داستان از این قرار است که دولت ها را دعوت کرد تا بیایند پیشنهادات خود را به عنوان میانجی به آمریکا بدهند تا آمریکا هم صلح را برقرار کند که همینطور هم شد. بعداً به علت حمله ای که آلمان به وسیله زیردریائی هایشان به کشتی های تجاری آمریکا کرد آمریکا به آلمان اعلام جنگ داد و در جنگ جهانی اول نخستین تغییر مسیر آمریکا را می بینیم. این تغییر همان اصلی بود که عدم مداخله در نقاط دیگر دنیا را عملی کرده و توازن نیروهایش را برقرار ساخت. اما پس از جنگ، آمریکائی ها احساس می کنند که توازن نیروها در اروپا برقرار شده و دیگر خطری به عنوان تشکیل یک دولت بزرگ و ابرقدرت در اروپا نیست اما بعد می گوید، سیاست خارجی امری است غیرداخلی، سیاست خارجی باید در زمان جنگ باشد و جنگ هم برقراری توازن و جلوگیری از اختلالی است که در توازن نیروها در اروپا و یا در آسیا به وجود بیاید. در جنگ جهانی دوم آمریکا به همین جهت مداخله می کند. آلمان هیتلری در اروپا به وسیله ایتالیا و متحدین خودش و ژاپن در خاور دور ابرقدرت هایی می‌شوند، بخش هایی از چین را می گیرند، جاهای دیگر را نیز می گیرند، ژاپن و آلمان در بیشتر اروپا مسلط می شوند، اینجاست که می بینیم که یک دولت برتر و مقتدری که ممکن است آمریکا را در قاره آمریکا به خطر بیاندازد به وجود می آید. آمریکا چکار می کند؟ اینجا این ابرقدرت را می گوید با اینکه خودش نظام سرمایه داری دارد و روسیه ی شوروی نظام سوسیالیستی ضد سرمایه داری دارد با این حال چون تصمیم قطعیش این است که همه دولت‌های سرمایه داری را براندازد در کنار این روسیه بلشویکی قرار می گیرد [و] با آلمان می‌جنگد؛ اینجا ایدئولوژی دیگر معنا ندارد، اینجا منافع حیاتی ملی تعیین کننده جنگ و سیاست خارجی تعیین کننده دوستی ها و دشمنی هاست. روی همین اصل است که یک ابرقدرت به وجود می‌آید؛ وقتی که توازن نیروها در اروپا و با شکست ژاپن توازن

نظر خود را ارسال کنید