فهرست مطالب کتاب

را که آدم می بیند لا محاله به دنبال این می رود که بفهمد از کجا و چرا؟ و این است که بعضی ها می گویند اینها اصلا اصول بدیهی اولیه هستند و مبداء شناسائی ها همان اصول کلی است که در ذهن ها وجود دارد، در جان و در متن اندیشۀ انسان وجود دارد و تکیه گاه استدلال ها و دریافت های بعدی است و اصلا آدم دریافت های بعدی را با تکیه بر آن اصول اولیۀ ذهنی خودش درست می کند.
در اینجا فلسفه های مختلفی در زمینۀ مبادی و آن سرچشمه های شناخت در فلسفه پیدا شده؛ البته شاید بحث یک مقداری مشکل باشد ولی ناگزیر باید تا حدی وارد این بحث بشویم برای اینکه بحثی است که پایۀ بعدی بحث ماست و نمی توانیم از آن بگذریم.
ما می بینیم که چیزهای مختلفی داریم درخت، دیوار، سنگ، غیره و برای اینکه اینها را بشناسیم به نظر می رسد که خیلی ساده درخت را نگاه می کنیم، با دست هم لمس می کنیم و اگر عطر داشته باشد می بوییم و اگر میوه داشته باشد می خوریم و بالاخره از مجموع این تماس هایی که می گیریم می توانیم یک چیزی از درخت به دست بیاوریم.
یک وقت انسان می خواهد حرکت را بفهمد، چیزی را می بیند که در حال رفتن است و می رود جلو اما اینکه در حال رفتن است آن جابه جائی اش چیست؟ می خواهد توضیح بدهد که جابه جائی چیست که از اینجا می گذرد؟ یا در زمان حرکت می کند مثلا ما که اینجا نشسته ایم حدود یک ساعت یا 45 دقیقه بر ما زمان گذشته و ما در بستر زمان داریم حرکت می کنیم، زمان چیست؟ اینجا دیگر درخت نیست که آدم ببیند، ساعت را ممکن است آدم ببیند ولی یک چیز مادی طبیعی است که می بیند، و آثار زمان را هم ممکن است ببیند که مثلا نور کم می شود، خورشید می آید بالا و می رود عقب، ولی گذشت زمان و خود زمان یک مسئلۀ دیگری است. می خواهیم بگویم که این مفاهیم فرق دارد.
یک وقت حسن را می بینیم یعنی یک آقایی به نام حسن که آنجا ایستاده می بینیم، یک وقت می خواهیم بگوییم انسان موجودی است با شعور، انسان موجودی است قابل تعالی روح، وقتی می پرسند که انسان چیست؟ شما نه قد

نظر خود را ارسال کنید