فهرست مطالب کتاب

یک نوع ارتباط نامرئی بین خدای نامرئی و پیغمبر است آن هم قابل شناخت نیست و وقتی اینها قابل شناخت نبود قابل اعتماد هم نیست، مثل عقیده که انسان دلش را به آن به عنوان حقیقت گره می زند در گرو آن می گذارد و وقتی که شما حقیقت را نیافتید، ندانستید، آگاه نشدید، چگونه به چیزی که آن را نیافتید دل می بندید؟
 بنابراین در همین مسئلۀ معرفت و شناسایی اگر چنانچه به ما بگویند که وسیلۀ شناخت صرفا حس و تجربه است می بینیم که حوزۀ اندیشۀ ما محدود می شود و دیگر ورای محسوسات و چیزی که قابل تجربه باشد برای ما قابل شناخت نیست.
گاهی مسئلۀ به صورت دیگری مطرح است که اصولا مبداء شناخت یک اصولی است که در ذهن و عقل ما وجود دارد و آنچه را که با چشم و گوش و غیره حس می کنیم اینها وسیله ای است که آن معارف جزئی را به آن حوزۀ اصول کلی که در ذهن ما قبل از هرگونه تماس با خارج وجود دارد منتقل کند یعنی مبنای تعقلی و اینکه اصلا مبداء شناخت آن اصول بدیهی اولی است که در ذهن ماست منهای واقعیت خارجی. به عنوان مثال، بعضی ها معتقدند که این مسئله 4=2+2 یک چیز تجربی نیست که ما بگوییم صد دفعه دو تا گلابی را با دو تا سیب گذاشتیم پهلوی هم 4 تا شد بعد 2 تا گردو را با دو تا گردو جمع کردیم 4 تا شد و بعد 2 تا لیوان آب را با 2 تا لیوان آب را کنار هم گذاشتیم تا شد 4 لیوان و آخر دفعه هم استدلال کردیم که همیشه 4=2+2. این تجربه نیست این چیزی است که انسان در روش می یابد و باز به عنوان مثال اصولی را که به اصطلاح اولی تر هست می گویم.
مثلا مسئلۀ اینکه کل از جزء بزرگ تر است یا انسان که یک کل است، و دست جزء یک انسان است کل انسان از جزئش بزرگتر است، این چیزی است که تجربه هم نمی خواهد، آدم در ذهنش قبل از هرگونه تجربه می فهمد که یک چیزی که کلی است بزرگتر از یک تیکه اش یا یک جزئش است یا مثلا اینکه یک چیز معین در یک موقع معین و در یک جای معین نمی شود هم باشد و هم نباشد. اجتماع نقیضین یعنی بود و نبود در یک جای معین نمی شود، این به عنوان یک اصل بدیهی اولی در ذهن است که اجتماع نقیضین جایز نیست، کل اعظم است از جزء، و اینکه هر پدیده ای، پدید آورنده ای می خواهد و هرچه

نظر خود را ارسال کنید