یادم نیست. من هر وقت این نوجوان را می‌دیدم به یاد آن شجره قرآن می‌افتادم که درحال رشد توصیف می شود، یک موجودی که از وجهه اش و از وجناتش حرکت و تلاش می‌بارد. این‌طور چیزی برای من مجسم می‌شد بچه‌ای که پدرش مدت چهارده سال در زندان بود و خودش الان هفده یا هجده سال دارد یعنی تمام عمرش بین خانه و زندان بوده و بچه از همان روزهایی که چشم باز می‌کند و چیز می‌فهمد میله‌های زندان را می‌بیند، پدرش را آن طرف و خودش را این طرف می‌بیند و بعد هم که بابایش آمد و تازه آن انقلاب پیروز شده به جای این‌که ثمره انقلاب برای این بچه و این جوان یک زندگی مرفه باشد، در سلک محافظه پدرش یک اسلحه بسته و همراه پدرش حرکت می کند که او محافظ پدرش باشد و پدرش هم محافظ او باشد، دو تا سرباز محافظ همدیگر. درهرحال او لیاقت بیشتری از همه ما داشت و زودتر از همه ما به شهادت رسید خداوند برای همه ما پایان عمری شبیه به پایان عمر شهدا نصیب بکند.
 بحث خودم را در دو، سه جمله خلاصه می‌کنم. بحث من این بود که جبهه حق در مقابل جبهه

نظر خود را ارسال کنید