مادی است و چون فکرش رشد دارد کم کم یک چیزهایی می فهمد، و تا یک چیزهایی فهمید می خواهد زندگی کند و سرشتش به او یاد می دهد که اگر بخواهی زندگی کنی باید مثلا عالم بشوی، اگر بخواهی با دیگران بسازی باید خیر دیگران را بخواهی و این طور چیزها، یعنی آنچه هست از اول این زندگی مادی است، منتها برای اینکه زندگی مادی را رونق بدهد رونقی که بتواند چرخ زندگی را راحت بچرخاند به او می گوید یک صفای روحی داشته باشد، توجهی به دیگران داشته باش، یا یک خدمتی به دیگران بکن تا دیگران تو را دوست داشته باشند؛ اولا این وقتی است که بستر فقط بستر مادی است و آدم روی فطرت مادی حساب می کند و بعد می رسد به بعضی جنبه های معنوی که آن هم یک عالم برای ماده است.
در همین قسمت مادی انسان آن کلمۀ نفس و خوی را ببیند؛ یعنی آدم اگر چنانچه غرق بشود در همان بعد، فقط خود را می خواهد و لذا هر آنچه که برای او یک چیزی را فراهم بکند به آن ارج می دهند و لذا برای حفظ خودش و بقاء و صیانت نفس که صیانت نفس هم از همان بعد مادی انسان پیدا می شود که آدم می خواهد خودش را حفظ کند، چون می خواهد خودش را حفظ کند می بیند که می خواهد حیثیت داشته باشد و چون در جامعه می خواهد حیثیت داشته باشد، آن حس جاه دوستی، مقام دوستی، برای انسان پیش می آید.
انسان از آن بعد مادیش چون می خواهد خودش را بپاید و نگهدارد و پیش ببرد، می خواهد منافع بیشتر جمع کند، برای جمع منافع بیشتر قدرت بیشتری می خواهد، سلطۀ بیشتر می خواهد، و لذا وقتی خودش را فقط می بیند، طبعا رابطه ای با دیگران رابطه سلطه گر و سلطه پذیر، رابطۀ بهره کشی و استثمار و سودگیری از دیگران می شود که بعد یک حالت اشباع نشدنی، برای انسان وجود دارد -این را آیا یک چیز بدانیم؟ این واقعا باید رویش فکر کرد که آیا اصلا یک خصلت است در انسان و این خصلت موضوعش را که پیدا می کند راهش عوض می شود یا نه اصلا دو چیز دو تا خصلت در انسان هست؟
آنچه را آدم می یابد برای انسان، این پایان ناپذیری آرزوهای انسان و خواست های او است، یعنی یک حالت عدم قناعت دارد، یک حالت جستن بدون توقف دارد که می خواهد و کم هم نمی خواهد، حالا این