قرآن و نهج البلاغه هم از این مسائل زیاد است، ولی این جدا نبودنی که در نهج البلاغه گفته می شود که خدا از جهان جدا نیست یعنی غایب از جهان نیست، یعنی اراده و مشیت خدا حاکم و همراه جهان است. اما او به گونه ای تفسیر می کند که گویی حقیقت این جهان خدا است و آن لعاب های رویش و آن موج ها و کف هایی که به چشم می آید و در طبیعت می بینیم، این ها را در واقع کف های هستی می داند که در بطنش خود هستی زلال وجود دارد، و آن را خدای هدایت کننده جهان می داند یا روحی که در این کالبد، جهان را اداره و هدایت می کند، می داند و یا آن نظم حاکم بر جهان یا آن قانون مندی هایی که در واقع بدن خودش یعنی کل طبیعت را و آن نظم و شعور حاکم بر درونش را به صورت خدا مطرح می کند که این را ما قبول نداریم و خیلی هم در فلسفه های موجود با این بحث سرو کار نداریم، البته ممکن است که وقتی بحث خودمان را به پایان رساندیم این بحث را هم به صورتی نقد می کنیم.
ولی در اینجا این را می خواهم بگویم که عده ای از حضرات که نمی خواهند فقط ماتریالیست و ماده گرا باشند و نفی خدا و نفی حقیقت مطلق را بکنند، حقیقت مطلق را قبول می کنند اما نمی خواهند بپذیرند که یک خدایی جدای از جهان و مسلط بر جهان و خالق جهان است، بلکه خدایی را که در درون جهان است و در واقع به جهان هویت می دهد می پذیرند، یعنی کیان داخلی خود جهان را به نام حقیقت مطلق جهان می دانند که ما روی این فقط توضیحی دادیم، می گویم آنچه که ما دنبالش هستیم و معتقدیم، این نیست؟
برمی گردیم به اصل بحث؛ گفتیم ماتریالیست ها در مقابل سؤال از کجائی جهان می گویند که ماده ازلی است، یعنی می گویند که جهان پدیده ای است که همیشه بوده و می پرسیم همیشه کی بوده؟ کی همیشه بوده؟ ما این درخت را می بینیم که قبلا نبوده و خود شما در علم ثابت کردید که خورشید چند میلیون سال پیش به صورت دیگری بوده بنابراین کی این جهان همیشه بوده؟ می گوید که من نمی گویم که این شکل جهان همیشه بوده، یک میلیارد سال قبل جهان شکل دیگری بوده و ده میلیارد سال قبل جور دیگری بوده، ولی بالاخره جلو می رویم تا می رسیم به آن مادۀ ازلی. در اینجا ما بایستی که چند نوع پاسخ بدهیم تا مسئله این مادۀ ازلی پنبه اش زده بشود.