ممكن بوده.يك چنين موجودى كه مبدأ يك ايجاد مىشود، و مبدأ يك وجود مىشود، تمام آن موجوداتى كه به مبدأيت او وجود پيدا مىكنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص. منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلاست كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست، منتها به اندازهاى كه امكان دارد، به اندازهاى كه مىشود يك موجودى واجد باشد، آن «اسم اعظم» است. «اسم اعظم» عبارت از آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص. و به طور ناقص يعنى نقص امكانى. و واجد همه كمالات الهى است، نسبت به ساير موجودات، به طور كمال. اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مىآيند اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها به اندازه سعه هستى خودشان، به اندازه سعه وجودى خودشان، تا برسد به همين موجودات مادى.
اين موجودات مادى را كه ما خيال مى كنيم قدرت، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست. ما در حجاب هستيم كه نمىتوانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند، و موجودات ناقص هستند، در آنها هم همه آن كمالات منعكس است، منتها به اندازه وجودى خودشان. حتى ادراك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست در آنها هم هست: انْ مِنْ شَىْءِ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ بعضى از باب اين كه نمىدانستند مىشود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اين كه اين تسبيح تكوينى است؛ و حال آن كه آيه غير از اين را مىگويد. تسبيح تكوينى را ما مىدانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علّتى هم دارند. خير مسأله اين نيست، تسيبح مى كنند.
در روايات، تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كردهاند كه چيست. در قضيه تسبيح آن سنگريزهاى كه در دست رسولاللَّه (ص) بوده. [آنها] شيندند كه چه مىگويد. تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست. نطق است؛ حرف است؛ لغت است، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ما است؛ اما ادراك است، منتها ادراك به اندازه سعه وجودى خودش. لعلّ بعضى از مراتب عاليه، مثلاً از باب اين كه خودشان را مى بينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگويند كه موجودات ديگر [ادراك] ندارند؛ البته آن مرتبه را ندارند. ما هم از باب اين كه ادراك نمىكنيم حقايق اين موجودات را، ما هم محجوبيم، و چون محجوبيم، مطلع نيستيم، و چون مطلع نيستيم، خيال مىكنيم [چيزى] در كار نيست.
خيلى چيزها را انسان خيال مىكند نيست و هست، من و شما از آن اجنبى هستيم. الآن هم مىگويند يك چيزهايى معلوم شده است، مثلاً در نباتات كه سابق همه مىگفتند اينها مرده هستند، حالا مىگويند كه با آنتهايى كه هست از ريشههاى درخت كه در آب جوش هست صداى هياهو [مىشنوند]. حالا اين راست باشد يا دروغ نمىدانم؛ لكن عالم پر هياهوست. تمام عالم زنده است، همه هم اسماللَّه هستند. همه چيز اسم خداست. شما خودتان از اسماءاللَّه هستيد، زبانتان هم از اسماءاللَّه است، دستتان هم از اسماءاللَّه است. به اسم اللَّه «الْحَمْدُللَّهِ»، حمد هم كه مىكنيد اسماللَّه است. زبان شما كه حركت مىكند اسماللَّه هست، از اين جا پا مىشويد، مىرويد به منزلتان، با اسمللَّه مىرويد. نمىتوانيد تفكيك كنيد. خود شما اسمللَّه
هستيد، حركات قلبتان هم اسمللَّه است، حركات نبضتان هم اسمللَّه هست، اين بادهايى كه وزيده مىشود همه اسماللَّهاند. از اين جهت آيه شريفه محتملاً مىخواهد همين معنا را بفرمايد. در بسيارى از آيات ديگر هم هست كه باسماللَّه كذا...، صحبت از اسماللَّه است و همه چيز اسماللَّه است؛ يعنى حق است و اسماءاللَّه همه چيز اوست. اسم در مسمّاى خود فانى است. ما خيال مىكنيم كه خودمان يك استقلالى داريم، يك چيزى هستيم. لكن اين طور نيست، اگر آنى، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّى، موجود فرموده، اگر آنى، آن تجلّى برداشته بشود تمام موجودات لاشىءاند بر مىگردند به حالت اولشان. براى آن كه ادامه موجوديت هم به همان تجلّى اوست. با تجلّى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است، و آن تجلّى و نور، اصل حقيقت وجودست؛ يعنى اسماللَّه است. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ. نور سماوات و ارض خداست، يعنى جلوه خداست. هر چيز كه يك تحقّقى دارد اين نور است، ظهورى دارد اين نور است. ما به اين نور مىگوييم، براى اين كه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهرست؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند. همه موجودات نورند، و همه هم نور «اللَّه» هستند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى وجود سموات و ارض كه عبارت از نورست از خداست. و آن قدر فانى در اوست كه اللَّه نوُرُ السَّمواتِ، نه اين كه أللَّهُ يُنَوّرُ السَّمواتِ، اين يك نحوه جدايى مىفهماند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالى داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از امكان
خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودى غير از حق تعالى نيست. از اين جهت اين كه مىفرمايد: به اسم اللَّه «الحمدللَّه» به اسم اللَّه «قُلْ هُوَاللَّه أحَدٌ»، با اسم اللَّه «قُلْ»، نه اين است كه مقصود محتملاً اين باشد كه بگو بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. واقعيتى است كه اين واقعيت اين طورى است: با «اسم للَّه» بگو، يعنى گفتنت هم با «اسم اللَّه» است. يُسَبِّحُ لَهُ ما فى السَّمواتِ وَالأرضِ نه «مَنْ فى السَّمواتِ والارض» هر چيز [كه] در زمين و آسمان است تسبيح مىكند با اسم خدا كه جلوه اوست، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات، حركاتى است كه از همان جلوه هست. تمام چيزهايى كه در عالم واقع مىشود از همان جلوه هست. و چون همه امور، همه چيزها از اوست و به او برمىگردد و هيچ موجودى از خودش چيزى ندارد، خودى در كار نيست كه كسى بايستد [و] بگويد: من خودم هم يك چيزى دارم، يعنى مقابل مبدأ نور، خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست، آن وقت هم كه دارى باز از خودت نيست، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست، اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده.
پس حمدى كه مىكنيم و حمدى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنيم با اسم اللَّه است، به سبب اسم اللَّه است. و اين هم فرموده است: بسم اللَّه.
اللَّه يك جلوه جامع است، يك جلوهاى از حق تعالى است كه
جامع همه جلوهها است، رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است.
«اللَّه» جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است. «رحمان» با رحمت و با رحمانيت همه موجودات را ايجاد كرده [است]، اين رحمت است. اصلاً وجود رحمت است؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده باز رحمت است، رحمت واسعهاى است كه همه موجودات در زير پوشش [آن ]هست؛ يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.
و «اللَّه» باسم اللَّه همان جلوهاى است كه جلوه به تمام معنى است. مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مىتواند بروز بدهد. اسم جامع است، يك اسمى است كه باز جلوه است؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: «لا اسْمَ لَهُ وَلا رَسْمَ» اسم اللَّه و اسم رحمان و اسم رحيم، همه اينها اسما هستند، جلوهها هستند. و با اين اسم «اللَّه» كه جامع همه كمالات است به مرتبه ظهور، رحمان و رحيمش را ذكر فرموده است از باب اين كه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است؛ و اوصاف غضب و انتقام و [امثال] اينها تبعى است. آن كه بالذات است اين دو است، رحمت بالذات است، و رحمانيت و رحيميت بالذات است، آنهاى ديگر تبعى است. [پس] به اسم اللَّه و رحمان و رحيم. «الحمدللَّه» [يعنى] تمام محامدى كه در عالم و هر كمال و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مىشود، براى اوست. آدم خيال مىكند غذايى را كه مىخورد تعريف مىكند كه چه غذاى لذيذى بود! اين حمد خداست، خود آدم نمىداند. [يامىگويد:]چه آدم خوبى است! چه فيلسوف و دانشمندى است! اين ثنا براى خداست، خود آدم نمىداند اين را. براى چه؟ براى اين كه آن
فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد، هرچه هست جلوه اوست. آنچه هم كه ادراك كرده با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست، خود ادراك جلوه اوست، خود مدرك جلوه اوست، همه چيز از اوست. آدم خيال مىكند مثلاً از اين فرش دارد تعريف مى كند [يا] ازاين آدم دارد تعريف مىكند؛ هيچ حمدى براى غيرخدا واقع نمىشود. هيچ ستايشى براى غيرخدا واقع نمىشود، براى اين كه شما هركس را ستايش كنيد [به اين دليل ]كه يك چيزى در او هست ستايشش مىكنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمىكنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش [مىكنيد]، هرچه هست از اوست، هرچه ستايش بكنيد ستايش اوست، هرچه حمد و ثنا بگوييد مال اوست.
«الحمد» يعنى همه حمدها، هرچه حمد هست، حقيقتِ حمد مال اوست. ما خيال مىكنيم كه داريم زيد را تعريف مىكنيم، عمر و را تعريف مىكنيم، ما خيال مىكنيم كه داريم از اين نور شمس، از اين نور قمر تعريف مىكنيم، از باب اين كه نمىدانيم. از واقعيت چون محجوبيم خيال مىكنيم داريم اين را تعريف مىكنيم، لكن پرده وقتى برداشته مىشود، مىبينيم نه، همه تعريفها مال اوست، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مىكنيد.
اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ، هر خوبى هست از اوست، تمام كمالات از اوست، از اوست يعنى اين كه همان جلوه است.
با يك جلوهاى همه عالم موجود شده، و ما گمان مىكنيم كه خودمان داريم عمل مىكنيم. وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى. «رَمَيْتَ وَ ما رَمَيْتَ» از باب اين كه جلوه است رَمْىْ هم [مستند] به آن
جلوه است لكن «إنَّ اللَّه رَمَى» آنهايى كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند. اين دست هم جلوه خداست، منتها ما محجوب هستيم و نمىدانيم قصد چيست. و همه محجوب هستيم الّا آن كسى كه به تعليم خدا معلَّم است، و آن كسانى كه به تعليم او معلَّم هستند.
روى اين [مبنا] كه عرض مىكنم مىشود احتمال داد كه اين «بسماللَّه» متعلق به «الحمد» باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست. جلوه خداست؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مىكند و هيچ ثنايى به غير واقع نمىشود، نمىتوانيد شما غير را ثنا بكنيد، هرچه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مى شود. هرچه خودتان خيال كنيد غير است، [اوست] نمىدانيد شما. هرچه به خود فشار بياوريد كه نه، مىخواهم از غيرخدا يك حرفى بزنم، غيرخدا حرفى نيست در كار؛ هرچه بگوييد از اوست. نقايص از او نيست. چيزهايى كه وجود پيدا مىكنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت نقص دارند، جهت وجودى نور است، اينش مال اوست، نقص مال او نيست؛ نقيصهها از او نيست، «لا»ها از او نيست. [يعنى] آن چيزهايى كه نيست. و هيچ تعريفى براى «لا» واقع نمىشود، هميشه تعريفها براى «آرى» واقع مىشود، براى وجود واقع مىشود، براى هستى واقع مىشود، براى كمال واقع مىشود. و «كمال» در عالم وجود ندارد الّا يك كمال، و آن كمال اللَّه است؛ «جمال» هم جمال اللَّه است.
ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان. اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن، اين مشكل است كه قلب
هم باورش بيايد. يك وقت آدم [به لفظ] مىگويد كه جهنمى هست، و بهشتى هست؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن، غير اعتقاد علمى است. برهان هم بر او قائم شده، اما باور آمدن مسئله ديگرى است. عصمت كه در انبيا هست دنبال باور است. باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند. شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است كه اگر كلمهاى برخلاف او بگوييد گردن شما را مىزند، نسبت به اين امر معصوم مىشويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اين كه شما خودتان را مىخواهيد. آن كسى كه باورش آمده است وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آن جا زبان انسان به يك صورتى در مىآيد كه همان طورى كه از اين جا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلاً، كسى را غيبت كرده، در آن جا ظهور پيدا مىكند: يك زبان از اين جا تا آن جا كه «يطأه» [آن راپايمال مىكنند.] اين جمعيتى كه در آنجا موجودند. اگر كسى باورش بيايد كه غيبت ادامُ كِلابِ النّارِ است: كسى كه غيبت بكند كلبهاى آتش او را مى بلعند - نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود، بلعيدنى كه او هست و مىبلعندش، آن جا هم كه مىرود مىبلعندش - اگر آدم باورش بيايد غيبت نمىكند. اين كه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مىكنيم براى اين [است] كه آن جا را باورمان نيامده است.
آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اين جا انجام مىدهد
در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست، - حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد - اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد. اگر چنانچه غيبت بكند آن جا محاسبه هست، جهنم هست، اگر اذيت كند مؤمنين را جهنم است آن جا، و اگر خيرات و مبرات داشته باشد بهشت است در آن جا، كسى كه باورش آمده باشد اين را،[عمل هم مىكند.] نه اين كه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد؛ بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست.
بسيارى وقتها انسان عقلاً يك چيزى را ادراك مىكند لكن چون باورش نيامده تبعيت نمىكند؛ آن وقتى كه باورش بيايد تبعيت مىكند. «ايمان» عبارت از اين باور است. علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست، ايمان بايد بياورد انسان؛ قلب را باور بياورد. و خاضعش كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است.
اگر انسان باورش آمد كه يك مبديى براى اين عالم هست، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست، مردن انتقال از يك نقص به كمال است؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مىدارد از همه چيزها، از همه لغزشها.[مهم] اين است كه اين باور چطور بيايد؟
اين آيه شريفه كه مىفرمايد كه به اسم اللَّه «الْحَمْدُلِلَّهِ»، من يك
جهتش را عرض كردم - و من نه اين كه به جزم مىگويم: اين است، محتملات است - اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست ديگر در دلش شرك واقع نمىشود، ديگر براى هركس حمد كند جلوه خدا را [حمد كرده است]. اگر يك قصيدهاى براى حضرت امير مىگويد مىفهمد كه اين براى خداست، براى اين كه او جلوه بزرگ خداست، چون جلوه بزرگ خداست مدح او مدحِ خداست. مدح جلوه است.
اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد مال اوست، خودش را كنار مىگذارد.
اين كه مىبينيد اين قدر آدم داد «لِمَنِ الْمُلْك» مىزند، اين قدر غرور پيدا مىكند، براى اين است كه نمىشناسد خودش را مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. نمىداند خودش هيچ است. اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست، هرچه هست اوست، اگر «هيچ نيست» خودش را باورش بيايد، «عرف ربّه»، پروردگارش را مىشناسد.
عمده اين است كه ما نمىشناسيم نه خودمان را مىشناسيم، نه خدايمان را مىشناسيم، نه ايمان به خودمان داريم نه ايمان به خدا داريم، نه باورمان آمده است كه خودمان [چيزى ]نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست. وقتى اين باور در كار نبود، هرچه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست، و اين كه من چه، شما چه! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك، براى وجود انانيت است، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مىبيند.
همه بلاهايى كه سر انسان مىآيد از اين حبّ نفس است؛ [از اين] كه آدم خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفسِ خودش چيزى نيست، مال غير است؛ حب غير است. منتها به غلط اسمش را «حبّ نفس» گذاشتهاند. اين غلط انسان را خراب مىكند. تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست، براى اين حبّ جاه و حبّ نفس است. حبّ جاه است كه انسان را به كشتن مىدهد، انسان را به فنا مىدهد، انسان را به جهنّم مىبرد. رأس همه خطيئهها همين است: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ همين حبّ جاه و حبّ نفس است. همه خطاها از اين جا بروز مىكند. انسان چون خود را مىبيند و خودخواه است همه چيز را براى خودش مىخواهد. و هركس مانع او بشود - ولو بتوهمش - با او دشمن مىشود. و هر چه را كه مىخواهد چون براى خودش مىخواهد، حدود، ديگر قائل نيست، از اين جهت مبدأ همه گرفتاريها مىشود.
وجدان اين كه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند - به حسب احتمال - تمام مسائل از اين جا حالى مىشود. وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ نمىخواهد بگويد: بعضى از حمدها مال خداست، وقتى بگويد: او قادر است ليكن [وقتى] شما را حمد مىكنم براى خدا نيست. مىگويد: [همه] اينها مال خداست، همه حمدها مال خداست.
وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت
حمد از خداست، مال اوست، شما خيال مىكنيد داريد ديگرى را حمد مىكنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمىدارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد - اشكال سر باور است - اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مىريزد. آن كه مىگويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياوردهام، براى اين است كه اين را وجدان كرده، واجد اين مسأله است، اين را به حسب وجدانش يافته است. بافته نيست، يافته است. براهين اين قدر نمىتواند هنر داشته باشد؛ خوب است، نمىگويم برهان خوب نيست، برهان بايد باشد، اما برهان وسيله است. برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مسألهاى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.
فلسفه وسيله است، خودش مطلوب نيست. وسيله است براى اين كه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد، هنرش همين قدر است. «پاى استدلاليان چوبين بود»، مقصود همين است كه چوب است، پاى چوبى است. آن كه انسان را مىتواند راه ببرد، انسان حقيقتاً با آن مىتواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان [با آن] جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب [وارد] مىشود، و وجدان ذوقى است كه انسان مىكند، و ايمان مىآورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.
و اميدوارم كه انشاء اللَّه ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم، و باورمان بيايد مسائل، و هر كلمهاى كه از قرآن مىخوانيم بهطور باور [باشد. قرآن] كتابى است كه مىخواهد آدم درست كند، مىخواهد
يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده، با «اللَّه». مىخواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبهاى كه لايق اوست. و قرآن براى اين آمده است همه انبيا هم براى اين آمدهاند، همه انبيا آمدهاند براى اين كه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است - آن چاهى كه از همه عميقتر است چاه نفسانيت انسان است - در آورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اين كه همه چيز را نسيان كند. و خداوند انشاء اللَّه نصيب همه ما بكند.
والسلام علیکم و رحمه الله
تفسير سوره حمد جلسه دوم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبِّ العالَمينَ
كلام در اين بود كه اين بسم اللَّه، جار و مجرور، به چه متعلق است؟ ما عرض كرديم يكى از احتمالات اين است كه «بسماللَّه»اى در هر سورهاى هست، متعلق باشد به خود آن سوره، به آن چيزى كه در آن سوره مناسب است. مثل سوره حمد كه بِسْمِاللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُللَّهِ، اين حمد به اسم اللَّه [واقع مىشود].
روى اين زمينه كه احتمال [دارد] هر «بسماللَّه» در هر سورهاى معنايش غير «بسماللَّه» سوره ديگر [باشد]، هر سورهاى كه «بسماللَّه» دارد و متعلّق به آن چيز مناسبِ در آن سوره است؛ اين با «بسماللَّه» ديگرى كه در سوره ديگر است فرق مىكند. حال كه بنا بر اين شد كه «بسماللَّه» مثلاً در سوره حمد متعلّق به «حمد» باشد، بايد ديد آن چه
اسمى است كه حمد به آن واقع مىشود؟ آن چه اسمى است كه ظهور از براى حق است و حمد به آن اسم واقع مىشود. و در سوره ديگر كه مثلاً «قُلْ هُوَ اللَّهُ» آن چه اسمى است كه با «اللَّهُ أحَد» و «هُوَاللَّهُ أحَدٌ» مناسب است. در فقه هم اين مسأله هست كه اگر چنانچه يك «بسماللَّه» را براى يك سورهاى گفتند، بخواهند يك سوره ديگر بخوانند كافى نيست؛ بايد «بسماللَّه» را دوباره بگويند. اين هم مناسب با همين معناست كه اين «بسماللَّه» با آن «بسماللَّه» فرق مىكند. اگر «بسماللَّه»ها اين طور باشد كه در همه جا يك معنى داشته باشد، ديگر «بسماللَّه» اين سوره و آن سوره ديگر با هم تفاوتى ندارد، چنانچه بعضى مىگويند «بسماللَّه» اصلاً جزو سوره نيست الّا در حمد، و منباب تبرك ذكر شده است؛ و اين صحيح هم نيست.
حالا در اين صورت كه «بسماللَّه» در حمد متعلّق به معناى «حمد»
باشد يك احتمال اين بود كه «الحمد» تمام مصاديق حمد باشد؛ حمد از هر حامدى، هر حامدى كه حمد مىگويد؛ اين به اسماللَّه حمد مىگويد؛ يعنى گوينده خودش اسم است و همه اعضا و جوارحش هم از اسما هستند؛ و حمد كه از انسان واقع مىشود به اعتبار اين كه او اسم است، حمد به اسم خدا واقع مىشود. شما هم كه اسم ديگرى هستيد؛ زيد هم يك اسم ديگر است. اينها هر كدام اسماى خدا هستند؛ يعنى مظاهر اسما، اين جهت را توجّه كنيد كه در فاعل الهى كه فاعل وجود است با فاعلهاى طبيعى اين فرق هست - خيلى فرقها هست، يكى از فرقها هم اين است - كه آن چيزى كه از مبدأ الهى، كه به آن فاعل الهى گفته مىشود صادر مىشود، بطورى فانى در مصدر است كه هيچ حيثيتى از خودش ندارد؛ هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد. حالا براى نزديكتر شدن به ذهن [مىگوييم]: مثل شعاع شمس مىماند به شمس، ولو اين طور هم نيست، غير از اين است، بالاتر از اين است. لكن شعاع شمس در مقابل شمس [از] خودش هيچ استقلالى ندارد. در فاعل الهى كه نفسِ ايجاد، نفسِ وجود از مبدأ خير صادر مىشود؛ اين هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد يعنى نه در تحقق و نه در بقا. نه يك موجودى است كه اگر آن شعاع، شعاع وجودْ از آن گرفته بشود بخواهد موجود باشد [بتواند ]تحقق داشته باشد، آنِ واحد هم نمىتواند. ممكن همان طورى كه در تحقق محتاج به مبدأ است، در بقا هم محتاج است. و چون هيچ حيثيتى از خودش ندارد و فانى در مبدأ است؛ از اين جهت در عين حالى كه ظهور اسماء اللَّه است خودش اسماءاللَّه است، اسماءاللَّهِ فعلى است. در عين حالى كه نورِ سمواتْ و ارضْ ظهورِ نور خداست، لكن اللَّه نُوُرُ السَّمواتِ والأَرْضِ. در عين حالى كه اين ظهور اوست، نه
اين است كه خود او باشد؛ لكن اين ظاهر بطورى فانى در مبدأ ظهور است، و اين موجود بطورى در مبدأ خود فانى هست و هيچ نحو استقلالى ندارد كه اين اوست و اين ظهور، فانى در اوست. از اين جهت گفته مىشود كه اللَّهُ نُوُر السَّمواتِ وَالأَرْضِ.
روى اين مبنا كه الف و لام، در «الحمد» الف و لام استغراق باشد و متعلّق باشد «بسماللَّه» به «حمد» يعنى هر حمدى از هر حامدى تحقق پيدا مىكند، به «اسماللَّه» تحقق پيدا مىكند، اسماللَّهاش هم همان خود حامد است. و به اعتبارى حامد و محمود يكى است، ظهور و مظهر است: أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلى نَفْسِكَ، أعُوذُبِكَ مِنْكَ. آن طور است كه حامد، فانى در محمود است؛ از اين جهت كَأَنَّهُ خود ثنا مىكند خودش را. حيثيتى براى ديگرى نيست تا ما بگوييم من او را ثنا مىكنم. او خودش را ثنا مىكند از باب اين كه فناست.
يك احتمال ديگر هست و آن اين است كه: الف و لام، الف و لام استغراق نباشد كه افراد را، تكثير فردى باشد. اصلاً نفس طبيعتِ مجرد از همه خصوصياتِ حمد، آن حمدى كه هيچ نحوه تعينى ندارد [مراد باشد] در اين جا بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُللَّهِ يعنى
حمدِ بى تعين، حمد مطلق. روى اين احتمال، حمدهاى ما عكس آن احتمال [اوّل] مىشود. حمدهاى ما براى او واقع نمىشود، آن حمدى كه براى او واقع مىشود آن حمدى است كه خودش بكند. حمد غير خودش، حمد متعيّن است و او نامحدود است. حمد محدود براى نامحدود واقع نمىشود.
آن جا گفته مىشد كه حمد واقع نمىشود الّاللَّه، شما خيال مىكنيد كه از خط خوب تعريف مىكنيد، اين تعريف از خداست، تعريف از خط نيست. خيال مىكنيد از نور تعريف مىكنيد؛ خيال مىكنيد مدح عالِم مىكنيد، اين مدح عالِم نيست، مدح اللَّه است. آن جا اين طور گفته مىشد؛ كه تمام حمدها، هرچه حمد از هر حامدى كه هست به او برمىگردد براى اين كه هيچ كمالى در عالم نيست الّا كمال او؛ هيچ جمالى در عالم نيست الّا جمال او، خودشان چيزى نيستند، اگر اين جلوه را بگيرند از موجودات، چيزى باقى نمىماند. موجودات با اين جلوه موجودند.
آن جا اين طور گفته مىشد كه همه موجودات همان جلوه خدا هستند و همان نورند، اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ؛ و اگر اين جلوه گرفته بشود، موجودى باقى نمىماند. و چون جلوه است و مدح هم براى كمال است؛ هيچ مدحى براى غير او واقع نمىشود، براى اين كه كمالى غير از كمال او در كار نيست، كمالِ اوست و ظهور كمالِ او كمالِ ذات اوست. و كمالِ او در مقام ظهور، كمال در مقام صفات، كمال در مقام ظهور، همه كمالات عالم كمال اوست در مقام ظهور. هر كس هم كه مدح براى يك كمالى مىكند؛ پس هر مدحى كه واقع مىشود براى او واقع مىشود.
آن جا اين طور بود؛ در اين احتمال دوم اين است كه حمد،
«حمد مطلق» باشد نه حمدِ «كلّ حمد»، حمد مطلق يعنى حمد بىقيد، حمدى كه هيچ قيدى در آن نيست. اين حمدى كه ماها مىكنيم تمامش حمد متعيّن است، و براى متعيّن است. براى اين كه ما به موجود مطلق دسترسى نداريم تا براى او حمد كنيم. او را ادراك نمىكنيم تا حمدش كنيم. شما كه مىگوييد: الحمدللَّه باز ادراك آن حقيقت نشده است، تا اين كه براى او حمد بكنيد. و هر حمدى كه واقع مىشود براى او واقع نمىشود، براى مظاهر او واقع مىشود. عكس آن جا، آن جا هر حمدى واقع مىشد براى غير او واقع نمىشد. اين جا احتمال اين است كه هر حمدى واقع مىشود براى او واقع نمىشود الّا حمد خودش؛ الّا آن حمدى كه خود او براى خودش مىكند، بنابراين در «بسماللَّه» اين اسم، ديگر نمىتواند اسمِ به معناى اول باشد، اسم به معناى اين كه شما اسميد، آن هم اسم است؛[ بلكه] آن اسماللَّه و ظهور مطلق است، بىقيد و علامت. مطلق بىقيد است؛ كه ظهور از غيب است و اسم غيب است. و با آن اسم، حمد واقع مىشود، يعنى خود، خود را حمد مىكند؛ ظهور براى يك مظهر حمد مىكند. اين هم يك احتمال است راجع به متعلَّق، اين
بسم اللَّه متعلق به حمد، حمد يك وقت كل مصداق از حمد است؛، و يك وقت صرف وجود حمد است، آن كه هيچ قيد ندارد. يك وقت تمام حمدهايى كه واقع مىشود به غيرخدا واقع نمىشود، يك وقت هيچ حمدى براى خدا واقع نمىشود به معناى حمد مطلق، به معناى حمد محدود واقع مىشود نه به معناى حمد مطلق. آن وقت «الحمدللَّه» يعنى آن حمد مطلقى كه هيچ قيدى ندارد به آن اسمى كه مناسب با آن است واقع مىشود براى او. اين هم يك احتمال است.
اين معنا را هم احتمال دادهاند. كه[ «بسماللَّه»] متعلّق به خود سوره نباشد. بعضى گفتهاند: به ظَهَر است: «ظَهَرَ الوُجُودُ، بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ». يعنى هرچه پيدا بشود با اسم اللَّه پيدا مىشود. اين اسم مبدأ ظهور همه موجودات است و اين اسم عبارت از همان است، - شايد همان باشد - كه در روايتى هست كه خَلَقَ اللَّهُ الْمَشيئَةَ بِنَفْسِها ثُمَّ خَلَقَ الأَشياءَ بِالْمَشيئَةِ.
مشيت را كه عبارت از همان ظهور اول باشد، بنفسه خلق كرده است، يعنى بىواسطه است؛ همه چيزهاى ديگر به مشيت واقع شده است و ظهرالوجود كه احتمال مىرود،[اين است] كه ظهرالوجود به بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ متعلقش سوره نباشد و متعلقش يك چيز خارجى باشد، اين احتمال هست، البته اهل ادب هم «أسْتَعينُ» و امثال ذلك كه مناسب است در تقدير گرفتهاند. خوب استعانت هم اگر باشد، ولو اهل ادب خودشان توجه ندارند، اگر أسْتَعينُ بِاللَّهِ هم باشد، اين أسْتَعينُ بِسْمِاللَّه، يعنى هركس هر استعانتى مىكند به اسم خدا استعانت مىكند. نمىشود كه كسى استعانت بكند بدون اسم خدا. نه اين است كه يك «بسماللَّه» لفظى است و اين كه مثلاً أسْتَعينُ
بِسْمِاللَّه تشريفاتى باشد؛ يك واقعيتى است كه اسم خدا ظهور اوست در همه چيز، وَ «أسْتَعينُ بِسْمِاللَّه» استعانت به همين ظهور است؛ و همه چيز به اين ظهور است، كه اين هم بازگشتش به اوست، ولو اديب متوجه نباشد. اين راجع به متعلّق بسماللَّه و اين كه متعلَّق چيست.
راجع به اسم هم عرض كردم كه اسم آن است كه علامت مسمّى باشد، و چه چيز است كه علامت مسمّى نباشد. هر چيزى را شما فرض كنيد كه يك نحوه وجودى دارد، اين نحوه، ظهورى از اوست. علامتى است از او، منتها اسم به معناى علامت مراتبى دارد: يكى اسمى است كه تمام معناى علامت است، يكى اسمى است كه از او نازلتر است ... تا برسد به اخيره موجودات، همه علامت هستند، همه ظهور هستند؛ ظهور اسم هستند، لكن مراتب دارند. در روايت است: نَحْنُ الأسماءُ الْحُسنى. اسم اعلا در مقام ظهور، پيغمبر اكرم است، ائمه اطهار است. آنهايى كه در مرتبه سير و در مرتبه حركت از نقص به كمال، رسيدهاند به آن جايى كه وارسته شدهاند از همه طبيعتها، از همه چيز؛ مثل ما نيستند كه در چاه هستيم. ما هنوز حتّى راه نيفتادهايم. اشخاصى هستند كه از اين چاه به راه افتادهاند هجرت كردهاند: مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ على اللَّه يك احتمال اين است كه اين هجرت، هجرت از خود به خدا باشد، «بيت» نفس خود انسان باشد، طايفهاى هستند كه خارج شدند، هجرت كردند از «بيت»شان، از اين بيت ظلمانى، از اين نفسانيت مُهاجِراً إلَى اللَّه وَ رَسُولِهِ؛ تا رسيدند به آن جايى كه
«أدْرَكَهُ الْمَوْتُ». به مرتبهاى رسيدند كه ديگر از خود چيزى نيستند، «موت مطلق» و اجرشان هم علىاللَّه است؛ اجر ديگرى [در كار نيست]، ديگر بهشت مطرح نيست، ديگر تنعمات مطرح نيست، فقط اللَّه است. آن كه از «بيت نفسانيتش» خارج شد، حركت كرد و مهاجرت كرد الىاللَّه و الىرسولاللَّه - كه آن هم الىاللَّه است - ثُمّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ و پس از اين هجرت به مرتبهاى رسيد كه أدْرَكَه الْمَوْتُ ديگر از خودش هيچ نيست، هرچه هست از اوست؛ [اگر ]اين را مشاهده كرد در اين هجرت، اجرش هم عَلَى اللَّه است.
يك طايفهاى هستند كه اين طورند كه هجرت كردهاند و به منتها هم رسيدهاند، اجرشان هم على اللَّه است؛ هميشه هم در هجرتند آنها، يك طايفهاى هستند كه هجرتى كردهاند اما نرسيدهاند به غايب هجرت كه أدْرَكَهُ الْمَوْتُ باشد.
يك طايفه هم مثل ما هستند: اصلاً هجرتى نيست در كار، ما در همين ظلمتها هستيم، ماها[به سبب تعلق ]به دنيا و به طبيعت، و به طبيعت، و بالاتر از آن به انانيت خودمان در اين چاه محبوسيم. ما در «بيت» هستيم يعنى در بيت نفسانيت. روى اين احتمال، نمىبينيم الّا خودمان [را]؛ هرچه مىخواهيم براى خودمان مىخواهيم. خوديم، خود است، غير از خود هيچ نيست. ما تا حالا به فكر اين نيفتادهايم كه هجرتى بكنيم، ما هرچه فكر داريم صرف همين جا مىشود.
تمام نيروى الهى كه به ما امانت دادهاند، آنطورى كه هست ردشان نمىكنيم، همين جا صرف مىكنيم و همين جا هستيم، و تا آخر هم همين جا مىمانيم؛ و هرچه مىگذرد از مبدأ بعيدتر مىشويم و هرچه بگذرد ديرتر مىشود. در روايتى هست كه پيغمبر اكرم با اصحابشان نشسته بودند، يك صدا بلند شد، پرسيدند چيست؟
فرمودند - به حسب اين روايت - كه يك سنگى از لب جهنم حركت كرده بود، بعد از هفتاد سال رسيده حالا به آخر جهنم، به آن چاهى كه جهنم در آن است. اين صداى افتادن آن است. گفتهاند اين اشارهاى به اين بوده[كه] يك نفر آدم مُعوَج، هفتاد سالش بوده و مرده، هفتاد سال از آن طرف رفته[است]. ماها از آن طرف رفتيم، منتها من هشتاد سال از آن طرف رفتم، شماها چند سال؛ و اميدوارم شما از آن طرف ديگر برويد.
هرچه بر ما بگذرد از اين حبّ نفس است، از اين انانيّت است أعدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَيْنَ جَنْبَيْكَ يك همچه تعبيرى هست:[نفس] از همه دشمنها بدتر است، از همه بتها بزرگتر است، مادرِ بتهاست: «مادر بتها بت نفس شماست»، از همه بتها بيشتر، انسان به اين[بت] عبادت مىكند، توجهش به اين بيشتر است؛ و تا اين بت را نشكند، نمىتواند الهى بشود، نمىشود هم بت باشد و هم خدا، اين نمىشود هم انانيّت باشد و هم الهيت باشد. تا از اين «بيت»، از اين بتخانه، از اين بت رها نشويم و پشت نكنيم به اين بت، و رو نكنيم به خداى تبارك و تعالى، و از اين خانه خارج نشويم، يك موجودى هستيم به حسب واقع بت پرست، ولو به حسب ظاهر خدا[پرست]؛ اما خدا را به لفظ مىگوييم و آن كه در دل ما هست خودمان است، خدا را هم براى خودمان مىخواهيم. اگر خدا [را] هم بخواهيم براى خودمان مىخواهيم. لفظاً مىايستيم و نماز مىخوانيم، إيّاكَ نَعْبُدُ،
إيّاكَ نَسْتَعينُ مىگوييم، ولى واقعاً، عبادت، عبادت نفس است. وقتى توجه به خود باشد، همه جهات خودم باشم، همه چيز را براى خودم بخواهم، همه اين گرفتاريهايى كه براى بشر است از اين نقطه به پا مىشود. همه گرفتاريها از انانيّت انسان است. تمام جنگهاى عالم از اين انانيّت انسان پيدا مىشود. مؤمنها با هم جنگ ندارند؛ اگر جنگى باشد بين دو نفر، بايد بدانند كه مؤمن نيستند. مؤمنها با هم جنگ ندارند. وقتى كه ايمان نباشد و توجه، همهاش به خودش باشد، هر چيز را براى خودش بخواهد، هياهو از اين جا به پا مىشود: من براى خودم اين مسند را مىخواهم، شما هم براى خودتان مىخواهيد؛ جمع[امكان] ندارد، تعارض مىشود. من براى خودم اين فرش را مىخواهم، شما هم براى خودتان مىخواهيد؛ من براى خودم اين رياست توهّمى را مىخواهم، شما هم براى خودت مىخواهى. وقتى من براى خودم و شما هم براى خودتان، جمع هم امكان ندارد دعوا مىشود. آن [يكى] اين مملكت را براى خودش مىخواهد، ديگرى هم براى خودش مىخواهد، جنگ مىشود. اين جنگها همه بين انانيّتهاست، جنگهاى عالم همهاش جنگهاى انانيّت است. انسان با انانيّتش جنگ مىكند و جنگها بين انانيّتهاست. اين انانيّت در اوليا نيست؛ جنگ هم در اوليا نيست؛ اگر همه اوليا در يك جايى جمع بشوند، هيچ وقت با هم جنگ [نمىكنند]، اصلاً با هم مخالفت پيدا نمىكنند، براى اين كه همه براى خداست، ديگر خودى نيست تا اين كه اين بكشد آن طرف، آن بكشد آن طرف؛ تزاحم بشود، دعوا بشود. همه براى يك مبدأ است؛ براى يك جهت است.
و ما الآن در يك چاهى واقع شديم، در يك ظلمت واقع شديم كه بالاترين ظلمت هاست؛ و آن ظلمت انانيّت است. و اگر چنانچه از اين
ظلمت خارج نشويم، از اين چاه خارج نشويم، از اين انانيّت بيرون نرويم، از اين توجه به خود و خودخواهى: ديگران را هيچ [انگاشتن] و همه را براى خود خواستن. هرچه طرح بشود آدم تا به نفع خودش است قبول مىكند، واقعاً قبول مىكند؛ به نفع خودش نباشد - حق هم باشد - قبول نمىكند. يك چيزى براى او باشد، فوراً باورش مىآيد، اگر به ضدش باشد اصلاً به اين زوديها باورش نمىآيد. اينها همه انانيّت است. همه گرفتاريهاى ما و همه گرفتارى شما و همه گرفتارى بشر در همين جاست. نزاع سر خودخواهى است. نزاع سر اين است كه من مىكشم طرف خودم، شما هم مىكشيد طرف خودتان. مادامى كه اين هست، الهيت در كار نيست؛ همان پرستش نفس است. حالا كى مىتواند از اين خارج بشود؟ بتى است، معبدى است و بتخانهاى است كه آدم خودش در خودش [ساخته] است؛ و كى مىتواند [از آن] خارج بشود؟ اين يك دست غيبى مىخواهد كه بيايد دست انسان را بگيرد و خارج كند؛ همه انبيا هم براى اين آمدند.
تمام انبيا كه مبعوث شدند، تمام كتب آسمانى كه آمدهاند، براى اين است كه اين انسان را از اين بتخانه بيرونش بياورند تا اين بت را بشكند و خداپرست بشود. همه انبيا آمدند براى اين كه اين عالم را يك عالم الهىاش كنند، بعد از اين كه يك عالم شيطانى است، يك عالمىاست كه حكومت[آن]، حكومت شيطان است. آن كه در ما حكمفرماست، شيطان است؛ ما تابع شيطان هستيم. هواى نفس از جلوههاى شيطان است؛ و حكومت در ما، حكومت شيطان است. هر عملى هم كه مىكنيم عمل شيطانى است، هر كارى بكنيم، مادامى كه آن شيطان بزرگ كه نفس است، نفس اماره است، مادامى كه او هست، هر كارى هم ما انجام بدهيم روى انانيّت انجام مىدهيم، روى
انانيّت كه انجام داديم تبع شيطانيم، سلطنت شيطان الآن بر ما مستولى است. آن وقتى كه هجرت بكنيم، و به تعليم انبيا، به تعليم اوليا هجرت بكنيم از اين منزل، و پشت بكنيم به اين انانيّت، از اين چاه داريم مىرويم آن طرف و اگر چنانچه كسى در دنيا موفق بشود، مىرسد به آن جايى كه در وهم من و شما نمىآيد، پس عدم گردد و فانى مىشود. كسى [كه] بخواهد كمال پيدا بكند كسى [كه] بخواهد از اين انانيّت بيرون برود، بايد با مجاهده هجرت بكند، مجاهده كند و اين هجرت را انجام دهد. [طبق حديث شريف] از جهاد اصغر آمديد: وَ بَقىَ عَلَيْكُمُ الجِهادُ الأكْبَرُ. [جهاد با نفس] جهاد اكبر است، همه جهادهاى دنيا تابع اين جهادند. اگر اين جهاد را موفق شديم، هر جهادى بكنيم جهاد[الهى] است، اگر اين جا موفق نشديم همهاش شيطانى است، همه جهادها شيطانى است. در روايت است كسى كه «خرج»، خارج شود براى جهاد كه يك كنيزى پيدا بكند، يك مالى پيدا كند، اين اجرش همان است. و آن كسى كه [جهادش] الىاللَّه باشد اجرش «عَلَىاللَّه» است، سنخ فعلها فرق مىكند سنخ فعلى كه از اوليا صادر مىشود با فعلى كه از ماها صادر مىشود [فرق مىكند]؛ چون مبدأش فرق مىكند. بى جهت نيست كه ضَرْبَةُ عَلِىٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ
مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَيْنِ. خوب، يك دست فرود آوردن براى كشتن يك نفر آدم، البته يك جهتش آن است كه تمام اسلام با تمام كفر مواجه شده بود، كه اگر يوم الخندق شكست مىخورند، اسلام از دست مىرفت. به اين معنى، يك جهت [هست]، يك جهت هم، قضيه آن خلوص و آن الهيتى [است] كه در مطلب است. آن آدمى كه وقتى روى سينه آن شخص مىنشيند و او تف مىاندازد به او - به حسب نقل - بلند مىشود، مبادا يك وقتى با اين كه نبوده، معذلك احتياط است مبادا يك وقتى تأثيرى كرده باشد و اين [عمل] از الهيتش افتاده باشد و جهت نفسانيت پيدا بكند، آن [آدم]، يك ضربتش، روحش بيشتر از همه عبادات است، آن روحى كه عبادت را عبادت مىكند. مشرك و غير مشرك، آن كه بت مىپرستد، و آن كه نمىپرستد همه يك ظواهرى و ذكرى و آدابى دارند، ظواهرش كه مثل هم است: ابوسفيان هم نماز مىخواند، معاويه هم امام جماعت بود؛ ظواهر همين ظواهر است، آنچه اين نماز را بالا مىبرد، آن روحى است كه دميده مىشود به نماز، آن روح اگر باشد نماز بالا مىرود، نماز الهى مىشود و تا عبادت براى خودش باشد [نماز الهى نيست ]. همه ما اين طور هستيم. بازى ندهيم يكديگر را.
همه عبادتمان براى خودمان است. آن كه خيلى آدم خوبى است براى بهشت عبادت مىكند، شما بهشت را برداريد از روى اعمال، ببينيم كى عبادت مىكند. بهشت را برداريد، ببينيد كى عبادت
مىكند. على مىماند و حوضش! كه: عَشَّقَ الْعِبادَةَ وَ عانَقَها، يك دسته مردم اين طورند، عبادت براى بهشت اصلاً مطرح نيست پيش آن كسى كه از خودش گذشته و خارج شده از اين بيت و به مرتبه موت رسيده، پيش او، لذات چيزى نيست، بهشت اصلاً مطرح نيست. غافل [است او، ] مرده است او، أَدْرَكَهُ الْمَوْتُ، براى او اين حرفها مطرح نيست، بهشت و جهنم همه علىالسواء است پيش او. أوْ اَثْنى عَلى ذاتِاللَّهِ تعالى: پنا كرده است براى خدا. او، خدا را اهل اين كه عبادتش بكند يافته [است]. اين يك مرتبهاى از مراتب آنهاست كه عاشق عبادتند. او را سزاوار معبوديّت يافته و عبادت مىكنند. مراتب ديگر هم هست كه در فكر ماها نيست.
اول قدم اين است كه از اين بيت بنا بگذاريد خارج شويد. اول قدم اين است كه انسان قيام كند، قيام للَّه؛ بيدار بشود، خواب نباشد مثل ما، ما الآن خوابيم در صورتِ بيدار، بيدارى حيوانى است و خواب انسانى. ما خوابيم همه: النَّاسُ نيامٌ فَإذا ماتُوا انْتَبِهُوا الآن نيام است، خواب است، وقتى كه موت حاصل شد آن وقت تنبه پيدا
مىشود كه چه هياهويى بوده است. [أنَّ ] جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ. يعنى الآن هم محيط است، منتها چون او در خدر طبيعت است، آدمىاست كه تخديرش كردهاند، طبيعت تخديرش كردهاست، ادراك نمىكند. وقتى كه اين تخدير برداشته بشود، مىبيند كه همه آتش شد. بايد از اين راه رفت، چاره نيست، ما را مىبرند؛ منتها ما را از آن طرف مىبرند. بايد خودمان بيدار بشويم و از آن راه مستقيمى كه بايد برويم، برويم. بايد تحت تربيت انبيا واقع بشويم.
انبيا همه آمدند آدم را درست كنند. يك نبىاى نيامده است كه مقصدش اين معنا نباشد كه انسان را اصلاح كند. اقامه عدل، همين درست كردن انسانهاست. عدل يك چيزى نيست الّا آن كه از انسان صادر مىشود؛ ظلم هم آن است كه از انسان صادر مىشود. اقامه عدل متحول كردن ظالم به عادل است، متحول كردن مشرك به مؤمن است.[نبى] متحول مىكند يك موجودى را كه اگر رهايش بكنند به هاويه مىرود، و به جهنم منتهى مىشود؛ به يك موجودى كه راه را به او مىنمايند كه اين راه است. از اين راه بايد بروى. ما تا حالا راه نيفتادهايم. هفتاد سالمان است، هشتاد سالمان است و هنوز راه نيفتادهايم. تا حالا هجرت نكردهايم. ما در زمين متوقف شدهايم و تا آخر هم همينطور مىمانيم؛ ولى بايد راه بيفتيم، چاره نيست. شما جوانها بهتر مىتوانيد اين راه را پيدا كنيد. از ما گذشته؛ ما قدرتهايمان رفته است ديگر سراغ كارش. شما جوانها بهتر مىتوانيد تهذيب نفس كنيد؛ شما به ملكوت نزديكتر هستيد از پيرمردها. در شما آن
ريشههاى فساد كمتر است، رشدش كمتر شده است، آنطور رشد نكرده؛ هر روز بماند رشدش زيادتر مىشود. هر روز تأخير بيندازيد مشكلتر مىشود. يك پير بخواهد اصلاح بشود بسيار مشكل است؛ جوان زودتر اصلاح مىشود. هزاران جوان اصلاح مىشوند و يك پير نمىشود. نگذاريد براى ايام پيرى؛ حالا كه جوان هستيد سير خودتان را بكنيد، شروع كنيد. الآن، خودتان را تبعِ تعليمات انبيا كنيد، مبدأ اين است، از اين جا بايد رفت. آنها راه را نشان دادهاند، ما راه را نمىدانيم، آنها راه را مىدانند، طبيبند و راه را مىدانند. راه سلامت را مىدانند؛ آنها راه سلامت را به ما گفتهاند، مىدانند بخواهيد سالم باشيد از آن راه بايد برويد. بايد از توجهاتى كه به نفس هست خودتان را كمكم خارج بكنيد، البته مسألهاى نيست كه به اين زودى بشود، لكن كمكم خارج بكنيد. اين همه آمال ما زير خاك خواهد رفت، تمام خواهد شد. اين همه توجهات به خود به ضررمان تمام مىشود و تمام مىشود. آن كه باقى مىماند آن است كه مربوط به خدا است: ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَاللَّهِ باقٍ. آن كه است [باقى مىماند]. انسان يك «ما عندكم» دارد، يك «ما عنداللَّه» دارد، مادامىكه به خود هست، به خود متوجه است [به ما] عندكم [توجه دارد]؛ همه اينها هم فانى خواهد شد، نفاد پيدا خواهند كرد؛ اما اگر چنانچه برگردد به خدا؛ آن جا به اسم «باقى»، باقى است، بقا پيدا مىكند
كوشش كنيد از اين وضعى كه داريد و داريم و كوشش كنيم از اين وضع بيرون برويم، آنهايى كه در جهاد با كفار پيروز مىشدند، باك نداشتند از اين كه طرفشان چقدر باشد، آن كه مىگويد: اگر عرب با هم مجتمع بشوند در مقابل من قرار بگيرند من برنمىگردم، براى اين است كه قضيه، قضيه خداست؛ آن كه مال خدا است شكست تويش نيست، برگشت ندارد، برگشت به چه؟ آنهايى كه جهاد مىكردند و پيش مىبردند؛ و بدون توجه به خودشان و آمال خودشان جلو مىرفتند، آنها تا يك حدودى جهاد نفس كرده بودند. آنهايى كه در مرتبه عالى بودند، در مرتبه عالى جهاد نفس بودند و آنهاى ديگر هم به مراتب خودشان، تا اين جهاد نشود، نمىشود، تا انسان پشت نكند به آمال خودش، پشت نكند به دنيا كه همهاش همان آمال آدم است [نمىشود]. دنياى هركس، همان آمالش است. از دنياى تكذيب شده است، از عالم طبيعت تكذيب نشده، از دنيا تكذيب شده [است].
دنيا همان است كه پيش شماست. خود شما توجه وقتى به نفستان داريد، خودتان دنياييد، دنياى هر كس آن است كه در خودش است، آن تكذيب شده است؛ اما از شمس و قمر و طبيعت، هيچ تكذيب نشده؛ تعريف شده است، اينها مظاهر خداست.
آنى كه انسان را بعيد مىكند از ساحت قدس و از كمال، دنياست؛ و آن هم پيش خود آدم است، توجه به نفس است. خدا كند كه موفق بشويم براى اين كه از چاه بيرون برويم، و تبعيت كنيم از اولياى خدا؛ كه آنها از اين مهلكه نجات پيدا كردند و خارج شدند و أدْرَكَهُمُ الْمَوْتُ.
تفسير سوره حمد جلسه سوم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ
صحبت در اين بود كه اين «بسماللَّه» متعلق به چيست. چند احتمال بود كه عرض كرديم. و اساس فهم بعضى از اين مسائل اين است كه انسان رابطه مابين حق و خلق را بداند، كه اين چه نحو رابطهاى است. البته ما اكثراً به طور طوطىوار يا با قدم برهان - آن قدم بالاترش مال كسان ديگر است - [تصوراتى داريم]. اين ربط موجودات به حق تعالى اين طور نيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد، مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودى مستقل به موجودى مستقل [دارد]؛ رابطهاى هم بينشان هست، ربط شعاع شمس به شمس هم - با اين كه يك مرتبه بالاترى است - باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريّتى دارد و ربط
موجودى به يك موجود ديگراست. ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبه بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است؛ لكن در ربط قوه باصره به نفس، قوه سامعه به نفس هم يك نحو تغايرى؛ كثرتى هست. و اما ربط موجودات به مبدأ وجود، به حق تعالى را نمىشود از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم حساب كرد. كتاب و سنت هم گاهى همين معنا را، همين معنارا، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست افاده مىفرمايند: تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ به تجلى تعبير مىشود. در دعاى سمات: وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَكّاً خداوند [مىفرمايد:] اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها[با اين كه] ملك الموت توفّى مىكند، انسان هم اگر كسى را بكشد باز گفته مىشود كه او كشته است. وَ ما رَمَيْتَ اذْ رَمَيْتَ، «مارَمَيْتَ وَ رَمَيْتَ»، «رَمَيْتَ وَ مارَمَيْتَ» يك تجلى است، يك نور است. و اگر اين معنا را ما به برهان يا بهطور طوطىوار ادراكش بكنيم، آن وقت در اين آيات شريفه بعضى از مسائل معلوم مىشود.
در احتمالى اولى كه داديم كه «حمد» جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظه بشود، اسم هم بهطور كثرت ملاحظه بشود. آن احتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مىشود، ممكن نيست واقع بشود الّا براى حق تعالى. براى اين كه حمد به جلوهها واقع مىشود و جلوه همان ظهور اوست؛ بالاتر از ظهور شمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر. در عين حالى كه حمد براى مظاهر است،
اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست.
در احتمال دوم هم كه گفتيم: «حمد»، حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكس احتمال اول است، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمىشود. روى اين مطلب ولو اين كه حمد براى مظاهر واقع مىشود و اين مظاهر ظهور اوست، حمد مطلق از ما واقع نمىشود و براى مطلق واقع نمىشود، لكن از باب اين كه تمام اين كثرات مضمحلّ در آن موجود مطلقند حمد براى او واقع مىشود در نظر كثرت و نظر وحدت فرق مىكند. در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمىشود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت، همه حمدها بر او واقع مىشود. به حسب اين دو احتمال آيه شريفه از اول تا آخر، معانيش فرق مىكند به حسب اين كه «الحمد» [مفيد] استغراق باشد، و اسم، اسماى متكثره [باشدكه:] «كل موجودٍ اسم»، آن وقت «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» كه در بسم اللَّه واقع شده است، معانيش با «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» به حسب آن احتمال ديگر فرق مىكند، [روى اين لحاظ كه] اسم، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسم ديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است
در ملاحظه مرتبه كثرت، «اسم»، اسمِ «اللَّه» است لكن در مقام كثرات، در مقام تفصيل. اين «اللَّه» تجلى حق تعالى بهاسم اعظم است. تجلى در موجودات به اسم اعظم [است]. «رحمان» تجلى به رحمانيّت است در مقام فعل، و هكذا «رحيم». «رب العالمين» و «اياك نعبد» هم، همينطور با احتمال ديگر فرق مىكند.
در احتمال ثانى كه حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد، «اسم»، «اللَّه»، «رحمان»، «رحيم» تا آخر سوره فرق مىكند. آن جا
همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسم بود، در هر عملى، اسم معنايش فرق داشت با عمل ديگر، اين جا كه حمد مطلق است، حمد مطلق به «اسمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» [واقع مىشود]. حمد مطلق مال «اللَّه» است. حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات است، يعنى در مقام ذات است، يعنى در مقام اسماء اللَّه، در مقام ذات[واقع مىشود]. «اللَّه» اسم جامع مقام ذات است نه مقام ظهور؛ اسم هم جلوه همان است. رحمان هم رحمانيّت مقام ذات، رحيم هم رحيميّت مقام ذات است. و همينطور «ربّ» و هكذا....
اينها به حسب قدمهاى برهانى [است.] در فلسفه اعلا، نه در فلسفههاى متعارف، برهان بر اين معانى هست، لكن همه اينها غير آن است كه اوليا مىيافتند. اوليا با قدم سلوك از منازل گذشته و مىيافتند واقع را، مشاهده مىكردند.
اوليا نمىتوانند مشاهدات خودشان را براى مردم بيان كنند، قرآن هم نازل شده، متنزل شده است، رسيده است به جايى كه با اين مردم در بند و در چاه ضلالت، مخاطبه كند. دست و زبان پيغمبر اكرم هم بسته است، نمىتوانند آن را كه واقعيت است برسانند مگر متنزل [كنند]، تنزل [بدهند]. قرآن مراتب دارد، هفت بطن يا هفتاد بطن از براى قرآن است؛ از اين بطون تنزل كرده است تا رسيده است به جايى كه با ما مىخواهد صحبت كند. خدا خودش را با شتر معرفى مىكند: أفَلا يَنْظُرونَ إلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ. و اين براى ما تأسفآور است كه به همين موجودات نازل: به شمس ، به سماء، به ارض، به خود آدم [بخواهيم به خدا معرفت پيدا كنيم.] زبان انبيا عقده داشته: رَبِّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْ لى أمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى عقدهها در زبانشان، نه در قلبشان بوده است. نمىتوانستند آنچه يافتهاند آنطور
كه يافتهاند بگويند، گفتنى نبوده است. از اين جهت با مثال با نظاير مىخواستند چيزى به ما بفهمانند. خوب وقتى كه خدا با شتر معرفى بشود، معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبهاى است، مرتبه همان حيوان است؛ و معرفتى كه ما از آن پيدا مىكنيم چه معرفتى است؟ يك چيز بسيار ناقص [است].
آن جايى هم كه گاهى [مطلبى] ذكر مىشود راجع به انبيا: فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكَّاً وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً موسى بعد از اين كه تحت ربوبيّت حق تعالى واقع شد و از اين منازل گذشت، آن وقت عرض كرد: أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ به من خودت را ارائه بده. ارائه بده يعنى من با چشمم ببينمت. اين كه از يك نبى بزرگى صادر نمىشود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤيتى كه مناسب است بامرئى و رائى كه دست ما به آن نمىرسد. در عين حالى كه به آن جا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مىكرد، [عرض كرد:] رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ جواب آمد كه لَنْ تَرانى. يعنى - محتملاً - تا موسى هستى، رؤيت نمىشود، تا تو هستى نمىشود. لكن مأيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اين كه اُنْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ. اين «جبل» چيست؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمىشود و بر آن مىشود، اين «جبل طور» است. آيا اين تجلى، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوه طور بودند آن را مىديدند؟ [آيا ]مثل [رؤيت] شمس بود؟ اين وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ وعده ملاقات است؛ نمىبينى وَلكِنِ انْظُرْ إلى الْجَبَلِ، فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانُهُ فَسَوْفَ تَرانى. محتمل است كه «إسْتَقَرَّ عَلى مَكانِهِ» مراد اين جبل باشد؛ اين جبل محتمل است كه همان انانيّت، نفس موسى بوده [باشد] كه باز بقايا داشته است، با همان تجلى جبل را «دك» كرد، به هم زد اوضاع انانيّت را، و موسى به
مقام موت رسيد: خَرَّ موسى صَعِقاً
براى ما اينها قصه است. اين كه آنچه آنها با قدمِ شهود يافتهاند، براى ما كه در اين ظلمتكده هستيم، به صورت قصه است. جبل طور را براى ما گفتهاند؛ تجلى هم به نظر ما مىآيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده، ديگران هم مىديدند. اگر نور حسى، خوب همه مىديدند. جبرئيل امين قرائت مىكرد قرآن را براى رسول خدا، لكن آنهايى كه آن جا بودند مىشنيدند؟! ما يك شبحى مىبينيم و از اصل غفلت داريم، از دور يك مسألهاى مىشنويم. انبيا مثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده، چيزى مشاهده كرده، لكن زبانش عقده دارد و مردم هم همه كر هستند: «من گنگ خواب ديده [و ... .»؛] هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن. گفتهاند، لكن براى ما نيست؛ ما همان امورى كه قابل فهممان است مىفهميم. قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصههايى دارد كه لبابش را ما
نمىتوانيم بفهميم، ظواهرش را مىفهميم. براى همه هم هست، يك چيزى است كه همه از آن استفاده مىكنند؛ لكن آن استفادهاى كه بايد بشود [نمىشود]. آن استفاده را به حسب: إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ، خود رسول اللَّه (ص) مىبرد. ديگران محرومند مگر به تعليم او، اوليا هم با تعليم او. در عين حال باز نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ عَلى قَلْبِكَ نازل شده، تنزل كرده، و با دست روحالامين آمده؛ لكن رسول اللَّه در مقام تنزل، اين نزول هست، يك مقامى است كه از خود او اخذ مىكند. إنّا أنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ جمعاً او نازل مىكند فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وارد مىشود، ولى در مقام تنزل، [مرتبه] بالاتر روحالامين است. آن هم كه به قلب او وارد مىشود بايد نازل بشود به مراتب: از اين بطن به آن بطن، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدى كه به صورت الفاظ درآيد.
قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست، از مقوله الفاظ نيست، از
مقوله اعراض نيست؛ لكن متنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم، تا آن جايى كه بشود اين كور و كرها هم از آن استفادهاى بكنند. آنهايى كه آن استفادهها را مىكردند وضع تربيتشان يك جور ديگر بود، وضع تلقىشان از كتاب، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان به مبدئى كه قرآن از آن نازل شده است يك طور ديگرى بود، غير از اين اوضاعى است كه در اين جاست. همانطورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مىشود و متنزل مىشود، مىآيد تا همين عالم طبيعت؛ همان فرقى كه مابين عالم طبيعت، عالم جسم، عالم ظاهر با مراتب غيب هست؛ الى ماشاءاللَّه، تا به مرتبه جلوه اول برسد، همان فرق مابين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها و بالاترها[هست؛] تا برسد به آن مرتبهاى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبه هستند. آن جلوهاى كه براى حضرت موسى [واقع شد]، آن جا مىفرمايد: فلمّا تجلّى رَبَّهُ لِلْجَبَلِ، و در دعاى سمات: بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ و آن جا هم [فرمود:] يا موسى إنَّنى أَنَااللَّهُ، تجلى براى شجره، يك جا إنَّنى أَنَااللَّهُ، يك جا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، يك جا بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ همهاش صحيح است، و هر كدام در مقام خودش تمام است.
ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم؟ اين مسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست.
ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم بعضىشان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست. قرآن همه مسائل را دارد لكن آن كسى كه ادراك مىكند إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ است. قرآن را آن كه
مخاطبش است مىفهمد. و معلوم است آن كسى كه «مَنْ خُوطِبَ بِهِ» است و قرآن را مىفهمد آن مرتبهاى از است كه: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ، «نَزَلَ عَلى قَلْبِهِ» اين را غير از خود او نمىتواند مشاهده كند. قضيه، قضيه ادراك عقلى نيست، قدم برهان نيست، قضيه مشاهده است، آن هم «مشاهده غيبيه». مشاهده با چشم نيست، مشاهده با نفس نيست، مشاهده با عقل نيست، با قلب نيست. آن قلبى كه قلب عالم است، قلب نبى، مشاهده با اوست، دريافته لكن نمىتواند بيان كند. مگر در لفافه امثله و الفاظ، به يك آدمى كه كور است چطور شما مىتوانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه زبانى، با چه حرفى؟ جز اين است كه مىگويى نور يك چيزى [است كه ]روشن مىكند؟ آدمى كه نديده است نور را، چطور آن كسى كه نور را ديده مىتواند به او افهام كند؟ جز اين كه عقده در لسانش هست؛ و اين عقده براى اين است كه طرف، عقده در گوشش است؛ آن عقدهاى كه در لسان انبيا بود پيغمبر اكرم عقدهاش از همه بيشتر بود، براى اين كه آنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب او نازل شده بود براى چه كسى بيان بكند مگر آن كه رسيده [باشد] به مقام ولايت تامه. شايد يكى از معانى ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما أُوذيتُ - اگر وارد شده باشد از رسولاللَّه - اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آن كه كسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تأثر دارد. [خصوصاً] آنچه كه او يافته بود فوق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند. و كسى كه يافته است امورى [را] و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند تأثر[ش چقدر است؟] آن پدرى كه مىخواهد بچهاش شمس را ببيند ولى بچه كور است تأثرش چقدر است؟ بخواهد افهام كند چه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را
بفهمد؟ عناوينى كه همهاش مجهول [است] جز مجهولات چيزى نيست.
الْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الْأكْبَرُ يك حجاب بزرگ همين علم است؛ سرگرم مىكند انسان را به همين مفاهيم كليه عقليه و از راه بازش مىدارد. حجاب است براى اوليا و هرچه علم زيادتر بشود حجاب غليظتر مىشود. علقه انسان به همان علمى كه دارد [است كه] گاهى هم عالم خيال مىكند همهاش همين است. انسان از باب اين كه خودخواه هست، مگر اين كه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است، ادراك كرده و خوانده، همه كمالات را منحصر به آن مىداند. فقيه خيال مىكند غير فقه چيزى ديگرى نيست در عالم؛ عارف هم خيال مىكند غير عرفان چيزى نيست؛ فيلسوف هم خيال مىكند غير فلسفه چيزى نيست؛ مهندس هم خيال مىكند غير از هندسه چيزى نيست. حالا يا علم را فقط عبارت از آن مىدانند كه با مشاهده و با تجربه و اينها باشد، اين را علم مىدانند، مابقى را ديگر علم نمىدانند. [...] اين حجاب بزرگى است براى همه حجابهاى زيادى هست كه غليظتر از همه همين حجاب علم است. يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛ علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود. و علمهاى رسمى همه همينطورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مىكنند؛ خودخواهى مىآورند.
وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مىبرد. هرچه انباشتهتر باشد، مصايبش زيادتر است. وقتى يك زمين شورهزار [يا] سنگلاخ باشد، هرچه تخم در آن بكارند نتيجه نمىدهد. يك زمين شورهزار، قلب محجوب، غير مهذب، قلبى كه از اسم خدا هم مىترسد [بىحاصل است.] بعضيها از مسائل فلسفى - با اين
كه فلسفه يك علم رسمى است - چنان رم مىكنند كه خيال مىكنند يك مارى است. فيلسوف هم از عرفان آنطور رم مىكند. عارف هم همينطور است، [تا] بالاتر ... همه علوم رسمى «سر به سر قيل است و قال».
و من نمىدانم ما كى [مىتوانيم] لااقل آنطور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمى خيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر اللَّه مانعمان نشود. اين هم خودش يك مسألهاى است. اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه از خدا غافل بشويم؛ اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه يك غرور پيدا بشود كه ما را از مبدأ كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند و چه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند. اين، اگر قلب مهذب نباشد يك غرورى مىآورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا به كلى باز مىدارد. وقتى مشغول مطالعه است غرق در مطالعه است، وقتى مشغول نماز است، پيشنماز نيست. يكى از دوستان ما بود - خدا رحمتش كند - مىگفت كه: يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كأنّه انسان وقتى وارد مىشود به نماز، تو[ى] نماز نيست، اصلاً به خدا توجه ندارد، قلبش آن جا نيست، قلبش جاى ديگر است؛ شايد فكر اين باشد كه مسأله علمى را حل كند. اين علمى كه مقدمه، براى رسيدن به مقصود است، انسان را از مقصود باز دارد. علم شرعى است، علم تفسير است، علم توحيد است، لكن در قلب غيرمهيا، غير مهذب، علم توحيد هم يك غل و بندى است كه نمىگذارد، مانع مىشود، علوم شرعى هم همينطورند، اينها همه وسيلهاند. علوم شرعى، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند،آنها
وسايل عمل هستند، [عمل] هم وسيله است. همه براى يك مقصدند، همه براى اينند كه بيدار بشود اين نفس، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است، از اين ظلمتها بيرون برود، بعد برسد به حجابهاى نورانى. مثل اين كه چنين تعبيرى هست كه إنَّ للَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ، همينطور نه «مِنْ ظُلُماتٍ» آنها هم كه نور هستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفتهايم، ما توى حجابها مىلوليم و تا آخر هم [معلوم نيست] چه خواهد شد؟!
علم در نفوس ما تأثيرى نكرده الّا تأثير سوء؛ علوم شرعيه، علوم عقليه، اينهايى كه اين بيچارهها اسمش را . ذهنيات مىگذارند، اينهايى كه اين محجوبها «ذهنيات» مىگويند، [واقعاً ذهنيات] هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيلهاند براى رسيدن به مقصد. و هر كدام ما را باز دارند از آن مقصد، ديگر علم نيست، اين حجاب است، ظلمت است، حجاب ظلمانى است. هر علمى كه انسان را باز دارد از آن مقصد، از آنچه كه براى آن انبيا آمدند [حجاب است.] انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند. و به مبدأ نور برسانند، مبدأ نور، انوار نه، نور مطلق؛ مىخواهند انسان را فانى كنند در نور مطلق، اين قطره را در آن دريا فانى كنند - البته مثال منطبق نيست - تمام انبيا براى همين آمدهاند و تمام علوم وسيله است و عينيت مال آن نور است، «ما عدمهاييم»، اصلمان از آن جاست، عينيت مال آن جاست. همه
انبيا هم آمدهاند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نور برسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى، از حجاب هاى نورانى بيرون بكشند، و به نور مطلق متصل كنند.
گاهى علم توحيد هم حجاب است. علم توحيد است، برهان اقامه مىكند بر وجود حق تعالى، لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مىكند، از آنچه كه بايد باشد دورش مىكند. انبيا قدمشان اين طور نبوده؛ اوليا و انبيا قدمشان، قدم برهانى نبوده؛ آنها برهان مىدانستند اما قضيه، قضيه اثبات واجب به برهان نبوده. مَتى غِبْتَ: كى غايب بودى. حضرت سيدالشهدا مىفرمايند: عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً آن چشمى كه نمىبيند تو حاضرى و مراقبى، كورباشد، و كور هم هست.
اول مرتبه قيام است: قُلْ إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلَّهِ. اصحاب سير هم اين را منزل اول دانستهاند؛ شايد هم مقدمه باشد و منزل نباشد. در منازلالسائرين اين را منزل اول دانسته؛ لكن ممكن است كه اين اصلاً مقدمه باشد، منزل بعد باشد. اول اين است كه يك وصيت، يك موعظه به وسيله يك موجودى كه خودش يافته است [صادر مىشود] و مىفرمايد به آنها بگو كه إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ: فقط يك موعظه، فقط اين كه قيام كنيد براى خدا. همه چيز از اين جا شروع مىشود، همه مسائل از اين جا شروع مىشود كه «قيام للَّهِ» باشد، انسان نهضت كند براى خدا، بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كأنّه [امر مىكند]: به اين خوابها، به اينهايى كه افتادهاند آن جا و خوابند و بيهوش، بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آن اين است
كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا. راه بيفتيد. و ما همين يك موعظه را هم تا حالا گوش نكردهايم، براى او راه نيفتادهايم. راه افتادنمان براى خودمان است؛ آنها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان. بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛ آن موعظه براى ما خوابهاست، آنها رسيدهاند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچ كس نمىتواند [انكار كند،] ما الآن اين جا هستيم و موكلهايى كه بر همه قواى ما تسلط دارند، دارند ما را مىبرند. آن قوا دارند ما را به آن طرف مىكشند؛ از اول كه در طبيعت هستيم دارند مىكشند ما را [به] طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت، لكن خواهيم رفت با ظلمتها، با حجابها.
حب دنيا مبدأ همه چيز است. حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ. مبدأ همه خطايا همين است. حب دنيا گاهى وقتها انسان را به آن جا مىرساند كه اگر موحد هم هست، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته، در قلبش كدورتى حاصل مىشود، يك بغضى حاصل مىشود.
گفته شده است آن آخرى كه انسان مىخواهد ارتحال كند از اين عالم، مىآيند شياطينى كه مىخواهند نگذارند كه اين آدم، موحد از اين عالم بيرون برود، مىآورند جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه مثلاً كتاب دوست دارد، كتابش را مىآورند مىگويند كه ما آتش مىزنيم، برگرد از اين عقيدهاى كه دارى الّا اينها را آتش مىزنيم. آن
كه علاقه به فرزند دارد، آن كه علاقه به چيز ديگر دارد [همينطور است].
خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلاً كاخ دارند؛ ممكن است يك نفر خيلى هم كاخ داشته باشد اهل دنيا نباشد، يك طلبهاى يك كتاب داشته باشد اهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كه انسان به اين اشيا دارد. و اين علايق ممكن است آن دم آخر، كه انسان ببيند دارد از علايقش جدا مىشود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود. علايق را بايد كم بكنيم؛ علاقهها بايد كم بشود، طبيعتاً ما از اين جا مىرويم؛[و] على اىّحال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم، فرقى به حال [ما] نمىكند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشد به اين كتابتان يا نداشته باشيد كتاب مال شماست؛ از آن هم استفاده مىكنيد. علاقه داشته باشيد به اين خانه يا نداشته باشيد، اين خانه مال شما است، استفاده هم مىكنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تا مىتوانيد از بين ببريد. آن كه انسان را گرفتار مىكند، اين علاقهاى است كه انسان دارد، آن هم از حبّ نفس است، مبدأ همان حبّ نفس است. حبّ دنيا، حبّ نفس، حبّ رياست، يك دردى است كه انسان را به هلاكت مىرساند. حبّ مسند، حبّ مسجد، همه اينها دنياست، علايق دنيا است؛ حجابهايى است كه «بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» دائم ننشينيم و بگوييم: آنهايى كه داراى كذا و كذا هستند چنين و چنانند. ببينند خودتان در آن حدى كه هستيد چه طوريد؛ علاقه شما به آن چيزى كه داريد چقدر قوّت دارد. و روى اين علاقه هست شما به او ايراد مىگيريد.
اگر اين حبّ نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب
نمىگيرد. اين عيبگيريهايى كه بعضى از ما نسبت به ديگران مىكنيم، همهاش براى اين است كه ما خودمان را - براى آن حبّ نفسى كه داريم - خيلى مهذب و صحيح و آدم كامل مىدانيم و ديگران را معيوب مىدانيم، و به عيبشان ايراد مىگيريم. در آن شعر هست كه يك آقايى - شعرش را نمىخواهم بخوانم - به يك كسى اشكال كرد. [او] گفت من همينهايى كه مىگويى هستم، اما تو آنطور كه مىنمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مىدهيم كه ما براى خدا درس مىخوانيم، درس شريعت مىخوانيم، چون درس شريعت [مىخوانيم پس] از جنداللَّه هستيم، و اسم خودمان را جنداللَّه گذاشتهايم، ما آنطورىكه ظواهرمان هست، هستيم؟ همين مقدارِ خيلى نازل، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يك جور، [هستيم؟] مگر نفاق غير از اين است؟ نفاق همهاش اين نيست كه اظهار ديانت بكند ونباشد، مثل ابوسفيان. اين هم نفاق است كه اظهار بكند من يك آدم كذا و كذا هستم، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبه است، يكى هم اين مرتبه است.
بالاخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مىكنند و اين جا نه! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آن جا بود، اين جا عدالت را رواج مىدادند. پيغمبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مىدهند كه فرمود: لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ. همين معاشرت
كردن با اشخاصى كه ناباب بودند، موجب كدورت مىشود. يك كسى كه دائم الحضور بايد باشد پيش محبوبش، اگر يك نفر كه خيلى آدم صحيح و خوبى است، پيش او برود و مثلاً بخواهد مسأله بپرسد، لكن اين باز مىدارد او را به همين مقدار، از آن مرتبهاى كه مىخواهد باشد. در عين حال كه اين هم حضور است، اين آدمى كه با او صحبت مىكند در نظر او از مظاهر است؛ لكن از آن مرتبهاى كه او مىخواهد دائم الحضور باشد در آن مرتبه، بازش مىدارد. لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُاللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً يك هم چنين چيزى از پيغمبر نقل شده است، كه اشتغال به اين طور مسائل، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاب بيرون بيايم. لااقل اين مقدار كه نمايش مىدهيم باشيم. اگر در جبههمان آثار سجود هست، كه للَّه داريم كار مىكنيم، در نماز ريا نكنيم ديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مىدهيم، ربا نخوريم، كلاه نگذاريم سر ديگران و هكذا ... .
اين كه خيال كردند كه اين علوم معنوى، مردم را از فعاليت باز مىدارند، اين اشتباه است؛ همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مىداد، و كسى هم مثل او بعد از رسول اللَّه حقايق را نمىدانست، همان روزى كه او با او بيعت كردند - به حسب تاريخ - كلنگش را برداشت و رفت سراغ فعاليتش، منافات با هم ندارد. اينهايى كه به خيال خودشان از دعا و ذكر [امثال] اينها مردم را پرهيز مىدهند، كه بچسبند اين مردم به دنيا، اينها هم نمىدانند قصه چيست، اينها نمىدانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مىسازد، بهطورى كه [با] دنيا هم آنطورى كه بايد با آن رفتار كند، مىكند. عدل را همين انبيايى كه همه مصايب براى آنها بود و اهل ذكر و فكر و
همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند. به ضد ستمگرها قيام كردند؛ همان حسينبن على - سلام اللَّه عليه - كرد كه دعاى يوم العرفهاش را مىبينيد چيست. همان دعاها مبدأ اين طور مسائل مىشود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مىكند به مبدأ غيبى. اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبدأ غيبى موجب اين مىشود كه انسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است؛ خير، اين فعاليت هم مىآورد، لكن فعاليت براى خودش نيست. مىفهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگان خدا؛ خدمت به خداست.
اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مىكنند، براى اين است كه نمىدانند، جاهلند، بيچارهاند؛ نمىدانند كه اين كتب ادعيه چطور انسان مىسازد. اين دعاهاييكه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه، مثل كميل، دعاى حضرت سيدالشهدا - سلام اللَّه عليه - سمات، اينها چطور انسان درست مىكنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مىخواند، شمشير [هم] مىكشد. در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مىخواندند. من نديدم كه در ساير ادعيه كه اين طور تعبير شده باشد كه همه ائمه مىخواندند.( همانكه اين دعاى شعبانيه را مىخواند، همان شمشير مىكشد و با كفار جنگ مىكند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرون مىبرد. وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت يك انسانى مىشود كه براى خدا كار مىكند؛ كار مىكند اما براى خدا، شمشير مىزند براى خدا، مقاتله مىكند براى خدا، قيامش براى خداست. نه اين است كه ادعيه باز مىدارد انسان را از
اينهايى كه آن آقايان مىگويند.آنها همه آمالشان همينجاست. هرچه ماوراى اين جا باشد ذهنيات است. در نظر آقايان، و يك وقت هم به آن مىرسند كه ببينند آنها عينيات بوده، اينها ذهنيات است. همين ادعيه، و همين خطبهها، و همين نهجالبلاغه، و همين مفاتيحالجنان، و همين كتابهايى كه ادعيه هستند، اينها همه كمك انسانند، در اين كه انسان را آدم كنند.
وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائل عمل مىكند، زراعت هم مىكند، لكن زراعتى كه براى خداست؛ جنگ هم مىكند. همه اين جنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانها بوده [است]. آنهايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب اميرالمؤمنين بودند، اكثراً اهل اينجور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود نماز مىخواند. آن جا قتال بود و او نمازش را مىخواند. قتال هم مىكرد، نماز هم مىخواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى را پرسيدند، ايستاد توحيد برايشان گفت. يك كسى گفت كه آخر در اين وقت، فرمود - به حسب نقل - ما براى اين جنگ مىكنيم،
جنگمان براى دنيا [نيست]، نمىخواهيم با معاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم. شام و عراق را پيغمبر و امير نمىخواستند. آنها مىخواستند اينها را آدم كنند، مىخواستند جان مردم را از دست مستكبرين رهايى ببخشند.اينها هم همانها بودند كه اصحاب دعا بودند. همين دعاى كميل را كه از حضرت امير وارد شده[ببينيد]، همين آدم كميل بخوان شمشير بزن است.
دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا [آنطور]كه يك وقتى آتش مىزدند، يك روزى داشت آن مرد خبيث، كسروى كه روز آتش سوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعا و [امثال] اينها را مىآوردند، مىگفتند، كه آن روز آتش مىزد. اينها نمىفهمند دعا يعنى چه. تأثير دعا را در نفوس نمىدانند. نمىدانند كه همه خيرات و بركات از همان دعاخوانهاست. همينها هم كه بهطور ضعيف دعا مىخوانند و ذكر خدا مىگويند، به اندازه همان مقدار تأثيرى كه [در آنهاست] - طوطىوار هم هست لكن درشان تأثير كرده - بهتر از آنهايند كه تارك هستند.
نمازخوان ولو اين كه يك مرتبه نازلهاى را دارد، از آن نمازنخوان
بهتر است، مهذبتر است. اين دزدى نمىكند. پروندههاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرش مال طلبه است چقدرش مال غيرطلبه است. چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرض كن جهات ديگر داشته؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نه اهل نمازند نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار دادهاند اين را براى استفاده. اما همين دعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلام عمل مىكنند، اينها پروندههاى جنايتشان نسبت به ديگران، هيچ است و يا كم است. در نظم اين عالم همينها دخالت دارند.
دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد. جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد. اين يك مطلب غيرصحيحى است به اسم اين كه «قرآن بايد بيايد ميدان» آن چيزى كه راه هست براى قرآن، از دست داد. اينها وسوسههايى است كه از شئون شيطان است. به اسم اين كه قرآن بايد خواند، ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث را اگر استثنا كنيم قرآن هم رفته است.آنهايى كه قرآن را مىخواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمىتوانند به ميدان بياورند. آنهايى كه ادعيه را مىخواهند كنار بگذارند و به اسم اين كه ما قرآن مىخواهيم نه دعا، آنها قرآن را هم نمىتوانند بياورند به صحنه. اينها از وساوس شيطان است، و از چيزهايى است كه انسان را گول مىزند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانها را گول مىزند. بايد اين جوانها ببينند آنهايى كه اهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند، بيشتر خدمت كردند به اين جامعه، يا آنهايى كه اهل اين نبودند و مىگفتند: ما اهل قرآنيم. كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اين خيرات و مبرات كه مىبينيد، از اين مؤمنين است. تمام اين موقوفاتى كه براى خيرات مطلق و براى
دستگيرى از ضعفاست، از اين اهل ذكر و اهل نماز و اهل دعاست، از غيرشان نيست. در اشرافى هم كه سابق بودند و متمول بودند، آنهايى كه نمازخوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مىخواندند، مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردم بيرونش برد. بايد اين را ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اين كه اين توجهات به خدا را داشته باشند.
ما اگر هم قطعنظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان به كمال مطلق اين ادعيه كمك مىكند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مىكنند. كمك كردن يك وقت اين است كه انسان مىرود دزد را مىگيرد، يك وقت دزدى نمىكند. آنهايى كه اهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمىكنند، اين خودش كمك به جامعه است. وقتى جامعه [جمع] افراد است، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطه اشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى [دورى مىكنند]، كاسب است كسبش را مىكند، معصيت هم نمىكند، دزدى هم نمىكند. اينهايى كه سرگردنه مىروند و تفنگ مىكِشند و آدم مىكُشند اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگر اهل اين معانى بودند نمىكردند. تربيت جامعه به همين چيزهاست، به همين ادعيه است، به همين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است، قُلْ ما يَعْبَؤُابِكُمْ رَبىّ لَوْ لا دُعاءُكُمْ. اگر قرآن را هم مىخواهد، قرآن دارد از دعا تعريف مىكند، مردم را وادار به دعا مىكند، «كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعا نبود.» پس اينها قرآن را هم قبول ندارند. آن كه مىگويد: ما دعا را نمىخواهيم، قرآن را هم نمىخواهد، يعنى
قرآن را قبول ندارد. أُدْعوُنى أسْتَجِبْ لَكُمْ مردم! مرا بخوانيد، دعا كنيد.
انشاءاللَّه خداند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد. انشاء اللَّه.
تفسير سوره حمد جلسه چهارم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ
از صحبتهاى سابق يك مطلب ديگر هم استفاده مىشود؛ و آن اين كه اين باى بسم اللَّه باى سببيت، آنطور كه اهل ادب مىگويند نيست. اصلاً فاعليت حق از باب سببيت و مسببيت نيست، عليت و معلوليت هم نيست. بهترين تعبيرش همان است كه در قرآن واقع شده است كه گاهى ظهور: هُوَ الْأوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظاّهِرُ وَ الْباطِنُ، و گاهى «تجلى» تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ [تعبير كرده است.] و اين غير از قضيه سببيت و مسببيت است، كه در سببيت و مسببيت، يك تمايلى كه مقتضى نيست در ذات حق تعالى با موجودات، [مفروض است]. از اين جهت يا بايد سببيت را يك معناى توسعه دارى حساب بكنيم كه تجلى و
ظهور را هم شامل بشود، يا در اين جا بگوييم كه با، باى سببيت نيست. بگوييم: «بِاسْمِاللَّهِ» كذا يعنى بِظُهُورِهِ كذا، بِتَجلّيهِ كذا. يا بگوييم: الْحَمْدُ «بِاسْمِ اللَّهِ»، نه از باب اين كه حمد مسبب است حتى از براى اسم. و تعبير به سببيت و تعبير به عليت هم من يادم نيست كه در كتاب و سنت واقع شده باشد. اين يك تعبير فلسفى است كه در لسان فلاسفه واقع شده. من در كتاب و سنت يادم نيست كه عليت، سببيت به اين معنا آمده باشد؛ خلق است، ظهور است، تجلى است، اين تعبيرات است.
يك جهت ديگرى هم كه هست و يك روايتى هم در [مورد] آن هست؛ قضيه نقطه «تحت الباء» است. اما حالا اين روايت چطور، آيا وارد شده باشد يا نه، شايد شواهد هم بر اين باشد كه چنين چيزى وارد نشده. لكن روايتى هست از حضرت امير - سلام اللَّه عليه - كه: أنَا النُقْطَةُ الَّتى تَحْتَ الْباءِ، اگر اين وارد شده باشد، تعبيرش اين است كه «باء» به معناى ظهور مطلق است، تعين اول عبارت از مقام ولايت است. ممكن است مقصود امير - عليه السلام - اين معنا باشد كه مقام ولايت، به معناى واقعى ولايت، ولايت كلى، اين تعين اول است. اسم: تجلى مطلق است اولين تعين، ولايت احمدى علوى است. و اگر هم وارد نشده باشد مسأله اين طور هست كه تجلى مطلق، تعين اولش عبارت از مرتبه اعلاى وجود است، كه مرتبه ولايت مطلقه باشد.
در اسم، مسائلى هست. يكى از مسائل اين است كه اسم، يك وقت مال مقام ذات است، كه اسم جامعش اللَّه هست؛ و ديگر اسما،
ظهور به رحيميّت، رحمانيّت همه از تجليات اسم اعظم است. اللَّه اسم اعظم است، و تجلى اول است. آن وقت يك اسمايى در مقام ذات است و يك اسمايى در مقام تجليات به اسميّت است، يكى هم تجلى فعلى است، كه يكى مقام احد[يت] گفته مىشود، يكى مقام واحديت گفته مىشود، يكى مقام مشيت گفته مىشود. اصطلاحات اين طورى هم دارد. و شايد آيات شريفه آخر سوره حشر كه سه تا آيه است: هُوَ اللَّهُ الَّذى لا إِلهَ إلّا هُوَ عاِلمُ الْغَيْبِ والشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ. هُوَ اللَّهُ الَّذى لا إلهَ إلّا هُوَ الْمَلِك الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيمِنُ [الْعَزيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ.] هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِىءُ الْمُصَوِّرُ ... . [اشاره به اين باشد.]
اين احتمال مىرود كه اين در سه آيه وارد شدن و سه جور ذكر كردن، همين مقامات ثلاثه اسما باشد، كه اسم در مقام ذات، مناسب با همان اسماى اولى است كه در آيه وارد شده؛ و اسم به تجلى صفاتى، مناسب با آن اسمايى است كه در آيه دوم واقع شده؛ و تجلى فعلى هم مناسب با هُوَ اللَّهُ الْخالقُ الْبارِىءُ الْمُصَوِّرُ ... است، كه جلوه است: جلوه ذات براى ذات، و جلوه در مقام اسما و جلوه در مقام ظهور. شايد هُوَالْأَوَّلُ وَالْآخِرُ (اول اوست، آخر هم اوست) [اشاره به اين باشد كه] ديگران اصلاً منفىاند. هُوَالْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَ الْباطِنُ هرچه ظهور است، اوست، هوست، نه اين كه از او است: «هُوَالظاهِرُ وَ هُوَالْباطِنُ، وَ هُوَالْأوَّلُ وَ هُوَالْآخِرُ.»
مراتب براى جلوه ها هست، لكن آنطور نيست كه جلوهها از متجلى يك جدايى داشته باشند، البته تصورش مشكل، بعد از تصور تصديقش آسان است. شايد هم اللَّه، اسم از براى همان تجلى در مقام صفات باشد. آن وقت، اگر اين باشد، اسم اللَّه [در] «بسم اللَّه» اسم، ظهور از براى آن تجلى بهطور جلوه جمعى است؛ و در عين حالى كه ظهور براى جلوه جمعى است، منافات با دو احتمالى كه سابق گفتيم ندارد، هر دو با اين مىسازد. براى اين كه اينها يك مسأله جدايى نيستند. البته ما بايد از همه اين مسائل بهطور ناقص رد بشويم.
و يك مطلب ديگرى هست در همه اين مسائل و مباحث و آن اين است كه يك وقت واقعيات را ما به حسب ادراكاتى كه داريم، حساب مىكنيم كه وضعش چطور است؛ يك وقت ما از واقعيات به حسب عقل چيزى برداشت مىكنيم؛ و يك وقت از واقعيات به حسب مقام قلب چيزى برداشت مىكند؛ و يك وقت مقام شهود و اين طور معانى [در كار] است. در نظر ما كه ادراكاتمان ادراكات عقلى است، يا به قدم برهان يا شبيه به برهان، آنچه واقعيت است، همين است كه ما به حسب ادراك عقلىمان واقعيات را اين طور ادراك مىكنيم؛ و حتى در نظر آن كه ادراكش يك مرتبه بالاتر از اين مسائل است، [اين طور است.] كه واقعيات همين است كه ذات مقدس است و جلوه او. ما هر نحوه هم ادراك بكنيم اين است.
واقع مسأله اين است كه ذات مقدس است و جلوه او؛ حالا چه تجلى در مقام ذات يا تجلى در مقام صفات يا تجلى در مقام فعل، كه همين آياتى كه گاهى [اشاره] مىكنم، همينها مىتواند شاهد باشد براى اين: هُوَالْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ. واقعيت مسأله اين طورى است كه مقابل ندارد حق تعالى، يك موجودى مقابل [او]، مقابلِ
وجود مطلق اصلاً معنا ندارد. يك وقت هم به حسب ادراكات خودمان حساب مىكنيم، كه ما خودمان چه ادراك كرديم، ادراك عقلىمان چيست، و آيا آن ادراك عقلى را به قلب هم رساندهايم تا ايمان اسمش باشد، يا با قدم سير و اينها هم حركت كردهايم تا عرفان و معرفت اسمش باشد، تا آخر آن جاهايى كه بشر مىتواند [برسد].
و اينها قضيه ادراك ما از واقعيات است، وگرنه واقعيات همان جور است كه هست. اصلاً به حسب واقع، غير حق تعالى چيزى نيست، هرچه هست، اوست. جلوه هم جلوه اوست. نمىتوانيم يك مثال منطبق پيدا كنيم، «ظلّ» و «ذى ظلّ» ناقص است. شايد نزديكتر از همه مثالها، موج دريا باشد، موج نسبت به دريا. موج از دريا خارج نيست. موجِ درياست؛ نه دريا، موج دريا. اين موجهايى كه حاصل مىشود، درياست كه متموج مىشود، اما وقتى ما به حسب ادراكمان تصور بكنيم كأنَّه به نظر ما مىآيد كه دريا و موج [دو چيزند، در حالى كه] موج يك معناى عارضى است براى آن. واقع مطلب [اين است كه] غير دريا چيزى نيست، موج دريا همان درياست، عالم هم يك موجى است. البته مثال باز هم همانطور است كه قايل گفته است كه: «خاك بر فرق من و تمثيلمِ من»، مثال ندارد.
ما به حسب ادراكاتمان كه مىخواهيم در اين مسائل وارد بشويم يك مرتبه تصورات كلى اين مسائل است: اسم ذات، اسم صفات، اسم افعال، مقام كذا، كه همان مفاهيم است، يك ادراك مفهومى است. مرتبه ديگر اين است كه ما اين مفاهيمى [را] كه ادراك مىكنيم، با قدم برهان ثابت بكنيم كه واقعيت اين طور است. همين معنايى كه گفته شد كه همه ذات است و جلوه او، چيز ديگر نيست، همين معنا را وقتى بخواهند برهان بر آن اقامه كنند، گفته مىشود كه
صرفالوجود، وجود مطلق، وجودى كه هيچ [قيدى ندارد.] نه اين كه وجودِ كذا، صرف وجود، وجود مطلق، «تو وجود مطلق و هستى ما»، برهان كه مىخواهند اقامه كنند، مىگويند: وجود اگر چنانچه يك حدى داشته باشد، يك نقصى داشته باشد، اين وجود مطلق نيست، وجود مطلق آن است كه هيچ تعينى ندارد، هيچ نقصى در آن نيست؛ وقتى كه بنا شد كه نقصى، تعينى در آن نباشد، همان وجود مطلق، تمام وجود است، «تمام» هم باز ناقص است؛ يعنى نمىشود فاقد يك حيثيتى باشد؛ تمام اوصاف بهطور مطلق، نه بهطور متعين، نه يك رحمانيّت متعين، نه يك رحيميّت متعين، نه يك الوهيّت متعين، [در او هست.]
وقتى او نور مطلق شد، وجود بلاتعين شد، بايد جامع همه كمالات باشد؛ براى اين كه [با] فقد هر كمالى، تعين مىآيد. اگر چنانچه در مقام ذات ربوبيّت يك نقطه نقص باشد، يك نقطه وجود نباشد، اين از اطلاق بيرون مىآيد، ناقص مىشود؛ ناقص شد، ممكن است، نمىشود واجب باشد؛ واجب، كمال مطلق است، جمال مطلق است. از اين جهت، وقتى اللَّه را به حساب بياوريم با اين قدم ناقص برهانى، اللَّه اسم از براى همان ذات مطلق است كه همه جلوهها را دارد. جامع همه اسما و صفات است، جامع همه كمالات است، كمال مطلق است، كمال بى تعين است. كمال مطلق و كمال بى تعين
نمىشود فاقد يك چيزى باشد، فاقد يك چيزى نمىتواند باشد؛ اگر فاقد باشد، كمال مطلق نيست، اگر فاقد باشد ممكن است. ممكن همان است كه ناقص است؛ موجود ناقص ممكن است ولو به هر مرتبهاى از كمال برسد، همين كه از مرتبه اطلاق بيرون آمد امكان است. وجود مطلق واجد همه چيز است، واجد همه كمالات است. برهان مىگويد: صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الاْشْياءِ، وَ لَيْسَ بِشَىءٍ مِنْه. همه چيز است لكن نه به تعينات، همه وجود را واجد است نه بهطور تعين، بهطور كمال مطلق. وقتى كه واقعيت را ما بخواهيم حساب بكنيم، چون اسما جدا نيستند، اسما هم همان اسماى ذات است كه جدا نيستند، و همان خصوصياتى كه در اللَّه هست، در رحمان هم هست، رحمان هم وقتى كمال مطلق شد، رحمت مطلق هم واجد همه كمالات وجود است، و الّا او مطلق نمىشود: قُلِ ادْعُوااللَّهَ أوِادْعُوا الرَّحْمانَ أيّاً ماتَدْعُوا فَلَهُ الْأسْماءُ الْحُسْنى چه اللَّه را و چه رحمان را و چه رحيم را و چه ساير اسما را [هر كدام را بخوانيد]اسماى الحسنى در تمام صفات حق تعالى هست، و چون بهطور مطلق است، اين طور نيست كه حدودى در كار باشد كه اسم و مسمى و اين غير از آن اسم باشد، اينها نيست. مثل اسمايى كه ما مىگذاريم روى يك چيزى با اعتبارات مختلف، نور، ظهور، نور و ظهور اين طور نيست كه به يك جهت نور باشد، به يك جهت ظهور باشد؛ ظهور هم عين نور است نور هم عين ظهور.
البته باز مثال ناقص است؛ وجودِ مطلق، كمال مطلق است، كمال مطلق همه چيز است به صورت مطلق، همه اوصاف است بهطور اطلاق؛ بهطورى كه هيچ نمىتوانيم از آن جدايى فرض كنيم.
اين به حسب قدم برهان است، برهان اين طور مىگويد. مىگويند يكى از عرفا هم گفته است كه من هر جا با[قدم مشاهده] رفتم اين كور هم با عصا آمد. مقصودش از كور ابوعلى بوده، شيخ الرئيس بوده. مقصودش اين است كه آنهايى كه من يافتم، او ادراك برهانى كرده [است]؛ او كور است ولى عصازده، عصاى برهان زده و آمده [است] آن جايى كه من به قدم مشاهده رسيدهام. ادعا اين است، به قدم عرفان، به قدم مشاهده به آن جا رسيدهام، هر جا رفتهام ديدم اين كور هم با عصا آمده است. و مىگويند مقصودش از كور ابوعلى است. اصحاب برهان همان است كه او مىگويد، همان كورها هستيم. آنها هم كه اصحاب برهانند همان كورها هستند؛ وقتى مشاهده نباشد، كور است.
آن وقت بعد از اين كه مسائل را كه توحيد مطلق، وحدت مطلق، اين مسائل را وقتى بهطور برهانى ثابت كرديم؛ و ثابت كرديم كه مبدأ وجود، كمال مطلق است، باز برهان است و محجوبيت پشت ديوار برهان. با كوشش اگر به قلب رسيد، آن وقت قلب ما اين معنا را مىيابد كه صِرْفُ الْوُجُودِ، كُلُ الشَىْءِ اين را قلب ادراك مىكند. قلب، مثل يك طفلى مىماند كه بايد كلمه، كلمه چيزى را دهانش گذاشت؛ و بايد آن كسى كه به برهان، مسائل را ادراك عقلى كرده است، به قلبش بهطور هجى كردن برساند، با تكرار، با مجاهده و امثال ذلك. اين به قلب كه رسيد، [وقتى] قلب اين معنا را يافت كه صِرْفُ الْوُجُودِ
كُلُّ الْكَمالِ اين ايمان [است]. اين ادراك عقلى بود، قبلش هم تصوراتى از مفاهيم بود، برهان كه قائم شد ادراك عقلى بود؛ و به قلب كه رسيد، همان معناى برهانى وقتى كه به قلب رسيد، همان كه با برهان يافته است، عقل يافته است، آن را قرائت كرد به قلب، و به قلب تعليم كرد و تكرار كرد، و با رياضات رساند به قلب، قلب ايمان مىآورد به اين كه: لَيْسَ فِى الدّارِ غَيْرَهُ دَيّارٌ. لكن باز، اين مرتبه ايمان است. حتى مرتبه لِيَطْمَئنَّ قَلْبى هم غير آن مسائلى است كه انبيا داشتند. اين مرتبهاى است و قدم مشاهده، فوق اينهاست؛ كه مشاهده جمال حق تعالى: تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَل براى موسى تجلّى كرده است. ميقاتى كه براى حضرت موسى بوده است، اول سى روز و بعد چهل روز و بعد هم آن مسائلى كه واقع شده است. بعد از آن كه از منزل شعيب پدر زنش بيرون آمد و با بچههايش راه افتاد به عايلهاش مىگويد: إِنّى آنَسْتُ ناراً. اين نار را كه او ادراك كرده بود، بچههايش و زنش اصلاً نمىديدند. [گفت]: بروم آن جا لَعَلّى آتيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ: [شايد] از اين نار يك جلوهاى بياورم. وقتى كه نزديك شد، ندا آمد إنَّنى أنَا اللَّهُ همان نارى كه در شجر بود، از او ندا آمد: إنَّنى أنَا اللَّهُ. قدم مشاهده يعنى آن كه آن كور با عصا رفت و آن عارف به قلبش رساند، موسى مشاهده كرد.
اينها حرفهايى است كه ما مىگوييم و شما هم مىشنويد ولكن مسائل فوق اينهاست. إِنَّنى أَنَااللَّهُ نورى كه در شجر بود، آن نور را كسى نمىتوانست ببيند، به جز خود حضرت موسى كسى نمىتوانست ببيند، چنانكه وحىاى كه وارد مىشد به رسول اللَّه كسى نمىتوانست بفهمد كه چيست. وحى چيست؟ و اصل وحى چيست؟ و قرآن كه نازل مىشود به قلب رسول اللَّه چطور همهاش يكدفعه نازل مىشود به قلب رسول اللَّه. قرآن اگر همين است كه سى جزءِ اين طورى است كه نمىشود يكدفعه وارد بشود به قلب آن هم اين قلبهاى معمولى. [لكن] قلب يك باب ديگر است و قرآن يك حقيقتى است، و اين حقيقت هم به قلب وارد مىشود.
قرآن سرّ است، سرِّ سرّ است، سرّ مستسر به سرّ است، سرّ مقنع به سرّ است، و بايد تنزل كند، بيايد پايين، تا اين كه برسد به اين مراتب نازله. حتى به قلب خود رسول اللَّه كه وارد مىشد، باز تنزل بود، يك تنزلى كرده بود تا به قلب وارد مىشد. بعد هم از آن جا بايد نازل بشود تا برسد به آن جايى كه ديگران هم بفهمند. چنانچه انسان هم اين طورى است، انسان هم سرّ و سرِّ سرّ است. ما يك ظاهرى از انسان مىبينيم عبارتست از همين حيوانى كه هست. همين حيوان است [و] هيچ چيزى غير از حيوان نيست؛ حيوانى بدتر از ساير حيوانات. لكن حيوانى است كه اين خاصيت را دارد: مىشود برسد به انسانيّت، و به
مراتب كمال و كمال مطلق؛ تا آنچه كه در وهم ما نيايد آن شود،... پس عدم گردد. آن مراتب همهاش سرّ است، ظاهر همين است. در همين عالم طبيعت هم از سرّ يك مسألهاى هست، و آن اين است كه ما جواهر را نمىتوانيم ادراك كنيم، از اجسام هر چه را ما ادراك مىكنيم اعراض است. چشممان اين رنگ و اين ظواهر را مىبيند، گوشمان صدا را مىشنود، ذائقهمان مزه را ادراك مىكند، دستمان لمس مىكند يك ظاهرى را؛ همه اعراض هستند، اين جسم كجاست؟ وقتى هم [كسى] مىخواهد تعريف كند [مثلاً مىگويد:] «آن عرض و عمق و طول دارد»، عرض و عمق و طول هم از اعراض است، «آن كه ثقل دارد» آن هم از اعراض است؛ «آن كه جاذبه دارد» آن هم از اعراض است. هرچه را بخواهيد تعريف بكنيد با اوصاف و اعراض تعريف مىكنيد، پس خود جسم كجاست؟ خود جسم هم سرّ است، ظلّ همان سرّ است، ظلّ همان احديت است كه اسما و صفات آن براى ما معلوم مىشود، و الّا خود عالَم، غيب است، اسما و صفاتش پيداست. «غيب» و «شهادت» هم شايد يك مرتبهاش همين معنا باشد كه همين عالَم طبيعت، غيب و شهادت دارد، غيبش آن است كه از ما غايب است، ما هيچ نمىتوانيم ادراكش بكنيم؛ [و شهادتش آن است كه ما ادراك مىكنيم.] شما هر قدر بخواهيد تعريف بكنيد چيزى را، دائم به اوصاف و به اسما و به آثار و به امثال آن تعريف مىكنيد. ادراك بشر از آن چيزى كه ظلّ سرّ مطلق است ناقص است، مگر آن كسى كه با قدم ولايت به آن جا رسيده باشد كه تجلى حق تعالى به همه ابعادش، در قلبش واقع شده باشد. و اين سرّ در
همه چيز هست، يعنى غيب و شهادت در همه جا سرايت مىكند.
يك وقت هم گفته مىشود: «عالم غيب»، «عالم ملائكةاللَّه»، «عالم عقول»، از اين تعبيرات. خود آنها هم سرّ و ظاهر دارند، ظهور و بطون است؛ والظاهر والباطن هم همين است. در همان چيزى كه ظهور كرده، بطون هم هست؛ در همان بطون هم يك ظهورى هست. بنابراين تمام اسماى حق تعالى، همه اسما واجد همه مراتب وجودند؛ هر اسمى تمام اسماست. اين طور نيست كه «رحمان» يك صفتى يا يك اسمى باشد؛ «رحيم» يك اسمِ مقابل باشد، «منتقم» يك اسمى باشد. اگر آنها از اسما باشند، تمامشان داراى همه چيز [هستند ]أَيّاً ماتَدْعُوا فَلَهُ الْاسْماءُ الْحُسْنى، تمام اسماى حسنى، براى «رحمان» هست، براى «رحيم» هم هست، براى «قيوم» هم هست. اين طور نيست كه اين اسما، يكى حكايت از يك چيزى بكند، آن [ديگرى] حكايت از يك چيز ديگر بكند. اگر بنا باشد دو باشد، بايد رحمان حكايت بكند از حيثيتى، كه آن حيثيت در ذات حق تعالى غير [از] يك
حيثيت ديگرى باشد. آن وقت [لازم مىآيد] حق تعالى مجمع حيثيات باشد، اين در وجود مطلق، محال است، حيثيت و حيثيت نيست. وجود مطلق، به همان وجود مطلقش رحمان است، به همان وجود مطلقش رحيم است؛ يعنى تمام ذات رحمان است، تمام ذات رحيم است، به تمامِ ذات نور است، به تمام ذات اللَّه است.اين طور نيست كه رحيميّتش يك چيزى باشد و رحمانيّتش يك چيز ديگرى باشد. اينهايى كه با قدم معرفت مىروند بالا، تا برسند به آن جايى كه ذات به تمامه - البته نه اين كه ذات، بلكه جلوه ذات - در قلبشان جلوه مىكند. نه در اين قلب، آن قلبى كه قرآن در آن وارد مىشود، آن قلبى كه مبدأ وحى است، آن قلبى كه جبرئيل را متنزل
مىكند. در آن قلب، آن جلوهاى كه مىشود، يك جلوهاى است كه تمام جلوهها را دارد، هم خودش اسم اعظم است، هم متجلى به جلوه اسم اعظم. اسم اعظم خود اوست نَحْنُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى،(242) و اسم اعظم خود رسول اللَّه است، اعظم اسماست در مقام تجلى.
بنابراين، آنچه كه امشب صحبت شد، يكى قضيه سببيت بود، كه نبايد، ما مثل [ديگر] سببيتها حسابش كنيم و مثالش [را] هم نمىتوانيم پيدا كنيم الّا بعضى مثالهاى دوردست. و يكى هم «نقطه تحت الباء» [بود ]- اگر وارد شده باشد يك هم چنين تعبيرى - كه عرض كردم. يكى هم مراتب اسم بود: اسم ذات، اسم در مقام صفات، اسم در مقام تجلى فعلى، تجلى ذات بر ذات، تجلى ذات بر صفات، تجلى ذات بر موجودات، نه اين كه تجلى بر موجودات، تجلىاى كه وقتى كه ما بخواهيم تعبيرش كنيم، مىگوييم: وجودات ما. همان يك تجلى است، يك تورى كه در آيينههاى متكثر [منعكس مىشود.] مثال دوردستى است؛ صد تا آينه را اين جا بگذاريد، و نور شمس يا شىء ديگرى در آن منعكس شود، به يك اعتبار مىگوييد: صد تا نور است؛ نور آينه همان نور است، منتها محدود است، صد تاست، لكن همان نور است، همان جلوه شمس است، نور شمس است در صد تا آينه پيدا شده. عرض كردم مثال دوردست است. جلوه حق تعالى است در اين تعيناتى كه هست. تعينات، نه يك تعينى باشد و يك نورى، نور وقتى جلوه فعلى بكند، تعينات لازمهاش است. آن وقت ممكن اسم [در ]بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اسم مقام ذات باشد، و «اللَّه» جلوه ذات به تمام جلوه [باشد، يعنى] «اسم» اسمِ همين جلوه، جلوه جامع [و] «رحمن» و «رحيم» هم جلوه همين جلوه
جامع [باشد] نه به اين معنا كه رحمانش يك چيزى [باشد و ] رحيمش يك چيز ديگر. اللَّه و رحمان و رحيم مثل اين است كه هر سه تا اسم را براى يك شىء بگذاريد؛ همه يك جلوه است، به تمام ذات، اللَّه است، به تمام ذات، رحمان است، به تمام ذات، رحيم است. و غير از اين امكان ندارد؛ اگر غير از اين باشد، محدود مىشود، ممكن مىشود.
و روى آن ترتيبى هم كه عرض كرديم كه متعلق باشد به حمد، باز اسم جامع ظهور «اللَّه»، كه به ذاته رحمان و رحيم هم هست، تمام حمدها براى او واقع مىشود يا حمد مطلق، دو احتمالى بود كه در آن جا [ذكر شد]: و همين طور اگر اسم، اللَّه را، جلوه جامع در مقام صفات حساب كنيم، اسم جلوه جامع در مقام صفات، آن مشيت مطلقه است، و به او همه چيز واقع مىشود، به اسم «اللَّه». [و اگر] اللَّه را جلوه جامع در مقام فعل حساب بكنيم، اسمش همان حقيقت است [در] مقام ظهور، مثل رحمان و رحيم گفتن براى اللَّه. و اين احتمالات هر كدامش [را] وقتى در اين آيه مقايسه بكنيم هر كلام يك طرز خاصى مىشود.
بنابراين حالا ما اسم «اللَّه» را كه اسم جامع است و مقام ذات هست و مقام صفات هست و مقام تجلى به فعل هست در آيه شريفه عرض كردم و از اسم و از اللَّه و از با و از نقطه گذشتيم. آن وقت راجع به رحمان و رحيم هم مسائلى هست، و البته همه مسائل كوتاه است، كوتاه - كوتاه ما بايد از آن رد بشويم. و اميدواريم كه باورمان بيايد كه بايد چنين مسائلى باشد. اين [را] بعضى از قلوب اصلاً انكار مىكنند؛ اين قلبى كه بعضى اشخاص دارند، همه مسائل معارف را انكار مىكند. آن كه در منزل حيوان است، نمىتواند اصلش باورش بيايد كه
ماوراى اين مقام حيوانى يك چيز ديگر هست، اصلاً باورش نمىآيد، و ما بايد باورمان بيايد اين معنا. اين، اول مرتبهاى است كه انسان به خودش يك حركتى مىخواهد بدهد؛ اول اين است كه انكار نكند. آدم هر چه را ندانست انكار نكند؛ ظاهراً شيخالرئيس است كه مىگويد: «آن كسى كه بدون برهان يك چيزى را انكار كند، از فطرت انسان خارج است».
همانطور كه اثبات يك چيزى محتاج به برهان است، اگر گفتيم: «نه»، آن هم برهان مىخواهد. يك وقت مىگويى «نمىدانم»، يك وقت انكار مىكنى. قلوبى هست كه اينها جحود دارند، اصلاً وضع قلبشان جورى شده كه انكارى هستند، همه چيز را انكار مىكنند، از باب اين كه نمىتوانند ادراك كنند. و از فطرت انسان هم خارج شدهاند، كه انسان بايد يك چيزى را اگر قبول مىكند، با برهان قبول بكند و اگر رد هم مىكند، به برهان رد بكند، و الّا بايد بگويد: «خوب، من نمىدانم»، «ممكن است باشد». «كُلُّ ما قَرَعَ سَمْعُكَ» اين را احتمال بده صحيح باشد: «ذَرْهُ فى بُقْعَةِ الْاِمْكانِ» [بگو] اين ممكن است و احتمال دارد باشد، يا نباشد؛ اما انكار چرا؟ ما كه دستمان به ماوراى اين عالم نمىرسد، آنقدر هم كه دستمان به اين عالم رسيده يك چيز ناقصى است، آنقدر كه از اين عالم معلوم شده، يك چيز ناقصى معلوم شده. [از] همه اين مسائل بعدها مسائل ديگر پيدا
مىشود؛ تا صد سال پيش از اين، اين عالم چقدر مجهول بود؟ چقدر مجهولات در آن بود، حالا اين مجهولات پيدا شده، و بعدها هم پيدا مىشود؛ ما كه همين عالم طبيعت را نتوانستهايم ادراك كنيم، و بشر نتوانسته ادراك كند، چرا انكار كند آن چيزى كه پيش اوليا هست. اين قلب، قلب انكارى يك قلبى است كه ديگر از ورود حقايق و ورود انوار در آن بكلى محروم است؛ از اين جهت آن را كه نمىداند مىگويد: «نيست». نمىگويد «نمىدانم» مىگويد: «نيست». آن را كه اهل معرفت مىگويند، مىگويد: « اصلاً اينها مىبافند» ... خودش محروم است از اين جهت آن را كه آنها مىگويند، مىگويد: «مىبافند». خوب او در قلبش اين است كه اين بافندگى است. قرآن هم اينها را دارد، آن را نمىتواند بگويد، البته نمىگويد هم، اما همين حقايقى كه او اسمش را بافندگى مىگذارد، همان است كه قرآن و سنت دارد، چرا بايد انكار كند آدم.
اين يك مرتبه كفر است - البته نه كفر شرعى - يك مرتبه كفر اين است انسان چيزى را كه پيش او مجهول است انكار بكند. همه مصيبتهاى بشر هم از اين است كه واقعيات را [كه] نمىتواند ادراك كند، جحود مىكند؛ نمىتواند برسد به آن كه اولياى خدا رسيدهاند، جحود مىكند. كفر جحودى بدترين اقسام كفر است. بايد اولْ قدم اين باشد كه چيزى را كه واقع شده است، و در كتاب و سنت هست، اوليا هم مىگويند، عرفا هم به اندازه ادراكشان مىگويند، فلاسفه هم به اندازه ادراكشان مىگويند، انسان جحود نكند و ادراك [نكرده] نگويد خبرى نيست. و آن مردك كه مىگويد: تا من خدا را زير اين چاقويى كه دارم تشريح مىكنم نيابم، اعتقاد [پيدا ]نمىكنم، يك چنين قلب جحودى است كه خدا را هم مىخواهد زير كارد تشريح
ببيند
اول مرتبه اين است كه ما آن چيزى [را] كه انبيا و اوليا و ديگران گفتهاند انكارش نكنيم؛ و اگر چنانچه انكار بكنيم ديگر نمىتوانيم قدم دوم را برداريم، همين انكار نمىگذارد. آدمى كه منكر است كه يك چيز ديگرى هم غير از اين هست اصلاً دنبالش نمىرود [اگر] بخواهد انسان راه بيفتد از اين ظلمتكده، اول اين است كه احتمال بدهد كه اينها صحيح است، انكار نكند، كه پشت ديوار انكار تا آخر بماند. بخواهد از خداكه يك راهى برايش باز بكند، راهها را بايد او باز كند، از خدا بخواهد كه يك راهى به آن جايى كه بايد برسد باز بكند. وقتى انكار نكرد و از خدا هم خواست كه يك راهى باز بشود، كمكم باز مىشود، خدا محرومش نمىكند.
و من اميدوارم كه ما از اين حد بيرون برويم و انكار نكنيم، كتاب و سنت را انكار نكنيم. [گاهى فردى] در عين حالى كه قائل به كتاب و سنت است، آن كه در كتاب سنت وارد شده عقلش نمىرسد منتها آن جا نمىگويد: «اين نيست» [اما] وقتى يك نفر ديگرى مىگويد آن بيچاره را گير مىآورد، مىگويد «چرت و پرت مىگويى»! همينهايى است كه در كتاب و سنت است، آن جا را نمىگويد، از باب اين كه او مىگويد خودم نمىدانم، اما وقتى به لسان يك نفر ديگر وارد مىشود آن جا را مىگويد «چرت و پرت».
و اين [انكار] آدم را محروم مىكند از خيلى مسائل. از آن راه كه بايد انسان در آن واقع بشود و بايد حالا راه بيفتد، انسان را محروم مىكند. اين سد راه مىشود كه نگذارد به اين راه وارد بشود. و اين را من عرض مىكنم به همه كه چيزهايى كه اوليا يافتند، احتمال بدهيد درست باشد. ممكن است يك كسى در بين مردم باشد كه صريحاً هم
نگويد ممكن است؛ اما اين كه انسان انكار كند، بگويد: «نه! مسائل اين نيست، اصلاً اين حرفها همه چرت و پرت است»، اين آدم ديگر موفق نمىشود به اين كه راه بيفتد. بخواهد موفق بشود بايد اين جحود را بردارد از قلبش.
و من اميدوارم كه ما اين حجاب جحود را از قلبهايمان برداريم و از خداى تبارك و تعالى بخواهيم كه ما را آشنا كند با لسان قرآن، زبان قرآن يك زبان خاصى است، ما آشنا بشويم به آن زبانى كه با آن زبان، قرآن وارد شده است. قرآن مثل انسان مىماند كه يك موجودى است [كه] همه چيز دارد، منتها مثل يك انسان بالفعل مىماند. قرآن يك سفره اى است كه خدا پهن كرده براى همه بشر، يك سفره پهنى است، هركه به اندازه اشتهايش از آن مىتواند استفاده كند؛ اگر مريض نباشد كه بىاشتها بشود. امراض قلبيه، آدم را بىاشتها مىكند. اگر مريض نباشد و اشتهاى قلبىاش باشد، از قرآن استفاده مىكند.[قرآن] يك سفره پهنى است كه همه از آن استفاده مىكنند؛ مثل اين كه دنيا هم يك سفره پهنى است كه همه استفاده مىكنند: يكى علفش را از آن استفاده مىكند، يكى ميوه را از آن استفاده مىكند، يكى مسائل ديگر را استفاده مىكند. از همين دنيا، هر يك، يك طور استفاده دارد، انسان يك طور استفاده دارد، حيوان يك طور، انسان در مقام حيوانيّت، يك طور، [و] هرچه بالاتر برود از اين سفره پهن الهى كه عبارت از وجود است، [بيشتر] استفاده مىكند. قرآن هم اين طورى است، يك سفره پهنى است براى همه، هر كس به اندازه آن اشتهايى كه دارد و آن راهى كه پيدا بكند به قرآن، استفاده مىكند. استفاده اعلايش را آن مىبرد كه برايش نازل شده: إِنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآن مَنْ خُوطِبَ بِهِ. آن
استفاده اعلا مال اوست ،لكن نبايد ما مأيوس بشويم. بايد ما هم از اين سفره بهرهاى برداريم، و اولش اين است كه خيال نكنيم كه غير از اين مسائل طبيعى چيز ديگرى نيست در كار، و قرآن آمده است براى اين كه مسائل اجتماعى را بگويد و مسائل طبيعى را بگويد و براى زندگى آمده، زندگى دنيا. اين انكار همه نبوات است، قرآن آمده است كه انسان را انسان كند، و همه اينها وسيله است براى همان يك مطلب.
تمام عبادات وسيله است، تمام ادعيه وسيله است، همه وسيلهاى براى اين است كه انسان اين لبابش ظاهر بشود. آن كه بالقوه است و لبّ انسان است به فعليت برسد و انسان بشود آدم. انسان بالقوه بشود يك انسان بالفعل، انسان طبيعى بشود يك انسان الهى كه همه چيزش الهى باشد. هرچه مىبيند حق ببيند. انبيا هم براى همين آمدهاند. انبيا نيامدهاند حكومت درست كنند، حكومت را مىخواهند چه كنند؟ اين هم هست، اما نه اين است كه انبيا آمدهاند كه دنيا را اداره كنند، حيوانات هم دنيا دارند، كار خودشان را اداره مىكنند، البته بسط عدالت همان بسط صفت حق تعالى است براى اشخاصى كه چشم دارند. بسط عدالت هم مىدهند، عدالت اجتماعى هم به دست آنهاست، حكومت هم تأسيس مىكنند، حكومتى كه حكومت عادله باشد، لكن مقصد اين نيست، اينها همه وسيله است كه انسان برسد به يك مرتبه ديگرى كه براى آن انبيا آمدهاند.
انشاء اللَّه خداوند ما را تأييد كند براى همه چيز
تفسير سوره حمد جلسه پنجم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ
قبل از اين كه دنباله آن مطلب را عرض كنم، مطلبى را بايد عرض كنم كه شايد هم مفيد باشد و هم لازم؛ و آن اين است: كه گاهى وقتها اختلافاتى كه بين اهل نظر و اهل علم حاصل مىشود، براى اين است كه زبانهاى يكديگر را درست نمىدانند. هر طايفهاى يك زبان خاصى دارد. نمىدانم اين مثل را شنيدهايد، كه سه نفر بودند، يكى فارس بود، يكى ترك بود، يكى عرب، اينها راجع به ناهارشان كه چه بخوريم بحث كردند، فارس گفت: «انگور مىخوريم»، عرب گفت: «خير عِنب مىخوريم»، ترك گفت: خير ما اينها را نمىخواهيم، ما اوزوم مىخوريم». اينها اختلاف كردند براى اين كه زبان يگديگر را نمىدانستند. بعد مىگويند يكى آمد و رفت انگور آورد، همه ديدند
كه يك چيز است، يك مطلب، در زبانهاى مختلف. يك مطلب است، اما زبانها مختلف است در آن.
فلاسفه، مثلاً يك زبان خاص به خودشان دارند، اصطلاحاتى [مخصوص] خودشان دارند، زبان عرفا هم خاص به خودشان است و اصطلاحات [آنها] خاص خودشان است. فقها هم اصطلاحات خاص به خودشان دارند. شعرا هم يك زبان خاص شعرى دارند. و زبان اولياى معصومين - عليهمالسلام - هم يكطورى است كه بايد ببينيم اين سه - چهار طايفه كه با هم اختلاف دارند، كدام زبانشان نزديكتر به زبان اهل عصمت است. و كدام زبانشان نزديكتر به زبان وحى است.
گمان ندارم هيچكس، هيچ آدم عاقلى كه موحد باشد البته، اختلاف در اين معنا داشته باشد كه حق تعالى هست و او مبدأ همه موجودات است، موجودات معلول مبدأ وجودند. احدى قائل نيست به اين كه شما با اين كت و شلوارتان خداييد، هيچ عاقلى چنين تصورى هم نمىكند. يا فلان آدم با عمامه و ريش و عصايش خداست؛ اين مخلوق است در اين هيچ اشكالى نيست. لكن اختلاف از آن تعبيرات و برداشتهايى است كه از علت و معلول مىشود. بايد ببينيم كه آنهايى كه مثلاً از طبقه عرفا بودند، اينها دردشان چه بوده است كه آن جور تعبير مىكردند. چه وادارشان كرده بود كه آنطور تعبير بكنند.
البته اين كه من حالا مىخواهم مصالحه و صلح بدهم بين اين طوايف و بگويم اينها همه يك چيز مىگويند، نه اين است كه من مىخواهم همه فلاسفه را مثلاً تنزيهشان كنم، يا همه عرفا را، يا همه فقها را. نه، اين مسأله نيست «اى بسا خرقه كه مستوجب آتش
باشد»، اى بسا دكاندارى كه موجب يك حرفهايى مىشود كه با همان دكان مناسبند. من مقصودم اين است كه در بين همه اين طوايف اشخاص زيادى منزه بودند و اين اختلافى كه حاصل شده است در مدرسه، مثل آن اختلافى [است] كه در مدرسه بين اخبارى و اصولى حاصل شده است. كه گاهى اخبارى، اصولى را شايد تكفير هم بكند، اصولى هم اخبارى را تجهيل مىكند. با اين كه اينها مطلبشان دو تا نيست. آنها هم دو تا نيست.
حالا ما بحثمان در اين جاست كه يك طبقهاى از فلاسفه هستند كه اينها تعبيراتشان اين است كه: «علة العلل»، «معلول اول»، «معلول ثانى» و تا آخر، دائم به عليت و معلوليت تعبير مىكنند، خصوصاً آنهايى كه از فلاسفه قبل از اسلام هستند. تعبيرات آنها همان تعبيرات خشك عليت و معلوليت و سببيت و مسببيت و مبدأ و اثر و از اين تعبيرات [است]. و فقهاى ما هم تعبير به معلوليت و عليت مىكنند، از اين ابايى ندارند. و به خالق و مخلوق هم همه تعبير مىكنند؛ از اين هم ابايى نيست. يك دسته هم از اهل عرفان هستند و اينها در تعبيراتشان بااختلافى كه هست، تعبيرات مختلفهاى دارند، مثل همين ظاهر و مظهر و تجلى [و] امثال ذلك. آنها اين جور تعبير مىكنند و ما بايد ببينيم چه شده است كه اين طايفه اين جور تعبير مىكنند. و چه شده است كه در لسان ائمه ما - عليهمالسلام - هم اين نحو تعبير است. من هيچ يادم نيست كه عليت و معلوليت و سببيت و مسببيت و ... [آمده] باشد. خالقيت و مخلوقيت هست، تجلى هست، ظاهر و مظهر هست
[و] امثال اينها. بايد ببينيم اهل عرفان كه از اين تعبير فلاسفه مثلاً، دست برداشتند يا از اين تعبير عامه مردم دست برداشتند، و يك مطلب ديگرى گفتهاند كه ديدهاند اسباب اشكال [هم] است بين اهل ظاهر، چرا اين را گفتند. ما حالا اينها را حساب مىكنيم.
علت و معلول: يك موجود (علت) ايجاد كرده يك موجود ديگر را (معلول). در نظر عليت و معلوليت اين است كه معلول يك طرف واقع شده، علت يك طرف. اين يك طرف و يك طرف يعنى چه؟ مكاناً با هم مختلفند! مثل نور شمس و خود شمس، كه شمس اين نور را دارد، و از او هم صادر شده است و جلوه او هم هست، اما اين طورى است كه شمس يك موجودى است در يك محلى واقع شده است و نور شمس هم يك موجود ديگرى در يك محل ديگرى واقع شده؛ ولو اين كه اثر اوست، ولو اين كه معلول اوست. آيا معلوليت و عليت نسبت به ذات واجب، نظير اين معلوليت و عليتى است كه در طبيعت است: آتش، علت از براى حرارت است، و شمس، علت از براى روشنايى است، اين طور است؟ آيا يك اثر [و مؤثرى] است كه حتى مكاناً هم از هم جدايند؛ او يك مكانى دارد، اين يك مكان ديگر دارد.
اثر و مؤثرى كه در طبيعت هست، غالباً اين طورى است كه حتى بُعد مكانى هم جدا [دارند]، حتى از هم جدا هستند از حيث مكان. آيا مىتوانيم ما در مبدأ اعلا يك چنين چيزى قائل بشويم، كه موجودات يك [از او ]هستند، موجود [هر كدام] مكانى دارند و يك زمانى؟ عرض كردم تصور اين امور بسيار صعب است، تصور اين كه مجرد وضع خودش چطورى است مشكل است؛ و خصوصاً مبدأ اعلا كه هرچه بخواهى از او تعبير بكنى آن نيست. چطور است وضع آن
احاط قيوميهاى كه از براى حق تعالى به موجودات هست؟ هو معكم يعنى چه؟ قرآن مىفرمايد وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ «معكم!» يعنى پهلوى آدم است؟ همراه آدم است بهطور مصاحبت؟ اين كه آنها اين طور تعبير كردند براى اين است كه نمىتوانستند از واقع تعبير كنند، هرچه نزديكتر بوده به واقعيت، آن نزديكتر را اختيار كردهاند. چنانچه در كتاب و سنت هم آن كه نزديكتر است، اختيار شده است. فهم اين مسأله بسيار مشكل است كه خالق و مخلوق مكانتش چيست، كيفيت چه طورى است. كيفيت خلق و مخلوق مثل كيفيت آتش است و اثرش؟ مثل كيفيت نفس است و اين چشم و گوش و قوا؟ كه شايد از اكثر اين [مثالها] نزديكتر باشد، ولى باز اين هم نيست. احاطه است، يك احاطه قيومى كه ديگر [از] ضيق خناق بايد اين را بايد گفت؛ احاطه قيومى بر همه موجودات به حيثى كه هيچ جاىِ از موجودات نيست الّا اين كه او هست.
لَوْ دُلّيتُمْ بِحَبْلٍ إلَى الأرضينَ السُّفْلى لَهَبطْتُمْ عَلَى اللَّهِ اين كه اينها آمدهاند اين تعبير را كردهاند نه اين است كه مىخواهند بگويند مراد از «فلان چيزِ حقٌ» اين است كه مثلاً يك آدم ممكنى كه عصا و عمامه دارد، اين حق تعالى است؛ هيچ عاقلى اين را نمىگويد. اما آن كه بتوانيم ما يك تعبيرى بكنيم، كه نزديك باشد لااقل به آن مسأله، به آن نسبت بين حق تعالى و مخلوق، ربط بين حق تعالى و مخلوق مشكل است، بخواهد نزديكِ به ذهن بشود. تا اين جا مىرسد كه يك وقت مىبينيد از باب اين كه اين آدم ديگر توجهش به اين مسائل نيست، مىگويد كه اين هم حق است، همه چيز اوست. فلهذا مىبينيد در
تعبير فلاسفه اسلام هم هست: صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ وَ لَيْسَ بِشَىءٍ مِنْها، «كُلُّ الْأشْياءِ» و «لَيْسَ بِشَىءٍ مِنْها» خود تناقص است. مىخواهد اين را بگويد كه هيچ نقصى در او نيست، صرف الوجود در او هيچ نقص نيست هر چه سنخ كمال است او واجد است و همه موجودات ناقصند، پس «لَيْسَ بِشَىءٍ مِنْها». بخواهد يك موجود ديگرى باشد، ناقص مىشود. يك موجود تامّى است كه هيچ نقصان در او نيست. وقتى هيچ نقصان در او نبود نمىشود واجد يك كمالى نباشد. هر كمالى در هر موجودى هست از او است، رشح او، جلوه او[ست]، وقتى جلوه او باشد، ذات بهطور بساطت، تمام كمال است؛ ذات كل الكمال است.
«كُلُّ الْأشْياءِ» يعنى كل الكمال. و «لَيْسَ بِشَىءٍ مِنْها»، يعنى هيچ نقصى در كار نيست. نه اين كه مىگويد «صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ» يعنى «صِرْفُ الْوُجُود» شماييد؛ و لهذا مىگويد: «وَ لَيْسَ بِشَىءٍ مِنْها» مىخواهد بگويد: كه او تمامِ كمال است و هيچ موجودى تمامِ كمال نيست. او چون تمام كمال است، هر كمالى را او دارد، اين طور تعبير مىكند.
يكى از اشكالاتى كه يك كسى كه اطلاع از مسائل ندارد [مطرح مىكند]،اين است كه اهل عرفان مىگويند كه «چون كه بىرنگى اسير رنگ شد ...». با اين كه آن شعر در اصل مربوط به اين باب نيست. آنها اصلاً توجه هم نكردهاند كه آن شعر مربوط به اين باب نيست، مربوط به حقيقت نيست. مربوط به جنگى است كه بين دو تا انسان واقع
مىشود؛ و مقصود او را چون متوجه نشدهاند، از اين جهت گفتهاند كه اين كفر است با اين كه اصلاً ربطى به آن مسأله ندارد؛ مسأله ديگرى است كه اين همه جنگها كه در عالم واقع مىشود سر چيست، و اساساً چرا جنگ واقع مىشود. اين رنگى كه اين جا مىگويد، تعلقى است كه بعضى شعرا[ى] ديگر هم در تعبيراتشان: «از آنچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است». و بى رنگى آن است كه تعلق نداشته باشد به يك چيزى از طبيعت. وقتى تعلق نداشته باشد به طبيعت، اين نزاع واقع نمىشود. تمام نزاعهايى كه واقع مىشود مال اين است كه انسان تعلق دارد به طبيعت، و طبيعت [را] هم به واسطه علقهاى كه دارد براى خودش مىخواهد. آن [ديگرى] هم تعلق دارد به طبيعت و آن را براى خودش [مىخواهد]. هر شانى از شئون، نزاع واقع مىشود.
اين آدم مىخواهد بگويد كه در فطرت اصليه كه رنگ تعلق نيست، نزاع [هم] نيست. اگر همان طورى كه حضرت موسى بى تعلق بود، فرعون هم بى تعلق بود، دعوا نمىشد. اگر در همه عالم، انبيا جمع بودند، هيچ وقت دعوا نمىشد؛ و اين دعوا سر تعلقات است. همه دعواهايى كه در عالم واقع مىشود سر اين تعلقات است. «بىرنگى اسير رنگ شد» يعنى اين كه فطرتى كه رنگ نداشت، تعلق نداشت، وقتى اسير تعلق شد، اينها دعوايشان مىشود. اگر اين رنگ برداشته بشود، موسى و فرعون هم آشتى مىكنند. اين باب، آن باب نيست؛ در عين حال آن كسى كه اين ايراد را مىگيرد، متوجه نشده
است كه اين، راجع به دو تا موجودى است كه با هم دعوا دارند، نه راجع به اصل مسأله.
شما ملاحظه كنيد، تعبيراتى كه در ادعيه ائمه - عليهمالسلام - واقع شده، با اين تعبيراتى كه در لسان عرفا واقع شده، و مبدأ اين شده است كه بعضى چون توجه به مقصد نداشتهاند، تا حد تكفير هم رفتهاند، چه مغايرتى دارند. در مناجات شعبانيه - كه به حسب روايت، مناجات همه ائمه بوده، همه ائمه به حسب روايت آن را مىخواندند، و در روايات من نديدم كه [يكى از] ادعيه، مال همه ائمه باشد - آمده است: إلهى هَبْ لى كَمالَ الْإنْقِطاعِ إلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضياءِ نَظَرِها إِلَيْكَ حَتىَّ تَخْرِقَ أَبْصارُالْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بَعِزِّ قُدْسِكَ و دنبال آن اين است الهى وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَاَجابَكَ وَلا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ [معناى]اينها چيست؟ به حسب نظر آقايان ائمه ما كه همه، اين را مىخواندند، مقصودشان چه بوده[است]؟ «هَبْ لى كَمالَ الْإِنْقِطاعِ إِلَيْكَ» يعنى چه؟
او «كمال الانقطاع» را از خدا مىخواهد، با اين كه بايد به سير خودش واقع بشود. اين باب، باب مرتبه سير خود انسان است، و او سير خودش را از خدا مىخواهد، اينها به چه معناست؟ «ابصارالقلوب»
چيست كه با آن مىخواهد نگاه كند به حق تعالى؟ اين قلب و اين بصر چيست كه با نور اين بصر، قلبى به حق تعالى نظر كند؟ [بعد مىفرمايد] همه اينها را به من بده كه غايت اين است: «حتّى تَخْرِقَ أَبْصارُالْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ» وقتى حجب نور را قطع كرد: «تَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَ تَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» اين يعنى چه؟ يعنى آويزان بشوم به او؟ اين «صعق لجلال» كه قرآن هم براى موسى مىگويد، غير آن فنايى است كه اينها مىگويند؟ مرتبه بر مرتبه بالا رفته تا آن جا كه «ابصار قلوب» خرق كند همه حجابها را، و بعد به معدن عظمت واصل شود. «معدن العظمة» چيست؟اين وصول چيست؟ غير آن وصولى است كه آنها مىگويند؟ آن وصول هم همين است: «فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ». معدن العظمة» غير حق تعالى چيز ديگر مىتواند باشد معدن عظمت اوست كه همه عظمتها بايد از او گرفته بشود. معدنش آن جاست. «فَتَصِلَ» وصول پيدا بكند «إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ أَرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» حالا كه رسيد، ارواح معلق بشود «بِعِزِّ قُدْسِكَ».
اين همان معنايى است كه عرفا مىگويند. يك نفر آدم كه اطراف قضيه را توجه كرده، نمىتواند بگويد: «علت و معلول است». ضيق تعبير است. نمىشود تعبير كرد از آن به علت و معلول، به اثر و مؤثر. خالق و مخلوق هم يك بيان روى مذاق عامه است، بهتر از آن تعبيرات است لكن تجلى بهتر است و باز هم نزديكتر به آن معنايى است كه هيچ نمىشود از آن تعبير كرد.
اين ربط مابين حق و خلق از مسائلى است كه تصورش از تصديقش مشكلتر است؛ تصديقش مىشود كرد، اگر آدم تصور كند. ما چطور تصور بكنيم كه يك موجودى در هيچ جا غايب نباشد، يك
جا نباشد؟ باطن اشيا هست، ظاهر اشيا هست و همه معلولش هستند، اما تعبير نمىتوانيم بكنيم از آن. از چنين مؤثرى [كه] در باطن اشيا هست، در ظاهر اشيا هست، لا يَخْلُو مِنْهُ شَىْءٌ: هيچ جا نيست كه خالى باشد از او، چطور تعبير كنند كه بتوانند آن مطلب را افاده كنند؟ و هرچه تعبير كنند نمىشود، جز اين كه آنهايى كه اهلش هستند دعا كنند، اين طور دعايى كه در مناجات شعبانيه است.
بنابراين اختلافى نيست كه يك دسته، يك دستهاى را تكفير كند، يك دسته، دستهاى را تجهيل كند، چرا اختلاف؟ شما هم اگر بخواهيد اين معنا را تعبير كنيد چطور تعبير مىكنيد؟ بفهميد آنها چه مىگويند! بفهميد درد دل اين آدمى كه اظهار نمىتواند بكند الّا به اين كه يك چنين تعبيراتى بكند [چيست!] يك وقت هم كه در قلبش آنطور نور واقع مىشود مىگويد كه همه چيز اوست، همه اوست. شما هم در دعايتان هست كه عَلِىٌّ عَيْنُ اللَّهِ، أُذُنُاللَّهِ، يَدُاللَّهِ كه معروف هم هست، اينها به چه معناست؟ اين همان تعبيرى است كه آنها مىگويند. در روايات شما هم هست كه صدقه كه مىدهيد به دست فقير، به دست خدا مىرسد. در قرآنتان هم داريد كه وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ
رَمى اين يعنى چه؟ يعنى خدا آمد اين طور كرد؟ اين همان معناى واحدى است كه همه شما مىگوييد.
آن بيچارهاى كه مطلب دستش است مىبيند نمىتواند اين طورى بگويد، مىبيند اين طور خلاف است، وقتى اين طور نتوانست بگويد، آنطور تعبير مىكند و آنطور تعبيرات [مىآورد]. قرآن و دعا پر از اين حرفهايى است كه آنها مىگويند، چرا بايد ما سوءظن پيدا بكنيم به اشخاصى كه چنين تعبيراتى كردند. بفهميد او كه اين طور تعبير كرده چه غرضى از اين تعبير داشته، چه مرضى داشته است كه اين طور تعبير بكند؟ درد اين آدم چه بوده است كه دست برداشته از آن تعبيراتِ عامه مردم. خوب اين آدم هم مطلع هست كه چه مىشود، معذلك از آن حرفش دست برنداشته، براى اين كه حقيقت را فدا نكرده براى خودش، خودش را فداى حقيقت كرده [است.] اگر هم ما بفهميم حرف او را، ما هم همانطور تعبير مىكنيم چنانچه قرآن هم همانطور تعبير كرده، ائمه هم همان تعبير كردهاند. و مطلب هم اين نيست كه آنها اگر بگويند «اين حق است»، بخواهند بگويند واقعاً اين خداست. هيچ آدم عاقلى اين را نمىگويد، اما مىبيند كه ظهورى است كه هيچ نحو تعبيرى ندارد كه بشود به آن يك طور جدا[يى فهماند.] در يكى از ادعيه هم راجع به اوليا مىفرمايد: لا فَرْقُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَها إلّا أَنَّهُمْ عِبادُكَ وَ خَلْقُكَ وَ رَتْقُها بِيَدِكَ. اين از باب ضيق تعبير است كه نمىتوانند تعبير بكنند. از اين جهت با اين طور
تعبيراتى كه به كتاب و سنت نزديكتر است، از اين تعبيراتى كه ديگران مىكنند، [افاده مىكنند]. اما نه اين كه شما خيال كنيد كه يك نفر آدم پيدا بشود، آن هم چه اشخاصى! خوب، ما معاصر بوديم با اشخاصى كه مىشناختيمشان از نزديك، مىديديم چه جور اشخاصى هستند، اينها مىآمدند اين طور باشند. آن اشخاصى كه در همه علمها به آن دقت نظر و به آن كمال بودند، اين طور تعبير مىكردند، «جلوه» تعبير مىكردند. در دعاى سمات است «طَلَعْتَ» تعبير كرده [است] جلوه، طلعت، نور تعبير شده است. صلح بكنيد! عرض كردم من نمىخواهم بگويم همه [درست گفتهاند]، من مىخواهم بگويم اين طور نيست كه همه [غلط گفته باشند. ]من وقتى تأييد مىكنم از روحانيون، نه اين كه مىخواهم بگويم كه روحانيون همه اين طورند. من اشكالم اين است كه همه را رد نكنيد، نه اين كه همه را قبول كنيد، همه را رد نكنيد. اين جا هم همين است حرفم كه گمان نكنيد هركس يك مطلب عرفانى گفت، يك حرف عرفانى زد او كافر است. ببينيد كه چه مىگويد. اول آدم بفهمد مطلبى كه اين آدم مىگويد چيست؛ بعد از اين كه فهميد چيست، آن وقت گمان ندارم كه [انكار كند او را. ]اين همان قضيه انگور و عنب و اوزوم است. همان قضيه است، شما از آن تعبير مىكنيد به كذا و يكى عليت و معلوليت مىگويد، ديگرى سببيت و مسببيت مىگويد و آن [ديگر] ظهور و مظهر مىگويد. و اينها وقتى هم مىرسند به آن جايى كه ما چطور تعبير كنيم از يك موجودى كه همه جا هست و هيچيك از اين اشيا هم نيست، يك وقت مىبينيد كه مىگويد: عَلِىُّ يَدُاللَّهِ، عَلِىُّ عَيْنُ اللَّهِ. ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى، آن كه با تو تعهد كرد، با خدا تعهد كرد، يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ. [اما آيا اين] «فوق» معنايش اين است كه
دستى روى دست قرار بگيرد يا «فوق» معنوى است، فوقى است كه تعبير ندارد، فوقى است كه نمىتوانيم يك تعبيرى از آن بكنيم كه حق تعبير باشد؟
همانطور كه خداى تبارك و تعالى اجلِّ از اين است كه مخلوط شىء يا مربوط به شىء به اين معانى باشد، اجلِّ از اين است كه ما حتى جلوهاش را [بتوانيم] بفهميم چطورى است. حتى جلوهاش هم مجهول است پيش ما. اما ما ايمان داريم به اين كه چنين مسائلى هست، ردش نمىكنيم. و ما اميدواريم كه وقتى اعتقاد به اين داشته باشيم كه چنين مسائلى هست، چنين چيزهايى هست، اين كه در كتاب و سنت واقع شده است يك واقعيتى است [ديگر انكار نكنيم آن را.] قرآن آن جايى كه راجع به جلوه حق نسبت به خلق مىگويد، ظهور [تعبير مىكند:] هو الظاهر و الباطن و اين ظاهراً در سوره حديد است. در روايت وارد شده است كه شش آيه اول سوره حديد مال كسانى است كه در آخرالزمان مىآيند، آنها مىفهمند؛ و در آن واقع شده است كيفيت خلقت و [ غير آن]. در آن جا هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ، هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ در آخر الزمان هم به اين سادگى نمىتواند كسى بفهمد، يكى - دو تا شايد در عالم [بفهمند].
عمده نظر من به اين بود كه اين سوء تفاهم برداشته بشود، و اين اختلافى كه در مدرسه هست، و بين اهل علم است برداشته بشود، و جلوى معارف گرفته نشود. اسلام فقط عبارت از احكام فرعيه نيست؛ فرعند اينها، اساس، چيز ديگر است نبايد ما اصل را فداى فرع بكنيم؛ و بگوييم كه اصل، از اساس بيخود [است و] اگر هم اصلى بگوييم، يك اصلى كه خلافِ واقع است بگوييم. يكى از آقايان
مىگفت كه ظاهراً مرحوم آقا شيخ محمد بهارى [يك وقتى كه] اسم يك كسى آمد، گفت: كه «عادل كافرى است». گفتيم: «خوب ، عادل است يعنى چه؟ كافر است يعنى چه؟» گفت: «اما عادل است، براى اين كه روى موازين عمل مىكند؛ هيچ معصيت نمىكند. اما كافر است براى اين كه آن خدايى كه او مىپسندد خدا نيست آن كه او مىپرستد اصلاً خدا نيست.»
در روايات ما هم هست كه لَعَلَّ كه نَمْلَه خيال كند براى خدا دو تا شاخ است، اين حبِّ نفس است. معلوم مىشود در نمله هم اين هست. اين نمله هم چيز عجيبى است. حالا آن جا دارد كه لعل خيال كند [خدا] دو تا شاخ [دارد]. اين شاخ را كمال مىداند. ما هم وقتى بخواهيم تعبير بكنيم [به] يك چيزهايى كه پيش خودمان است، يك مطالب، يك كمالاتى كه پيش خودمان است، اين طور خيال مىكنيم.
اين نمله همان است كه [راجع] به حضرت سليمان مىگويد: «بيشعورند اينها!»: يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ، فَتَبسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها كه اين به من مىگويد
«بيشعور». اين همين حرف نمله است كه همه جا هست. هدهد هم مثل او [بود كه] گفت: أحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ(261) [به] آن آدمى كه پيغمبر است، و يكى از جليسهاى او، اصحاب او، آن است كه تخت بلقيس را به طرفةالعينى [حاضر كرد]. تا حالا چنين چيزى براى بشر هيچ اتفاق نيفتاده [است.] اين چه بوده؟ خود اين هم يك چيز مجهولى است. آيا مخابره بوده؟ اعدام و ايجاد بوده است؟ مخابره برقى بوده؟ تبديل [كرده] به برق و رسانده است؟ چه است، نمىدانم. اما يك حضرت سليمانى كه يكى از اصحابش - كه به حسب روايت يك حرف از اسم اعظم را مىدانسته - اين طور بوده است كه قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ اين را مىرسانده اين جا، آن وقت هدهد [به ايشان]مىگويد: كه أَحَطْتُ بِمْا لَمْ تُحِطْ بِهِ. حضرت هم بنايشان بر اين بوده است كه همانطورى كه اينها مىفهميدند، همان طور گفتند و عمل مىكردند.
عمده نطر من به اين است كه حيف است يك دستهاى از اهل علم كه مردم صالح وخوبى هستند، اينها محروم بمانند از يك مسائلى. ما كه آمديم قم، مرحوم آقا ميرزا على اكبر حكيم - خدا رحمتش كند - در قم بود. وقتى كه حوزه علميه قم تأسيس شد، يكى از مقدسين - آن هم خدا رحمتش كند - گفته بود: «ببين اسلام به كجا رسيده است كه درِ خانه آقا ميرزا على اكبر باز شد!». علما مىرفتند آن جا درس
مىخواندند. مرحوم آقاى خوانسارى، مرحوم آقاى اشراقى، اين آقاى خوانسارى، اينها مىرفتند پيش آقا ميرزا على اكبر درس مىخواندند؛ آن آقا گفته بود كه ببين اسلام به كجا رسيده است كه درِ خانه ميرزا علىاكبر باز شد! و حال آن كه خيلى مرد صالحى بود. و بعد از اين كه ايشان فوت شده بود، گويندهشان در منبر گفته بود كه من خودم ديدم قرآن مىخواند! مرحوم آقاى شاه آبادى ناراحت شده بود از اين كه اين آقا گفته بود، كه من ديدم قرآن مىخواند آقا ميرزا علىاكبر.
در هر صورت اين سوءظنها، و اين جداكردن[يك عده]، خودشان را از يك خيراتى، اين موجب تأثر است كه يك حوزهاى از يك خيراتى كه هست محروم بماند؛ حتى از فلسفه كه يك امر عادى است، تا برسد به آن مسائل ديگر. و عمده اين است كه به مطلب يكديگر نرسيدهاند؛ چون نرسيدهاند، اين صحبتها پيش آمده؛ اگر برسند به مطلب يكديگر، نزاعى در كار نيست. نه او اين آقايى [را] كه تكفيرش مىكند، با ريش و عمامه، خدا مىداند، و نه اين آقا[او را]. اگر بداند او چه مىگويد، انكار نمىكند. اين نمىداند او چه مىگويد، انكار مىكند. اگر بداند كه گرفتارى او اين است كه تعبيرات [نارساست، نمىگويد كه اين] تعبيرات كفرى است. پيش او اين طورى است كه اين تعبير به عليت و معلوليت و امثال آن، تعبيرى است كه غير واقعيت است، واقعيت اين نيست. اين كه در اين چند روز، من چند دفعه عرض كردم، اسم جدا نيست از مسمى، اسم ظهور[مسمى است ]«علامت» هم - نه مثل علامتهايى كه براى فرسخ مىگذارند - نمىشود از او تعبير كرد. «آيه» نزديكتر است به واقعيت، [ولى] آن هم تعبيرى است كه از ضيق خناق است. اصلاً قرآن - همانطور كه عرض كردم - مثل يك سفرهاى است كه هر كس، به اندازه خودش از آن استفاده بايد بكند. مالِ يك دسته نيست، مال همه است، مال همه مردم است. همه مردم بايد از آن استفاده بكنند؛ هركس به اندازه خودش، ادعيه هم همينطورند.
آنقدر معارف در ادعيه ائمه - عليهمالسلام - هست، و مردم را از آن دارند جدا مىكنند، آنقدر معارف در ادعيه هست [كه احصا نمىتوان كرد.] لسان قرآن است ادعيه، شارح قرآن هستند [ائمه ما] راجع به آن مسائلى كه ديگران دستشان به آن نمىرسد. مردم را نبايد
جدا كرد از دعا، نبايد گفت: «حالا كه ما قرآن را مىخواهيم بخوانيم، پس دعا را نبايد خواند!» خير، مردم بايد با دعا انس پيد كنند، با خدا. آنهايى كه انس به خدا دارند و دنيا پيش آنها اين طور جلوه ندارد، كسانى هستند كه براى خودشان ارزش [قائل] نيستند، براى خدا مشغول به كار مىشوند. آنهايى كه شمشير زدند براى خدا، همانها هستند كه همين ادعيه را مىخواندند و همين حالات را داشتند؛ آنها [بودند كه] شمشير مىزدند براى خدا. نبايد مردم را از اين بركاتى كه هست جدا كرد: قرآن و دعا از هم جدا نيستند، همانطور كه پيغمبر هم از قرآن جدا نيست.
ما نبايد بگوييم «قرآن را كه ما داريم، ديگر به پيغمبر كارى نداريم!». جدا نيستند اينها، هر دو يكى است. اينها با هماند. لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضِ، افتراقى در كار نيست. اگر بخواهيم حساب را جدا كنيم: قرآن علىحده باشد و ائمه علىحده باشند، و بگوييم كه ما كارى به ادعيه نداريم، و آتشسوزى كنيم، در آتشسوزى، كتاب دعا بسوزانيم، كتاب عرفا را بسوزانيم، اين از باب اين است كه نمىدانند، بيچارهاند. وقتى انسان از حد خودش پايش را بالاتر گذاشت، در اشتباه مىافتد.
كسروى يك آدمى بود تاريخنويس، اطلاعات تاريخىاش هم خوب بود، قلمش هم خوب بود، اما غرور پيدا كرد. رسيد به آن جايى كه گفت من هم پيغمبرم. ادعيه را هم، همه را كنار گذاشت، اما قرآن را قبول داشت. پيغمبرى را پايين آورده بود تا حد خودش؛ نمىتوانست برسد به بالا، آن را آورده بود پايين. ادعيه و قرآن و اينها همه با هماند. اين عرفا و شعراى عارفْ مسلك و فلاسفه هم، همه يك مطلب
مىگويند؛ مطالب مختلفه نيست. تعبيرات مختلفه است، زبانهاى مختلفه[ است.] زبان شعر، خودش يك زبانى است. حافظ زبان خاصى دارد. همان مسائل را مىگويد كه آنها مىگويند، اما با يك زبان ديگرى. زبانهاى مختلف است. و نبايد از اين بركات مردم را دور كرد، بايد مردم را به اين سفره پهن الهى كه قرآن و سنت و ادعيه باشد، دعوت كرد؛ تا هركس به اندازه خودش استفاده بكند.
اين مقدمه بود براى همه مسائلى كه بعدها هم اگر پيش بيايد و عمرى باشد كه اگر ما هم يك وقتى يك احتمال داديم، نگوييد كه اين تعبيرات را شما آورديد دوباره در ميدان، مثلاً دوباره [تغييرات] عرفا [را آورديد.] خير، بايد بيايد! مرحوم آقاى شاهآبادى - رحمه اللَّه - براى عدهاى از كاسبها [كه] مىآمدند آن جا مسائل را همان طورى كه براى همه مىگفت، براى آنها هم مىگفت. من به ايشان عرض كردم: «آخر اينها [كه سنخيتى ندارند!]» گفت: «بگذار اين كفريات به گوششان بخورد!» خوب، ما يك چنين اشخاصى داشتيم. حالا به سليقه من درست در نمىآيد كه نمىشود گفت: كه اينها اشتباهات است.
حالا صحبت در اين است كه تمام شد البته وقتمان، اما حالا اين براى دفعه ديگر كه در بسم اللَّهالرحمن الرحيم، الرحمن الرحيم هست در ألْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمين هم «الرحمن الرحيم» بعدش هست. الرحمن الرحيم در بسم اللَّه، صفتِ براى اسم است. يا صفت براى اللَّه؟ دو احتمال هست، كه بعد انشاء اللَّه ببينيم كدامشان نزديكتر به فهم است؟
والسلام
***
"بفهمید قضیه چی است!" تفسیر امام خمینی (ره) بر آیات نخست سوره علق
"بسم الله الرحمن الرحیم
اگر برای هر علمی موضوعی است چنانچه شما آقایان میفرمائید، علم همه انبیاء هم موضوعش انسان است. و اگر برای هر دولتی برنامهای است، برنامه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را میشود گفت همان سورهای که در اول وارد شده است، آن برنامه رسول خداست. بسم الله الرحمن الرحیم/ اقراء بسم ربک... (مکث) اقراء بسم ربک الذی خلق/ خلق الانسان من علق/ اقراء و ربک الاکرم/ الذی علم بالقلم/ علم الانسان ما لم یعلم. تمام انبیاء موضوع بحثشان، موضوع تربیتشان، موضوع علمشان، انسان است. آمدهاند انسان را تربیت کنند. آمدهاند این موجود طبیعی را از مرتبه طبیعت به مرتبه ما فوق الطبیعة، ما فوق الجبروت، برسانند. تمام بحث انبیاء در انسان است. از اول، هرکس، هر یک از انبیاء که مبعوث شدند، مبعوث شدند برای انسان و برای تربیت انسان. برنامه هم این آیه شریفه که... این آیه... (مکث طولانی) برنامه را هم این آیه شریفه، به حسب اعتبار و بحسب احتمال، تعیین میفرماید. به خود رسول اکرم خطاب است لکن خطابات قرآن، آنهم که به خود رسول اکرم است غالباً عام است.
اقراء بسم ربک. از اول که قرائت شروع میشود تعیین میفرماید که قرائت چه جور باید باشد. به اسم رب باید باشد. تمام قرائتهایی که، تمام کلماتی که از اسم رب جدا باشد شیطانی است. دو جنبه است؛ یک جنبه رحمانی و یک جنبه شیطانی. قرائت بسم رب... قرائت که شروع شد با اسم رب شروع شد. علم با اسم رب، قرائت با اسم رب، دیدن با اسم رب، شنیدن با اسم رب، گفتن با اسم رب، درس خواندن با اسم رب، همه چیز به اسم رب. عالم با اسم رب شروع شده است. خدای تبارک و تعالی عالم را با اسم خودش شروع کرده است و بنای عالم با اسم خداست و انسان که یک عالمی است، عالم صغیر و به حسب واقع کبیر، اول تعلیمی که به او میشود و اول برنامهای که برای رسول اکرم آمده است این است که "اقراء بسم ربک". نه همینطور قرائت کن! نه همینطور درس بخوانید، نه همینطور ترویج بکنید، نه همینطور منبر بروید، نه همینطور تبلیغ بکنید. درس بخوانید به اسم رب، برنامه است! تبلیغ بکنید به اسم رب، منبر بروید به اسم رب، گوش کنید به اسم رب، صحبت بکنید به اسم رب، که اگر اسم رب را از اشیاء جدا کنند به یک معنا هیچند و هیچ میشوند. همه چیز با اسم رب چیز است!
همه آوازها از خداست. با اسم رب عالم شروع شده است و با اسم رب ختم میشود. شما هم باید با اسم رب شروع کنید و با اسم رب ختم کنید. علامت خدا در همه چیز هست و ما باید استشعار کنیم. همه عالم اسم خداست. شماها همه اسم خدا هستید. با اسم خدا همه چیز تحقق پیدا کرده است و همه اسم خدا هستند. ما باید این معنا را ادراک کنیم، بفهمیم، که همه از اوست و همه به او رجوع میکنند. انا لله و انا الیه راجعون. از او هستیم و به او... اوست همه چیز. دیگران نیستند، هیچند. هر چه هست اوست.
ما باید ادراک این معنا را بکنیم. انبیاء آمدهاند که ما را هشیار کنند، تربیت کنند. انبیاء برای انسان آمدهاند و برای انسانسازی آمدهاند. کتب انبیاء کتب انسانسازی است. قرآن کریم کتاب انسان است. موضوع علم انبیاء انسان است. هر چه هست با انسان حرف است. انسان منشاء همه خیرات است و اگر انسان نشود منشاء همه ظلمات است. در سر دو راهی واقع است این موجود. یک راه، راه انسان و یک راه، راه منحرف از انسانیت تا از چه حیوانی سر بیرون بیاورد.
تعلیم تنها، تعلم تنها، فقه تنها، فلسفه تنها، علم توحید تنها، فایده ندارد تا مقرون با اسم رب نباشد. اقراء بسم ربک... بسم ربک الذی خلق. همه خلق را به اسم رب نسبت میدهد. اسم رب مبداء همه خلقهاست. خلق است، خلق مطلق. اقراء بسم ربک الذی خلق. درس هم بخوانید بسم ربک الذی خلق. مباحثه هم بکنید به اسم رب. نه همان اول بگوئید بسم الله الرحمن الرحیم! بفهمید قضیه چی است! بفهمید قضیه چی است. انبیاء آمدهاند بفهمانند به ما که قضایا چی است. ما همه حیران، سرگردان، همه عالم عالم سرگردانند، نمی دانند قضایا چی است. اینهائی که ادعای انسانشناسی و اسلامشناسی میکنند، ادعا است. کی انسان را میشناسد و کی اسلام را؟ یک پردههایی، یک ورقهای بسیار مختصری، یک ورقهای بسیار مختصری از اسلام وقتی که کسی بشناسد، خیا ل میکند که انسان را شناخته، اسلام را شناخته.
انسان به معنای حقیقی، انسان به آن معنایی که انسان است [را] جز ذات مقدس حق و آنهایی که مُلهمند به الهام او کسی نمیشناسد. ملائکه ایراد گرفتند که این مفسد را چرا خلق می کنی؟ انسان [را]. فرمود شما نمیدانید. بعد که تعلیم اسماء کرد، و هیچکس نمیتواند حمل اسماء بکند الا انسان و حمل امانت بکند الا انسان، وقنی که اسماء را به او تعلیم کرد، فرمود عرضه کن بر این ملائکی که اشکال داشتند. همه عاجر ماندند. ملائکه هم عاجز هستند. ملائکه مقربین هم عاجز هستند. اما نه ما، "انسان"! ماها یک موجودی هستیم که سر دو راهی واقع شدهایم. باز آنهامان که خوبند، راه را معوج نرفتهاند و الا در راهند تا ببینیم چه بشود. دنبالش میفرماید "اقراء و ربک الاکرم". با خدا قرائت کن. شاید معنایش این باشد. آنجا بسم ربک الذی خلق... البته طولانی است صحبت! خلق الانسان من علق، انسان از این علق... از این آب... یک همچین قدرتی... یک همچین قدرتی که آن انسانی که همه عالم است... میگویند "والعصر ان الانسان لفی خسر" عصر، انسان کامل است، امام زمان سلام الله علیه است. یعنی عصاره همه موجودات. قسم به عصاره همه موجودات، یعنی قسم به انسان کامل. ان الانسان لفی خسر الا... این انسانی که اینجا میگویند همین انسان یک سر و دو گوشی است که ما انسانش میگوئیم. خطاب با ماست. سر دو راهی واقع شدهایم. یک راه، راه انسانیت است که این صراط مستقیم است. صراط مستقیم یک سرش به طبیعت است یک سرش به الوهیت. راه مستقیم از علق شروع میشود. منتها بعضی هایش طبیعی است و آنجایی که مهم است آنجایی است که ارادی است. یک سرش طبیعت است، یک سرش مقام الوهیت. و انسان از طبیعت شروع میکند تا اینکه برسد به آنجایی که در وخم من و تو نمی آید. "آنچه در وهم تو ناید آن شوی".
اختیار با شماست که این دو راه را اختیار کنید. یا صراط مستقیم انسانیت را یا انحراف به چپ، یا انحراف به راست. از هر طرف انحراف باشد، از انسانیت دور میشود. هر چه جلوتر برود دورتر میشود. کسی که از راه مستقیم منحرف شد، هر چه برود دورتر میشود... هر چه درس بخوانید و به اسم رب نباشد، از صراط مستقیم دورید و هر چه زیادتر درس بخوانید زیادتر دور میشوید. اگر اعلم من فی الارض بشوید و بسم ربک نباشد، ابعد از خدای تبارک و تعالی هستید. از صراط مستقیم بعیدتر میشوید. یا صراط مستقیم است که یک سرش... جسر جهنم، یک طرفش طبیعت است، یک طرفش بهشت است. آخر مرتبه بهشت لقاء الله است. آنجایی است که غیر انسان هیچکس راه ندارد. فقط انسان راه دارد. و ما همه الان در جسر جهنم واقع شدهایم. طبیعت متن جهنم است. در آن عالم ظهور که میکند، طبیعت جهنم است. الان ما در متن جهنم داریم حرکت میکنیم. اگر این راه را طی کردیم، آن روز که جسر جهنم ظاهر میشود، بر این چشمهای مردم در آن عالم ظاهر میشود، آنکه این راه را طی کرده است از آن جسر عبور میکند. آنکه این راه را طی نکرده است، در جهنم واقع میشود. میافتد. از را کجا است دیگر. یک راه، مستقیم که اوصافش را هم گفتهاند و شنیدهاید. و دقیقتر از موست. راه باریک است و ناریک است و نور هدایت میخواهد. اهدنا الصراط المستقیم. خداوند هدایت کند ما را.
شما آقایان که در راه اسلام و علم قدم بر میدارید و متلبس به لباس اسلام و لباس انبیاء شدهاید (آهِ امام) و متلبس به لباس روحانیت شدهاید، گمان نکنید که درس خواندن بدون اینکه قرائت به اسم رب باشد برایتان فایده دارد. گاهی ضرر دارد. گاهی علم غرور میآورد. گاهی علم انسان را پرت میکند از صراط مستقیم. اینهایی که دین ساز بودهاند اکثراً اهل علم بودهاند. اینهایی که دعوت بر خلاف واقع کردند، اکثراً از اهل علم بودند. چون قرائت بسم رب نبود، نبوده است، انحراف داشته است از اول، این راه انحرافی هر چه پیش رفت بیشتر انحراف حاصل میشود. دورتر میشود ار انسانیت. چه بسا یک نفر آدم فیلسوف اعظم است به حسب نظر مردم، فقیه اکرم است به حسب نظر مردم، همه چیز میداند، انبار معلومات است، لکن چون قرائت بسم رب نبوده است، از صراط مستقیم دور شده است و از همه دورتر. هر چه انبار زیادتر، وزرش زیادتر. هر چه انبار بزرگتر، وزر و ظلماتش بیشتر. "ظلمات بعضها فوق بعض".
گاهی علم ظلمت است. نور نیست. آن علمی که شروع بشود به اسم رب، آن نور هدایت دارد. آن علمی که برای این است که یاد بگیرند. خوبش این است که میخواهد یاد بگیرد و الا میخواهم که مسند بگیرم، میخواهم امام جماعت بشوم، میخواهم اهل منبر باشم، میخواهم مقبول عامه باشم، مقبول مردم باشم، انحراف است. اینها انحرافات است و همه دقیق! صراط مستقیم به حسب وصفی که شده است باریکتر از موست. بسیار دقیق است. چه بسا انسان یک عمر در ریا بوده و خودش نفهمیده. یک عمر هر عملی کرده ریا بوده است و نفهمیده خودش که ریاست. اینقدر دقیق است که خود آدم هم نمیفهمد. موازین دارد. آنهایی که اهل عمل هستند، موازین تعیین نکردهاند که ما بفهمیم که چی هستیم و خودمان را تشخیص بدهیم. در علم انبیاء که علم انسانسازی است، موازین دارد اینها. اسلام را به این زودی نمیشود شناخت. اسلام را با دو تا جنگ نمیشود شناخت. اسلام جنگ نیست. جنگ به اسلام مربوط نیست.
مکتب اسلام، اینکه حالا بهش گفته میشود مکتب، این یک چیزی است که مقدمه برای آن مکتبی که اسلام دارد. آن مکتب را من و تو نمیشناسیم. چنانچه انسان را ما نمیشناسیم. آنی که ما میشناسیم همین موجود طبیعی است. این انسان نیست. از علق میآید، یک قدری بالاتر میآید، یک قدری بالاتر میآید تا میشود حیوان. این حیوانش خیلی طولانیست! مقام حیوانیت خیلی طولانیست و انسان ممکن است تا آخر عمرش در همین حیوانیت متوقف شده باشد. تا قرائت بسم رب نباشد فایده ندارد. همه چیز باید بسم رب باشد."