برای رسیدن به قدرت باید دروغ بگویی، بگو اگر نگفتی، آدم احمقی هستی.
به محض اینکه میلی و گرایشی و عشقی به حق و صدق به عدل و کمال و... در درون انسان به وجود آمد معلوم می شود که در درون انسان یک عشق دیگری هم هست و آن عشق به حق است؛ همه کسانی که در دلشان عشق و علاقه ای به اینگونه ارزش ها می یابند باید بدانند که راهی به سوی خدا یافته اند. در اینجا دیگر عقل حسابگر کار نمی کند اینجا جای عشق است. باید از آن انسانی که کسب و کار و منافع مادیش را در راه دفاع از حقوق مظلومان فدا می کند پرسید که چرا این کار را می کند؟ ممکن است یک فرویدیست بگوید این ها ناشی از عقده های روانی است و این آدم یک زمانی مظلوم بوده و در او عقده ای پیدا شده حال یک نوع عاطفه نسبت به انسان های مظلوم در روحش جاگرفته و ضمیر ناخودآگاهش احمقانه به او می گوید از او دفاع کن! مثل اینکه آقای فروید این یهودی سرگردان اتریش خودش سراپا عقده بوده است آنقدر که اصلاً نتوانسته در وجودش نور خدا را پیدا کند.
این انسان های رهیده از عقده ها که در طول زندگیشان دچار این عقده ها نبوده اند باید خودشان را بکاوند و روانکاوی آگاهانه ای را در مورد خودشان به کار برند و زیربنای این دفاع از مظلوم و دفاع از حق را بیابند. وقتی آدم ماتریالیست شد حتی ارزش ها و نورانیت های متعالی انسانی نهفته در فطرتش را هم نمی تواند درک کند ولی سخن ما با آن انسان هایی است که عشق به حق و حق پرستی را می فهمند، حتی کسانی که هنوز نتوانسته اند به حق پرستی معنی خداپرستی بدهند ما به آن ها می گوییم که اگر این راه را ادامه دهند و جلو روند به حق تعالی می رسند. کانت هم همین کار را کرد، باید و نبایدهایی را در درونش پیدا کرد و با آن تیزبینی خاصش دید که وقتی به حق می رسد می گوید «باید اخلاقی» آن بایدی است که در آن هیچ گونه منفعتی برای انسان محفوظ نباشد و این «بایدهای حسابگرانه» باید اخلاقی نیست. عقل حسابگر و عقل ماکیاولی هرگز نمی تواند این بایدها را توجیه کند. وقتی به اینجا رسید میگوید: پس من عاشق حقم، عاشق صدق و خیر هستم. وقتی حق و صدق و خیر و رحمت و... از نسبیت ها آزاد شود به حق مطلق خیر مطلق و صدق مطلق و... که همان خداست می رسد.
تا به اینجا حدیث عشق را گفته ایم، اگر بخواهیم این عشق را داشته باشیم باید به خویشتن خویش