رنگی به طرف درب خروجی زندان حرکت می کند، نزدیک می شود، مثل این که آمبولانس است.
آری، ماشین سفید رنگی که به جز راننده هیچ چیز دیگر را در آن نمی شود دید، خدایا نکند عدم ملاقات امروز با این آمبولانس ربطی داشته باشد، پیرزنی بر سر خود زد و گفت: شاید جسد فرزند بیمار من باشد! دیگری گفت: شاید مریضی است که به بیمارستان می بردند! اما چیزی که تصور نمی شد، این که جسد شکنجه شده متعلق به همسر آن زن چادر مشکی که فرزندانش به گرد او حلقه زده اند باشد! جسد بی جان عالم فداکار و مجتهد بیدار آیت الله سعیدی، که خانواده او در کناری منتظر ملاقات ایستاده اند.
 آن روز همه ناامید برگشتند ولی فکر آمبولانس همه را آزار می داد، ما هم به خانه برگشتیم هنوز کاملاً خستگی راه بر طرف نشده بود که درب خانه را زدند، پیکانی بود با چند سرنشین، می گفتند، ما از ساواک هستیم یک نفر از شماها با شناسنامه سعیدی به ملاقات بیاید، مادرم ناگهان پی به حقیقتی برد، ولی آن وقت جای درنگ نبود و من با شناسنامه همراه آنان به راه افتادم، ابتدا به ساختمان بزرگی در حدود پارک شهر رفتیم که تا آن موقع نمی دانستیم کجاست؟ شخصی در آنجا به من گفت: تسلیت می گویم! اما من منظورش را نمی خواستم باور کنم، بدین جهت جوابی ندادم. اما بعدها فهمیدم آن شخص دکتر جوان بوده، من فکر می کردم آنجا

نظر خود را ارسال کنید