درس پنجم:
تجرد برزخی و تجرد عقلانی
در بحث های پیش مسئله نفس را مطرح كردیم بالاخره، مرحوم صدرالمتالهین نظرشان این بود كه نفس جمسانیه الحدوث و روحانیه البقاء است. بعبارت دیگر نفس محصول عالی همین ماده است كه بحركت جوهری تكاملی ماده به مرحله تجرد میرسد و این هم تجرد كامل كه تجرد عقلانی باشد چون تجرد بر دو قسم است:
1- تجرد برزخی
2- تجرد عقلانی
كه این نظریه در فلسفه مرحوم صدرالمتالهین ذكر شده.
تجرد برزخی همان مرحله خیال و حس مشترك است و موجوداتی را كه ما در خواب میبنیم نمونهی آن است. از باب مثال شما وقتی در اطاقی خواب هستی، چشم شما بسته و بدنتان در اطاق خوابیده و خواب میبینی كه در باغی مشغول گردش هستی.
مسلما این بدنی كه در باغ مشغول گردش میباشد غیر از این بدنی است كه خوابیده است، یعنی بدن در باغ بدنی است خیالی، و معدوم محض نیست بلكه وجود دارد اما بوجود خیالی و مثالی و لذا مجرد است و غیر از این بدن مادی است البته دارای طول و عرض و عمق میباشد اما غیر از این بدن آبی و خاكی است كه در رختخواب خوابیده است و بدنی است مادی، بلكه آن بدن خیالی در باغ مجرد است ولیكن بتجرد برزخی یعنی مجرد كامل نیست. همچنین باغی را هم كه شما موقع خواب در آن گردش میكنی و از میوهی آن میخوری مجرد است اما تجرد برزخی، ولی مجرد كامل آن است كه دارای تجرد عقلانی باشد كه دارای هیچگونه بعدی نیست و از طول و عرض و عمق برخوردار نیست مانند ذات باری تعالی و مانند آن مرحله عقلانی انسان كه به آن مرحله تعقل میگویند.
مجرد دارای مراتب است
بنابر نظر مرحوم صدرالمتالهین مجرد دارای مراتب میباشد و آنطور كه قبلا نیز اشاره شد ماده وقتی به اولین مرحله تجرد میرسد بحركت خود ادامه میدهد تا مرحلهی آخر و این حركت امری مستمر و متدرج و متصل است مثل خط متصل، و هر مرحلهای از مراحل تجرد از مرحله قبل خود كامل تر است و در دو "آن" و لحظه هم یك جور نیست، همینطور كه یك اتومبیل وقتی حركت میكند نمیتوان گفت در دو آن در یك مكان است، این حركت تكاملی هر دو لحظه و دو آنش مانند هم نیست و حتما مرحله بعدی كامل تر از مرحله قبلی است.
در سوره هل اتی (سوره انسان) كه خداوند درباره خلقت انسان بحث كرده است نظریه مرحوم صدرالمتالهین تایید میشود كه میفرماید:
«بسم الله الرحمن الرحیم هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یكُنْ شَیئًا مَذْكُورًا »
آیا آمد بر انسان وقتی از روزگار كه نبود چیزی مذكور؟
«آیا»، در این آیه نه بدین معنی است كه خداوند چیزی را كه نمیداند بپرسد، لذا مفسرین گفتهاند هَل استفهامیه در آغاز این سوره بمعنی قَد یعنی بتحقیق میباشد در واقع خداوند با این نحوه سئوال میخواهد از مخاطب اقرار بگیرد كه با صطلاح استفهام تقریری است هل اتی: آیا آمده است، یعنی گذشته است بر انسان یك زمانی از دهر، یعنی زمان هائی از روزگار بوده است كه این انسان در این زمان چیزی كه به نام بیاید نبوده است. نمیگوید كه چیزی نبوده است میفرماید:
کانَ شَیئاً «وَ لَم یكُن مَذكُورا» چیزی كه قابل ذكر بوده و به نام بیاید نبوده است، بدین معنی كه بوده است منتهی لابلای موجودات دیگر و موجود مشخص نبوده است. در این مورد دو حدیث وارد شده است از حضرت امام باقر و امام صادق علیهماالسلام كه هر دو به یك مضمون است. از امام (ع) میپرسند:
«لَم یكُن شَیئاً مَذكُورا» به چه معنی است؟ فرمود: «كان شیئا و لم یكن مذكورا»، چیزی بوده اما به نام كه بگوئی این انسان است نبوده، خاك بوده است.
انسان بودن انسان به عقل و هوش و شعور و فكر و استعداد میباشد و اگر اینها را دارا نباشد انسان نیست، همین كه عقل و هوش و استعداد دارد پس انسان است، انسان در آغاز یك شیء بوده اما نه بصورت انسان، اسم آن انسان نبوده بلكه خاك بوده است و جزو موجودات دیگر.
«إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا»
بدرستی كه ما آفریدیم انسان را از نطفه مخلوط كه بیازمائیم او را پس گردانیدیم او را شنوای بینا.
انا= ان+ نا، «اِن»، برای تاكید و «نا» برای متكلم معالغیر (سخنگو با دیگران) است. میفرماید كه ما خلق كردیم انسان را.
«یك نكته قابل توجه»
با اینكه خالق انسان غیر از خداوند كسی نیست خداوند میفرماید "ما خلق كردیم". در این مورد و موارد مشابه باید گفت جاهائی كه مربوط به عبادت خداوند و پرستش اوست بصورت مفرد بیان شده است مانند ایاك نعبد- خدایا ما تو را عبادت میكنیم. یا مثلا خود خداوند در قرآن میفرماید: ایای فارهبون، یعنی فقط از من بترسید و یا مانند: ایای فاعبدون- فقط مرا عبادت كنید.
در مواردی كه مسئله عبادت و درخواست چیزی است از خداوند فقط توجه به خداوند است نه خدا با همه جنود و موجودات وابسته به او، یعنی در مقام عبادت و پرستش او نباید به جنود حق متوجه بشوی بلكه به خود حق متوجه بشوی یعنی مبدا وجود. اما در آنجائی كه پای خلقت و مسئله آفرینش در كار است موجوداتی را كه خداوند آفریده همه معلول علت ها و وسائلی هستند كه در آخر متنهی به خداوند میگردد. در آفرینش عالم هم جنود غیبی و هم عوامل طبیعی و مادی باید دست بدست هم بدهند و شرائط بوجود بیاید تا اینكه موجودی مثل انسان خلق شود و اینكه خداوند در اینجا میفرماید: «انسان را ما خلق كردیم» از همان موارد است نه اینكه برای احترام و تجلیل از خداوند باشد چون اگر این مسئله در كار بود در مقام عبادت و پرستش هم این مسئله تعمیم داشت. این فقط بدین منظور است كه در مقام خلقت توجه بدهد كه در عالم علل و اسبابی برقرار و نظمی و حسابی در كار است و تمام علل غیبی و شرائط وجودی كه همه وابسته به حق و از جنود حق میباشند باعث خلقت انسان شدهاند.
انسان را از نطفه مختلط بیافریدیم
من نطفه امشاج، انسان را از نطفهای كه مخلوط ها است خلق كردیم «امشاج» جمع «مشج» میباشد و جمع «مشیج» نیز ذكر شده است یعنی مخلوط. پس امشاج یعنی مخلوط ها نه فقط از اسپرماتوزوئید مرد و اوول زن تركیب یافته باشد اینها هر كدام دارای ژن های زیادی میباشند كه هر ژنی مربوط به یك خصلت و روحیه و غریزه و رنگ و جهتی است. اینكه مشاهده میشود یك بچه از پدر و مادر و پدر و مادر بزرگش چیزهائی را به ارث میگیرد اینها نقل و انتقال همین روحیهها است، اینها در اثر همان ژن هائی است كه هر كدام حامل خصلت و روحیهای هستند پس این نطفه حامل مخلوط ها است، چرا از مخلوط ها؟
در دنباله آیه میفرماید: نبتلیه... این جمله در حقیقت اشاره به این است كه انسان خیال نكند موجودی است مانند گاو و شتر و پلنگ، این در حقیقت از خیلی چیزها برخوردار است بدین خاطر هم باید مورد ابتلاء و آزمایش قرار گیرد.
نظریه بعضی از بزرگان در مورد ابتلاء
بعضی از بزرگان چون دیدهاند آزمایش بعد از این است كه انسان سمیع و بصیر شد در این آیه چون ابتلاء قبل از سمیع و بصیر آمده است نبتلیه را بمعنی انتقال و منتقل كردن از یك جائی به جای دیگر گرفتهاند مثل اینكه طلا را منتقل میكنند و میریزند در بوته و بعد از بوته بیرون میآورند. این فرمایش بعضی از بزرگان تفسیر است اما، ما هر چه در لغت بررسی كردیم جائی نبود كه ابتلاء یعنی جابجائی باشد و اینكه طلا را در بوته آزمایش میریزند برای آزمودن آن است نه بمعنی جابجا شدن و اینكه خداوند مسئله ابتلاء را در اینجا ذكر كرده است میخواهد بفرماید هدف اصلی ما از اینكه این موجود را از مخلوط ها آفریدیم برای این بود كه كه به اختیار خودش آزمایش شود. وقتی انسان غرائزی مثل شهوت، خودخواهی و صفات ملكوتی دارد درگیر و دار انتخاب به سوی یكی از این خصلتها گرایش پیدا میكند و آن را محور و ملاك عمل قرار میدهد، این معنی ابتلاء است، پس او را سمیع و بصیر قرار دادیم تا با بینائی و شنوائی یكی از این دو راه را انتخاب كند و از امتحان و ابتلاء پیروز و یا شكست خورده بیرون آید.
در اینجا این نطفهای كه از مخلوط ها است اگر فقط اختلاط های مادی باشد آزمایش معنی ندارد و آزمایش انسان بعنوان انسانیت و به اختیار خودش میباشد و این احتیاج به تدبر و تفكر و تعقل دارد و تمام روحیهها و غرائز شهوانی و غضب و جنبههای رحمانی و شیطانی و فضائل و رذائل كلا مربوط است به آن مخلوط بودن نطفهها و چون منظورمان این بود كه انسان آزمایش شود پس قرار دادیم او را شنوا و بینا، البته این شنوائی و بینائی ظاهری نیست این همان بینش باطنی و حق شنوی باطنی است كه عبارت از عقل و شعور و درك باشد كه انسان با اتكاء به این قوا میتواند حق را از باطل تشخیص دهد.
مبادی ادراكی و مبادی شوقی
توجه به این نكته لازم است كه در انجام هر كاری همانطور كه فلاسفه هم معتقدند دو نوع مبادی وجود دارد:
1- مبادی اداركی
2- مبادی شوقی
مثلا اگر شما بخواهید به اصفهان مسافرت كنید اول تصور میكنید كه بروید به اصفهان (ادراك تصوری) بعدا تصور میكنی نتیجهی بودن در اصفهان را كه میخواهی چه بكنی، آیا منظور شما تجارت است و یا گردش و غیره پس اول تصور میكنی سفر به اصفهان را و بعد تصور فایده رفتن به اصفهان، اما این تصور باید بعد از آن تصدیق بیاید یعنی تصدیق بكنید كه رفتن شما به اصفهان سودمند و مفید است، پس «تصور شیء»، «تصور نتیجه» و «تصدیق به نتیجه» حاصل شد. پس از اینكه یقین و تصدیق به نتیجه و سود حاصل شد میل بر انجام آن عمل پیدا میشود و اگر خیلی مطابق طبع باشد كمكم اشتیاق پیدا میكنی و اگر منافع دیگری هم در كار باشد رفته رفته میل تبدیل به شوق موكد میگردد، در اینجا مرحوم حاجی سبزواری در منظومه خود هر جا اراده را معنی میكند از آن به شوق موكد تعبیر میكند و این ظاهرا از اشتباهات ایشان است چون كه شما هر چند هم نسبت به عملی شوق پیدا كنید این باز هم اراده نیست، شوق یك حالت انفعالی است برای نفس انسان و انسان وقتی كه به یك چیز خیلی علاقمند شد دلباخته آن میگردد اما این هنوز نامش اراده نیست پس، نمیتوان نام «شوق موكد» را گذاشت «اراده».
درگیری جنود شیطان و جنود رحمان در وجود انسان
پس از اینكه انسان شوق موكد پیدا كرد كه عملی را شروع كند مثلا برود به اصفهان و ده هزار تومان دریافت دارد باز ممكن است حساب كند كه اگر برود به اصفهان زمستان است و از سرمای شدید ممكن است تلف شود و یا مثلا رفتن او به اصفهان مستلزم این است كه به خانه شخصی وارد شود كه برای اسلام و مسلمین ضرر دارد و باعث تضعیف اسلام میشود، پیش خود محاسبه میكند كه اگر من رفتم اصفهان برای دریافت ده هزار تومان پول از طرف دیگر ملاقات من با فلان شخص و یا مقام باعث ضرر به اسلام و كشور اسلامی است، اینجا مصالح و مفاسد بر انسان هجوم میآورند و انسان اینها را مقایسه میكند، اینجا است كه نفس اماره، غرائز، قوای شیطانی هجوم میآورند كه خوب چه مانعی دارد پولی میگیریم و ریاستی بدست میآوریم، و از طرف دیگر قوای رحمانی حكم میكند كه این كار به ضرر اسلام و مسلمین و آبروی آنان است.
«تصمیمگیری و قاطعیتی كه پس از غالب شدن یكی از دو قوای شیطانی و رحمانی حاصل میشود اراده نام دارد».
جنود رحمان و جنود شیطان، در وجود انسان بحالت جنگ و ستیز درمیآیند تا اینكه بالاخره یكی از آنها پیروز میشود.
پس هر كاری كه انسان انجام میدهد، اولا بر اساس مبادی یا مقدمات ادراكی است كه همان تصور ادراكی و تصدیق ادراكی است (تصور شیء، تصور فائده شیء، تصدیق به فائده شیء) و در ثانی مبادی و مقدمات شوقی است كه این هم مراتب شدید وضعیف دارد و عالی ترین مرتبهی آن شوق موكد است و ثالثا باز ادراك پیش میآید یعنی در مقام ادراك نفع و ضرر برآمدن و آنها را با هم مقایسه كردن كه بالاخره در این مقایسه یكی از دو جنود شیطانی و رحمانی غالب و دیگری مغلوب میگردد.
تصمیم گیری و قاطعیت نامش اراده است
پس از غالب شدن یكی از دو جنود رحمانی و شیطانی مرحله تصمیم است و در پی آن حركت عضلات و قوای بدن برای انجام عمل و نیروی اراده در این مرحله باعث حركت و تلاش میگردد لذا خداوند میفرماید:
«فجعلناه سمیعا بصیرا»، انسان را سمیع و بصیر قرار دادیم تا در هر كاری با حقبینی و حق شنوی اقدام كند.
«ما راه را بر انسان نمایاندیم»
خوب، به انسان عقل و خرد دادیم اما، در عین حال تربیت خارجی هم احتیاج دارد چه بسا انسان هائی هستند كه اگر راهنمائی و هدایت نشوند به تنهائی گمراه شده و آنچه را به نفع دنیا است انتخاب كنند، در اینجا است كه هدایت و راهمنائی از طریق فرستادن رسول و راهنما ضرورت مییابد تا انسان را از افكار غلط و مسیر انحرافی به هدایت بكشاند و مسیر زندگی او را عوض كند. لذا خداوند میفرماید:
با اینكه انسان را عاقل و شنوا قرار دادیم و خودش اهل تفكر و تدبر است و به اصطلاح حجت باطنی دارد، با این وصف عصا هم دست او دادیم- انا هدیناه السبیل راه را نیز به او نشان دادیم، اینجا باز خداوند میفرماید: ما راه را به او نشان دادیم. بدین منظور كه بفهماند خداوند بوسیله جنودش و بواسطه پیامبران و ائمه و كتاب و همه جنود حق راه هدایت و ضلالت را به انسان نمایاند و با فرستادن 124000 پیغمبر و كتب آسمانی و اولیاء و ائمه صالحین راه شقاوت و ضلالت را بر انسان واضح و بیان فرمود، حال دیگر این انسان با این همه امتیاز و ویژگی یا راه الله را در پیش میگیرد و به شكرانه این همه نعمت، بنده واقعی خدا میگردد، و یا همه را نادیده گرفته و نسبت بدانها كفر میورزد و در نتیجه به ضلالت و انحراف كشیده میشود.
خلاصه مفاد چند آیه اول سوره هلاتی این شد كه انسان كه كانون عقل و شعور و اراده است از اول چیز مشخص نبود و ما همان انسان دارای عقل و اراده را از نطفه مخلوط خلق كردیم و سپس همان را سمیع و بصیر قرار دادیم و راهنمائی و هدایت هم نمودیم، پس انسان كانون عقل و اراده محصول همین ماده خاكی است كه بصورت نطفه مخلوط درآمده پس جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء است.
چون عقل و اراده مجرد است از ماده، منتها محصول عالی ماده است.
والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته
درس ششم:
بسم الله الرحمن الرحیم
در بحث های گذشته در مورد روح و نفس، ما سه قول را از میان اقوال نقل كردیم و از میان آنها این قول را پذیرفتیم كه نفس جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء میباشد، و اگر بگوئیم نفس جسمانیه الحدوث و جسمانیه البقاء است یعنی نفس از اول كه حادث میشود جسم است و تا آخرش هم جسم باقی میماند.
این نظریه را اگرچه بعضی از متكلمین اسلامی هم قائل شدهاند اما با موازین و روایات اسلامی سازگار نیست زیرا اگر نفس جسم باشد وقتی انسان مرد، وقتی جسم متلاشی شد آن جسم لطیف (نفس) هم، از هم متلاشی میشود و این بدین معنی است كه انسان با مردن فانی میشود و اگر فانی شود اولا عالم برزخ و حیات عالم برزخ و غیره بایستی انكار شود، در صورتی كه آیات و روایات خلاف این را بیان میكند.
اشكال دیگر اینكه مسئله معاد و قیامت هم مورد خدشه واقع میشود برای اینكه وقتی جسم متلاشی گردید بر فرض هم آن را به حالت اول برگردانی دیگر آن اولی نخواهد بود، مَثَلِ آن خواهد بود، مانند مثالی كه در درس های قبل آوردیم كه اگر با مشتی از موم گنجشكی بسازیم و آن را بهم بزنیم و دوباره بسازیم دومی به هیچ وجه عین اولی نخواهد بود اگرچه كاملا دقت كنیم كه مثل اولی باشد، اما عین اولی نمیشود برای اینكه آن صورت گنجشكی كه اولی درست شد مقید به همان زمانی است كه در آن ساخته شد و مشخصه زمانی آن همان چند دقیقهای است كه به شكل اول بود، و این دومی یك گنجشك دیگری است، و به عبارت دیگر زمان یكی از مشخصات هر جسمی است و آن گنجشك اول با مشخصه زمانیاش از میان رفت و این دومی یك موجود دیگری است با مشخصه زمانی دیگر.
و این همان مسئلهای است كه در فلسفه میگویند اعاده معدوم محال است یعنی چیزی كه معدوم شد بخواهی عین آن را بسازی محال است، بنابراین اگر روح جسم باشد با مردن متلاشی میشود و چون متلاشی شد اولا ما نمیتوانیم عالم برزخ را ثابت كنیم و در ثانی برای قیامت هم معادی نیست برای اینكه اگر خداوند تبارك و تعالی همین ذرات جسمی را جمعآوری كند و به همان صورت اول درآورد باز همان نیست بلكه یك موجود مشابه آن خواهد بود، پس این شخص اول دیگر عود نخواهد داشت.
پس اینكه روح انسان جسمانیه الحدوث و جسمانیه البقاء باشد و از سنخ عالم اجسان این باطل است، كما اینكه قول دوم هم كه بگوئیم نفس و روح، روحانیه الحدوث و روحانیه البقاء است باطل میباشد به این معنی كه بگوئیم روح انسان یك موجود مجردی است جدای از عالم ماده كه آن را آوردند و به این بدن متصل كردند و بعد هم از این بدن مادی جدا میشود این هم اجمالا باطل است، چرا؟
چونكه این روح مجرد یا از اول كامل است و یا ناقص، اگر كامل باشد بدین معنی است كه بچه از آن ابتدا كه دارای روح شد روحش كامل بود و این برخلاف وجدان ماست كه میبینیم روح و نفس ما در این عالم تكامل پیدا میكند و اگر بگوئیم از اول ناقص بوده در این صورت اگر روحی باشد جدای از ماده، ماده یك موجود میشود و روح موجودی دیگر اینجا چگونه میشود روحی كه مجرد است، آن هم مجرد كامل و فوق عالم ماده بوسیله ماده تكامل پیدا كند؟ ماده كه حركت دارد، تكامل دارد چطور میشود روح كه جدای از آن است نیز تكامل بیابد؟ این مثل این است كه یك شخصی سوار الاغ باشد و در اثر تكامل و چاق شدن الاغ آن هم چاق و تنومند شود.
وانگهی اشكال دوم اینكه روح و بدن نباید در یكدیگر تاثیر و تاثر یعنی فعل و انفعال داشته باشند و از یكدیگر متاثر بشوند و ما میبینیم كه روح و بدن ما با یكدیگر یك نوع اتحاد و یگانگی دارند و عواملی كه بر بدن وارد میشود در روح انسان اثر میگذارد، مثلا وقتی دست شما قطع میشود روحت ناراحت میشود، متاثر شده و بدرد میآید و بعكس نیز حوادث روحی، ناراحتی های روحی در بدن اثر میگذارد بدن لاغر میشود، تب میكند و غیره؛ پس معلوم میشود روح و بدن یك نوع اتحاد و همبستگی دارند و اگر روح و نفس و یا روان جدای از بدن باشند كه از اول خلق شده و سپس آنها را خداوند به بدن ها متصل نموده است نباید در یكدیگر تاثیر و تاثر و فعل و انفعالی داشته باشند.
وانگهی روح بواسطه بدن تكامل پیدا میكند و اگر این روح میوهی این بدن نباشد و متحد و همبسته نباشد تكامل حاصل نمیشود و این خود دلیلی روشن بر ابطال تناسخ میباشد كه میگویند در تناسخ روح از بدنی جدا میشود و به بدنی دیگر ملحق میگردد، اگر روح از بدنی جدا شد یعنی میوهی رسیده از این درخت جدا شد یك چیز كاملی است و دیگر امكان ندارد به بدن دیگری ملحق شود برای اینكه اینها هر كدام موجودی مستقل و جداگانه هستند و دو چیز در حالی كه دو است نمیشود یكی بشود و حال آنكه شما در باب تناسخ میگوئید روح به بدن دیگری محلق میشود و میشود روح آن بدن و با آن بدن همگامی و همكاری داشته، در یكدیگر فعل و انفعال دارند و این غیر ممكن است، بنابراین مسئله تناسخ از نظر فلسفی باطل است و اضافه روح به بدن اضافه تشریفاتی نیست از اینكه در یكدیگر فعل و انفعال دارند و از حوادثی كه بر هر كدام وارد میشود دیگری متاثر میشود.
كشف میكنیم كه اینها با هم یك نوع اتحادی دارند، پس باقی ماند قول سوم، قول صدرالمتالهین كه فرمودند: نفس (روح) جمسانیه الحدوث و روحانیه البقاء است یعنی در مقام حدوث و پیدائی از همین بدن حادث میشود.
روح همین ماده تكامل یافته است كه در اثر تكامل به سر حد تجرد رسیده و سپس از بدن جدا میشود و تا هنگامی كه متصل به این بدن است یعنی متحد با آن است مانند سیبی است كه به درخت سیب متصل است و تا موقعی كه از درخت جدا نشده است بواسطه درخت تكامل پیدا میكند و ارتزاق او هم از همین درخت میباشد.
بنابراین روح كه میوهی بدن است از همین بدن ارتزاق میكند و تكامل مییابد نیمه مجرد است و كم كم حركت میكند تا یك موقع كه بمرحله تجرد كامل میرسد از بدن جدا میشود كه به آن مرگ طبیعی میگویند.
مرحله خیال
و اگر روح قبل از اینكه بمجرد كامل برسد از بدن جدا شد اگر بتواند خودكفا باشد باز باقی میماند كه میگویند به مرحله خیال رسیده است به این معنی كه بتواند چیزهائی را كه دیده و صورتها را حفظ كند و این منحصر به انسان نیست، در حیوانات هم این معنی هست مثلا، حیوانی كه روز قبل از جائی علف خورده امروز هم كه از پهلوی آن مكان میگذرد یادش میافتد به علف های دیروز و صورت هایی از صحنه دیروز در ذهن او باقی است و حیوان اگر به مرحلهای برسد كه بتواند صورت هائی را كه دیده حفظ كند میتواند خودكفا باشد و روی پای خودش بایستد و این دیگر از بین رفتنی نیست و قرآن نیز دلالت بر این معنی دارد كه حیوانات روز قیامت حشر دارند (به اعتباری كه باقی باشند) و اگر فانی شوند گفتیم چیزی كه فانی شد دیگر برنمیگردد و ما معتقدیم حیوانات با مردن از بین نمیروند، آیهای است در قرآن در تائید این مطلب، میفرماید:
«وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ وَلاَ طَائِرٍ یطِیرُ بِجَنَاحَیهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُكُم مَّا فَرَّطْنَا فِی الكِتَابِ مِن شَیءٍ ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ یحْشَرُون» (سورهی انعام آیهی 38).
یعنی، هیچ جنبدهای در زمین نیست و نه پرندهای، مگر اینكه اینها هر كدام یك امتی و یك دستهای مثل شما هستند همینطور كه شما طایفهای دارید و عشیرهای و نیز پدر و مادر و غیره حیوانات هم این تشكیلات شما و زاد و ولدها را دارند و بعد میفرماید:
ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ یحْشَرُون- یعنی، همه اینها بسوی پروردگار جمع میشوند و محشور میگردند.
این آیه بخوبی دلالت دارد كه حیوانات حشر دارند و دلالت این آیه بهتر است از آن آیه كه میفرماید:
وَ اِذَا الوُحوشُ حُشِرَت- چون احتمالات دیگری در این آیه داده میشود اما آن آیه صریح و روشن در این معنی است و میفهماند كه حیوانات چون باقی هستند حشر دارند.
روح محصول عالی ماده است
از سخنان قبل معلوم شد كه روح محصول عالی همین ماده است كه در اثر حركت تكاملی جوهری تكامل یافته و با طی مراحلی به تجرد كامل رسیده است؛ بدینصورت كه ماده جمادی، اول نبات میشود بعد این نبات تبدیل به حیوان میگردد و بعد همین حیوان میشود انسان و ما قبلا گفتیم كه حركت در اینجا حركت تكاملی است و حركت تكاملی خلع و لبس نیست، باصطلاح لبس بعد لبس است یعنی چنین نیست كه یك كمالی را از دست بدهد و كمال دیگری را بگیرد بلكه آن كمال اول را دارد و بر كمال اولش كمال دوم افزوده میشود و همینطور یعنی مثلا یك وجود 10 درجهای میشود 15 درجه و 15 درجه 20 درجه و 20 درجه 30 درجه و... بدین معنی كه وجود 30 درجهای همه كمالات پائینتر از خود را در بردارد.
اختلاف نظریه صدرالمتالهین و فلاسفه ماتریالیست در مورد روح
فرق بین فرمایش صدرالمتالهین با فلاسفه ماتریالیست این است كه فلاسفه ماتریالیست روح را محصول عالی ماده میدانند منتهی معتقدند روح پا را از عالم مادیت فراتر نمیگذارد و تا آخرش هم ماده است و بواسطهی مردن فانی میشود، ولی ایشان معتقد است روح محصول عالی ماده است ولی در اثر تكامل پا را از عالم مادیت فراتر میگذارد و به عالم تجرد و مجردات وارد میشود در صورتی كه هیچ نشانی از ماده ندارد نه جسم و نه مكان و نه زمان و این دیگر فانی شدنی نیست و چون فانی نیست باقی است و این روح نه چیزی جدای از ماده است این همان روحی است كه اول در بچه پیدا شده و تا آخر هم باقی است و تكامل پیدا میكند در حالیكه متصل به ماده است مثل سیبی كه به درخت متصل است و از همین ماده ارتزاق میكند و بوسیله آن رشد و تكامل مییابد، حوادث مادی كاملا در او اثر دارد تا موقعی كه انسان میمیرد.
مثال میزنیم مانند آب گلآلودی كه به مرورِ زمان گِل های آن ته نشین شود و زلال و مجرد گردد. بعضی مثال میزنند به زغال كه آن را پهلوی آتش بگذاری، این زغال ابتداء از آن آتش كسب حرارت میكند و حرارت در باطن خود ذغال پیدا میشود (البته مثال است)، بعد این حرارت مرتب زیاد میشود تا ذغال مشتعل شود و به سرخی بگراید و این سرخی رو به ازدیاد است تا كم كم خود ذغال نور پیدا میكند و فضا را روشن میسازد. اولین مرحله تجرد برای روح مثل آن حرارتی است كه اول پیدا میشود و آن آخری كه به حالت روشنائی و روشن كردن درمیآید مانند آن مرحله تجرد كاملی است كه برای روح و نفس پیدا میشود و بقول مرحوم صدرالمتالهین مردن هم معنایش این نیست كه شما فانی میشوی، بلكه همینطور كه ذرات بدن بتدریج تحلیل میرود مردن هم عبارت از این است كه روح بدن را كنار میگذارد مانند اینكه مرغی از قفس بیرون بیاید كه در این صورت هم موجود است با بدن، منتهی چیزی كه هست یك بدنی كامل تر از این بدن هست و مجرد كاملی كه روح عقلانی باشد و جسم نداشته باشد و بدون بدن باشد نیست اما بدنی دارد كه از این بدن طبیعی كامل تر است ولی در هر صورت بدن است یعنی جسم است و دارای طول و عرض و عمق میباشد ولی فاقد زمان است و عامل زمان در آن موثر نیست.
اگر بخواهیم برای شما آن بدن را تشریح كنیم و مثال بزنیم مانند بدن شما در عالم خواب است شما وقتی كه اینجا خوابیدهاید بدن مادی شما كه از عناصر تشكیل شده است در این اطاق خوابیده است ولی شما خواب میبینی كه در باغ هستی و با چشمت میبینی و با گوشت میشنوی و مثلا از میوههای درخت هم میچینی و میخوری، و این بدن را تعبیر میكنند به بدن مثالی آیا ما میتوانیم بگوئیم كه این بدن معدوم محض است، مسلما معدوم نیست چون المعدوم لایشار الیه لا باشاره حسیه و لا باشاره عقلیه، به معدوم محض نه اشاره حسی میتوان كرد و نه اشاره عقلی. اما این بدن برای شما در عالم خواب واقعا بدن است یعنی در واقع یك چیزی هست و واقعیتی هست و شما وقتی كه بخواب میروی بدن طبیعی را میگذاری و با بدن مثالی در عالم مثال و برزخ سیر میكنی كه خواب هم جزو عالم برزخ است منتهی برزخ ناقصی است و مردن برزخی كامل تر است، در خواب علاقه از بدن طبیعی بطور كلی قطع نشده است اما در عالم مردن قطع علاقه از بدن طبیعی بطور كلی است.
مرگ و خواب از یك سنخ هستند
عجیب اینجاست كه قرآن مرگ و خواب را در ردیف هم میآورد، فقط چیزی كه هست در خواب به طور كلی قطع علاقه نشده است، اما در مرگ بطور كلی قطع علاقه و رابطه شده است، خداوند میفرماید: اللَّهُ یتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا (سوره زمر آیه 42). خداوند میگیرد نفوس را هنگام مرگشان وَالَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنَامِهَا، آن نفوسی هم كه نمردهاند خداوند آنها را در خواب تحویل میگیرد یعنی در حقیقت میوه را از درخت میچیند، فَیمْسِكُ الَّتِی قَضَى عَلَیهَا الْمَوْتَ، در خواب كه میگیرد یك موقع است كه انسان خوابیده دیگر بیدار نمیشود و در خواب میمیرد این است كه میفرماید:
فَیمْسِكُ الَّتِی قَضَى عَلَیهَا الْمَوْتَ، پس میگیرد حان كسی را كه موت را بر آن حكم كرده است و آن را نگه میدارد و دیگر برنمیگرداند وَ یرْسِلُ الْأُخْرَى إلى أَجَلٍ مُسَمًّى، و آن دیگری را كه هنوز هنگام مرگش نرسیده است و اجلش به سر نیامده است آن را دوباره به بدن طبیعی برمیگرداند و از خواب بیدار میشود.
از این آیه معلوم شد كه آن نفوسی را هم كه هنگام مرگشان نرسیده است خداوند آنها را در خواب تحویل میگیرد و آنكه را مرگ او حتمی شده است حكم به مرگ او میشود و هر كه هنوز هنگام موتش نرسیده است جانش به بدنش برمیگردد.
امام صادق در اصول كافی فرمود ان ارواح المومنین فی الجنه علی هیئه اجسادهم: ارواح مومنین در بهشت بصورت جسدشان میباشند. یعنی با همین چشم و گوش و دست و پا و غیره.
و در روایت دیگر میفرماید: آنها در بهشت بصورت بدنشان هستند كه اگر ببینی میگوئی این همان است.
و نیز در كتاب احتجاج، از امام صادق روایت شده است كه میفرماید: الروح لایوصف بثقل و لا خفه، روح توصیف به سنگینی و سبكی نمیشود، یعنی این ماده است كه در اثر قوه جاذبه زمین سنگین و سبك میشود، ولی با این حال میفرماید: و النفس جسم رقیق، و نفس جسم نازك و رقیقی است.
از امام صادق (ع) سئوال شد، آیا روح بعد از آنكه از قالب طبیعی بیرون رفت متلاشی میشود یا باقی است؟ امام در جواب فرمودند: بل هو باق الی وقت ینفخ فی الصور، روح باقی است تا هنگامی كه در صور دمیده شود. تا روز قیامت باقی است یعنی در عالم برزخ، روح در اینجا منظور همان روح با بدن مثالی است چون قبلا تعبیر كرد به جسم رقیق و جسم لطیف پس مجرد بدون بدن نیست منتهی این بدن، بدن مثالی است نه طبیعی پس بنابراین انسان با مردن فانی نمیشود و با بدن مثالی زنده است و سئوال و جواب نكیر و منكر با همین بدن مثالی است...
دلالت آیات بر عدم فنای انسان
علاوه بر روایات، آیات قرآن هم دلالت دارد بر اینكه انسان در وقت مردن بواسطه مردن فانی نمیشود. خداوند در سوره بقره آیه 154 میفرماید: لَا تَقُولُوا لِمَن یقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ- نگوئید به كسانی كه در راه خدا كشته میشوند مرده، بَلْ أَحْیاءٌ وَلَكِن لَّا تَشْعُرُونَ- بلكه آنان زندهاند و لكن شما درك این مطلب را ندارید. و اینجا دیگر لازم نیست كه ما این آیه را توجیه كنیم و بگوئیم شهید آثارش باقی است و مثلا در اجتماع نامش وجود دارد، باین صورت لازم نیست زیرا خداوند میفرماید: به اینها مرده نگوئید اینها زندهاند ولیكن چشم طبیعی شما نمیتوانند بدن مثالی را كه زنده است ببیند.
باز خداوند در آیه 169 از سوره آل عمران میفرماید: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا...
گمان میكنید آنهائی كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بَل أَحیاءٌ بلكه زنده هستند.
این آیه هنگام قیامت را بیان نمیكند همین حالا را میگوید، حالا كه كشته شد مثل این است كه مرغی از قفس بیرون بیاید « عِندَ رَبِّهِم یرزَقونَ» نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ- در همان عالم برزخ خوشحال هستند و نسبت به تفضل خداوند شادمان «وَیسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یلْحَقُوا بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ» و خوشحالند نسبت به كسانی كه به آنها ملحق نشدهاند و بعد از آن به آنها محلق میشوند، یعنی میبینند كه برادرانشان مشغول جهاد و فعالیت هستند و بزودی به آنها محلق میشوند و از این عالم تنگ طبیعت نجات پیدا میكنند.
در صورتی كه شما نسبت به شهیدان غصه میخورید آنها خوشحالند كه برادران و خواهرانشان به آنها محلق میشوند- أَلَّا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلَا هُمْ یحْزَنُونَ- كه خوفی بر آنها نیست و غصه هم ندارند، این دسته انسان های خوب و بندگان شایسته خدا بودند.
در مورد بدكاران هم میفرماید: (مومنون آیه 98 تا 100)
حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ- وقتی كه مرگ بر یكی از كفار وارد میشود، وقتی از دنیا رفت میگوید مرا برگردانید قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ خدایا مرا برگردانید لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحًا فیما تَرَکتُ- تا شاید عمل نیكی در آنچه ترك كردهام انجام دهم، بعد خداوند میفرماید: کَلَّا إِنَّهَا کَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ- دنبال اینها برزخ است؛ یعنی یك عالم میانهای است (برزخ= میانه)، یعنی بین عالم طبیعت و مادی دنیا و عالم قیامت كه معاد همه است یك برزخی است- إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ- تا آنروزی كه همه برانگیخته شوند.
پس در عالم برزخ راجع به آنها كه اهل الله بودند فرمود كه شهداء زندهاند و در پیشگاه خداوند روزی داده میشوند و اهل جهنم هم میگویند ما را برگردان تا اینكه عمل صالحی انجام دهیم.
معلوم میشود كه این هر دو گروه با پروردگارشان صحبت میكنند و این بدن، مانند همان بدنی است كه در خواب سخن میگوید و كارهائی را انجام میدهد.
آیه دیگر سوره مومن آیه 45- خداوند میفرماید: وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ: فرو گرفت آل فرعون را عذاب بد «النَّارُ یعْرَضُونَ عَلَیهَا غُدُوًّا وَ عَشِیا» وقتی كه آل فرعون مردند و در دریا غرق شدند بر آتش عرضه داشته میشوند صبح و عصر، یعنی مرتبا آتش را به آنها مینمایانند و اینها مرتبا میترسند و یا میسوزند، اشكال نكنید كه این قسمت آیه مربوط به قیامت است، چون قیامت را بعد میفرماید: وَ یوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ - و روزی كه قیامت قیام میكند، آن وقت به ملائكه الله خطاب میشود كه: أَدْخِلُواْ ءَالَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ، آل فرعون را در شدیدتر شكنجهها داخل سازید.
ملاحظه كنید در اینجا خداوند در صدر آیه عالم برزخ را میگوید كه آتش بر آنها عرضه میشود و در ذیل آیه قیامت را بیان میكند، پس معلوم میشود كه اینها بمردن فانی نشدهاند و روایت دیگری است از حضرت محمد (ص) كه میفرماید: القبر روضه من ریاض الجنه او حفره من حفر النیران.
قبر یكی باغی از باغ های بهشت و یا گودالی از گودال های آتش جهنم است.
نظریه مرحوم مجلسی رحمه الله علیه
مرحوم مجلسی در جلد ششم بحال الانوار چاپ جدید پس از اینكه نمونههائی از آیات فوق را ذكر میكند میفرماید: اگر گفته شود ما میبینیم جثههای شهداء بر زمین افتاده است و هیچ تحركی ندارد و علامت زندگی در آن نیست، پس چطور قرآن میگوید شهید زنده است؟
میگوئیم بنابر مذهب كسانی كه میگویند انسان روح است همانطور كه ما میگوئیم- ان الله تعالی جعل لهم اجساما- خداوند قرار داده برای این روح ها جسم هائی مانند اجسامی كه در این دنیا دارند یعنی مثل اینها چشم و گوش و... دارند كه در آن اجسام از نعمت های خداوند بهره میبرند، دون اجسامهم الذی فی القبور، غیر از آن اجسامی كه برای آنها است در قبرها و همانا نعمت های خداوند و عذاب خداوند میرسد به آن نفسی كه عبارت است از انسان مكلف یعنی توئی كه شعور و ادراك داری و تو هستی كه از عذاب و نعیم برخورداری و آن بدنی كه از تو جدا گردید آن دیگر بدن تو نیست آن مثل ذراتی است كه از اول عمر تا بحال تحلیل رفته و مرحوم مجلسی در پایان میفرماید: این نظر را بسیار از اخبار تائید میكند.
نفس انسان نسبت به بدن مانند گوهر است در صندوق
از آنچه گذشت نتیجه میگیریم كه بنابر فرمایش صدرالمتالهین نفس محصول عالی ماده است یعنی این ماده در اثر تكامل به مرحلهای میرسد كه میتواند خودكفا شود و ماده را رها كرده و خود باقی باشد، بدون اینكه این ماده را همراه داشته باشد، اما در عین حال جسم هم دارد منتهی یك جسمی است كه فوق این جسم مادی است و این بدن را كه رها میكنی مثل ذراتی است كه در طول عمر بتدریج رها كردهای، و اگر آنها را جمع كنی و بصورت اولی برگردانی آنها فعلا بدن شما نیستند، بلكه فضولاتی زائد میباشند.
اینجا باز حدیثی است در بصائر الدرجات از مفضل بن عمر، عن الصادق (ع) كه میفرماید:
مثل المومن و بدنه، مثل مومن و بدان او كجوهر فی صندوق مثل یك گوهر گرانبهائی است كه در صندوق است، آنوقت وقتی گوهر از میان صندوق بیرون آورده شد آن صندوق را میگذارند كنار و دیگر با او كاری ندارند، انسان هم، انسان بودنش به ادراك و شعور او است و از این بدن طبیعی كه جدا میشود باز همان انسانی است كه بوده است.
عجیب در این روایت این است كه امام صادق (ع) آنچه را فلاسفه امروز در صدد اثبات آن هستند در زمان خود بیان فرموده است.
تصور قوی و ضعیف
ذكر این نكته لازم است كه انسان در حالی كه بیدار است اگر منظرهای مانند باغی را تصور كند این تصور در ذهن خیلی ضعیف و ناچیز است، اما اگر همین منظره در عالم خواب تصور شود بسیار قویتر است، و در مردن باز قویتر است از آن باغ عالم بیداری برای اینكه بطور كلی بدن را رها میكنی و هر چه از طبیعت دورتر شوی تجسم و قوت و اهمیت آن موجود مثالی و خیالی قویتر میشود و منظرهای كه در خواب دیده میشود قویتر است از بیداری و چون در عالم خواب باز یك مقداری به بدن طبیعی علاقه داری كاملا قوی نیست اما در عالم مردن از بدن طبیعی بطور كلی جدا میشوی لذا آن منظره كاملا قوی میشود بنابراین پس از مردن بدن هست و باقی هم هستی ولی آن بدن دیگر از طبیعت نیست تا مثلا در اثر تجزیه و تحلیل از بین برود.
و السلام علیكم و رحمه الله و بركاته
درس هفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
انسانیت انسان به عقل و شعور و ادراك است
پیش از این بیان كردیم كه بقول مرحوم صدرالمتالهین، نفس محصول عالی خود ماده است و تا هنگامی كه از بدن جدا نشده است یك نحو اتحادی با ماده و بدن دارد و نسبت به هم فعل و انفعال دارند و نفس بواسطه حركت ماده و تكامل آن، تكامل پیدا میكند و با مردن نفس از بدن جدا میگردد و پس از آن منتقل میشود به عالم مثال و بدن مثالی كه سئوال قبر و دو ملك در شب اول قبر با همان بدن مثالی است نه با بدن طبیعی و اینكه بعضی میگویند ما در دهان مرده آرد ریختیم و بعد دیدیم كه در شب اول قبر دهان میت باز نشده، خیال میكنند انسان با این دهان مادی سئوال كرده میشود، در صورتی كه از چیزی سئوال میشود كه انسان است و دارای عقل و شعور و ادراك است و بدن هم دارد، البته بدن مثالی نه طبیعی و مادی و شخصیت انسان هم به همین است.
انسان (همانطور كه دیگر حیوانات هم اینطور هستند) یك هویت و شخصیت و یك واحد است كه این واحد است كه این واحد از اول عمر تا آخر عمر و بعد از مردن باقی است، در عین حال كه این بدن مادی تحولاتی پیدا كرده و كم و زیاد شده، مثلا بدن شما از اول عمر تا حالا چندین مرتبه عوض شده ولیكن شما همان كسی هستید كه اول بودید، مرد پنجاه ساله همان است كه در ده سالگی بود و میگوید من در بچگی، در ده سالگی این كار را كردم، در بیست سالگی، در سی سالگی هم همین كار را كردم و خودش را همان مییابد كه در سابق بود، این یك واحد حقیقی است و یك شخص و یك هویت است و دارای ادراك و شعور و حركت میباشد. اگر شخصیت انسان به بدن بود با عوض شدن بدن، شخصیت او هم عوض میشد، و مثلا شخصی كه بیست سال قبل جنایتی مرتكب شده است اگر حالا او را پیدا كردند دیگر حق نداشته باشند مواخذه كنند و استدلال شود كه آن شخص بیست سال قبل دیگر متلاشی شده، و این شخص فعلی غیر از آن است، در صورتی كه این استدلال مورد قبول نیست.
موجود مجرد خواص ماده را ندارد
نفسی را كه ما قائلیم به مرحله تجرد كامل میرسد بدین معنی نیست كه در یك عالم طبیعت دیگر سیر میكند، زیرا ماده و طبیعت، مكان و زمان و... دارد و مجرد خواص ماده را ندارد و بالاتر از عالم ماده است و محیطِ به آن، این نفس شما كه ملاك شخصیت شما به آن است یك هویت است و در تمام مدت عمر و پس از آن باقی است، با اینكه بدن تحولاتی دارد در عین حال جدای از بدن نیست، بلكه ادارهكننده و تنظیمكننده حركات بدن است. یعنی اگر این چشم طبیعی میبیند بواسطه نفس است و اگر گوش طبیعی میشنود بواسطه نفس است، و لذا اگر انسان مرد، گوش طبیعی به جای خودش هست ولیكن دیگر شنوائی ندارد و چشم هم همینطور. دست مادی و طبیعی بجای خود هست ولی قبض و بسط ندارد.
خلاصه همه حركات و فعل و انفعالات بدن از آن نفس است نه اینكه نفس در عالم دیگری است و ربطی به این بدن ندارد بلكه فوق این و محیط بر بدن طبیعی است مثل همان تعبیری كه حضرت علی (ع) در چندین جای نهجالبلاغه دارند، راجع به ذات حق تعالی كه موجودی است مجرد و خالق عالم میفرماید:
«داخل فی الاشیاء لابالممازجه و خارج عنها لا بالمفارقه» خداوند داخل اشیاء است اما نه بطوری که با آنها مخلوط شده باشد [*] و یا یک جسم لطیفی باشد که با این جسم مادی قاطی بشود، مثل شیر و ماست كه قاطی میشوند، نه. خداوند فوق عالم ماده است و داخل بودن او در اشیاء بنحو احاطه و تسلط است.
[*] (از باب توضیح می گویم: اگر ما بتوانیم ذرات تحلیل رفته از بدن شما را که از اول عمر تا حال از بدن شما به تحلیل رفته است جمع آوری کنیم و بهمان صورت هایی که روزی در بدن شما بوده اند درآوریم و قطار در یکجا قرار دهیم سپس سوال شود آیا شما این هستید که اینک مشغول صحبت و مذاکره اید یا آن بدن های مرده دراز کشیده؟ مسلما خواهید گفت من همین هستم که اینک نشسته و سخن می گویم و آنها فضولاتی بیش نیستند. پس روشن شد که شخصیت شما به نفس شما و به بدن فعلی متحد با آن می باشد.)
خداوند میفرماید:
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ (سوره ق، آیه 16) ما از رگ گردن به انسان نزدیك تر هستیم و باز میفرماید:
هُوَ الَّذِی فِی السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِی الْأَرْضِ إِلَهٌ - خداوند در زمین و آسمان اله است. نه اینكه خداوند خارج و جدای از عالم ماده باشد، بالاتر و خارج از عالم ماده هست، اما بقول حضرت علی (ع) «لا با لمفارقه» نه اینكه در آسمان و جدای از عالم طبیعت و ماده باشد. جان شما نیز نسبت به شما نظیر ذات باریتعالی است به عالم، و لذا از این نظر وارد شده- مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ- هر كس خودش را بشناسد خدای خودش را میشناسد و «اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه»، شناساترین شما به نفس خودش آگاهترین شما است نسبت به خداوندش. پس نفس شما بالاتر از عالم ماده و محیط به عالم ماده و تدبیركننده آن است و همه كمالات از آن او است مانند: دیدن، شنیدن، حركت، چشیدن و غیره …
اشكال و جواب
حال ممكن است كسی بگوید نه خیر، اینها همه از خواص ماده است و مربوط به موجودی نیست كه بالاتر از ماده و در باطن ماده و محیط به ماده و ادارهكننده ماده باشد و بگوید من این را نمیپذیرم كه نفس محصول عالی ماده باشد به این معنی كه پایش را از عالم مادیت بالاتر بگذارد. فقط تا این حد میپذیرم كه نفس محصول عالی ماده باشد اما نه بالاتر از آن و به تعبیر دیگر نفس مجرد از ماده نیست بلكه از خواص ماده است.
جواب: در جواب این اشكال فلاسفه ادله زیادی را متذكر شدهاند كه متعرض همه آنها شدن باعث انحراف از بحث اصلی میشود لذا به نمونههائی از آنها اشاره میكنیم:
خلاصه اشكال: نفس از سنخ عالم ماده است.
ج 1- الان شما كه اینجا نشستهاید تمام چیزهائی را كه تاكنون دیدهاید اعم از مناظر و كشورها و شهرستان ها و انسان ها در خاطر شما وجود دارد و اگر این مناظر را در خواب هم مشاهده كنید در ذهن و خاطر شما میماند و مقداری هم قویتر از مناظری كه در بیداری دیدهاید، در اینجا سئوال میشود جای این دیده شدهها كجا است؟
ممكن است شما بگوئید جای همه اینها در مغز من است، در اینجا به شما میگوئیم بسیار خوب درست است كه اگر شما این مناظر و انسان ها و كشورها و شهرها را ندیده بودید نمیتوانستید به این صورت تصور كنید و لذا فرمودهاند:
من فقد حسا فقد علما: هر كسی یكی از حواس ظاهره را از دست بدهد یكی از راه های علم را مفقود كرده است پس مسلما این عوامل مادی از قبیل چشم، گوش و دیگر حواس در ادراك اولیه دخالت دارد، این را ما منكر نیستیم كه شما باید مثلا خیابان های تهران مقابل چشمت قرار گرفته باشد و بعد در اثر منعكس شدن در چشم بوسیله سلسه اعصاب به مركزی از مغز كه مربوط به دیدن است منتقل بشود تا بتوانید شهر تهران را مشاهده كنید، لذا اگر چشم شما معیوب باشد دیدن خیابان ها و مناظر برای شما مقدور نیست.
ما تا اینجا با شما همراهی میكنیم، اما میپرسیم این مقدمات انجام شده كه شما به سبب آن مناظری را دیدید و بعد در یادتان ماند، آیا همه این مناظر و كشورهای بزرگ الان كه شما اینجا هستید با همه وسعت و عظمت در مغز شما منعكس است؟
و آیا ممكن است در یك نقطه از مغز انسان چیزی بزرگتر از خودش منعكس بشود؟
مسلما نمیشود مظروف از ظرف بزرگتر باشد، یك شیء ده متری را نمیتوان در یك شیء ده سانتی متری منعكس كرد، پس این كشورها و شهرهای بزرگ با همه بزرگیش جایشان كجا است؟
نقد و اشكال
اگر شما در این زمینه با ما نقد كنید كه همانطور كه ما میبینیم یك باغ بزرگ در فیلم عكاسی منعكس میشود و یك فیلم 5 سانتی متر در 5 سانتیمتر یك منظره بزرگ را در خود منعكس میكند گنجایش اشیاء در مغز انسان هم اینطوری است.
ج- شما باید توجه داشته باشید كه فیلم عكاسی و آن صفحه كاغذ خودش ادراككننده نیست. در اینجا درست است كه یك باغ بزرگ در صحفه كوچك فیلم منعكس شده است اما باغ با وصف بزرگیش در فیلم منعكس نشده است بلكه كوچك شده و پس از آن در فیلم منعكس شده است و آن فیلم خودش ادراككننده آن باغ بزرگ نیست، شما هستید در اثر مقایسههائی كه از خارج دارید اینطور میشود كه از باب تداعی معانی یا از باب مناسبات ذهنی در اثر عادت وقتی كه مثلا یك فیلم 10 در 5 سانتی را دیدید و عكس های باغ را كه در آن منعكس شده مشاهده كردیدكه از 5 در 10 سانتیمتر بیشتر نیست، در اینجا ذهن شما منتقل میشود به یك باغ 100 هكتاری مثلا، پس باغ 100 هكتاری با آن وسعتش در فیلم منعكس نیست و باغ با وصف بزرگی و صد هكتاری در فیلم نیامده بلكه كوچك شده و در فیلم آمده است، صحبت این است كه این فیلم كوچك را كه شما بزرگش میكنید و آن را بزرگ میبینید و با قوه مكبره خود آن كوچك را بزرگ میكنید ظرف این بزرگی كجا است؟
آن شیء بزرگ با وصف بزرگی در فیلم نیست، این نیروئی است كه شما دارید و با آن از كوچك منتقل میشود به بزرگ و از كوچك، بزرگ میسازید.
حالا ظرف این بزرگی كه ساختید كجا است؟
مغز شما چون فیلم است كه موجودات خارجی در آن منعكس شده ولی ادراككننده مغز نیست، بلكه شما هستید.
مُدرِك و مُدرَك فوق عالم ماده هستند
فلاسفه مادی و ماتریالیسم خیال میكنند ما فعل و انفعالات مادی را منكر هستیم، در صورتی كه اینطور نیست، ما قبلا گفتیم كه من فقد حسا فقد علما، كسی كه یك حسی را مفقود كرده علمی را مفقود كرده این را قبول داریم كه اگر شما بخواهید چیزی را ادراك كنید آن چیز باید در مقابل چشم شما قرار گیرد و عكس آن بیفتد در نقطه زرد چشم و بعد به وسیله سلسله اعصب عكس العمل و تاثیر و تاثری در نقطه مغز پیدا بشود تا اینكه ما بتوانیم ادراك كنیم، تا این حد را ما با فلاسفه ماتریالیسم همگام هستیم، منتهی چیزی كه هست این آقایان ادراك را همان فعل و انفعال مادی میدانند و ما میگوئیم: «مدرِك (ادراككننده) مدرَك (ادراك شده) هر دو فوق عالم ماده هستند».
این آقایان به مقدمات مادی اصالت میدهند و میگویند مدرك و ادراك همین فعل و انفعال مادی است ولیكن ما به فعل و انفعالات مادی جنبه اعدادی و مقدمی میدهیم و میگوئیم همه اینها مقدمه و مُعِدّ است یعنی چیزی كه مقدمات را مهیا میكند برای اینكه آن فعل اصلی انجام شود.
مثلا فیلم كه صورت اشیاء در آن منعكس میشود خودش ادراككننده نیست، بلكه این فیلم پنج سانتی جنبه اعدادی دارد و مقدمه است برای كسی كه این فیلم را میبیند تا از آن فیلم و منظره كوچك منتقل شود به منظره بزرگ خارجی، پس در واقع ادراككننده در اینجا انسان است كه در پشت این فعالیت های مادی و در بالا (البته نه در بالای مادی، در آن بالائی كه عالم مجرد محیط به عالم ماده است) قرار گرفته و میتواند صورت اشیاء را با تمام بزرگیش در ذهن خود ایجاد كند و این فعالیت و خلاقیت نفس است كه با دیدن آن منظره كوچك در فیلم پنج سانتی منتقل میشود به چیز بزرگ و آن چیز بزرگ مخلوق نفس است كه در عالم نفس وجود دارد، پس بنابراین مدرك این نقطه مغزی نیست، بلكه یك موجودی است كه بشود آن صحنهها و مناظر بزرگ در آن موجود شود حتی خیلی از اوقات انسان چیزهائی را كه مشاهده نكرده و در خارج هم وجود ندارد، با خلاقیت در ذهن ایجاد میكند، مثلا دریائی از جیوه و یا یك كوه طلا را با تمام بزرگیش در ذهن ایجاد میكند كه در این مورد هم باز مدرك، مغز نیست و مدرك هم منعكس در مغز نمیباشد، بلكه در صقع و عالم نفس موجود است.
نظریه مرحوم صدرالمتالهین در مورد ادراك اشیاء
مرحوم صدرالمتالهین میگویند:
حتی در آن وقتی كه شما چیزی را در جلو خود مشاهده میكنید شما خود آن چیز را ادراك نمیكنید، بلكه آن مدرك بالعرض شما است، بدین معنی كه مثلا: وقتی صورت و عكس انسانی در چشم شما میافتد و بعد فعل و انفعالی در سلسله عصب و در نقطه مغزی انجام میشود اینها هیچكدام ادراك نیست، اینها همه زمینه و معد میشود كه شما یك موجودی مثل آن چیز كه مشاهده میكنید در ذهن خودتان با خلاقیت ایجاد كنید، آنكه مدرك با لذات شما است، یعنی بلاواسطه شما به آن توجه دارید همان است كه در عالم ذهن خود موجود كردهاید، و الا چیزهائی را كه شما از خارج درك میكنید مدرك بالعرض هستند و چون آن چیز كه در ذهن شما موجود شده با شیء خارجی تطابق دارد و هم سنخ میباشد آن وقت شما میگوئید: «من آن را ادراك كردهام».
از مطالب بالا نتیجه گرفتیم، آنكه مدرك است باید مدركی باشد كه تمام مناظر بزرگ و اشیاء با تمام وسعت و فراخیش در آن بگنجد و آن مسلما جسم نمیتواند باشد و باید فوق اجسام باشد پس شما جسم و ماده نیستید، شما و شخصیت و انسانیت شما فوق عالم ماده است، چنانچه آن مناظر و اشیاء بزرگی كه شما در ذهن دارید مادی نیستند، مثلا اروپای مادی همان است كه در خارج هست و الان مردمش مشغول حركت و فعالیت هستند، آن اروپا و شهرها و موجودات مادی آنها همه زمینه هستند كه در چشم شما بیفتند و منعكس شوند و چشم و سلسله اعصاب و مغز هم مادی هستند كه باز زمینه میشوند برای انعكاس اشیاء در ذهن و وسیله هستند برای اینكه شما مشابه اورپا و آمریكا را با همان بزرگی و وسعت در ذهن خود بسازید، چون نفس انسان بالاتر از عالم مادیات است ادراك دو منظره بسیار بزرگ هم باعث تزاحم نمیشود چون اینها كه تزاحم دارند، همه مادی هستند و مادیات محدودند و نفس مدركی است مجرد و وسیع و در عالم نفوس و مجردات تزاحم و اصطكاك نیست، دو ماده هستند كه با هم اصطكاك دارند و در یك مكان نمیگنجد، بنابراین مدرك و مدرك هر دو از یك عالمند و از یك سنخ، لذا مرتبه طبیعت مدرك در طبیعت قوه مدركه شما مانند چشم و اعصاب و مغز شما منعكس است و وجود خیالی و مثالی مدرك بنحو جزئی در مرحله خیال و وجود مثالی شما موجود و منعكس است و وجود عقلانی مدرك بنحو كلی در مرتبه عقل شما كه مجرد كامل عقلانی است وجود دارد.
وجود مثالی و وجود عقلانی هر دو مجردند اما مجرد مثالی دارای بعد مثالی و طول و عرض و عمیق میباشد مانند باغی كه شما در خواب میبینید ولی وجود عقلانی دارای بعد و مساحت هم نیست مانند كلیات درك شده پس همیشه باید مدرك و مدرك همطراز و هم سنخ باشند و ماده نه مدرك است و نه مدرك، ماده فقط زمینه است برای ادارك، مثلا این بخاری كه الان جلو چشم شما است، این ماده خارجی زمینه است برای ادراك شما و خود بخاری مدرك بالعرض است نه با لذات، چشم شما سلول مغز شما، زمینه است برای ادراك و مدرك بالذات آن بخاری است كه در صقع ذهن شما موجود است و مدرك آن هم شما و نفس شما است كه بالاتر از مغز میباشد، ما همه این عوامل مادی را چنانچه فلاسفه ماتریالیست قائلند موثر میدانیم و فرق ما با آنها این است كه ما میگوئیم: اینها همه زمینه هستند برای ادراك و جنبه مقدمی دارند ولی آنها میگویند، اینها خود مدركند و اصالت دارند.
اشكال الهیون به مادیون در زمینه ادراك
اشكالی كه به فلاسفه مادیون هست، این است كه همینطور كه شما نمیتوانی بگوئی فیلم مدرك صورت منعكس شده در خود است و آن را زمینه ادراك صورت دیگری میدانی بهمین دلیل این موجود حارجی و عكس كه در چشم من است و این عكس العمل كه در نقطه مغزی هست اینها همه زمینه است برای ادراك، ادراككننده واقعی آنست كه این بخاری را بهمین بزرگی در خودش مییابد این بخاری با تمام حجمش نمیتواند در نقطه مغز بیاید، بلكه عكس العملی از آن در مغز مجسم میشود وقتی ما چشم خود را میبندیم و یا در عالم خواب مناظر بزرگ را با تمام وسعتشان میبنیم، پس نفس شما بالاتر از مغز و غیر از آن است.
مرحوم ملاصدرا، در اسفار میفرمایند:
شما موجودات بزرگ را در وصف بزرگی و با وصف بزرگی مییابید، پس معلوم میشود آنچه ادراك میكند غیر از ماده است و بالاتر از آن، یعنی نفس شما محدود به زمان و مكان نیست چنانچه خود مدرك نیز محدود به مكان نیست وگرنه ممكن نبود بزرگ با وصف بزرگی در مكان كوچك بگنجد، البته نمیگوئیم نفس بطور كلی جدا از این بدن است زیرا نفس محیط باین بدن و مدبر آن است، دیدید كه علی (ع) در نهجالبلاغه راجع به خدا فرمودند:
داخل فی الاشیاء- خدا داخل در اشیاء هست، اما لا با لممازجه- اما نه اینكه با آنها قاطی شده باشد، روح داخل بدن است برای اینكه روح در چشم و گوش و زبان و دست و پا و قلبت و همه بدن وجود دارد و اگر وجود نمیداشت حركت و زندگی ممكن نبود، اگر روح در بدن نباشد بدن عكس العمل ندارد، وقتی انسان مرد، همان مغز و همان دست و همان گوش و همان چشم و پا و دست هست ولی فعالیت ندارند و تا روح نباشد آثاری بر آنها مترتب نیست، اما در عین حال «خارج عنها» از سنخ ماده نیست، خارج از آن است، و ما از اینجا میرسیم به آنیكه ما غیر از مادهایم و اینكه آن فیلسوف غربی یا آن دكتر غربی میگوید:
«من زیر چاقوی تشریح خود در آزمایشگاه نفس مجرد نیافتم» - جوابش این است كه نفس مجرد زیر چاقو نخواهد آمد، زیرا چاقو مادی است و آنچه زیر چاقو میآید عضلات و سلول ها و اشیاء مادی است و ما معتقدیم روح مجرد بالاتر از ماده و سنخ ماده است و این آقا، نتیجه میگیرد كه چون روح مجرد زیر چاقوی تشریح من نیامد، پس نیست.
لكن این استنباط غلط است زیرا اینطور نیست كه وجود و هستی با مادیت مساوی باشد، هستی بر دو قسم است: 1- مادی 2- فوق مادی.
شما كه ادراك كننده هستید غیر از چشم و سلول های عصبی و مغزی هستید، اینها همه معدات و زمینه هستند این یك دلیل برای اثبات اینكه مدرك و مدرك فوق عالم ماده هستند.
دلیل مرحوم بوعلی سینا بر تجرد نفس (روح)
ایشان میفرمایند اگر ما كاری بكنیم كه هیچ كدام از حواس كاری انجام ندهند، مثلا چشم را ببندیم و دست را از روی دست برداریم تا دیگر حسن لامسه سبب لمس دست دیگر نباشد و صدائی هم نباشد كه گوش آن را بشنود، چیزی كه هست پاها روی زمین است و احساس میكنی كه سنگینی بدن روی زمین است، در اینجا هم اگر كاری بكنیم كه دیگر پای ما روی زمین نباشد و در هوا معلق باشیم و كاری بكنیم كه فشار و هوا را هم احساس نكنیم در این حال چشم ها بسته، گوش ها هم صدائی نیست كه بشنود عضوی از اعضای بدن هم بر روی یكدیگر نیست.
یعنی هیچ توجهی به اعضاء بدن نیست و اعضاء و اجزاء و جهازات فراموش شدهاند و موجودات دیگر غیر از بدن و جهازات هم مورد توجه نیستند. چون ارتباطی با هیچكدام از اعضاء بدن و حواس آن ندارند در اینجا انسانی كه در خود فرو رفته است میبینید كه خودش، خودش میباشد.
بقول دكارت، «من میاندیشم پس هستم» البته ما اینطور نمیگوئیم بلكه میگوئیم «من خود را مییابم و میبینم، من خودم، خودم هستم».
در آنوقت میبینی خودت، خودت هستی، پس به خودت توجه داری در حالیكه از تمام اعضاء و جهازات بدنت غفلت داری، پس معلوم میشود خود شما غیر از این جهازات و اعضاء هستید و آنچه از آن غفلت دارید غیر از آن چیزی است كه از آن غفلت ندارید.
پس معلوم میشود (خود) آنكه خود است غیر از بدن و جهازات بدن است، این بود اشارات شیخ الرئیس در مورد نفس.
پس معلوم میشود من كه ادراك دارم غیر این جهازات مادی هستم و در عین حال حرف های فلاسفه مادی را تا این اندازه قبول داریم كه برای اطلاع بر ماده احتیاج به اعضاء و جهازات مادی داریم زیرا اگر این عوامل مادی نباشد تماس با بیرون محال است و این درست مانند دوربین است كه وقتی شخصی بخواهد نقطه دوری را مشاهد كند از این دوربین استفاده میكند و تا دوربین و یا عینك نباشد نمیتواند آن نقطه را ببیند، اما عینك ببیننده و ادراككننده نیست.
ادراككننده شخصی است كه در پشت عینك و دوربین قرار گرفته، دوربین و عینك دو آلت معده و زمینه دیدن هستند، آن كسیكه آن نقطه را ادراك میكند در واقع خود انسان است، این جهازات مادی همه معدات هستند از چشم گرفته تا نقطه مغزی كه عكس العمل اشیاء در آنجا است بعبارت روشنتر انسان برای دیدن و درك اشیاء مادی باید مجهز به جهاز مادی باشد و تنزل یابد تا بتواند مادیات را درك كند.
و السلام علیكم و رحمه الله و بركاته
درس هشتم:
تقسیم عالم به قوس صعودی و قوس نزولی
فلاسفه اسلامی از قبیل مرحوم ملاصدرا و دیگران عالم را تقسیم كردهاند به دو قوس صعودی و نزولی، و عواملی هم برای موجودات عالم حساب كردهاند (البته فهرستوار عرض میكنم)، در اول ما، ذات باریتعالی را حساب میكنیم با قطع نظر از صفات حق همان ذات حق تعالی كه هستی بسیط است و غیر متناهی و غیر از هستی هیچ چیز در آن راه ندارد، در صورتی كه همه موجودات ماسوی الله هستی محدود هستند و بعضی از كمالات را فاقدند.
مانند نور ضعیف كه نور هست اما مرتبه كمالی ندارد و اما ذات باریتعالی یك هستی محض و بیپایان است و غیر متناهی كه هیچ گاه نیستی در ذاتش راه ندارد این مقام ذات حق تعالی را میگفتهاند «مقام هاهوت»، در عین حال صفات كمالیه خداوند مانند علم، قدرت، حیات و غیره عین ذات او هستند و زائد بر ذات نیستند و مانند ما نیست كه صفاتی را نداریم بعدا كسب میكنیم (مانند علم و غیره) كمالاتی را كه خداوند دارد از ازل با او همراه بوده و خواهد بود، یعنی خداوند عین علم و عین قدرت و عین اراده و عین ادراك است، ولی ما اگر ذات حقتعالی را قطع نظر از صفات كمالیه فرض كنیم نام این مقام «هاهوت» است، اگر ذات حق تعالی را با صفات و همراه با صفات كمالیه در نظر بیاوریم نام این مقام «لاهوت» است.
ضمنا ذات حق كه واجد صفات كمال است مانند یك كانون نور غیر متناهی است كه دارای جلوههائی است و قهرا مرتبهی این جلوهها و پرتوها مسلما به مرتبه كمال ذات حق نمیرسد، زیرا جلوهی شیء محدود است و كمال آن شیء را ندارد، مسلما خورشید نورش زیادتر از پرتو خورشید است این یك مسئله طبیعی است، پرتو چون پرتو میباشد ناقص است.
از ذات حق كه تنزل بكنیم آن ذات حق پرتویی دارد كه آن پرتو، ولو ناقصتر است (زیرا ذات حقتعالی نامتناهی است و این منتاهی)، ولی چون بلاواسطه از ذات باریتعالی صادر شده مجرد است از عالم ماده و فوق عالم ماده میباشد كه این را میگویند عالم «جبروت» و یا عالم «عقول مجرده»، یعنی موجوداتی كه هر چند ممكن و مخلوق خدا میباشند ولی به مرتبه و مرحله مادیت تنزل نكردهاند و از زمان و مكان و حركت و ابعاد منزه و مبرا میباشند و بطور خلاصه عالم جبروت معمولی است كه مجرد از ماده است و از عالم عقول بحساب میآید كه در تجرد كامل هستند، البته عقل نیز مراتبی دارد كه تماما عالم جبروت نامیده میشوند.
عالم ملكوت
پس از عالم جبروت و پائینتر از آن موجوداتی هستند كه از ماده مجرد هستند و هنوز به مرحله مادیت نرسیدهاند، ولی مرتبه آنها در تجرد به اندازه تجرد عالم عقول (جبروت) نیست و در حقیقت متوسط بین عقول و مادیت میباشد و به اصطلاح تجرد برزخی دارد این را میگویند عالم «ملكوت»، عالم «برزخ» و «مثال» نیز میگویند. اگر بخواهیم برای آن مثال بزنیم، باید بگوئیم نظیر موجوداتی است كه در عالم خواب دیده میشوند كه نمیتوان گفت كاملا مجرد هستند زیرا طول و عرض و عمق دارند و اینها از خواص جسم است و البته از عناصر عالم ماده خلق نشدهاند مانند باغی كه شما در خواب میبینید.
عالم ناسوت
از عالم مثال و ملكوت كه بیائیم پائین تر میرسیم به عالم ماده كه اسمش را میگذارند عالم «ناسوت و طبیعت»، در حقیقت ذات باریتعالی را مانند یك منبع نور غیر متناهی فرض كنید كه عین نورانیت است و نور آن پرتو دارد و پرتو آن هم پرتو دارد و همینطور بر عوالم مربوط بخود پرتوافكنی میكند مانند نور خورشید كه منعكس میشود روی حیاط خانه، نور حیاط منعكس میشود در اتاق و از اتاق به صندوق خانه، هر چه از كانون دورتر شود نورانیت آن ضعیفتر میشود و عالم ماده پستترین مرحلهی وجود است و پائینترین مرتبه، وقتی وجود در پست ترین مرتبه نازل گشت به عالم ماده میرسد و چون عالم ماده شد، ماده مساوی با حركت است چون حركت از ضعف ناشی است، در حقیقت وجود ماده در اثر ضعف نتوانسته استقرار و ثبوتی داشته باشد و دارای لغزندگی است و ملازم با حركت، از وجود ذات حق تا مرحله مادیت را «قوس نزول» میگویند.
انسان از الله نشات گرفته و به سوی خداوند در حركت است
خداوند تبارك و تعالی عالم طبیعت را طوری قرار داده كه فیض حق همیشه شامل آن است، و انسان را بگونهای خلق كرده كه مراحل مادی و عالم طبیعت را میتواند طی كند تا بمرحله عقل برسد مثلا خاك در اثر حركت و تحول تبدیل به غذا میشود غذا به نطفه و نطفه تبدیل به علقه و علقه تبدیل به مضغه و بالاخره انسان و خلاصه جماد به نبات و نبات هم به حیوان و حیوان با نسان، بچه در شكم مادر مانند یك نبات است كه بعد از چهار ماه روح حیوانی در او پیدا میشود و میرسد به مرحله حیوانیت و از این مرحله به تعقل و ادراك كلیات، كه میشود مرتبه عقل، تازه عقل مراتبی دارد، یك موقع میشود عقل كامل، مثلا یك نبی اكرم بوجود میآید كه اصل آن ماده است و همان خاصیتی كه در انسانها هست و در حیوانات نیست این مرحله را عقل مینامیم پس مراحل نزولی از بالا شروع و به پائین آمد و اینها از پائین شروع شد و به طرف بالا حركت كرد، یعنی یك انسان از خاك كه ماده است شروع كرده و طبق حركت جوهری تكاملی به سر حد عقل رسیده است و مراحل عالم ملكوت و جبروت را بواسطه حركت جوهری پیدا كرد یعنی عالم مثال و تعقل را یافت و هم سطح اول عقل گردید كه در درجه اول صادره از حق تعالی بود (عالم جبروت) و این تحول از نقص بكمال را قوس صعود مینمامیم.
عالم مثال در قوس صعود و در قوس نزول
ما در حقیقت دو عالم مثال داریم:
1- مثال در قوس نزولی، كه موجوداتی هستند برزخ بین عالم عقول و عالم ماده.
2- مثال در قوس صعودی، وقتی در اثر تكامل و تحول ماده حركت میكند و همانطور كه مرحوم ملاصدرا میگویند نفس جمسانیه الحدوث و روحانیه البقاء است، ماده رسید به مرحله مثال و از آنجا به عقل تا برسد به عقل كاملی مانند رسول اكرم.
انسان را كه واجد همه مراحل از مادیت تا عقل است اصطلاحا «كون جامع» مینامند، یعنی وجودیكه جامع همه مراحل هستی ممكن است.
پس بنابراین ما تا بحال شش عالم پیدا كردیم:
1- عالم هاهوت 2- لاهوت 3- جبروت 4- ملكوت 5- ناسوت 6- كون جامع. (وجودی كه جامع سه مرحله قبل از خود است و خلاصهی كلام، قوس نزول از خداوند به پائین آمد و قوس صعود از پائین بسوی خداوند حركت كرد)، (انا لله و انا الیه راجعون)- ما از خداوند شروع شدهایم و بطرف او رجوع میكنیم و میرسیم به مرحله عقل و مرحله كامل آن كه فنا در ذات حق است و دیگر فاصلهای بین حق و او نیست، جائی است كه پیغمبر اكرم میرسد و جبرئیل میگوید: «رو رو من حریف تونیم».
انسان از دیدگاه مرحوم صدرالمتالهین یك كون جامع است
مرحوم صدرالمتالهین انسان را یك كون جامع میداند و میگوید:
وجود جامعی است كه از مادیت و خاك شروع شده و به مرحله عقل و تفكر كه بالاترین مرحلهی بین ذات حق و طبیعت است میتواند برسد، با مردن هم فانی نمیشود زیرا گفتیم انسان مادی نیست تا با مردن فانی شود، اگر مادی بود حل مسئله معاد مشكل میبود، مگر اینكه اعادهی معدوم جائز باشد كه ما گفتیم اعادهی معدوم (برگرداندن نیست شده) محال است، در این صورت انسان با مردن فنا نمییابد بلكه لباس مادی را از تن بیرون میآورد و میرود به عالم مثال كه البته اول عالم مثال هم جسم است ولی جسم برزخی و مثالی مانند باغی كه شما در خواب مییابید و دارای ابعاد سهگانه است حقیقتا جسم است اما نه جسم مادی طبیعی و مانند بدنی كه شما در خواب با آن به سیر و تكاپو میپردازید در صورتی كه بدن مادی و طبیعی شما در رختخواب آرام افتاده و سیر و تكاپو ندارد. این بدن مثالی را شما الان هم دارید منتهی در باطن، همانطور كه گفتیم مرحوم فیض میگوید:
فی اهاب هذا الحیوان الطبیعی حیوان آخر من عالم الغیب هو فی الحقیقه یسمع و یری و یشم و یذوق و یلمس و یبطش و یمشی و لهذا یفعل هذه الا فاعیل و ان ركدت هذه القوی و الحواس البدنیه كما فی النوم و الاغماء و السكر.
در باطن و پوست این حیوان طبیعی یك حیوان دیگری است كه آن حیوان مثالی است و بسیار قویتر از این حیوان طبیعی است بلكه او است كه میبیند و میشنود و میبوید و او است كه میچشد و لمس میكند و باز و بسته میشود و راه میرود هر چند این بدن و قوای طبیعی راكد باشند، چنانچه در حالت خواب و اغماء و مستی چنین است، و حتی موقعی كه انسان خواب یا بیهوش است او بیدار است و در بیداری هم این حیوان است كه كار میكند و وقتی كه انسان مرد، مثل همان بدنی است كه زیر رختخواب باشد منتهی در مرگ بطور كلی از آن قطع علاقه میكنی مانند ماری كه در حین راه رفتن پوست میاندازد و پوست باطنش ظاهر میشود.
مردن نیز به این كیفیت است و شخصیت شما به ذرات مادی بدن نیست كه در طول عمر بمرور زمان از انسان بصورت چرك، ناخن، مو، جدا میگردد، هنگام مردن نیز بدن بطور كلی از نفس انسانی جدا میگردد البته این ذرات مادی مبدا وجود هستند و در بقا و حركت تكامل نیاز به اینها هست، اما انسان موجودی است در باطن ماده و فوق ماده و از آنجا كه شخصیت انسان به همان روح و جان و ادراك و شعور است به هیچ وجه مردن فنا نیست، مردن انتقال از عالم طبیعت به عالم مثال است.
در اینجا است كه ما قبلا آیه شریفه الله یتوفی الانفس را ذكر كردیم و از آیه اثبات كردیم كه نوم و مرگ یكنواخت هستند و به اصطلاح النوم اخ الموت خواب برادر مرگ است، مرگ خواب كامل است و خواب مرگ ناقص در خواب تمام ادراكات و شعور از بدن جدا میگردد اما باز هم روح قطع رابطه كامل با بدن نمیكند و لذا حركات نباتی بدن بجای خود باقی است.
(از قبیل تغذیه، نمو و غیره) یعنی قسمتی از قوا هست و قسمتی از آن با روح از بدن بیرون میرود اما در مردن بقول آیه شریفه قرآن توفی (وافی= کامل و تمام) كامل است، مردن یعنی لباس طبیعت و ماده را رها كردن و این كاری است كه انسان از اول عمر بتدریج انجام میداده و اجزائی از بدنش تحلیل میرفته و بجای آن بدل مایتحلل میآمده است و در هنگامه مرگ این كار بصورت یك دفعهای انجام میگیرد و انسان انتقال مییابد به عالم مثال (در جهنم یا بهشت).
تجسم یافتن عالم مثال بین دو انگشت امام سجاد (ع)
نامهای است در كتاب تحف العقول از امام سجاد (ع) به مسلم بن شهاب زهری، كه از علماء و دانشمندان و فقهای اهل سنت دربار امویین بوده است؛ امام (ع) در ضمن این نامه پس از اعتراضاتی به مسلم زهری میفرماید: تو از یك وزیر بیشتر برای حكومت جور ارزش داری، زیرا با بودن تو در دربار این حكومت، همه جنایات آنها توجیه میشود، روزی این شخص در حج خانه خدا با حضرت علی بن الحسین علیهما السلام بود، بعد عرض كرد یابن رسولالله ما اكثر الحجیج... یعنی چقدر امسال حاجی زیاد آمده است!
حضرت در جواب فرمود: ما اقل الحجیج و اكثرا الضجیج- یعنی چقدر حاجی كم است و سر و صدا زیاد. بعد در روایت هست كه حضرت در این موقع دو انگشت خود را به مسلم زهری نشان داد و فرمود نگاه كن او نگاه كرد و دید، یك عده گاو و الاغ و سگ و پلنگ و حیوانات وحشی دور هم جمع شده در حال رفت و آمد و چریدن هستند و گاهی یك انسان در گوشه و كنار پیدا میشود. این تجسم عالم مثال بود كه در دنیا بدست امام بصورت «تصرف ولایتی» در چشم آن شخص صورت گرفت و با تصرف امام در عالم طبیعت آن موجودات مثالی پیدا شدند، اینكه میگویند روز قیامت عدهای بصورت مورچه و عدهای بصورت خوك و پلنگ و سگ و حیوانات محشور میشوند. این همان روحیات دنیائی افراد است كه بدن مثالی انسان طبق همان روحیات و ملكات مجسم میشود، مثلا یك انسان شهوترانی كه تمام وجودش را شهوت پر كرده است این قهرا بصورت خوك محشور میشود این همین الان هم خوك است و لیكن ما با چشم طبیعی نمیتوانیم او را ببینیم، یك انسان درندهی شرور باطنا سگ و خوك و پلنگ است كه با مردن ظاهر میشود ولی با چشم طبیعی دیدنی نیست، پس بنابراین عالم مثال الان هم هست منتهی در باطن عالم ماده و در طول عالم ماده است و بالاتر از آن كه با چشم طبیعی و مادی قابل رویت نیست، باید در آن تصرف غیبی بشود تا بتوانیم او را ببینیم، مردگان در عالم برزخ محیط به عالم طبیعت هستند و به عالم ماده توجه دارند و میدانند در این دنیا چه هست این عالم طبیعت مانند مومی است در دست آنها.
پس حالا فهمیدیم كه مردن فانی شدن نیست انتقال از عالمی به عالم دیگر و بالاتر است كه در آن عالم هم لذت هست هم شكنجه و عذاب (طبق خود و سنخ خودش).
حضرت رسول شهدا را شنواتر از زندگان میداند
پیغمبر اكرم در روز بدر مقتولین را صدا میكرد (یوم بدر كان ینادی المقتولین) و یقول: هل وجدتم ما وعد ربكم حقا، آیا آنچه را پروردگارتان وعده داده بود بحق یافتید؟ قیل: یا رسولالله انّهم اموات- عرض كردند یا رسولالله اینها مردهاند، فكیف تنادیهم؟ چگونه اینها را صدا میكنی؟ فقال رسول الله:
انّهم اسمع منكم- اینها از شما شنواتر هستند و از شما بیشتر میشنوند. از این سخن معلوم میشود مردگان به عالم طبیعت احاطه دارند و این غفلت اصحاب پیغمبر بوده كه میپنداشتند مردگان فانی شدهاند و قادر به شنیدن نیستند و یا آن آیه كه قبلا ذكر كردیم كه خداوند میفرماید:
«وَلا تَقُولُوا لِمَنْ یقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیاءٌ وَلَكِنْ لا تَشْعُرُونَ»
به كشتهشدگان در راه خدا مرده نگوئید، بلكه آنها زندهاند و لیكن شما شعور و فهم آن را ندارید. در این آیه تعبیر به شعور شده است بدین معنی كه شعور احساس و ادارك دقیق است و انسانها نمیتوانند با چشم سر و گوش طبیعی آنچه در عالم مثال میگذرد ببینند و بشنوند.
لذا میفرماید شما قدرت ادراك آن عالم را ندارید آن عالم احتیاج به جهازات مثالی و غیر مادی دارد نه طبیعی و مادی.
و السلام علیكم و رحمه الله و بركاته
درس نهم:
بسم الله الرحمن الرحیم
تقسیم نور به طولی و عرضی
بحث ما در درس های قبل دربارهی نفس بود و تجرد آن، و ما قبلا اشاره كردیم كه فلاسفه ماتریالیست وجود و هستی را مطابق با مادیت میدانند، در صورتی كه اینطور نیست، میتوان هستی را همانند نور فرض كرد، (نور خورشید) كه این نور شعاع و پرتو دارد و به دو طریق تقسیم میشود:
1- انقسام طولی
2- انقسام عرضی.
انقسام طولی، مانند اینكه نور میافتد روی زمین و از آن منعكس میشود و در اطاق و از آن منعكس میشود به صندوق خانه و همینطور اینها همه نورهائی هستند كه در طول یكدیگر قرار دارند و دارای درجاتی میباشند و چون نور اطاق وابسته به نور روی زمین است از آن ضعیفتر و نازلتر است و هر چه بالاتر برویم قویتر و نورانیت آن بیشتر است.
انقسام عرضی، در این تقسیم، اقسام در عرض یكدیگر قرار دارند و در شدت و ضعف یكسان هستند مانند نوری كه در حیاط منازل مختلف میتابد كه همه در عرض یكدیگر هستند منتهی بواسطه دیوارهائی كه بینشان هست منقسم شدهاند كه اگر دیوارها را برداریم نورهای حیاط ها همه یكسان است و اینطور نیست كه یكی شدیدتر و دیگری ضعیفتر باشد.
تقسیم هستی به طولی و عرضی
هستی نیز مانند نور دو انقسام دارد: طولی و عرضی. ذات باریتعالی یك هستی غیر متناهی است كه هیچ گونه نیستی در آن یافت نمیشود، مانند یك نور نامتناهی كه هیچگونه ظلمت در آن راه ندارد.
آنوقت این هستی غیر متناهی كه عین كمالات، عین اراده، عین حیات، عین قدرت و علم است همه كمالات را دارد دارای پرتوهائی میباشد كه از خود خداوند ضعیفتر هستند و نازل تر و هر پرتوی پرتو دیگر دارد كه از اولی ضعیفتر است تا برسد به عالم ماده آنوقت در میان اینها عالم عقول وجود دارد كه به آن عالم جبروت میگویند و در این مرحله شدید و مجرد است چون قوی است بعد میآید به عالم ملكوت كه آن هم عالم مثال باشد و بعد از عالم مثال پائینتر میآید كه عالم ماده و ناسوت است، آنوقت خداوند تبارك و تعالی جوری عوالم را قرار داده است كه موجود مادی كه در عالم ناسوت است میتواند تكامل پیدا كند و برود به عالم جبروت و عالم عقول و او عبارت از انسان است، انسان در ابتدا ماده است كه در اثر تكامل، اول به عالم مثال میرسد (ادراكات جزئی از عالم مثال است) كه نمونه آن در خواب دیدن است و بعد عالم عقل را پیدا میكند كه میتواند كلیات را ادراك كند و در اینصورت هر چه عقل كامل تر شود به حق نزدیك تر میشود.
پیامبر اكرم (ص) بجائی رفت كه جبرئیل نتوانست برود، در حدیث است كه به نبی اكرم (ص) گفت: لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ - اگر یك بند انگشت نزدیك تر شده بودم میسوختم (در شعاع وجود حق تعالی).
تشبیه خداوند به نور از جهت تقریب مطلب به ذهن است
اینكه ما خداوند را تشبیه به نور میكنیم از یك جهت مطلب را به ذهن نزدیك میكند و از یك جهت دور از آن جهت نزدیك میكند كه همینطور كه نور مراتب دارد و دارای شدت و ضعف میباشد، هستی نیز همینطور است، اما دور میكند برای اینكه ممكن است ما فكر كنیم حق تعالی یك تكه نور است در صورتی كه نباید خیال شود كه خداوند یك تكه نور است در آسمان بلكه خداوند در همه جا هست (هُوَ الَّذِی فِی السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِی الْأَرْضِ إِلَهٌ) (آیه 84 سوره زخرف) او ذات یگانهای است كه در آسمان و زمین خدا است، وَهُوَ مَعَكُمْ أَینَ مَا كُنْتُمْ - و خداوند هر كجا هستید با شما است.
شما اگر تمام عالم را یك بدن فرض كنید، حق تعالی جان جهان است، مانند روح كه در تمام بدن هست. خداوند همه جا هست اما هیچ جا هم نیست، برای اینكه جسم نیست، مجرد و والاتر و شدیدتر است.
پس بنابراین هستی مساوی با مادیت نیست، هستی و واقعیت مانند نور است نه خود نور و همانطور كه نور دو نحوه انقسام داشت، هستی نیز دو نحو انقسام دارد كه بر حسب شدت و ضعف و مراتب از عالم جبروت و عقول به عالم ملكوت و مثال و بعد به عالم ناسوت میرسد، مثل نور كه درجات و مراتبی دارد. انقسام عرضی مثل اینكه شما فرض كنید این سنگ با آن سنگ هر دو سختی دارند یا مثل دو تكه آهن و یا مانند بنده و شما كه هر دو انسانیم مانند این نوری كه در این حیاط است و در آن حیاط نوری كه در حیاط های مختلف است. در عرض یكدیگر هستند و دارای شدت و ضعف نیستند، من بر شما شدت ندارم، شما هم بر من شدت ندارید، اینها اجسام عرضی هستند.
با بودن شدت و ضعف علیت، و معلویت نیز هست
انقسام طولی همان شدت و ضعف است كه قهرا علیت و معلولیت هم میشود وقتی شدت و ضعف وجود داشته باشد شدت و ضعف عین علیت و معلولیت است.
مثلا نوری كه در صندوق خانه است معلول نوری است كه در اطاق است یعنی پرتو نور اطاق است و نوری كه در اتاق است معلول نوری است كه در بیرون از اطاق وجود دارد و نور بیرون اطاق معلول نور خورشید است كه كانون نور است، هستی هم اینطوری است، منتهی با یك فرق خیلی بزرگ. و آن اینكه خورشید عقل و شعور و اراده ندارد، و اینكه نور پرتو آن است جبری است و وابسته به خورشید است، اما حق تعالی عین اراده، قدرت حیات و علم است و در عین حال محیط به عالم است عالم عقول معلول عالم حق است و عالم ملكوت معلول عالم عقول (جبروت) است و عالم ناسوت معلول عوالم قبل از خود است و ما در عین حالی كه معلول حق هستیم، معلول این وسائط هم هستیم و این مانعی ندارد، برای اینكه در حدیث است اَبَی الله اَن یجرِی الأُمور اِلّا بّاَسبابِها- خداوند امتناع دارد از اینكه امور را جریان دهد بدون اینكه اسباب و وسائط در آنها دخالت داشته باشد. اساسا در این عالم مادی هر چه را خداوند ایجاد میكند همه با اسباب و علل است ولی در عین حال تمام این سلسله اسباب و علل و مسببات منتهی میشود به ذات حق تعالی.
مثلا وقتی گفتیم خداوند باران میفرستد، بدین معنی نیست كه خداوند بدون واسطه و بدون اینكه مثلا بخار از دریا متصاعد شود و بعد متراكم گردد و بعد بصورت باران دربیاید باران میفرستد. خلاصه علل طبیعی در نظام عالم نقش مهمی را عهدهدار هستند، همینطور كه بچه بدون پدر و مادر بوجود نمیآید كلیه پدیدههای عالم دارای علت میباشند.
تصویر علت و معلول در موجودات طولی و عرضی
موجودات عرضی كه گفته میشود یعنی همه موجوداتی كه روی زمین هستند كه همه در عرض هم ودر عالم ناسوت و ماده هستند، منظور از موجودات طولی یعنی عالم عقول، عالم مثال و عالم ماده كه همه اینها وابسته به حق تعالی هستند (بلاتشبیه). مثل اینكه نور بیرون اطاق و نور اطاق و نور صندوق خانه، همه وابسته به خورشیدند كه اگر خورشید نباشد همه اینها نیستند.
منظور از موجودات عرضی مانند نور این خانه، آن خانه و... كه در عرض هم هستند باز همه وابسته به حق تعالی هستند و همه به یك كانون و یك منبع منتهی میشود، بنابراین وجود و هستی مساوی با مادیت نیست و دلیلی هم ندارد كه مادیین بگویند مجرد وجود ندارد، چون ما روح مجرد را زیر چاقوی تشریح ندیدیم، جواب آنها این است كه روح مجرد نباید هم زیر چاقوی تشریح یافت شود، زیرا چاقو ماده است و ماده زیر ماده میآید و روح مجرد بالاتر از ماده است و فوق آن، البته فوق نه به معنای بالای ماده مثل سقف اطاق كه بالاتر از كف اطاق است، فوق یعنی درجه، مثل نوری كه در بیرون طاق است و نوری كه در اطاق است یعنی آن شدت دارد و این ضعیف است و پرتو آن است.
انسانیت انسان به سبب روح مجرد اوست
انسان دارای روح مجرد است و انسانیت او بسبب روح مجرد اوست.
اینجا فلاسفه درباره این مطلب دلائل زیادی دارند كه ما در هفته قبل دو تا از آن دلیل ها را نقل كردیم یكی مسئله مدركات بود در عالم مثال كه گفتیم مدركات بزرگتر است چه در خواب باشد و چه در بیداری اگر در خواب باشد بارزتر و روشن تر است و شما كه در خواب باغ بزرگی را با وصف بزرگی مشاهد میكنید نمیشود در یك ماده كوچك منطبع شود، پس معلوم میشود كه جایش نقطه مغز شما نیست، میشود یك باغ را در یك فیلم منعكس كنیم اما با آن بزرگی در فیلم نمیافتد، كوچك میافتد، شما كه در كنار فیلم ایستادهاید با مشاهده فیلم كوچك به باغ بزرگ پیمیبرید و در نقطه چشم شما باغ به آن بزرگی نمیافتد، ولی باغ بزرگ را شما با تمام وسعت و بزرگیش مییابید حتی در خواب الان كه شما اینجا نشستهاید تمام شهرها، كشورها و جاهائی كه دیدهاید با همان بزرگیش در ذهن و مغز شما هست.
و چون با بزرگیش هست در مغز نیست، در مغز فقط یك عكسالعملی است و آنچه را شما ادراك میكنید و آنچه شما هستید غیر از این نقطه مغزی است مدرك و مدرك هر دو فوق ماده هستند و تمام این عوامل مادی از قبیل چشم و مغز و سلول های مغزی اینها همه مثل آن میكروسكوپی است كه آن شخص عالم بوسیله میكروسكوپ چیزهای كوچك را بزرگ میبیند زیرا میكروسكوپ علم و ادراك ندارد، تمام این سلسله اعصاب انسان تا نقطه مغزی مثل همان میكروسكوپ است و شما فوق میكروسكوپ هستید كه بوسیله این سلسله عوامل مادی این موجود بزرگ را بزرگ مییابید.
دلیل دوم بر مجرد بودن روح و اینكه انسانیت انسان بواسطه روح مجرد او است
برای تشریح مطلب مثالی میزنیم، شما كه الان چشمتان باز است و عالم ماده را میبینی، اعضاء و جوارح را میبینی اگر دستت روی دست دیگر باشد بوسیله حسن لامسه بدن را ادراك میكنی، روی زمین ایستادهای، در اینجا زمین را ادراك میكنی و سنگینی خودرت را احساس میكنی كه روی زمین است حالا اگر شما فرض كنید در یك هوای آزاد كه نه سرد باشد و نه گرم، چون اگر هوا گرم باشد شما حرارت را از خارج ادراك میكنید و اگر سرد باشد سردی را احساس میكنی، حالا فرض كنید اگر هوا ملایم باشد و سردی و گرمی نداشته باشد و باد هم نوزد و بدن روی زمین نباشد، بلكه در هوا معلق باشد و اعضاء و جوارح رها باشد و دیگر پاها روی زمین نباشد و چشم ها بسته باشد و دیگر نه چشم خود را ببینی و نه دیگران را و در خود فروبروی و فقط خود را ببینی (خودبینی)، در آن وقت خود را مییابی، و خود پیش خود حاضری یعنی از خودت غفلت نداری و به علم حضوری خود را مییابی در حالیكه از تمام اعضاء و جوارح خود غفلت داری (از گوش، دست، پا، مغز، چشم) آنچه را مییابی، خود هستی و آنچه از آن غفلت داری و نمییابی اعضاء و جوارح مادی است كه اینها همه وسائل ادراك شما است یعنی اگر شما بخواهید با عالم ماده تماس داشته باشید با اینها تمام دارید و چون شما موجودی هستید فوق عالم ماده برای تماس پیدا كردن با عالم ماده احتیاج به ابزارهای مادی داری مثل یك نفر مهندس كه عالم و كارشناس است ولی برای یافتن چیزهای ریز احتیاج به میكروسكوپ دارد و برای یافتن اشیاء دور، نیازمند به تلسكوپ میباشد اما میكروسكوپ و تلسكوپ ادراككننده نیستند، ابزار ادراك هستند و شما نمیتوانید بگوئید چون مهندس برای دیدن نیازمند به این وسائل است پس اینها خود ادراككننده هستند، این غلط است ادراككننده در اینجا آن انسانی است كه فوق ماده است، اما در تماس با این عالم مادی و بهره بردن از آن نیازمند به ابزار مادی از قبیل چشم و گوش و غیره است كه بوسیله چشم مبصرات را ادراك میكند و بوسیله گوش مسموعات را بواسطه قوه شامه بوها و بوئیدنیها را بواسطه قوه ذائقه طعم اشیاء را ادراك میكند پس برای ادراك اشیاء مادی احتیاج به ابزار مادی دارد ولیكن برای ادراك مجردات احتیاج ندارد و در درك آنها به هیچ كدام از عوامل مادی نیاز ندارد، چنانچه شما در عالم خواب اشیاء را میبینید در حالیكه عوامل مادی مثل چشم و گوش بسته هستند و اعضاء و جوارح همه در خوابند، اما شما در عالم خواب در یك باغی سیر میكنی و با چشم مثالی درخت های باغ را میبینی و با دست مثالی میوهها را از درخت میچینی و با دهان مثالی میخوری و لذت میبری و لذتی كه در خواب میبرید چه بسا خیلی شدیدتر است از لذتی كه در بیداری داری بطوری كه وقتی بیدار میشوی حسرت میخوری تاسف میخوری كه چه عالم خوشی داشتم در خواب و از دست دادم و گاهی بالعكس در عالم خواب دچار صحنه غمانگیز و وحشتناكی میشوی مثلا گرفتار یك سگهار و یا حیوان درندهای میشود و چقدر زجر میكشی و با ناراحتی صدای سگ را میشنوی و با چشم مثالی سگ را میبینی و زجر هم میكشی و وقتی بیدار میشوی وحشت میكنی كه چه عالم وحشتناكی داشتم!
پس بنابراین آنكه مدرك است و مدرك هر دو از عالم مجردات هستند اما در ادراك مادیات نیاز به این هست كه از ابزار مادی استفاده شود.
نتیجه استدلال
بالاخره ما از صحبت های قبل اینطور نتیجه گرفتیم آنكه انسان است و مدرك است آن غیر از این ابزار مادی است و حتی بیان كردیم كه مرحوم صدرالمتالهین در جائی هم كه شما چیزی را مقابلت میبینی میگوید این موجود خارجی «مدرِك بالعرض» شما است و مدرك با لذات شما در خود شما است. مثلا فرض كنید این كتابی كه در جلوی شما است صورت آن در چشم شما میافتد و بعد منتقل میشود به مغز شما و یك عكس العملی در مغز شما پیدا میشود (اینها همه مقدمه است برای ادراك، و نام اینها ادراك نیست) بعد نفس و روح شما در عالم خودش موجودی مشابه این كتاب خارجی ایجاد میكند و مدرك با لذات همان موجود مشابه ایجاد شده است و این كتاب خارجی مدرك بالعرض است و مدرك بالذات آن است كه حقیقتا ادراك به آن تعلق میگیرد كه در نفس و عالم نفس است، عالم نفس مجردی است كه گرفتار ماده نیست، مجرد رهای از زمان، مكان، حركت و همه مشخصات مادی.
دلیل سوم برای تجرد روح
این دلیل مقدمات زیادی دارد و من سعی میكنم آن را بطور خلاصه برای شما بیان كنم:
شما وقتی خود را ملاحظه میكنید دارای حركات و ادراكاتی هستید و با اینها چیزهائی را میبینید صداهائی را میشنوید، بوهائی را استشمام میكنید یك چیزی را میچشید، اینها یك سری ادراكات است، از طرف دیگر شما دارای یك سری ارادهها و تحریكاتی هستید- دستت را حركت می دهی، پایت را حركت می دهی بر طبق اراده و یا شوق پیدا میكنی به چیزی و بدنبال آن حركت كرده و میروی، پس هر یك از اداركات و تحریكات یك جهازات و ابزاری در شما دارند مخصوص بخود مثلا برای چشم جهاز مخصوصی است سلسله عصب چشم از نقطهای شروع میشود و میرود تا به نقطهای در مغز برسد.
این یك جهاز و ابزاری است برای دیدن شما برای شنیدن هم یك ابزاری دارید باید موج بخورد به پردهی صماخ (پرده گوش شما)، بعد آن استخوان درونی گوش مثل یك چكشی میخورد روی جائی و بالاخره توسط سلسله اعصابی صدا منتقل میشود به مغز و یك جائی هم در مغز است كه مخصوص شنیدن است كه اگر چنانچه پرده گوش شما پاره شود یا آن سلسله عصب پاره شود یا آن نقطه مغزی خللی پیدا كند شما دیگر ادراكات و شعب آنها مختلف است و هر شعبهای یك ابزار و جهازاتی مخصوص خودش دارد، شما وقتیكه اراده میكنی چیزی را برداری دستت را حركت میدهی و اینجا باز عضلات شما از یك جائی فرمان میگیرند و اعصاب هر كدام نقشی دارند جدای از دیگری این چیزی است كه علم هم آن را اثبات كرده است و نمیشود منكر شد، پس ادراكات جهازات و ابزار مختلفی دارند كه از همدیگر جدا هستند و در عین حال كه این شعبههای ادراكی ابزارش از هم جدا است و ادراكات از تحریكات جدا است در عین حال اینها بهم وابسته و پیوسته هستند و در یكجا متمركز میشوند و آن محل تمركز، مادی و ماده نیست بلكه فوق ماده است.
اثبات مطلب به دو بیان
این مطلب را ما برای شما به دو بیان ساده و علمی بیان میكنیم، به بیان ساده مثل اینكه الان شما اینجا نشستهاید و میگوئید من این ضبط صورت را میبینم، من صدای این ضبط صورت را میشنوم، پس هم دیدن و هم شنیدن را به خود نسبت میدهد میگوئی من این قند را دیدم، از آن خوشم آمد و دستم را دراز كردم، قند را برداشتم این من این (م باضافه ن) كه همه دیدن، چشیدن، شنیدن و حركت ها و همه اینها را بخود نسبت میدهد. این وجدانا یك من است، یعنی یكنفر است كه همه اینها را به خود نسبت میدهد در صورتی كه ابزارها از هم جدا بود (علل مادی و سلسله اعصاب از هم جدا بود) اما همه اینها را یك نفر به خودش نسبت میدهد و میگوید من دیدم همان كسی كه میگوید من دیدم، همان كس میگوید من شنیدم و من برداشتم و من حركت كردم و همه را بخود نسبت میدهد، هم ادراكات و هم تحریكات را بخود نسبت میدهد.
ادراكات هم سنخ های مختلف دارد ادراكات جزئی داریم و ادراكات كلی كه انسان همه اینها را به خودش نسبت میدهد و میگوید من این را دیدم و بعد فهمیدم كه این ضبط صوت است این كه در خارج است یك ضبط صوت جزئی است و ضبط صوت كلی یك مسئله دیگری است كه انسان ادراك ضبط صوت كلی را هم بخودش نسبت میدهد، دیدن این ضبط صوت را نیز به خودش نسبت میدهد پس معلوم میشود آنكه مدرك و محرك است یك كس است كه همان من میباشد.
اثبات و توضیح مطلب با بیان علمی
ما برای تشریح مطلب در این قسمت بحث، تشكیل قضیه میدهیم؛ شما وقتی توجه كنید میبینید كه ما یك ادراك تصوری داریم و یك ادراك تصدیقی ادراك تصوری مثل اینكه شما ساعتی را ادراك میكنی و تصور مینمائیم و حركت را نیز تصور میكنی این دو را میگویند تصور، یك ادراكی هم داریم بنام ادراك تصدیقی، ادراك تصدیقی این است كه تصورات را به هم مربوط میكنی و یكی را بر دیگری حمل میكنی، شما ساعت را تصور كردی و حركت را هم تصور كردی بعد از آن میگوئی این ساعت حركت دارد. در اینجا تصدیق میكنی كه حركت برای این ساعت است، این نسبت دادن حركت به ساعت و ربط حركت به ساعت وقتی ادراك شود اینرا ادراك تصدیقی میگویند، به اصطلاح علمی ساعت را میگویند موضوع، حركت را میگویند محمول، بعد ادراك اینكه این محمول (حركت) برای این موضوع (ساعت) ثابت است تصدیق نام دارد.
در این تصدیق آیا میشود بدون تصور موضوع و محمول تصدیق كرد؟
اگر شما ساعت و حركت را تصور نكنی نمیتوانی ادراك كنی كه ساعت حركت دارد، پس ادراك تصدیقی توقف دارد بر تصور موضوع و محمول، حال آیا میشود این تصور موضوع و محمول از دو شخص باشد و یك تصدیق در كار بیاید؟ من ساعت را تصور كنم، شما حركت را تصور كنی، اینجا آیا میشود تصدیق كنی به اینكه ساعت حركت دارد؟ مسلما من اگر ساعت را تصور كردم بدون تصور حركت و شما حركت را تصور كردید بدون ساعت در اینصورت تصدیق محقق نمیشود، تصدیقكننده باید موضوع و محمول را با هم تصور كند و نسبت بین آن دو را نیز، تا بتواند تصدیق كند كه ساعت حركت دارد، حال ما میبینیم بین مدركاتی كه بوسیله ابزار مختلف داریم و بین تحریكاتمان كه ابزارهایشان كاملا جدا است تصدیق برقرار میكنیم، به وسیله چشم این قند را میبینیم و بوسیله قوه ذائقه طعم این قند را میچشیم، آنوقت با اینكه ابزار دیدن غیر از ابزار چشیدن است ولی معذلك میگوئیم این قند شیرین است. در اینجا یك موجود باید باشد كه این قند را دیده و مزه را هم كه محمول قرار میدهد ادراك كرده باشد تا بتواند تصدیق كند این قند شیرین است، قند موضوع است و شیرینی محمول كه بر آن حمل شده است، اگر یك موجود واحدی بالای این ابزار مادی نباشد كه همه این ادراكات به آن منتهی شود، تصدیق پیدا نمیشود درست است كه چشم تا نقطه مغز بعنوان یك ابزار مادی قند را میبیند و قوه ذائقه نیز شیرینی آنرا میفهماند، اما اینكه یكی از موضوع و دیگری را محمول قرار میدهی و تصدیق برقرار میسازی و یكی را بر دیگری حمل میكنی و آن دو را روی هم میآوری باید یك نفر باشد كه این كار را انجام دهد و اینها همه ابزار او هستند، پس معلوم میشود كه شما یك موجودی هستید غیر از ابزار شنیدن و ابزار دیدن و چشیدن.
برقراركننده تصدیق بین موضوع و محمول در موارد مختلف چه كسی است؟
شما اگر ملاحظه كنید میبینید كه در بسیاری از اوقات ما مدركات ظاهری را بر یكدیگر حمل میكنیم و مثلا میگوئیم قند شیرین است، قند را با چشم دیدم و شیرینی آن را با قوه ذائقه چشیدم، و یا میگوئیم این آقا خوش صدا است، آقا را با چشم دیدیم و صدایش را با گوش شنیدیم از طرف دیگر درجاهائی ما مدركات ظاهری را با مدركات باطنی مربوط میكنیم، مانند اینكه بگوئیم:
این آقا را من جلوتر در خواب دیدهام یا مثلا من این آقا را دیروز دیدهام، این آقا را الان میبینی با چشم ظاهری، اما دیروز دیدهای (دیدن دیروزت در قوه خیال است) اما الان مدرك ظاهری را با مدرك خیالی كه در حافظه شما هست مربوطش میكنی و یا در جاهائی مدرك جزئی را با مدرك كلی مربوط میكنی، مثلا میگوئی این ساعت است (این یك موجود جزئی است) اما ساعت یك معنای كلی است، معنای كلی ساعت را ادراك میكنی و حمل میكنی بر این موجود جزئی خارجی پس در اینجا مدرك جزئی را با مدرك كلی مربوط كردی، از طرف دیگر گاهی شما قند را میچشید و میبینید شیرین است، تحریك میشود و دست خود را دراز میكنید و قند را بر میدارید، در اینجا اگر بنا باشد، ادراك شیرینی از یك موجود باشد و حركت مال یك موجود دیگر این معنی با هم بیربط میشود چون مدرك چیزی است و حركتكننده چیزی دیگر، از این جهت معلوم است كه این درست نیست باید مدرك و حركتكننده یكی باشد كه این شیرینی را ادراك میكند و بعد حركت میكند و آن را برمیدارد، بنابراین شما یك واحد حقیقی هستی كه هیچگونه تعددی در شما نیست یكی هستی كه داراكات جزئی و كلی مال شماست اداركات ظاهری و باطنی مال شماست و بالاخره حركت و ادراك مال شما است، همه مال همان یك شخص است، همان كه در آن بیان ساده گفتیم همه را بخودش نسبت میدهد، میگوید من دیدم، من شنیدم، من چشیدم، من رفتم، اینها همه یك من است همین یكی است كه تمام این مدركات را بوسیله ابزار مختلف دارا میباشد و تحریكات همه از آن اوست و او یك شخص است كه در كنار ابزار مادی است كه موضوع را بوسیله یك ابزاری ادراك میكند و محمول را بوسیله ابزار دیگری ادراك میكند و بعد این دو را به هم حمل میكند و میگوید این شیرین است، این شیرین است، این تصدیقی كه مال یك نفر است این دلیل میشود كه ادراكات همه مال او است.
در صورتی كه ما میبینیم كه ابزار همه با هم مختلف هستند، حال اگر شما بیائی بگوئی كه ممكن است در مغز انسان سلول ها با هم رد و بدل كنند مثلا سلولی كه محل عكس العمل قوهی باصره است با آن سلولی كه مربوط به قوه سامعه است با هم ارتباط و نقل و انتقالی دارند و مدركات را بهم میدهند، پس باید بگوئی كه یك سلول هم میبیند و هم میشنود و هم میچشد و حركت و همه اینها منتهی میشود به یك سلول و این معنایش این است كه اساسا انسان و شخصیت انسان همان یك سلول است و دو تا سلول نمیتواند باشد، برای اینكه اگر دو تا سلول باشد مسئله ارتباط و حمل و تصدیق محقق نمیشود، تصدیق وقتی محقق میشود كه یك سلول است كه مدركات بصری مدركات سمعی، مدركات قوهی ذائقه، تحریكات، ادراكات جزئی و كلی در آن متمركز میشود میگوئیم خوب پس شما یك سلولی كه همه این كارها مال آن یك سلول است و همه آن است و اینها همه ابزار است برای سلول، حال بر فرض اینكه شما قبول نكنید، باز ما آن دلیل ابن سینا را میآوریم كه گفتیم ایشان میگوید: شما چشمت را ببند بعد در خودت فرو برو آنوقت خود را به علم حضوری مییابی. در صورتیكه آن سلول را نمییابی، من خودم را مییابم و لیكن سلول را نمییابم پس من آن سلول نیستم، این به اصطلاح منطق شكل ثانی است و شكل دوم عبارت از این است كه حد وسطی كه تكرار میشود محمول در هر دو قضیه باشد، خود را مییابم، سلول را نمییابم، پس نتیجه میشود خود آن سلول نیست، من یك موجودی هستم ماوراء سلول ها، من آن كسی هستم كه پیش خودم حاضرم و به خودم علم حضوری دارم و به تمام موجودات دیگر بوسیله این ابزار، علم پیدا میكنم و تمام جهازات از قبیل قوهی باصره، ذائقه سامعه و سلولهای مغز و چشم و گوش برای من ابزار است و من یك موجودی هستم كه خودم را بدون واسطه مییابم، بدون ابزار مادی چون مادی نیستم و دیگر احتیاج به ماده ندارم.
خودم را بدون ابزار مادی مییابم و آن موقع كه خود آگاهی دارم و تمام ماسوای خود را كه مادی هستند بوسیله این ابزار مادی یعنی چشم و گوش و مغز مییابم من یك چیزی هستم و رای اینها.
پس آن یك موجود شما هستی در صورتیكه قوه باصره از قوه سامعه و بقیه قوهها از هم جدا هستند، در حیوانات هم میتوانیم چینن بگوئیم كه موجودی هستند وراء ماده كه مدرك و مدرك آنها هیچ كدام مادی نیستند، منتهی در ادراك موجودات مادی نیاز به ابزار مادی دارند.
و السلام علیكم و رحمه الله و بركاته
[اشاره: این سلسله دروس تا درس سی و پنجم با محوریت نهج البلاغه مولا علی علیه السلام ادامه پیدا می کند که در کتابچه منتشر شده توسط حزب جمهوری اسلامی تا انتهای درس نهم درج شده بود. علاقه مندان می توانند جهت مطالعه کامل این دروس به منابع تفصیلی تر مراجعه کنند.]