در این مورد شرکت داشته اند.
از ابتدای قرن بیستم آمریکا متوجه آینده سیاست های آسیایی می شود، اما اگر تاریخ دیپلماسی آمریکا را در قاره آسیا دقت بکنیم می بینیم که یک روال منطقی واحدی ندارد، چرا؟ برای اینکه اگر قدرتی هم در آسیا می آمد نمی توانست همانطور که یک قدرت اروپایی میتواند یا می توانست امریکا را به خطر بیاندازد آن قدرت آسیایی هم آمریکا را به خطر بیندازد، یعنی خطر برای آمریکا نه در آسیا بلکه در اروپا بوده یا اینکه آمریکا و آسیا نیز از سیاست کنترل توازن نیروها پیروی کرده و در مورد چین این سیاست کاملاً مشخص است.
آمریکا معتقد بود که قدرتی در اروپا می تواند او را به خطر بیاندازد که بر چین مسلط باشد و به همین جهت نگذاشته هیچ دولتی بر چین مسلط باشد، راه تسلط هم به همین شکل بوده است، ابتدا گرفتن بازارهای چین در قبضه خود یعنی چین را دولتی به عنوان بازار خرید و فروش خود در آوردن و سیاست دروازه های باز در مورد چین، این همان سیاستی بود که آمریکا روی آن تکیه می کرد و باید چین بازاری باشد که بین همه دولت ها تقسیم شود، نه اینکه یک دولت بر آن مسلط باشد، برای همین بود که در برابر ژاپن می ایستاد و مقاومت می کرد.
اما آمریکایی ها فکر می کردند که حفظ توازن نیروها در درجه اول در اروپا و در درجه دوم در آسیا باید باشد، این امری است که به وسیله جنگ که زمان کوتاهی دارد و زمان کوتاهی می برد می تواند تحلیل بشود. در جنگ جهانی اول وقتی که متحدین اروپای متحد با آلمان با انگلیس و روسیه و فرانسه در جنگ بودند، آمریکا چون اصل مونروئه را تبعیت می کرد در جنگ مداخله نکرد تا اینکه احساس کرد باید توازن نیروها را برقرار کند یعنی طرفین جنگ هر کدامشان غلبه می کردند باز ممکن بود قدرت بزرگ در اروپا به وجود بیاید.