عقول است كه هر كسى مسأله را تأمّل و تصّور بكند تصديقش هم مىكند، كه [محال است] يك چيزى كه مىشود باشد و مىشود نباشد، بىخودى بشود، يا بىخودى نباشد. نبودن از باب اين كه چيزى نيست تا باشد،
آن ديگر علّت نمىخواهد؛ اما يك چيز ممكن كه نيست، بيخودى بشود هست، [امتناعِ] اين از ضروريات عقول است.
اين مقدارى كه همه موجودات عالم، اسم خدا هستند و نشانه خدا هستند، اين يك مقدار اجمالى است كه همه عقول اين را مىتوانند بفهمند، و همه عالم را اسماءاللَّه بدانند. و اما آن معناى واقعى مطلب كه اين جا مسأله اسمگذارى نيست، مثل اين كه ما[ اگر] بخواهيم يك چيزى را بفهمانيم به غير، اسم براى آن مىگذاريم، مىگوييم «چراغ» يا «اتومبيل» يا «انسان»، «زيد». اين واقعيتى است كه يك موجود غيرمتناهى در همه اوصاف كمال، يك موجودى كه در تمام اوصاف كمال غيرمتناهى است، حد ندارد، موجود لاحد است، ممكن نيست. - اگر موجود حد داشته باشد «ممكن» است. - موجود است و هيچ حدى در موجوديتش نيست، اين به ضرورت عقل بايد داراى همه كمالات باشد. براى اين كه اگر فاقد يك كمالى باشد محدود مىشود؛ محدود كه شد ممكن است.
فرق مابين ممكن و واجب اين است كه واجب غيرمتناهى است در همه چيز، موجودِ مطلق است و ممكن موجود، محدود است. اگر بنا باشد تمام اوصاف كمال به طور لامتناهى، به طور غيرمحدود نباشد در او، متبدل مى شود [به ممكن]، آن كه ما خيال كرديم واجب بوده، واجب نبوده،