری
فطرت استاد شهید مطهری
آدم معلم شهید دکتر شریعتی
مجموعه مقالات( مقاله حالتروح) استاد شهید مطهری
المیزان(ج 2 ص 341-231) علامه طباطبایی
المیزان(ج 7 ص 243_236) علامه طباطبایی
کودک محمد تقی فلسفی
جوان محمد تقی فلسفی
آدم دکتر بهشتی
آموزش مواضع- جلسه پنجم
انتشار از: حزب جمهوری اسلامی اصفهان
[شناخت از راه عرفان]
بسم الله الرحمن الرحیم
درباره خدا یک رابطه آگاهی بخش داشتیم که به کمک اندیشه عقل نظری اعمال می شد و فشرده آن را هفته پیش گفته ایم و آن در همان دلیل و راهنمای نظری دیرین خلاصه می شد که این گردونه را گرداننده ای و این تکیه دهنده را تکیه گاهی است. اندیشه تحلیل گر و عقل نظری یک ره یابی فکری بود و کار مغز بود. اما برای ایجاد رابطه آگاهی بخش میان ما و مبداء هستی و معشوق و معبود ما و آنچه که غایت آمال طالبینش می نامیم راهی نزدیک تر، روشن تر و ایمان افزاتر وجود دارد و آن کار دل است؛ راهی که دل به سوی خدا دارد همان است که عرفا بر آن تکیه دارند و در مقابل فلاسفه و اندیشمندان معمولاً بر راه اندیشه اول تکیه دارند. هر دو راه قابل استفاده است ولی انصافاً این راه دوم (راه حل) برای کسانی که بتوانند آن را بشناسند راهی دل پذیرتر و ایمان افزاتر است.
کانت در نقد عقل نظری و نقد اندیشه تحلیل گر به این نتیجه می رسد که اصولاً برد اندیشه انسان تا مرز فنون ها و پدیده هاست (بهتر است به جای پدیده اَعراض بگویم). برد اندیشه انسان از اعراض فراتر نمی رود یعنی انسان اندیشه جوهرشناس، ذات شناس، گوهرشناس ندارد، از این راه حتماً نمی تواند جوهر را بشناسد چه رسد به خدا. شاید منظور کانت از جوهر به آن معنی دقیق و ظریف چیزی نظیر جوهرالجواهر باشد (گوهر گوهرها) (مذوت الذوات). در زبان فلاسفه خودمان به معنی بخشنده و هستی بخش ذات هاست. بنابراین کانت هم پای استدلالیان را چوبین می داند و معتقد است که با پای استدلالیان نمی توان به خدا رسید. با اینکه نمی خواهم حرف کانت را قبول یا رد کنیم اما این نکته را باید به یاد داشته باشیم که کانت دارای اندیشه ایمان است و از نظر قدرت تحلیل و قدرت دقت، ریزبینی و تمرکز دارای اندیشه ای دوربرد است که نمونه اش به طور انگشت شمار در تاریخ بشری دیده می شود، لااقل کانت می تواند این حرف را بزند که من به این همه تیزبینی و اندیشه دوربرد و قدرت نقد و بررسی نتوانسته ام به جوهر برسم. اظهار عجزی که او می کند راست است، بنابراین این مسئله وجود دارد که اگر اندیشه برای عده ای راه رسیدن به خدا و مبداء هستی است برای کانت و کانتیان و همچنین جلال الدین رومی راه نیست. جلال الدین رومی هم
به این نتیجه رسیده بود که پای استدلالیان چوبین بود- پای چوبین سخت بی تمکین بود، هم می ترسید که پای استدلال بلغزد و برای پیمودن راه در اختیار انسان نباشد.
کانت ضمناً می گوید: با عقل نظری به خدا نرسیدم اما با عقل عملی به آن رسیدم. او در کتاب (نقد و ارزیابی عقل عملی) این مسئله را مطرح می کند که انسان توان درک خوب و بد و باید و نباید را دارد. او می پرسد آدم از کجا به درک خیر و حسن، بدی و قبح نائل شده است؟ سرچشمه این ادراک کجاست؟ سپس به این نتیجه می رسد که تنها سرچشمه ای که می تواند این توان را به انسان بدهد خداست. او از راه توجه به درک خیر و شر، نققص و کمال، باید و نباید به خدا می رسد و این راه همه عرفاست، البته تعبیراتشان با هم متفاوت است.
انسان اگر به آهنگ زندگیش به دقت بنگرد متوجه می شود که اگر زندگی صرفاً بر پایه محاسبات و برنامه ریزی ها و جهت یابی های عقل حسابگر باشد پوچ و بی معنی است. مثلاً جوانی در سن پانزده سالگی با خودش فکر می کند که دوره راهنمایی را تمام کرده ام و باید به دبیرستان بروم حال بهتر است کدام رشته بروم؟ این "بهتر" یعنی چه؟ یعنی کدام رشته بروم تا پول بیشتری را به دست آورم یا کدام رشته بروم تا ریاست به دست آورم؟ اگر بخواهید این بهتر را در محاسبات و معاملات عقل حسابگر پیدا کند حداکثر این می شودکه کدام رشته با استعدادهای من متناسب تر است و بازدهی بیشتری برای من دارد؟ اگر نفسانیاتش سرکوب نشده باشد چند صباحی به دنبال درخشیدن ها و ریاست و پول و تمنیات نفسانی می رود ولی بعد از گذشت چند سال که به تمنیات خود رسید با خود می گوید خوب از این به بعد چی؟ بالاخره به عقب برمی گردد و می پرسد این چند سال چه کار می کردم، به کجا رسیدم؟ و بالاخره برایش یک احساس و دریافت می ماند و آن در پوچی زندگی است. سلطه نهیلیسم و پوچ انگاری بر ذهنیت بخش عظیمی از انسان های جوامع صنعتی و پیشرفته از اینجا ریشه می گیرد. در این رابطه هر چه انسان بهره مندتر و غنی تر باشد خطر نفوذ احساس پوچی و هیچی بیشتر است زیرا کسانی که هنوز به خیلی چیزها نرسیده اند ذهنیتشان بر همان به دست نیامده ها متمرکز است، لذا فرصت این محاسبات اساسی تر را پیدا نمی کنند. شما اگر با آدم های همه فن حریف پنجاه یا شصت ساله جوامع مترقی یا قشرهای مرفه که از نظر رفاه اشباع شده اند
برخوردی داشته باشید خواهید دید که در اکثر آن ها زمینه های احساس پوچی وجود دارد و به قدری سال های آخر زندگی آن ها برایشان بی معنی و کم محتوی است که واقعاً یک مرده غذاخور هستند. دل مرده زنده اند.
در چنین جامعه ها خواهی نخواهی با این آدم های افسرده بی رمق درون تاریک خموش برخورد می کنند برایشان این سوال پیش می آید که پس زندگی چیست؟ به عبارت دیگر می گویند بگذار بیت آخر قصیده را در همان اول قصیده بخوانیم چرا این همه سال کار و زحمت تحمل کنیم و آخر به هیچی و پوچی برسیم؟ بدین ترتیب نهیلسیم را از همان اول پیشه خود می کنند مخصوصاً وقتی که دیدند در کشورهای مارکسیستی هم نور و فروغی برای زندگی وجود ندارد و حداکثر نتیجه اش این است که 30 درصد رفاه جامعه به همه برسد. این جوان می گوید اگر کشور من هم مارکسیستی شود من 30 درصد رفاه امروز را خواهم داشت و باید دلم به این خوش باشد که 70 درصد بقیه به دو نفر دیگر هم رسیده است از این بیشتر که چیزی رخ نمی دهد، مگر آن 100 درصد رفاه برای من چه داشته است که حال 30 درصدش داشته باشد؟
اگر آرمان زندگی منحصر به مادیات شد کم و زیادش تفاوتی ندارد تنها فرقش آن است که انسان تا وقتی اشباع نشده است دنبالش می رود ولی وقتی به رفاه رسید و اشباع شد چی؟ به پوچی و هیچی می رسد. «الَّذينَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّي إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ- سوره نور، آیه 39» (تمام تلاش های انسان بی ایمان و ضالین و بی هدف نظیر سرابی است که تا انسان به آن نرسیده دنبالش می رود، سرابی در برابر دیدگان، حریص تشنه ای که از دور آن را آب میپندارد ولی وقتی به آن می رسند می بینند هیچ چیز نیست).
اگر انسانی که به آن نقطه می رسد توانست به خود آید و متوجه گردد که این ها همه حجاب بوده اند و رخ دلدار در آنجا ببیند به سعادت میرسد اما اگر به این بیداری دست نیافت و دید اعمالش بیهوده بوده اند آن وقت برایش یک راه بیشتر نمی ماند یا مرگ یا زندگانی چون مرگ (و بدتر از مرگ). برای انسان حسابگر انگیزه ها و معشوق ها و محبوب ها است اما برای انسانی که حسابگر نیست بعد از اشباع شدن دیگر نه عشقی می ماند و نه محبت و گرمایی درحالی که انسان به نیروی عشقی زنده است و زندگی بی عشق مردگی است. همه انسان هایی که زود بفهمند: 1- زندگی بی عشق مردگی است 2- همه این معشوق ها و محبوب ها و خواسته ها موقت و گذراست به آن معشوق می رسند، با آن آشنا میشوند، آن ها هر گام و ذکر و نگاهشان
بوی عشق می دهد لذا می تواند خیلی آسان از این ظواهر فریبا بگذرد. به راحتی این حجاب ها و پرده های دل را عقب می زنند و دل قلب را در برابر تابش خورشید هستی قرار می دهند. مثلاً جوانی از جبهه بازی دراز می گفت به آن هایی که در خیابان های تهران شعار می دهند بگویید اینجا خدا را ببینید؛ این جوان، خدا و مرگ سرخ و پرفروغ را در پیش چشم می بیند، او از همه دلبستگی هایش دست کشیده است اگر به زن، شغل و عیش و نوش و... دلبسته بود هیچ وقت جبهه نمی رفت حال که این راه طولانی را طی کرده به آنجا رسیده که می بیند هیچ یک از این ها درخور دوست داشتن تمام عیار نیست. البته اگر انسان ارحام و خویشانش را دوست داشته باشد خوب است، جامعه اسلامی باید به هم مهر و محبت کنند و یکدیگر را دوست داشته باشند و اما تا وقتی که عشق خدا آن ها را به راه شهادت نکشانده باشد وقتی زمینه شهادت برایش پیش آمد به سوی خدا، آن یار عارف عاشق حرکت می کند و بر مرگ سرخ بوسه می زند. او در آنجا به تعبیر این جوان رزمنده خدا را می بیند زیرا همه حجاب ها و پردهها از پیش چشمش کنار رفته است. همه عارفان چنین هستند آن ها چه در میدان نبرد و چه در محراب عبادت و چه در میدان شغل و کار و... به راحتی می توانند این پرده ها را کنار زنند و همان جا به یاد خدا باشند. « الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا» (آل عمران، آیه 191) این آیه با اینکه تفکر و اندیشه را مطرح کرده اما همه چیز را در رابطه با حق و باطل نبودن هستی مطرح می کند. انسان ایستاده، نشسته، بر پهلو افتاده (در هر حالتی که باشد) وقتی به هستی می نگرد به خدا می رسد و می فهمد اوست که همه خوبی ها در پرتو خیر و کمال و جمالش، خیر و کمال و جمال می شود و همه خیرها و کمال ها و جمال های دیگر نسبی هستند. حتی منکرین خدا هم به نسبی بودنشان گواهی می دهند. خیرِ نسبی وقتی خیر می شود که خیر مطلقی وجود داشته باشد.
انسان هایی که درونشان وجدان است هرکاری که خلاف حق باشد انجام نمی دهند حال باید دید خلاف حق چیست؟ برای عقل حسابگر حق و ناحق مطرح نمی شود و جلوه برجسته عقل حسابگر، ماکیاولیسم است. ماکیاول می گوید دین و مذهب و اخلاق و همه چیز را انسان می تواند فدای خودخواهی هایش کند هر چیز را می تواند وسیله ای قرار دهد تا به آرزوها و تمنیات خود برسد. مثلاً به مردم بگو دروغ بد است اما اگر خودت به جایی رسیدی که
برای رسیدن به قدرت باید دروغ بگویی، بگو اگر نگفتی، آدم احمقی هستی.
به محض اینکه میلی و گرایشی و عشقی به حق و صدق به عدل و کمال و... در درون انسان به وجود آمد معلوم می شود که در درون انسان یک عشق دیگری هم هست و آن عشق به حق است؛ همه کسانی که در دلشان عشق و علاقه ای به اینگونه ارزش ها می یابند باید بدانند که راهی به سوی خدا یافته اند. در اینجا دیگر عقل حسابگر کار نمی کند اینجا جای عشق است. باید از آن انسانی که کسب و کار و منافع مادیش را در راه دفاع از حقوق مظلومان فدا می کند پرسید که چرا این کار را می کند؟ ممکن است یک فرویدیست بگوید این ها ناشی از عقده های روانی است و این آدم یک زمانی مظلوم بوده و در او عقده ای پیدا شده حال یک نوع عاطفه نسبت به انسان های مظلوم در روحش جاگرفته و ضمیر ناخودآگاهش احمقانه به او می گوید از او دفاع کن! مثل اینکه آقای فروید این یهودی سرگردان اتریش خودش سراپا عقده بوده است آنقدر که اصلاً نتوانسته در وجودش نور خدا را پیدا کند.
این انسان های رهیده از عقده ها که در طول زندگیشان دچار این عقده ها نبوده اند باید خودشان را بکاوند و روانکاوی آگاهانه ای را در مورد خودشان به کار برند و زیربنای این دفاع از مظلوم و دفاع از حق را بیابند. وقتی آدم ماتریالیست شد حتی ارزش ها و نورانیت های متعالی انسانی نهفته در فطرتش را هم نمی تواند درک کند ولی سخن ما با آن انسان هایی است که عشق به حق و حق پرستی را می فهمند، حتی کسانی که هنوز نتوانسته اند به حق پرستی معنی خداپرستی بدهند ما به آن ها می گوییم که اگر این راه را ادامه دهند و جلو روند به حق تعالی می رسند. کانت هم همین کار را کرد، باید و نبایدهایی را در درونش پیدا کرد و با آن تیزبینی خاصش دید که وقتی به حق می رسد می گوید «باید اخلاقی» آن بایدی است که در آن هیچ گونه منفعتی برای انسان محفوظ نباشد و این «بایدهای حسابگرانه» باید اخلاقی نیست. عقل حسابگر و عقل ماکیاولی هرگز نمی تواند این بایدها را توجیه کند. وقتی به اینجا رسید میگوید: پس من عاشق حقم، عاشق صدق و خیر هستم. وقتی حق و صدق و خیر و رحمت و... از نسبیت ها آزاد شود به حق مطلق خیر مطلق و صدق مطلق و... که همان خداست می رسد.
تا به اینجا حدیث عشق را گفته ایم، اگر بخواهیم این عشق را داشته باشیم باید به خویشتن خویش
برگردیم. آنقدر درون خود را و قلب خود را بکاوید تا خدا را بیابید زیرا قلب مومن خانه خدا است. قرآن بر روی قلب و فؤاد خیلی تکیه دارد زیرا فؤاد، یعنی آنجایی که گرم است آنجا که جای عشق است و قلب هستی انسان است و با همین اندام قلب هم رابطه دارد. در واقع قلب رابطه ارگانیک با عشق دارد به این معنی که اولین جایی است که بازتاب محبت و ترس، عشق و کین در آن منعکس [می]شود. قلب آئینه بازتاب عشق ها و هیجان ها و رحمت هاست و نقطه ای است که هویت و موجودیت انسان در آنجا معنا می یابد لذا قلب هستی انسان است " فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" (حج، آیه 46) در ادبیات غرب و شرق، نو و کهنه هم در این قلب مطرح است تعبیراتی چون آدم تاریک دل، نازک دل، رحم دل، بدقلب، خوش قلب... در همین رابطه بیان می گردد.
کسانی که در بحث شناخت وارد میدان عقل عمل نشده اند و می خواهند برای قلب جایی پیدا کنند تا در مغز بگنجد اگر میدان شناخت مربوط به مغز و خرد نظری و عقل نظری دنبال شود معلوم می شود که جای تفکر و اندیشه محل دخالت همین مغز خاکستری رنگ است و بیش از دو هزار سال است که بشر این را فهمیده است. اینکه می بینید در قرآن این همه روی قلب تکیه می شود به اعتبار این نیست که منکر عقل شود. قلمرو معرفت و شناخت در قرآن قلب خداشناس و خیرشناس است. قرآن کتاب علمی نیست، کتاب هدایت است، هدایت انسان بر صراط مستقیم و یافتن غایت آمال طالبین، و این در قلمرو قلب و سمع و بصر و تفقه است، تذکری بر بازآمدن به خویشتن است، تذکر شناخت هستی و آرمان هستی.
تفقّه: شناخت پشت ظواهر است، تمام این امور به کمک یک بُعد دیگری از انسان که همان قلب است صورت می گیرد زیرا ما به خوبی بازتابش را در اینجا می بینیم. ممکن است گفته شود که این مربوط به سلسله اعصاب است. قلب هم پیوندی با سلسله اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک دارد ما بر روی این مسائل بحثی نداریم آنچه باید مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد جایی است که این تغییرات و نشیب و فرازها را حس می کند. باز تکرار می کنیم که عقل نظری و اندیشه تحلیل گر هم راهی است ولی برای بعضی ها این راه رفتنی نیست، آن خداشناسی که انسان از راه عقل نظری به آن می رسد شور و عشقی ندارد و انسان را دیوانه حق نمی کند. این دیوانگی بهترین رابطه زندگی است یعنی فرد به آنجا می رسد که همه تعلقات را رها می کند و این از حیطه عمل عقل حسابگر خارج است. هوش
حسابگر ما را از رفتن به میدان عمل رضایت بخش خداوند باز می دارد. همه خواهران و برادرانی که در مبارزه ها کم و بیش حضور داشته اند خیلی راحت معنی این دیوانگی و مستی را می فهمند چون آن را تجربه کرده اند؛ یعنی باید انسان یک بار عاشق شده باشد و یک بار دیوانگی کرده باشد تا خدا را بیابد. آن جوان در جبهه بازی دراز هم می گفت بیایند اینجا دیوانگی در راه خدا را تجربه کنند تا شعارهای خیابانی را کنار بگذارند، این همه محاسبات دیالکتیکی را دور بریزند و این پروسه عمل سازنده انسان دیالکتیکی را به آن جریان سازنده عمل انسان عاشق تبدیل کنند.
از بالاترین مواهب انقلاب اسلامی همین بود که انسان های بی شمار گم گشته ای را به این راه و میدان خداشناسی آورد. جوانی که در زندان رژیم طاغوت شور و حالی داشت و می خواست همه تنهایی هایش را با فرازهایی از قرآن و دعاعای دیگر پر کند به راستی در پی آن فروغ و نور، موسی گونه از دور آتشی دید و به سوی آن آتش رفت و در آنجا فریاد اَنَا الله را شنید او اکنون از زندان بیرون آمده و با همان فروغ زنده است و روز به روز زندگیش معنی دارتر و پربارتر می شود. ما از خدا می خواهیم که جلوه اش را به ما بنمایاند. اللّهم اَرِنی نفسک. خدایا خودت را به ما نشان بده. این راه عرفان و معرفت است. وقتی صحبت از عرفان می شود، ذهنتان سراغ آن سبیل های آویخته و خرقه های سالوس و ریا و آن بی تعهدی ها و خانقاه نشین ها نرود، ما به آن عرفان نمی گوییم آن نوعی دکان است. عارف مورد نظر ما خانقاهش بازی درازها و یتیم خانه ها و آهنگری هاست.
یک داستان عرفانی هست که مردی جستجوگر به پیر طریقش گفت من در کنار تو هوشیار شده ام اما هنوز تشنه ام آیا می توانی مرا به یک مرشد ره یافته تر از خودت، هدایت کنی؟ گفت آری برو در فلان شهر و سراغ فلان کس را بگیر. آن مرد به همان شهر رفت. او با خود می گفت که این مرشد حتماً در یک عبادتگاه و یا اتاق حقیری با سجاده ای به سر میبرد اما وقتی سراغ مرشد را گرفت او را به بازار آهنگرها راهنمایی کردند. او خیلی تعجب کرد با خود گفت شاید این پیر از روی ریاضت خانه اش را در بازار انتخاب کرده است، وقتی پرسید دید در مغازه ای دمی است و پتکی و سندانی و آهن تفتیدهای، مردی هم مشغول کار است، از آن مرد سراغ شخص مورد نظرش را گرفت پیر با سکوتی خاص به او فهماند که گم شده اش در پشت سندان آهن می کوبد، او نشست مدتی آهنگر را نگاه کرد دید هم خوب آهنگری
می کند و هم در سیمایش یاد خدا است، هر بار که آهن را می کوبد مثل این است که نفس اماره را سرکوب می کند سرانجام در همین جایگاه درخشش نور خدایی را دریافت.
قرآن را ذکرالله را نماز را و هر عملی را برای خدا انجام دادن بیش از هر کتاب و سخن دیگر راهنما است. اگر قرآن نور است و راهنما است، هدی للمتقین است. اگر قرآن پیشتاز و راهنمای ما است پس به قرآن بیندیشم و با آن مأنوس شویم. خدا گواه است که هر مسلمانی اگر جز این راه برود خود را به خطر انداخته است و به برادران و خواهران در حوزه باید تذکر بدهم که آگاهی به زمان و مسائل می توان یافت و باید یافت اما آن ساعاتی از طلبگی بیش از ساعات دیگر ارزش دارد که انسان راز و نیازی و یادی و ذکری دارد، مبادا اشتغال ما به مبارزه ها و مجاهده ها و تلاش ها و انجام مسئولیت ها حجابی برای دل ما شود و از این آب حیات بازبمانیم و اعمالمان كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً باشد. خرد باید بی شک در خدمت دل آید در غیر این صورت جامعه ما اسلامی و نورانی و محمدی و علوی نخواهد بود.
سوال....؟
- یعنی [می گویند] کلمه عشق در قرآن نیست. واژه ها که یکی نیستند. [کلمه] "لاو" [Love] هم در قرآن نیست، نه عشق در انگلیسی است و نه لاو در فارسی و عربی است، آنچه هست همان مسئله ای است که قرآن به عنوان ولایت میان انسان و خدا و ایمان انسان به خدا مطرح می کند. حبّ انسان به خدا، دوستی خدا نسبت به انسان «إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ الْمُحْسِنِینَ»، «إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ»، «يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ» انسان هایی که خدا را دوست دارند خدا هم آن ها را دوست دارد. آنچه گفتیم از نظر واژه ها بود ولی سراسر قرآن عشق است و به همین دلیل است که وقتی قرآن را می خواهیم تفسیر فنی کنیم احساس مردگی می کنیم اما هر وقت آن را به عنوان ندای عشق خواندیم احساس حیات می کنیم. البته یک حالت دیگری هم هست که در آنجا عقل عملی و عقل نظری (عشق و اندیشه) با هم در می آمیزد و قبلاً هم عرض کردم که اندیشه باید در خدمت عشق درآید. اگر عشق به خدمت اندیشه آید گناه است مثل آن است که آزادی را انسان به بندگی بفروشد.
حالا چند سطر هم از متن می خوانیم:
«انسان به عنوان تنها موجود جهان طبیعت که می تواند بیندیشد و جهت حرکت تکاملی خود را آگاهانه انتخاب کند تنها با ایمان به این حقیقت متعال و کمال لایتناهی است که می تواند انسان باشد. بدون توجه به این کمال و عشق به او پویش انسان بی معنی است و جهت حرکتش ناپیدا و همه تلاش و کوشش او بیهوده و پوچ. خدا است که به حرکت انسان جهت و معنی می دهد. هم جهت فی سبیل الله می دهد و هم معنی می دهد، رضای خدا را می طلبد "رَضِیَ اللهُ عَنهُم وَ رَضوا عَنه". به هویت پویای پرتلاش او حقانیت می بخشد. (هویت پویای انسان وقتی می تواند باطل نباشد و حق باشد که در راه خدا باشد) "رَبَنا ما خَلَقتَ هذا باطِلاً" شامل حال خودش هم میشود و جبهه الهی و ملکوتی انسان است که جهت راستین حرکت تکاملی و سیر "الی الله" را معین می سازد.»
اصلاً وقتی حرکت تکاملی است خدا باشد و الا همانطور که در نوشته های اخیر تکاملیون هست بهتر است به جای تکامل توسعه بگوییم. بعد از اینکه خدا را باور کردیم تکامل معنا دارد. حرکت تکاملی تعبیر غلطی برای اندیشه داروین است باید گفت حرکت توسعه ای یا حرکت گسترده ای. تکامل در جایی است که نقص و کمالی باشد و درک نقص و کمال تنها با درک مطلق یعنی خدا، میسر است زیرا اوست که کامل و صمد است.
پاسخ به سوالات:
سوال 1- حالاتی که در اثر ترس و امن و غیره در قلب به وجود می آید بر اثر دستوراتی است که مغز توسط دستگاه عصبی به آن می دهد پس خود قلب خود به خود دچار این تغییرات نمی شود؟
ج- در همین آخر بحث هم عرض کردم که بحث بر سر نقش اعصاب سمپاتیک، پاراسمپاتیک نیست، بحث بر سر جایگاهی است که این تغییرات را احساس می کند و این فراز و نشیب ها را می یابد و آن قلب است. قلب بخشی از معرفت و تعقل و تفقه انسان که مربوط به شناخت خیر و شر است را می تواند از بخشی که مربوط به شناخت نظری است جدا کند زیرا این بخش است که به زندگی انسان جهت و هدف می دهد.
سوال 2- با توجه به مطلع کلام شما، آیا امکان دارد که بتوان به وسیله عقل نظری به خدا رسید؟
ج- صریحاً می گوییم بله. عرض کردم که انسان حتماً از راه عقل نظری هم به خدا می رسد و در این تردیدی نداریم و پای استدلال را هم زیاد چوبین نمی دانیم.
سوال 3- شما فرمودید از راه دل و عقل، دل و عقل عملی خطرِ راه کمتر است ولی متاسفانه نمونههای فراوانی در تاریخ داریم که بسیاری در این راه برای خویش باتلاقی آفریدند و آن چنان غرق شدند که راه پس و پیش نداشته اند؛ نمونه اش عرفای افراطی از بسطامی گرفته تا حلاج و دیگران. برخلاف، عقل نظری در لفظ هایش انسان را به باتلاق نمی کشاند.
ج- باید این تذکر را بدهم که یک مطالعه ای هم روی عقلا داشته باشید آنجا (یعنی در عقل نظری) باتلاق نیست، چون باز باتلاق هم مال دیوانه هاست آنجا سنگلاخ است، دوز و کلک است، چند چهرگی و نفاق و تزویر است آن طور نیست که بگوییم آنجا سالم تر است، به نظر می آید که عقل نظری سالم تر باشد در حالی که چنین نیست. آنجا هم باتلاق دارد اما پیدا نیست. خودشان می فهمند که در باتلاق خودپرستی ها و هوی پرستی ها و جاه طلبی ها غرقند اما ظاهرشان این را نشان نمی دهد. عاشق ها زشت و زیبایشان زودتر علنی می شود. البته عاشق نماها را نمی گویم. خلاصه، اگر بخواهید که در این راه نورانیت و ذوالانوارها را بشناسید باید با همین چراغ راه حرکت کنیم، همان معیارهای تقوایی را ملاک قراردهیم و انسان های خدایی را باید با عقل دوربردشان و با تقوی و اندیشه
دورنگرشان بشناسیم. غیر از این راهی نیست. اعرفوا منازل الرجاله بالحق.
سوال 4- ویژگی عمده عشق و هدف مسلمانان بی نهایت و غیرقابل دسترسی است پس اگر شخصی غیرالهی علم را عشق و هدف خود قرار دهد علم را هم بی نهایت می دانیم و آیا می توانیم نتیجه بگیریم که زندگی برای آن شخص دیگر پوچ و بی معنی نخواهد شد، در عین حالی که به خدا هم اعتقاد ندارد؟
ج- کسانی که جلوه های خدا را به جای خدا می گیرند فراوانند. بسیاری از بت پرستی ها همین است؛ در آنجا هم پرستش وجود دارد. یک انسان گاوپرست که وقتی جلوی گاو می رسد عشقش ظاهر می شود برای او هم زندگی بی معنا نیست اما این غیرخدا را عوضی به جای خدا گرفته است «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللّهِ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ» (بقره، 165).
مسئله این است که این عشق کجا و آن عشق علی گونه کجا؟ لذا می بینیم به محض اینکه آدم عاشق موسیقی می فهمد یک موزیسین قوی تر آهنگ های تازه تری آورده از غصه می میرد، در حالی که برای عاشق خدا چنین حالتی وجود ندارد.
سوال 5- بهتر این است که جملاتی از عرفا و صاحب نظران اهل دل و از عرفای اسلام می زدید و حرف کانت را هم با آن ها بیان می کردید؟
ج- بهترین جملات همان هایی بود که از قرآن و حدیث نقل کردم اما از آن ها هم برایتان خواهم گفت.
سوال 6- رابطه بین عقل نظری و عقل عملی را بیان فرمایید.
ج- رابطه این است که عقل نظری عقلی واقعیت شناس و عقل عملی عقلی حقیقت شناس است. عقل عملی خیر و کمال و زیبایی ها و غیره را می یابد، عقل نظری از طریق دریافت فقر عالم و ضرورت اتکاء این فقر به غنی به خدا می رسد. عقل نظری باید در خدمت عقل عملی قرار گیرد تا خیر و نیکی و راه های عمل صالح را منطبق بر جزئیات به انسان نشان دهد. مثلاً اگر یتیمی را در کمال حسن نیت نوازش می کنی عقل نظری در خدمت عقل عملی به شما می گوید که آیا واقعاً خدمت می کنید یا خیانت؟
سوال 7- فرمودید که قرآن کتاب علمی نیست کتاب هدایت است؛ آیا هدایت و در نهایت مسئله عرفان خود غیر از علم و بینش الهی است.
ج- این علم که عرض کردم منظور ساینس است؛ علم مطلق را گفتم نه علم والا. سراسر قرآن دعوت به علم
می کند. «قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ. اِعْلَمُوا أَنَّمَا اَلْحَیاهُ اَلدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَهٌ».
سوال 8- آیا می توان خدا را چنین تعریف کرد: "خدا مجموعه ارزش های متعالی مطلق است"؛ اگر می شود آیا این ارزش ها ثابتند یا متغیر یا اینکه حول یک محور ثابت متغیرند؟
ج- اولاً اگر ارزش ها مطلق باشند دیگر متغیر نیستند، ثابت هستند. ثانیاً این تعریف گنگی است، خدا آن واقعیت و حقیقتی است که ارزش ها در پرتو او برای انسان مطرح می شود. یعنی بدون او نظام ارزشی معنا پیدا نمی کند.
سوال 9- آیا کانت برای شناخت خدا نظیر جمله علی را می گوید که «کل ما حصلتموه به اوهامکم به دق معانیه فهو مخلوق لکم»؟
ج- بی رابطه با این مطلب نیست.
سوال 10- وقتی که در یک جنگ پیامبر (ص) برای پیشروی، چندین نفر از افراد خودی را هدف تیر قرار می دهد تا به هدف خود برسد آیا این ماکیاولیستی نیست؟
ج- نه اگر آن افراد را علیرغم میل خودشان هدف تیر قرار می داد این حرف صحیح بود اما این افراد می گویند یا رسول الله ما را بکش و راه دشمن خدا را ببند. ما چه آن طرف کشته شویم و چه این طرف هر دو راه خداست این دیگر ماکیاولی نیست. این انسان ها درک می کنند که این همه راه خداست و در راه او کشته می شوند. به همین جهت از این نمونه ها در زندگی پغمبر وجود دارد. ضمناً پیامبر در طول ده سالی که رسماً در حال جنگ بود خیلی کم از این نمونه ها برایش پیش آمد پس معلوم می شود که فرق دارد.
سوال 11- اگرچه مجموعه مادی و مجموعه ماده و انرژی جهان ثابت است ولی ماده با دست انسان می تواند تبدیل به انرژی شود و حال آنکه عکس آن صادق نیست پس در هر حال ماده رو به پایان است. بنابراین اینکه بگوییم ماده بدون کم شدن می تواند خلق کند صحیح نیست؟
ج- نه. تعبیر ما این نبود، گفتیم اگر ماده موجودی بود که می توانست بدون کم شدن چیزهای تازه ای به وجود آورد، آن وقت خالق می شد.
والسلام
برای مطالعه بیشتر می توانید به آیات و کتاب های زیر مراجعه نمایید:
(منابع قسمت چهارم)
مجموعه مقالات مطهری آیه 38 سوره 6
مقالات فلسفی– مطهری آیه 88 سوره 28
روش رئالیسم یا اصول فلسفه (ج 2 و 3- علامه طباطبایی) آیات 117-116-115-22-210 -17-28-29 سوره 2
علل گرایش به مادیگری– مطهری آیه 83 سوره 3
نکاتی درباره دستگاه آفرینش– طباطبایی و مطهری آیه 6 سوره 84
فلسفه – محمد باقرصدر آیه 7 سوره 11
نهاد ناآرام جهان – سروش آیه 68 سوره 36
آفریده و آفریدگار- دکتر حاذقی آیات 133-131 سوره 4
حیات، طبیعت منشاء تکامل آن - اوپارین آیه 59 سوره 25
آیه 4 سوره 57
آیات 8-4 سوره 87
آیه 9 سوره 85
(منابع قسمت پنجم)
انسان و ایمان – مطهری آیه 105 سوره مائده (سوره 5)
بازگشت به خویشتن – دکتر شریعتی آیه 18 سوره 35
انسان در قرآن – مطهری آیه 83 سوره 3
انسان و سرنوشت – مطهری آیه 28 سوره 89
امدادهای غیبی – مطهری آیه 22 سوره 17
تکامل اجتماعی انسان – مطهری آیه 188 سوره 3
جاذبه و دافعه علی (ع) – مطهری آیه 61 سوره 29
مقاله دعا در بیست گفتار – مطهری آیه 176 سوره 7
فاجعه تمدن و رسالت اسلام – سید قطب آیات 14-15 سوره 72
نیایش حسین در بیابان عرفات- محمدتقی جعفری آیه 2 سوره 72
جهاد حدنهایی تکامل – فارلی آیه 78 سوره 16
از ژرفای نماز – سید علی خامنه ای آیه 46 سوره 22
الیناسیون – دکتر شریعتی آیه 10 سوره 67
هنر عشق ورزیدن – اریک فسروم آیات 27-20 سوره 79
آیات 27-21سوره 34