بیمارستان است و پدرم مریض است.
مدتی ماندیم و بعد گفتند سوار شویم، ناگهان در جلو اتومبیل های متعدد ساواکی ها، آمبولانس را دیدم، همه با هم به طرف جنوب شهر حرکت کردیم من نمی دانستم به کجا می رویم، ولی ساعتی بعد خود را در جاده قم دیدم، هنوز نمی خواستم به آن حقیقت پی ببرم چون سابقه ذهنی نداشتم، فکر می کردم پدرم مریض است و چون دستگاه از مبارزات او خسته شده می خواهد او را به قم برده و مانع آمدن او به طهران گردد و آمبولانس هم برای اختفاء این انتقال است!
اما وقتی که به قم رسیدیم و خود را در مسیر گورستان وادی السلام دیدم همه چیز برایم روشن شد، اینجا بود که فهمیدم سعیدی به شهادت رسیده، و وظیفه اش را به خوبی انجام داده و اکنون در این لحظه نوبت من است...
کنار غسالخانه رسیدیم، جسد داخل پتو پیچیده او را می دیدم که به داخل غسالخانه بردند، روی جسد را باز کردند، آثار شکنجه در بدنش ظاهر بود، مأموران دور من حلقه زده اند، درب غسالخانه را بستند، ناگهان فریاد زدم: پدر تو پیش رسول الله روسفیدی، پدر تو پیش خمینی روسفیدی، پدر تو به سعادت رسیدی، تو خوب می دانی که الدنیا سجن المؤمن، دنیا زندان مؤمن است، و گنجایش تو را ندارد، دنیای ظلم ظرفیت و تحمل امثال تو را ندارد، آسوده باش پدر و لبخند

نظر خود را ارسال کنید