ممكن بوده.يك چنين موجودى كه مبدأ يك ايجاد مى‏شود، و مبدأ يك وجود مى‏شود، تمام آن موجوداتى كه به مبدأيت او وجود پيدا مى‏كنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص. منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلاست كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست، منتها به اندازه‏اى كه امكان دارد، به اندازه‏اى كه مى‏شود يك موجودى واجد باشد، آن «اسم اعظم» است. «اسم اعظم» عبارت از آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص. و به طور ناقص يعنى نقص امكانى. و واجد همه كمالات الهى است، نسبت به ساير موجودات، به طور كمال. اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مى‏آيند اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها به اندازه سعه هستى خودشان، به اندازه سعه وجودى خودشان، تا برسد به همين موجودات مادى.
    اين موجودات مادى را كه ما خيال مى كنيم قدرت، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست. ما در حجاب هستيم كه نمى‏توانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند، و موجودات ناقص هستند، در آنها هم همه آن كمالات منعكس است، منتها به اندازه وجودى خودشان. حتى ادراك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست در آنها هم هست: انْ مِنْ شَىْ‏ءِ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ بعضى از باب اين كه نمى‏دانستند مى‏شود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اين كه اين تسبيح تكوينى است؛ و حال آن كه آيه غير از اين را مى‏گويد. تسبيح تكوينى را ما مى‏دانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علّتى هم دارند. خير مسأله اين نيست، تسيبح مى كنند.
    در روايات، تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كرده‏اند كه  چيست. در قضيه تسبيح آن سنگريزه‏اى كه در دست رسول‏اللَّه (ص) بوده. [آنها] شيندند كه چه مى‏گويد. تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست. نطق است؛ حرف است؛ لغت است، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ما است؛ اما ادراك است، منتها ادراك به اندازه سعه وجودى خودش. لعلّ بعضى از مراتب عاليه، مثلاً از باب اين كه خودشان را مى بينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگويند كه موجودات ديگر [ادراك‏] ندارند؛ البته آن مرتبه را ندارند. ما هم از باب اين كه ادراك نمى‏كنيم حقايق اين موجودات را، ما هم محجوبيم، و چون محجوبيم، مطلع نيستيم، و چون مطلع نيستيم، خيال مى‏كنيم [چيزى‏] در كار نيست.
    خيلى چيزها را انسان خيال مى‏كند نيست و هست، من و شما از آن اجنبى هستيم. الآن هم مى‏گويند يك چيزهايى معلوم شده است، مثلاً در نباتات كه سابق همه مى‏گفتند اينها مرده هستند، حالا مى‏گويند كه با آنتهايى كه هست از ريشه‏هاى درخت كه در آب جوش هست صداى هياهو [مى‏شنوند]. حالا اين راست باشد يا دروغ نمى‏دانم؛ لكن عالم پر هياهوست. تمام عالم زنده است، همه هم اسم‏اللَّه هستند. همه چيز اسم خداست. شما خودتان از اسماءاللَّه هستيد، زبانتان هم از اسماءاللَّه است، دستتان هم از اسماءاللَّه است. به اسم اللَّه «الْحَمْدُللَّهِ»، حمد هم كه مى‏كنيد اسم‏اللَّه است. زبان شما كه حركت مى‏كند اسم‏اللَّه هست، از اين جا پا مى‏شويد، مى‏رويد به منزلتان، با اسم‏للَّه مى‏رويد. نمى‏توانيد تفكيك كنيد. خود شما اسم‏للَّه‏
 هستيد، حركات قلبتان هم اسم‏للَّه است، حركات نبضتان هم اسم‏للَّه هست، اين بادهايى كه وزيده مى‏شود همه اسم‏اللَّه‏اند. از اين جهت آيه شريفه محتملاً مى‏خواهد همين معنا را بفرمايد. در بسيارى از آيات ديگر هم هست كه باسم‏اللَّه كذا...، صحبت از اسم‏اللَّه است و همه چيز اسم‏اللَّه است؛ يعنى حق است و اسماءاللَّه همه چيز اوست. اسم در مسمّاى خود فانى است. ما خيال مى‏كنيم كه خودمان يك استقلالى داريم، يك چيزى هستيم. لكن اين طور نيست، اگر آنى، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّى، موجود فرموده، اگر آنى، آن تجلّى برداشته بشود تمام موجودات لاشى‏ءاند بر مى‏گردند به حالت اولشان. براى آن كه ادامه موجوديت هم به همان تجلّى اوست. با تجلّى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است، و آن تجلّى و نور، اصل حقيقت وجودست؛ يعنى اسم‏اللَّه است. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ. نور سماوات و ارض خداست، يعنى جلوه خداست. هر چيز كه يك تحقّقى دارد اين نور است، ظهورى دارد اين نور است. ما به اين نور مى‏گوييم، براى اين كه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهرست؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند. همه موجودات نورند، و همه هم نور «اللَّه» هستند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى وجود سموات و ارض كه عبارت از نورست از خداست. و آن قدر فانى در اوست كه اللَّه نوُرُ السَّمواتِ، نه اين كه أللَّهُ يُنَوّرُ السَّمواتِ، اين يك نحوه جدايى مى‏فهماند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالى داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از امكان‏
 خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودى غير از حق تعالى نيست. از اين جهت اين كه مى‏فرمايد: به اسم اللَّه «الحمدللَّه» به اسم اللَّه «قُلْ هُوَاللَّه أحَدٌ»، با اسم اللَّه «قُلْ»، نه اين است كه مقصود محتملاً اين باشد كه بگو بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. واقعيتى است كه اين واقعيت اين طورى است: با «اسم للَّه» بگو، يعنى گفتنت هم با «اسم اللَّه» است. يُسَبِّحُ لَهُ ما فى السَّمواتِ وَالأرضِ نه «مَنْ فى السَّمواتِ والارض» هر چيز [كه‏] در زمين و آسمان است تسبيح مى‏كند با اسم خدا كه جلوه اوست، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات، حركاتى است كه از همان جلوه هست. تمام چيزهايى كه در عالم واقع مى‏شود از همان جلوه هست. و چون همه امور، همه چيزها از اوست و به او برمى‏گردد و هيچ موجودى از خودش چيزى ندارد، خودى در كار نيست كه كسى بايستد [و] بگويد: من خودم هم يك چيزى دارم، يعنى مقابل مبدأ نور، خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست، آن وقت هم كه دارى باز از خودت نيست، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست، اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده.
    پس حمدى كه مى‏كنيم و حمدى كه مى‏كنند و ثنايى كه مى‏كنند و ثنايى كه مى‏كنيم با اسم اللَّه است، به سبب اسم اللَّه است. و اين هم فرموده است: بسم اللَّه.
    اللَّه يك جلوه جامع است، يك جلوه‏اى از حق تعالى است كه‏
 جامع همه جلوه‏ها است، رحمان و رحيم از جلوه‏هاى اين جلوه است.
    «اللَّه» جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوه‏هاى اين جلوه است. «رحمان» با رحمت و با رحمانيت همه موجودات را ايجاد كرده [است‏]، اين رحمت است. اصلاً وجود رحمت است؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده باز رحمت است، رحمت واسعه‏اى است كه همه موجودات در زير پوشش [آن ]هست؛ يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.
    و «اللَّه» باسم اللَّه همان جلوه‏اى است كه جلوه به تمام معنى است. مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مى‏تواند بروز بدهد. اسم جامع است، يك اسمى است كه باز جلوه است؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: «لا اسْمَ لَهُ وَلا رَسْمَ» اسم اللَّه و اسم رحمان و اسم رحيم، همه اينها اسما هستند، جلوه‏ها هستند. و با اين اسم «اللَّه» كه جامع همه كمالات است به مرتبه ظهور، رحمان و رحيمش را ذكر فرموده است از باب اين كه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است؛ و اوصاف غضب و انتقام و [امثال‏] اينها تبعى است. آن كه بالذات است اين دو است، رحمت بالذات است، و رحمانيت و رحيميت بالذات است، آنهاى ديگر تبعى است. [پس‏] به اسم اللَّه و رحمان و رحيم. «الحمدللَّه» [يعنى‏] تمام محامدى كه در عالم و هر كمال و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مى‏شود، براى اوست. آدم خيال مى‏كند غذايى را كه مى‏خورد تعريف مى‏كند كه چه غذاى لذيذى بود! اين حمد خداست، خود آدم نمى‏داند. [يامى‏گويد:]چه آدم خوبى است! چه فيلسوف و دانشمندى است! اين ثنا براى خداست، خود آدم نمى‏داند اين را. براى چه؟ براى اين كه آن
 فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد، هرچه هست جلوه اوست. آنچه هم كه ادراك كرده با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست، خود ادراك جلوه اوست، خود مدرك جلوه اوست، همه چيز از اوست. آدم خيال مى‏كند مثلاً از اين فرش دارد تعريف مى كند [يا] ازاين آدم دارد تعريف مى‏كند؛ هيچ حمدى براى غيرخدا واقع نمى‏شود. هيچ ستايشى براى غيرخدا واقع نمى‏شود، براى اين كه شما هركس را ستايش كنيد [به اين دليل ]كه يك چيزى در او هست ستايشش مى‏كنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمى‏كنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش [مى‏كنيد]، هرچه هست از اوست، هرچه ستايش بكنيد ستايش اوست، هرچه حمد و ثنا بگوييد مال اوست.
    «الحمد» يعنى همه حمدها، هرچه حمد هست، حقيقتِ حمد مال اوست. ما خيال مى‏كنيم كه داريم زيد را تعريف مى‏كنيم، عمر و را تعريف مى‏كنيم، ما خيال مى‏كنيم كه داريم از اين نور شمس، از اين نور قمر تعريف مى‏كنيم، از باب اين كه نمى‏دانيم. از واقعيت چون محجوبيم خيال مى‏كنيم داريم اين را تعريف مى‏كنيم، لكن پرده وقتى برداشته مى‏شود، مى‏بينيم نه، همه تعريفها مال اوست، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مى‏كنيد.
    اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ، هر خوبى هست از اوست، تمام كمالات از اوست، از اوست يعنى اين كه همان جلوه است.
    با يك جلوه‏اى همه عالم موجود شده، و ما گمان مى‏كنيم كه خودمان داريم عمل مى‏كنيم. وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى‏. «رَمَيْتَ وَ ما رَمَيْتَ» از باب اين كه جلوه است رَمْىْ هم [مستند] به آن‏
 جلوه است لكن «إنَّ اللَّه رَمَى‏» آنهايى كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند. اين دست هم جلوه خداست، منتها ما محجوب هستيم و نمى‏دانيم قصد چيست. و همه محجوب هستيم الّا آن كسى كه به تعليم خدا معلَّم است، و آن كسانى كه به تعليم او معلَّم هستند.
    روى اين [مبنا] كه عرض مى‏كنم مى‏شود احتمال داد كه اين «بسم‏اللَّه» متعلق به «الحمد» باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست. جلوه خداست؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مى‏كند و هيچ ثنايى به غير واقع نمى‏شود، نمى‏توانيد شما غير را ثنا بكنيد، هرچه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مى شود. هرچه خودتان خيال كنيد غير است، [اوست‏] نمى‏دانيد شما. هرچه به خود فشار بياوريد كه نه، مى‏خواهم از غيرخدا يك حرفى بزنم، غيرخدا حرفى نيست در كار؛ هرچه بگوييد از اوست. نقايص از او نيست. چيزهايى كه وجود پيدا مى‏كنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت نقص دارند، جهت وجودى نور است، اينش مال اوست، نقص مال او نيست؛ نقيصه‏ها از او نيست، «لا»ها از او نيست. [يعنى‏] آن چيزهايى كه نيست. و هيچ تعريفى براى «لا» واقع نمى‏شود، هميشه تعريفها براى «آرى» واقع مى‏شود، براى وجود واقع مى‏شود، براى هستى واقع مى‏شود، براى كمال واقع مى‏شود. و «كمال» در عالم وجود ندارد الّا يك كمال، و آن كمال اللَّه است؛ «جمال» هم جمال اللَّه است.
    ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان. اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن، اين مشكل است كه قلب‏
 هم باورش بيايد. يك وقت آدم [به لفظ] مى‏گويد كه جهنمى هست، و بهشتى هست؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن، غير اعتقاد علمى است. برهان هم بر او قائم شده، اما باور آمدن مسئله ديگرى است. عصمت كه در انبيا هست دنبال باور است. باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند. شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است كه اگر كلمه‏اى برخلاف او بگوييد گردن شما را مى‏زند، نسبت به اين امر معصوم مى‏شويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اين كه شما خودتان را مى‏خواهيد. آن كسى كه باورش آمده است وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آن جا زبان انسان به يك صورتى در مى‏آيد كه همان طورى كه از اين جا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلاً، كسى را غيبت كرده، در آن جا ظهور پيدا مى‏كند: يك زبان از اين جا تا آن جا كه «يطأه» [آن راپايمال مى‏كنند.] اين جمعيتى كه در آنجا موجودند. اگر كسى باورش بيايد كه غيبت ادامُ كِلابِ النّارِ است: كسى كه غيبت بكند كلبهاى آتش او را مى بلعند - نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود، بلعيدنى كه او هست و مى‏بلعندش، آن جا هم كه مى‏رود مى‏بلعندش - اگر آدم باورش بيايد غيبت نمى‏كند. اين كه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مى‏كنيم براى اين [است‏] كه آن جا را باورمان نيامده است.
    آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اين جا انجام مى‏دهد
 در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست، - حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد - اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد. اگر چنانچه غيبت بكند آن جا محاسبه هست، جهنم هست، اگر اذيت كند مؤمنين را جهنم است آن جا، و اگر خيرات و مبرات داشته باشد بهشت است در آن جا، كسى كه باورش آمده باشد اين را،[عمل هم مى‏كند.] نه اين كه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد؛ بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست.
    بسيارى وقتها انسان عقلاً يك چيزى را ادراك مى‏كند لكن چون باورش نيامده تبعيت نمى‏كند؛ آن وقتى كه باورش بيايد تبعيت مى‏كند. «ايمان» عبارت از اين باور است. علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست، ايمان بايد بياورد انسان؛ قلب را باور بياورد. و خاضعش كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است.
    اگر انسان باورش آمد كه يك مبديى براى اين عالم هست، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست، مردن انتقال از يك نقص به كمال است؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مى‏دارد از همه چيزها، از همه لغزشها.[مهم‏] اين است كه اين باور چطور بيايد؟
    اين آيه شريفه كه مى‏فرمايد كه به اسم اللَّه «الْحَمْدُلِلَّهِ»، من يك‏
 جهتش را عرض كردم - و من نه اين كه به جزم مى‏گويم: اين است، محتملات است - اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست ديگر در دلش شرك واقع نمى‏شود، ديگر براى هركس حمد كند جلوه خدا را [حمد كرده است‏]. اگر يك قصيده‏اى براى حضرت امير مى‏گويد مى‏فهمد كه اين براى خداست، براى اين كه او جلوه بزرگ خداست، چون جلوه بزرگ خداست مدح او مدحِ خداست. مدح جلوه است.
    اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد مال اوست، خودش را كنار مى‏گذارد.
    اين كه مى‏بينيد اين قدر آدم داد «لِمَنِ الْمُلْك» مى‏زند، اين قدر غرور پيدا مى‏كند، براى اين است كه نمى‏شناسد خودش را مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. نمى‏داند خودش هيچ است. اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست، هرچه هست اوست، اگر «هيچ نيست» خودش را باورش بيايد، «عرف ربّه»، پروردگارش را مى‏شناسد.
    عمده اين است كه ما نمى‏شناسيم نه خودمان را مى‏شناسيم، نه خدايمان را مى‏شناسيم، نه ايمان به خودمان داريم نه ايمان به خدا داريم، نه باورمان آمده است كه خودمان [چيزى ]نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست. وقتى اين باور در كار نبود، هرچه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست، و اين كه من چه، شما چه! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك، براى وجود انانيت است، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مى‏بيند.
    همه بلاهايى كه سر انسان مى‏آيد از اين حبّ نفس است؛ [از اين‏] كه  آدم  خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفسِ خودش چيزى نيست، مال غير است؛ حب غير است. منتها به غلط اسمش را «حبّ نفس» گذاشته‏اند. اين غلط انسان را خراب مى‏كند. تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست، براى اين حبّ جاه و حبّ نفس است. حبّ جاه است كه انسان را به كشتن مى‏دهد، انسان را به فنا مى‏دهد، انسان را به جهنّم مى‏برد. رأس همه خطيئه‏ها همين است: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ همين حبّ جاه و حبّ نفس است. همه خطاها از اين جا بروز مى‏كند. انسان چون خود را مى‏بيند و خودخواه است همه چيز را براى خودش مى‏خواهد. و هركس مانع او بشود - ولو بتوهمش - با او دشمن مى‏شود. و هر چه را كه مى‏خواهد چون براى خودش مى‏خواهد، حدود، ديگر قائل نيست، از اين جهت مبدأ همه گرفتاريها مى‏شود.
    وجدان اين كه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند - به حسب احتمال - تمام مسائل از اين جا حالى مى‏شود. وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ نمى‏خواهد بگويد: بعضى از حمدها مال خداست، وقتى بگويد: او قادر است ليكن [وقتى‏] شما را حمد مى‏كنم براى خدا نيست. مى‏گويد: [همه‏] اينها مال خداست، همه حمدها مال خداست.
    وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت
    حمد از خداست، مال اوست، شما خيال مى‏كنيد داريد ديگرى را حمد مى‏كنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمى‏دارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد - اشكال سر باور است - اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مى‏ريزد. آن كه مى‏گويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياورده‏ام، براى اين است كه اين را وجدان كرده، واجد اين مسأله است، اين را به حسب وجدانش يافته است. بافته نيست، يافته است. براهين اين قدر نمى‏تواند هنر داشته باشد؛ خوب است، نمى‏گويم برهان خوب نيست، برهان بايد باشد، اما برهان وسيله است. برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مسأله‏اى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.
    فلسفه وسيله است، خودش مطلوب نيست. وسيله است براى اين كه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد، هنرش همين قدر است. «پاى استدلاليان چوبين بود»، مقصود همين است كه چوب است، پاى چوبى است. آن كه انسان را مى‏تواند راه ببرد، انسان حقيقتاً با آن مى‏تواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان [با آن‏] جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب [وارد] مى‏شود، و وجدان ذوقى است كه انسان مى‏كند، و ايمان مى‏آورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.
    و اميدوارم كه ان‏شاء اللَّه ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم، و باورمان بيايد مسائل، و هر كلمه‏اى كه از قرآن مى‏خوانيم به‏طور باور [باشد. قرآن‏] كتابى است كه مى‏خواهد آدم درست كند، مى‏خواهد
 يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده، با «اللَّه». مى‏خواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبه‏اى كه لايق اوست. و قرآن براى اين آمده است همه انبيا هم براى اين آمده‏اند، همه انبيا آمده‏اند براى اين كه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است - آن چاهى كه از همه عميقتر است چاه نفسانيت انسان است - در آورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اين كه همه چيز را نسيان كند. و خداوند ان‏شاء اللَّه نصيب همه ما بكند.  
 والسلام علیکم و رحمه الله

تفسير سوره حمد جلسه دوم ( امام خمینی )
 
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشّيطانِ الرَّجيم‏
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبِّ العالَمينَ‏
 
كلام در اين بود كه اين بسم اللَّه، جار و مجرور، به چه متعلق است؟ ما عرض كرديم يكى از احتمالات اين است كه «بسم‏اللَّه»اى در هر سوره‏اى هست، متعلق باشد به خود آن سوره، به آن چيزى كه در آن سوره مناسب است. مثل سوره حمد كه بِسْمِ‏اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُللَّهِ، اين حمد به اسم اللَّه [واقع مى‏شود].
    روى اين زمينه كه احتمال [دارد] هر «بسم‏اللَّه» در هر سوره‏اى معنايش غير «بسم‏اللَّه» سوره ديگر [باشد]، هر سوره‏اى كه «بسم‏اللَّه» دارد و متعلّق به آن چيز مناسبِ در آن سوره است؛ اين با «بسم‏اللَّه» ديگرى كه در سوره ديگر است فرق مى‏كند. حال كه بنا بر اين شد كه «بسم‏اللَّه» مثلاً در سوره حمد متعلّق به «حمد» باشد، بايد ديد آن چه
 اسمى است كه حمد به آن واقع مى‏شود؟ آن چه اسمى است كه ظهور از براى حق است و حمد به آن اسم واقع مى‏شود. و در سوره ديگر كه مثلاً «قُلْ هُوَ اللَّهُ» آن چه اسمى است كه با «اللَّهُ أحَد» و «هُوَاللَّهُ أحَدٌ» مناسب است. در فقه هم اين مسأله هست كه اگر چنانچه يك «بسم‏اللَّه» را براى يك سوره‏اى گفتند، بخواهند يك سوره ديگر بخوانند كافى نيست؛ بايد «بسم‏اللَّه» را دوباره بگويند. اين هم مناسب با همين معناست كه اين «بسم‏اللَّه» با آن «بسم‏اللَّه» فرق مى‏كند. اگر «بسم‏اللَّه»ها اين طور باشد كه در همه جا يك معنى داشته باشد، ديگر «بسم‏اللَّه» اين سوره و آن سوره ديگر با هم تفاوتى ندارد، چنانچه بعضى مى‏گويند «بسم‏اللَّه» اصلاً جزو سوره نيست الّا در حمد، و من‏باب تبرك ذكر شده است؛ و اين صحيح هم نيست.
    حالا در اين صورت كه «بسم‏اللَّه» در حمد متعلّق به معناى «حمد»
 باشد يك احتمال اين بود كه «الحمد» تمام مصاديق حمد باشد؛ حمد از هر حامدى، هر حامدى كه حمد مى‏گويد؛ اين به اسم‏اللَّه حمد مى‏گويد؛ يعنى گوينده خودش اسم است و همه اعضا و جوارحش هم از اسما هستند؛ و حمد كه از انسان واقع مى‏شود به اعتبار اين كه او اسم است، حمد به اسم خدا واقع مى‏شود. شما هم كه اسم ديگرى هستيد؛ زيد هم يك اسم ديگر است. اينها هر كدام اسماى خدا هستند؛ يعنى مظاهر اسما، اين جهت را توجّه كنيد كه در فاعل الهى كه فاعل وجود است با فاعلهاى طبيعى اين فرق هست - خيلى فرقها هست، يكى از فرقها هم اين است - كه آن چيزى كه از مبدأ الهى، كه به آن فاعل الهى گفته مى‏شود صادر مى‏شود، بطورى فانى در مصدر است كه هيچ حيثيتى از خودش ندارد؛ هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد. حالا براى نزديكتر شدن به ذهن [مى‏گوييم‏]: مثل شعاع شمس مى‏ماند به شمس، ولو اين طور هم نيست، غير از اين است، بالاتر از اين است. لكن شعاع شمس در مقابل شمس [از] خودش هيچ استقلالى ندارد. در فاعل الهى كه نفسِ ايجاد، نفسِ وجود از مبدأ خير صادر مى‏شود؛ اين هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد يعنى نه در تحقق و نه در بقا. نه يك موجودى است كه اگر آن شعاع، شعاع وجودْ از آن گرفته بشود بخواهد موجود باشد [بتواند ]تحقق داشته باشد، آنِ واحد هم نمى‏تواند. ممكن همان طورى كه در تحقق محتاج به مبدأ است، در بقا هم محتاج است. و چون هيچ حيثيتى از خودش ندارد و فانى در مبدأ است؛ از اين جهت در عين حالى كه ظهور اسماء اللَّه است خودش اسماءاللَّه است، اسماءاللَّهِ فعلى است. در عين حالى كه نورِ سمواتْ و ارضْ ظهورِ نور خداست، لكن اللَّه نُوُرُ السَّمواتِ والأَرْضِ. در عين حالى كه اين ظهور اوست، نه‏
 اين است كه خود او باشد؛ لكن اين ظاهر بطورى فانى در مبدأ ظهور است، و اين موجود بطورى در مبدأ خود فانى هست و هيچ نحو استقلالى ندارد كه اين اوست و اين ظهور، فانى در اوست. از اين جهت گفته مى‏شود كه اللَّهُ نُوُر السَّمواتِ وَالأَرْضِ.
    روى اين مبنا كه الف و لام، در «الحمد» الف و لام استغراق باشد و متعلّق باشد «بسم‏اللَّه» به «حمد» يعنى هر حمدى از هر حامدى تحقق پيدا مى‏كند، به «اسم‏اللَّه» تحقق پيدا مى‏كند، اسم‏اللَّه‏اش هم همان خود حامد است. و به اعتبارى حامد و محمود يكى است، ظهور و مظهر است: أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلى‏ نَفْسِكَ، أعُوذُبِكَ مِنْكَ. آن طور است كه حامد، فانى در محمود است؛ از اين جهت كَأَنَّهُ خود ثنا مى‏كند خودش را. حيثيتى براى ديگرى نيست تا ما بگوييم من او را ثنا مى‏كنم. او خودش را ثنا مى‏كند از باب اين كه فناست.
    يك احتمال ديگر هست و آن اين است كه: الف و لام، الف و لام استغراق نباشد كه افراد را، تكثير فردى باشد. اصلاً نفس طبيعتِ مجرد از همه خصوصياتِ حمد، آن حمدى كه هيچ نحوه تعينى ندارد [مراد باشد] در اين جا بِسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُللَّهِ يعنى
 حمدِ بى تعين، حمد مطلق. روى اين احتمال، حمدهاى ما عكس آن احتمال [اوّل‏] مى‏شود. حمدهاى ما براى او واقع نمى‏شود، آن حمدى كه براى او واقع مى‏شود آن حمدى است كه خودش بكند. حمد غير خودش، حمد متعيّن است و او نامحدود است. حمد محدود براى نامحدود واقع نمى‏شود.
    آن جا گفته مى‏شد كه حمد واقع نمى‏شود الّاللَّه، شما خيال مى‏كنيد كه از خط خوب تعريف مى‏كنيد، اين تعريف از خداست، تعريف از خط نيست. خيال مى‏كنيد از نور تعريف مى‏كنيد؛ خيال مى‏كنيد مدح عالِم مى‏كنيد، اين مدح عالِم نيست، مدح اللَّه است. آن جا اين طور گفته مى‏شد؛ كه تمام حمدها، هرچه حمد از هر حامدى كه هست به او برمى‏گردد براى اين كه هيچ كمالى در عالم نيست الّا كمال او؛ هيچ جمالى در عالم نيست الّا جمال او، خودشان چيزى نيستند، اگر اين جلوه را بگيرند از موجودات، چيزى باقى نمى‏ماند. موجودات با اين جلوه موجودند.
    آن جا اين طور گفته مى‏شد كه همه موجودات همان جلوه خدا هستند و همان نورند، اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ؛ و اگر اين جلوه گرفته بشود، موجودى باقى نمى‏ماند. و چون جلوه است و مدح هم براى كمال است؛ هيچ مدحى براى غير او واقع نمى‏شود، براى اين كه كمالى غير از كمال او در كار نيست، كمالِ اوست و ظهور كمالِ او كمالِ ذات اوست. و كمالِ او در مقام ظهور، كمال در مقام صفات، كمال در مقام ظهور، همه كمالات عالم كمال اوست در مقام ظهور. هر كس هم كه مدح براى يك كمالى مى‏كند؛ پس هر مدحى كه واقع مى‏شود براى او واقع مى‏شود.
    آن جا اين طور بود؛ در اين احتمال دوم اين است كه حمد،
 «حمد مطلق» باشد نه حمدِ «كلّ حمد»، حمد مطلق يعنى حمد بى‏قيد، حمدى كه هيچ قيدى در آن نيست. اين حمدى كه ماها مى‏كنيم تمامش حمد متعيّن است، و براى متعيّن است. براى اين كه ما به موجود مطلق دسترسى نداريم تا براى او حمد كنيم. او را ادراك نمى‏كنيم تا حمدش كنيم. شما كه مى‏گوييد: الحمدللَّه باز ادراك آن حقيقت نشده است، تا اين كه براى او حمد بكنيد. و هر حمدى كه واقع مى‏شود براى او واقع نمى‏شود، براى مظاهر او واقع مى‏شود. عكس آن جا، آن جا هر حمدى واقع مى‏شد براى غير او واقع نمى‏شد. اين جا احتمال اين است كه هر حمدى واقع مى‏شود براى او واقع نمى‏شود الّا حمد خودش؛ الّا آن حمدى كه خود او براى خودش مى‏كند، بنابراين در «بسم‏اللَّه» اين اسم، ديگر نمى‏تواند اسمِ به معناى اول باشد، اسم به معناى اين كه شما اسميد، آن هم اسم است؛[ بلكه‏] آن اسم‏اللَّه و ظهور مطلق است، بى‏قيد و علامت. مطلق بى‏قيد است؛ كه ظهور از غيب است و اسم غيب است. و با آن اسم، حمد واقع مى‏شود، يعنى خود، خود را حمد مى‏كند؛ ظهور براى يك مظهر حمد مى‏كند. اين هم يك احتمال است راجع به متعلَّق، اين‏
 بسم اللَّه متعلق به حمد، حمد يك وقت كل مصداق از حمد است؛، و يك وقت صرف وجود حمد است، آن كه هيچ قيد ندارد. يك وقت تمام حمدهايى كه واقع مى‏شود به غيرخدا واقع نمى‏شود، يك وقت هيچ حمدى براى خدا واقع نمى‏شود به معناى حمد مطلق، به معناى حمد محدود واقع مى‏شود نه به معناى حمد مطلق. آن وقت «الحمدللَّه» يعنى آن حمد مطلقى كه هيچ قيدى ندارد به آن اسمى كه مناسب با آن است واقع مى‏شود براى او. اين هم يك احتمال است.
    اين معنا را هم احتمال داده‏اند. كه‏[ «بسم‏اللَّه»] متعلّق به خود سوره نباشد. بعضى گفته‏اند: به ظَهَر است: «ظَهَرَ الوُجُودُ، بِسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ». يعنى هرچه پيدا بشود با اسم اللَّه پيدا مى‏شود. اين اسم مبدأ ظهور همه موجودات است و اين اسم عبارت از همان است، - شايد همان باشد - كه در روايتى هست كه خَلَقَ اللَّهُ الْمَشيئَةَ بِنَفْسِها ثُمَّ خَلَقَ الأَشياءَ بِالْمَشيئَةِ.
    مشيت را كه عبارت از همان ظهور اول باشد، بنفسه خلق كرده است، يعنى بى‏واسطه است؛ همه چيزهاى ديگر به مشيت واقع شده است و ظهرالوجود كه احتمال مى‏رود،[اين است‏] كه ظهرالوجود به بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ متعلقش سوره نباشد و متعلقش يك چيز خارجى باشد، اين احتمال هست، البته اهل ادب هم «أسْتَعينُ» و امثال ذلك كه مناسب است در تقدير گرفته‏اند. خوب استعانت هم اگر باشد، ولو اهل ادب خودشان توجه ندارند، اگر أسْتَعينُ بِاللَّهِ هم باشد، اين أسْتَعينُ بِسْمِ‏اللَّه، يعنى هركس هر استعانتى مى‏كند به اسم خدا استعانت مى‏كند. نمى‏شود كه كسى استعانت بكند بدون اسم خدا. نه اين است كه يك «بسم‏اللَّه» لفظى است و اين كه مثلاً أسْتَعينُ‏
 بِسْمِ‏اللَّه تشريفاتى باشد؛ يك واقعيتى است كه اسم خدا ظهور اوست در همه چيز، وَ «أسْتَعينُ بِسْمِ‏اللَّه» استعانت به همين ظهور است؛ و همه چيز به اين ظهور است، كه اين هم بازگشتش به اوست، ولو اديب متوجه نباشد. اين راجع به متعلّق بسم‏اللَّه و اين كه متعلَّق چيست.
    راجع به اسم هم عرض كردم كه اسم آن است كه علامت مسمّى باشد، و چه چيز است كه علامت مسمّى نباشد. هر چيزى را شما فرض كنيد كه يك نحوه وجودى دارد، اين نحوه، ظهورى از اوست. علامتى است از او، منتها اسم به معناى علامت مراتبى دارد: يكى اسمى است كه تمام معناى علامت است، يكى اسمى است كه از او نازلتر است ... تا برسد به اخيره موجودات، همه علامت هستند، همه ظهور هستند؛ ظهور اسم هستند، لكن مراتب دارند. در روايت است: نَحْنُ الأسماءُ الْحُسنى‏. اسم اعلا در مقام ظهور، پيغمبر اكرم است، ائمه اطهار است. آنهايى كه در مرتبه سير و در مرتبه حركت از نقص به كمال، رسيده‏اند به آن جايى كه وارسته شده‏اند از همه طبيعت‏ها، از همه چيز؛ مثل ما نيستند كه در چاه هستيم. ما هنوز حتّى راه نيفتاده‏ايم. اشخاصى هستند كه از اين چاه به راه افتاده‏اند هجرت كرده‏اند: مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ على اللَّه يك احتمال اين است كه اين هجرت، هجرت از خود به خدا باشد، «بيت» نفس خود انسان باشد، طايفه‏اى هستند كه خارج شدند، هجرت كردند از «بيت»شان، از اين بيت ظلمانى، از اين نفسانيت مُهاجِراً إلَى اللَّه وَ رَسُولِهِ؛ تا رسيدند به آن جايى كه‏
 «أدْرَكَهُ الْمَوْتُ». به مرتبه‏اى رسيدند كه ديگر از خود چيزى نيستند، «موت مطلق» و اجرشان هم على‏اللَّه است؛ اجر ديگرى [در كار نيست‏]، ديگر بهشت مطرح نيست، ديگر تنعمات مطرح نيست، فقط اللَّه است. آن كه از «بيت نفسانيتش» خارج شد، حركت كرد و مهاجرت كرد الى‏اللَّه و الى‏رسول‏اللَّه - كه آن هم الى‏اللَّه است - ثُمّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ و پس از اين هجرت به مرتبه‏اى رسيد كه أدْرَكَه الْمَوْتُ ديگر از خودش هيچ نيست، هرچه هست از اوست؛ [اگر ]اين را مشاهده كرد در اين هجرت، اجرش هم عَلَى اللَّه است.
    يك طايفه‏اى هستند كه اين طورند كه هجرت كرده‏اند و به منتها هم رسيده‏اند، اجرشان هم على اللَّه است؛ هميشه هم در هجرتند آنها، يك طايفه‏اى هستند كه هجرتى كرده‏اند اما نرسيده‏اند به غايب هجرت كه أدْرَكَهُ الْمَوْتُ باشد.
    يك طايفه هم مثل ما هستند: اصلاً هجرتى نيست در كار، ما در همين ظلمتها هستيم، ماها[به سبب تعلق ]به دنيا و به طبيعت، و به طبيعت، و بالاتر از آن به انانيت خودمان در اين چاه محبوسيم. ما در «بيت» هستيم يعنى در بيت نفسانيت. روى اين احتمال، نمى‏بينيم الّا خودمان [را]؛ هرچه مى‏خواهيم براى خودمان مى‏خواهيم. خوديم، خود است، غير از خود هيچ نيست. ما تا حالا به فكر اين نيفتاده‏ايم كه هجرتى بكنيم، ما هرچه فكر داريم صرف همين جا مى‏شود.
    تمام نيروى الهى كه به ما امانت داده‏اند، آنطورى كه هست ردشان نمى‏كنيم، همين جا صرف مى‏كنيم و همين جا هستيم، و تا آخر هم همين جا مى‏مانيم؛ و هرچه مى‏گذرد از مبدأ بعيدتر مى‏شويم و هرچه بگذرد ديرتر مى‏شود. در روايتى هست كه پيغمبر اكرم با اصحابشان نشسته بودند، يك صدا بلند شد، پرسيدند چيست؟
 فرمودند - به حسب اين روايت - كه يك سنگى از لب جهنم حركت كرده بود، بعد از هفتاد سال رسيده حالا به آخر جهنم، به آن چاهى كه جهنم در آن است. اين صداى افتادن آن است. گفته‏اند اين اشاره‏اى به اين بوده‏[كه‏] يك نفر آدم مُعوَج، هفتاد سالش بوده و مرده، هفتاد سال از آن طرف رفته‏[است‏]. ماها از آن طرف رفتيم، منتها من هشتاد سال از آن طرف رفتم، شماها چند سال؛ و اميدوارم شما از آن طرف ديگر برويد.
    هرچه بر ما بگذرد از اين حبّ نفس است، از اين انانيّت است أعدى‏ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَيْنَ جَنْبَيْكَ يك همچه تعبيرى هست:[نفس‏] از همه دشمنها بدتر است، از همه بتها بزرگتر است، مادرِ بتهاست: «مادر بتها بت نفس شماست»، از همه بتها بيشتر، انسان به اين‏[بت‏] عبادت مى‏كند، توجهش به اين بيشتر است؛ و تا اين بت را نشكند، نمى‏تواند الهى بشود، نمى‏شود هم بت باشد و هم خدا، اين نمى‏شود هم انانيّت باشد و هم الهيت باشد. تا از اين «بيت»، از اين بتخانه، از اين بت رها نشويم و پشت نكنيم به اين بت، و رو نكنيم به خداى تبارك و تعالى، و از اين خانه خارج نشويم، يك موجودى هستيم به حسب واقع بت پرست، ولو به حسب ظاهر خدا[پرست‏]؛ اما خدا را به لفظ مى‏گوييم و آن كه در دل ما هست خودمان است، خدا را هم براى خودمان مى‏خواهيم. اگر خدا [را] هم بخواهيم براى خودمان مى‏خواهيم. لفظاً مى‏ايستيم و نماز مى‏خوانيم، إيّاكَ نَعْبُدُ،
 إيّاكَ نَسْتَعينُ مى‏گوييم، ولى واقعاً، عبادت، عبادت نفس است. وقتى توجه به خود باشد، همه جهات خودم باشم، همه چيز را براى خودم بخواهم، همه اين گرفتاريهايى كه براى بشر است از اين نقطه به پا مى‏شود. همه گرفتاريها از انانيّت انسان است. تمام جنگهاى عالم از اين انانيّت انسان پيدا مى‏شود. مؤمنها با هم جنگ ندارند؛ اگر جنگى باشد بين دو نفر، بايد بدانند كه مؤمن نيستند. مؤمنها با هم جنگ ندارند. وقتى كه ايمان نباشد و توجه، همه‏اش به خودش باشد، هر چيز را براى خودش بخواهد، هياهو از اين جا به پا مى‏شود: من براى خودم اين مسند را مى‏خواهم، شما هم براى خودتان مى‏خواهيد؛ جمع‏[امكان‏] ندارد، تعارض مى‏شود. من براى خودم اين فرش را مى‏خواهم، شما هم براى خودتان مى‏خواهيد؛ من براى خودم اين رياست توهّمى را مى‏خواهم، شما هم براى خودت مى‏خواهى. وقتى من براى خودم و شما هم براى خودتان، جمع هم امكان ندارد دعوا مى‏شود. آن [يكى‏] اين مملكت را براى خودش مى‏خواهد، ديگرى هم براى خودش مى‏خواهد، جنگ مى‏شود. اين جنگها همه بين انانيّت‏هاست، جنگهاى عالم همه‏اش جنگهاى انانيّت است. انسان با انانيّت‏ش جنگ مى‏كند و جنگها بين انانيّت‏هاست. اين انانيّت در اوليا نيست؛ جنگ هم در اوليا نيست؛ اگر همه اوليا در يك جايى جمع بشوند، هيچ وقت با هم جنگ [نمى‏كنند]، اصلاً با هم مخالفت پيدا نمى‏كنند، براى اين كه همه براى خداست، ديگر خودى نيست تا اين كه اين بكشد آن طرف، آن بكشد آن طرف؛ تزاحم بشود، دعوا بشود. همه براى يك مبدأ است؛ براى يك جهت است.
    و ما الآن در يك چاهى واقع شديم، در يك ظلمت واقع شديم كه بالاترين ظلمت هاست؛ و آن ظلمت انانيّت است. و اگر چنانچه از اين‏
 ظلمت خارج نشويم، از اين چاه خارج نشويم، از اين انانيّت بيرون نرويم، از اين توجه به خود و خودخواهى: ديگران را هيچ [انگاشتن‏] و همه را براى خود خواستن. هرچه طرح بشود آدم تا به نفع خودش است قبول مى‏كند، واقعاً قبول مى‏كند؛ به نفع خودش نباشد - حق هم باشد - قبول نمى‏كند. يك چيزى براى او باشد، فوراً باورش مى‏آيد، اگر به ضدش باشد اصلاً به اين زوديها باورش نمى‏آيد. اينها همه انانيّت است. همه گرفتاريهاى ما و همه گرفتارى شما و همه گرفتارى بشر در همين جاست. نزاع سر خودخواهى است. نزاع سر اين است كه من مى‏كشم طرف خودم، شما هم مى‏كشيد طرف خودتان. مادامى كه اين هست، الهيت در كار نيست؛ همان پرستش نفس است. حالا كى مى‏تواند از اين خارج بشود؟ بتى است، معبدى است و بتخانه‏اى است كه آدم خودش در خودش [ساخته‏] است؛ و كى مى‏تواند [از آن‏] خارج بشود؟ اين يك دست غيبى مى‏خواهد كه بيايد دست انسان را بگيرد و خارج كند؛ همه انبيا هم براى اين آمدند.
    تمام انبيا كه مبعوث شدند، تمام كتب آسمانى كه آمده‏اند، براى اين است كه اين انسان را از اين بتخانه بيرونش بياورند تا اين بت را بشكند و خداپرست بشود. همه انبيا آمدند براى اين كه اين عالم را يك عالم الهى‏اش كنند، بعد از اين كه يك عالم شيطانى است، يك عالمى‏است كه حكومت‏[آن‏]، حكومت شيطان است. آن كه در ما حكمفرماست، شيطان است؛ ما تابع شيطان هستيم. هواى نفس از جلوه‏هاى شيطان است؛ و حكومت در ما، حكومت شيطان است. هر عملى هم كه مى‏كنيم عمل شيطانى است، هر كارى بكنيم، مادامى كه آن شيطان بزرگ كه نفس است، نفس اماره است، مادامى كه او هست، هر كارى هم ما انجام بدهيم روى انانيّت انجام مى‏دهيم، روى‏
 انانيّت كه انجام داديم تبع شيطانيم، سلطنت شيطان الآن بر ما مستولى است. آن وقتى كه هجرت بكنيم، و به تعليم انبيا، به تعليم اوليا هجرت بكنيم از اين منزل، و پشت بكنيم به اين انانيّت، از اين چاه داريم مى‏رويم آن طرف و اگر چنانچه كسى در دنيا موفق بشود، مى‏رسد به آن جايى كه در وهم من و شما نمى‏آيد، پس عدم گردد و فانى مى‏شود. كسى [كه‏] بخواهد كمال پيدا بكند كسى [كه‏] بخواهد از اين انانيّت بيرون برود، بايد با مجاهده هجرت بكند، مجاهده كند و اين هجرت را انجام دهد. [طبق حديث شريف‏] از جهاد اصغر آمديد: وَ بَقىَ عَلَيْكُمُ الجِهادُ الأكْبَرُ. [جهاد با نفس‏] جهاد اكبر است، همه جهادهاى دنيا تابع اين جهادند. اگر اين جهاد را موفق شديم، هر جهادى بكنيم جهاد[الهى‏] است، اگر اين جا موفق نشديم همه‏اش شيطانى است، همه جهادها شيطانى است. در روايت است كسى كه «خرج»، خارج شود براى جهاد كه يك كنيزى پيدا بكند، يك مالى پيدا كند، اين اجرش همان است. و آن كسى كه [جهادش‏] الى‏اللَّه باشد اجرش «عَلَى‏اللَّه» است، سنخ فعلها فرق مى‏كند سنخ فعلى كه از اوليا صادر مى‏شود با فعلى كه از ماها صادر مى‏شود [فرق مى‏كند]؛ چون مبدأش فرق مى‏كند. بى جهت نيست كه ضَرْبَةُ عَلِىٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ
 مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَيْنِ. خوب، يك دست فرود آوردن براى كشتن يك نفر آدم، البته يك جهتش آن است كه تمام اسلام با تمام كفر مواجه شده بود، كه اگر يوم الخندق شكست مى‏خورند، اسلام از دست مى‏رفت. به اين معنى، يك جهت [هست‏]، يك جهت هم، قضيه آن خلوص و آن الهيتى [است‏] كه در مطلب است. آن آدمى كه وقتى روى سينه آن شخص مى‏نشيند و او تف مى‏اندازد به او - به حسب نقل - بلند مى‏شود، مبادا يك وقتى با اين كه نبوده، مع‏ذلك احتياط است مبادا يك وقتى تأثيرى كرده باشد و اين [عمل‏] از الهيتش افتاده باشد و جهت نفسانيت پيدا بكند، آن [آدم‏]، يك ضربتش، روحش بيشتر از همه عبادات است، آن روحى كه عبادت را عبادت مى‏كند. مشرك و غير مشرك، آن كه بت مى‏پرستد، و آن كه نمى‏پرستد همه يك ظواهرى و ذكرى و آدابى دارند، ظواهرش كه مثل هم است: ابوسفيان هم نماز مى‏خواند، معاويه هم امام جماعت بود؛ ظواهر همين ظواهر است، آنچه اين نماز را بالا مى‏برد، آن روحى است كه دميده مى‏شود به نماز، آن روح اگر باشد نماز بالا مى‏رود، نماز الهى مى‏شود و تا عبادت براى خودش باشد [نماز الهى نيست ]. همه ما اين طور هستيم. بازى ندهيم يكديگر را.
    همه عبادتمان براى خودمان است. آن كه خيلى آدم خوبى است براى بهشت عبادت مى‏كند، شما بهشت را برداريد از روى اعمال، ببينيم كى عبادت مى‏كند. بهشت را برداريد، ببينيد كى عبادت
 مى‏كند. على مى‏ماند و حوضش! كه: عَشَّقَ الْعِبادَةَ وَ عانَقَها، يك دسته مردم اين طورند، عبادت براى بهشت اصلاً مطرح نيست پيش آن كسى كه از خودش گذشته و خارج شده از اين بيت و به مرتبه موت رسيده، پيش او، لذات چيزى نيست، بهشت اصلاً مطرح نيست. غافل [است او، ] مرده است او، أَدْرَكَهُ الْمَوْتُ، براى او اين حرفها مطرح نيست، بهشت و جهنم همه على‏السواء است پيش او. أوْ اَثْنى عَلى ذاتِ‏اللَّهِ تعالى: پنا كرده است براى خدا. او، خدا را اهل اين كه عبادتش بكند يافته [است‏]. اين يك مرتبه‏اى از مراتب آنهاست كه عاشق عبادتند. او را سزاوار معبوديّت يافته و عبادت مى‏كنند. مراتب ديگر هم هست كه در فكر ماها نيست.
    اول قدم اين است كه از اين بيت بنا بگذاريد خارج شويد. اول قدم اين است كه انسان قيام كند، قيام للَّه؛ بيدار بشود، خواب نباشد مثل ما، ما الآن خوابيم در صورتِ بيدار، بيدارى حيوانى است و خواب انسانى. ما خوابيم همه: النَّاسُ نيامٌ فَإذا ماتُوا انْتَبِهُوا الآن نيام است، خواب است، وقتى كه موت حاصل شد آن وقت تنبه پيدا
 مى‏شود كه چه هياهويى بوده است. [أنَّ ] جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ. يعنى الآن هم محيط است، منتها چون او در خدر طبيعت است، آدمى‏است كه تخديرش كرده‏اند، طبيعت تخديرش كرده‏است، ادراك نمى‏كند. وقتى كه اين تخدير برداشته بشود، مى‏بيند كه همه آتش شد. بايد از اين راه رفت، چاره نيست، ما را مى‏برند؛ منتها ما را از آن طرف مى‏برند. بايد خودمان بيدار بشويم و از آن راه مستقيمى كه بايد برويم، برويم. بايد تحت تربيت انبيا واقع بشويم.
    انبيا همه آمدند آدم را درست كنند. يك نبى‏اى نيامده است كه مقصدش اين معنا نباشد كه انسان را اصلاح كند. اقامه عدل، همين درست كردن انسانهاست. عدل يك چيزى نيست الّا آن كه از انسان صادر مى‏شود؛ ظلم هم آن است كه از انسان صادر مى‏شود. اقامه عدل متحول كردن ظالم به عادل است، متحول كردن مشرك به مؤمن است.[نبى‏] متحول مى‏كند يك موجودى را كه اگر رهايش بكنند به هاويه مى‏رود، و به جهنم منتهى مى‏شود؛ به يك موجودى كه راه را به او مى‏نمايند كه اين راه است. از اين راه بايد بروى. ما تا حالا راه نيفتاده‏ايم. هفتاد سالمان است، هشتاد سالمان است و هنوز راه نيفتاده‏ايم. تا حالا هجرت نكرده‏ايم. ما در زمين متوقف شده‏ايم و تا آخر هم همين‏طور مى‏مانيم؛ ولى بايد راه بيفتيم، چاره نيست. شما جوانها بهتر مى‏توانيد اين راه را پيدا كنيد. از ما گذشته؛ ما قدرتهايمان رفته است ديگر سراغ كارش. شما جوانها بهتر مى‏توانيد تهذيب نفس كنيد؛ شما به ملكوت نزديكتر هستيد از پيرمردها. در شما آن
 ريشه‏هاى فساد كمتر است، رشدش كمتر شده است، آنطور رشد نكرده؛ هر روز بماند رشدش زيادتر مى‏شود. هر روز تأخير بيندازيد مشكلتر مى‏شود. يك پير بخواهد اصلاح بشود بسيار مشكل است؛ جوان زودتر اصلاح مى‏شود. هزاران جوان اصلاح مى‏شوند و يك پير نمى‏شود. نگذاريد براى ايام پيرى؛ حالا كه جوان هستيد سير خودتان را بكنيد، شروع كنيد. الآن، خودتان را تبعِ تعليمات انبيا كنيد، مبدأ اين است، از اين جا بايد رفت. آنها راه را نشان داده‏اند، ما راه را نمى‏دانيم، آنها راه را مى‏دانند، طبيبند و راه را مى‏دانند. راه سلامت را مى‏دانند؛ آنها راه سلامت را به ما گفته‏اند، مى‏دانند بخواهيد سالم باشيد از آن راه بايد برويد. بايد از توجهاتى كه به نفس هست خودتان را كم‏كم خارج بكنيد، البته مسأله‏اى نيست كه به اين زودى بشود، لكن كم‏كم خارج بكنيد. اين همه آمال ما زير خاك خواهد رفت، تمام خواهد شد. اين همه توجهات به خود به ضررمان تمام مى‏شود و تمام مى‏شود. آن كه باقى مى‏ماند آن است كه مربوط به خدا است: ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَاللَّهِ باقٍ. آن كه است [باقى مى‏ماند]. انسان يك «ما عندكم» دارد، يك «ما عنداللَّه» دارد، مادامى‏كه به خود هست، به خود متوجه است [به ما] عندكم [توجه دارد]؛ همه اينها هم فانى خواهد شد، نفاد پيدا خواهند كرد؛ اما اگر چنانچه برگردد به خدا؛ آن جا به اسم «باقى»، باقى است، بقا پيدا مى‏كند
    كوشش كنيد از اين وضعى كه داريد و داريم و كوشش كنيم از اين وضع بيرون برويم، آنهايى كه در جهاد با كفار پيروز مى‏شدند، باك نداشتند از اين كه طرفشان چقدر باشد، آن كه مى‏گويد: اگر عرب با هم مجتمع بشوند در مقابل من قرار بگيرند من برنمى‏گردم، براى اين است كه قضيه، قضيه خداست؛ آن كه مال خدا است شكست تويش نيست، برگشت ندارد، برگشت به چه؟ آنهايى كه جهاد مى‏كردند و پيش مى‏بردند؛ و بدون توجه به خودشان و آمال خودشان جلو مى‏رفتند، آنها تا يك حدودى جهاد نفس كرده بودند. آنهايى كه در مرتبه عالى بودند، در مرتبه عالى جهاد نفس بودند و آنهاى ديگر هم به مراتب خودشان، تا اين جهاد نشود، نمى‏شود، تا انسان پشت نكند به آمال خودش، پشت نكند به دنيا كه همه‏اش همان آمال آدم است [نمى‏شود]. دنياى هركس، همان آمالش است. از دنياى تكذيب شده است، از عالم طبيعت تكذيب نشده، از دنيا تكذيب شده [است‏].
    دنيا همان است كه پيش شماست. خود شما توجه وقتى به نفستان داريد، خودتان دنياييد، دنياى هر كس آن است كه در خودش است، آن تكذيب شده است؛ اما از شمس و قمر و طبيعت، هيچ تكذيب نشده؛ تعريف شده است، اينها مظاهر خداست.
    آنى كه انسان را بعيد مى‏كند از ساحت قدس و از كمال، دنياست؛ و آن هم پيش خود آدم است، توجه به نفس است. خدا كند كه موفق بشويم براى اين كه از چاه بيرون برويم، و تبعيت كنيم از اولياى خدا؛ كه آنها از اين مهلكه نجات پيدا كردند و خارج شدند و أدْرَكَهُمُ الْمَوْتُ.



تفسير سوره حمد جلسه سوم ( امام خمینی )
  أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ‏
    بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ‏
 
    صحبت در اين بود كه اين «بسم‏اللَّه» متعلق به چيست. چند احتمال بود كه عرض كرديم. و اساس فهم بعضى از اين مسائل اين است كه انسان رابطه مابين حق و خلق را بداند، كه اين چه نحو رابطه‏اى است. البته ما اكثراً به طور طوطى‏وار يا با قدم برهان - آن قدم بالاترش مال كسان ديگر است - [تصوراتى داريم‏]. اين ربط موجودات به حق تعالى اين طور نيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد، مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودى مستقل به موجودى مستقل [دارد]؛ رابطه‏اى هم بينشان هست، ربط شعاع شمس به شمس هم - با اين كه يك مرتبه بالاترى است - باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريّتى دارد و ربط
 موجودى به يك موجود ديگراست. ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبه بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است؛ لكن در ربط قوه باصره به نفس، قوه سامعه به نفس هم يك نحو تغايرى؛ كثرتى هست. و اما ربط موجودات به مبدأ وجود، به حق تعالى را نمى‏شود از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم حساب كرد. كتاب و سنت هم گاهى همين معنا را، همين معنارا، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست افاده مى‏فرمايند: تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ به تجلى تعبير مى‏شود. در دعاى سمات: وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَكّاً خداوند [مى‏فرمايد:] اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها[با اين كه] ملك الموت توفّى مى‏كند، انسان هم اگر كسى را بكشد باز گفته مى‏شود كه او كشته است. وَ ما رَمَيْتَ اذْ رَمَيْتَ، «مارَمَيْتَ وَ رَمَيْتَ»، «رَمَيْتَ وَ مارَمَيْتَ» يك تجلى است، يك نور است. و اگر اين معنا را ما به برهان يا به‏طور طوطى‏وار ادراكش بكنيم، آن وقت در اين آيات شريفه بعضى از مسائل معلوم مى‏شود.
    در احتمالى اولى كه داديم كه «حمد» جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظه بشود، اسم هم به‏طور كثرت ملاحظه بشود. آن احتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مى‏شود، ممكن نيست  واقع بشود الّا براى حق تعالى. براى اين كه حمد به جلوه‏ها واقع مى‏شود و جلوه همان ظهور اوست؛ بالاتر از ظهور شمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر. در عين حالى كه حمد براى مظاهر است،
 اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست.
    در احتمال دوم هم كه گفتيم: «حمد»، حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكس احتمال اول است، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمى‏شود. روى اين مطلب ولو اين كه حمد براى مظاهر واقع مى‏شود و اين مظاهر ظهور اوست، حمد مطلق از ما واقع نمى‏شود و براى مطلق واقع نمى‏شود، لكن از باب اين كه تمام اين كثرات مضمحلّ در آن موجود مطلقند حمد براى او واقع مى‏شود در نظر كثرت و نظر وحدت فرق مى‏كند. در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمى‏شود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت، همه حمدها بر او واقع مى‏شود. به حسب اين دو احتمال آيه شريفه از اول تا آخر، معانيش فرق مى‏كند به حسب اين كه «الحمد» [مفيد] استغراق باشد، و اسم، اسماى متكثره [باشدكه:] «كل موجودٍ اسم»، آن وقت «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» كه در بسم اللَّه واقع شده است، معانيش با «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» به حسب آن احتمال ديگر فرق مى‏كند، [روى اين لحاظ كه‏] اسم، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسم ديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است‏
    در ملاحظه مرتبه كثرت، «اسم»، اسمِ «اللَّه» است لكن در مقام كثرات، در مقام تفصيل. اين «اللَّه» تجلى حق تعالى به‏اسم اعظم است. تجلى در موجودات به اسم اعظم [است‏]. «رحمان» تجلى به رحمانيّت است در مقام فعل، و هكذا «رحيم». «رب العالمين» و «اياك نعبد» هم، همينطور با احتمال ديگر فرق مى‏كند.
    در احتمال ثانى كه  حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد، «اسم»، «اللَّه»، «رحمان»، «رحيم» تا آخر سوره فرق مى‏كند. آن جا
 همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسم بود، در هر عملى، اسم معنايش فرق داشت با عمل ديگر، اين جا كه حمد مطلق است، حمد مطلق به «اسمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» [واقع مى‏شود]. حمد مطلق مال «اللَّه» است. حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات است، يعنى در مقام ذات است، يعنى در مقام اسماء اللَّه، در مقام ذات‏[واقع مى‏شود]. «اللَّه» اسم جامع مقام ذات است نه مقام ظهور؛ اسم هم جلوه همان است. رحمان هم رحمانيّت مقام ذات، رحيم هم رحيميّت مقام ذات است. و همين‏طور «ربّ» و هكذا....
    اينها به حسب قدمهاى برهانى [است.] در فلسفه اعلا، نه در فلسفه‏هاى متعارف، برهان بر اين معانى هست، لكن همه اينها غير آن است كه اوليا مى‏يافتند. اوليا با قدم سلوك از منازل گذشته و مى‏يافتند واقع را، مشاهده مى‏كردند.
    اوليا نمى‏توانند مشاهدات خودشان را براى مردم بيان كنند، قرآن هم نازل شده، متنزل شده است، رسيده است به جايى كه با اين مردم در بند و در چاه ضلالت، مخاطبه كند. دست و زبان پيغمبر اكرم هم بسته است، نمى‏توانند آن را كه واقعيت است برسانند مگر متنزل [كنند]، تنزل [بدهند]. قرآن مراتب دارد، هفت بطن يا هفتاد بطن از براى قرآن است؛ از اين بطون تنزل كرده است تا رسيده است به جايى كه با ما مى‏خواهد صحبت كند. خدا خودش را با شتر معرفى مى‏كند: أفَلا يَنْظُرونَ إلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ. و اين براى ما تأسف‏آور است كه به همين موجودات نازل: به شمس ، به سماء، به ارض، به خود آدم [بخواهيم به خدا معرفت پيدا كنيم.] زبان انبيا عقده داشته: رَبِّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْ لى أمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى عقده‏ها در زبانشان، نه در قلبشان بوده است. نمى‏توانستند آنچه يافته‏اند آنطور
 كه يافته‏اند بگويند، گفتنى نبوده است. از اين جهت با مثال با نظاير مى‏خواستند چيزى به ما بفهمانند. خوب وقتى كه خدا با شتر معرفى بشود، معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبه‏اى است، مرتبه همان حيوان است؛ و معرفتى كه ما از آن پيدا مى‏كنيم چه معرفتى است؟ يك چيز بسيار ناقص [است‏].
    آن جايى هم كه گاهى [مطلبى‏] ذكر مى‏شود راجع به انبيا: فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكَّاً وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً موسى بعد از اين كه تحت ربوبيّت حق تعالى واقع شد و از اين منازل گذشت، آن وقت عرض كرد: أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ به من خودت را ارائه بده. ارائه بده يعنى من با چشمم ببينمت. اين كه از يك نبى بزرگى صادر نمى‏شود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤيتى كه مناسب است بامرئى و رائى كه دست ما به آن نمى‏رسد. در عين حالى كه به آن جا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مى‏كرد، [عرض كرد:] رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ جواب آمد كه لَنْ تَرانى. يعنى - محتملاً - تا موسى هستى، رؤيت نمى‏شود، تا تو هستى نمى‏شود. لكن مأيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اين كه اُنْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ. اين «جبل» چيست؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمى‏شود و بر آن مى‏شود، اين «جبل طور» است. آيا اين تجلى، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوه طور بودند آن را مى‏ديدند؟ [آيا ]مثل [رؤيت‏] شمس بود؟ اين وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ وعده ملاقات است؛ نمى‏بينى وَلكِنِ انْظُرْ إلى الْجَبَلِ، فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانُهُ فَسَوْفَ تَرانى. محتمل است كه «إسْتَقَرَّ عَلى مَكانِهِ» مراد اين جبل باشد؛ اين جبل محتمل است كه همان انانيّت، نفس موسى بوده [باشد] كه باز بقايا داشته است، با همان تجلى جبل را «دك» كرد، به هم زد اوضاع انانيّت را، و موسى به‏
 مقام موت رسيد: خَرَّ موسى صَعِقاً
    براى ما اينها قصه است. اين كه آنچه آنها با قدمِ شهود يافته‏اند، براى ما كه در اين ظلمتكده هستيم، به صورت قصه است. جبل طور را براى ما گفته‏اند؛ تجلى هم به نظر ما مى‏آيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده، ديگران هم مى‏ديدند. اگر نور حسى، خوب همه مى‏ديدند. جبرئيل امين قرائت مى‏كرد قرآن را براى رسول خدا، لكن آنهايى كه آن جا بودند مى‏شنيدند؟! ما يك شبحى مى‏بينيم و از اصل غفلت داريم، از دور يك مسأله‏اى مى‏شنويم. انبيا مثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده، چيزى مشاهده كرده، لكن زبانش عقده دارد و مردم هم همه كر هستند: «من گنگ خواب ديده [و ... .»؛] هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن. گفته‏اند، لكن براى ما نيست؛ ما همان امورى كه قابل فهممان است مى‏فهميم. قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصه‏هايى دارد كه لبابش را ما
 نمى‏توانيم بفهميم، ظواهرش را مى‏فهميم. براى همه هم هست، يك چيزى است كه همه از آن استفاده مى‏كنند؛ لكن آن استفاده‏اى كه بايد بشود [نمى‏شود]. آن استفاده را به حسب: إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ، خود رسول اللَّه (ص) مى‏برد. ديگران محرومند مگر به تعليم او، اوليا هم با تعليم او. در عين حال باز نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ عَلى‏ قَلْبِكَ نازل شده، تنزل كرده، و با دست روح‏الامين آمده؛ لكن رسول اللَّه در مقام تنزل، اين نزول هست، يك مقامى است كه از خود او اخذ مى‏كند. إنّا أنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ جمعاً او نازل مى‏كند فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وارد مى‏شود، ولى در مقام تنزل، [مرتبه‏] بالاتر روح‏الامين است. آن هم كه به قلب او وارد مى‏شود بايد نازل بشود به مراتب: از اين بطن به آن بطن، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدى كه به صورت الفاظ درآيد.
    قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست، از مقوله الفاظ نيست، از
 مقوله اعراض نيست؛ لكن متنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم، تا آن جايى كه بشود اين كور و كرها هم از آن استفاده‏اى بكنند. آنهايى كه آن استفاده‏ها را مى‏كردند وضع تربيتشان يك جور ديگر بود، وضع تلقى‏شان از كتاب، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان به مبدئى كه قرآن از آن نازل شده است يك طور ديگرى بود، غير از اين اوضاعى است كه در اين جاست. همان‏طورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مى‏شود و متنزل مى‏شود، مى‏آيد تا همين عالم طبيعت؛ همان فرقى كه مابين عالم طبيعت، عالم جسم، عالم ظاهر با مراتب غيب هست؛ الى ماشاءاللَّه، تا به مرتبه جلوه اول برسد، همان فرق مابين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها و بالاترها[هست؛] تا برسد به آن مرتبه‏اى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبه هستند. آن جلوه‏اى كه براى حضرت موسى [واقع شد]، آن جا مى‏فرمايد: فلمّا تجلّى رَبَّهُ لِلْجَبَلِ، و در دعاى سمات: بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ و آن جا هم [فرمود:] يا موسى إنَّنى أَنَااللَّهُ، تجلى براى شجره، يك جا إنَّنى أَنَااللَّهُ، يك جا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، يك جا بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ همه‏اش صحيح است، و هر كدام در مقام خودش تمام است.
    ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم؟ اين مسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست.
    ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم بعضى‏شان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست. قرآن همه مسائل را دارد لكن آن كسى كه ادراك مى‏كند إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ است. قرآن را آن كه‏
 مخاطبش است مى‏فهمد. و معلوم است آن كسى كه «مَنْ خُوطِبَ بِهِ» است و قرآن را مى‏فهمد آن مرتبه‏اى از است كه: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ، «نَزَلَ عَلى‏ قَلْبِهِ» اين را غير از خود او نمى‏تواند مشاهده كند. قضيه، قضيه ادراك عقلى نيست، قدم برهان نيست، قضيه مشاهده است، آن هم «مشاهده غيبيه». مشاهده با چشم نيست، مشاهده با نفس نيست، مشاهده با عقل نيست، با قلب نيست. آن قلبى كه قلب عالم است، قلب نبى، مشاهده با اوست، دريافته لكن نمى‏تواند بيان كند. مگر در لفافه امثله و الفاظ، به يك آدمى كه كور است چطور شما مى‏توانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه زبانى، با چه حرفى؟ جز اين است كه مى‏گويى نور يك چيزى [است كه ]روشن مى‏كند؟ آدمى كه نديده است نور را، چطور آن كسى كه نور را ديده مى‏تواند به او افهام كند؟ جز اين كه عقده در لسانش هست؛ و اين عقده براى اين است كه طرف، عقده در گوشش است؛ آن عقده‏اى كه در لسان انبيا بود پيغمبر اكرم عقده‏اش از همه بيشتر بود، براى اين كه آنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب او نازل شده بود براى چه كسى بيان بكند مگر آن كه رسيده [باشد] به مقام ولايت تامه. شايد يكى از معانى ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما أُوذيتُ - اگر وارد شده باشد از رسول‏اللَّه - اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آن كه كسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تأثر دارد. [خصوصاً] آنچه كه او يافته بود فوق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند. و كسى كه يافته است امورى [را] و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند تأثر[ش چقدر است؟] آن پدرى كه مى‏خواهد بچه‏اش شمس را ببيند ولى بچه كور است تأثرش چقدر است؟ بخواهد افهام كند چه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را
 بفهمد؟ عناوينى كه همه‏اش مجهول [است‏] جز مجهولات چيزى نيست.
    الْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الْأكْبَرُ يك حجاب بزرگ همين علم است؛ سرگرم مى‏كند انسان را به همين مفاهيم كليه عقليه و از راه بازش مى‏دارد. حجاب است براى اوليا و هرچه علم زيادتر بشود حجاب غليظتر مى‏شود. علقه انسان به همان علمى كه دارد [است كه‏] گاهى هم عالم خيال مى‏كند همه‏اش همين است. انسان از باب اين كه خودخواه هست، مگر اين كه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است، ادراك كرده و خوانده، همه كمالات را منحصر به آن مى‏داند. فقيه خيال مى‏كند غير فقه چيزى ديگرى نيست در عالم؛ عارف هم خيال مى‏كند غير عرفان چيزى نيست؛ فيلسوف هم خيال مى‏كند غير فلسفه چيزى نيست؛ مهندس هم خيال مى‏كند غير از هندسه چيزى نيست. حالا يا علم را فقط عبارت از آن مى‏دانند كه با مشاهده و با تجربه و اينها باشد، اين را علم مى‏دانند، مابقى را ديگر علم نمى‏دانند. [...] اين حجاب بزرگى است براى همه حجابهاى زيادى هست كه غليظتر از همه همين حجاب علم است. يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛ علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود. و علمهاى رسمى همه همين‏طورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مى‏كنند؛ خودخواهى مى‏آورند.
    وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مى‏برد. هرچه انباشته‏تر باشد، مصايبش زيادتر است. وقتى يك زمين شوره‏زار [يا] سنگلاخ باشد، هرچه تخم در آن بكارند نتيجه نمى‏دهد. يك زمين شوره‏زار، قلب محجوب، غير مهذب، قلبى كه از اسم خدا هم مى‏ترسد [بى‏حاصل است.] بعضيها از مسائل فلسفى - با اين
  كه فلسفه يك علم رسمى است - چنان رم مى‏كنند كه خيال مى‏كنند يك مارى است. فيلسوف هم از عرفان آنطور رم مى‏كند. عارف هم همين‏طور است، [تا] بالاتر ... همه علوم رسمى «سر به سر قيل است و قال».
    و من نمى‏دانم ما كى [مى‏توانيم‏] لااقل آنطور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمى خيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر اللَّه مانعمان نشود. اين هم خودش يك مسأله‏اى است. اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه از خدا غافل بشويم؛ اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه يك غرور پيدا بشود كه ما را از مبدأ كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند و چه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند. اين، اگر قلب مهذب نباشد يك غرورى مى‏آورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا به كلى باز مى‏دارد. وقتى مشغول مطالعه است غرق در مطالعه است، وقتى مشغول نماز است، پيشنماز نيست. يكى از دوستان ما بود - خدا رحمتش كند - مى‏گفت كه: يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كأنّه انسان وقتى وارد مى‏شود به نماز، تو[ى‏] نماز نيست، اصلاً به خدا توجه ندارد، قلبش آن جا نيست، قلبش جاى ديگر است؛ شايد فكر اين باشد كه مسأله علمى را حل كند. اين علمى كه مقدمه، براى رسيدن به مقصود است، انسان را از مقصود باز دارد. علم شرعى است، علم تفسير است، علم توحيد است، لكن در قلب غيرمهيا، غير مهذب، علم توحيد هم يك غل و بندى است كه نمى‏گذارد، مانع مى‏شود، علوم شرعى هم همين‏طورند، اينها همه وسيله‏اند. علوم شرعى، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند،آنها
  وسايل عمل هستند، [عمل‏] هم وسيله است. همه براى يك مقصدند، همه براى اينند كه بيدار بشود اين نفس، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است، از اين ظلمتها بيرون برود، بعد برسد به حجابهاى نورانى. مثل اين كه چنين تعبيرى هست كه إنَّ للَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ، همين‏طور نه «مِنْ ظُلُماتٍ» آنها هم كه نور هستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفته‏ايم، ما توى حجابها مى‏لوليم و تا آخر هم [معلوم نيست‏] چه خواهد شد؟!
    علم در نفوس ما تأثيرى نكرده الّا تأثير سوء؛ علوم شرعيه، علوم عقليه، اينهايى كه اين بيچاره‏ها اسمش را . ذهنيات مى‏گذارند، اينهايى كه اين محجوبها «ذهنيات» مى‏گويند، [واقعاً ذهنيات‏] هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيله‏اند براى رسيدن به مقصد. و هر كدام ما را باز دارند از آن مقصد، ديگر علم نيست، اين حجاب است، ظلمت است، حجاب ظلمانى است. هر علمى كه انسان را باز دارد از آن مقصد، از آنچه كه براى آن انبيا آمدند [حجاب است.] انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند. و به مبدأ نور برسانند، مبدأ نور، انوار نه، نور مطلق؛ مى‏خواهند انسان را فانى كنند در نور مطلق، اين قطره را در آن دريا فانى كنند - البته مثال منطبق نيست - تمام انبيا براى همين آمده‏اند و تمام علوم وسيله است و عينيت مال آن نور است، «ما عدمهاييم»، اصلمان از آن جاست، عينيت مال آن جاست. همه
 انبيا هم آمده‏اند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نور برسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى، از حجاب هاى نورانى بيرون بكشند، و به نور مطلق متصل كنند.
    گاهى علم توحيد هم حجاب است. علم توحيد است، برهان اقامه مى‏كند بر وجود حق تعالى، لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مى‏كند، از آنچه كه بايد باشد دورش مى‏كند. انبيا قدمشان اين طور نبوده؛ اوليا و انبيا قدمشان، قدم برهانى نبوده؛ آنها برهان مى‏دانستند اما قضيه، قضيه اثبات واجب به برهان نبوده. مَتى‏ غِبْتَ: كى غايب بودى. حضرت سيدالشهدا مى‏فرمايند: عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً آن چشمى كه نمى‏بيند تو حاضرى و مراقبى، كورباشد، و كور هم هست.
    اول مرتبه قيام است: قُلْ إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلَّهِ. اصحاب سير هم اين را منزل اول دانسته‏اند؛ شايد هم مقدمه باشد و منزل نباشد. در منازل‏السائرين اين را منزل اول دانسته؛ لكن ممكن است كه اين اصلاً مقدمه باشد، منزل بعد باشد. اول اين است كه يك وصيت، يك موعظه به وسيله يك موجودى كه خودش يافته است [صادر مى‏شود] و مى‏فرمايد به آنها بگو كه إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ: فقط يك موعظه، فقط اين كه قيام كنيد براى خدا. همه چيز از اين جا شروع مى‏شود، همه مسائل از اين جا شروع مى‏شود كه «قيام للَّهِ» باشد، انسان نهضت كند براى خدا، بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كأنّه [امر مى‏كند]: به اين خوابها، به اينهايى كه افتاده‏اند آن جا و خوابند و بيهوش، بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آن اين است
 كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا. راه بيفتيد. و ما همين يك موعظه را هم تا حالا گوش نكرده‏ايم، براى او راه نيفتاده‏ايم. راه افتادنمان براى خودمان است؛ آنها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان. بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛ آن موعظه براى ما خوابهاست، آنها رسيده‏اند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچ كس نمى‏تواند [انكار كند،] ما الآن اين جا هستيم و موكلهايى كه بر همه قواى ما تسلط دارند، دارند ما را مى‏برند. آن قوا دارند ما را به آن طرف مى‏كشند؛ از اول كه در طبيعت هستيم دارند مى‏كشند ما را [به‏] طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت، لكن خواهيم رفت با ظلمتها، با حجابها.
    حب دنيا مبدأ همه چيز است. حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ. مبدأ همه خطايا همين است. حب دنيا گاهى وقتها انسان را به آن جا مى‏رساند كه اگر موحد هم هست، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته، در قلبش كدورتى حاصل مى‏شود، يك بغضى حاصل مى‏شود.
    گفته شده است آن آخرى كه انسان مى‏خواهد ارتحال كند از اين عالم، مى‏آيند شياطينى كه مى‏خواهند نگذارند كه اين آدم، موحد از اين عالم بيرون برود، مى‏آورند جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه مثلاً كتاب دوست دارد، كتابش را مى‏آورند مى‏گويند كه ما آتش مى‏زنيم، برگرد از اين عقيده‏اى كه دارى الّا اينها را آتش مى‏زنيم. آن
 كه علاقه به فرزند دارد، آن كه علاقه به چيز ديگر دارد [همين‏طور است‏].
    خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلاً كاخ دارند؛ ممكن است يك نفر خيلى هم كاخ داشته باشد اهل دنيا نباشد، يك طلبه‏اى يك كتاب داشته باشد اهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كه انسان به اين اشيا دارد. و اين علايق ممكن است آن دم آخر، كه انسان ببيند دارد از علايقش جدا مى‏شود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود. علايق را بايد كم بكنيم؛ علاقه‏ها بايد كم بشود، طبيعتاً ما از اين جا مى‏رويم؛[و] على اىّ‏حال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم، فرقى به حال [ما] نمى‏كند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشد به اين كتابتان يا نداشته باشيد كتاب مال شماست؛  از آن هم استفاده مى‏كنيد. علاقه داشته باشيد به اين خانه يا نداشته باشيد، اين خانه مال شما است، استفاده هم مى‏كنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تا مى‏توانيد از بين ببريد. آن كه انسان را گرفتار مى‏كند، اين علاقه‏اى است كه انسان دارد، آن هم از حبّ نفس است، مبدأ همان حبّ نفس است. حبّ دنيا، حبّ نفس، حبّ رياست، يك دردى است كه انسان را به هلاكت مى‏رساند. حبّ مسند، حبّ مسجد، همه اينها دنياست، علايق دنيا است؛ حجابهايى است كه «بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» دائم ننشينيم و بگوييم: آنهايى كه داراى كذا و كذا هستند چنين و چنانند. ببينند خودتان در آن حدى كه هستيد چه طوريد؛ علاقه شما به آن چيزى كه داريد چقدر قوّت دارد. و روى اين علاقه هست  شما به او ايراد مى‏گيريد.
    اگر اين حبّ نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب
 نمى‏گيرد. اين عيب‏گيريهايى كه بعضى از ما نسبت به ديگران مى‏كنيم، همه‏اش براى اين است كه ما خودمان را - براى آن حبّ نفسى كه داريم - خيلى مهذب و صحيح و آدم كامل مى‏دانيم و ديگران را معيوب مى‏دانيم، و به عيبشان ايراد مى‏گيريم. در آن شعر هست كه يك آقايى - شعرش را نمى‏خواهم بخوانم - به يك كسى اشكال كرد. [او] گفت من همينهايى كه مى‏گويى هستم، اما تو آن‏طور كه مى‏نمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مى‏دهيم كه ما براى خدا درس مى‏خوانيم، درس شريعت مى‏خوانيم، چون درس شريعت [مى‏خوانيم پس‏] از جنداللَّه هستيم، و اسم خودمان را جنداللَّه گذاشته‏ايم، ما آنطورى‏كه ظواهرمان هست، هستيم؟ همين مقدارِ خيلى نازل، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يك جور، [هستيم؟] مگر نفاق غير از اين است؟ نفاق همه‏اش اين نيست كه اظهار ديانت بكند ونباشد، مثل ابوسفيان. اين هم نفاق است كه اظهار بكند من يك آدم كذا و كذا هستم، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبه است، يكى هم اين مرتبه است.
    بالاخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مى‏كنند و اين جا نه! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آن جا بود، اين جا عدالت را رواج مى‏دادند. پيغمبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مى‏دهند كه فرمود: لَيُغانُ عَلى‏ قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ. همين معاشرت‏
 كردن با اشخاصى كه ناباب بودند، موجب كدورت مى‏شود. يك كسى كه دائم الحضور بايد باشد پيش محبوبش، اگر يك نفر كه خيلى آدم صحيح و خوبى است، پيش او برود و مثلاً بخواهد مسأله بپرسد، لكن اين باز مى‏دارد او را به همين مقدار، از آن مرتبه‏اى كه مى‏خواهد باشد. در عين حال كه اين هم حضور است، اين آدمى كه با او صحبت مى‏كند در نظر او از مظاهر است؛ لكن از آن مرتبه‏اى كه او مى‏خواهد دائم الحضور باشد در آن مرتبه، بازش مى‏دارد. لَيُغانُ عَلى‏ قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُاللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً يك هم چنين چيزى از پيغمبر نقل شده است، كه اشتغال به اين طور مسائل، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاب بيرون بيايم. لااقل اين مقدار كه نمايش مى‏دهيم باشيم. اگر در جبهه‏مان آثار سجود هست، كه للَّه داريم كار مى‏كنيم، در نماز ريا نكنيم ديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مى‏دهيم، ربا نخوريم، كلاه نگذاريم سر ديگران و هكذا ... .
    اين كه خيال كردند كه اين علوم معنوى، مردم را از فعاليت باز مى‏دارند، اين اشتباه است؛ همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مى‏داد، و كسى هم مثل او بعد از رسول اللَّه حقايق را نمى‏دانست، همان روزى كه او با او بيعت كردند - به حسب تاريخ - كلنگش را برداشت و رفت سراغ فعاليتش، منافات با هم ندارد. اينهايى كه به خيال خودشان از دعا و ذكر [امثال‏] اينها مردم را پرهيز مى‏دهند، كه بچسبند اين مردم به دنيا، اينها هم نمى‏دانند قصه چيست، اينها نمى‏دانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مى‏سازد، به‏طورى كه [با] دنيا هم آنطورى كه بايد با آن رفتار كند، مى‏كند. عدل را همين انبيايى كه همه مصايب براى آنها بود و اهل ذكر و فكر و
 همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند. به  ضد ستمگرها قيام كردند؛ همان حسين‏بن على - سلام اللَّه عليه - كرد كه دعاى يوم العرفه‏اش را مى‏بينيد چيست. همان دعاها مبدأ اين طور مسائل مى‏شود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مى‏كند به مبدأ غيبى. اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبدأ غيبى موجب اين مى‏شود كه انسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است؛ خير، اين فعاليت هم مى‏آورد، لكن فعاليت براى خودش نيست. مى‏فهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگان خدا؛ خدمت به خداست.
    اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مى‏كنند، براى اين است كه نمى‏دانند، جاهلند، بيچاره‏اند؛ نمى‏دانند كه اين كتب ادعيه چطور انسان مى‏سازد. اين دعاهاييكه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه، مثل كميل، دعاى حضرت سيدالشهدا - سلام اللَّه عليه - سمات، اينها چطور انسان درست مى‏كنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مى‏خواند، شمشير [هم‏] مى‏كشد. در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مى‏خواندند. من نديدم كه در ساير ادعيه كه اين طور تعبير شده باشد كه همه ائمه مى‏خواندند.( همانكه اين دعاى شعبانيه را مى‏خواند، همان شمشير مى‏كشد و با كفار جنگ مى‏كند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرون مى‏برد. وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت يك انسانى مى‏شود كه براى خدا كار مى‏كند؛ كار مى‏كند اما براى خدا، شمشير مى‏زند براى خدا، مقاتله مى‏كند براى خدا، قيامش براى خداست. نه اين است كه ادعيه باز مى‏دارد انسان را از
 اينهايى كه آن آقايان مى‏گويند.آنها همه آمالشان همين‏جاست. هرچه ماوراى اين جا باشد ذهنيات است. در نظر آقايان، و يك وقت هم به آن مى‏رسند كه ببينند آنها عينيات بوده، اينها ذهنيات است. همين ادعيه، و همين خطبه‏ها، و همين نهج‏البلاغه، و همين مفاتيح‏الجنان، و همين كتابهايى كه ادعيه هستند، اينها همه كمك انسانند، در اين كه انسان را آدم كنند.
    وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائل عمل مى‏كند، زراعت هم مى‏كند، لكن زراعتى كه براى خداست؛ جنگ هم مى‏كند. همه اين جنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانها بوده [است‏]. آنهايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب اميرالمؤمنين بودند، اكثراً اهل اينجور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود نماز مى‏خواند. آن جا قتال بود و او نمازش را مى‏خواند. قتال هم مى‏كرد، نماز هم مى‏خواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى را پرسيدند، ايستاد توحيد برايشان گفت. يك كسى گفت كه آخر در اين وقت، فرمود - به حسب نقل - ما براى اين جنگ مى‏كنيم،
 جنگمان براى دنيا [نيست‏]، نمى‏خواهيم با معاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم. شام و عراق را پيغمبر و امير نمى‏خواستند. آنها مى‏خواستند اينها را آدم كنند، مى‏خواستند جان مردم را از دست مستكبرين رهايى ببخشند.اينها هم همانها بودند كه اصحاب دعا بودند. همين دعاى كميل را كه از حضرت امير وارد شده‏[ببينيد]، همين آدم كميل بخوان شمشير بزن است.
    دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا [آنطور]كه يك وقتى آتش مى‏زدند، يك روزى داشت آن مرد خبيث، كسروى كه روز آتش سوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعا و [امثال‏] اينها را مى‏آوردند، مى‏گفتند، كه آن روز آتش مى‏زد. اينها نمى‏فهمند دعا يعنى چه. تأثير دعا را در نفوس نمى‏دانند. نمى‏دانند كه همه خيرات و بركات از همان دعاخوانهاست. همينها هم كه به‏طور ضعيف دعا مى‏خوانند و ذكر خدا مى‏گويند، به اندازه همان مقدار تأثيرى كه [در آنهاست‏] - طوطى‏وار هم هست لكن درشان تأثير كرده - بهتر از آنهايند كه تارك هستند.
    نمازخوان ولو اين كه يك مرتبه نازله‏اى را دارد، از آن نمازنخوان‏
 بهتر است، مهذبتر است. اين دزدى نمى‏كند. پرونده‏هاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرش مال طلبه است چقدرش مال غيرطلبه است. چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرض كن جهات ديگر داشته؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نه اهل نمازند نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار داده‏اند اين را براى استفاده. اما همين دعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلام عمل مى‏كنند، اينها پرونده‏هاى جنايتشان نسبت به ديگران، هيچ است و يا كم است. در نظم اين عالم همينها دخالت دارند.
    دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد. جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد. اين يك مطلب غيرصحيحى است به اسم اين كه «قرآن بايد بيايد ميدان» آن چيزى كه راه هست براى قرآن، از دست داد. اينها وسوسه‏هايى است كه از شئون شيطان است. به اسم اين كه قرآن بايد خواند، ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث را اگر استثنا كنيم قرآن هم رفته است.آنهايى كه قرآن را مى‏خواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمى‏توانند به ميدان بياورند. آنهايى كه ادعيه را مى‏خواهند كنار بگذارند و به اسم اين كه ما قرآن مى‏خواهيم نه دعا، آنها قرآن را هم نمى‏توانند بياورند به صحنه. اينها از وساوس شيطان است، و از چيزهايى است كه انسان را گول مى‏زند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانها را گول مى‏زند. بايد اين جوانها ببينند آنهايى كه اهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند، بيشتر خدمت كردند به اين جامعه، يا آنهايى كه اهل اين نبودند و مى‏گفتند: ما اهل قرآنيم. كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اين خيرات و مبرات كه مى‏بينيد، از اين مؤمنين است. تمام اين موقوفاتى كه براى خيرات مطلق و براى
 دستگيرى از ضعفاست، از اين اهل ذكر و اهل نماز و اهل دعاست، از غيرشان نيست. در اشرافى هم كه سابق بودند و متمول بودند، آنهايى كه نمازخوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مى‏خواندند، مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردم بيرونش برد. بايد اين را ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اين كه اين توجهات به خدا را داشته باشند.
    ما اگر هم قطع‏نظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان به كمال مطلق اين ادعيه كمك مى‏كند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مى‏كنند. كمك كردن يك وقت اين است كه انسان مى‏رود دزد را مى‏گيرد، يك وقت دزدى نمى‏كند. آنهايى كه اهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمى‏كنند، اين خودش كمك به جامعه است. وقتى جامعه [جمع‏] افراد است، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطه اشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى [دورى مى‏كنند]، كاسب است كسبش را مى‏كند، معصيت هم نمى‏كند، دزدى هم نمى‏كند. اينهايى كه سرگردنه مى‏روند و تفنگ مى‏كِشند و آدم مى‏كُشند اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگر اهل اين معانى بودند نمى‏كردند. تربيت جامعه به همين چيزهاست، به همين ادعيه است، به همين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است، قُلْ ما يَعْبَؤُابِكُمْ رَبىّ لَوْ لا دُعاءُكُمْ. اگر قرآن را هم مى‏خواهد، قرآن دارد از دعا تعريف مى‏كند، مردم را وادار به دعا مى‏كند، «كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعا نبود.» پس اينها قرآن را هم قبول ندارند. آن كه مى‏گويد: ما دعا را نمى‏خواهيم، قرآن را هم نمى‏خواهد، يعنى
 قرآن را قبول ندارد. أُدْعوُنى أسْتَجِبْ لَكُمْ مردم! مرا بخوانيد، دعا كنيد.
    ان‏شاءاللَّه خداند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد. ان‏شاء اللَّه.


تفسير سوره حمد جلسه چهارم ( امام خمینی )
 أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ‏
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ‏
 
از صحبتهاى سابق يك مطلب ديگر هم استفاده مى‏شود؛ و آن اين كه اين باى بسم اللَّه باى سببيت، آنطور كه اهل ادب مى‏گويند نيست. اصلاً فاعليت حق از باب سببيت و مسببيت نيست، عليت و معلوليت هم نيست. بهترين تعبيرش همان است كه در قرآن واقع شده است كه گاهى ظهور: هُوَ الْأوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظاّهِرُ وَ الْباطِنُ، و گاهى «تجلى» تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ [تعبير كرده است.] و اين غير از قضيه سببيت و مسببيت است، كه در سببيت و مسببيت، يك تمايلى كه مقتضى نيست در ذات حق تعالى با موجودات، [مفروض است‏]. از اين جهت يا بايد سببيت را يك معناى توسعه دارى حساب بكنيم كه تجلى و
 ظهور را هم شامل بشود، يا در اين جا بگوييم كه با، باى سببيت نيست. بگوييم: «بِاسْمِ‏اللَّهِ» كذا يعنى بِظُهُورِهِ كذا، بِتَجلّيهِ كذا. يا بگوييم: الْحَمْدُ «بِاسْمِ اللَّهِ»، نه از باب اين كه حمد مسبب است حتى از براى اسم. و تعبير به سببيت و تعبير به عليت هم من يادم نيست كه در كتاب و سنت واقع شده باشد. اين يك تعبير فلسفى است كه در لسان فلاسفه واقع شده. من در كتاب و سنت يادم نيست كه عليت، سببيت به اين معنا آمده باشد؛ خلق است، ظهور است، تجلى است، اين تعبيرات است.
    يك جهت ديگرى هم كه هست و يك روايتى هم در [مورد] آن هست؛ قضيه نقطه «تحت الباء» است. اما حالا اين روايت چطور، آيا وارد شده باشد يا نه، شايد شواهد هم بر اين باشد كه چنين چيزى وارد نشده. لكن روايتى هست از حضرت امير - سلام اللَّه عليه - كه: أنَا النُقْطَةُ الَّتى تَحْتَ الْباءِ، اگر اين وارد شده باشد، تعبيرش اين است كه «باء» به معناى ظهور مطلق است، تعين اول عبارت از مقام ولايت است. ممكن است مقصود امير - عليه السلام - اين معنا باشد كه مقام ولايت، به معناى واقعى ولايت، ولايت كلى، اين تعين اول است. اسم: تجلى مطلق است اولين تعين، ولايت احمدى علوى است. و اگر هم وارد نشده باشد مسأله اين طور هست كه تجلى مطلق، تعين اولش عبارت از مرتبه اعلاى وجود است، كه مرتبه ولايت مطلقه باشد.
    در اسم، مسائلى هست. يكى از مسائل اين است كه اسم، يك وقت مال مقام ذات است، كه اسم جامعش اللَّه هست؛ و ديگر اسما،
 ظهور به رحيميّت، رحمانيّت همه از تجليات اسم اعظم است. اللَّه اسم اعظم است، و تجلى اول است. آن وقت يك اسمايى در مقام ذات است و يك اسمايى در مقام تجليات به اسميّت است، يكى هم تجلى فعلى است، كه يكى مقام احد[يت‏] گفته مى‏شود، يكى مقام واحديت گفته مى‏شود، يكى مقام مشيت گفته مى‏شود. اصطلاحات اين طورى هم دارد. و شايد آيات شريفه آخر سوره حشر كه سه تا آيه است: هُوَ اللَّهُ الَّذى لا إِلهَ إلّا هُوَ عاِلمُ الْغَيْبِ والشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ. هُوَ اللَّهُ الَّذى لا إلهَ إلّا هُوَ الْمَلِك الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيمِنُ [الْعَزيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ.] هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِى‏ءُ الْمُصَوِّرُ ... . [اشاره به اين باشد.]
    اين احتمال مى‏رود كه اين در سه آيه وارد شدن و سه جور ذكر كردن، همين مقامات ثلاثه اسما باشد، كه اسم در مقام ذات، مناسب با همان اسماى اولى است كه در آيه وارد شده؛ و اسم به تجلى صفاتى، مناسب با آن اسمايى است كه در آيه دوم واقع شده؛ و تجلى فعلى هم مناسب با هُوَ اللَّهُ الْخالقُ الْبارِى‏ءُ الْمُصَوِّرُ ... است، كه جلوه است: جلوه ذات براى ذات، و جلوه در مقام اسما و جلوه در مقام ظهور. شايد هُوَالْأَوَّلُ وَالْآخِرُ (اول اوست، آخر هم اوست) [اشاره به اين باشد كه‏] ديگران اصلاً منفى‏اند. هُوَالْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَ الْباطِنُ هرچه ظهور است، اوست، هوست، نه اين كه از او است: «هُوَالظاهِرُ وَ هُوَالْباطِنُ، وَ هُوَالْأوَّلُ وَ هُوَالْآخِرُ.»
 مراتب براى جلوه ها هست، لكن آنطور نيست كه جلوه‏ها از متجلى يك جدايى داشته باشند، البته تصورش مشكل، بعد از تصور تصديقش آسان است. شايد هم اللَّه، اسم از براى همان تجلى در مقام صفات باشد. آن وقت، اگر اين باشد، اسم اللَّه [در] «بسم اللَّه» اسم، ظهور از براى آن تجلى به‏طور جلوه جمعى است؛ و در عين حالى كه ظهور براى جلوه جمعى است، منافات با دو احتمالى كه سابق گفتيم ندارد، هر دو با اين مى‏سازد. براى اين كه اينها يك مسأله جدايى نيستند. البته ما بايد از همه اين مسائل به‏طور ناقص رد بشويم.
    و يك مطلب ديگرى هست در همه اين مسائل و مباحث و آن اين است كه يك وقت واقعيات را ما به حسب ادراكاتى كه داريم، حساب مى‏كنيم كه وضعش چطور است؛ يك وقت ما از واقعيات به حسب عقل چيزى برداشت مى‏كنيم؛ و يك وقت از واقعيات به حسب مقام قلب چيزى برداشت مى‏كند؛ و يك وقت مقام شهود و اين طور معانى [در كار] است. در نظر ما كه ادراكاتمان ادراكات عقلى است، يا به قدم برهان يا شبيه به برهان، آنچه واقعيت است، همين است كه ما به حسب ادراك عقلى‏مان واقعيات را اين طور ادراك مى‏كنيم؛ و حتى در نظر آن كه ادراكش يك مرتبه بالاتر از اين مسائل است، [اين طور است.] كه واقعيات همين است كه ذات مقدس است و جلوه او. ما هر نحوه هم ادراك بكنيم اين است.
    واقع مسأله اين است كه ذات مقدس است و جلوه او؛ حالا چه تجلى در مقام ذات يا تجلى در مقام صفات يا تجلى در مقام فعل، كه همين آياتى كه گاهى [اشاره‏] مى‏كنم، همينها مى‏تواند شاهد باشد براى اين: هُوَالْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ. واقعيت مسأله اين طورى است كه مقابل ندارد حق تعالى، يك موجودى مقابل [او]، مقابلِ
 وجود مطلق اصلاً معنا ندارد. يك وقت هم به حسب ادراكات خودمان حساب مى‏كنيم، كه ما خودمان چه ادراك كرديم، ادراك عقلى‏مان چيست، و آيا آن ادراك عقلى را به قلب هم رسانده‏ايم تا ايمان اسمش باشد، يا با قدم سير و اينها هم حركت كرده‏ايم تا عرفان و معرفت اسمش باشد، تا آخر آن جاهايى كه بشر مى‏تواند [برسد].
    و اينها قضيه ادراك ما از واقعيات است، وگرنه واقعيات همان جور است كه هست. اصلاً به حسب واقع، غير حق تعالى چيزى نيست، هرچه هست، اوست. جلوه هم جلوه اوست. نمى‏توانيم يك مثال منطبق پيدا كنيم، «ظلّ» و «ذى ظلّ» ناقص است. شايد نزديكتر از همه مثالها، موج دريا باشد، موج نسبت به دريا. موج از دريا خارج نيست. موجِ درياست؛ نه دريا، موج دريا. اين موجهايى كه حاصل مى‏شود، درياست كه متموج مى‏شود، اما وقتى ما به حسب ادراكمان تصور بكنيم كأنَّه به نظر ما مى‏آيد كه دريا و موج [دو چيزند، در حالى كه‏] موج يك معناى عارضى است براى آن. واقع مطلب [اين است كه‏] غير دريا چيزى نيست، موج دريا همان درياست، عالم هم يك موجى است. البته مثال باز هم همان‏طور است كه قايل گفته است كه: «خاك بر فرق من و تمثيلمِ من»، مثال ندارد.
    ما به حسب ادراكاتمان كه مى‏خواهيم در اين مسائل وارد بشويم يك مرتبه تصورات كلى اين مسائل است: اسم ذات، اسم صفات، اسم افعال، مقام كذا، كه همان مفاهيم است، يك ادراك مفهومى است. مرتبه ديگر اين است كه ما اين مفاهيمى [را] كه ادراك مى‏كنيم، با قدم برهان ثابت بكنيم كه واقعيت اين طور است. همين معنايى كه گفته شد كه همه ذات است و جلوه او، چيز ديگر نيست، همين معنا را وقتى بخواهند برهان بر آن اقامه كنند، گفته مى‏شود كه‏
 صرف‏الوجود، وجود مطلق، وجودى كه هيچ [قيدى ندارد.] نه اين كه وجودِ كذا، صرف وجود، وجود مطلق، «تو وجود مطلق و هستى ما»، برهان كه مى‏خواهند اقامه كنند، مى‏گويند: وجود اگر چنانچه يك حدى داشته باشد، يك نقصى داشته باشد، اين وجود مطلق نيست، وجود مطلق آن است كه هيچ تعينى ندارد، هيچ نقصى در آن نيست؛ وقتى كه بنا شد كه نقصى، تعينى در آن نباشد، همان وجود مطلق، تمام وجود است، «تمام» هم باز ناقص است؛ يعنى نمى‏شود فاقد يك حيثيتى باشد؛ تمام اوصاف به‏طور مطلق، نه به‏طور متعين، نه يك رحمانيّت متعين، نه يك رحيميّت متعين، نه يك الوهيّت متعين، [در او هست.]
    وقتى او نور مطلق شد، وجود بلاتعين شد، بايد جامع همه كمالات باشد؛ براى اين كه [با] فقد هر كمالى، تعين مى‏آيد. اگر چنانچه در مقام ذات ربوبيّت يك نقطه نقص باشد، يك نقطه وجود نباشد، اين از اطلاق بيرون مى‏آيد، ناقص مى‏شود؛ ناقص شد، ممكن است، نمى‏شود واجب باشد؛ واجب، كمال مطلق است، جمال مطلق است. از اين جهت، وقتى اللَّه را به حساب بياوريم با اين قدم ناقص برهانى، اللَّه اسم از براى همان ذات مطلق است كه همه جلوه‏ها را دارد. جامع همه اسما و صفات است، جامع همه كمالات است، كمال مطلق است، كمال بى تعين است. كمال مطلق و كمال بى تعين‏
 
 نمى‏شود فاقد يك چيزى باشد، فاقد يك چيزى نمى‏تواند باشد؛ اگر فاقد باشد، كمال مطلق نيست، اگر فاقد باشد ممكن است. ممكن همان است كه ناقص است؛ موجود ناقص ممكن است ولو به هر مرتبه‏اى از كمال برسد، همين كه از مرتبه اطلاق بيرون آمد امكان است. وجود مطلق واجد همه چيز است، واجد همه كمالات است. برهان مى‏گويد: صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الاْشْياءِ، وَ لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْه‏. همه چيز است لكن نه به تعينات، همه وجود را واجد است نه به‏طور تعين، به‏طور كمال مطلق. وقتى كه واقعيت را ما بخواهيم حساب بكنيم، چون اسما جدا نيستند، اسما هم همان اسماى ذات است كه جدا نيستند، و همان خصوصياتى كه در اللَّه هست، در رحمان هم هست، رحمان هم وقتى كمال مطلق شد، رحمت مطلق هم واجد همه كمالات وجود است، و الّا او مطلق نمى‏شود: قُلِ ادْعُوااللَّهَ أوِادْعُوا الرَّحْمانَ أيّاً ماتَدْعُوا فَلَهُ الْأسْماءُ الْحُسْنى‏ چه اللَّه را و چه رحمان را و چه رحيم را و چه ساير اسما را [هر كدام را بخوانيد]اسماى الحسنى در تمام صفات حق تعالى هست، و چون به‏طور مطلق است، اين طور نيست كه حدودى در كار باشد كه اسم و مسمى‏ و اين غير از آن اسم باشد، اينها نيست. مثل اسمايى كه ما مى‏گذاريم روى يك چيزى با اعتبارات مختلف، نور، ظهور، نور و ظهور اين طور نيست كه به يك جهت نور باشد، به يك جهت ظهور باشد؛ ظهور هم عين نور است نور هم عين ظهور.
 البته باز مثال ناقص است؛ وجودِ مطلق، كمال مطلق است، كمال مطلق همه چيز است به صورت مطلق، همه اوصاف است به‏طور اطلاق؛ به‏طورى كه هيچ نمى‏توانيم از آن جدايى فرض كنيم.
    اين به حسب قدم برهان است، برهان اين طور مى‏گويد. مى‏گويند يكى از عرفا هم گفته است كه من هر جا با[قدم مشاهده‏] رفتم اين كور هم با عصا آمد. مقصودش از كور ابوعلى بوده، شيخ الرئيس بوده. مقصودش اين است كه آنهايى كه من يافتم، او ادراك برهانى كرده [است‏]؛ او كور است ولى عصازده، عصاى برهان زده و آمده [است‏] آن جايى كه من به قدم مشاهده رسيده‏ام. ادعا اين است، به قدم عرفان، به قدم مشاهده به آن جا رسيده‏ام، هر جا رفته‏ام ديدم اين كور هم با عصا آمده است. و مى‏گويند مقصودش از كور ابوعلى است. اصحاب برهان همان است كه او مى‏گويد، همان كورها هستيم. آنها هم كه اصحاب برهانند همان كورها هستند؛ وقتى مشاهده نباشد، كور است.
    آن وقت بعد از اين كه مسائل را كه توحيد مطلق، وحدت مطلق، اين مسائل را وقتى به‏طور برهانى ثابت كرديم؛ و ثابت كرديم كه مبدأ وجود، كمال مطلق است، باز برهان است و محجوبيت پشت ديوار برهان. با كوشش اگر به قلب رسيد، آن وقت  قلب ما اين معنا را مى‏يابد كه صِرْفُ الْوُجُودِ، كُلُ الشَىْ‏ءِ اين را قلب ادراك مى‏كند. قلب، مثل يك طفلى مى‏ماند كه بايد كلمه، كلمه چيزى را دهانش گذاشت؛ و بايد آن كسى كه به برهان، مسائل را ادراك عقلى كرده است، به قلبش به‏طور هجى كردن برساند، با تكرار، با مجاهده و امثال ذلك. اين به قلب كه رسيد، [وقتى‏] قلب اين معنا را يافت كه صِرْفُ الْوُجُودِ
 كُلُّ الْكَمالِ اين ايمان [است‏]. اين ادراك عقلى بود، قبلش هم تصوراتى از مفاهيم بود، برهان كه قائم شد ادراك عقلى بود؛ و به قلب كه رسيد، همان معناى برهانى وقتى كه به قلب رسيد، همان كه با برهان يافته است، عقل يافته است، آن را قرائت كرد به قلب، و به قلب تعليم كرد و تكرار كرد، و با رياضات رساند به قلب، قلب ايمان مى‏آورد به اين كه: لَيْسَ فِى الدّارِ غَيْرَهُ دَيّارٌ. لكن باز، اين مرتبه ايمان است. حتى مرتبه لِيَطْمَئنَّ قَلْبى هم غير آن مسائلى است كه انبيا داشتند. اين مرتبه‏اى است و قدم مشاهده، فوق اينهاست؛ كه مشاهده جمال حق تعالى: تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَل براى موسى تجلّى كرده است. ميقاتى كه براى حضرت موسى بوده است، اول سى روز و بعد چهل روز و بعد هم آن مسائلى كه واقع شده است. بعد از آن كه از منزل شعيب پدر زنش بيرون آمد و با بچه‏هايش راه افتاد به عايله‏اش مى‏گويد: إِنّى آنَسْتُ ناراً. اين نار را كه او ادراك كرده بود، بچه‏هايش و زنش اصلاً نمى‏ديدند. [گفت‏]: بروم آن جا لَعَلّى آتيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ: [شايد] از اين نار يك جلوه‏اى بياورم. وقتى كه نزديك شد، ندا آمد إنَّنى أنَا اللَّهُ همان نارى كه در شجر بود، از او ندا آمد: إنَّنى أنَا اللَّهُ. قدم مشاهده يعنى آن كه آن كور با عصا رفت و آن عارف به قلبش رساند، موسى مشاهده كرد.
    اينها حرفهايى است كه ما مى‏گوييم و شما هم مى‏شنويد ولكن مسائل فوق اينهاست. إِنَّنى أَنَااللَّهُ نورى كه در شجر بود، آن نور را كسى نمى‏توانست ببيند، به جز خود حضرت موسى كسى نمى‏توانست ببيند، چنانكه وحى‏اى كه وارد مى‏شد به رسول اللَّه كسى نمى‏توانست بفهمد كه چيست. وحى چيست؟ و اصل وحى چيست؟ و قرآن كه نازل مى‏شود به قلب رسول اللَّه چطور همه‏اش يكدفعه نازل مى‏شود به قلب رسول اللَّه. قرآن اگر همين است كه سى جزءِ اين طورى است كه نمى‏شود يكدفعه وارد بشود به قلب آن هم اين قلبهاى معمولى. [لكن‏] قلب يك باب ديگر است و قرآن يك حقيقتى است، و اين حقيقت هم به قلب وارد مى‏شود.
    قرآن سرّ است، سرِّ سرّ است، سرّ مستسر به سرّ است، سرّ مقنع به سرّ است، و بايد تنزل كند، بيايد پايين، تا اين كه برسد به اين مراتب نازله. حتى به قلب خود رسول اللَّه كه وارد مى‏شد، باز تنزل بود،  يك تنزلى كرده بود تا به قلب وارد مى‏شد. بعد هم از آن جا بايد نازل بشود تا برسد به آن جايى كه ديگران هم بفهمند. چنانچه انسان هم اين طورى است، انسان هم سرّ و سرِّ سرّ است. ما يك ظاهرى از انسان مى‏بينيم عبارتست از همين حيوانى كه هست. همين حيوان است [و] هيچ چيزى غير از حيوان نيست؛ حيوانى بدتر از ساير حيوانات. لكن حيوانى است كه اين خاصيت را دارد: مى‏شود برسد به انسانيّت، و به
 مراتب كمال و كمال مطلق؛ تا آنچه كه در وهم ما نيايد آن شود،... پس عدم گردد. آن مراتب همه‏اش سرّ است، ظاهر همين است. در همين عالم طبيعت هم از سرّ يك مسأله‏اى هست، و آن اين است كه ما جواهر را نمى‏توانيم ادراك كنيم، از اجسام هر چه را ما ادراك مى‏كنيم اعراض است. چشممان اين رنگ و اين ظواهر را مى‏بيند، گوشمان صدا را مى‏شنود، ذائقه‏مان مزه را ادراك مى‏كند، دستمان لمس مى‏كند يك ظاهرى را؛ همه اعراض هستند، اين جسم كجاست؟ وقتى هم [كسى‏] مى‏خواهد تعريف كند [مثلاً مى‏گويد:] «آن عرض و عمق و طول دارد»، عرض و عمق و طول هم از اعراض است، «آن كه ثقل دارد» آن هم از اعراض است؛ «آن كه جاذبه دارد» آن هم از اعراض است. هرچه را بخواهيد تعريف بكنيد با اوصاف و اعراض تعريف مى‏كنيد، پس خود جسم كجاست؟ خود جسم هم سرّ است، ظلّ همان سرّ است، ظلّ همان احديت است كه اسما و صفات آن براى ما معلوم مى‏شود، و الّا خود عالَم، غيب است، اسما و صفاتش پيداست. «غيب» و «شهادت» هم شايد يك مرتبه‏اش همين معنا باشد كه همين عالَم طبيعت، غيب و شهادت دارد، غيبش آن است كه از ما غايب است، ما هيچ نمى‏توانيم ادراكش بكنيم؛ [و شهادتش آن است كه ما ادراك مى‏كنيم.] شما هر قدر بخواهيد تعريف بكنيد چيزى را، دائم به اوصاف و به اسما و به آثار و به امثال آن تعريف مى‏كنيد. ادراك بشر از آن چيزى كه ظلّ سرّ مطلق است ناقص است، مگر آن كسى كه با قدم ولايت به آن جا رسيده باشد كه تجلى حق تعالى به همه ابعادش، در قلبش واقع شده باشد. و اين سرّ در
 همه چيز هست، يعنى غيب و شهادت در همه جا سرايت مى‏كند.
    يك وقت هم گفته مى‏شود: «عالم غيب»، «عالم ملائكةاللَّه»، «عالم عقول»، از اين تعبيرات. خود آنها هم سرّ و ظاهر دارند، ظهور و بطون است؛ والظاهر والباطن هم همين است. در همان چيزى كه ظهور كرده، بطون هم هست؛ در همان بطون هم يك ظهورى هست. بنابراين تمام اسماى حق تعالى، همه اسما واجد همه مراتب وجودند؛ هر اسمى تمام اسماست. اين طور نيست كه «رحمان» يك صفتى يا يك اسمى باشد؛ «رحيم» يك اسمِ مقابل باشد، «منتقم» يك اسمى باشد. اگر آنها از اسما باشند، تمامشان داراى همه چيز [هستند ]أَيّاً ماتَدْعُوا فَلَهُ الْاسْماءُ الْحُسْنى، تمام اسماى حسنى، براى «رحمان» هست، براى «رحيم» هم هست، براى «قيوم» هم هست. اين طور نيست كه اين اسما، يكى حكايت از يك چيزى بكند، آن [ديگرى‏] حكايت از يك چيز ديگر بكند. اگر بنا باشد دو باشد، بايد رحمان حكايت بكند از حيثيتى، كه آن حيثيت در ذات حق تعالى غير [از] يك‏
 حيثيت ديگرى باشد. آن وقت [لازم مى‏آيد] حق تعالى مجمع حيثيات باشد، اين در وجود مطلق، محال است، حيثيت و حيثيت نيست. وجود مطلق، به همان وجود مطلقش رحمان است، به همان وجود مطلقش رحيم است؛ يعنى تمام ذات رحمان است، تمام ذات رحيم است، به تمامِ ذات نور است، به تمام ذات اللَّه است.اين طور نيست كه رحيميّت‏ش يك چيزى باشد و رحمانيّت‏ش يك چيز ديگرى باشد. اينهايى كه با قدم معرفت مى‏روند بالا، تا برسند به آن جايى كه ذات به تمامه - البته نه اين كه ذات، بلكه  جلوه ذات - در قلبشان جلوه مى‏كند. نه در اين قلب، آن قلبى كه قرآن در آن وارد مى‏شود، آن قلبى كه مبدأ وحى است، آن قلبى كه جبرئيل را متنزل
 مى‏كند. در آن قلب، آن جلوه‏اى كه مى‏شود، يك جلوه‏اى است كه تمام جلوه‏ها را دارد، هم خودش اسم اعظم است، هم متجلى به جلوه اسم اعظم. اسم اعظم خود اوست نَحْنُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏،(242) و اسم اعظم خود رسول اللَّه است، اعظم اسماست در مقام تجلى.
    بنابراين، آنچه كه امشب صحبت شد، يكى قضيه سببيت بود، كه نبايد، ما مثل [ديگر] سببيتها حسابش كنيم و مثالش [را] هم نمى‏توانيم پيدا كنيم الّا بعضى مثالهاى دوردست. و يكى هم «نقطه تحت الباء» [بود ]- اگر وارد شده باشد يك هم چنين تعبيرى - كه عرض كردم. يكى هم مراتب اسم بود: اسم ذات، اسم در مقام صفات، اسم در مقام تجلى فعلى، تجلى ذات بر ذات، تجلى ذات بر صفات، تجلى ذات بر موجودات، نه اين كه تجلى بر موجودات، تجلى‏اى كه وقتى كه ما بخواهيم تعبيرش كنيم، مى‏گوييم: وجودات ما. همان يك تجلى است، يك تورى كه در آيينه‏هاى متكثر [منعكس مى‏شود.] مثال دوردستى است؛ صد تا آينه را اين جا بگذاريد، و نور شمس يا شى‏ء ديگرى در آن منعكس شود، به يك اعتبار مى‏گوييد: صد تا نور است؛ نور آينه همان نور است، منتها محدود است، صد تاست، لكن همان نور است، همان جلوه شمس است، نور شمس است در صد تا آينه پيدا شده. عرض كردم مثال دوردست است. جلوه حق تعالى است در اين تعيناتى كه هست. تعينات، نه يك تعينى باشد و يك نورى، نور وقتى جلوه فعلى بكند، تعينات لازمه‏اش است. آن وقت ممكن اسم [در ]بِسْمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اسم مقام ذات باشد، و «اللَّه» جلوه ذات به تمام جلوه [باشد، يعنى‏] «اسم» اسمِ همين جلوه، جلوه جامع [و] «رحمن» و «رحيم» هم جلوه همين جلوه
 جامع [باشد] نه به اين معنا كه رحمانش يك چيزى [باشد و ] رحيمش يك چيز ديگر. اللَّه و رحمان و رحيم مثل اين است كه هر سه تا اسم را براى يك شى‏ء بگذاريد؛ همه يك جلوه است، به تمام ذات، اللَّه است، به تمام ذات، رحمان است، به تمام ذات، رحيم است. و غير از اين امكان ندارد؛ اگر غير از اين باشد، محدود مى‏شود، ممكن مى‏شود.
    و روى آن ترتيبى هم كه عرض كرديم كه متعلق باشد به حمد، باز اسم جامع ظهور «اللَّه»، كه به ذاته رحمان و رحيم هم  هست، تمام حمدها براى او واقع مى‏شود يا حمد مطلق، دو احتمالى بود كه در آن جا [ذكر شد]: و همين طور اگر اسم، اللَّه را، جلوه جامع در مقام صفات حساب كنيم، اسم جلوه جامع در مقام صفات، آن مشيت مطلقه است، و به او همه چيز واقع مى‏شود، به اسم «اللَّه». [و اگر] اللَّه را جلوه جامع در مقام فعل حساب بكنيم، اسمش همان حقيقت است [در] مقام ظهور، مثل رحمان و رحيم گفتن براى اللَّه. و اين احتمالات هر كدامش [را] وقتى در اين آيه مقايسه بكنيم هر كلام يك طرز خاصى مى‏شود.
    بنابراين حالا ما اسم «اللَّه» را كه اسم جامع است و مقام ذات هست و مقام صفات هست و مقام تجلى به فعل هست در آيه شريفه عرض كردم و از اسم و از اللَّه و از با و از نقطه گذشتيم. آن وقت راجع به رحمان و رحيم هم مسائلى هست، و البته همه مسائل كوتاه است، كوتاه - كوتاه ما بايد از آن رد بشويم. و اميدواريم كه باورمان بيايد كه بايد چنين مسائلى باشد. اين [را] بعضى از قلوب اصلاً انكار مى‏كنند؛ اين قلبى كه بعضى اشخاص دارند، همه مسائل معارف را انكار مى‏كند. آن كه در منزل حيوان است، نمى‏تواند اصلش باورش بيايد كه
 ماوراى اين مقام حيوانى يك چيز ديگر هست، اصلاً باورش نمى‏آيد، و ما بايد باورمان بيايد اين معنا. اين، اول مرتبه‏اى است كه انسان به خودش يك حركتى مى‏خواهد بدهد؛ اول اين است كه انكار نكند. آدم هر چه را ندانست انكار نكند؛ ظاهراً شيخ‏الرئيس است كه مى‏گويد: «آن كسى كه بدون برهان يك چيزى را انكار كند، از فطرت انسان خارج است».
    همان‏طور كه اثبات يك چيزى محتاج به برهان است، اگر گفتيم: «نه»، آن هم برهان مى‏خواهد. يك وقت مى‏گويى «نمى‏دانم»، يك وقت انكار مى‏كنى. قلوبى هست كه اينها جحود دارند، اصلاً وضع قلبشان جورى شده كه انكارى هستند، همه چيز را انكار مى‏كنند، از باب اين كه نمى‏توانند ادراك كنند. و از فطرت انسان هم خارج شده‏اند، كه انسان بايد يك چيزى را اگر قبول مى‏كند، با برهان قبول بكند و اگر رد هم مى‏كند، به برهان رد بكند، و الّا بايد بگويد: «خوب، من نمى‏دانم»، «ممكن است باشد». «كُلُّ ما قَرَعَ سَمْعُكَ» اين را احتمال بده صحيح باشد: «ذَرْهُ فى بُقْعَةِ الْاِمْكانِ» [بگو] اين ممكن است و احتمال دارد باشد، يا نباشد؛ اما انكار چرا؟ ما كه دستمان به ماوراى اين عالم نمى‏رسد، آنقدر هم كه دستمان به اين عالم رسيده يك چيز ناقصى است، آنقدر كه از اين عالم معلوم شده، يك چيز ناقصى معلوم شده. [از] همه اين مسائل بعدها مسائل ديگر پيدا
 مى‏شود؛ تا صد سال پيش از اين، اين عالم چقدر مجهول بود؟ چقدر مجهولات در آن بود، حالا اين مجهولات پيدا شده، و بعدها هم پيدا مى‏شود؛ ما كه همين عالم طبيعت را نتوانسته‏ايم ادراك كنيم، و بشر نتوانسته ادراك كند، چرا انكار كند آن چيزى كه پيش اوليا هست. اين قلب، قلب انكارى يك قلبى است كه ديگر از ورود حقايق و ورود انوار در آن بكلى محروم است؛ از اين جهت آن را كه نمى‏داند مى‏گويد: «نيست». نمى‏گويد «نمى‏دانم» مى‏گويد: «نيست». آن را كه اهل معرفت مى‏گويند، مى‏گويد: « اصلاً اينها مى‏بافند» ... خودش محروم است از اين جهت آن را كه آنها مى‏گويند، مى‏گويد: «مى‏بافند». خوب او در قلبش اين است كه اين بافندگى است. قرآن هم اينها را دارد، آن را نمى‏تواند بگويد، البته نمى‏گويد هم، اما همين حقايقى كه او اسمش را بافندگى مى‏گذارد، همان است كه قرآن و سنت دارد، چرا بايد انكار كند آدم.
    اين يك مرتبه كفر است - البته نه كفر شرعى - يك مرتبه كفر اين است انسان چيزى را كه پيش او مجهول است انكار بكند. همه مصيبتهاى بشر هم از اين است كه واقعيات را [كه‏] نمى‏تواند ادراك كند، جحود مى‏كند؛ نمى‏تواند برسد به آن كه اولياى خدا رسيده‏اند، جحود مى‏كند. كفر جحودى بدترين اقسام كفر است. بايد اولْ قدم اين باشد كه چيزى را كه واقع شده است، و در كتاب و سنت هست، اوليا هم مى‏گويند، عرفا هم به اندازه ادراكشان مى‏گويند، فلاسفه هم به اندازه ادراكشان مى‏گويند، انسان جحود نكند و ادراك [نكرده‏] نگويد خبرى نيست. و آن مردك كه مى‏گويد: تا من خدا را زير اين چاقويى كه دارم تشريح مى‏كنم نيابم، اعتقاد [پيدا ]نمى‏كنم، يك چنين قلب جحودى است كه خدا را هم مى‏خواهد زير كارد تشريح‏
 ببيند
    اول مرتبه اين است كه ما آن چيزى [را] كه انبيا و اوليا و ديگران گفته‏اند انكارش نكنيم؛ و اگر چنانچه انكار بكنيم ديگر نمى‏توانيم قدم دوم را برداريم، همين انكار نمى‏گذارد. آدمى كه منكر است كه يك چيز ديگرى هم غير از اين هست اصلاً دنبالش نمى‏رود [اگر] بخواهد انسان راه بيفتد از اين ظلمتكده، اول اين است كه احتمال بدهد كه اينها صحيح است، انكار نكند، كه پشت ديوار انكار تا آخر بماند. بخواهد از خداكه يك راهى برايش باز بكند، راهها را بايد او باز كند، از خدا بخواهد كه يك راهى به آن جايى كه بايد برسد باز بكند. وقتى انكار نكرد و از خدا هم خواست كه يك راهى باز بشود، كم‏كم باز مى‏شود، خدا محرومش نمى‏كند.
    و من اميدوارم كه ما از اين حد بيرون برويم و انكار نكنيم، كتاب و سنت را انكار نكنيم. [گاهى فردى‏] در عين حالى كه قائل به كتاب و سنت است، آن كه در كتاب سنت وارد شده عقلش نمى‏رسد منتها آن جا نمى‏گويد: «اين نيست» [اما] وقتى يك نفر ديگرى مى‏گويد آن بيچاره را گير مى‏آورد، مى‏گويد «چرت و پرت مى‏گويى»! همينهايى است كه در كتاب و سنت است، آن جا را نمى‏گويد، از باب اين كه او مى‏گويد خودم نمى‏دانم، اما وقتى به لسان يك نفر ديگر وارد مى‏شود آن جا را مى‏گويد «چرت و پرت».
    و اين [انكار] آدم را محروم مى‏كند از خيلى مسائل. از آن راه كه بايد انسان در آن واقع بشود و بايد حالا راه بيفتد، انسان را محروم مى‏كند. اين سد راه مى‏شود كه نگذارد به اين راه وارد بشود. و اين را من عرض مى‏كنم به همه كه چيزهايى كه اوليا يافتند، احتمال بدهيد درست باشد. ممكن است يك كسى در بين مردم باشد كه صريحاً هم‏
 نگويد ممكن است؛ اما اين كه انسان انكار كند، بگويد: «نه! مسائل اين نيست، اصلاً اين حرفها همه چرت و پرت است»، اين آدم ديگر موفق نمى‏شود به اين كه راه بيفتد. بخواهد موفق بشود بايد اين جحود را بردارد از قلبش.
    و من اميدوارم كه ما اين حجاب جحود را از قلبهايمان برداريم و از خداى تبارك و تعالى بخواهيم كه ما را آشنا كند با لسان قرآن، زبان قرآن يك زبان خاصى است، ما آشنا بشويم به آن زبانى كه با آن زبان، قرآن وارد شده است. قرآن مثل انسان مى‏ماند كه يك موجودى است [كه‏] همه چيز دارد، منتها مثل يك انسان بالفعل مى‏ماند. قرآن يك سفره اى است كه خدا پهن كرده براى همه بشر، يك سفره پهنى است، هركه به اندازه اشتهايش از آن مى‏تواند استفاده كند؛ اگر مريض نباشد كه بى‏اشتها بشود. امراض قلبيه، آدم را بى‏اشتها مى‏كند. اگر مريض نباشد و اشتهاى قلبى‏اش باشد، از قرآن استفاده مى‏كند.[قرآن‏] يك سفره پهنى است كه همه از آن استفاده مى‏كنند؛ مثل اين كه دنيا هم يك سفره پهنى است كه همه استفاده مى‏كنند: يكى علفش را از آن استفاده مى‏كند، يكى ميوه را از آن استفاده مى‏كند، يكى مسائل ديگر را استفاده مى‏كند. از همين دنيا، هر يك، يك طور استفاده دارد، انسان يك طور استفاده دارد، حيوان يك طور، انسان در مقام حيوانيّت، يك طور، [و] هرچه بالاتر برود از اين سفره پهن الهى كه عبارت از وجود است، [بيشتر] استفاده مى‏كند. قرآن هم اين طورى است، يك سفره پهنى است براى همه، هر كس به اندازه آن اشتهايى كه دارد و آن راهى كه پيدا بكند به قرآن، استفاده مى‏كند. استفاده اعلايش را آن مى‏برد كه برايش نازل شده: إِنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآن مَنْ خُوطِبَ بِهِ. آن
 استفاده اعلا مال اوست ،لكن نبايد ما مأيوس بشويم. بايد ما هم از اين سفره بهره‏اى برداريم، و اولش اين است كه خيال نكنيم كه غير از اين مسائل طبيعى چيز ديگرى نيست در كار، و قرآن آمده است براى اين كه مسائل اجتماعى را بگويد و مسائل طبيعى را بگويد و براى زندگى آمده، زندگى دنيا. اين انكار همه نبوات است، قرآن آمده است كه انسان را انسان كند، و همه اينها وسيله است براى همان يك مطلب.
    تمام عبادات وسيله است، تمام ادعيه وسيله است، همه وسيله‏اى براى اين است كه انسان اين لبابش ظاهر بشود. آن كه بالقوه است و لبّ انسان است به فعليت برسد و انسان بشود آدم. انسان بالقوه بشود يك انسان بالفعل، انسان طبيعى بشود يك انسان الهى كه همه چيزش الهى باشد. هرچه مى‏بيند حق ببيند. انبيا هم براى همين آمده‏اند. انبيا نيامده‏اند حكومت درست كنند، حكومت را مى‏خواهند چه كنند؟ اين هم هست، اما نه اين است كه انبيا آمده‏اند كه دنيا را اداره كنند، حيوانات هم دنيا دارند، كار خودشان را اداره مى‏كنند، البته بسط عدالت همان بسط صفت حق تعالى است براى اشخاصى كه چشم دارند. بسط عدالت هم مى‏دهند، عدالت اجتماعى هم به دست آنهاست، حكومت هم تأسيس مى‏كنند، حكومتى كه حكومت عادله باشد، لكن مقصد اين نيست، اينها همه وسيله است كه انسان برسد به يك مرتبه ديگرى كه براى آن انبيا آمده‏اند.
    ان‏شاء اللَّه خداوند ما را تأييد كند براى همه چيز


تفسير سوره حمد جلسه پنجم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ‏
    بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ‏
 
    قبل از اين كه دنباله آن مطلب را عرض كنم، مطلبى را بايد عرض كنم كه شايد هم مفيد باشد و هم لازم؛ و آن اين است: كه گاهى وقتها اختلافاتى كه بين اهل نظر و اهل علم حاصل مى‏شود، براى اين است كه زبانهاى يكديگر را درست نمى‏دانند. هر طايفه‏اى يك زبان خاصى دارد. نمى‏دانم اين مثل را شنيده‏ايد، كه سه نفر بودند، يكى فارس بود، يكى ترك بود، يكى عرب، اينها راجع به ناهارشان كه چه بخوريم بحث كردند، فارس گفت: «انگور مى‏خوريم»، عرب گفت: «خير عِنب مى‏خوريم»، ترك گفت: خير ما اينها را نمى‏خواهيم، ما اوزوم مى‏خوريم». اينها اختلاف كردند براى اين كه زبان  يگديگر را نمى‏دانستند. بعد مى‏گويند يكى آمد و رفت انگور آورد، همه ديدند
 
 كه يك چيز است، يك مطلب، در زبانهاى مختلف. يك مطلب است، اما زبانها مختلف است در آن.
    فلاسفه، مثلاً يك زبان خاص به خودشان دارند، اصطلاحاتى [مخصوص‏] خودشان دارند، زبان عرفا هم خاص به خودشان است و اصطلاحات [آنها] خاص خودشان است. فقها هم اصطلاحات خاص به خودشان دارند. شعرا هم يك زبان خاص شعرى دارند. و زبان اولياى معصومين - عليهم‏السلام - هم يك‏طورى است كه بايد ببينيم اين سه - چهار طايفه كه با هم اختلاف دارند، كدام زبانشان نزديكتر به زبان اهل عصمت است. و كدام زبانشان نزديكتر به زبان وحى است.
    گمان ندارم هيچ‏كس، هيچ آدم عاقلى كه موحد باشد البته، اختلاف در اين معنا داشته باشد كه حق تعالى هست و او مبدأ همه موجودات است، موجودات معلول مبدأ وجودند. احدى قائل نيست به اين كه شما با اين كت و شلوارتان خداييد، هيچ عاقلى چنين تصورى هم نمى‏كند. يا فلان آدم با عمامه و ريش و عصايش خداست؛ اين مخلوق است در اين هيچ اشكالى نيست. لكن اختلاف از آن تعبيرات و برداشتهايى است كه از علت و معلول مى‏شود. بايد ببينيم كه آنهايى كه مثلاً از طبقه عرفا بودند، اينها دردشان چه بوده است كه آن جور تعبير مى‏كردند. چه وادارشان كرده بود كه آنطور تعبير بكنند.
    البته اين كه من حالا مى‏خواهم مصالحه و صلح بدهم بين اين طوايف و بگويم اينها همه يك چيز مى‏گويند، نه اين است كه من مى‏خواهم همه فلاسفه را مثلاً تنزيهشان كنم، يا همه عرفا را، يا همه فقها را. نه، اين مسأله نيست «اى بسا خرقه كه مستوجب آتش‏
 
 باشد»، اى بسا دكاندارى كه موجب يك حرفهايى مى‏شود كه با همان دكان مناسبند. من مقصودم اين است كه در بين همه اين طوايف اشخاص زيادى منزه بودند و اين اختلافى كه حاصل شده است در مدرسه، مثل آن اختلافى [است‏] كه در مدرسه بين اخبارى و اصولى حاصل شده است. كه گاهى اخبارى، اصولى را شايد تكفير هم بكند، اصولى هم اخبارى را تجهيل مى‏كند. با اين كه اينها مطلبشان دو تا نيست. آنها هم دو تا نيست.
    حالا ما بحثمان در اين جاست كه يك طبقه‏اى از فلاسفه هستند كه اينها تعبيراتشان اين است كه: «علة العلل»،  «معلول اول»، «معلول ثانى» و تا آخر، دائم به عليت و معلوليت تعبير مى‏كنند، خصوصاً آنهايى كه از فلاسفه قبل از اسلام هستند. تعبيرات آنها همان تعبيرات خشك عليت و معلوليت و سببيت و مسببيت و مبدأ و اثر و از اين تعبيرات [است‏]. و فقهاى ما هم تعبير به معلوليت و عليت مى‏كنند، از اين ابايى ندارند. و به خالق و مخلوق هم همه تعبير مى‏كنند؛ از اين هم ابايى نيست. يك دسته هم از اهل عرفان هستند و اينها در تعبيراتشان بااختلافى كه هست، تعبيرات مختلفه‏اى دارند، مثل همين ظاهر و مظهر و تجلى [و] امثال ذلك. آنها اين جور تعبير مى‏كنند و ما بايد ببينيم چه شده است كه اين طايفه اين جور تعبير مى‏كنند. و چه شده است كه در لسان ائمه ما - عليهم‏السلام - هم اين نحو تعبير است. من هيچ يادم نيست كه عليت و معلوليت و سببيت و مسببيت و ... [آمده‏] باشد. خالقيت و مخلوقيت هست، تجلى هست، ظاهر و مظهر هست‏
 
 [و] امثال اينها. بايد ببينيم اهل عرفان كه از اين تعبير فلاسفه مثلاً، دست برداشتند يا از اين تعبير عامه مردم دست برداشتند، و يك مطلب ديگرى گفته‏اند كه ديده‏اند اسباب اشكال [هم‏] است بين اهل ظاهر، چرا اين را گفتند. ما حالا اينها را حساب مى‏كنيم.
    علت و معلول: يك موجود (علت) ايجاد كرده يك موجود ديگر را (معلول). در نظر عليت و معلوليت اين است كه معلول يك طرف واقع شده، علت يك طرف. اين يك طرف و يك طرف يعنى چه؟ مكاناً با هم مختلفند! مثل نور شمس و خود شمس، كه شمس اين نور را دارد، و از او هم صادر شده است و جلوه او هم هست، اما اين طورى است كه شمس يك موجودى است در يك محلى واقع شده است و نور شمس هم يك موجود ديگرى در يك محل ديگرى واقع شده؛ ولو اين كه اثر اوست، ولو اين كه معلول اوست. آيا معلوليت و عليت نسبت به ذات واجب، نظير اين معلوليت و عليتى است كه در طبيعت است: آتش، علت از براى حرارت است، و شمس، علت از براى روشنايى است، اين طور است؟ آيا يك اثر [و مؤثرى‏] است كه حتى مكاناً هم از هم جدايند؛ او يك مكانى دارد، اين يك مكان ديگر دارد.
    اثر و مؤثرى كه در طبيعت هست، غالباً اين طورى است كه حتى بُعد مكانى هم جدا [دارند]، حتى از هم جدا هستند از حيث مكان. آيا مى‏توانيم ما در مبدأ اعلا يك چنين چيزى قائل بشويم، كه موجودات يك [از او ]هستند، موجود [هر كدام‏] مكانى دارند و يك زمانى؟ عرض كردم تصور اين امور بسيار صعب است، تصور اين كه مجرد وضع خودش چطورى است مشكل است؛ و خصوصاً مبدأ اعلا كه هرچه بخواهى از او تعبير بكنى آن نيست. چطور است وضع آن‏
 
 احاط قيوميه‏اى كه از براى حق تعالى به موجودات هست؟ هو معكم يعنى چه؟ قرآن مى‏فرمايد وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ «معكم!» يعنى پهلوى آدم است؟ همراه آدم است به‏طور مصاحبت؟ اين كه آنها اين طور تعبير كردند براى اين است كه نمى‏توانستند از واقع تعبير كنند، هرچه نزديكتر بوده به واقعيت، آن نزديكتر را اختيار كرده‏اند. چنانچه در كتاب و سنت هم آن كه نزديكتر است، اختيار شده است. فهم اين مسأله بسيار مشكل است كه خالق و مخلوق مكانتش چيست، كيفيت چه طورى است. كيفيت خلق و مخلوق مثل كيفيت آتش است و اثرش؟ مثل كيفيت نفس است و اين چشم و گوش و قوا؟ كه شايد از اكثر اين [مثالها] نزديكتر باشد، ولى باز اين هم نيست. احاطه است، يك احاطه قيومى كه ديگر [از] ضيق خناق بايد اين را بايد گفت؛ احاطه قيومى بر همه موجودات به حيثى كه هيچ جاىِ از موجودات نيست الّا اين كه او هست.
    لَوْ دُلّيتُمْ بِحَبْلٍ إلَى الأرضينَ السُّفْلى‏ لَهَبطْتُمْ عَلَى اللَّهِ اين كه اينها آمده‏اند اين تعبير را كرده‏اند نه اين است كه مى‏خواهند بگويند مراد از «فلان چيزِ حقٌ» اين است كه مثلاً يك آدم ممكنى كه عصا و عمامه دارد، اين حق تعالى است؛ هيچ عاقلى اين را نمى‏گويد. اما آن كه بتوانيم ما يك تعبيرى بكنيم، كه نزديك باشد لااقل به آن مسأله، به آن نسبت بين حق تعالى و مخلوق، ربط بين حق تعالى و مخلوق مشكل است، بخواهد نزديكِ به ذهن بشود. تا اين جا مى‏رسد كه يك وقت مى‏بينيد از باب اين كه اين آدم ديگر توجهش به اين مسائل نيست، مى‏گويد كه اين هم حق است، همه چيز اوست. فلهذا مى‏بينيد در
 
 تعبير فلاسفه اسلام هم هست: صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ وَ لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها، «كُلُّ الْأشْياءِ» و «لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها» خود تناقص است. مى‏خواهد اين را بگويد كه هيچ نقصى در او نيست، صرف الوجود در او هيچ نقص نيست هر چه سنخ كمال است او واجد است و همه موجودات ناقصند، پس «لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها». بخواهد يك موجود ديگرى باشد، ناقص مى‏شود. يك موجود تامّى است كه هيچ نقصان در او نيست. وقتى هيچ نقصان در او نبود نمى‏شود واجد يك كمالى نباشد. هر كمالى در هر موجودى هست از او است، رشح او، جلوه او[ست‏]، وقتى جلوه او باشد، ذات به‏طور بساطت، تمام كمال است؛ ذات كل الكمال است.
    «كُلُّ الْأشْياءِ» يعنى كل الكمال. و «لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها»، يعنى هيچ نقصى در كار نيست. نه اين كه مى‏گويد «صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ» يعنى «صِرْفُ الْوُجُود» شماييد؛ و لهذا مى‏گويد: «وَ لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها» مى‏خواهد بگويد: كه او تمامِ كمال است و هيچ موجودى تمامِ كمال نيست. او چون تمام كمال است، هر كمالى را او دارد، اين طور تعبير مى‏كند.
    يكى از اشكالاتى كه يك كسى كه اطلاع از مسائل ندارد [مطرح مى‏كند]،اين است كه اهل عرفان مى‏گويند كه «چون كه بى‏رنگى اسير رنگ شد ...». با اين كه آن شعر در اصل مربوط به اين باب نيست. آنها اصلاً توجه هم نكرده‏اند كه آن شعر مربوط به اين باب نيست، مربوط به حقيقت نيست. مربوط به جنگى است كه بين دو تا انسان واقع
 مى‏شود؛ و مقصود او را چون متوجه نشده‏اند، از اين جهت گفته‏اند كه اين كفر است با اين كه اصلاً ربطى به آن مسأله ندارد؛ مسأله ديگرى است كه اين همه جنگها كه در عالم واقع مى‏شود سر چيست، و اساساً چرا جنگ واقع مى‏شود. اين رنگى كه اين جا مى‏گويد، تعلقى است كه بعضى شعرا[ى‏] ديگر هم در تعبيراتشان: «از آنچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است». و بى رنگى آن است كه تعلق نداشته باشد به يك چيزى از طبيعت. وقتى تعلق نداشته باشد به طبيعت، اين نزاع واقع نمى‏شود. تمام نزاعهايى كه واقع مى‏شود مال اين است كه انسان تعلق دارد به طبيعت، و طبيعت [را] هم به واسطه علقه‏اى كه دارد براى خودش مى‏خواهد. آن [ديگرى‏] هم تعلق دارد به طبيعت و آن را براى خودش [مى‏خواهد]. هر شانى از شئون، نزاع واقع مى‏شود.
    اين آدم مى‏خواهد بگويد كه در فطرت اصليه كه رنگ تعلق نيست، نزاع [هم‏] نيست. اگر همان طورى كه حضرت موسى بى تعلق بود، فرعون هم بى تعلق بود، دعوا نمى‏شد. اگر در همه عالم، انبيا جمع بودند، هيچ وقت دعوا نمى‏شد؛ و اين دعوا سر تعلقات است. همه دعواهايى كه در عالم واقع مى‏شود سر اين تعلقات است. «بى‏رنگى اسير رنگ شد» يعنى اين كه فطرتى كه رنگ نداشت، تعلق نداشت، وقتى اسير تعلق شد، اينها دعوايشان مى‏شود. اگر اين رنگ برداشته بشود، موسى و فرعون هم آشتى مى‏كنند. اين باب، آن باب نيست؛ در عين حال آن كسى كه اين ايراد را مى‏گيرد، متوجه نشده‏
 
 است كه اين، راجع به دو تا موجودى است كه با هم دعوا دارند، نه راجع به اصل مسأله.
    شما ملاحظه كنيد، تعبيراتى كه در ادعيه ائمه - عليهم‏السلام - واقع شده، با اين تعبيراتى كه در لسان عرفا واقع شده، و مبدأ اين شده است كه بعضى چون توجه به مقصد نداشته‏اند، تا حد تكفير هم رفته‏اند، چه مغايرتى دارند. در مناجات شعبانيه - كه به حسب روايت، مناجات همه ائمه بوده،  همه ائمه به حسب روايت آن را مى‏خواندند، و در روايات من نديدم كه [يكى از] ادعيه، مال همه ائمه باشد - آمده است: إلهى هَبْ لى كَمالَ الْإنْقِطاعِ إلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضياءِ نَظَرِها إِلَيْكَ حَتىَّ تَخْرِقَ أَبْصارُالْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بَعِزِّ قُدْسِكَ و دنبال آن اين است الهى‏ وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَاَجابَكَ وَلا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ [معناى‏]اينها چيست؟ به حسب نظر آقايان ائمه ما كه همه، اين را مى‏خواندند، مقصودشان چه بوده‏[است‏]؟ «هَبْ لى كَمالَ الْإِنْقِطاعِ إِلَيْكَ» يعنى چه؟
    او «كمال الانقطاع» را از خدا مى‏خواهد، با اين كه بايد به سير خودش واقع بشود. اين باب، باب مرتبه سير خود انسان است، و او سير خودش را از خدا مى‏خواهد، اينها به چه معناست؟ «ابصارالقلوب»
 چيست كه با آن مى‏خواهد نگاه كند به حق تعالى؟ اين قلب و اين بصر چيست كه با نور اين بصر، قلبى به حق تعالى نظر كند؟ [بعد مى‏فرمايد] همه اينها را به من بده كه غايت اين است: «حتّى تَخْرِقَ أَبْصارُالْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ» وقتى حجب نور را قطع كرد: «تَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَ تَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» اين يعنى چه؟ يعنى آويزان بشوم به او؟ اين «صعق لجلال» كه قرآن هم براى موسى مى‏گويد، غير آن فنايى است كه اينها مى‏گويند؟ مرتبه بر مرتبه بالا رفته تا آن جا كه «ابصار قلوب» خرق كند همه حجابها را، و بعد به معدن عظمت واصل شود. «معدن العظمة» چيست؟اين وصول چيست؟ غير آن وصولى است كه آنها مى‏گويند؟ آن وصول هم همين است: «فَتَصِلَ إلى‏ مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ». معدن العظمة» غير حق تعالى چيز ديگر مى‏تواند باشد معدن عظمت اوست كه همه عظمتها بايد از او گرفته بشود. معدنش آن جاست. «فَتَصِلَ» وصول پيدا بكند «إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ أَرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» حالا كه رسيد، ارواح معلق بشود «بِعِزِّ قُدْسِكَ».
    اين همان معنايى است كه عرفا مى‏گويند. يك نفر آدم كه اطراف قضيه را توجه كرده، نمى‏تواند بگويد: «علت و معلول است». ضيق تعبير است. نمى‏شود تعبير كرد از آن به علت و معلول، به اثر و مؤثر. خالق و مخلوق هم يك بيان روى مذاق عامه است، بهتر از آن تعبيرات است لكن تجلى بهتر است و باز هم نزديكتر به آن معنايى است كه هيچ نمى‏شود از آن تعبير كرد.
    اين ربط مابين حق و خلق از مسائلى است كه تصورش از تصديقش مشكلتر است؛ تصديقش مى‏شود كرد، اگر آدم تصور كند. ما چطور تصور بكنيم كه يك موجودى در هيچ جا غايب نباشد، يك‏
 
 جا نباشد؟ باطن اشيا هست، ظاهر اشيا هست و همه معلولش هستند، اما تعبير نمى‏توانيم بكنيم از آن. از چنين مؤثرى [كه‏] در باطن اشيا هست، در ظاهر اشيا هست، لا يَخْلُو مِنْهُ شَىْ‏ءٌ: هيچ جا نيست كه خالى باشد از او، چطور تعبير كنند كه بتوانند آن مطلب را افاده كنند؟ و هرچه تعبير كنند نمى‏شود، جز اين كه آنهايى كه اهلش هستند دعا كنند، اين طور دعايى كه در مناجات شعبانيه است.
    بنابراين اختلافى نيست كه يك دسته، يك دسته‏اى را تكفير كند، يك دسته، دسته‏اى را تجهيل كند، چرا اختلاف؟ شما هم اگر بخواهيد اين معنا را تعبير كنيد چطور تعبير مى‏كنيد؟ بفهميد آنها چه مى‏گويند! بفهميد درد دل اين آدمى كه اظهار نمى‏تواند بكند الّا به اين كه يك چنين تعبيراتى بكند [چيست!] يك وقت هم كه در قلبش آنطور نور واقع مى‏شود مى‏گويد كه همه چيز اوست، همه اوست. شما هم در دعايتان هست كه عَلِىٌّ عَيْنُ اللَّهِ، أُذُنُ‏اللَّهِ، يَدُاللَّهِ كه معروف هم هست، اينها به چه معناست؟ اين همان تعبيرى است كه آنها مى‏گويند. در روايات شما هم هست كه صدقه كه مى‏دهيد به دست فقير، به دست خدا مى‏رسد. در قرآنتان هم داريد كه وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ
 رَمى‏ اين يعنى چه؟ يعنى خدا آمد اين طور كرد؟ اين همان معناى واحدى است كه همه شما مى‏گوييد.
    آن بيچاره‏اى كه مطلب دستش است مى‏بيند نمى‏تواند اين طورى بگويد، مى‏بيند اين طور خلاف است، وقتى اين طور نتوانست بگويد، آنطور تعبير مى‏كند و آنطور تعبيرات [مى‏آورد]. قرآن و دعا پر از اين حرفهايى است كه آنها مى‏گويند، چرا بايد ما سوءظن پيدا بكنيم به اشخاصى كه چنين تعبيراتى كردند. بفهميد او كه اين طور تعبير كرده چه غرضى از اين تعبير داشته، چه مرضى داشته است كه اين طور تعبير بكند؟ درد اين آدم چه بوده است كه دست برداشته از آن تعبيراتِ عامه مردم. خوب اين آدم هم مطلع هست كه چه مى‏شود، مع‏ذلك از آن حرفش دست برنداشته، براى اين كه حقيقت را فدا نكرده براى خودش، خودش را فداى حقيقت كرده [است.] اگر هم ما بفهميم حرف او را، ما هم همان‏طور تعبير مى‏كنيم چنانچه قرآن هم همان‏طور تعبير كرده، ائمه هم همان تعبير كرده‏اند. و مطلب هم اين نيست كه آنها اگر بگويند «اين حق است»، بخواهند بگويند واقعاً اين خداست. هيچ آدم عاقلى اين را نمى‏گويد، اما مى‏بيند كه ظهورى است كه هيچ نحو تعبيرى ندارد كه بشود به آن يك طور جدا[يى فهماند.] در يكى از ادعيه هم راجع به اوليا مى‏فرمايد: لا فَرْقُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَها إلّا أَنَّهُمْ عِبادُكَ وَ خَلْقُكَ وَ رَتْقُها بِيَدِكَ. اين از باب ضيق تعبير است كه نمى‏توانند تعبير بكنند. از اين جهت با اين طور
 تعبيراتى كه به كتاب و سنت نزديكتر است، از اين تعبيراتى كه ديگران مى‏كنند، [افاده مى‏كنند]. اما نه اين كه شما خيال كنيد كه يك نفر آدم پيدا بشود، آن هم چه اشخاصى! خوب، ما معاصر بوديم با اشخاصى كه مى‏شناختيمشان از نزديك، مى‏ديديم چه جور اشخاصى هستند، اينها مى‏آمدند اين طور باشند. آن اشخاصى كه در همه علمها به آن دقت نظر و به آن كمال بودند، اين طور تعبير مى‏كردند، «جلوه» تعبير مى‏كردند. در دعاى سمات است  «طَلَعْتَ» تعبير كرده [است‏] جلوه، طلعت، نور تعبير شده است. صلح بكنيد! عرض كردم من نمى‏خواهم بگويم همه [درست گفته‏اند]، من مى‏خواهم بگويم اين طور نيست كه همه [غلط گفته باشند. ]من وقتى تأييد مى‏كنم از روحانيون، نه اين كه مى‏خواهم بگويم كه روحانيون همه اين طورند. من اشكالم اين است كه همه را رد نكنيد، نه اين كه همه را قبول كنيد، همه را رد نكنيد. اين جا هم همين است حرفم كه گمان نكنيد هركس يك مطلب عرفانى گفت، يك حرف عرفانى زد او كافر است. ببينيد كه چه مى‏گويد. اول آدم بفهمد مطلبى كه اين آدم مى‏گويد چيست؛ بعد از اين كه فهميد چيست، آن وقت گمان ندارم كه [انكار كند او را. ]اين همان قضيه انگور و عنب و اوزوم است. همان قضيه است، شما از آن تعبير مى‏كنيد به كذا و يكى عليت و معلوليت مى‏گويد، ديگرى سببيت و مسببيت مى‏گويد و آن [ديگر] ظهور و مظهر مى‏گويد. و اينها وقتى هم مى‏رسند به آن جايى كه ما چطور تعبير كنيم از يك موجودى كه همه جا هست و هيچ‏يك از اين اشيا هم نيست، يك وقت مى‏بينيد كه مى‏گويد: عَلِىُّ يَدُاللَّهِ، عَلِىُّ عَيْنُ اللَّهِ. ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى‏، آن كه با تو تعهد كرد، با خدا تعهد كرد، يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ. [اما آيا اين‏] «فوق» معنايش اين است كه
 دستى روى دست قرار بگيرد يا «فوق» معنوى است، فوقى است كه تعبير ندارد، فوقى است كه نمى‏توانيم يك تعبيرى از آن بكنيم كه حق تعبير باشد؟
    همان‏طور كه خداى تبارك و تعالى اجلِّ از اين است كه مخلوط شى‏ء يا مربوط به شى‏ء به اين معانى باشد، اجلِّ از اين است كه ما حتى جلوه‏اش را [بتوانيم‏] بفهميم چطورى است. حتى جلوه‏اش هم مجهول است پيش ما. اما ما ايمان داريم به اين كه چنين مسائلى هست، ردش نمى‏كنيم. و ما اميدواريم كه وقتى اعتقاد به اين داشته باشيم كه چنين مسائلى هست، چنين چيزهايى هست، اين كه در كتاب و سنت واقع شده است يك واقعيتى است [ديگر انكار نكنيم آن را.] قرآن آن جايى كه راجع به جلوه حق نسبت به خلق مى‏گويد، ظهور [تعبير مى‏كند:] هو الظاهر و الباطن و اين ظاهراً در سوره حديد است. در روايت وارد شده است كه شش آيه اول سوره حديد مال كسانى است كه در آخرالزمان مى‏آيند، آنها مى‏فهمند؛ و در آن واقع شده است كيفيت خلقت و [ غير آن‏]. در آن جا هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ، هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ در آخر الزمان هم به اين سادگى نمى‏تواند كسى بفهمد، يكى - دو تا شايد در عالم [بفهمند].
    عمده نظر من به اين بود كه اين سوء تفاهم برداشته بشود، و اين اختلافى كه در مدرسه هست، و بين اهل علم است برداشته بشود، و جلوى معارف گرفته نشود. اسلام فقط عبارت از احكام فرعيه نيست؛ فرعند اينها، اساس، چيز ديگر است نبايد ما اصل را فداى فرع بكنيم؛ و بگوييم كه اصل، از اساس بيخود [است و] اگر هم اصلى بگوييم، يك اصلى كه خلافِ واقع است بگوييم. يكى از آقايان
 مى‏گفت كه ظاهراً مرحوم آقا شيخ محمد بهارى [يك وقتى كه‏] اسم يك كسى آمد، گفت: كه «عادل كافرى است». گفتيم: «خوب ، عادل است يعنى چه؟ كافر است يعنى چه؟» گفت: «اما عادل است، براى اين كه روى موازين عمل مى‏كند؛ هيچ معصيت نمى‏كند. اما كافر است براى اين كه آن خدايى كه او مى‏پسندد خدا نيست آن كه او مى‏پرستد اصلاً خدا نيست.»
    در روايات ما هم هست كه لَعَلَّ كه نَمْلَه خيال كند براى خدا دو تا شاخ است، اين حبِّ نفس است. معلوم مى‏شود در نمله هم اين هست. اين نمله هم چيز عجيبى است. حالا آن جا دارد كه لعل خيال كند [خدا] دو تا شاخ [دارد]. اين شاخ را كمال مى‏داند. ما هم وقتى بخواهيم تعبير بكنيم [به‏] يك چيزهايى كه پيش خودمان است، يك مطالب، يك كمالاتى كه پيش خودمان است، اين طور خيال مى‏كنيم.
    اين نمله همان است كه [راجع‏] به حضرت سليمان مى‏گويد: «بيشعورند اينها!»: يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ، فَتَبسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها كه اين به من مى‏گويد
 «بيشعور». اين همين حرف نمله است كه همه جا هست. هدهد هم مثل او [بود كه‏] گفت: أحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ(261) [به‏] آن آدمى كه پيغمبر است، و يكى از جليسهاى او، اصحاب او، آن است كه تخت بلقيس را به طرفةالعينى [حاضر كرد]. تا حالا چنين چيزى براى بشر هيچ اتفاق نيفتاده [است.] اين چه بوده؟ خود اين هم يك چيز مجهولى است. آيا مخابره بوده؟ اعدام و ايجاد بوده است؟ مخابره برقى بوده؟ تبديل [كرده‏] به برق و رسانده است؟ چه است، نمى‏دانم. اما يك حضرت سليمانى كه يكى از اصحابش - كه به حسب روايت يك حرف از اسم اعظم را مى‏دانسته - اين طور بوده است كه قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ اين را مى‏رسانده اين جا، آن وقت هدهد [به ايشان‏]مى‏گويد: كه أَحَطْتُ بِمْا لَمْ تُحِطْ بِهِ. حضرت هم بنايشان بر اين بوده است كه همان‏طورى كه اينها مى‏فهميدند، همان طور گفتند و عمل مى‏كردند.
    عمده نطر من به اين است كه حيف است يك دسته‏اى از اهل علم كه مردم صالح وخوبى هستند، اينها محروم بمانند از يك مسائلى. ما كه آمديم قم، مرحوم آقا ميرزا على اكبر حكيم - خدا رحمتش كند - در قم بود. وقتى كه حوزه علميه قم تأسيس شد، يكى از مقدسين - آن هم خدا رحمتش كند - گفته بود: «ببين اسلام به كجا رسيده است كه درِ خانه آقا ميرزا على اكبر باز شد!». علما مى‏رفتند آن جا درس
 مى‏خواندند. مرحوم آقاى خوانسارى، مرحوم آقاى اشراقى، اين آقاى خوانسارى، اينها مى‏رفتند پيش آقا ميرزا على اكبر درس مى‏خواندند؛ آن آقا گفته بود كه ببين اسلام به كجا رسيده است كه درِ خانه ميرزا على‏اكبر باز شد! و حال آن كه خيلى مرد صالحى بود. و بعد از اين كه ايشان فوت شده بود، گوينده‏شان در منبر گفته بود كه من خودم ديدم قرآن مى‏خواند! مرحوم آقاى شاه آبادى ناراحت شده بود از اين كه اين آقا گفته بود، كه من ديدم قرآن مى‏خواند آقا ميرزا على‏اكبر.
 
    در هر صورت اين سوءظنها، و اين جداكردن‏[يك عده‏]، خودشان را از يك خيراتى، اين موجب تأثر است كه يك حوزه‏اى از يك خيراتى كه هست محروم بماند؛ حتى از فلسفه كه يك امر عادى است، تا برسد به آن مسائل ديگر. و عمده اين است كه به مطلب يكديگر نرسيده‏اند؛ چون نرسيده‏اند، اين صحبتها پيش آمده؛ اگر برسند به مطلب يكديگر، نزاعى در كار نيست. نه او اين آقايى [را] كه تكفيرش مى‏كند، با ريش و عمامه، خدا مى‏داند، و نه اين آقا[او را]. اگر بداند او چه مى‏گويد، انكار نمى‏كند. اين نمى‏داند او چه مى‏گويد، انكار مى‏كند. اگر بداند كه گرفتارى او اين است كه تعبيرات [نارساست، نمى‏گويد كه اين‏] تعبيرات كفرى است. پيش او اين طورى است كه اين تعبير به عليت و معلوليت و امثال آن، تعبيرى است كه غير واقعيت است، واقعيت اين نيست. اين كه در اين چند روز، من چند دفعه عرض كردم، اسم جدا نيست از مسمى‏، اسم ظهور[مسمى‏ است ]«علامت» هم - نه مثل علامتهايى كه براى فرسخ مى‏گذارند - نمى‏شود از او تعبير كرد. «آيه» نزديكتر است به واقعيت، [ولى‏] آن هم تعبيرى است كه از ضيق خناق است. اصلاً قرآن - همان‏طور كه عرض كردم - مثل يك سفره‏اى است كه هر كس، به اندازه خودش از آن استفاده بايد بكند. مالِ يك دسته نيست، مال همه است، مال همه مردم است. همه مردم بايد از آن استفاده بكنند؛ هركس به اندازه خودش، ادعيه هم همين‏طورند.
    آنقدر معارف در ادعيه ائمه - عليهم‏السلام - هست، و مردم را از آن دارند جدا مى‏كنند، آنقدر معارف در ادعيه هست [كه احصا نمى‏توان كرد.] لسان قرآن است ادعيه، شارح قرآن هستند [ائمه ما] راجع به آن مسائلى كه ديگران دستشان به آن نمى‏رسد. مردم را نبايد
 جدا كرد از دعا، نبايد گفت: «حالا كه ما قرآن را مى‏خواهيم بخوانيم، پس دعا را نبايد خواند!» خير، مردم بايد با دعا انس پيد كنند، با خدا. آنهايى كه انس به خدا دارند و دنيا پيش آنها اين طور جلوه ندارد، كسانى هستند كه براى خودشان ارزش [قائل‏] نيستند، براى خدا مشغول به كار مى‏شوند. آنهايى كه شمشير زدند براى خدا، همانها هستند كه همين ادعيه را مى‏خواندند و همين حالات را داشتند؛ آنها [بودند كه‏] شمشير مى‏زدند براى خدا. نبايد مردم را از اين بركاتى كه هست جدا كرد: قرآن و دعا از هم جدا نيستند، همان‏طور كه پيغمبر هم از قرآن جدا نيست.
    ما نبايد بگوييم «قرآن را كه ما داريم، ديگر به پيغمبر كارى نداريم!». جدا نيستند اينها، هر دو يكى است. اينها با هم‏اند. لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضِ، افتراقى در كار نيست. اگر بخواهيم حساب را جدا كنيم: قرآن على‏حده باشد و ائمه على‏حده باشند، و بگوييم كه ما كارى به ادعيه نداريم، و آتش‏سوزى كنيم،  در آتش‏سوزى، كتاب دعا بسوزانيم، كتاب عرفا را بسوزانيم، اين از باب اين است كه نمى‏دانند، بيچاره‏اند. وقتى انسان از حد خودش پايش را بالاتر گذاشت، در اشتباه مى‏افتد.
    كسروى يك آدمى بود تاريخ‏نويس، اطلاعات تاريخى‏اش هم خوب بود، قلمش هم خوب بود، اما غرور پيدا كرد. رسيد به آن جايى كه گفت من هم پيغمبرم. ادعيه را هم، همه را كنار گذاشت، اما قرآن را قبول داشت. پيغمبرى را پايين آورده بود تا حد خودش؛ نمى‏توانست برسد به بالا، آن را آورده بود پايين. ادعيه و قرآن و اينها همه با هم‏اند. اين عرفا و شعراى عارفْ مسلك و فلاسفه هم، همه يك مطلب
 مى‏گويند؛ مطالب مختلفه نيست. تعبيرات مختلفه است، زبانهاى مختلفه‏[ است.] زبان شعر، خودش يك زبانى است. حافظ زبان خاصى دارد. همان مسائل را مى‏گويد كه آنها مى‏گويند، اما با يك زبان ديگرى. زبانهاى مختلف است. و نبايد از اين بركات مردم را دور كرد، بايد مردم را به اين سفره پهن الهى كه قرآن و سنت و ادعيه باشد، دعوت كرد؛ تا هركس به اندازه خودش استفاده بكند.
    اين مقدمه بود براى همه مسائلى كه بعدها هم اگر پيش بيايد و عمرى باشد كه اگر ما هم يك وقتى يك احتمال داديم، نگوييد كه اين تعبيرات را شما آورديد دوباره در ميدان، مثلاً دوباره [تغييرات‏] عرفا [را آورديد.] خير، بايد بيايد! مرحوم آقاى شاه‏آبادى - رحمه اللَّه - براى عده‏اى از كاسبها [كه‏] مى‏آمدند آن جا مسائل را همان طورى كه براى همه مى‏گفت، براى آنها هم مى‏گفت. من به ايشان عرض كردم: «آخر اينها [كه سنخيتى ندارند!]» گفت: «بگذار اين كفريات به گوششان بخورد!» خوب، ما يك چنين اشخاصى داشتيم. حالا به سليقه من درست در نمى‏آيد كه نمى‏شود گفت: كه اينها اشتباهات است.
    حالا صحبت در اين است كه تمام شد البته وقتمان، اما حالا اين براى دفعه ديگر كه در بسم اللَّه‏الرحمن الرحيم، الرحمن الرحيم هست در ألْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمين هم «الرحمن الرحيم» بعدش هست. الرحمن الرحيم در بسم اللَّه، صفتِ براى اسم است. يا صفت براى اللَّه؟ دو احتمال هست، كه بعد ان‏شاء اللَّه ببينيم كدامشان نزديكتر به فهم است؟
والسلام
***
"بفهمید قضیه چی است!" تفسیر امام خمینی (ره) بر آیات نخست سوره علق
"بسم الله الرحمن الرحیم
اگر برای هر علمی موضوعی است چنانچه شما آقایان می‌فرمائید، علم همه انبیاء هم موضوعش انسان است. و اگر برای هر دولتی برنامه‌ای است، برنامه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را می‌شود گفت همان سوره‌ای که در اول وارد شده است، آن برنامه رسول خداست. بسم الله الرحمن الرحیم/ اقراء بسم ربک... (مکث) اقراء بسم ربک الذی خلق/ خلق الانسان من علق/ اقراء و ربک الاکرم/ الذی علم بالقلم/ علم الانسان ما لم یعلم. تمام انبیاء موضوع بحث‌شان، موضوع تربیت‌شان، موضوع علمشان، انسان است. آمده‌اند انسان را تربیت کنند. آمده‌اند این موجود طبیعی را از مرتبه طبیعت به مرتبه ما فوق الطبیعة، ما فوق الجبروت، برسانند. تمام بحث انبیاء در انسان است. از اول، هرکس، هر یک از انبیاء که مبعوث شدند، مبعوث شدند برای انسان و برای تربیت انسان. برنامه هم این آیه شریفه که... این آیه... (مکث طولانی) برنامه را هم این آیه شریفه، به حسب اعتبار و بحسب احتمال، تعیین می‌فرماید. به خود رسول اکرم خطاب است لکن خطابات قرآن، آنهم که به خود رسول اکرم است غالباً عام است.
اقراء بسم ربک. از اول که قرائت شروع می‌شود تعیین می‌فرماید که قرائت چه جور باید باشد. به اسم رب باید باشد. تمام قرائت‌هایی که، تمام کلماتی که از اسم رب جدا باشد شیطانی است. دو جنبه است؛ یک جنبه رحمانی و یک جنبه شیطانی. قرائت بسم رب... قرائت که شروع شد با اسم رب شروع شد. علم با اسم رب، قرائت با اسم رب، دیدن با اسم رب، شنیدن با اسم رب، گفتن با اسم رب، درس خواندن با اسم رب، همه چیز به اسم رب. عالم با اسم رب شروع شده است. خدای تبارک و تعالی عالم را با اسم خودش شروع کرده است و بنای عالم با اسم خداست و انسان که یک عالمی است، عالم صغیر و به حسب واقع کبیر، اول تعلیمی که به او می‌شود و اول برنامه‌ای که برای رسول اکرم آمده‌ است این است که "اقراء بسم ربک". نه همینطور قرائت کن! نه همینطور درس بخوانید، نه همینطور ترویج بکنید، نه همینطور منبر بروید، نه همینطور تبلیغ بکنید. درس بخوانید به اسم رب، برنامه است! تبلیغ بکنید به اسم رب، منبر بروید به اسم رب، گوش کنید به اسم رب، صحبت بکنید به اسم رب، که اگر اسم رب را از اشیاء جدا کنند به یک معنا هیچند و هیچ می‌شوند. همه چیز با اسم رب چیز است!
همه آوازها از خداست. با اسم رب عالم شروع شده است و با اسم رب ختم می‌شود. شما هم باید با اسم رب شروع کنید و با اسم رب ختم کنید. علامت خدا در همه چیز هست و ما باید استشعار کنیم. همه عالم اسم خداست. شماها همه اسم خدا هستید.  با اسم خدا همه چیز تحقق پیدا کرده است و همه اسم خدا هستند. ما باید این معنا را ادراک کنیم، بفهمیم، که همه از اوست و همه به او رجوع می‌کنند. انا لله و انا الیه راجعون. از او هستیم و به او... اوست همه چیز. دیگران نیستند، هیچند. هر چه هست اوست.
ما باید ادراک این معنا را بکنیم. انبیاء آمده‌اند که ما را هشیار کنند، تربیت کنند. انبیاء برای انسان آمده‌اند و برای انسان‌سازی آمده‌اند. کتب انبیاء کتب انسان‌سازی است. قرآن کریم کتاب انسان است. موضوع علم انبیاء انسان است. هر چه هست با انسان حرف است. انسان منشاء همه خیرات است و اگر انسان نشود منشاء همه ظلمات است. در سر دو راهی واقع است این موجود. یک راه، راه انسان و یک راه، راه منحرف از انسانیت تا از چه حیوانی سر بیرون بیاورد.
تعلیم تنها، تعلم تنها، فقه تنها، فلسفه تنها، علم توحید تنها، فایده ندارد تا مقرون با اسم رب نباشد. اقراء بسم ربک... بسم ربک الذی خلق. همه خلق را به اسم رب نسبت می‌دهد. اسم رب مبداء همه خلق‌هاست. خلق است، خلق مطلق. اقراء بسم ربک الذی خلق. درس هم بخوانید بسم ربک الذی خلق. مباحثه هم بکنید به اسم رب. نه همان اول بگوئید بسم الله الرحمن الرحیم! بفهمید قضیه چی است! بفهمید قضیه چی است. انبیاء آمده‌اند بفهمانند به ما که قضایا چی است. ما همه حیران، سرگردان، همه عالم عالم سرگردانند، نمی دانند قضایا چی است. اینهائی که ادعای انسان‌شناسی و اسلام‌شناسی می‌کنند، ادعا است. کی انسان را می‌شناسد و کی اسلام را؟ یک پرده‌هایی، یک ورقهای بسیار مختصری، یک ورقهای بسیار مختصری از اسلام وقتی که کسی بشناسد، خیا ل می‌کند که انسان را شناخته، اسلام را شناخته.
انسان به معنای حقیقی، انسان به آن معنایی که انسان است [را] جز ذات مقدس حق و آنهایی که مُلهمند به الهام او کسی نمی‌شناسد. ملائکه ایراد گرفتند که این مفسد را چرا خلق می کنی؟ انسان [را]. فرمود شما نمی‌دانید. بعد که تعلیم اسماء کرد، و هیچکس نمی‌تواند حمل اسماء بکند الا انسان و حمل امانت بکند الا انسان، وقنی که اسماء را به او تعلیم کرد، فرمود عرضه کن بر این ملائکی که اشکال داشتند. همه عاجر ماندند. ملائکه هم عاجز هستند. ملائکه مقربین هم عاجز هستند. اما نه ما، "انسان"! ماها یک موجودی هستیم که سر دو راهی واقع شده‌ایم. باز آنهامان که خوبند، راه را معوج نرفته‌اند و الا در راهند تا ببینیم چه بشود. دنبالش می‌فرماید "اقراء و ربک الاکرم". با خدا قرائت کن. شاید معنایش این باشد. آنجا بسم ربک الذی خلق... البته طولانی است صحبت! خلق الانسان من علق، انسان از این علق... از این آب... یک همچین قدرتی... یک همچین قدرتی که آن انسانی که همه عالم است... می‌گویند "والعصر ان الانسان لفی خسر" عصر، انسان کامل است، امام زمان سلام الله علیه است. یعنی عصاره همه موجودات. قسم به عصاره همه موجودات، یعنی قسم به انسان کامل. ان الانسان لفی خسر الا... این انسانی که اینجا می‌گویند همین انسان یک سر و دو گوشی است که ما انسانش می‌گوئیم. خطاب با ماست. سر دو راهی واقع شده‌ایم. یک راه، راه انسانیت است که این صراط مستقیم است. صراط مستقیم یک سرش به طبیعت است یک سرش به الوهیت. راه مستقیم از علق شروع می‌شود. منتها بعضی هایش طبیعی است و آنجایی که مهم است آنجایی است که ارادی است. یک سرش طبیعت است، یک سرش مقام الوهیت. و انسان از طبیعت شروع می‌کند تا اینکه برسد به آنجایی که در وخم من و تو نمی آید. "آنچه در وهم تو ناید آن شوی".
اختیار با شماست که این دو راه را اختیار کنید. یا صراط مستقیم انسانیت را یا انحراف به چپ، یا انحراف به راست. از هر طرف انحراف باشد، از انسانیت دور می‌شود. هر چه جلوتر برود دورتر می‌شود. کسی که از راه مستقیم منحرف شد، هر چه برود دورتر می‌شود... هر چه درس بخوانید و به اسم رب نباشد، از صراط مستقیم دورید و هر چه زیادتر درس بخوانید زیادتر دور می‌شوید. اگر اعلم من فی الارض بشوید و بسم ربک نباشد، ابعد از خدای تبارک و تعالی هستید. از صراط مستقیم بعیدتر می‌شوید. یا صراط مستقیم است که یک سرش... جسر جهنم، یک طرفش طبیعت است، یک طرفش بهشت است. آخر مرتبه بهشت لقاء‌ الله است. آنجایی است که غیر انسان هیچکس راه ندارد. فقط انسان راه دارد. و ما همه الان در جسر جهنم واقع شده‌ایم. طبیعت متن جهنم است. در آن عالم ظهور که می‌کند، طبیعت جهنم است. الان ما در متن جهنم داریم حرکت می‌کنیم. اگر این راه را طی کردیم، آن روز که جسر جهنم ظاهر می‌شود، بر این چشمهای مردم در آن عالم ظاهر می‌شود، آنکه این راه را طی کرده است از آن جسر عبور می‌کند. آنکه این راه را طی نکرده است، در جهنم واقع می‌شود. می‌افتد. از را کجا است دیگر. یک راه، مستقیم که اوصافش را هم گفته‌اند و شنیده‌اید. و دقیقتر از موست. راه باریک است و ناریک است و نور هدایت می‌خواهد. اهدنا الصراط المستقیم. خداوند هدایت کند ما را.
شما آقایان که در راه اسلام و علم قدم بر می‌د‌ارید و متلبس به لباس اسلام و لباس انبیاء شده‌اید (آهِ امام) و متلبس به لباس روحانیت شده‌اید، گمان نکنید که درس خواندن بدون اینکه قرائت به اسم رب باشد برایتان فایده دارد. گاهی ضرر دارد. گاهی علم غرور می‌آورد. گاهی علم انسان را پرت می‌کند از صراط مستقیم. اینهایی که دین ساز بوده‌اند اکثراً اهل علم بوده‌اند. اینهایی که دعوت بر خلاف واقع کردند، اکثراً از اهل علم بودند. چون قرائت بسم رب نبود، نبوده است، انحراف داشته است از اول، این راه انحرافی هر چه پیش رفت بیشتر انحراف حاصل می‌شود. دورتر می‌شود ار انسانیت. چه بسا یک نفر آدم فیلسوف اعظم است به حسب نظر مردم، فقیه اکرم است به حسب نظر مردم، همه چیز می‌داند، انبار معلومات است، لکن چون قرائت بسم رب نبوده است، از صراط مستقیم دور شده است و از همه دورتر. هر چه انبار زیادتر، وزرش زیادتر. هر چه انبار بزرگتر، وزر و ظلماتش بیشتر. "ظلمات بعضها فوق بعض".
گاهی علم ظلمت است. نور نیست. آن علمی که شروع بشود به اسم رب، آن نور هدایت دارد. آن علمی که برای این است که یاد بگیرند. خوبش این است که می‌خواهد یاد بگیرد و الا می‌خواهم که مسند بگیرم، می‌خواهم امام جماعت بشوم، می‌خواهم اهل منبر باشم، می‌خواهم مقبول عامه باشم، مقبول مردم باشم، انحراف است. اینها انحرافات است و همه دقیق! صراط مستقیم به حسب وصفی که شده است باریکتر از موست. بسیار دقیق است. چه بسا انسان یک عمر در ریا بوده و خودش نفهمیده. یک عمر هر عملی کرده ریا بوده است و نفهمیده خودش که ریاست. اینقدر دقیق است که خود آدم هم نمی‌فهمد. موازین دارد. آنهایی که اهل عمل هستند، موازین تعیین نکرده‌اند که ما بفهمیم که چی هستیم و خودمان را تشخیص بدهیم. در علم انبیاء که علم انسان‌سازی است، موازین دارد اینها. اسلام را به این زودی نمی‌شود شناخت. اسلام را با دو تا جنگ نمی‌شود شناخت. اسلام جنگ نیست. جنگ به اسلام مربوط نیست.
مکتب اسلام، اینکه حالا بهش گفته می‌شود مکتب، این یک چیزی است که مقدمه‌ برای آن مکتبی که اسلام دارد. آن مکتب را من و تو نمی‌شناسیم. چنانچه انسان را ما نمی‌شناسیم. آنی که ما می‌شناسیم همین موجود طبیعی است. این انسان نیست. از علق می‌آید، یک قدری بالاتر می‌آید، یک قدری بالاتر می‌آید تا می‌شود حیوان. این حیوانش خیلی طولانیست! مقام حیوانیت خیلی طولانیست و انسان ممکن است تا آخر عمرش در همین حیوانیت متوقف شده باشد. تا قرائت بسم رب نباشد فایده ندارد. همه چیز باید بسم رب باشد."

نظر خود را ارسال کنید