شده بودند و آهسته، آهسته آماده می شدند برای نماز صبح. بعضی نماز می خواندند و بعضی دعا می خواندند و بعضی آرام آرام درحالیکه سرشان پایین بود می آمدند، همه مشغول کار خود بودند. حجاج مسلحین خود را دم درهای مسجد گذاشت و گفت بی سرو صدا بگردید و خود عمامه ای قرمز به سر پیچید. لثام هم بست (گوشه عمامه را باز می کردند و نصف صورت را میبستند و فقط چشم ها دیده می شد) و داخل مسجد رفت. کسی نفهمید که حجاج وارد شد؛ نزدیک منبر رفت از منبر بالا رفت و نشست در عرشه منبر، هیچ کس متوجه او نشد. تدریجاً جمعیت سطح نماز مسجد را پوشاند. حجاج غلامش را پای منبر نشاند. خود هم روی منبر، ناگهان یک نفر سرش را بلند کرد دید حجاج روی منبر است، البته حجاج را نشناخت، همه او را از دور می شناختند که مرد سفاکی است. قبلاً هم مدتی در کوفه حکومت کرده بود، اما چون صورتش را بسته بود کسی او را نشناخت.
نفر اول به دومی گفت این کی است؟ دومی، سومی، پنجمی بالاخره همه چشم ها به منبر دوخته شد، دیدند مردی با عمامه قرمز که علامت خشم و غضب است با صورتی بسته، درحالی که شمشیر برهنه خود را روی زانو گذاشته بود بالای منبر نشسته است. امام جماعت هنوز نیامده بود، حجاج وقتی دید همه مردم متوجه او هستند عمامه را از سرش برداشت و صورت خود را