معیارها معلوم می گردد. انسان به کدام سو باید برود؟ چه ارزش هایی را باید بر ساخت خود و محیط اجتماعیش حاکم کند؟ بر رفتار خودی و اجتماعی انسان چه نظام ارزشی باید حاکم شود؟
پس مسئله اول مشخص شدن نظام ارزشی است که در آن هدف ها و ارزش ها و معیارها معلوم می شود.
دوم: برای رسیدن به آن هدف ها و حاکم کردن این ارزش ها باید راه اصلی و خطوط کلی مشخص گردد. خط مشی و سیاست های کلی شناسایی شود تا معلوم گردد در کل رابطه انسان با جهان کدام خط را می رویم؟ و در کل رابطه فرد با محیط اجتماعی کدام خط را می رویم؟ خط اصالت خود؟ خط اصالت جامعه، یا خط اصالت آمیخته این دو؟ خط کلی نظام اداری ما، آیا بر اساس مرکزیت تنظیم خواهد شد؟ یا براساس نفی مرکزیت یا بر یک اساس سوم؟
نظام اقتصادی ما آیا براساس بی اعتنایی به ارزش کار و با تکیه بر ارزش سرمایه استوار میشود؟ یا روی بی اعتنایی به نقش سرمایه و تکیه بر ارزش کار؟ یا اصلاً مسئله ی دیگر نیست؟
آیا بر اساس قبول قشرهای بسیار پردرآمد که خود به خود در کنار آن ها قشرهای محروم کم درآمد به وجود خواهد آمد استوار است یا اساس نفی آن؟
آیا سیاست خارجی ما بر اساس قبول ارتباط متقابل گسترده با ابرقدرت ها و سلطه گران بلوک سرمایه داری یا بلوک سوسیالیستی است؟ یا براساس اتکاء هرچه بیشتر به خودمان در جهت شکوفا کردن و رشد دادن بین هسته جدید در جهان؟ این ها خطوط کلی ما می شود. پس بعد از اینکه هدف ها و ارزش ها مشخص شد خط مشی ها و سیاست های کلی معلوم گشت، برنامهریزی می شود. وقتی برنامه ریزی میسر است که ما این دو مرحله را طی کرده باشیم و الا به سوی کدامین هدف از کدام راه کلی و بر چه پایه ای برنامه ریزی خواهیم کرد؟ تا آن دو مرحله مشخص نباشد برنامه ریزی معنی پیدا نمی کند، همه اش برنامه ریزی های روزمره می شود و جامعه در یک روزمرگی کلافه کننده به سر خواهد برد و بعد