در منطقه منهدم شدم. چگونه این سرتیپ ها، سرلشگرها، را مردم ما از دم شهربانی می آوردند در حالی که پیشانیشان را رنگ کرده بودند که قاطی جمعیت نشوند. چگونه اینها را مثل موش گرفتند و تحویل زندان دادند. این خاطرات، این حوادث تاریخی را باید در تاریخ ثبت بکنیم.
بودند کسانی که با امام ما از روی دلسوزی به ظاهر نصحیت می کردند که «آقا این مردم را که می بینید، این مردم 15 خرداد، این مردمی که سال ها از شاه طرفداری می کنند، اینها مثل اقوام امام مجتبی هستند، نمی شود به اینها اعتماد کرد. اینها فردا بر می گردند». آنهائی که از اینها مردند ای کاش زنده می بودند و آن هائی که به ظاهر زنده اند ای کاش چشم بصیرت داشتند که قهرمانی این ملت و وفای این ملت را می دیدند و حتی می دیدند که اگر سپاه یزید، سپاه عبیدا...، یک حر داشت، یا ده بیست نفر از آن سپاه به امام پیوستند، اما از دل این ارتش حتی از افسرانی که حقوق ها و زندگی های خوب داشتند، صدها به این ملت پیوستند، حتی از آن لشگر گاردی که آنقدر به آن می نازید، سربازها و درجه دارها به مردم پیوستند. حتی افسرهائی که می توانستند بجنگند ولی نجنگیدند و از خدا ترسیدند و شرم کردند.
مقاله هائی الآن به زبان عربی دارم که می گویند در این